صادق هدایت داستاننویس، منتقد ادبی، مترجم و پژوهشگر زبان پهلوی و ادبیات فولکلور، روزنامهنگار و نمایشنامهنویس بود.
* * * * *
اهالی ادبیات، صادق هدایت را در ردیفهای نخست نویسندگان بزرگ معاصر ایران میدانند.[۱] هدایت بیش از چهل عنوان داستان، سه نمایشنامه، سه مقاله دربارهٔ فرهنگ توده (فولکلور)، مطالعاتی دربارهٔ خیام و کافکا، پژوهشهایی درخصوص زبان پهلوی و ترجمههایی از این زبان بهفارسی، برجای گذاشته است.[۲] از آثار بسیار برجستهٔ هدایت و مهمترین اثر داستانی ادبیات ایران، رمان بوف کور است که نخستین رمان فارسی نیز شناخته میشود.
او طی زندگیاش با افراد سرشناس بسیاری در ارتباط بود با آنها رابطهٔ دوستی داشت و بهطور متقابل، بر آنها تأثیر گذاشت و از آنها تأثیر میگرفت. پرویز ناتل خانلری، بزرگ علوی، مجتبی مینوی، مسعود فرزاد، محمدضیاء هشترودی، حسن قائمیان، صادق چوبک و ابوالقاسم انجوی شیرازی برخی از این افراد بودند.[۳]
درعینحال منتقدانی نیز داشت که شاید نیما سرشناسترینشان باشد. نیما به ارزشهای راهگشای کار هدایت آشنا بود و انتقادهایش به او زمانی بهشکل نقد ادبی و با استدلالهای شفاف فنی بیان میشد و زمان دیگری متوجه مضمون آثار کسی است که بهقول او انگار نمیخواهد در دنیای «بدون انزجار و وحشت» زندگی کند. بنیانگذار شعر نو در پایانِ نامه و پس از انتقادهای فراوان به کاستیهای کار هدایت از منظر داستاننویسی مدرن، نثر او را میستاید و تلاشهایش در این زمینه را همسنگ کار خود در شعر عنوان میکند:
«کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجهٔ زحمت آنها را رام کردهام... .»[۴]
او فروردین۱۳۳۰ در آپارتمانی اجارهای در خیابان «شامپیونه» پاریس، پایتخت فرانسه، با گاز به زندگی خودش پایان داد.[۵]
هدایت در پنجسالگی (با لباس سفید)، همراهبا خواهران، برادران و عموزادههایش، باغ پدربزرگ (نیرالملک)
از راست: عیسی، صادق و محمود هدایت
در کنار برادرانش، عیسی و محمود
شانزدهسالگی، تهران
جوانی سرشار از شور
درحال تختهنردبازی با محمد مقدم
همراه جمعی از دانشجویان (ایستاده)، فرانسه، ۱۳۰۶
همراهبا ترز، معشوقهاش و مادر او
تصویری پس از اولین اقدام به خودکشی، پاریس ۱۳۰۷
حضور در جشن بالماسکه، تهران، ۱۳۰۹
قلهک تهران، ۱۳۰۹
از چپ: هدایت، حسن رضوی، بزرگ علوی و دو نفر از دوستان اطراف تهران، ۱۳۰۹
یک شب توی باغچه برّه یا گوسفندی را به درخت بستند. سراسر شب بعبع میکرد. بامدادان او را کشتند. ظهر که به خانه برگشتم، فهمیدم از گوشت همان بره یا گوسفند غذا پخته بودند. بوی خون و گوشت توی دماغم پیچیده بود. دلم آشوب شد و دیگر لب به گوشت نزدم.[۶]
«ژان دو لاری ویر»
«
نقل از هدایت:
پدرم برای آموختن زبان فرانسه اهمیت خاصی قائل بود. شروع کردم به خواندن کتاب به این زبان و بهدنبال نصیحت فلسفی، ترجمهٔ مقالات و داستانهای کوتاه از زبان فرانسوی، چون مجلات آن دوره فقط برای ترجمه حاضر بودند دستمزد بدهند. ضمناً از این راه میتوانستم پول توجیبیِ کمی بهدست بیاورم. مجلهای که بیش از دیگران دستمزد میداد، مجلهٔ هفتگی ترقی بود که برای آن، هفتهای یک شعر یا یک نُووِل یا سرگذشت شخص مشهوری را ترجمه میکردم. بعد از مدتی که برای این مجله چند داستان از چخوف، گیدو ماپاسان، چند شعر از بودلر، ورلن و کنتس دو.نو.آی که بهسختی ترجمه کردم، به صرافت افتادم که اشعار بیقافیه و بهصورت نثری را که میسازم بهصورت ترجمه از یک شاعر فرانسوی جا بزنم. اسم این شاعر را گذاشتم «ژان دولاری ویر» و به نام مستعار «فری» مترجمش بودم.
سردبیر مجله، مدرسی، مردی بود ادیب و لیسانسهٔ حقوق. این اشعار را میپسندید و ظاهراً مورد لطف خوانندگانش مییافت و بابت هر ستون مجله، بیست تومان به من میپرداخت. تااینکه وقتی خواستم به فرنگ بیایم، به دیدنش رفتم. به او گفتم: «راستی اگر کسی برایتان ترجمهای از ژان دولاری ویر» آورد چاپ نکنید. پرسید: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه همچو شخصی وجود ندارد!» مدرسی بیاینکه منتظر توضیحات من شود درحالیکه دیکسیونر لاروس کوچک را از جاکتابی پشتسرش برمیداشت، گفت: «الآن تاریخ تولدش راهم برایتان میگویم.» و البته اسم او را در صفحات اعلام این لغتنامه پیدا نکرد و دلچرکین شد.[۷]
»
اولین مواجهه با ادبیات اروپا
«
خاطرهای از هدایت:
در مدرسهٔ سنلویی یک کشیش بود که بهش فارسی یاد میدادم و او درعوض به من درس خصوصی فرانسه میداد. موجود عجیبی بود. با وجود کشیشبودن سلیقهٔ خاصی در ادبیات داشت. چشم و گوشش باز بود. از خدا و پیغمبر هم بجا و نابجا صحبت نمیکرد. اصلاً او مرا تشویق به چیز نوشتن کرد. کتابهای «مریمه»، «تئوفیل گوتیه»، «ماپاسان»، «گوبینو»، «بودلر»، «ادگار آلن پو» و «هوفمان» را به دستم میداد. خوشبختانه هیچ تعصب ادبی نداشت. ادبیات روسی، آلمانی، اسپانیایی... و بالاخره هرچیز بهنظرش جالب میآمد و عجیب این بود که تازهنویسندههایی را هم که بعداً مشهور شدند، میشناخت؛ اما انتخاب نویسندهها بیحسابوکتاب نبود. «دن کیشوت» را او به من داد، بخوانم. آنقدر هم از پاریس و وفور کتاب گفت، آنقدر از کوچهپسکوچههای پاریس تعریف کرد که وقتی به پاریس رسیدم انگار سالها آنجا زندگی کرده بودم.[۸]
»
یاد برادر
«
بهنقل از محمود هدایت:
اتاق صادق نزدیک در ورودی بود و پنجرههایش به خیابان باز میشد. او اکثراً در اتاقش بود؛ یا میخواند یا مینوشت. هروقت بیخبر سرمیرسیدم، میدیدم مشغول نوشتن است. عادت داشت که تا وقتی کسی را میدید یادداشتهایش را جمع میکرد و کنار میگذاشت. از او میپرسیدم: «چه مینویسی؟» شانههایش را بالا میانداخت و میگفت: «ولش... بعد معلوم میشه!»
شب و روز کارش خواندن و نوشتن بود. چشمش ضعیف شده بود. چشمش درد میکرد. مدام قطره، توی چشمش میریخت و مشغول کارش میشد. حتی یک بار ندیدم که او در آن اتاق، کاری جز خواندن و نوشتن بکند. زندگیش این طوری میگذشت.[۹]
»
مریدان احمق!
«
بهگفتهٔ اردشیر آوانسیان:
بارها به منزل او [هدایت] رفته بودم. اتاق، اثاثیهٔ سادهٔ کمی داشت. گربهاش را بسیار دوست میداشت. بارها در منزلش به من گز اصفهان و باقلوای یزد داده است. پرسیدم: «صادق! تو که بودجه نداری! چطور چنین چیزهای گرانی میخری؟» تبسمی کرد و گفت: «احمقهایی هستند که برایم میفرستند.» بعدها فهمیدم که او مریدانی دارد که از یزد و اصفهان، اینطور چیزها برایش میفرستند... عیب هدایت در آن بود که آدم مأیوس و ناامیدی بود و بهطور مؤثری تحتتأثیر کافکا قرار داشت. علت هم آن است که در کشور، نهضتی قوی وجود نداشت؛ لذا او به ملت ایران، «ملت ریقو» میگفت.[۱۰]
»
هدایتِ بذلهگو
پرویز ناتل خانلری باور دارد که بذلهگویی هدایت از دو جا سرچشمه میگرفت؛ یکی استعداد خانوادگی آنها در بذلهگویی و دیگری تربیت نیمهفرانسوی او. خانلری داستانی از زبان هدایت در این باره نقل میکند:
«
بعد از آنکه ما ریش و سبیل درآوردیم و بهاصطلاح برای خودمان آدمی شدیم کمکم شروع کردیم به اینکه دَمی به خمره بزنیم و چون من مشروبهای خوب را خیلی دوست میداشتم همیشه مقداری مشروب اصیل در کمدم پیدا میشد. پدرم موضوع را فهمیده بود. تا میدید ما شراب خوبی گیر آوردهایم و گذاشتهایم که سرِفرصت یک لیوان بخوریم، میآمد شراب را میبرد یا بطری را نصفه میکرد و روی کاغذ مینوشت: «پسر! شرابت را خوردم شراب خوبی نبود. آنطورکه میگفتی دو تومان گران خریدهای، دو قران هم نمیارزد.» و دو قران روی کاغذ میگذاشت و میرفت و ما در حسرت شراب میسوختیم.
یک روز باخبر شدم که برای پدر یک بطر کنیاک هنسی اعلا آوردهاند. همین که غافل شد، رفتم سر کمدش. بطری را برداشتم و جایش کاغذ گذاشتم و نوشتم: «پدر! کنیاکت را خوردم بسیار مزخرف بود. حیف پول که آدم پول این کنیاک را بدهد؛ چون واقعاً به هیچ نمیارزد پولی برایت نگذاشتهام.»[۱۱]
»
ترز: معشوقهٔ هدایت
ترز (therèse) معشوقهٔ صادق در رنس، زمان تحصیلش در پاریس بود. پدر ترز در جنگ جهانی اول در جبههٔ «ماژینو» کشته شده بود و مادرش آرزو داشت دختر او با مرد دلخواه خود ازدواج کند و خوشبخت شود.
نخستین اقدام
صادق هدایت در اوایل خرداد۱۳۰۷، برای نخستین بار اقدام به خودکشی کرد. بهنقل از تقی رضوی:
«
صبح آن روز هدایت را توی یک کافه در مرکز پاریس دیدم. خیلی گرفته بهنظر میرسید. زیاد حرف نزد و بیشتر از معمول نوشید. موقع خداحافظی، چند کاغذ بهم داد تا برای دوست و اقوامش در تهران پست کنم. این بیشتر نگرانم کرد و خواستم تعقیبش کنم؛ اما توی شلوغی مترو او را گم کردم. آخرش رفتم پیش نصرالله انتظام، دبیر دوم سفارت در پاریس که بعداً اولین رئیس مجمع عمومی سازمان ملل شد. و گفتم که رفتار هدایت نگرانم کرده. بعد دوتایی یکراست رفتیم [محل زندگی هدایت] تا او را ببینیم که خانه نبود؛ اما اثاثیهاش را بسته بود. روز بعد، از تلاش ناموفق او برای خودکشی باخبر شدیم.[۱۲]
»
رضوی پس از این ماجرا هدایت را میبیند. هدایت برای رضوی اینطور شرح میدهد:
تو پاریس که از تو جدا شدم یکراست به کافهای در کشان [محل زندگی هدایت] رفتم و چند گیلاس دیگر هم زدم. حساب را پرداختم و بقیهاش را انعام دادم. بعد رفتم به یک نقطهٔ پرتافتاده کنار رودخانهٔ مارن و از بالای یک پل قدیمی شیرجه زدم آن تو. نمیدانستم که یک جفت جوان در قایق زیر پل سرگرم معاشقهاند. جوانک فوری پرید و مرا بیرون کشید؛ اما تا اسم و آدرس یک آشنای نزدیک را نمیدادم ولکُن نبود. بالاخره نشانی عیسی، برادرم را در مدرسهٔ توپخانه دادم.[۱۲]
عینک سیاه آقای نویسنده
عیسی هدایت برادر صادق که در زمان تحصیلِ هدایت در فرانسه در همان کشور درس نظامی میخواند پس از نخستین خودکشیِ هدایت، از تلاش سفارت ایران برای درمان مشکلات روحی صادق از طریق استخدام یک دکتر مغزواعصاب میگوید:
«
سفارت ایران، هدایت را به یک پروفسور مغزواعصاب معرفی کرد و پروفسور برای انجام معاینه و اظهار تشخیص خود هشت روز وقت خواست. در این هشت روز، از دور و نزدیک دربارهٔ او تحقیق کرد. نُووِلهایی را که او بهزبان فرانسه نوشته بود، مطالعه کرد. حتی یک بار از من خواست که او را بیخبر از اتاقش بیرون ببرم تا مخفیانه همهٔ اثاثیه و آثارش را بهدقت بررسی کند و این کار را هم کردیم. بهکمک مترجم اکثر آثار، نامهها و یادداشتهایی را که بهزبان فرانسه نوشته شده بود، مطالعه کرد. کتابهایی را که او مطالعه میکرد، بررسی کرد. دستآخر با خود او به گفتوگو نشست و او را بهدقت معاینه کرد. بعد در حضور همهٔ اعضای سفارت، لبخندی زد و دست روی شانهٔ او گذاشت و گفت: «آقایان! این نویسندهٔ جوان شما از همهٔ ما سالمتر است و فقط یک عیب دارد. عیب او این است که دنیا را از پشت عینک سیاه تماشا میکند. سعی کنید این عینک را از جلوی چشم او بردارید!»[۱۳]
»
سوراخکردن چشمهای محمدرضاشاه!
«
اردشیر آوانسیان تعریف میکند که:
هدایت از عصبانیت و تنفری که نسبت به رضاشاه و خاندانش داشت بدترین فحشها را به شاه و فامیلش میداد و فحشهای آبدار حوالهٔ زن و دخترهای شاه میکرد.
روزی رفقا باز مرا بردند کافه. صادق هدایت وارد شد. ما را ندیده بود. نشست پشت یک میز. باعجله پول حقوقی را که از وزارت گرفته بود، درآورد. شروع کرد باعجله روی آن اسکناسها نقاشیکردن. تا آخرین دانهٔ این اسکناسها را درآورد و روی آنها نقاشی کرد و دیگر راحت شد و بعد شروع کرد به حرفزدن با دیگران. اما این نقاشیهای او چه بود؟ قبل از همه، سوزنی درآورد و چشمهای محمدرضاشاه را سوراخ کرد. دو تا شاخ بالای سرش کشید و سیبیلهای چخماقی برایش درست کرد.[۱۴]
»
هدایت بیحالوحوصله
دورانی که هدایت پس از انصراف از تحصیل به ایران بازگشته بود «آژانس پارس» بنگاهِ مطبوعاتی وابسته به وزارت خارجه بود. سالها بعد، این بنگاه به آژانس خبریِ غولپیکر پارس تبدیل شد که بعد از انقلاب اسلامی هم نام آن به «ایرنا» تغییر یافت. در این زمان محمدعلی جمالزاده و محمد مقدم هر دو هدایت را به نصرالله انتظام، رئیس این بنگاه معرفی کردند و او در آنجا مشغولبهکار شد. اصلیترین وظیفهٔ هدایت، ترجمهٔ مقالات مطبوعات خارجی بود؛ اما او فقط چند ماهی آنجا دوام آورد. مدتی پس از استعفای هدایت از آژانس پارس، وقتی جمالزاده، نصرالله انتظام را در ژنو دید از او چگونگی و دلیل استعفای هدایت را جویا شد و انتظام توضیح داد:
پس از چندی متوجه شدم هدایت، هنگام ترجمه، همهٔ فعلها را در وجه شرطی صرف میکند. وقتی دلیل این کار را پرسیدم، پاسخ داد که بعدازظهرها هیچ وجه دیگری به فکرش نمیرسد! من گفتم که بنابراین بهتر است صبحها ترجمه کنی. هدایت پاسخ داد که اصلاً ممکن نیست! چون صبحها بههیچوجه حال ترجمه ندارم![۱۵]
توهین نژادپرستانه
همزمان با برگزاری جشن هزارهٔ فردوسی بهسال۱۳۱۳ در تهران، علی مقدم و صادق هدایت جزوهای منتشر کردند که مجموعهٔ آن، یعنی شعر مقدم و کاریکاتورهای هدایت، ریشخند و اهانتی بود به یکی از مهمانان مراسم، «جمیل صدقی زهاوی» که نمایندهٔ کشور عراق بود و در جشن حضور داشت و بر سر مزار فردوسی شعری بهفارسی در ستایش او خوانده بود. این جزوه، اندکی پس از برگزاری مراسم هزارهٔ فردوسی منتشر شد و عنوان آن «پیشکشآوردن اعرابی به بارگاه ایران» بود که از طنزی تلخ در تحقیر شخصیت شاعر و توهین به اعراب و بهسخرهگرفتن شعری که در ستایش فردوسی سروده بود، مایه داشت. در مقدمهٔ کتاب «وغوغ ساهاب» بهچاپ فرانسه آمده است:
«
تهیه و تدوین این جزوه واکنشی است در اعتراض به شرکت شاعری از شاعران عراقی در کنگرهٔ بزرگداشت فردوسی. «پیشکشآوردن...» اعتراضی است مبتنیبر احساسات افراطی میهنپرستانه... و ملهم از همان مقولات «عرب را رسیده است...» و «تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو...»
»
در همان مقدمه، از قول عیسی، برادر صادق آمده است که:
برخی میگویند هدایت به هندوستان رفت تا در کمپانی فیلمبرداری کار کند یا برای خواندن زبان پهلوی رفت؛ ولی حقیقت چیز دیگری است. سال۱۳۱۳ آقای علی مقدم جزوهای به نام «پیشکشآوردن اعرابی به بارگاه ایران» چاپ کرد که شکل عرب روی جلد آن را صادق کشیده بود. انتشار این جزوه، خشم جناب آقای علیاصغر حکمت، وزیر فرهنگ آن زمان را برافروخت و با کمک مراجع قانونی صادق هدایت ممنوعالقلم شد و تحتتعقیب قرار گرفت... برای خاموششدن سروصداها و آرامش اعصاب تحریکشدهٔ صادق صلاح بود که مسافرتی بنماید و چندی نگذشت که با فروش اثاثیه و کتابهایش، به هندوستان رفت...[۱۶]
آخرین روزهای حضور در ایران
بنابه گفتهٔ اِنجوی شیرازی هدایت قبل از آخرین سفرش به اروپا بیاندازه خسته بود. سلسلهٔ اعصابش بهکلی از هم دررفته بود. محیط هم از هر جهت ناراحتیهای او را تشدید میکرد. ناچار به فکر سفر اروپا افتاد و برای مرخصیِ چهارماهه و استعلاجی راهی شد. هرچند نیت هدایت این بود که در اروپا کاری پیدا بکند که با آن کار، مدتی در اروپا بماند. فروختن کتابخانهاش، خالیکردن اتاقش، بخشیدن اشیا یا کتابهایش به اشخاص، بالاخص همراهبردن دورهٔ آثارش که از هر نسخه یکی جلد کرده داشت و در آنها تجدیدنظر کرده بود همهٔ اینها نشان میداد که او بهشکل سفری طولانی یا لااقل بیشتر از چهار ماه رهسپار اروپا میشود. کتابهایی که غالب آنها و بلکه همگی، حاشیه داشت و به خط دست او بود به نازلترین بها بهفروش رفت. آنگاه به فکر تخلیهٔ اتاق و بیرون ریختن «احمال» و «اشقال» دیگر افتاد. آنچه به او تعلق داشت و در آن اتاق کذایی پدری بود همهوهمه را بیرون ریخت و بیرون فرستاد. حتی کاغذهای سفید و مدادپاککن و مداد و این قبیل وسایل را.[۱۷]
از کسانی که بر بالین صادق هدایت در آپارتمانش حاضر بودند نقل است که:
وقتی همراه با پلیس وارد آپارتمان شدیم پیکر لاغر و ضعیف هدایت به گونهای قرار داشت که انگار یکی دیگر از شوخیهای همیشگیاش را میکرد. در کنار تختش مبلغ ۴۵۱۰ فرانک جهت مراسم کفنودفن قرار داشت. و همچنین نقل است که تکههای کاغذ پارهای که نوشتهٔ کامل ازبینرفته بود و تنها چیزی که خوانده میشد این بود: «روی جاده نمناک»
و این همان سرنخی است که مهدی اخوان ثالث در شعر و متنی پرمحتوی میکوشد تا در موضوعات داستانهای قبلی به موضوع داستان ازبینرفته که آخرین دستنوشتهٔ هدایت بوده پیببرد.
نانخوردن از نام هدایت و بررسی قانونی آن
نگاهی گذرا به آثاری که پس از مرگ هدایت دربارهٔ او منتشر شده است نکتههایی را روشن میسازد. برخی باور دارند که از هر ده کتاب دربارهٔ هدایت دستکم هفت کتاب بهگونهای است که از آن بوی سودجویی میآید. گروهی، با تکثیر غیرمجاز و غیراخلاقی، از آثار صادق هدایت نان میخورند. این افراد آگاهانه و بهعمد، هر روز عنوان یکی از نوشتههای هدایت را بر جلد مجموعهای از نوشتههای او حک کرده و کتاب جدیدی جعل میکنند. این کار، درمجموع نه بهزیان هدایت که بهضرر ادبیات کشور است؛ چراکه با اعتماد و علاقهٔ خوانندگان آثار ادبی، برخورد غیرانسانی صورت میگیرد و نتیجهٔ آن، واخوردگی و سرخوردگی خوانندگان در درازمدت است. هر بار که عنوان یکی از داستانهای صادق هدایت را روی جلد کتابی قرار دهند و بهانتخاب خود، چند داستان و نوشته از هدایت را بهشکل کتابی مستقل چاپ کنند بهمرورد تعداد کتابهای صادق هدایت به تعداد نوشتههای وی خواهد رسید. درحالیکه نویسنده در زمان حیاتش آثار خود را تقسیمبندی، طبقهبندی و نامگذاری کرده است. اخلاق و قانون نیز حکم میکند که همان طبقهبندیها، مجموعهها و نامگذاریهای مدنظر و تأیید نگارنده، ملاک همیشگی باشد. علاوهبر این کامجویها هستند کسانی که در نقش محقق و نویسنده به جان نام و حیثیت ادبی هدایت افتادند و از نام او نان میخورند. بهگونهای که قبح این کار چنان کمرنگ شده که برخی از افراد سرشناس و محققانِ عنواندار نیز از انجام آن رویگردان نیستند.[۱۹]
۱۳۲۲: انتشار داستان «آب زندگی»؛ انتشار «گزارش گمانشکن» و «کارنامه اردشیر پاپکان» ترجمهشده از متن پهلوی.
۱۳۲۳: انتشار «زند وهمن یسن»، ترجمه از متن پهلوی؛ انتشار مجموعهٔ «ولنگاری».
۱۳۲۴: عضویت در انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی؛ پیوستن به هیئت تحریریهٔ مجلهٔ پیام نو؛ برگزاری مجلس بزرگداشت هدایت در انجمن روابط ایران و شوروی در آبانماه؛ سفر به شوروی برای شرکت در جشن بیستوپنجمین سال تأسیس دانشگاه دولتی آسیای میانه در آذر بههمراه هیئت و بهاتفاق علیاکبر سیاسی.
۱۳۲۵: تشکیل کنگرهٔ نویسندگان و گویندگان ایران با شرکت هدایت.
۱۳۲۷: انتشار «گروه محکومین» بهاتفاق حسن قائمیان.
۱۳۲۸: دعوت از هدایت برای شرکت در کنگره جهانی هواداران صلح و پاسخِ منفی وی به این دعوت.
۱۳۲۹: انتشار کتاب «مسخ» بههمکاریِ حسن قائمیان؛ عزیمت به فرانسه.
۱۳۳۰: خودکشی با گاز در نیمهٔ دوم فروردین در سن ۴۸سالگی؛ خاکسپاری در ۲۷فروردین در گورستان پرلاشز پاریس.
شرححالی بهزبان هدایت
روشن است که وقتی هدایت درخواست علامه دهخدا را برای نوشتن شرححالی از خود رد میکند آنچه از وی بهجا مانده، زیر نوعی فشار و محذور بوده است. درواقع هدایت با این سطرها کوشش کرده است چیزی دربارۀ خودش ننویسد: من همانقدر از شرححال خودم رَم میکنم که درمقابل تبلیغات امریکاییمآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم بهدرد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد. اگرچه از شما چه پنهان، بارها با منجمان مشورت کردهام؛ پیشبینی آنها هیچگاه حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است باید اول مراجعه به آرای عمومی آنها کرد. چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قائل شده باشم. بهعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و از این جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسبتر خواهد بود؛ مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سرگذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته شرححال من هیچ نکتهٔ برجستهای دربرندارد. نه پیشآمد قابلِتوجهی در آن رخ داده، نه عنوانی داشتهام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام؛ بلکه برعکس، همیشه با عدم موفقیت روبهرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند بهطوریکه هروقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شده است. رویهمرفته، موجود وازدهٔ بیمصرف، قضاوت محیط دربارهٔ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.[۲۱][۲۲]
صادق هدایت روز ۲۸بهمن۱۲۸۱ دو سال پیش از جنبش مشروطهٔ ایران، در تهران خیابان کوشک بهدنیا آمد.[۲۳] پدربزرگش رضاقلیخان هدایت از رجال دورهٔ ناصری و پدرش رضاقلی اعتضادالملک، رئیس مدرسهٔ نظام بود و مادرش زیورالملک، دختر مخبرالسلطنه.[۲۴] دایی صادق، نصرالملک هدایت در دوران پهلوی ۱۴ بار وزیر و سناتور شد. زیورالملک، فردی تحصیلکرده بود و تمام روزنامههایی آن دوران را میخواند و مانند اکثر خانوادهٔ هدایت وابستهٔ به فرهنگ دورهٔ قاجار بود و از دوران پهلوی دل خوشی نداشت. درضمن از آمریکاییها و انگلیسیها نفرت داشت و همیشه میگفت: «آمریکا، آب زیر کاه.»[۲۳] بهگفتهٔ بیژن جلالی، پسرخالهٔ هدایت «[صادق] روحیهٔ طنز و تندیِ زبان و حدت ذهن و کجخلقی خود را از مادر بهارث برد.»[۲۵] نسبت صادق هدایت به رضاقلیخان هدایت، شاعر و مورخ قرن سیزدهم هجری قمری میرسد. مخبرالسلطنه، پدربزرگ مادری صادق نیز از همین خاندان بود. مخبرالسلطنه، هنگام قیام شیخمحمد خیابانی و شهادت او والی آذربایجان بود. وی در سالهای تحصیل صادق در فرانسه، نخستوزیر رضاشاه بود و بارها در اختلافات هدایت با سفارت ایران در فرانسه و مقامات فرهنگی، از صادق، بهشکل غیرمستقیم حمایت کرده بود.[۲۶]
هرچند خاندان هدایت، خاندانِ جاافتادهٔ قدیمی و در زمرهٔ اشراف آن زمان محسوب میشدند؛ پدر هدایت، از مقام خیلی بالا و تمول چشمگیری بهرهمند نبود.[۲۷] هدایت دو برادر و سه خواهر بزرگتر از خود داشت.[۲۴] برادر بزرگتر صادق، محمود، حقوقدان بود و سپس قاضی دیوان عالی کشور شد. او در زمان نخستوزیریِ سپهبد رزمآرا که شوهرخواهر برادران هدایت بود؛ یعنی در سالهای ۱۳۲۹تا۱۳۳۰ به سِمت معاونت نخستوزیر گماشته شد. برادر دیگر صادق، عیسی در استخدام ارتش بود و دورهٔ آموزش افسری توپخانه را در فرانسه گذراند.[۲۸]
اوان کودکی
صادق در ششسالگی به دبستان علمیه فرستاده شد و با پایان تحصیلات ابتدایی به مدرسهٔ دارالفنون رفت. هدایت در ۱۵سالگی چشمدرد سختی گرفت و مجبور شد برای بهبود، شش ماه خواندن و نوشتن را کنار بگذارد. این بیماری، او را یک سال از همشاگردیهایش عقب انداخت. در سال بعد، ۱۲۹۸شمسی هدایت را به مدرسهٔ معتبر سنلویی فرستادند. در آنجا درسها را هم بهفارسی و هم بهفرانسوی تدریس میکردند. هدایت در سال۱۳۰۴ از سنلویی فارغالتحصیل شد.[۲۹] از همان دوران مدرسه، متونِ ادبیِ فارسی و فرانسوی را با ولع میخواند و علاقهٔ خاصی نیز به «علوم خفیه» نشان میداد. ۱۵یا۱۶ساله بود که مطالعهٔ کتابهای خاصی را آغاز کرد. هدایت با کتابخانههای مهم و معروف فرانسه مکاتبه میکرد و با هزینههای گزاف این کتابها را بهدست میآورد. مطالعهٔ این کتابهایی باعث حیرت خانواده میشد؛ زیرا مربوط به علم جادوگری بود. او در ماه دو یا سه جلد از این کتابها را میگرفت و سپس گوشهای مینشست و ساعتها به مطالعهٔ آنها میپرداخت. موضوعات این کتابها عموماً مسائلی در زمینه احضار روح، جادوگری، کیمیاگری، جفر، رمل، کفبینی و پیشگویی بود. هدایت گاه خود نیز کارهایی میکرد شبیه آنچه در کتاب خوانده بود. سرگرم این دست مطالعهها و کارها بود که ناگهان کتابی فرانسوی به نام «شارلاتانیزم دو ووآله(charlatanisme de voile)» از پاریس به دستش رسید که او را از جا تکان داد. این کتاب پرده از حقهبازیهای جادوگران برداشته بود و صادق را تحتتأثیر قرار داد و پس از آن، دست از مطالعهٔ کتابهای جادوگری برداشت.[۳۰]
در کنار برادران و پدرش
همراهِ پسرداییاش خسرو هدایت، شهر گان در بلژیک
سالهای نویسندگی
هدایت در مدت ۲۸ سال فعالیت ادبی، بیش از یکصد اثر ادبی از خود بهجا گذاشت. آثارش را در دو دوره باید دید:
صادق هدایت نوشتن را از همان دوران مدرسه آغاز کرد و در آن زمان دو جزوهٔ «رباعیات خیام» و «انسان و حیوان» را منتشر کرد؛ رباعیات خیام را در ۱۸سالگی بهسال۱۳۰۲[۳۲] و رسالهٔ «انسان و حیوان» را که پیشنویسی شد برای اثری دربارهٔ فواید گیاهخواری، پنج سال بعد در اروپا. دامنهٔ موضوع رسالهٔ دوم، بهنسبت رسالهٔ اول، وسیعتر است و پیپروایی در طرح و اندیشهها و تازگی آنها شناخت روشنتری از ارزشها و احساسات مؤلف جوان میسر میسازد.[۳۳]
هدایت نخستین داستانش را در اواخر سال۱۹۲۹م(۱۳۰۹ش) در پاریس نوشت و عنوان «زندهبهگور» را بر آن گذارد. وی در سال۱۹۳۱م(۱۳۱۰ش) داستان «سایهٔ مغول» در مجموعهٔ «انیران» و یک سال بعد ۱۳۱۱ش مجموعهٔ سه قطره خون شامل یازده داستان را انتشار داد. سال۱۹۳۳م(۱۳۱۲ش) داستان «علویهخانم» را که سرشار از توصیفها و محاورهای محلی و معمولی است، چاپ کرد. در سال۱۹۳۴م(۱۳۱۳ش) در تهران، اثر نسبتاً کوچکی با عنوان طنزآمیز کتاب «مستطاب وغوغ ساهاب» منتشر شد که نویسنده نام خود را در آغاز آن ذکر نکرده بود؛ ولی خیلی زود پیبردند که این هجو نیشدار دربارهٔ محققان، دانشمندان، مترجمان، هنرپیشگان، نویسندگان، ناشران و کتابفروشان آن زمان، بهقلم صادق هدایت و مسعود فرزاد است.[۳۴]
صادق هدایت دوران اقامت خود در بمبئی دو داستان بهزبان فرانسوی با نامهای Lunatique و Sampingue نوشت.[۳۴] وی بهسال ۱۳۱۵ش رمان بوف کور را که قبلاً در تهران پایهریزی و آغاز کرده بود در بمبئی تکمیل کرد و در همانجا بسیار محدود، بهچاپ رساند.[۳۵]
تمایلات رئالیستی نثر صادق هدایت، در دورهٔ دوم فعالیت ادبی او استحکام و توسعه پذیرفت؛ دورانی که تغییر وضع ایران، پس از شهریور۱۳۲۰ و برکناری رضاشاه از سلطنت، هدایت را تحتتأثیر قرار داده بود. در آن سالها او دامنهٔ موضوعات و زمینههای آثارش را بسط داد و مسائل حاد اجتماعی و مبارزهای میهنپرستی و مردمدوستی در ردیف داستان رئالیستی جالب آن زمان نوشتههای هدایت قرار گرفت که از نمونههایش سه مجموعهداستان «سگ ولگرد»، «ولنگاری» و «آب زندگی» است. در سال۱۳۲۴ هدایت داستان «حاجیآقا» را مینویسد که از حیث حجم، بزرگترین اثر اوست.[۳۶]
همراهبا برادر بزرگترش عیسی در فرانسه
در جمع عدهای از دانشجوها در پاریس
زندگی در سفر
۵شهریور۱۳۰۵خورشیدی صادق هدایت از راه بندرپهلوی (انزلی) و سپس بندر بادکوبه (باکو)، عازم مسکو میشود. از مسکو با ترن، ابتدا به برلین و سرانجام به بروکسل در کشور بلژیک میرود. این سفر، از طرف وزارت فواید عامه و از طریق بورسیهٔ تحصیلی برای هدایت و ۱۱۰ نفر از دانشجویان ایرانی میسر میشود. هدایت قرار است در بندر «گان» در بلژیک، در رشتهٔ ریاضیات عالی تحصیل کند. سپس به پاریس میرود و چند بار رشتهٔ تحصیلی خود را عوض میکند: از معماری به دندانسازی، از دندانسازی به امور رفاهی و از امور رفاهی به ادبیات. هدایت هیچ علاقهای به تحصیل آکادمیک نداشت و بهجای مطالعهٔ دروس دانشگاهی خود، اکثر وقت خود را به نوشتن میگذراند. در این دوره، بازهٔ طولانی مشاجره با خانواده شروع میشود. از یک طرف خانواده با فشار بسیار، مجبورش میکنند که ادامهٔ تحصیل دهد؛ چراکه تحصیل در فرنگ را برای او امتیازی میدانستند که میتواند رفاه صادق را در آینده تضمین کند و برای او زن، خانه و شغل مناسب بهارمغان آورد از طرفی، صادق هیچ رغبتی به این آمال خانواده نشان نمیداد و تحصیل، برای او سرخوردگی بهبار میآورد. این مشاجرهها در متن نامهنگاریهای هدایت با خانواده است. سرانجام در سال۱۳۰۸ از تحصیل انصراف میدهد و سال۱۳۰۹ به ایران بازمیگردد.[۳۷][۳۸]
سال۱۳۱۴ش شین.پرتو (علی شیرازپور)، از دوستان صادق هدایت دعوت میکند که باهم به هند بروند. هدایت بهعلت اشتیاق به این سفر، از شرکت سهامیکل ساختمان استعفا داده و ۳دسامبر۱۹۳۶ راهی بمبئی میشود و در آپارتمان شین.پرتو در بمبئی اقامت میکند. دو سال بعد، شهریور۱۳۱۶ هدایت به تهران بازمیگردد.[۳۹]
آذر۱۳۲۴خورشیدی از جانب دانشگاه تاشکند در ازبکستان، از هدایت دعوت میشود که همراهبا چند شخصیت ایرانی دیگر مانند علیاکبر سیاسی، رئیس دانشگاه تهران و فریدون کشاورز، از رؤسای حزب توده، برای مدت ۱۵ روز، بهمناسبت ۲۵سالهشدن دانشگاه آسیای میانه به آن دیار سفر کنند. مطابق با پاسپورت هدایت، او در ۱۶آذر۱۳۲۴ وارد ازبکستان شده و در تاریخ ۲۹آذر۱۳۲۴ به ایران برمیگردد.[۳۹]
کنار غلامحسین مینباشیان، سردبیر مجله «موسیقی»
پیشهها
هدایت پس از بازگشت از فرانسه، سال۱۳۰۹ در «بانک ملی ایران» آغازبهکار میکند. در این دوره بارقههایی از امیدواری اولیه در هدایت پدیدار است؛ چراکه بهقول خودش میتوانست «پولی به جیب بزند.» هرچند این امیدها برای مستقلشدن در زندگی، دیرپا نیست و اندکی بعد، در مهر۱۳۱۰ از این کار استعفا میدهد. در این زمان طی نامهای به دوستش، تقی رضوی مینویسد، قصد دارد پس از استعفا بهشکل شراکتی با دو نفر از دوستانش، کتابخانهای دایر کنند؛ هرچند چنین نمیشود و در نامهٔ بعدیاش به تقی رضوی بهتاریخ مهر۱۳۱۱ خود را کارمند ادارهٔ تجارت مینامد. هدایت از ۶شهریور۱۳۱۱ تا دی۱۳۱۳ در ادارهکل تجارت کار میکرد و تا ۳۰اسفند۱۳۱۴ در وزارت امور خارجه مشغول بود. در این دوره او در «آژانس خبری پارس» (ایرنا) استخدام شد که در آنجا وظیفهٔ انتخاب متن و ترجمه از مطبوعات خارجی را برعهده داشت. پس از آن نیز دورهای را در شرکت سهامیکل ساختمان گذراند. وی در سال۱۳۱۶ پس از بازگشت از سفر هند، مجدداً در بانک ملی ایران استخدام شد؛ اما بیش از یک سال در آنجا نماند. پس از آن، او با چاپ مقاله در مجلات مختلف همچون «موسیقی» امورات میگذراند. آخرین شغلی که هدایت، پیش از سفر بیبازگشتش، در ایران برعهده داشت، مترجمی برای دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود.[۴۰]
خودکشی و پس از آن
صادق هدایت، اولین بار در اوایل خرداد۱۳۰۷ با انداختن خود در رودخانهٔ مارن، خودکشی کرد. هرچند از آن، جان سالم بهدر برد[۱۲] در نهمآوریل۱۹۵۱میلادی(۱۹فرروردین۱۳۳۰) دومین اقدام را در آپارتمان خود واقع در بولوار «سن میشل» خیابان «شامپیونه» پاریس انجام داد و با گشودن شیر گاز، زندگی خود را بهپایان رساند. جسدش را در گورستان «پرلاشز» به خاک سپردند. پس از رفتن ابدیاش، در مطبوعات و روزنامههای اروپای غربی مرثیهها و مقالههای بسیاری انتشار یافت.[۳۱] «توپ مرواری» اثری از اوست که پس از مرگش منتشر شد. نشریههای متعدد پایتختی در مقالههای گوناگون خود نوشتهاند که هدایت پیش از مرگ، تعداد زیادی از نسخههای چاپنشدهٔ نوشتههای خود را سوزانده است.[۳۶]
مدتها پس از خودکشی صادق هدایت همین چندی پیش در اخبار او خواندم که در ایام نزدیک به آن فرجام تلخ، چندتایی آثار منتشرنشدهٔ خود را که نزد اینوآن بوده ازشان میگیرد و با آنچه از این دست آثار پیش خودش بوده یکجا در یک لحظهٔ بحرانی و خشماگین میسوزاند و از آن جمله کتابی یا کتابچهای بوده است یا نمیدانم چه نامش «روی جادهٔ نمناک» که شاید بعضی از دوستان دمخور و نزدیک هدایت این کتاب را نزد او دیده باشند یا نام و نشانش را شنیده. اما جز آنچه گذشت دیگر خطوخبری از چندوچون این اثر منتشرنشده و سوختهٔ او ظاهراً در دست نیست یا ما انبوه و عامه مردم بیخبریم... باری، از حرفهای او گذشته، اصلاً نفس خبر و اسم و سرنوشت این اثر معدوم از آن عزیز برای من خاطرهانگیز و دردآلود بود و پرسشها و حسرتها و تأثرها با خود داشت که یحتمل از خواندههای کار او پیشم کمتر نبود. گرامی خوبی که ننگ وجود تهران را بر صفحهٔ این ملک، هزارهای و قرنی چندیکبار، پیداشدن چنین نازنین فرزندی در دامنش مگر بشوید و کفاره دهد. اکنون این زمزمهای است با او و برای او و کتیبهٔ شکستهبستهای بر آستانهٔ یاد ارجمند او.
روی جادهٔ نمناک
اگرچه حالیا دیریاست کان بیکاروان کولی
ازین دشت غبارآلوده کوچیده است
هنوز از خویش پرسم گاه:
آه
چه میدیده است آن غمناک روی جادهٔ نمناک
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او.
سیهروزی از عبث بیزار و سیر از عمر
بهتلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطرهٔ خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده، کافکا؟
درودی دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همهٔ آفاق، مست راستین خیام؟
تفوِ دیگری بر عهد و هنجار عرب یا با تفی دیگر به ریش عرش و بر آیین این ایام؟
چه نقشی میزده است آن خوب
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جادهٔ نمناک؟
مگر آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت میکند ز آن عشق نافرجام دیرینه
و ز او پنهان، بهخاطر میسپارد گفتهاش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟
که میداند چه میدیده است آن غمگین؟
دگر دیری است کز این منزل ناپاک کوچیده است.
و طرف دامن از این خاک برچیده است.
ولی من نیک میدانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب میخوانم
که او هر نقش میبسته است یا هر جلوه میدیده است
نمیدیده است چون خود پاک روی جادهٔ نمناک.
شخصیت و اندیشه
ویژگیهای شخصیتی
«
بهنقل از ونسان مونتی:
هدایت کمتر راز درونش را پیش کسی میگشود؛ مگر بعضی مواقعِ نادر که درددل میکرد یا مواقعی که مطالعهٔ اثر تازهٔ نویسندهٔ دیگری او را بهوجد میآورد و تا دوستان خود را در شادیای که از یافتن این اثر به او دست داده بود سهیم نمیکرد، آرام نمینشست. او دوستان بالنسبه زیادی داشت که قادر به فهمیدن او بودند. بسیار فروتن بود و تنفر داشت که کسی بیاجازهٔ او نام خودش یا آثارش را بهکار ببرد. بذلهگو بود. استعداد عجیبی داشت که برخی از صحنههای زندگی را مضحک جلوه دهد و نقطهٔ ضعف اشخاص را بیابد؛ ولی بیشتر وقتها یک دورهٔ گرفتگی و نومیدی وصفناپذیری را طی میکرد. باوجود ظاهر لاابالی، بسیار منظم بود. اتاق خود را بهدقت مرتب میکرد. همیشه به نامهها پاسخ میداد و میدانست چگونه خرج خود را تنظیم کند. یکی از خصایص برجستهٔ او دلسوزی نسبت به حیوانات بود. معتقد بود که هیچکس حق ندارد آنها را از زندگی محروم کند. شاید بههمینسبب بود که گیاهخوار ماند. به سگ که در سرزمین اسلامی نجس شمرده میشود نان و ماست میداد و این حیوان را موضوع داستانی به نام «سگ ولگرد» قرار داده است. گربه را بسیار دوست و گرامی میداشت و همیشه یک گربه بهروی میزش بود. موسیقی را بسیار دوست میداشت. یکی از داستانهای او به نام «لاله» به پرویز محمود در تهیهٔ یک سمفونی الهام بخشید.[۴۲]
»
باور به وطن
میهندوستی صادق هدایت را اطرافیانش صحه میگذارند. بهباور ونسان مونتی:
صادق هدایت یک ایرانی وطنپرست بود شیفتهٔ این کشور بود و وطنش را بیشتر از هرچیزی دوست داشت. وطنپرستی او هیچ ارتباطی با هیاهو و خودخواهی نداشت. وطنپرستی او بهمعنای خاصی بود. وطن در نظر او فقط کوه و جنگ و دشت و بیابان و شهرها نبود. او اگر وطنش را دوست داشت مردمان آن را دوست داشت؛ مردمی که در این سرزمین زندگی میکردند و بیگناه در فقر و مذلت و ستمکشی بهسر میبردند. هدایت در آثار خود دلش با این مردم است و آنها را میشناسد. شریک دردشان است و میکوشد دردها و کیفهای آنها را برای خوانندگان خود جلوه سازد. علاقهٔ او به گذشته نیز از همین منظر است.[۴۳]
هرچند بهباور برخی، همچون پرویز ناتل خانلری گروهی از نویسندگان ایرانی آن دوره، بهنوعی از وطنپرستی که افراطی و پر از تعصب بود، خو گرفته بودند که صادق هدایت نیز جزیی از آن دسته است:
من اسم وطنپرستی هدایت و امثال او را وطنپرستی منفی و احساساتی میگذارم. منفی از آن جهت که این نوع وطنپرستی هیچگونه جهانبینی با خود نداشت و هیچگونه طریقهٔ عملی برای پیشرفت این «وطن عزیز» در اندیشههای آنان ارائه نمیشد و احساساتی ازآنروی که این دسته از نویسندگان هرآنچه را که مخالف اعتقادات شخصی خود بود مطرود و غیرقابل قبول میپنداشتند و اعتقادات شخصی آنها نسبت به وطن اگر مبالغه نکنیم چیزی در ردیف تعصبات نژادی اروپاییان پس از جنگ جهانی اول بود. هدایت بهشدت به وطنش عشق میورزید و این آب و خاک را دوست میداشت؛ اما همچنان که گفتم در این دوستداشتنها منطق را کمتر ملاحظه میکرد و به احساس بیشتر توجه داشت.[۴۴]
اضطراب روحی و زیست خیامی
درباب زیست خیامیِ صادق هدایت باید به حرف خودش در کتاب «ترانههای خیام» رجوع کرد:
«راز آفرینش در زندگی از ازل، نوشته، گردش دوران، ذرات گردنده، هرچه باداباد هیچ است دم را دریابیم.»[۴۵]
کتاب «گروه محکومین و پیام کافکا» نیز نشان از اضطراب روحی هدایت دارد که بهشکل باورش دربارهٔ کافکا بروز مییابد:
«کافکا بیش از دیگران احساس تندی از سردی دنیا دارد؛ ولیکن نه میتواند این سردی را از خود براند و نه به آن خو کند... او بهجای اینکه از این فضای یخزده بگریزد و در حرارت کانون خانوادگی پناهنده شود، بهسوی سرمای فلجکننده، بهسوی خاموشی جاودان و تهی بیپایان میرود و دلیرانه راه خود را میپیماید.[۴۶] هرگاه کافکا تن خود را به مرگ میسپارد برای این است که از فریبهای زندگی گمراه نشود و بهجز ستایش «پوچ» زیر بار چیز دیگر نمیرود. آیا نتیجهای میتوان گرفت جزاینکه برای انسان هیچ راه دررو نیست و امیدی هم وجود ندارد؟[۴۷] انسان با جسم خود حس میکند که محدود و جداست و گاهی بدبخت. نهتنها باید با جسمی هممنزل شد؛ بلکه از همه بدتر یک جسم پست پلید است که پستی آن نسبی نیست و مطلق است و به ما چسبیده.»[۴۸]
هدایت طی نامهای به محمدعلی جمالزاده در تاریخ ۲۳مهر۱۳۲۷، یعنی کمتر از سه سال پیش از خودکشی، چنین مینویسد:
«
حرف سر این است که از هر کاری زده و خسته و بیزارم و اعصابم خرد شده. مثل یک محکوم و شاید بدتر از آن شب را به روز میآورم و حوصلهٔ همهچیز را از دست دادهام. نه میتوانم دیگر تشویق بشوم و نه دلداری پیدا کنم و نه خود را گول بزنم. وانگهی میان محیط و زندگی و مخلفات دیگر ما ورطهٔ وحشتناکی تولید شده که حرف یکدیگر را نمیتوانیم بفهمیم.[۴۹]
»
بهگفتهٔ ونسان مونتی، فکر مرگ همیشه در سر او بود. بیشتر داستانهایش با مرگ کسی ختم میکرد و در آن پایان غمانگیز داستانها که پیشبینی هم نشده است در نظر خواننده امری اجتنابناپذیر جلوه داده میشود.[۵۰]
زمینهٔ فعالیت
داستاننویسی
برخی افراد، صادق هدایت را بنیانگذار نگارش داستان کوتاه در ایران میدانند. بعضی از نویسندگان معاصر، تحت تأثیر سبک و سیاق نگارش وی قرار گرفتهاند.[۵۱]
داستانهای هدایت با درنظرگرفتن مضامین، در پنج دسته قرار میگیرد:
۱. واقعگرایانه ۲. طنزآمیز ۳. ملیگرایانه ۴. شخصی یا ذهنیروانی ۵. علمیتخیلی
هدایت در این داستانها سعی کرده با استفاده از زبان و تکنیکهای داستانی مفاهیمی چون اخلاق، عادات، رفتارها، علایق، اعتقادها و مسائل مردم عامه را بازتاب دهد؛ اما معمولاً در این بازتابها، نشانی از «دلسوزی برای طبقات محروم اجتماع» در آثار مشاهده نمیشود. بهباور برخی، حتی اگر هدایت، عامه را در این داستانها قضاوت کرده باشد، این قضاوت منفی است؛ زیرا خیلی از شخصیتهای این داستانها، مردمانی دورو، دروغگو، بیعفت، بیاخلاق و در چند نمونه، دزد و آدمکشاند که البته از خصلت رئالیستی و انتقادی این داستانها برمیخیزد. ضمن آنکه هدایت در این داستانها قضاوت مشهود و ملموسی دربارهٔ گفتار و کردار آن جماعت نمیکند.[۵۲]
در این داستانها هدایت برخلاف داستانهای واقعگرایانهاش حضور و اندیشههای شخصی خود را کموبیش آشکار باقی گذاشته است. این آثار اغلب مضامینی کوبنده دارد و هدف هدایت در آنها «تعیین تکلیف با هیئت حاکمهٔ ادبی و تسویه حساب با هیئت حاکمهٔ سیاسی است که اعضایشان اغلب یکی بودند.» مثلاً «قضیهٔ خر دجال» تمثیلی دربارهٔ سیدضیاالدین طباطبایی، کودتای سوماسفند و دورهٔ بیستسالهٔ حاکمیت رضاشاه است. داستان «میهنپرست» نیز در وصف دو تن از ادبای رسمی و بانفوذ دوران رضاشاه، یعنی سیدولیالله نصر و علیاصغر حکمت است. هدایت در این داستان آشکارا این دو تن را بهسخره میگیرد و به آنان میتازد.[۵۳]
داستانهای ملیگرایانه
«سایهٔ مغول»
«آخرین لبخند»
پروین، دختر ساسان»
«مازیار»
در دو داستان نخست و دو نمایشنامهٔ بعدی نیز نظرات شخصی هدایت آشکار است و گاه کار به شعاردادن و ناسزاگویی میکشد. با پایانگرفتن جنگ جهانی اول، اندیشههای احساساتی ملیگرایانه بهصورت ایدئولوژی قدرت حاکم وقت، تبدیل شد و بر افکار و آثار بسیاری از روشنفکران و نویسندگان، حتی هدایت که میانهای با قدرت حاکم نداشت، تأثیر گذاشت.[۵۴]
در این نوشتهها حضور شخص نویسنده بسیار آشکار است و نمیتوان بین داستان و عوالم نویسنده مرز قطعیای قائل شد. حالوهوای این داستانها بسیار بههم شبیه است و تمام آنها با مرگ یا خودکشی قهرمان داستان پایان مییابند. در سراسر رمان «بوف کور» «گرد مرگ پاشیده است». داستان «زندهبهگور» نیز چنین خاتمه مییابد: «این یادداشتها با یک دستهٔ ورق در کشوی میز او بود؛ ولیکن خود او در تختخواب افتاده، نفسکشیدن از یادش رفته بود.»[۵۵]
علمیتخیلی
داستان «س.گ.ل.ل.» در زمرهٔ داستانهای علمیتخیلی هدایت است که در نوع خود اولین است.[۵۴]
پژوهشگری
ادیبان، هدایت را پژوهشگرِ حوزهٔ ادبیات فولکلور و آغازگر جنبش گردآوری و تدوین علمی ترانهها و قصههای عامیانه میدانند. هدایت با این دید که تحقیق در فرهنگ مردم، برخی از نقاط تاریک فلسفی و تاریخی را برای جامعه روشن میکند ترانهها و قصههایی را که میشنید یا برایش میفرستادند، بیهیچ دخل و تصرفی بهچاپ میرساند. او برای جلب توجه افراد باسواد به اهمیت فرهنگ مردم و اشاعهٔ روش علمی جمعآوری آن، از زمان نگارش نخستین داستانهایش تا سالهای پایانیِ عمر، چندین مقاله نوشت: مقدمه بر «اوسانه» و «نیرنگستان» و مقالات «ترانههای عامیانه» چاپشده در مجلهٔ «موسیقی» و «فُلْکْلُر یا فرهنگ توده» و نیز «قصهها و ترانههای عامیانه» منتشرشده در مجلههای «موسیقی» و «سخن». هدایت در جایگاه داستاننویسی آگاه به زبان و روح عامهٔ مردم و نیز با ذوق ادبیِ و دیدگاه تخیلیِ خود، ترانهها و افسانههای فولکوریک را «صدای درونی هر ملت» مینامد. او گردآوری فولکلور، از طریق جستوجو در «ولایتها و دهکدهها» را وظیفهٔ هر فرد وطنپرستی میدانست. گردآوریِ فرهنگ توده، بهروش علمی، پس از چاپ کتاب «نیرنگستان» آغاز شد و توجه به اهمیت روایتهای شفاهی در رشد ادبیات نوشتاری را باید برجستهترین بخش نظریات فولکلورشناسی هدایت دانست. او پس از برشماریِ ارزش ادبی، فکر نیرومند و تازه و نیز زبان ساده و طبیعیِ هنر و ادبیات تودهٔ آنها را «مصالح اولیهٔ بهترین شاهکارهای بشر» میداند و رد آن را در برخی از متون کلاسیک ادبیات فارسی، مثل «ویس و رامین» دنبال میکند.[۵۶]
حوزهٔ پژوهشی هدایت در آثاری چون مقدمه، شرح و ترجمهٔ متون پهلوی نیز وسعت یافته است. علاقه به ایران باستان و جلوههای مقاومت ایرانیان در برابر اقوام «غیرایرانی» بهشکلهای گوناگون در داستانها و نمایشنامههای هدایت بازتاب دارد. این علاقه در سالهای اقامت او در هند، با آموختن زبان پهلوی و ترجمهٔ چند متن باستانی بهزبان فارسی، نمود بیشتری یافت. هدایت پس از بازگشت از سفر هند، ضمن چاپ متونی که در هند ترجمه کرده بود متنهای دیگری را نیز بهفارسی برگرداند. «کارنامهٔ اردشیر پاپکان»، «گجسته ابالیش»، «شهرستان ایرانشهر»، «گزارش گمانشکن»، «فصولی از یادگار جاماسب»، «زند وهمن یسن» و «آمدن شاهبهرام ورجاوند» نمونههایی است که از او بهجای مانده است. هدایت بر این آثار مقدمههایی نیز نوشته که بهباور بسیاری نشاندهندهٔ جستوجوی کنجکاوانه و درازمدت او در ادبیات پیش از دوران اسلام و آگاهی دینشناختیِ اوست. وی در این مقدمهها پس از معرفیِ رساله و ارائه اطلاعات نسخهشناسی، درونمایهٔ متن را شرح داده است. هدایت مطالعات خود در متون پهلوی را با مقالهٔ «خط پهلوی و الفبای صوتی» دنبال کرد. «مقالاتی از صادق هدایت دربارهٔ ایران و زبان فارسی» را که در پاسخ به سیدحسن تقیزاده و در اثبات غنای زبان و ادبیات پهلوی نوشت باید نمونهای بارز در این حوزهٔ پژوهشگریِ او دانست.[۵۶]
نقدنویسی
صادق هدایت مسائل ادبی و فرهنگی دوران خود را از نظر دور نمیداشت. او در حوزههای متفاوت، از فرهنگ عامه، متون پهلوی، ادبیات کلاسیک ایران تا ادبیات جهان و ادبیات معاصر ایران را نقد میکرد. هدایت نقد را هم بهاندازهٔ داستانهایش جدی میگرفت؛ ازاینرو فرمی به نام «قضیه» ابداع کرد که با استفاده از آن، توانست نقد را از حد شرح و تفسیر اثر خارج کند و نقدهایش را به رتبهٔ خلق اثر ادبی برساند.[۵۷]
هدایت فعالیت خود در زمینهٔ نقد آثار کلاسیک را با نوشتن یادداشتهایی بر ترجمهٔ «فرقالشیعه» و «رسالهٔ غفران» ابوالعلاء معری نشان داد. نقدی که هدایت در این دو مقاله نوشته است لحنی جدی دارد؛ اما در نقدهای بعدیاش بر متون کلاسیک، مثل «در پیرامون لغت فرس اسدی» و «شیوهٔ نوین در تحقیق ادبی» (دربارهٔ خمسهٔ نظامی) هرچند لحن مقالهٔ ظاهراً جدی است، توانسته با طنزی عمیق شیوهٔ استادان دانشگاهیِ «گروه سبعه» در تصحیح و تحشیهٔ متون کهن را دست اندازد.[۵۶]
نقد وسیع هدایت بر «ویس و رامین» اثر فخرالدین اسعد گرگانی است. وی در آن نقد، اثر را رمان خوانده و توانایی شاعر در توصیفات عاطفی و عاشقانه و اطلاعات وسیعش در اصطلاحها و لغتهای عامیانه و مثلها و حکمتها را میستاید.[۵۸]
اصلیترین کار پژوهشیانتقادی هدایت بهباور برخی، نقد کامل او بر خیام است که بهصورت مقدمه ابتدای «ترانههای خیام» منتشر کرد. پرداختن به رباعیات خیام سالها مشغلهٔ ذهنی هدایت بود. او این کار را نه در جایگاه منتقدی حرفهای که برای دفاع از ارزشهای ذهنی خود انجام داد. بسیاری باور دارند که آنچه هدایت دربارهٔ خیام نوشته است نشان از شکلگیری افکار و روحیات خودش، بهنسبت اندیشههای خیام دارد و درواقع وی میکوشد تا شخصیت و اندیشههای خود را در قالب نقد خیام ارائه دهد. باری، هدایت در این مقدمهٔ پنجاهصفحهای، اشارهای به وقایع زندگی خیام نمیکند و صرفاً به فلسفه و هنر شاعری او میپردازد. مقدمهٔ «ترانههای خیام» تلاشِ همهجانبهٔ هدایت برای شناختن و شناساندن این فیلسوف و شاعر است.[۵۸]
آشنایی دقیق هدایت با ادبیات جهان سبب شد که تا پایان عمر، اخبار کتابهای جدید را دنبال کند. وی بر تعدادی از ترجمههای آثار مدرن ادبیات جهان، مقدمههای انتقادی نوشت و بعضی را در مطبوعات معرفی کرد. یکی از مقدمههای نخستش را ابتدای کتاب «دوشیزهٔ ارلئان» اثر شیلر بهترجمهٔ دوستش، بزرگ علوی نگاشت و در آن به بررسی زمینهٔ تاریخیِ درام پرداخت. مقدمهٔ «خاموشی دریا» اثر ورکور، ترجمهٔ حسن شهیدنورایی، نقد دیگری است از هدایت که موضوع اثر را توضیح داده و چند سطر در تشویق مترجم نوشته است. او در مقدمهٔ «کارخانهٔ مطلقسازی» نوشتهٔ کارل چاپک بهترجمهٔ حسن قائمیان، پس از معرفی نویسنده، از شگرد ادبی او مینویسد و تلاش پدیدآور در همخوانیِ لحنِ خاص قهرمانان با منش آنان را رضایتبخش میداند. هدایت نقدی نیز بر ترجمهٔ م.ع.شمیده از «بازرس» گوگول نوشت و ضمن مقایسه ترجمه با اصل اثر و نشاندادن انحرافها و کاستیها نتیجه گرفت که «در ترجمه یا اقتباس، حذف یا اضافهکردن جملات جایز نیست؛ مگر تا حدی که لطمه به فکر نویسنده وارد نیاورد یا مطلب را نسبت به زبان ترجمهنشده، روشنتر بنمایاند.»
اما مهمترین مقدمهٔ هدایت «پیام کافکا» است که بر ترجمهٔ حسن قائمیان از «گروه محکومین» نوشت. هدایت که با کافکا احساس نزدیکی روحی و ذهنی داشت با لحن صمیمانه و سرشار از احترام، به معرفیِ دنیای شگرف این نویسنده پرداخت و یکی از نمونههای نخست نقد ادبیِ مدرن ایران را پدید آورد. او در این مقاله ضمن بازنمایی جهانبینیِ کافکا از ورای نوشتههایش، مدرنیسم ادبی را به خوانندگان معرفی کرد. هدایت در تحلیل دینشناختی آثار کافکا مرزبندی قاطعی دارد؛ از گرایش صرف اگزیستانسیالیستی میپرهیزد و میکوشد «تعابیر فلسفی را با گونهای از چاشنی اجتماعی همراه سازد و اندیشههای انتزاعی را در پرتو وضعیت مشخص تاریخی توضیح دهد».[۵۹]
هدایت در زمینهٔ نقد ادبیات معاصر ایران نیز آثاری دارد. آنچه به کار هدایت که یکی از نقاط عطف در نقد ادبی ایران است برجستگی میبخشد، مقالههای طنزآمیزی اوست که دربارهٔ ادبیات دوران خود نوشت و در آنها شکل ادبیِ تازهای برای انتقاد ابداع کرد به نام «قضیه». هدایت در نقدهایش بر ادبیات معاصر ایران، برخوردی جدی با نظام ادبی مسلط بر زمانه دارد. او در کتاب خود «وغوغ ساهاب» که همراهبا مسعود فرزاد منتشر کرد به نظم ادبی مستقر هجوم آورد و «پرسشگری» و «تفکر» دو خصلت مدرن و موجد تخیل را اساس طنزهای انتقادی در این اثر قرار داد. این اثر را «تز گروه ربعه در مقابل کهنهپرستان گروه سبعه» میشناسند. در این کتاب، هدایت خواننده را در تهران عصر رضاشاه میگرداند و ابتذال فرهنگی دوران، از سینما و تئاتر گرفته تا کتابفروشیها و کافهها و روزنامهها را پیش چشم خواننده میآورند.[۶۰]
صادق هدایت گاهی نقاشی هم میکشید. بیشتر آثار او مربوط به دورهٔ تحصیلش در فرانسه است. پدرش به او گفته بود که به سراغ نقاشی برود؛ چراکه «خاندان آنها خیری از ادبیات ندیدهاند.» هدایت خود را «نقاش مردهها» میدانست.[۶۲] چند نقاشی مشهور از هدایت:
«آهوی تنها»: آهویی که سر به آسمان بلند کرده است. این نقاشی بهمناسبت چهلوششمین سالگرد درگذشت هدایت در سال۱۳۷۶ چاپ شد. نوشتهٔ زیر نقاشی نیز بهخط صادق هدایت است.[۶۳]
«اهورامزدا»: اهورامزدا با بالهای شکسته که بهگفتهٔ جهانگیر هدایت نمادی از درماندگی نیکی در مقابل پلیدی است.[۶۳]
نقاشی روی جلد حاجیآقا، چاپ اول که درواقع گونهای از تذهیب کتب قدیمی را تجلی میکند.[۶۳]
«لکاته یا اثیری»: تصویر زنی در آغاز رمان بوف کور که معرف ویژگی و شخصیت زنِ داستان است.[۶۴]
«بوف»: تصویری از جغد در پایان رمان بوف کور، بهچاپ بمبئی که نشان از ختمکلام نویسنده دارد.[۶۵]
هدایت گرایشی به حزب توده در آن معنا که عضو حزب شود، نداشت. گرچه رهبران حزب توده اصرار زیادی داشتند که او بهعضویت حزب دربیاید. هدایت اگر هم گرایشی داشت، عنوان نمیکرد؛ اما بهطورکل در آن سالهای ابتدایی دههٔ بیست، گرایشهایی نسبت به حزب توده یا کمونیسم پیدا کرده بود و نسبت به فاشیسم یا نازیسم روی خوش نشان نمیداد و نوعی عناد با امپریالیسم و استعمار در او دیده میشد. اما در هر صورت اهل فعالیت سیاسی تااینحد که عضو حزبِ سیاسی شود، نبود؛ اگرچه دیدگاههای سیاسی هم داشت. جلسات سرّی اصلاحطلبان حزب توده در سال۱۳۲۲ در خانهٔ هدایت تشکیل میشد. هدایت نسبت به ما خوشبین بود و ما هم یک خوشبینی بیخودی نسبت به حزب توده داشتیم! البته هدایت در این جلسات سکوت میکرد و تنها میزبان ما بود. یعنی در بحثها شرکت نمیکرد. امثال احسان طبری یا نورالدین کیانوری خیلی اصرار داشتند که خوشبینیِ هدایت نسبت به حزب توده حفظ شود و در این جهت از ما کمک میگرفتند... هدایت رابطهٔ مستقیم با حزب توده نداشت و هرگاه قصد داشت ارتباطی برقرار کند یا مطلبی برای چاپ بدهد، بهواسطهٔ نوشین یا طبری یا من اقدام میکرد. ما هم در روزنامههایمان مینوشتیم و هدایت هم در آن زمان اهل نوشتن بود.[۶۶]
شرحی بر سفرهای هدایت و دستاوردهای آن
صادق هدایت چهار سفر خارجی به فرانسه، هند و ازبکستان کرد، پنج سفر داخلی به اصفهان، شیراز، گیلان، آذربایجان، مازندران و چند گردش کوتاه نیز به قلهک و شهریار تهران که اطلاعات مختصری دربارهٔ آنها در دست است. مهمترین سفر او عزیمت به اروپا و اقامت چندساله در فرانسه بود که بر نحوهٔ تفکر، مطالعه و برقراری ارتباط و آگاهی از فرهنگ و تمدن غرب برای او بسیار تأثیر گذاشت. مسافرت به هند نیز برای هدایت دستاورد پرمحتوایی داشت که آشنایی و مطالعهٔ فرهنگ هندی و بودایی و تکمیل «بوف کور» از آن دست است. بهجز سفری که هدایت به اصفهان کرد و شرح آن را در کتاب «اصفهان نصف جهان» بهتفصیل آورد دربارهٔ دیگر مسافرتهایش سفرنامهای ندارد و بسیار مختصر در نامههایی که به دوستان خود نوشته، از این سفرها یاد کرده است. گاهی نیز همسفرهایش در یادداشتهای خود، مسافرت با هدایت را شرح دادهاند.[۳۷]
همراهبا دانشجویان در فرانسه، ۱۳۰۶ (ایستاده، نفر اول سمت چپ)
بر آبهای رودخانهٔ ساموآ حوالی پاریس
دوران اقامت در پاریس
دستاورد سفر به اروپا
هدایت طی مسافرت به اروپا از سال۱۳۰۵تا۱۳۰۹ش شهرهای بسیاری مانند هاور، دوویل، پواتیه، فونتنبلو، نیس را دیدن کرد و درمجموع با فرهنگ و هنر اروپا در پاریس که آن زمان مرکز فرهنگ اروپایی بود، آشنا شد. وی بخش چشمگیری از داستانها و گزارشهایش را در همین سفر نوشت و با بسیاری از بزرگان و استادان علمی و ادبی ارتباط برقرار کرد. این، اولین سفر هدایت به خارج از کشور بود و در ساختنوپرداختن اندیشههای او اثرات زیادی داشت.[۳۷]
دستاورد سفر به هند
صادق هدایت در بمبئی، نزد «بهرام گورانکل سریا» در انستیتو «ک.آر.کاما شرقی» به تکمیل زبان پهلوی میپردازد. همچنین توسط محمدعلی جمالزاده به سرمیرزااسماعیل، رئیس وزرای ایالت میسور که ایرانیالاصل بود معرفی میشود و به میسور مسافرت میکند و بهقول خودش ۱۵ روز را در زندگی اعیانی و اشرافی میگذراند. در همین ایام است که هدایت متن بوف کور را تکمیل و بهصورت دستنوشته از طریق پلیکپی نشر میدهد. در آن زمان، هدایت این کتاب را در ایران منتشر نمیکند و فقط پنجاه نسخه از آن در هندوستان چاپ میشود. او در سفر به هند علاوهبر آموختن زبان پهلوی و انتشار بوف کور، با فرهنگ و فلسفهٔ و عرفان هندی از نزدیک آشنا شد.[۳۹]
در کنار علیاکبر سیاسی، فریدون کشاورز و دو تن از شخصیتهای فرهنگی ازبکستان
دستاوردهای سفر به ازبکستان
در این سفر که از راه زمینی طی شد هدایت در توس، آرامگاه فردوسی را میبیند و از مزار غزّالی بازدید میکند و در ازبکستان در شهر نیجرودک، بر مزار رودکی میرود و از موزهٔ این شاعر دیدن میکند.[۳۹] هدایت که این سفر بیشتر وقت خود را به مطالعۀ نسخههای خطی نفیس و منحصربهفردِ کتابخانۀ دانشگاه تاشکند میگذراند دربارهٔ این سفر به حسن شهیدنورایی مینویسد:
باری، جای شما خالی، بهطور غلطانداز بههمراهی آقایان دکتر سیاسی و دکتر کشاورز از طرف انجمن فرهنگی برای ۱۵ روز بهمناسبت جشن ۲۵سالۀ دانشگاه تاشکند دعوت به آن صفحات شدیم. من هم دعوت را اجابت کردم و حالا دو هفته میگذرد که از مسافرت برگشتهام. برای اشخاص کنجکاو و پر از انرژی چیزهای دیدنی و مقایسهکردنی بسیار داشت و آینۀ عبرت بهشمار میرفت که در مدت ۲۵ سال کموبیش یک ملت عقبمانده در تمام شئونات فرهنگی و اجتماعی چه ترقیاتی کرده بود. رویهمرفته بسیار خوش گذشت؛ اما چه فایده که به مصداق مثل «شیخحسن کشکت را بساب»، وقتی که از خواب پریدم باز جلو[ی] تغار کشک خودم را دیدم.[۶۷]
دستاورد دیگر این سفر که روز جمعه ۱۶آذر۱۳۲۴ را تاریخ ورود هدایت و همراهانش در تاشکند ثبت کرده همان شرححال معروف بهقلم صادق هدایت است که خانۀ فرهنگ شوروی از مهمانان درخواست میکند. اصل دستنوشتهٔ این شرححال، بنابه اظهار پروفسور د.س.کمیساروف، رایزن فرهنگی سفارت شوروی موقع سفر هیئت ایرانی به تاشکند و مترجم پارهای از آثار هدایت بهزبانِ روسی، در اختیار شرقشناس مشهور بانو «روزنفلد» بوده است. بانو روزنفلد از میزبانان هیئت ایرانی بود و این احتمال میرود که هدایت به درخواست و اصرار شخص او دست به نوشتن شرححال خود زده باشد. درهرحال روشن است که هدایت برای نوشتن آن شرححال زیر نوعی فشار و محذور بوده و بههمینجهت آنچه نوشته است بههیچوجه صورت معمولِ شرححالنویسی را ندارد؛ درواقع این طور بهنظر میرسد که هدایت کوشش کرده است چیزی دربارۀ خودش ننویسد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
ايستاده از راست: منوچهر مزینی، هدایت، یحیی خلوتی. پاريس، ۱۳۰۷ش
دوست عزیز! چند تا کتابی را که توسط «بزرگ علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شدهاید. این قبیل کتابها مثل «چمدان» و «وغوغ ساهاب» بهاندازهٔ فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما میگویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و مادی است فاقد این مزیت است. شما با این نُووِلها که انسان میل میکند تمام آن را بخواند برای مردهها، بیهمهچیزها روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همهچیز ساختهاید. گربه را با زین طلا زین کردهاید، درصورتیکه حیوان از این رَم میکند. بدین جهت اظهارنظر درخصوص نوولهای شما نمیکنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما میتواند بیمعنی نباشد. بهطورکلی در نوولهای شما انسان به سلطهٔ قوی و احساسات و فانتزیهای شخصی برمیخورد. فکری که انسان میکند درخصوص پیدایش و تحول آنهاست؛ ولی در شکل کامل و سایر موارد مختلف میتوان بهطور دقیقتر تحتنظر گذاشت.[۶۸]
»
نیما در یادداشتهای روزانه خود نیز که عموماً به شخصیتها و وقایع مهم آن روزگار، مستقیماً و بیهیچ ابایی نقد وارد کرده، تنها عدهٔ معدودی را ستوده که صادق هدایت در شمار آنهاست:
«
هدایت را مداحانِ هدایت کشتند. برای من گفته بود. هدایت را دستجات چپ و راست کشتند. خودش هم دم نزد و من هم نزدم. برای اینکه افکار ملتش را دوست داشت...[۶۹] هدایت در صدر نویسندگان امروز ماست؛ زیرا هدایت انسانی غیر از انسانهای امروز ماست. دوست و مرید او علوی این را نمیدانست؛ اما [هدایت] نواقصی هم دارد که من به او گفتهام.[۷۰] هدایت هم اخیراً همینطور رنج میبرد. حتی رفقای نزدیک به او هم از رنج او خبر نداشتند. به من متصل تکرار میکرد که «هر انسانی در زندگیاش تنهاست.»[۷۱] نکته این است که هدایت بهترین نویسندهٔ ایران بود؛ ولی خامیهایی هم دارد. بعضیها را بهقول خودش که میگفت با کمال عجله نوشته و به مطبعه داده بود...[۷۲] دوستداران حسابی ایران: بهروز، محمد مقدم، هدایت مرحوم و... X نویسنده است و غول نویسنده است و شپش نویسنده است. جوان هنوز نمیداند که نویسنده صادق هدایت است.[۷۳]
این کندوکاو در جزییات زندگانی نویسندگان از عادات فرنگیهاست و در عادات و رسوم ما مشرقزمینیها زیاد دیده نشده است و شاید بهتر هم همین باشد. من معتقدم که آثار و کتابهای هدایت بهترین معرف او هستند و جوهر و چکیده روح او در کتابهایش است و اینهمه جستوجو در جزییات زندگی او زیاد معنی و لزومی ندارد. باید به گفته پرداخت و زیاد درپی گوینده نبود.
من معتقدم اگر در آخرین ایام عمرش، صادق هدایت در پاریس با اشخاص بهتر و مرتبتری نشستوبرخاست پیدا کرده بود که اهل خمر و دود و... نباشند خودکشی نمیکرد (یا شاید نمیکرد).[۷۴]
پرویز ناتل خانلری، شعر مشهور «عقاب» خود را به صادق هدایت تقدیم کرده بود و اولین بار نیز پیش از آنکه این شعر را برای کسی بخواند برای هدایت خواند.[۷۵] ناتل در جایی دیدگاه خود را دربارهٔ هدایت چنین بیان میکند:
صادق هدایت نویسندهای است که بیشک از نامآورترین نویسندگان این سالهای اخیر است و آن «شاهکار» آخرین او پردهٔ ابهامی بر زندگانیش کشید که شاید اگر به همین منوال پیش برویم در فاصلهای دورتر، او در شمار افسانهها قرار گیرد. نام صادق هدایت در پارهای از نقاط گیتی، معرف شیوهٔ نوین داستانسرایی و قصهنویسی در ایران نزد همگان است.[۷۶]
بیست سال پیش بود که آن دایره بهوجود آمد. دایرهای که اسمش را ربعه گذاشتیم... هریک از ما شخصیت خود را داشت و زیر بار رئیس نمیرفتیم؛ اما در حب و هنر همرأی بودیم و در خیلی از جنبهها اشتراک و شباهت داشتیم. اجتماع ما غالباً در قهوهخانهها و رستوران اتفاق میافتاد و این را از مقولهٔ تجاهر به فسق نشمارید. گاهی مشروبهای قویتر از آب هم بیپردهپوشی مینوشیدیم... ما شاید آن روزگار گمان میکردیم که چون قدر مقام نویسندگی هدایت را میشناسیم، او را تشویق میکنیم؛ اما حقیقت مطلب این بود که او موجب تشویق ما بود و در هریک از ما لیاقتی مییافت آن را بهکار میانداخت.[۷۷]
علیاکبر دهخداخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
مرحوم دهخدا به صادق بسیار علاقهمند بود و او را نویسندهای توانا و هنرمندی شایسته و رادمردی شریف میدانست. بااینکه برحسب خصوصیاتی که در تنظیم لغتنامهٔ خود بهکار میبرد قرار بود و هماکنون نیز این قرار پایدار است که شرحِحال نامداران و شخصیتهای معاصر، هرچند جنبهٔ جهانی داشته باشند تا هنگامی که درقیدحیاتاند، نوشته نشود که مبادا برحسبِ [حبّ] و بغض، حمل بر خصوصی و شخصی شود؛ اما هنگامی که دکتر شهیدی حرف «صاد» را تنظیم میکرد روزی نزد دهخدا آمد و گفت:
«شما دستور داده بودید شرحِحال صادق هدایت در این کتاب بیاید؛ بنابراین بهتر است از خود صادق خواهش کنیم شرح مختصری بهقلم خودش بنویسد.»
سپس [دهخدا] به من رو کرد و گفت: «تو صادق را میبینی؟»
گفتم: «آری.»
گفت: «از قولِ من به او بگو بهقلم خودش شرحِحالی بنویسد و چون مدتی است خودش را هم ندیدهام سری به اینجا بزند.»
گفتم: «من میتوانم صادق را وادار کنم که به اینجا بیاید؛ اما دربارۀ نوشتن شرحِحالی بهقلم خودش، تردید دارم که چنین پیشنهادی را بپذیرد.»
روز بعد در کافه فردوسی صادق را دیدم و چون به اخلاق او آشنایی داشتم گفتم: «دهخدا حال تو را میپرسید و میگفت دلم برای صادق تنگ شده است.»
سری تکان داد و گفت: «من هم مدتی است او را ندیدهام این روزها به منزلش میروم.»
و ازقضا فردای آن روز پیشازظهر نزد دهخدا آمد و بهقول خودش پس از چاقسلامتی، دهخدا شرحی دربارۀ علاقۀ خود به صادق بیان کرد و بهویژه یادآور شد که:
«من از معاصرانی که درقیدحیاتاند تنها میخواهم شرحِحال تو را آنهم بهقلم خودت، در لغتنامه بیاورم؛ بنابراین انتظار دارم این خواهش مرا بپذیری و به میل خودت شرحِحالی بنویسی.»
صادق با همان شیوهٔ همیشگی خندهای سرداد و گفت: «زکی، شرححال من، ولش!»
دهخدا بااصرار گفت: «صادقجان شوخی را ول کن و شرححال بنویس.»
اما پاسخ صادق پس از چندین بار خواهش و تمنا همان خندهٔ شوخآمیز و «زکی» و «ولش» بود و بههیچوجه حاضر نشد چنین چیزی بنویسد تا سرانجام از منابع دیگر و اطلاعات خودِ دهخدا شرححال وی را نوشتند. آمدنِ هدایت به منزل دهخدا در اوایل سال۱۳۲۹ بود که چند ماه بعد به پاریس رفت و ازقضا شرححالش در لغتنامه هنگامی چاپ شد که صادق در آنجا انتحار کرده بود.
پس از جمالزاده که در سال۱۳۲۹ه.ق کتاب «یکی بود یکی نبود» را منتشر کرد و راه نوینی در داستاننویسیِ فارسی باز کرد صادق هدایت بزرگترین نویسندهای است که توانست با کشف زبان مخصوص به خود که مستقیماً از زبان سادهٔ مردم و دردمندان ایران مایه گرفته است در داستانهای کوتاه خود ادبیاتی در وصف زندگی مردم بهوجود آورد.[۷۸]
داستانهای هدایت را که میخوانیم زندگی در نظرمان دگرگون میشود. از روزگار نوجوانی، برخی از ایام زندگانی من نیز مانند بسیاری از افراد نسل ما با خواندن آثار صادق هدایت و تأمل در آنها بارور شده است؛ ازاینرو به او بسیار مدیونیم که به ساعات زیادی از حیات ما روح و معنی بخشیده است. اگر امروز برخی از جلوههای فریبندهٔ زندگی، برای کسانی از ما چندان جاذبهای ندارد شاید این حالت تاحدودی نتیجهٔ انس با هدایت است که از آن سالها چشم ما را به افق وسیع اندیشه، آزادگی، انساندوستی و همت بلند میگشود و بهقدر استعداد خود از آثارش کسب فیض میکردیم.[۷۹]
جامعهای که هدایت و بوف کور را نفی میکند ناچار در اثر هدایت نفی شده است. هدایت نهتنها جایی در واقعیتها ندارد؛ بلکه دنیایِ حقایق پر از ابتذال و پر از فقر و مسکنت نمیتواند جای او باشد. هدایت «بوف کور» بیگانه است. او ناچار به مرگ میگریزد، مرگی که دوسه بار او را برای خودکشی بهکوشش واداشته است. هدایت اگرچه با بوف کور هوای حکومت پیش از شهریور۱۳۲۰ را ابدی کرده است؛ اما انگار که با فرهنگ اسلامی بریده است و حتی با آن کین میتوزد. «علویهخانم»، «محلل» و «انیران» بهجای خود؛ در هیچجا از کار وسیع او اثری از دورهٔ اسلامی نمیبینیم. کوشش او گاهی در راهی است که به زردشتیبازیِ دورهٔ پیش از شهریور۱۳۲۰ مدد میدهد. و آیا به این دلیل نیست که خود او دست آخر همان سگ ولگرد را میماند؟[۸۰] چراکه جامعهٔ زیستیِ هدایت، بهدلیل عقاید و افکارش، او را پس زدند.خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
هدایت از کسانی است که در دوران تحول و تجدد کشور ما در رشد ادبیات نوین و زبان فارسی نقش عمدهای را بازی کرده و در روح زمان خود مؤثر بوده است. بااینکه ابتکار بهکاربردن زبان عامیانه در ادبیات را باید به دهخدا منسوب دانست؛ ولی کسی که این کار را با قدرت و صلاحیت و مهارت کامل انجام داد و با آثار خود، زبان فارسی را دقیقتر و بیانکنندهتر ساخت، هدایت است. درواقع هدایت زبان بیروح «روزنامهای» را که پر از تعبیرات قالبی و اصطلاحات بخشنامهای و ترکیبات خنک و تشبیهات تکرارشده و کسالتآور است بهکلی دور انداخته، زبان زنده و دقیق و نافذ مردم را برای بیان زندگی و احساسات آنها انتخاب کرده است.[۸۱]
احمد فردید
بر این باورم که صادق هدایت، رویهمرفته، نویسندهای بود «نیستانگار». آدمی بود که مانند همهٔ هنرمندان و نویسندگان باخترزمین حوالت تاریخی او چنین آمده بود که آنچه برای او اصالت داشته باشد همان «من» و «ما»ی انسانی باشد، نه حق و حقیقت بهطور مطلق. هدایت بیش از هرچیز، قلندرمآب و عارفمنش بود؛ اما قلندرمآب و عارفمنش فرنگیمآب. او از دیدگاه من یک «صوفی فرنگی» بود... هدایت هیچگاه به مارکسیسم نپیوست و گرایش او به روس از دلبستگی او به مارکسیسم و کمونیسم نبود؛ از تأثیر ژرفی بود که ادبیات و روح عرفانی روس در او بخشیده بود. هدایت در آغاز جوانی، چندی از «شوونیسم» بعضی از اشخاص که مد روز شده بود، تأثیر گرفت؛ ولی بههرحال با دین اسلام از نظر اصولی کاری نداشت و در این زمینه چنین میاندیشید که درخت را از میوهاش باید شناخت و با این ترازو، اوضاع و احوال کشورهای اسلامی را میسنجید... .[۸۲]
آیت الله سیدعلی خامنهای
یک روز صادق هدایت در این کشور مُد بود، البته حالا اینطور نیست؛ این مربوط به حدود بیست سال پیش است. هرکس میخواست راجع به قصه حرف بزند، حتماً باید اسم صادق هدایت را میآورد! البته صادق هدایت نقاط قوّتی دارد؛ اما نقاط ضعفی هم دارد. صادق هدایت که جزو نویسندگان بزرگ دنیا نیست. اگر شما صادق هدایت را با نویسندههای معروف دنیا مقایسه کنید چه نویسندههای روسی، چه نویسندههای فرانسوی، چه نویسندههای انگلیسی؛ اینهایی که رمانهای معروف را خلق کردند و داستانهای بزرگ را نوشتند درمقابل آنها بچهٔ کوچکی است! البته او در ایران جایگاهی دارد؛ اما در همان حد باید او را تفخیم کرد و نه بیشتر. آدم نباید اسیر مُد باشد.[۸۳]
یوسف اسحاقپور
«کسانی هستند که از بیستسالگی شروع به جانکندن میکنند.» این حرف صادق هدایت است بزرگترین نویسندهٔ ایران نوین. کسی که درست شرح همین جانکندن را نوشته است. همهٔ جادو و جنبلی که کردهاند تا مگر آفت هدایت به جان کسی نزند و خودکشیاش یک امر شخصی تلقی شود برای این بوده که نخواستهاند همین نکته را ببینند: از زندگی بیزار بود، وجودش اشکال داشت، دیوانه بود، انحراف داشت، بازماندهٔ گروهی بود که دورانش بهسر رسیده بود. خوب، که چه؟ هر اثری همین است؛ هر اثری بازتاب طنین غیرشخصیترین عناصر زندگی آدمی در قالب فردیترین و مخفیترین آنهاست. منتها هدایتِ زندهبهگور، فردی بهمعنای معمولی کلمه نبود.[۸۴]
سهیلا شهشهانی
صادق هدایت پایهگذار رشتهٔ انسانشناسی در ایران بود. او بهطور منظم شروع به گردآوری ترانههای عامیانه، قصه، لالایی، بازیِ بچهها، عقاید عامیانه و بالاخره تهیه و نشر یک طرح با موضوع فولکلور و روش تحقیق آن کرد. این فعالیتها را هدایت طی ۱۴ سال در سه نوشتهٔ مهم به رشتهٔ تحریر درآورد.[۸۵] در نوشتههای هدایت اشاراتی میبینیم که نشانهٔ اطلاع او از برخی نوشتهها و مکاتب رشتهٔ انسانشناسی است. او مستقیماً از «ادوارد تایلر» انگلیسی (پایهگذار انسانشناسی و مکتب تحولگرا) یاد میکند و نقلقولی از کتاب «فرهنگ بدوی» تایلر راجعبه بازماندن آداب و رسوم «تمدن پست» در درون «تمدن عالی» میآورد.[۸۶]
نگاه هدایت به خود
غورهنشده، مویز شدیم
«
هدایت در نامهای به تقی رضوی مینویسد:
دیروز تمام آن [کتابی که فرستاده بودید] را خواندم و کارتی که در جوف آن بود دیدم. الحق که خوشسلیقه هستید و چهرهٔ دلآرامی را انتخاب کردید. امیدوارم از او کامیاب شوید؛ اما بهدرد بنده نمیخورد، چون که غوره نشده، تیرگیِ زندگی و بدی دوران مرا مویز کرده. اگر خواستید کارت بفرستید تاریک، غمناک و مهیب باشد بیشتر دوست خواهم داشت. باری، ایران و مافیها را زود فراموش کردید. حق هم دارید. تا میتوانید این خواب خوفناک، این کابوس جانگداز را بهیاد نیاورید.[۸۷]
»
نارضایتی شخصی
هدایت طی نامهٔ مورخ ۱۲فوریه۱۹۳۷ به مجتبی مینوی از ناتوانی خود برای انجام کارهای عملی و کسب درآمد مینویسد:
... با وجود کبر سن برای زندگی بهاندازهٔ طفل شیرخواری مسلح نیستم. حتی زبانی که حرف میزدم، اینجا کسی نمیفهمد و بهقدر یک غاز برایم ارزش ندارد. باید ازسرِنو همهچیز را یاد گرفت و وارد مبارزه شد.[۸۸]
ازنظرِ مصطفی فرزانه، در «گروه ربعه» که هدایت آن را همراهبا مینوی، مسعود فرزاد و بزرگ علوی بنیان مینهد مینوی ادیبتر و صاحب مطالعات بیشتر بود و هدایت محبت و احترام خاصی به او بروز میداد و در زمینهٔ تحقیقات ادبی و فلسفی نظر او را جدی میگرفت. هدایت بهتاریخ ۱۲فوریه۱۹۳۷ از بمبئی نامهای برای مینوی به لندن میفرستد و در آن علاوهبر شرح مفصل مسافرت و دیدهوشنیدههای خود (کاری که از هدایت کمتر سر زده است) بهسبک و لحن خودمانی از او به هند دعوت میکند.[۸۹]
و البته در جای دیگر، نظر هدایت دربارهٔ مینوی منفی است:
«
همین دوست و آشناییهایی که در لندن نشستهاند... تو بحبوحهٔ جنگ... آقای مینوی، آقای فرزاد. اول مینوی، بعد هم فرزاد... تو مخ لندن بست نشستهاند. معنی همکاری با انگلیسیها را هم خوب میدانند و تازه سهقورتونیمشان هم باقی است... آنوقتها مینوی سنگ هیتلر را به سینه میزد. وقیحانه مجیز گوبلز را میگفت. حالا جیرهخوار چرچیل شده است و چطور توجیه بکنند که چرا تو گُه غلطیدهاند؟[۹۰]
سال۱۳۱۳ علیاصغر حکمت که آن زمان وزیر معارف بود پس از انتشار جزوهٔ مقدم و هدایت درباب هزارهٔ فردوسی، بسیار خشمگین شد؛ درنتیجه شهربانی به ماجرا ورود کرد. از هدایت تعهد کتبی گرفتند که تا اطلاع ثانوی، حق چاپ، نوشتن و کشیدن چیزی را ندارد. این ممنوعالقلم و الانتشارشدن، هدایت را واداشت تا واکنش ظریفی نشان دهد. بزرگ علوی تعریف میکند:
صادق هدایت آدم خوشمزهای بود. یک شب آمد و به من گفت: «این حکمت میخواد نمایندهٔ مجلس بشه. ببین چی میگم. میدونی چی درست بکن. یک متن درست بکن که آقای علیاصغر حکمت، کاندید جامعهٔ یهودیها، یعنی کاندید آنهاست.» آقا، این گرفت و من و چند نفر دیگر با کمکِ مالیِ مظفر فیروز در بحبوحهٔ انتخابات، آن را چاپ و در هوا پخش کردیم و با این کار علیاصغر حکمت ضربه خورد. چه ضربهای!
هنگام انتخابات بود که دیدم یک آگهی با این مضمون و با امضای «خاخام موشی حقِنظر» در روزنامهٔ اطلاعات بیرون آمد: «از همکیشان کلیمی و دوستان عزیز خواهشمندم جناب آقای علیاصغر حکمت را بهعنوان نمایندهٔ کلیمیان انتخاب فرمایند.» که البته این کار هدایت بود.[۹۱]
کارتپستالی که صادق برای برادرش عیسی فرستاد
سیمای صادق هدایت
صادق هدایت متوسطقامت بود و اندامی بسیار باریک داشت. عینک میزد و همیشه سیگاری بین انگشتان میگذاشت. او حالت خونسرد، قیافهٔ تودار و ظاهر بیقید خود را همیشه حفظ میکرد. مونتی در کتابش مینویسید: «هیچ چیزی که توجه ما را به خود جلب کند در او نیست. مگر شاید در نظر دوستان صمیمیش که در او نوعی گیرندگی و زیبایی میدیدند.»[۹۲]
از نظر پرویز ناتل خانلری هدایت، رویهمرفته، قیافهٔ سمپاتیک و گیرایی داشت. از لحاظ لباسپوشیدن و آرایش ظاهری بدون اینکه هیچ تعمد خاصی در این کار داشته باشد یا قیدی را بر خود تحمیل کند مرد بسیار مرتب و پاکیزهای بود. لباسهایی که میپوشید، شیک نبود؛ اما لباس مرتبی بود. در لباسپوشیدن نظم و ترتیب خاصی را پیاده میکرد که از نظم و ترتیب کلی او در حرکاتش ناشی میشد.[۹۳]
اندیشهٔ اخوان تلفیقی از اندیشههای فردوسی، خیام، هدایت و باورهای شخصی خود بود.[۹۴]
حکایت کرد مرا دکتر تقی تفضلی که سهتار خوش مینوازد و آزادهای است افتاده و آدمیسیرت. [آنگاه] که در پاریس بودم، سالها پیش، و هدایت نیز در پاریس بود گاهگاهی دیداری داشتیم و یکبار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش خیابانی نزدیک خانهٔ من. گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم پیاده، اگرچه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده. و به خانه [که] رسیدیم خواندمش، پذیرفت و درون آمد. لختکی آسودیم. سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخنگفتن. مینایی از بادهٔ فرنگان داشتم، پیش گذاشتم. نمنمک لب ترکردیم تا کمکمک مستان شدیم و آنچنانتر. دیگر سخن را بازار نمانده بود. هر دو بر این بودیم. صفحاتی چند از الحان و نغمههای فرنگ به خانه داشتم، از همه دستی، گوناگون. خواستم آن صندوقچهٔ کوکی پیش آورم، شنیدن را. خواستم و برخاستم. لکن حرمت میهمان را، آنهم چنو عزیز میهمانی، به مشورت پرسیدم که از فلانوفلان خوشتر داری یا آن یک و آن دیگر و نام بردم تنی چند از فحولائمهٔ شریفترین الحان فرنگ را که همه را نیک میشناخت، بهتماموکمال و اشارتی کافی بود. دیدم که جواب نمیدهد. دیگران را نام بردم، باز جواب نداد. خاموش ماندم که او سخن گوید. نگفت؛ اما بهپای خاست ساغری در دست، گریبان و گره زنار فرنگ گشوده، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت، که آشنا بود. و باز آمد. سهتار من در دستش. به من داد و بازگشت به جای خویش و نشست بیآنکه سخنی گوید. به شگفت اندر شدم که به خبر میشنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان میدیدم نه چنان است. ساز کوک ترک داشت. نواختن گرفتم. نخست کرشمهٔ درآمدی ملایم و بعد و بعد همچنان تا بیشتر گوشهها و فرازوفرودها. پنجه گرم شده بود، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته، حالتی رفت که مپرس. و صادق را میدیدم که سر میجنباند و گفتی بهزمزمه چیزی میخواند. چون چندی برآمد، برخاست ساغر منش پُرکرده به دستی و به دیگر دست نُقل، پیش آمد و به من داد. نوشیدم شادی او را. ساغر تهی از من بستد و گفت: «افشاری» و به جای خویش بازگشت و بنشست خاموش و منتظر. من مقام دیگر کردم و دلیر بر اندام، گرمتر و بِهنجارتر. میرفتم و میرفتم همچنان دلیر. در پیچوخم راهی باریک بودم بهظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحهای از صادق برآمد و گفت: «بس است! بس، بس» و گریستن گرفت بهزار زار، که دلی داشت نازکتر از دل یتیمیْ دشنامشنیده. ساز فروهشتم و سویش دویدم. دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار. گذاشتم و لختی گذشت. باز به بادهخوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم. اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت طُرفی دریابم. گویی بفراست دریافت. گفت: «همه آنچه تو شنیدهای از انکار من این عالم جادوئی را، خبر است و بیشتر خبرها دروغ، اما اگر من گاهی چنان گفتهام، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم. نه هرگز. من تاب این سحر ندارم که چنگ در جگرم میاندازد و همه درد و اندهان خفته بیدار میکند. تا سر منزل جنون میکشدم، میکُشدم. من تاب این را ندارم.» (برگرفته از مجموعهمقالات اخوان ثالث، موسیقی ما)خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
»
نمایی از خانهٔ پدری
اتاقش در تهران، میز و کمدش در موزهٔ رضا عباسی نگهداری میشود. تابلو نقاشیِ روی دیوار اثر حسین کاظمی در ۱۲فروردین۱۳۲۴
منزلهایی که هدایت سکونت کرد
هدایت از زمان تولد تا آخرین سفرش به پاریس هرگز خانهای از خود نداشت و تمام عمر بهاستثنای زمانی که در سفر بود در اتاقی از خانه پدری زندگی میکرد.[۹۵]
صادق هدایت ۲۷بهمن۱۲۸۱ در این خانه زاده شد و تا سال۱۲۸۶ در همین خانه میزیست. در خیابان لالهزار نو(مخبرالدوله سابق) تهران، خانه و باغ وسیعی بود متعلق به جعفرقلیخان نیرالملک، پدربزرگ صادق هدایت که امروز بخشی از بنای آن در ضلع غربی همان خیابان باقی مانده و در قسمت بزرگی از زمین آن ساختمانهای جدید ساخته شده است. نیرالملک تا حدود سال۱۲۸۶ که این خانه را به حسن پیرنیا (مؤتمنالملک) فروخت و به خیابان خاقانی(کوشک بعدی) تغییر منزل داد با خانوادهاش در آن زندگی میکرد. پنج سال از دوران کودکی صادق هدایت در آن خانه سپری شد.[۹۶]
خانهٔ دوم: خانهٔ پدری در خیابان کوشک
این خانه را اعتضادالملک، پدر صادق هدایت حدود سال۱۲۸۶ خرید. در جوار آن، خانهٔ دیگری متعلق به برادر بزرگ او رضاقلی هدایت بود. پدرشان، جعفرقلیخان نیرالملک نیز با پسرانش میزیست. این دو خانه در ضلع شمالی خیابان کوشک قرار داشت و عرضشان از سفارت دانمارک تا خیابان سعدی بود. اتاق صادق هدایت در غرب حیاط خلوت، مستقل و دور از حیاط مرکزی و اهل خانه، نزدیک اتاق مادرش بود که از حیاط چند پله میخورد و بالا میرفت و پس از ایوان کوچکی به اتاق او میرسید. این اتاق دو پنجره داشت: یکی رو به حیاط خلوت و دیگری رو به خیابان باز میشد. پنجرهٔ رو به خیابان برای هدایت این امتیاز را داشت که وقتی دوستی پیش او میآمد دور از دید اهل خانه تلنگری به پنجره میزد و هدایت در را به روی او میگشود. این اتاق یک پستو هم داشت. دورتادور اتاق و پستوی آن، مانند اتاقهای دیگر خانه، تا کمر با اَشکال گلوبوته کاشیکاری شده بود. اتاق او همیشه مرتب بود و هرچیزی در جای خود قرار داشت. میزی بزرگِ سنگین چوبی، چند صندلی، تختخوابی که روزها بهصورت کاناپه درمیآمد، یک گرامافون، تندیسی از بودا، مقداری کتاب و گنجهٔ معروف به «هزار بیشه» که هدایت در آن پول، مشروب و یادداشتهایش را میگذاشت. گنجهٔ معروف به «هزار بیشه» اکنون در موزهٔ رضا عباسی در تهران نگهداری میشود. بر دیوارهای اتاقش هم چند طرح و نقاشی بهقلم خودش و «آندره سوروگین» و یک طرح آهو آویخته بود. اعتضادالملک این خانه را در سال۱۳۲۴ بهعلت کمبود درآمد و نابسامانی وضع مالی، فروخت. دولت پهلوی این خانه را در سال۱۳۵۴ برای برپایی موزهای به نام صادق هدایت خرید. پس از بازسازی آن پارهای از لوازم شخصی هدایت را از بازماندگانش گرفتند تا در این موزه نگهداری کنند؛ ولی پس از پیروزی انقلاب اسلامی با دگرگونیهای بهوجودآمده در سیاستهای فرهنگی، این تلاشها نافرجام ماند و خانهٔ هدایت در اختیار دانشگاه علومپزشکی تهران قرار گرفت. نخست مهدکودک کارکنان بیمارستان امیراعلم (مهدکودک صادقیه) تبدیل شد و اکنون از آن بهرهبرداریِ کتابخانهای میشود؛ ولی بیشتر قسمتهای آن انبار بیمارستان امیراعلم است. این بنا در تاریخ ۲۶آبان۱۳۷۸ بهشماره۲۴۹۱ در فهرست آثار ملی ایران بهثبت رسیده است.[۹۷]
خانهٔ سوم: خانهٔ اجارهای در اطراف خیابان روزولت
خانوادهٔ هدایت از بهار۱۳۲۴ تا تابستان۱۳۲۵ در این خانه میزیستهاند. اعتصامالملک هدایت، پدر صادق پس از فروش خانهٔ خیابان کوشک، قصد ساختن خانهای را در خیابان ثریا(سمیه کنونی) کرد که بهعلت کاملنشدن مراحل ساخت مجبور به اجارهٔ خانهای نزدیک به خیابان رسالت (مفتح کنونی) شد. خانوادهٔ هدایت بیش از یک سال در خانهٔ اجارهای زندگی کردند. در آن زمان اطراف خیابان روزولت هنوز بهشکل یکدست ساخته نشده بود و فقط سفارت آمریکا بود که در آن میان خودنمایی میکرد. خانهٔ اجارهای اعتصامالملک، در خیابان شهیدبوربور کنونی، از بین رفته و جای آن خانهای دیگر ساخته شده است. گویا هدایت داستان بلند «حاجیآقا» را در این خانه بهپایان رسانده است. در دورهٔ زندگی در همین خانه، صادق هدایت به ازبکستان سفر کرده است.[۹۸]
خانهٔ چهارم: خیابان ثریا
تابستان۱۳۲۵ خانوادهٔ هدایت به منزلی دو طبقه در خیابان ثریا(سمیهٔ کنونی) نقل مکان کرد. خانه اکنون نبش کوچهٔ فردوسی، شهیدجلیل مژدهی است. این خانه را اعتضادالملک پس از فروش خانهٔ کوشک ساخت که تا سال۱۳۲۸ برق نداشت. اتاق هدایت در طبقهٔ بالا در ضلع شرقی ساختمان، کنار اتاق پدرش اعتضادالملک و اتاق خواهرش اشرفالملوک قرار داشت که از شوهرش جدا شده بود و در آنجا زندگی میکرد. هدایت در این خانه، آرامش نداشت و ناگزیر بیشتر ساعتهای روز را خارج از خانه در شهر و کافه میگذراند و فقط شبها برای نوشتن و خواب به خانه میرفت. اتاق هدایت با دو پنجره رو به شرق و رو به جنوب، درست روبهروی پلهٔ ورودی بود. در اینجا هم طوری بود که او بهراحتی میتوانست دوستی را دور از دید دیگران به اتاق خود بپذیرد. یک میز بزرگ چوبی، چند صندلی، چراغ مطالعه، تختخواب، گنجه معروف به «هزار بیشه» و مقداری کتاب، اثاثهٔ او در اتاقش بود. تابلوی چهرهٔ هدایت، اثر حسین کاظمی هم به دیوار آویخته بود. صادق هدایت، «پیام کافکا» و قضیه «توپ مرواری» را در این خانه نوشت. این آخرین خانهٔ هدایت در ایران بود و پس از آن به پاریس رفت. این خانه هماکنون ازبینرفته و به جایش بنای دیگری ساخته شده است.[۹۹]
خانهٔ آخر: آپارتمانی در پاریس
هدایت بعد از ترک ایران و اقامت در فرانسه بهسال۱۳۲۹ آپارتمانی کوچک در خیابان «شامپیونه»، بولوار «سن میشل» پاریس را اجاره میکند که گویا غالباً هم خانه نبوده و صرفاً شبهنگام برای خواب به منزل میرفته است. کمی کمتر از دو سال سکونت در این منزل ساده است که جسم بیجانش را شبهنگام در ۹آوریل۱۹۵۱ (۱۹فروردین۱۳۳۰) خوابیده بر کف زمین در همین آپارتمان یافتند که غرق در بوی گاز بود و منافذش همگی بسته.خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
شرح اقتباسها از آثار و زندگی هدایت
مستند اصفهان
اولین فیلمی که از نوشتههای صادق هدایت وام گرفته «اصفهان»، ساختهٔ محمدقلی سیار، محصول سال۱۳۳۶ است که براساس سفرنامهٔ «اصفهان نصف جهان» مستندسازی شد.[۱۰۰]
در دههٔ پنجاه تلاش برای اقتباس از آثار هدایت پررنگتر شد. بزرگمهر رفیعا که آن زمان در آمریکا بهسرمیبرد به جهانگیر هدایت وکیل و برادرزادهٔ صادق نامهای نوشت تا برای اقتباس از بوف کور اجازه بگیرد؛ اما جهانگیر هدایت موافقت نکرد. رفیعا فیلم «بوف کور» را در آمریکا ساخت و باتوجهبه پیگیریهای جهانگیر هدایت، این فیلم در ایران نمایش داده نشد.[۱۰۰] در سال۱۳۵۴ کیومرث درمبخش همراهبا پرویز فنیزاده نسخهٔ دیگری از بوف کور را ساخت.[۱۰۰][۱۰۱]
در سال۱۳۵۰ مسعود کیمیایی براساس داستان «داشآکل» از مجموعهٔ «سه قطره خون» فیلمی با همین نام ساخت که بهروز وثوقی در آن فیلم نقشآفرینی کرد. برخی کار کیمیایی را دون شأن هدایت دانستهاند و برخی دیگر فیلم را اثری فاخر بهشمار آوردهاند که حتی رتبهٔ داستان هدایت را ارتقا داده است.
ساحره
داوود میرباقری «ساحره» را با اقتباس از داستان «عروسک پشتِپرده» در سال۱۳۷۶ کارگردانی کرد. این فیلم، بهظاهر شباهتهایی با داستان اصلی دارد؛ ولی در نشاندادن محتوا و اصول، بحث دیگری را نمایش میدهد.[۱۰۲]
گفتوگو با سایه
قریب نیمقرن بعد از اولین اقتباس، «گفتوگو با سایه» براساس زندگی صادق هدایت ساخته شد؛ فیلمی از خسرو سینایی در سال۱۳۸۴ که وجوه کمترْ پرداختهشدهٔ زندگی هدایت را بهنمایش درآورد.[۱۰۳]
بوف نهچندان کور
محمدعلی سجادی با الهام از رمان «بوف کور» نمایش «بوف نهچندان کور» را ساخت و تیر و مرداد۱۳۹۶ روی صحنه برد. بهباور تحلیلگران، سجادی با نگاهِ خاص خود به بوف کور، امکانِ از بیرون نظارهکردن داستان و شخصیتها و لاجرم تحلیل را برای مخاطب فراهم آورد و این، باعث شد که روند داستان و همذاتپنداریِ ناشی از آن، مخاطب را درگیر خود نکند تا بتوان به لایههای زیرین متن و تحلیل درست دست یافت یا حداقل تا حدودی نمایش را فهمید و درک کرد. او شخصیتی ملموستر را به داستان افزود. نقاشی که ناتوان از راهرفتن است و هرچند که هرازگاهی، در مواقع خاص از روی ویلچر بلند میشود و راه میرود.[۱۰۴]
جهانگیر هدایت از سال۱۳۸۱ جایزهای با نام صادق هدایت برگزار میکند. دبیرخانه این جایزه آثار ادبی شرکتکنندگان را که از اول خرداد تا آخر آبان هر سال، به این دفتر رسیده است، بررسی میکند. جوایز نفرات برتر در ۲۸بهمن (سالروز تولد هدایت) اهدا میشود.[۱۰۵]
عکسی که برای تمام خویشاوندانش فرستاد آخرین عکس، پاریس، ۱۳۲۹
گورستان پرلاشز، مزار هدایت پس از خاکسپاری
اولین سنگ بنای خانهٔ ابدی
سنگ کنونیِ بر ایستگاه آخر به دست خانوادهاش در سال۱۳۴۰
تأثیرپذیریها
تأثیرپذیری اولیه از شوپنهاور
هدایت در جوانی از شوپنهاور تأثیر گرفته بود و با ادبیات عرفانی از این طریق آشنا شد. وی در اوایل جوانی کتاب «جهان خواهش و نیایش» را خواند و بدبینی آن فیلسوف، اعتباری که او بهلحاظی به هنرمند مینهد در هدایت اثری ژرف نهاد.[۱۰۶]
هدایت در زندگی و کارهای کافکا به وجود نیروهای متضادی پیبرد که اساس زندگیاش را تشکیل میداد. شکل خاصی از پوچیِ زندگی که در شخصیت و آثار کافکا و هدایت نقش بسته از منظرهای بسیاری شبیه بههم است.
هر دو از خانوادههایی بودند که فشار سنگینی بر وجودشان وارد آورد و آنها را در مسیری پیش راند که ذاتاً نمیتوانستند آن راه را دنبال کنند. کافکا فشار را از جانب پدر و نحوهٔ کمکهای او میدید و هدایت این فشار از سنن و رسوم دیرپای خانوادهٔ برجستهای حس میکرد که بهلحاظ خدمات اجتماعی جایگاه مهمی داشت.
هر دو در مطالعه و تحصیل ناموفق و نامرتب باشند که از عواقب فشار خانوادگی بود.
هر دو خود را در دام کارهای بیارزش، روزمره و تحملناپذیر اداری گرفتار دیدند. ناچیزی و مسخرگیِ کارشان این احساس را ایجاد کرد که بهنحوی از توقعهایی که از خود دارند بازماندهاند و بهدنبال آن احساس گناه و بیارزشی کردند.
هر دو از توانایی و نیروهای درونی خود آگاه و از افکار کممایهٔ اطرافیان بیزار و متنفر بودند.
تفاوتِ بین خود را با دیگران بهخوبی میشناختند و گرچه تنهایی و انزوا را از جنبههای خاصی میستودند درکل از آن رنج میبردند.
انگیزههای درونی، آنان را به یافتن مکان و مرتبهای در جامعهٔ انسانها و سازش و همکاری با دیگران و ادامهٔ زندگی خوش و عادی تحریک میکرد.
گاه هر دو مانند جانور داستان «کاوشهای یک سگ» نوشتهٔ کافکا شک میکردند که وفاداری و جانبداریشان از حقیقت درونی، میتواند برایشان بسیار گران تمام شده باشد. مانند سگ داستان، تمایل هر انسانی را در جستوجو و گفتوگو از حقیقت درونی مییافتند و تمایلی متضاد، آنان را به خاموش و خفهکردن این حقیقت درونی وامیداشت و تاحدامکان به ادامهٔ زندگیِ بیدردسر تشویق میکرد.
هدایت و کافکا با اطمینان و اتکایی که به توانایی خود داشتند به دفاع در مقابل دنیای خارجی روی آوردند و بالاخره مسئله مرگ، تاحدی آنان را به وسوسه انداخت که دست به خودکشی ترغیب زدند.
هدایت در «پیام کافکا» از طرفی انزوای کافکا را بهصورت تنهایی و احساسی از ناسازگاری او با پوچی دنیای اطرافش تعبیر میکند و از طرف دیگر، رهایی او از توهم و توانایی او را در روبهروشدن با پوچی زندگی، بدون پناهبردن به دلداریها و تسلیهای مذهبی، بررسی میکند؛ درنتیجه با اصرار ماکس برود دوست کافکا درخصوص ایمانی که کافکا در پایان عمر به مذهب یهود آورد و با نظر خوشبینانه و مثبت و مذهبی به جزئیات آدمی نگریست، بهشدت مخالفت است.
اختلاف دیگر این دو در بیان نیرومندانهٔ امید زندگی کافکا و یأس و بیپناهی هدایت در حالات زندگی اوست. بههمیندلیل «تنهایی» در کارهای هدایت تاریکتر و دردناکتر جلوهگر میشود.
هدایت در مقایسه با کافکا بهنسبت وضعیت سیاسی و موقعیتهای اجتماعی که در آن میزیست، با تجلی وحشتناکتری از پوچی روبهروست.
در نظر کافکا سازمان اجتماعی با مفاهیمی چون شخصیتنداشتن، حقارت، فساد و تشریفات بیمعنی و بیخود جامعه برابر است؛ ولی در نظر هدایت، سازمان اجتماعی، استبداد مقتدرانهای بود که در سایهاش، آزادی بیان را ستمگرانه خفه کرده بودند و صمیمانهترین اجتماع ادبی را تماماً زیر نظر داشتند و کوچکترین مخالفت با گردانندگان اجتماع، جان انسان را بهمخاطره میافکند.
پیش از هدایت، جمالزاده در «یکی بود یکی نبود» نویسندگان را به استفاده از اصطلاحات عامیانه و نثر حکایتی توصیه کرده بود؛ لذا این فکر در برخی از اهالی ادبیات بهوجود آمد که صادق هدایت که در آثارش از این نمونهها بهره برده، متأثر از جمالزاده است. درحالیکه آثار هدایت مستقلاً محصول ذوق و ابتکار شخصی، توجه او به زندگانی طبقهٔ پایین اجتماع، همدلی او با اکثریت محروم، علاقهٔ باطنی او به ایران و زبان و تمدن ایران باستان، شیفتگی او به زیبایی و سادگی زبان جاری و واکنش او برضد خرافات و کهنهپرستی است. ادبپژوهان نشان دادهاند که هدایت هرگز بر آن نبود که بهطور تصنعی خود را وارد شیوهٔ خاصی از نویسندگی کند شیوهای که توسط دیگران توصیه شده باشد. «هانری گریوزلا» نیز این تفکر را که بین کار صادق هدایت و محمدعلی جمالزاده ارتباطی باشد بهصراحت رد میکند و باور دارد که «جمالزاده یک نمود کموبیش مجزایی بوده است.» سپس هدایت را بنیانگذار مکتب نوین داستاننویسی در ایران معرفی میکند و نفوذ او را تنها عامل مؤثر و مسلم در روش داستاننویسی ایران میداند.[۱۰۹]
نشسته: کنار مسعود فرزاد و پرتو علوی ردیف وسط: علوی و یکی از دوستان بالا: لورتا
یک دهنکجی بود به آن جماعتی که ایشان را به اسم ادبای سبعه میشناختیم و هر مجله و کتاب و روزنامهای که بهفارسی منتشر میشد از آثار قلم آنها خالی نبود. هم آنها از هفت نفر بیشتر بودند و هم ما از چهار نفر. اما آنها هزاروهزار دل داشتند درحالیکه ما یگانه بودیم.[۱۱۱]
مسعود فرزاد دیگر عضو این گروه چهارنفره، جایی مینویسد:
چهار تا جوان فرنگرفته و زباندان بودیم که درعینحال دستوبال ما در ادبیات فارسی نیز بند بود و هر چهار تا شوق کار در زمینهٔ ادبیات ایران داشتیم. نکتهٔ دیگر، ترکیبِ جالب گروه بود. هدایت فرانسه میدانست، بزرگ علوی، آلمانی، من انگلیسی میدانستم و مینوی عربی. با این کیفیت هریک از نفرات این گروه درمجموع میتوانست با اکثر رویدادها و حوادث ادبی جهان آشنا باشد.[۱۱۲]
فرزاد انتخاب نامِ گروه را درپی شوخی میداند:
شوخی ربعهشدن داستانی هم دارد. آن موقع ناشر فعالی در تهران بود بهنام «محمد رمضانی» که اغلب کتب فارسی را او چاپ میکرد. آن شب دوست من از قول رمضانی گفت که ایشان معتقدند که در ایران هرچیز و هر مقالهٔ ادبی و... که نوشته میشود متعلق به یک تن از «گروه سبعه» است. من خندیدم و گفتم خوب، آنها «سبعه» و ما هم از امشب میشویم «ربعه»! البته این یک شوخی «وغوغ ساهابی» بود. تعمداً اربعه را ربعه گفتم بودم که وزن سبعه را داشته باشد. ماجرای این شوخی را که برای هدایت و دو نفر از دوستانم تعریف کردم، همه خندیدیم و از آن شبْ این اسم «ربعه» ماندنی شد.[۱۱۳]
اما میان ادبای سبعه و ادبای ربعه، تفاوت چشمگیری بود. افراد سبعه، پاسداران ادبیات کلاسیک ایران بودند درحالیکه هدایت و یارانش، چشمهایشان به ادبیات خارجی باز بود. بهگفتهٔ فرزاد:
تحت هدایتِ «هدایت» به حقایق اصیلتری آشنا شده بودیم که همهٔ تلاش ما این بود که سنتهای پیچیده و مهجور و غامض و درعینحال توخالی زمان را شکسته و مفری بهسوی ادبیات نوین باز کنیم.[۱۱۴]
بزرگ علوی نیز در مقالهای دربارهٔ گروه ربعه چنین مینویسید:
«
مسعود فرزاد در «سرگذشت خود» چنین آورده است: «در حدود ۱۳۱۰شمسی گروه ربعه به پیشوایی صادق هدایت تشکیل شد.» مسعود فروتنی کرده و نخواسته است شخص خود را برجسته جلوه دهد. اصطلاح تشکیلشدن ربعه، دستکم از نظر من، صحیح نیست. اصلاً ربعهای تشکیل نشد. صادق هدایت که از هرگونه گروهبندی و سازماندهی بیزار بود و هرگز وارد هیچ گروه و حزبی و دستهبندی نشد، نمیتوانست پیشوا باشد. این لغتی بود که دیگران به ما دادند.
ما سه نفر دیگر که هرکدام یک کتاب کوفتی چاپ و منتشر کرده، هنوز غوره نشده چه برسد به مویز، میخواستیم خودی نشان بدهیم. پایمان بهکمک مسعود فرزاد، برادرزن سعید نفیسی به این محفل ادبای سبعه باز شد. طبیعی است که حضرات صدرنشین ادبیات، آثار ما را بهخصوص سه قطره خون هدایت را بهسخره میگرفتند و ما را هیچجا راه نمیدادند؛ مگراینکه خود را به یکی از آنها میچسپاندیم و خودی نشان میدادیم. شبی پس از برگشت از خانهٔ نفیسی، در راه، فرزاد گفت: «خوب اگر آنها ادبای سبعه هستند ما هم ادبای ربعه هستیم.» گفتم: «آخر ربعه که معنی ندارد!» پاسخ داد: «دِ! معنی نداشته باشد عوضش قافیه که دارد.»[۱۱۵]
نظر صادق هدایت درباب روابط عاطفی را بیش از هرکسی باید از خلال حرفهای خودش که گاه آمیخته با شوخی است، ردگیری کرد. هدایت در گفتوگویی با مصطفی فرزانه میگوید:
اگر منظورت این است که چرا خانمبازی نمیکنم علت جای دیگر است. اولندش کو دختر تروتمیز تودلبرو که بخواهد با من مغازله بکند؟ نه ماشینِ سواریِ آمریکایی دارم، نه برورو و دمودستگاه. اگر هم قرار باشد بروم با لگوریها خاکتوسری بکنم، نصیب نشود.
هدایت با آن حجب و کمرویی خاصش در معاشرت با زنان بسیار «محتاط» و حتی ترسو بود. هیچ بهیاد ندارم که صادق هنگام صحبت با زنی به چشم آن زن نگاه کرده باشد. برای او صحبتکردن و معاشرت با زنها یک نوع ناراحتی شدید بهوجود میآورد.[۱۱۶]
دربارهٔ شایعاتی که آن زمان، درباب همجنسگرابودن هدایت بر سرزبانها بود خانلری چنین توضیح میدهد:
شایعاتی که پس از مرگ او دربارهٔ «سلیقهٔ مخصوصش» بر سر زبانها انداختند فقط یک شایعه بود که از دو علت ناشی میشد. یکی همان حجب دور از حد وی دربارهٔ زنها و دیگری تظاهرات بیجایی که در سالهای آخر عمر به یاریِ تنی چند که دورش را گرفته بودند بهراه انداخته بود.[۱۱۶]
دیدگاه خود هدایت دربارهٔ مسئلهٔ همجنسگرایی چنین است:
«
از شکسپیر گرفته تا خواجه همهشان اینکاره بودهاند. حیوانات هم اینکارهاند. طبیعت اینجوری است. مردها برای اینکه جلوی سروهمسر، مردْ حساب بشوند خودشان را میزنند به بچهبازی. برای مردهای اینجا بنداز مردی حساب میشود. نظربازی همیشه رواج داشته است. زیبایی پسندیدن ربطی به زن و مرد بودن ندارد... خودشان هزار فسق و فجور دارند و جانماز آب میکشند؛ ولی وای به وقتی که بشنوند نوابغ هوموسکسوئل(همجنسگرا) بودهاند... همهشان میخواهند ادای «اسکار وایلد»، «ژان کوکتو» و «ژید» را دربیاورند. نهخیر! همهٔ شعرا و نویسندهها از زن بیزار نبودهاند. برعکس، خیلی هم عاشق زن بودهاند. آدمیزاد همهجوره هست، مثل حیوانات.[۱۱۷]
»
از راست: آندره سوروگین، مینوی، مینباشیان و فرزاد در پیکنیک دوستانه، خارج از تهران
منزل مجتبی مینوی از راست: یان ریپکا، مینوی، مینباشیان و آقابزرگ نشسته: آندره سوروگین
بخشی زیادی از زندگی صادق هدایت به کافهنشینی میگذشت. در خیابان لالهزار نو کافهای بود به نام «رزنوار(گل سیاه)» که بعدها به «ژاله» تغییر نام داد صادق دوران اولیهٔ عمرر را در این کافه مینشست؛ ولی در اواخر زندگی روزها کافه «فردوس» خیابان استامبول بود و شبها کافه «ماسکوت» خیابان فردوسی.[۱۱۸] پس از انتشار «زندهبهگور» (۱۳۰۹) هدایت با بزرگ علوی، مسعود فرزاد و مجتبی مینوی آشنا شد. این چهار نفر که هر شب در کافه «رزنوار» دور هم جمع میشدند. بعدها دیگرانی نیز به این جمع اضافه شدند: غلامحسین مینباشیان که سرگرد بود و حسین سرشار، هر دو موسیقیدان بودند و عبدالحسین نوشین و همسرش لورتا که بازیگر بودند. همچنین یان ریپکا ایرانشناس چکسلواکیایی که برای آشنایی با ادبیات معاصر ایران، در تهران حضور داشت و با هدایت آشنا شد و خانلری را نیز به هدایت معرفی کرد. از دیگر دوستان هدایت که گاهْ شبها در کافه به او میپیوستند: حسن قائمیان، محمد پروین گنابادی، محسن هشترودی، محمدضیاء هشترودی، صادق چوبک، ابوالقاسم انجوی شیرازی و آندری سِوروگین بودند.[۱۱۹] اکثر دوستان هدایت، همه روشنفکران جوانی از خانوادههایی نسبتاً متجدد و مرفه بودند. بهباور همایون کاتوزیان، آنها یاغیانی اجتماعی و فکری، مهاجم، شیک و آلامُد (بهروز) بودند که هرکدام یا تحصیلاتش در اروپا بود یا حداقل فرهنگ قسمتی از کشورهای اروپایی را میشناختند.[۱۲۰]
خودکشی
پیش از خودکشی
هدایت پانزده سال پیش از دومین اقدام به خودکشی، به یکی از دوستانش، چنین گفته بود:
خودکشی با گاز آسانترین نوع خودکشی است. تخیلات شیرین و کیفی که ایجاد میکند اضطراب و وحشت مرگ را از آدم دور میکند.[۱۲۱]
در سه سال آخر عمر، هدایت نامههایی به حسن شهیدنورایی مینویسد که در متن آنها حالت پژمردگی و کلافگی و بیگانگی و بیهودگی او کاملاً روشن است. یک سطر از مضمون این نامهها:
اما چیزی که هست حالا اصلاً حوصلهٔ چاق سلامتی ندارم... احتیاج به تسلیت هم ندارم. آینده هم خودم میدانم که برایم بنبست است. تقصیر کسی هم نیست... .[۱۲۲]
و در نامهٔ دیگری مینویسد:
«
سرتاسر زندگی، ما یک bete Pourchasse (حیوان مناسب شکار) بودهایم. حالا دیگر این جانور traquee شده(گیر افتاده) و حسابی از پا درآمده. فقط مقداری reflexes(واکنش) بهطرز احمقانهای کار خودشان را انجام میدهند. گناهمان هم همین بوده که زیادی به زندگی ادامه دادهایم و جای دیگران را تنگ کردهایم.[۱۲۳]
»
این قبیل نامهها به افرادی مثل شهیدنورایی، محمدعلی جمالزاده و دیگر دوستان هدایت که تعدادشان کم نیست حالت مضطرب، عصبانی و افسردهٔ هدایت را بهخوبی منعکس میکند. لحن و مضمون این نامهها گویای آن است که هدایت بهاحتمال زیاد از جوانی تا هنگام مرگ، با بیماری افسردگی دستبهگریبان بوده است.[۱۲۴]
هدایت نظر مثبتی به کافکا داشت و «گروه محکومین» او را ترجمه کرد. در بخش پیام کافکا که ابتدای کتاب آمده، مینویسد:
«
ای مرگ! تو از غم و اندوه و زندگی کاسته، بار سنگین آن را از دوش برمیداری... تو مانند مادر مهربانی هستی که بچهٔ خود را پس از یک روزِ طوفانی در آغوش کشیده و نوازش میکند و میخواباند... تو پرتو درخشانی، اما تاریکیات میپندارند. تو سروش فرخندهٔ شادمانی هستی؛ اما در آستانهٔ تو شیون میکنند. تو فرستادهٔ سوگواری نیستی. تو درمان دلهای پژمرده میباشی... .[۱۲۵]
»
و جملهای دیگر از هدایت:
«بعضیها در همهٔ عمر خود مجذوب خودکشی هستند و مقاوت آنها در برابر این کنش بیهوده است.»[۱۲۱]
آخرین یادداشت خودکشی هدایت: دیدار به قیامت، ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین.
خودکشی با گاز در آپارتمان اجارهای شمارهٔ ۳۷مکرر، خ.شامپیونه پاریس سهشنبه ۲۰فروردین۱۳۳۰
پیکر کفنپوش هدایت در تابوت پیش از خاکسپاری
پس از خودکشی
جسم بیجان صادق هدایت را شبهنگام دوشنبه ۱۹فروردین۱۳۳۰(۹آوریل۱۹۵۱) در آپارتمان کوچکش کشف کردند. او پس از مسدودکردن منافذ پنجرهها شیر گاز اجاق آشپزی را باز کرده و روی تخت دراز کشیده بود. زن و مردی ارمنیایرانی که هدایت چند بار در خانهٔ آنها شام خورده بود و این بار هدایت از آنها دعوت کرده بود که شام مهمان او باشند سبب کشف جنازه هدایت شدند. آنان پس از اینکه چند بار در میزنند و پاسخی نمیشنوند متوجه بوی گاز میشوند و پلیس را خبر میکنند.خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
پس از مرگ هدایت بحثهای بسیاری دربارهٔ این واقعه درگرفت. بعضیها کوشیدند خودکشی هدایت را معلول عواملی غیرشخصی وانمود کنند. گروهی تصور میکردند که او بر اثر مرگ دوست خود، حسن شهیدنورایی تحتتأثیر یک بیماری درمانناپذیر روحی بود. عدهای میپنداشتند که وی از بازگشت تعصبات مذهبی که یکی از مثالهای آن، قتل شوهرخواهرش رزمآرا بود بیمناک گشته باشد. هرچند کسانی نیز بودند که باور داشتند او به قصد اعتراض به نظام موجود اجتماعی دست به چنین عملی زد و نتیجتاً مرگ او جنبهٔ سیاسی دارد.[۱۲۶] اظهارات مبالغهآمیزی نیز عنوان شده نظیر اینکه هدایت پاریس را برای خودکشی انتخاب کرد؛ زیرا تهران را لایق این کار نمیدانست. یا اینکه در پاریس خوکشی کرد؛ چراکه نمیخواست که میهن آریایی خود را به خون خود بیالاید. همچنین بعضیها او را در مسلک شهدا بهحساب آوردند.[۱۲۷]
پس از خودکشی هدایت اکثر مطبوعات ایران، بهویژه دو مجلهٔ «سپیدوسیاه» و «فردوسی»، بهشکل چشمگیری موضوع نویسندگی، نقد آثار و زندگی و مرگ او را نشر دادند. برادر بزرگتر صادق هدایت، محمود که تا مدتها دربارهٔ برادرش و مرگ او سکوت کرده بود پس از انتشار مقالهٔ «از خاطرات ادبی دکتر پرویز خانلری» بهقلم صدرالدین الهی که بخش زیادی از آن به صادق هدایت اختصاص داشت سکوت خود را شکست و دربارهٔ زندگی برادرش و قدرنشناسی جامعه در برخورد با برادرش، سخن گفت و انتقادهای تندی بر اطرافیان هدایت، دوستان و هممشربانش وارد آورد که آنها را بسیار برآشفت. پسازآن تا مدتها خانوادهٔ هدایت، دوستان او را متهم به قدرنشناسی کردند و یاران هدایت، خانوادهاش را به درکنکردن نابغهای که از درون آن جمع برخاسته بود.[۱۲۸]
نگارهها ترسیمی از هدایت
نقاشیِ فانتزی از هدایت بر فراز برج ایفلِ پاریس
اثر حسین کاظمی، آویخته بر دیوار خانهٔ چهارم
آثار هدایت در یک قاب
چاپ اول حاجیآقا، با طراحیِ هدایت
آثار و کتابشناسی
کارنامهٔ صادق هدایت
کتابهای تألیفی
«زبان حال یک الاغ در وقت مرگ» تهران: مرداد و شهریور۱۳۰۳، مجلهٔ وفا، دورهٔ دوم
«انتقاد بر فیلم ملانصرالدین در بخارا» و «انتقاد بر ترجمهٔ کتاب بازرس اثر گوگول» مرداد۱۳۲۳، مجلهٔ پیام نو، شماره۱، سال اول
«معرفی کتاب خاموشی دریا اثر ورکور» اسفند۱۳۲۳، مجلهٔ سخن، شماره۳، سال دوم
«آمدن شاه بهرام ورجاوند» تیر۱۳۲۴، مجلهٔ سخن، شماره۷، سال دوم
«انتقاد بر ترجمهٔ رسالهٔ زعفران اثر ابوالعلاء معری» مرداد۱۳۲۴، مجلهٔ پیام نو، شماره۹
«یادداشتی بر کتاب فرقالشیعه» مهر۱۳۲۵، مجلهٔ پیام نو، شماره۱، سال سوم
«توضیحی دربارهٔ قدمت قصهٔ بلبل سرگشته» آذرودی۱۳۲۵، مجلهٔ سخن، شماره۷، سال دوم
«ضحاک و فریدون» اسفند۱۳۲۹، مجلهٔ ایرانآباد، شماره۱۲
«دربارهٔ شعر نو» اسفند۱۳۳۲، روزنامهٔ پولاد، شماره۲۸۸، سال هشتم
«مقالاتی از صادق هدایت دربارهٔ ایران و زبان فارسی» دفاع صادق هدایت از ایران و زبان فارسی، سال۱۳۴۷ و ۱۳۴۸، مجلهٔ سخن، دورهٔ هجدهم
سبک و لحن و ویژگی آثار
Y هدایت در آثارش، نثر فارسی از لحن متون کهن بهزبان عهد مشروطه و از زبان مشروطه بهزبان معاصر را که درحال تکوین بود، ادامه میدهد. سادگی و توجه به زبان عامیانه، ویژگی بارز و برجستهٔ سبک اوست. بهباور سیروس شمیسا در کار هدایت، عبارتپردازی و جملهسازی و هنرنمایی نیست. او بهکسی اقتدا نمیکند. برای پروراندن مطلب، آیه و حدیث و شعر نمیآورد. نیک و بد هرچه هست از خود اوست و آنچه را که به گفتن احتیاج دارد ساده و روشن بیان میکند.[۱۲۹]
بهباور پرویز ناتل خانلری همین توجهبه سادگی است که باعث میشود در نوشتههای هدایت بهندرت با مترادفها و مکررها برخورد میکنیم. نویسنده در کارهایش میکوشد که همان کلمهٔ لازم را پیدا کند و روی کاغذ بیاورد. او معتقد است که وجه تمایز هدایت از دیگر نویسندگان همزمانش، این است که هدایت عبارتپرداز نیست.[۱۳۰] Y دیگر ویژگی مهم نثر هدایت، تناسبی است که او بین درونمایه و سبک نثر داستان رعایت میکند؛ مثلاً در داستان «میهنپرست» نخستین بندهای داستان که به معرفی «سیدنصرالله» اختصاص دارد تدارکی است حسابشده برای لحنی که در سراسر داستان حفظ شده است. این وحدت لحن که جنبهٔ روایی داستان را تقویت میکند ذهن خواننده را به زمینههای اجتماعی داستان نیز معطوف میسازد. در این بخش از داستان، هدایت با انتخاب تعابیر کنایی و ترفندهای لفظی و کاربرد مفردات و ترکیبات ادیبانه و عامیانه دربرابر خودنمایی زبان «سیدنصرالله» که لغات عربی را با مخرج صحیح و اصیل استعمال میکند و «شک و تردید از معلومات خود در ذهن مستمعان باقی نمیگذارد» نوعی بدیل و نقیضه ساخته است.[۱۳۰]
آثار صادق هدایت مملو از لطیفههای تند و شوخیهای نیشدار است. در آثار او بیزاری از ابتذال و میل به ردکردن عقاید جاری دیده میشود. در آثار او میتوان حملات کموبیش سختی به مسائلی که عموماً در آن زمان مورد توجهٔ عامهٔ مردم است، استخراج کرد.[۱۳۱] Y آثار ناسیونالیستی و رمانتیک هدایت بازتابی از موج آریاییگری، بیگانهترسی و بیگانهزداییاند که در دهههای نخستین قرن بیستم بهسرعت در میان روشنفکران، تجددطلبان و تحصیلکردگان رشد کرده بود. هم تأثیر محیط و هم تأثیر آرای شخص هدایت در آن دوران در آثارش مشهود است. بهباور محمدعلی همایون کاتوزیان، این آثار هدایت، خوانشیترین آثار اوست؛ اما داستانهای رئالیستی و انتقادی هدایت تاحد زیادی از شخص، شخصیت و عواطف او فاصله دارند. موضوع این داستانهای هدایت معمولاً زندگی مردم عادی است که اگر او از درون دربارهٔ آنها نظری داشته باشد از بیرون نسبت به آنها تعصبی نشان نمیدهد.[۱۳۲]
بهطورکلی ویژگیهای نثر هدایت، چنین برمیشمارند:
هدایت همچون نویسندگان معاصر دیگر، از زبان عامیانه استفاده کرده است و بهخصوص برخی واژگان عامیانه نثرش غرابتی خاص برای خواننده دارد.
شخصیتهای روشنفکر هدایت بیشتر به زبانی شاعرانه که در آن واژگان فرنگی کم نیست و پر از ابهامات فلسفی و پوچی است، سخن میگویند.
توصیفات نثر هدایت بیشتر بر شخصیت و فضاسازی متمرکز است و ویژگی اصلی هر دو تیرگی است.
یکی از ویژگیهای مهم فکری در نثر هدایت، کاربرد مؤلفههای ابهامزا است که نشان از تردیدهای ذهنی او دارد.
در نثر هدایت همهگونه تکرار از حرف، واژه و جمله و بهخصوص عدد دیده میشود.
نحو نثر هدایت درمجموع ساده، اما نمونههای نسبتاً زیادی از نارساییهای زبانی بهچشم میخورد.
نثر هدایت، بهخصوص در بوف کور، سه قطره خون و زندهبهگور شاعرانه است. تشبیه، اسناد مجازی، استعارههای رمزی و نوعی متناقضنما مهمترین عناصر شاعرانهٔ نثر هدایت است.[۱۳۳]
مردی بینام، نقاش پیشه، متفکر، خدانشناس و سراپا وسوسه شروع میکند به تعریف دردی باورنکردنی و به نوشتن جریان اتفاقی مافوقطبیعی که دو ماه و چهار روز قبل اتفاق افتاده و زندگیاش را دگرگون و زهرآلود کرده است. این مرد میگوید که هدفش از نوشتن بیشتر و بهتر شناختن خود است. دو ماه و چهار روز قبل در سیزدهمفروردین، شبهنگام زنی سیاهپوش، جلوی خانهٔ راوی ظاهر میشود. این زن دختر اثیری است که راوی قبلاً از توی سوراخ هواخوری در خانهاش او را دیده و شیفتهاش شده بود؛ اما بعداً نتوانست دوباره او را پیدا کند و حتی سوراخ هواخوری هم برای همیشه ناپدید شد. دختر اثیری وارد خانه میشود و بدون اینکه حرفی بزند روی تخت راوی دراز میکشد. راوی مقداری شراب لای دندانهای کلیدشدهٔ دختر میریزد و پهلویش دراز میکشد. ملتفت میشود که دختر مرده است. راوی احساس میکند که باید دو کار انجام دهد. یکی اینکه از چشمهای مورب ترکمنی و افسونگر دختر تابلو بکشد و دوم اینکه دختر را دفن کند. نزدیک سپیدهٔ صبح چشمهای دختر بهطور معجزهآسایی باز میشود و راوی آنها را روی کاغذ میکشد. سپس جسد دختر را تکهتکه میکند و تکهها را در چمدان میتپاند. در بیرون از خانه، پیرمردی با کالسکهٔ نعشکشی پیدا میشود که راوی و چمدان سنگینش را به شاهعبدالعظیم میبرد. آنجا حین کندن گور، کالسکهچی یک گلدان عتیقه مربوط به شهر ری باستانی پیدا میکند. جسد دختر که دفن شد راوی تکوتنها در تاریکی میگردد. دوباره پیرمرد کالسکهچی پیدایش میشود و گلدان را به راوی تعارف میکند و او را سوار کالسکه میکند و به خانهاش میرساند. در خانه، راوی حین نگاهکردن به گلدان متوجه میشود همان تصور روی تابلوی خودش و همان صحنهٔ دختر اثیری که از سوراخ هواخور دیده بود دور گلدان نیز نقاشی شده است. او درحالکشیدن تریاک، محو تماشای هر دو تصویر میشود. راوی در ادامهٔ داستان مینویسد که پس از کشیدن تریاک در دنیای جدیدی بیدار میشود که در آن به شهر ری میگویند: «عروس دنیا» یعنی راوی در عالم خواب و رویا به زندگی یا وضعیت قرون وسطایی برگشته است. در این دنیای جدید و قدیمی باز راوی مینویسد اتفاقی افتاده که باید آن را برای سایهٔ خود تعریف کند؛ ولی این دفعه از دستگیرشدن توسط داروغه و یک دسته گزمه میترسد و مینویسد که لکههای خون به عبا و شالگردنش چسبیده است. راوی اضافه میکند که دیروز مردی جوان بهنظر میرسید درحالیکه امروز همانند پیرمردی است شبیه مرد کالسکهچی و عین مرد خنزرپنزری که هر روز بساطش را در کوچهٔ روبهروی پنجرهٔ اتاق راوی پهن میکند. در دنیای جدید، راوی تنها نیست. زنی دارد که او را لکاته صدا میزند و خانوادهٔ زن و یک پرستار و حکیمباشیِ محل دوروبر او حاضرند. بهعلاوه مدتی است که راوی ناخوش است. او ابتدا سرگذشت مادر و پدر خود را مینویسد که هرگز آنها را ندیده و سپس به پیشامدهای پنج روز متوالی میپردازد که در روز آخر با ریخت و لباس پیرمرد خنزرپنزری و گزلیک بهدست به اتاق زنش میرود و حین عشقبازی با او چاقو به بدن زن فرومیرود و زن میمیرد و یکی از چشمهای زن سرانجام در دست راوی است. در این هنگام راوی در آینه به خود نگاه کرده و مشاهده میکند که عین پیرمرد خنزرپنزری شده است. راوی از شدت اضطراب ناگهان بیدار میشود. تقریباً موقع طلوع آفتاب است. گلدان را جستوجو میکند تا بیشتر تصویر دختر اثیری روی آن را مشاهده کند؛ اما گلدان نیست. از خانهٔ او پیرمرد کالسکهچی همراهبا چیزی شبیه کوزه در دستمال، با چالاکی از خانهٔ او دور میشود. راوی به خود نگاه میکند و میبیند سرتاپایش آلوده به خون است. درضمن فشار وزن مردهای را روی سینه حس میکند... کتاب در همینجا تمام میشود.[۱۳۴][۱۳۵]
»
تحلیل و بررسی
صادق هدایت اولین بار سال۱۳۱۵ بوف کور را در بمبئی هندوستان بهشکل چاپ دستی با خط خودش و بهصورت پلیکپی منتشر کرد. نخستین نوبت چاپ این اثر در ایران برمیگردد به انتشار بخشهایی از بوف کور بهصورت پاورقی در روزنامهٔ «ایران» در سال۱۳۲۰.[۱۳۶]
در «بوف کور» صحنهها عموماً مبهم، رؤیاانگیز، سربسته و مرموز است و محل وقوع این صحنهها دنیایی بین دنیای خواب و بیداری است؛ یعنی دنیایی که انعکاسی از دنیای حقیقی دارد.
خواننده «بوف کور» احساس تلخ و ناگواری از سازگاری دنیا، دشواری رسیدن به مقصود، شکنجهٔ روحی، بیزاری از همهکس و همهچیز در خود مییابد. میبیند حتی آنچه مطلوب آدمی است با همهٔ فریبندگیها، زیباییها و عشوهگریها همچون لاشهٔ مردهای گندانیده شده است. ایمان محکم به پوچبودن، مجازیبودن، منفیبودن، ناپایداربودن، مسخرهبودن دنیا در سطربهسطر رمان محسوس است. دنیایی که در آن پناهگاهی جز عالم نیستی نمیتوان یافت و زندگی نوعی کشمکش در درونِ وجود و نوعی دربهدری و آوارگی در دنیای وجود است. دنیایی لغزنده و گریزان، محکوم و مطرود، محدود و پست، پرآشوب و پردغدغه و پر از بیم و هراس. دنیای رجالهها، دنیایی که در آن آدمی پیوسته است با نیروی معنوی مردهای تجزیهشده که لاشهاش گندیده است و مگس و زنبورهای طلایی گرد آن در پروازند؛ ولی وزن این لاشه همچنان روی سینه فشار میآورد.[۱۳۷]
قسمت اول رمان چه از لحاظ ساختمان و چه از لحاظ لحن، شیوهٔ رمانتیکهای قرن بیستم است و جنبهٔ تراژیک این مکتب را در مسئلهٔ مرگواری حفظ کرده است. معشوق در این قسمت، خودِ مرگ است که بهصورت یک دختر اثیری تجلی میکند و در قسمت دوم، زنی است که به شخصیتهای گوناگون ظاهر میشود؛ نهاینکه زنهای مختلفی باشند که به یک چهره درآیند. شالودهٔ «بوف کور» بر جریان عشق شکستخوردهٔ جوانی بنا شده که از زن فقط نگاه سرزنشآمیز دیده است و در خود، فرورفته و در تنهایی میسوزد و برای اینکه از چنگ شیدایی و دلدادگی خود رها شود داستان این عشق را روی کاغذ میآورد.[۱۳۸]
در قسمت اول، راوی داستان عصارهٔ نظریهٔ خودش را دربارهٔ عشق و مرگ، در زمان محدود یک روز، با اشخاصی معدود و لمسنشدنی و گذرا بیان میکند. اشخاص قسمت دوم رمان شبحوار نیستند. شخصیتهای داستاناند و هریک بهدقت وصف میشوند. هرچند اسم خاص ندارند و چهرهشان به یکدیگر شبیه است؛ ولی مشخصاتشان طوری است که هریک نمونهای از افراد کوچه و خیابان و بهخصوص اطرافیان راوی را میسازند.[۱۳۹]
در بوف کور هدایت از تمام صنایع ممکن هنر و مخصوصاً هنر نویسندگی عصر خود استفاده کرده و از یک سرگذشت منطقی که از صافیِ «بین خواب و بیداری» گذشته باشد آگاهانهترین اثر زمان خود را ساخته است. از این حیث کار او شبیه کاری است که ادگار آلن پو در شعر معروفش «غراب» کرده است. ادگار آلن پو این شعر را آگاهانه و بهطورعمد، با دقت بسیار بران صورت ساخته است.[۱۴۰]
در قسسمت دوم بوف کور هدایت نیز همچون معماری هنرمند و ماهر، ساختمانی بنا کرده که هر جز آن حاوی حرفها، اندیشهها و احساسات اوست. در این قسمت، هدایت این نوول را بسط داده و از آن رمان ساخته است.[۱۴۱]
بهنقل از مصطفی فرزانه، انگیزهٔ هدایت از نوشتن «بوف کور» این بود:
«
فقط میخواهم پیش از اینکه بروم بمیرم، دردهایی که مرا خردهخرده مانند خوره یا سلعه، گوشهٔ این اتاق خورده است روی کاغذ بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم خودم را مرتب و منظم کنم. آیا مقصودم نوشتن وصیتنامه است؟ هرگز. چون نه مال دارم که دیوان بخورند و نه دین دارم که شیطان ببرد.[۱۴۲]
بوف کور مسلماً در همان حالتی نوشته شده که کافکا در آن حالت چیز مینوشته؛ یعنی در حالت خواب و بیداری، در عالم رؤیا، در عالم خلسه... در بوف کور فرار هدایت، از زندگی معمول و گریز او از حقیقتهای این زندگی که سرشار از ابتذال و پستی است کاملاً هویداست.[۱۴۳]
»
از دههٔ بیست که «بوف کور» برای اولین بار انتشار یافت مسئلهٔ منابع آن و نفوذ سایر آثار در آن، موضوع بحثهای بسیار شد. دیدگاه غالب در آن زمان ملهم از نظرات حزب توده بود که هنوز نیز البته با قوت و مقبولیت بسیار کمتری رواج دارد و براساس این دیدگاه، بوف کور موقعیت سیاسی زمان رضاهشاه را منعکس میکند. احسان طبری در سال۱۳۲۶ طی مقالهای این تفسیر را برای نخستین بار مطرح کرد. او در صحبت از هدایت، ضمنآنکه بوف کور را تراوشاتی از «تاریکیها و تلخکامیهای روح هدایت» و دون شأن نویسندهای مترقی میداند درعینحال ارزیابیاش از کتاب «سند محکومیت جامعهٔ مبتذل عصر، مبین عظمت روح کسی است که در آن محیط خفقانآور رنج کشیده است.»[۱۴۴] هرچند پس از مرگ هدایت، دیگر افرادی که وابسته به حزب توده بودند این تفسیر را گسترده کردند و گفتند:
با تشدید تسلط دیکتاتوری هدایت بیشتر در تیرگی یأس و بدبینی فرومیرود. فشار دیکتاتوری برای تحکیم پایههای لرزان فرمانرواییاش بهطور مدام افزایش مییابد. دستگاه تفتیش عقاید وحشیانه به کاوش وجدانها میپردازد. در این موقعیت هدایت از زبان بوف کور سخن میگوید.[۱۴۵]
کاوشهای بسیاری نیز دربارهٔ تأثیرپذیری هدایت از آثار خارجی و دیگر منابع شد. کافکا، سارتر، خیام، ریلکه، ژرار دونروال، ادگار آلنپو و دیگران را از نویسندگان تأثیرگذار بر ساخت «بوف کور» میدانند. مایکل بیرد در کتابش «بوف کور بهعنوان یک رمان غربی» با استفاده از منابع ادبی غربی و نیز چند اثر دیگر هدایت، در بررسی خاستگاه غربی رمان، توجه خود را روی دو فرآیند متمرکز میکند: «فرآیند نفوذی و فرآیند ارتباطی مابین فرهنگها.» آنچه مسلم است یافتن تأثیر متقدمان در کار نویسنده لزوماً از اعتبار و اصالت آن کم نمیکند. هر نویسندهای بدون شک تحت نفوذ فرهنگ و ادب سرزمینی قرار دارد که خود در آن نشو و نما کرده است.[۱۴۶]
نتیجه آن که رمان «بوف کور»، با دستوپنجه نرمکردن با مسئلهای جهانی، بدون اینکه از شرق و غرب تأثیرات چشمگیری در ساخت ادبیاش بگیرد مرزها را پشتِسر گذارد و تبدیل به اثری بینالمللی شد.[۱۴۷]
راوی داستان که نامش در پایان کتاب، میرزااحمدخان معرفی میشود یک سال است که در تیمارستان بهسر میبرد و مدتی است میخواهد قلم بهدست گیرد؛ ولی غیر از عبارت «سه قطره خون» چیزی نمیتواند بنویسد. در تیمارستان تیپهای مختلفی بستریاند. روشنفکر (راوی و تقی)، ناظم، دکتر، شاعر (عباس)، آدمهای عوام و رجاله مثل محمدعلی، حسن، رخساره و بیگانهای که قصاب معرفی شده است. همهٔ این افراد، بهخصوص آنهایی که در تیمارستان بستری شدند دیوانهاند حتی خود راوی که کل روایتش هذیانی است و نیز زمانی که دربارهٔ دختری جوان که با یک زن و مرد به ملاقات عباس آمده بود آن استنباط غیرمنطقی را مطرح میکند: «آن دختر به من میخندید. پیدا بود که مرا دوست دارد. اصلاً به هوای من آمده بود. صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست.»
سیاوش، رفیق راوی و نیز پسرعموی رخساره، نامزد راوی است. کسی که راوی در پایان داستان از سَروسِرّش با رخساره یاد میکند. ناظم که از همه دیوانهتر است و بهظاهر عاقل مینماید قاتل اصلیِ گربه است. البته دو تیپ دیگر، عباس (شاعر) و راوی (روشنفکر) نیز قاتل گربهٔ نرند؛ چراکه هر دو شعر «سه قطره خون» را سروده و خواندهاند:
دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیهفام شد
همه خلق را گاه آرام شد
مگر من که رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج
بهجز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج
چکیده است بر خاک سه قطره خون
شعر به اینجا که میرسید مادر رخساره با تغییر از اتاق بیرون میرود. رخساره ابروهایش را بالا میکشید و میگوید: «این دیوانه است.» بعد دست سیاوش را میگیرد و هر دو قهقه میخندند و از در بیرون میروند. بههرحال، افراد ناشناس دیگری نیز در قتل این گربه که صدایش در عشقبازی با نازی (گربهٔ ماده) گوشخراش است، دخیلاند. قاتلان معمولاً گربهها را مجرم میدانند؛ اما میگویند «سه قطره خون» مال گربه نیست. مهمتر از همه، فقط آدمها نیستند که قاتل گربهاند؛ بلکه عشق و هوس نیز مایهٔ مرگ گربههاست.[۱۴۸]
»
مجموعهداستان «سه قطره خون» برگزیدهای از داستانهای کوتاه هدایت و شامل ده داستان است که «طلب آمرزش» را فرخ غفاری ترجمه کرد. در پایان این کتاب توضیحی دربارهٔ برخی از واژگان فارسی آمده است. برخی از معروفترین داستانهای هدایت در این مجموعه جا دارد؛ مانند سه قطره خون، گرداب، داشآکل، محلل، آینهٔ شکسته، طلب آمرزش، گجسته دژ.[۱۴۹]
«پات» سگ اسکاتلندی در هوس یافتن مادهسگی، صاحب خود را گم میکند و در کوچه و بازار سرگردان میشود. مردم از آزار و اذیت این سگ بیپناه، پرهیز ندارند و از شاگرد قصاب گرفته تا پسرک شیربرنجفروش به او سنگ میزنند. در میان این خستگیها و کتکها، بوهای مختلف او را به یاد خوشِ گذشته میاندازد. یاد دوران کودکی در آغوش پُرمهر مادر، بازی در میان سبزهها، آسایش در خانهٔ صاحبش، دوستی با پسر صاحبخانه و... بوی غریزهٔ ماده او را به باغی میکشاند که سرانجام با چوب و دستهٔ بیل باغبانان از آنجا بیرون رانده میشود. هیچکس احساس او را درک نمیکند و همه با او دشمنِ خونیاند و او شدیداً نیاز به محبت دارد. در پایان داستان شخصی به او خوراک لذیذی میدهد و او بهخیال اینکه این شخص صاحبش شود دنبال ماشینش میدود؛ اما تمام بدنش درد میگیرد و او را از حرکت بازمیدارد و درنهایت با لاشهٔ سرد او و سه کلاغ که برای درآوردن چشمهای میشیاش آمدهاند داستان بهپایان میرسد.[۱۵۰]
»
بررسی اثر:
سگ ولگرد عنوان مجموعهای از داستانهای کوتاه هدایت است که در سال۱۳۲۱ بهچاپ رسید. «سگ ولگرد» از همین مجموعه، اولین داستانِ کوتاه هدایت است که از هنگام انتشار، با استقبال زیادی مواجه شد. برخی از نویسندگان آن دوره، مانند جلال آلاحمد این داستان را موفقترین اثر هدایت دانستهاند. بهباور آلاحمد، منظور از سگ در این داستان، شخص هدایت است؛ زیرا در جامعهای زندگی میکند که او را بهدلیل عقاید و افکارش طرد کردهاند. داستان «سگ ولگرد» را از همان سالهای اول پس از انتشار، نقادان، نویسندگان، هنرمندان، فیلمسازان و شعرا استقبال کردند. بهباور برخی داستان «انتری که لوطیاش مرد»، نوشتهٔ صاق چوبک، تقلیدی هنری از این داستانِ هدایت است.خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
مطالعهٔ منابع بیشتر
کتاب
«کتاب صادق هدایت» محمود کتیرایی، تهران: اشرفی، ۱۳۵۰