"'رجب‌علی اعتمادی"' رمان‌نویس و روزنامه‌نگاری است که آثارش را با امضای «ر.اعتمادی» می‌شناسند. داستان‌هایش در وادی مفاهیم عاشقانه، عارفانه و اجتماعی می‌چرخد. منتقدان "اعتمادی" را رمان‌نویس عامه‌پسند می‌خوانند؛ ولی خود بر این باور است که چون نویسنده و شاعر مخاطب دارد، پس درست نیست که او را عوام‌پسند بنامیم.

رجب‌علی اعتمادی

"'دبیر اخبار شهرستان‌های روزنامهٔ اطلاعات[۱]"'
زمینهٔ کاری داستان‌نویسی و روزنامه‌نگاری
زادروز بهمن۱۳۱۲[۲]
لارِ شیراز[۲]
پدر و مادر محمداسماعیل[۲]
محل زندگی تهران
نام(های)
دیگر
مهدی اعتمادی، ر.اعتمادی
لقب راما، کُنارَنگ
پیشه روزنامه‌نگار، رمان‌نویس
کتاب‌ها عالیجناب عشق، کفش‌های غمگین عشق، آبی عشق و...
فرزندان دو دختر
مدرک تحصیلی رشتهٔ علوم اجتماعی در دانشگاه[۳]
استاد عبدالحسین زرین‌کوب، شاهرخ مسکوب، سعید نفیسی و مطیع‌الدوله حجازی
* * * * *

اعتمادی از کودکی به کتاب‌خواندن علاقهٔ بسیار داشت. یکی از معلم‌های دبیرستانش به نام حیدریان او را به خواندن کتاب‌های بیشتر و نوشتن تشویق کرد و همین شد که او در سال سوم دبیرستان برای روزنامه‌ها مقاله می‌نوشت. اوایل روزنامه‌نگاری‌اش که چهارده یا پانزده سال بیشتر نداشت، به‌شدت ملی‌گرا بود و برای نشریه مقالات حماسی می‌نوشت. او سال۱۳۳۵ بعد از پایان خدمت سربازی در آزمون ورودی روزنامهٔ «اطلاعات» شرکت کرد و در فهرست پانزده نفریِ پذیرفته‌شدگان، با رتبهٔ ششم به روزنامه اطلاعات راه پیدا کرد. نوشتن گزارش از شهرستان‌ها آغاز کار او در روزنامهٔ اطلاعات بود و از سال‌های ۱۳۳۷تا۱۳۳۹ به‌عنوان خبرنگار ویژهٔ اطلاعات هفتگی شهرت او آغاز شد.
نخستین داستان رجب‌علی اعتمادی خاطره‌ٔ عاشقانه‌اش از دوران خدمت سربازی در آستارا است. نامش را "گور پریا" گذاشت و در مجلهٔ «داستان هفتگی» کنار نام بزرگان چاپ شد. او سردبیر نخستین مجلهٔ ویژهٔ مخاطب نسل جوان از نشریه مؤسسهٔ اطلاعات بود. مجله‌ای که با پاورقی‌های اعتمادی در سال‌های ۱۳۴۵تا۱۳۵۹ محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین مجله شناخته شد.
ر.اعتمادی از سال۱۳۵۹ با اتهامات نادرستی که بدخواهان به او بستند، ممنوع‌القلم شد. بعد از دوازده سال چون قبل از انقلاب و بعد از انقلاب طرف‌دار هیچ جناح خاصی نبود، رفع اتهام شد.
انجمن روزنامه‌نگاران جهانی در شیکاگو حدود پانزده سال پیش لیستی ده نفره از موفق‌ترین روزنامه‌نگاران ایرانی منتشر کرد که یکی از آن‌ها ر.اعتمادی بود.[۴]
اغلب رمان‌های وی بر اساس شخصیت‌های واقعی است. مثلاً "شهرزاد" شخصیت اصلی رمان شب ایرانی بر اساس خبری در روزنامه بیلد آلمان بوده است.
رمان "عالیجناب عشق" را نشر شادان در سال۱۳۸۱ چاپ کرد و تا سال۱۳۹۱ به ۱۵ چاپ رسید.

"'در اوان نوجوانی"'
"'افسر وظیفه در پادگان[۵]
"'بازدید از روزنامهٔ نیوز تودی در نیویورک[۱]"'
پرونده:R.Etemadi.1388.jpg
"'کنار دیوار چین در سال۱۳۸۸[۱]"'

از میان یادها

انتخاب اسم کوچک "مهدی"

در جنوب معمولاً دو اسم برای بچه‌ها انتخاب می‌کنند. وقتی او چشم‌هایش را به این دنیا باز کرد، نام پدربزرگ را رویش گذاشتند. رجب‌علی در شش‌ماهگی بیمار شد. در آن زمان می‌گفتند وقتی بچه مریض می‌شود، پدربزرگ به اسم کودک حسودی کرده است. مادر رجب‌علی نذر می‌کند، ولیمه‌ای ترتیب می‌دهند و نام مهدی را روی رجب‌علی می‌گذارند.
وقتی پس از سال‌ها سکوت، وزارت ارشاد تصمیم به چاپ رمان جدید "آبی عشق" و تجدید چاپ کتاب‌های قدیمی گرفت، شرط گذاشتند کتاب‌ها با اسم کوچک دیگری چاپ شود. رجب‌علی رمان‌هایش را به‌مدت دو سال با نام مهدی اعتمادی به چاپ رساند.[۶]

پسرک بازیگوش و مار سیاه

از کودکی کنجکاو بود و به همه‌جا سرک می‌کشید. در استان فارس مکانی است به نام قدمگاه. بیشتر از ده بار به آنجا رفته و قلعه را هم چندین بار از نزدیک دیده بود. می‌خواست از همه‌چیز سر دربیاورد. به کوه می‌رفت. گاهی اوقات دوستانش را هم با خود می‌بُرد. همه به او می‌گفتند آن جاها نرو، خلوت است و برایت خطر دارد. ولی او کار خودش را می‌کرد. اگر دوستانش هم نمی‌آمدند، تنها می‌رفت. یک بار روی کوه مار سیاه و بزرگی به‌دنبالش افتاد و او حدود دویست متر روی سراشیبی دوید، آن‌قدر سرعتش روی شیب زیاد بود که انگار پرواز می‌کرد. تا اینکه مار سیاه هم از شیطنت‌های این پسرک بازیگوش کم آورد، ایستاد و او را به حال خودش رها کرد. پدر و مادر همیشه از دست او سرگردان و نگران بودند.[۲]

فلک‌شدن

در دوران دبستان بچه‌ای شلوغ و پرهیاهو بود و همیشه درگیری ایجاد می‌کرد. روزی با پسری کُشتی گرفت و حسابی او را کتک زد. فردای آن روز پدرِ پسرک بخت‌برگشته که از مردان قدرتمند و ثروتمند شهر لار بود، به مدرسه آمد و از آنجا که همیشه پول‌دارها حرف زور می‌زنند، دستور داد رجب‌علی را روی زمین بخوابانند و فلکش کنند. دستور اجرا شد و رجب‌علی را حسابی با چوب فلک کردند و او خیلی دردش آمد. برای همیشه از زورگوها بدش آمد، چون نیازی به فلک نبود، با یک فریاد و نهایتاً یک سیلی آبدار مسئله حل می‌شد. با وجود این تنبیه دردناک، رجب‌علی از فردای آن روز، دوباره شیطنت‌هایش را شروع کرد و همان بود که بود. [۲]

ودیعهٔ عشق

زمان‌هایی که پدرش به مسافرت می‌رفت، به‌محض اینکه از مدرسه به خانه برمی‌گشت، مادر کتاب حافظ را به دستش می‌داد تا برایش فال باز کند. رجب‌علی حافظ می‌گشود، شعر را برای مادر می‌خواند و بیت‌به‌بیت معنی می‌کرد. در آن روزها یازده سال بیشتر نداشت.[۴] یادش می‌آید روزی به دیدار پدر و مادرش رفته بود. آن روزها پدر هشتادوپنج سال داشت. آن دو را دید در حالی که کنار سماور نشسته‌اند و استکان چای را در دهان هم می‌گذارند. او می‌گوید عشق را که مایهٔ اصلی داستان‌هایش است، از زندگی عاشقانهٔ پدرومادرش به‌ودیعه گرفته است.[۲]

سینما چه شکلی است؟

وقتی که رجب‌علی کلاس ششم را تمام کرد، پدر برای کار به تهران رفت و بعد از مدت کوتاهی، مادر به‌دلیل شلوغ‌بازی‌های پسرک بازیگوش، او را هم به‌همراه یکی از آشنایان به تهران فرستاد. پدر در خیابان ناصرخسرو منتظر پسرش بود و رجب‌علی به‌محض اینکه پدر را دید، گفت: «پدر من را به سینما می‌بری؟» و پدر با لبخند جواب داد: «سینما هم می‌رویم.» آن زمان شیراز سینما داشت و کسانی که وضع مالی مناسبی داشتند به سینما می‌رفتند. روزی از دوستش که سینما رفته بود، پرسید: «سینما چه شکلی است؟» و دوستش در جواب گفته بود: «سینما جایی است که باران می‌بارد؛ ولی تو خیس نمی‌شوی!» پسر بازیگوش از فکرکردن به این مسئله که باران می‌بارد؛ ولی آدم خیس نمی‌شود، داشت دیوانه می‌شد. تا این‌که در تهران پدرش که مدیر یک مسافرخانه بود، روزی پنج ریال پول‌توجیبی به او می‌داد. کمترین بلیط سینما هم پنج ریال بود و او هفته‌ای دو بار به سینما می‌رفت و لذت می‌بُرد.[۲]

دیدار تصادفیِ بزن‌بهادر معروف تهران

رجب‌علی گاهی در تهران حوالی زورخانهٔ درخونگاه در بوذر جمهری قدم می‌زد. مردان چهارشانه را می‌دید که به زورخانه رفت‌و‌آمد می‌کنند، مثل طیب، رمضان یخی و شعبان جعفری. در یکی از روزهای ماه محرم دسته‌ای را دید که علم‌ها و چراغ‌های زیادی داشت. چشم چرخاند و دید یکی از این علم‌های بزرگ روی شانه‌های طیب است؛ همان بزن‌بهادر معروف تهران. دیدن دسته‌های پرشور عزاداری در ماه محرم و حضور مردان لوطی‌مآب برایش جذاب و دوست‌داشتنی بود.[۷]

آتش‌سوزاندن برای کتاب‌خواندن

شب‌های تابستان روی پشت‌بام می‌خوابیدند. تا زمانی که چراغ روشن بود، رجب‌علی کتاب می‌خواند، وقتی مادر لامپ را خاموش می‌کرد، ادامهٔ کتاب باقی می‌ماند. فکری به سرش زد، یک شب چادر مشکی مادر را آورد و وقتی همه خوابیدند، چادر را روی چراغ انداخت تا نورش بیرون نرود. چادر آتش گرفت و چیزی نمانده بود که همه‌چیز را بسوزاند.[۴]

سوسنِ کوچهٔ آهنگرها

هر روز که از دبیرستان به خانه برمی‌گشت، در کوچهٔ آهنگرها دختری را می‌دید. کم‌کم به او علاقه‌مند شد. وقتی که از کنار هم رد می‌شدند، پاهایش سست می‌شد. زیرچشمی یکدیگر را نگاه می‌کردند و به‌هم لبخند می‌زدند. اسمش سوسن بود. تابستان که شروع شد، دیگر او را ندید. متوجه شد که تابستان‌ها با خانواده‌اش برای ییلاق به تجریش سفر می‌کنند. رجب‌علی دل توی دلش نبود برای مهرماه و آغاز دوبارهٔ مدرسه و دیدار در کوچهٔ آهنگرها. فصل برگ‌ریزان شروع شد، چند روزی گذشت؛ ولی از سوسن خبری نشد. رجب‌علی از مستخدم مدرسه دربارهٔ سوسن پرسید، او جواب داد سوسن روی پل تجریش زیر اتوبوس رفت و درگذشت. یکه خورد و این خبر برایش ناگوار بود. ر.اعتمادی حالا می‌گوید شاید به همین سبب باشد که اغلب رمان‌هایش تراژیک است. [۷]

کُنارَنگِ نوجوان

وقتی که در مقطع دبیرستان بود و برای روزنامهٔ «ساسانی» مقاله‌هایی راجع به وطن می‌نوشت،‌ نام مستعار "کُنارَنگ" را برای خودش انتخاب کرده بود، کنارنگ یعنی نگهدارندهٔ مرزها. او سبک روزنامهٔ ساسانی را خیلی دوست داشت. روزی نامه‌ای برایش آمد که آقای کنارنگ لطفاً یکْ بعدازظهر از ساعت ۵تا۷ به دفتر روزنامه مراجعه فرمایید. او با خودش فکر کرد اگر برود و آن‌ها بدانند این مقاله‌ها را یک نوجوان شانزده یا هفده ساله می‌نویسد دیگر امکان ندارد مطلبی از او چاپ کنند، پس نرفت. [۲]

سرباز دوست‌داشتنی

برای انجام خدمت وظیفه شهر رشت را انتخاب کرد و دلیلش هم این بود که به طبیعت علاقه داشت و می‌خواست با مردمان بیشتری آشنا شود. در دوران نوجوانی پنهانی به شمال رفت و چند روزی مثل تارزان زندگی کرد. البته پدرش او را پیدا کرد و به خانه بازگرداند. حالا می‌خواست به آرزوی همیشگی‌اش که زندگی در جنگل بود برسد. در پادگان افسر وظیفه بود. تیمسارها هروقت به مرخصی می‌رفتند، او را جانشین خود می‌کردند. رجب‌علی به سربازهایی که زیردستش بودند، مرخصی می‌داد و از آن‌ها قول می‌گرفت که سه‌روزه برگردند. به همین دلیل همهٔ سربازها دوستش داشتند. در آن زمان نیز قلم و کاغذ را رها نکرد. همیشه خصوصیات اخلاقی هم‌خدمتی‌هایش را می‌نوشت و هر شب برایشان می‌خواند. آن‌ها هم لذت می‌بردند که رفتار خودشان را از قلمِ رجب‌علی می‌شنوند. وقتی که می‌خواست از خدمت برگردد، رفقایش از دلتنگی گریه می‌کردند.[۸]

قبولی در آزمون خبرنگاری

زمانی که روزنامهٔ اطلاعات قصد برگزاری آزمون ورودی را برای کلاس‌های خبرنگاری داشت، رجب‌علی به اصرار دوستش در این امتحان شرکت کرد. روزی که برای نام‌نویسی رفت، متوجه شد چهارصد نفر لیسانسه و چهارصد نفر دیپلمه در امتحان اسم نوشته‌اند و ظرفیت کلاس پانزده نفر است. او فکر می‌کرد محال است که قبول شود. روز امتحان وقتی در محوطهٔ‌ روزنامهٔ اطلاعات ایستاده بود و افراد تحصیل‌کرده را دید که برای آزمون آمده‌اند وسایلش را جمع کرد، تصمیم گرفت برود و امتحان ندهد. وقتی که خواست از در خارج شود، نگهبان در را بسته بود. رجب‌علی به نگهبان گفت: «در را باز کن.» ولی او جواب داد: «آقای مدیر دستور داده که در را باز نکنم.» رجب‌علی دوباره روی صندلی نشست و سؤال‌ها را نگاه کرد و متوجه شد جواب آن‌ها را می‌داند، چون کتاب زیاد خوانده بود. در پایانِ پرسش‌ها نیز یک بخش نوشتنی بود که از آن‌ها خواسته شده بود خود را خبرنگاری تصور کنند که به کشتارگاه تهران رفته‌اند و صحنهٔ رم‌کردن یکی از گاوها را شرح دهند. بعدها که رجب‌علی متوجه شد متن او اول شده است، دانست که روزنامه نمی‌تواند پارتی‌بازی کند، چون نیاز به قلمی توانمند دارد. یک روز دوستش به او زنگ زد و گفت که در امتحان قبول شده و حالا باید برای امتحان شفاهی برود. رجب‌علی هم رفت. عباس مسعودی، بنیان‌گذار روزنامهٔ اطلاعات، مجید دوامی، مؤسس مجله زن روز و تورج فرازوند، روزنامه‌نگار و گویندهٔ رادیو، با سی نفر که در آزمون کتبی پذیرفته شده بودند، مصاحبه کردند. رجب‌علی در امتحان شفاهی نیز به‌عنوان نفر ششم پذیرفته شد و به روزنامهٔ اطلاعات راه پیدا کرد. [۲]

سودای سردبیری

زمانی که اعتمادی معاون سردبیر روزنامهٔ اطلاعات بود، همهٔ کارها را انجام می‌داد و در حقیقت روزنامه را اداره می‌کرد. سردبیر فقط نظارت کلی داشت. رجب‌علی با خودش اندیشید چرا سردبیر روزنامه نباشد در حالی که همهٔ کارها را انجام می‌دهد. نامه‌ای به سردبیر نوشت که کسالت دارد و از پسِ کارها برنمی‌آید. سردبیر نامه را با نگرانی برای مسئول برد. رجب‌علی احضار شد و مسئول به او گفت که چه کلکی زیر سر داری؟ رجب‌علی راستش را گفت که می‌خواهد سردبیر باشد. مسئول در پاسخش گفت که تو جوانی و اگر خبری نادرست از زیر دستت رد شود، پای همه گیر است.
در آن زمان روزنامهٔ اطلاعات، مجلهٔ کودک هم داشت، ولی برای جوانان مجله‌ای نداشت. رجب‌علی از خواستهٔ خود کوتاه نیامد و پیشنهاد جدیدی داد مبنی بر اینکه یک مجله هم در دفتر روزنامه برای جوانان منتشر شود. مسئولان پذیرفتند و رجب‌علی اعتمادی مهر۱۳۴۵ مجلهٔ جوانان را منتشر کرد و جزو مجلاتی بود که با استقبال روبه‌رو شد.[۴] در آن زمان خانواده‌ها اجازه نمی‌دادند جوان‌ها مسائل خود را بیان کنند، چون فکر می‌کردند آن‌ها خام و بی‌تجربه هستند و باید از بزرگ‌ترها بیاموزند. ر.اعتمادی می‌خواست بگوید جوان‌ها چه می‌خواهند. روزی با بیست نفر جوان مصاحبه کرد و برای اولین بار تیتر زد: "۱۸ساله‌ها چه می‌گویند؟" عکس گرفت و به‌چاپ رساند.[۲]

گزارش‌های پلیسی

روزی یک خانم به دفتر روزنامه مراجعه کرده و گفته بود به شرکتی برای کار رفته، در حالی که آن‌ها قصد دارند او را به‌فحشا بکشانند. روزنامهٔ اطلاعات دو خبرنگار دختر را به‌عنوان جویای کار به شرکت فرستادند. بعد از مدتی که شرکت تصمیم گرفت آن دو را به فحشا بکشاند، با پلیس هماهنگ و آن‌ها را دستگیر کردند. بعد از دستگیری مشخص شد یکی از بدکاره‌های معروف تهران،‌ دختران جوان را به اسم ماشین‌نویسی استخدام می‌کند و آن‌ها را به فحشا می‌کشاند.[۹]

لاله و لادن

روزنامهٔ اطلاعات دوقلوهای به‌هم‌چسبیده را پیدا کرد و از آن‌ها گزارشی نوشت. هنگام تولد، پدر و مادرْ این دو را رها کرده بودند، چون معتقد بودند که این‌ها متولد شیطانند. پس از چاپ گزارش در مجله، فردی پیدا شد و سرپرستی لاله و لادن را به عهده گرفت و تا دانشگاه رساند. یک پروفسور در هامبورگ پیدا شد و به گزارشگران روزنامهٔ اطلاعات که در آلمان تحصیل می‌کردند، گفت می‌تواند این دوقلوها را ازهم جدا کند. روزنامه هزینهٔ دوقلوها و یک تیم گزارشگر را به آلمان تقبّل کرد. وقتی پروفسور آ‌ن‌ها را دیده، گفته بود یکی از آن‌ها حین عمل جدایی می‌میرد. گزارشگران موضوع را با ر.اعتمادی در میان گذاشتند و او دستور داد دوقلوها را برگردانند. او گفته بود نمی‌تواند دستور قتل کسی را بدهد. شاید علم روزی پیشرفت کند و هر دوی آن‌ها زنده بمانند. [۹]

پیش‌رفتن تا مرز برکناری از سردبیری

مرحوم تختی از دوستان خوب ر.اعتمادی بود. او می‌دانست که جهان‌پهلوان تختی محبوبِ مردم است و یک روز بعد از فوت تختی تصمیم گرفت تا عکسی از پسرش را بر روی مجلهٔ جوانان بزند. با سختی عکس پسرش را پیدا کرد و روی مجله زد. چاپ این عکس موجب شد تا صبح روز بعد، از ساواک تماس گرفتند و به ر.اعتمادی گفتند تو دیگر سردبیر مجلهٔ جوانان نیستی و اسمت را هم از روی مجله بردار. اعتمادی نگران بود از اینکه همهٔ زحمات چندساله‌اش دارد بر باد می‌رود. او موضوع را با عباس مسعودی در میان گذاشت. ایشان گفت کارت را انجام بده ولی اسمت را از روی مجله بردار. مجلهٔ جوانان تا چند شماره بدون نام سردبیر منتشر شد. ولی مسعودی مسئله را حل کرد و نام ر.اعتمادی دوباره بر روی مجله برگشت.[۳]


زندگی و یادگار

ر.اعتمادی در گذرگاه زمان

  • "'۱۳۱۲"' زادهٔ بهمن‌ماه در شیراز
  • "'۱۳۲۴"' کوچ به تهران
  • "'۱۲۲۷"' آغازِ قلم‌زدن در روزنامه با نوشتن مقاله‌های حماسی
  • "'۱۳۳۵"' قبولی در آزمون ورودی روزنامهٔ اطلاعات
  • "'۱۳۳۷"' شناخته‌شدن به‌عنوان خبرنگار ویژهٔ اطلاعات هفتگی با نوشتن گزارش از شهرستان‌ها
  • "'۱۳۴۲"' آغاز به تحصیل در دانشگاه در رشتهٔ علوم اجتماعی
  • "'۱۳۴۵"' گزینش به‌عنوان سردبیر مجلهٔ جوان از نشریهٔ مؤسسهٔ اطلاعات
  • "'۱۳۵۹"' ممنوع‌القلم‌شدن به‌دلیل اتهامات نادرست
  • "'۱۳۷۷"' دوباره قلم به‌دست‌گرفتن با نگارش و انتشار رمان "آبی عشق"
  • "'۱۳۸۱"' انتخاب به‌عنوان موفق‌ترین روزنامه‌نگار ایرانی از جانب انجمن روزنامه‌نگاران جهانی در شیکاگو

گریزی بر زندگی

کودکی

رجب‌علی اعتمادی اولین فرزند خانواده است که دو برادر و چهار خواهر دارد. زمانی که ساکن شیراز بودند، یک کتاب‌فروشی در آن‌ منطقه بود که تقریباً چهل کتاب داشت و رجب‌علی همهٔ آن‌ها را خوانده بود. هر کتابی به دستش می‌رسید می‌خواند. به خانهٔ همسایه‌ها می‌رفت، کتاب‌هایشان را قرض می‌گرفت و مطالعه می‌کرد. وقتی که کلاس چهارم بود، اشعار حافظ و سعدی را به‌راحتی می‌خواند. انشاهایی که در مدرسه می‌نوشت، توجه و تحسین معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هایش را برمی‌انگیخت. خانوادهٔ رجب‌علی تا وقتی او دوازده‌ساله بود، در شیراز زندگی می‌کردند؛ ولی پس از آن، برای امر معاش، به تهران کوچ کردند.

نوجوانی

زمان نوجوانی‌اش در تهران روزی پنج ریال پول‌توجیبی داشت و قیمت مجله هم پنج ریال بود. او صبر می‌کرد وقتی مجله‌ها کهنه می‌شدند، آن‌ها را به قیمت یک ریال می‌خرید و به جای یک مجله، پنج مجله داشت. در دوران دبیرستان عضو کتابخانهٔ ملی شد. وقتی که از مدرسه تعطیل می‌شد، بلافاصله خود را به کتابخانه می‌رساند تا مطالعه کند.
در پانزده‌سالگی مقاله‌های حماسی و ملی‌گرایانه می‌نوشت و در روزنامهٔ "ساسانی" چاپ می‌کرد.[۴]

جوانی

ر.اعتمادی کار مطبوعاتی خود را از سال۱۳۳۵ آغاز کرد. او با نام مستعار راما نیز می‌نوشت.[۱۰]

و ادامهٔ زندگانی

در دهه۷۰ بعد از حدود پانزده سال ممنوع‌القلم‌بودن با نام مستعار مهدی اعتمادی شروع به کار کرد و داستان‌های جدّی‌تری نوشت. او در آثار خود به نمایاندن زوایایی از زندگی مفسده‌آمیز جوانان در جامعهٔ شهری می‌پرداخت.[۱۱]

یادمان‌ها و بزرگ‌داشت‌ها

 
"'آگهی مراسم تقدیر"'
 
"'تقدیر از ر.اعتمادی"'
 
"'لوح تقدیر"'

در ۲۴بهمن۱۳۹۷ طی مراسم همایش جهانی داستان از ر.اعتمادی، نویسندهٔ پیشکسوت، تقدیر شده است.[۱۲]

گوشه‌ای از کوشش‌ها

  • دبیر اخبار شهرستان‌های روزنامهٔ اطلاعات[۴]
  • سردبیر مجلهٔ هفتگی اطلاعات جوان[۴]
  • مدرس کلوب داستان‌نویسی در مؤسسهٔ اطلاعات[۱۲]

از خودش و آثارش می‌گوید

تقریباً یک هفته بعد از چاپ داستان "گور پریا" در روزنامهٔ اطلاعات، او برای تهیه گزارش به دبیرستانی دخترانه رفته بود که به‌محض ورودش، همهٔ دخترها یک‌صدا فریاد زده بودند گور پریا، گور پریا. رجب‌علی از همان جا پی برد قلمش جوان‌پسند است و می‌تواند نویسنده‌ای برای جوانان باشد.
ر.اعتمادی خودش را عاشقانه‌نویس می‌داند. چون نظرش بر این است که عشق مفهومی ابدی دارد. هرکجای جهان هر داستانی که در آن سخنی از عشق نباشد، فراموش خواهد شد.[۱۳] داستان سیاسی تاریخ مصرف دارد و در مدت زمان مشخصی که مردم تب سیاسی دارند، پرفروش می‌شود و بعد فروکش می‌کند؛ ولی داستان عاشقانه همیشه در دل مردم باقی می‌ماند مثل لیلی‌ومجنون و رومئووژولیت.[۱۴]
رجب‌علی اعتمادی می‌گوید:

از نگاه دیگران

اظهار نظر محمدعلی جمال‌زاده

كتاب شب ايرانی را باحوصله و شوق، از سر تا آخر خواندم و چنان‌كه مي‌دانيد "تويست داغم كن" كتاب ديگر ر.اعتمادی را هم سابقاً خوانده بودم. اعتمادی مرد خوش‌ذوق و بسيار خوش‌قلمی است و نوشته‌اش به طبع و ذوق جوانان ايرانی می‌چسبد و بلاشك هريك از كتاب‌های ايشان مكرر به‌چاپ مي‌رسد. در جایی كه بهترين كتاب‌های من فقط در سه هزار جلد به‌چاپ مي‌رسد باور مي‌كنم كه كتاب‌های اعتمادی در تيراژش چندين برابر به‌فروش رود. واقعاً جای خوش‌وقتی است در مملكت ما كه مردم زياد علاقه‌مند به خواندن نيستند، حتی آن‌هایی هم كه سوادی دارند و می‌توانند كتاب و روزنامه و مجله بخوانند، لااقل از نوشتهٔ يكی دو سه تن نويسندهٔ جوان خوششان بيايد و مشتاق باشند كه كتاب‌های آن‌ها را بخوانند. رمان‌های ر.اعتمادی به ذوق و سليقهٔ جوانان ما مي‌سازد و لهذا با ميل و رغبت مي‌خوانند و اين خود نعمتی است كه بايد قدرش را دانست و از طريق ديگر اگر در كتاب‌های ر.اعتمادی نقصی باشد، البته بايد با زبان دلسوزی و صداقت به او خبر بدهند تا كم‌كم همچنان كه قلمش واقعاً باقدرت و دلنشين است مضامين و مطالبش هم روزبه‌روز بهتر و عميق‌تر گردد و جایی برای ايراد باقی نگذارد.[۱۶]

بهمن رحیمی، مدیر انتشارات شادان

شاید پس از سال‌ها آشنایی، اگر امروز فی‌البداهه بخواهم سه توصیف دربارهٔ این پیرمرد جوان‌دل بگویم، کلماتی مناسب‌تر از این‌ها نیابم: دارای مناعت طبع، بلندنظر و باایمان.[۱۷]

علی‌اکبر کسمایی

علی‌اکبر کسمایی، منتقد کتاب، در مقدمهٔ رمان "توئیست داغم کن" نوشت:

علی دهباشی، مدیر مجلهٔ فرهنگی و هنری بخارا

آقای اعتمادی که امروز خیلی فروتنانه صحبت می‌کنند در زمانی که پدر و مادرهای ما پانزده سال بیشتر نداشتند از شهرت بسیاری در نویسندگی برخوردار بودند. دختران و پسران نوجوان و جوانی که مخاطبان ایشان بودند دَم روزنامۀ اطلاعات می‌رفتند و ماه‌ها می‌ایستادند که استاد ر.اعتمادی را ببینند و ایشان یکی از کتاب‌هایشان را امضا کنند. استاد هم همیشه از در پشت می‌آمدند تا گرفتار این موضوع نشوند. با اینکه سال‌ها امکان انتشار کتاب‌هایشان نبود؛ ولی امروز با چاپ مجدد این آثار نشان داده شده که چقدر محبوب هستند و هنوز خواننده دارند.[۱۹]

انوشیروان کیهانی‌زاده

انوشیروان کیهانی‌زاده در روزنامه‌های ایران و شرق اظهار نمود:

نظرات کوتاه ر.اعتمادی دربارهٔ چند رمان

رجب‌علی اعتمادی رمان "بر باد رفته" اثر مارگارت میچل را کتابی می‌داند که نه‌تنها پسند همهٔ مردم معمولی دنیاست، بلکه گروه‌های روشن‌فکر و نخبه‌های اجتماعی هم آن را می‌پسندند. از دیدگاه او کمال رمان‌نویسی در بر باد رفته تجلی پیدا کرده است. این کتابْ داستانی از یک رویداد واقعی در جریان جنگ‌های شمال و جنوب آمریکا است. اعتمادی دوست دارد اگر قرار بود یکی از رمان‌های معروف دنیا را می‌نوشت، آن رمان بر باد رفته باشد.

آناکارنینا: رمانی صد در صد عاشقانه

کلیدر: نمونه‌ای از یک رمان خوب، به‌قاعده و در چهارچوب داستان[۸]

"'جمله‌ای از رمان "توئیست داغم کن":
"'شما مرداب‌ها را بخشکانید کرم‌ها خودبه‌خود از بین می‌روند."'

ر.اعتمادی و سیاست

در شوروحال دوران نوجوانی او و پدرش طرفدار دکتر مصدق بودند و جریانات مربوط به ملی‌شدن صنعت نفت را دنبال می‌کردند و در تظاهراتی که به طرفداری از مصدق برگزار می‌شد، همیشه حاضر بودند. اعتمادی این دوران را سیاسی‌ترین دورهٔ زندگی خود می‌داند و می‌گوید:

بنیان‌گذاری‌ها

وی اولین مسابقات اتومبیل‌سواری سرعت را در ایران در قلعه‌مرغی کنونی برگزار کرد.
از یک ساختمان متروکه برای معتادان جوان بیمارستان ساخت.
بعد از زلزلهٔ سختی که در شهر لار اتفاق افتاد و این خبر در روزنامه توسط رجب‌علی اعتمادی انعکاس یافت، مردم برای کمک به زلزله‌زدگان برای روزنامه اطلاعات کمک‌های مالی فرستادند که به‌کمک آن یک مدرسهٔ فنی در شهر لار احداث کردند تا گاز پکنیکی افراد زلزله‌زده را تعمیر کنند. این مدرسهٔ صنعتی همچنان در استان فارس فعالیت می‌کند.[۲۱]
او را بنیان‌گذار روش روزنامه‌نگاری تحقیقی و پلیسی در ایران نامیدند.[۲۰]
وی کلوب داستان‌نویسی را در مؤسسهٔ اطلاعات راه‌اندازی کرد.[۱۲]

خانه و کاشانه‌اش

او تا ۱۲سالگی ساکن شهرستان لار در شیراز بود. سپس به‌همراه خانواده به تهران، خیابان ناصرخسرو آمدند و پس از آن ادامهٔ زندگی خود را در شهرک اکباتانِ تهران گذرانده است.[۴]

استادان

عبدالحسین زرین‌کوب، شاهرخ مسکوب و دکتر حیدریان از آموزگارانِ ر.اعتمادی در دوران دبیرستان بودند.
سعید نفیسی و مطیع‌الدّوله حجازی استادانِ او در کلاس‌های خبرنگاریِ روزنامهٔ اطلاعات بودند.[۲]

ر.اعتمادی در قاب جعبهٔ جادویی

تاکنون چهار فیلم از زندگی شخصی وی ساخته شده است.[۲]
مستند "عالیجناب عشق" که زندگی ر.اعتمادی را روایت می‌کند، به کارگردانی رحمان حقیقی ساخته شده است.[۲۲]

آثار و کتاب‌شناسی

فهرست آثار

  • "'دختر خوشگل دانشکده من"'، ۱۳۴۰
  • "'تویست داغم کن"'، ۱۳۴۲
  • "'گور پریا"'
  • "'برای که آواز بخوانم"'
  • "'خوب من"'
  • "'ساکن محله غم"'
  • "'دیروز من دیروز تو"'
  • "'شاهین خبرنگار حوادث"'
  • "'شاهین در دام جاسوسان"'
  • "'شب ایرانی"'
  • "'کفش‌های غمگین عشق"'
  • "'شوک پاریسی"'
  • "'یک لحظه روی پل"'
  • "'باربی"'
  • "'چشم‌ها"'
  • "'آخرین ایستگاه شب"'
  • "'بازی عشق"'
  • "'جسور، زیبا ولی شیطان"'
  • "'اتوبوس آبی"'، ۱۳۳۹
  • "'خانه سبز عسل"'
  • "'شاهد در آسمان"'، ۱۳۸۶
  • "'چهل درجه زیر شب"'
  • "'روزهای سخت بارانی"'
  • "'گل‌بانو"'
  • "'آبی عشق"'، ۱۳۸۸
  • "'هشت دقیقه تا برهوت"'
  • "'دختر شاه پریان"'
  • "'گل‌تی‌تی"'
  • "'عالیجناب عشق"'، ۱۳۸۱
  • "'هزار و یک شب عشق"'
  • "'نسل عاشقان"'، ۱۳۸۱
  • "'هفت آسمان عشق]"'، ۱۳۸۴
  • "'رنگ سرخ عشق"'، ۱۳۸۶
  • "'گنجشک‌های غم"'، ۱۳۹۱
  • "'بازی عشق"'
  • "'سفر عشق سلطان ساوالان"'، ۱۳۹۶
  • "'در ویتنام همیشه باران نمی‌بارد"'
  • "'آخر خط"'، ۱۳۹۶
  • "'دختران شب"'، ۱۳۸۳
  • "'دختری از جنس طلا"'، ۱۳۹۴
  • "'در چشم ناشناس سرنوشت"'، ۱۳۸۹
  • "'سرشانه‌های مهربان"'
  • "'تب ایرانی"'
  • "'هشت کلاه خاکستری"'، ۱۳۹۵
  • "'یک فنجان قهوه عشق"'، ۱۳۸۷
  • "'نیمکت آبی"'
  • "'ستاره"'

کتاب‌شناسی (منابعی که دربارهٔ آثار ر.اعتمادی نوشته‌اند)

  • "'فرهنگ داستان‌نویسی ایران از آغاز تا امروز"'، به‌قلمِ حسن میرعابدینی، ۱۳۸۶
  • "'فرهنگ ادبیات فارسی معاصر"'، نوشتهٔ محمد شریفی، ۱۳۹۵

نگاهی بر آثار

تویست داغم کن

داستان از مجلس رقص تویست، میخانه‌های شهر و زندگی پرماجرای گروهی از جوانان آغاز می‌شود. این رمان سرگذشت پسر و دختر جوانی است که از شهرستان برای تحصیل به تهران می‌آیند؛ ولی هر دو در فساد شهر بزرگ غرق می‌شوند. ارزش این داستان در نگاه گذرایی است که به صحنه‌هایی از زندگی نسلِ جوانِ بی‌هدف در سال‌های پس از کودتا می‌اندازد. این‌گونه داستان‌ها که به‌شیوه‌ای رمانتیک سرگذشت جوانانی را می‌گویند که در اثر فساد محیط به منجلاب بدبختی پرتاب شده‌اند، در بسیاری از مجلات هفتگی به چاپ می‌رسد. این آثار به‌قصد پند‌دادن به جوانان، از عبارت‌های عبرت‌آموز آکنده‌اند.[۲۳]

شب ایرانی

در سال‌های دهه۵۰ خانواده‌ها دختران خود را برای ادامهٔ تحصیل به اروپا می‌فرستادند. دختران بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم، عازم اروپا می‌شدند. در آن سال‌ها نهضت هیپیزم و انواع ایزم‌ها در اروپا شکل گرفته بود و دختران در مقابل این افکار دچار خودباختگی می‌شدند. رجب‌علی اعتمادی در همین روزها در یک روزنامهٔ آلمانی خبری می‌خواند مبنی بر این که یک پسر جوان آلمانی به‌خاطر دختری ایرانی، خودکشی کرده است. اعتمادی به آلمان رفت تا بداند این دختر چه کرده که باعث خودکشی پسر آلمانی شده است و پیش از آن در روزنامه‌ها مقالاتی هم دراین‌‌باره نوشته بود که بهتر است دخترها بعد از لیسانس که شخصیتشان شکل گرفته به خارج سفر کنند تا سردرگم نشوند. رجب‌علی دختر را در آلمان پیدا می‌کند و متوجه می‌شود که پدرش برای راهنمایی او نامه‌هایی برایش می‌فرستاده و عیناً آن نامه‌ها را در رمان شب ایرانی نقل می‌کند. در همان دوران پدران زیادی این رمان را برای دختران خود می‌خریدند و از رجب‌علی اعتمادی تشکر می‌کردند. محمدعلی جمال‌زاده مقدمه‌ای بر این رمان می‌نویسد که جمله‌ای از آن است:
"'شب ایرانی باید ترجمه شود تا فرهنگ خانوادهٔ ایرانی به اروپا ارائه شود."'[۱۳]

آبی عشق

این رمان عاشقانه‌عارفانه روایت انسانی است که با اخلاق رذیله به‌سوی خداوند حرکت می‌کند. در کتاب تذکرة‌الاولیای عطار هم بسیاری از عرفا از همین جا آغاز کردند. این کتاب معانی سنگین عرفانی را با زبان امروزی در دسترس نسل جوان قرار می‌دهد.[۱۳]

هشت کلاه خاکستری

روایتِ دختری که مادر مریض روانی دارد و از کودکی تحت‌فشار است و مجبور به ازدواج‌های نافرجام می‌شود.[۱۳]

قصه عاشقان

داستانِ زنی که در سال۱۳۱۲ به‌دنیا آمده است و تا هشتاد سالگیِ او را پوشش می‌دهد. این رمان بر اساس واقعیت است.[۲۱]

هفت آسمان عشق

این رمان داستان زنی با دو فرزندش از ایل بختیاری است که در دوران جنگ روایت می‌شود. هنگام تسخیر خرم‌شهر توسط عراقی‌ها، او از آخرین کسانی است که شهر را ترک می‌کند.[۲۱]

سفر عشق به سلطان ساوالان

آذری‌ها با لهجهٔ خودشان به سبلان، ساوالان می‌گویند و در نظر آن‌ها این کوه مقدس است. ر.اعتمادی زمانی که دست از قلم برداشته بود، به مطالعه در حوزهٔ عرفان پرداخت و کتاب منطق‌الطیر عطار را هم خواند. او با خود اندیشید منطق‌الطیر که به چهل‌ودو زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده، خیلی کم توجه یک جوان ایرانی را به خود جلب کرده است، به همین دلیل رمان سفر عشق به سلطان ساوالان را با الهام از این اثر بر روی سرگذشت یک جوان که تازه با او آشنا شده، نوشته است.[۲۴]
این رمان آخرین کتابی است که او با حال‌وهوایی عرفانی نوشته است و در نمایشگاه کتاب سال۱۳۹۷ راهیِ بازار کتاب شد.[۷]

چاپ‌ها و تجدید چاپ‌ها

رمان "تویست داغم کن" در چاپ اول پنج هزار نسخه تیراژ خورد و ظرف یک هفته نایاب شد. به همین دلیل انتشارات دیگر هم سفارش چاپ این کتاب را گرفتند، که به چاپ هفتم رسید[۴] و در همین چاپ هفتم دوازده هزار نسخه تیراژ شد. [۲]

نوا، نما و نگاه

 
"'بند اول رمان عالی‌جناب عشق"'














پانویس

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ «گالری عکس». 
  2. ۲٫۰۰ ۲٫۰۱ ۲٫۰۲ ۲٫۰۳ ۲٫۰۴ ۲٫۰۵ ۲٫۰۶ ۲٫۰۷ ۲٫۰۸ ۲٫۰۹ ۲٫۱۰ ۲٫۱۱ ۲٫۱۲ «گفت‌وگوی خواندنی با سردبیر پرخواننده‌ترین مجله تاریخ ایران». دوماهنامه اجتماعی فرهنگی قدمگاه، ش. ۳. 
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ «رازهای مطبوعاتی ر.اعتمادی». 
  4. ۴٫۰۰ ۴٫۰۱ ۴٫۰۲ ۴٫۰۳ ۴٫۰۴ ۴٫۰۵ ۴٫۰۶ ۴٫۰۷ ۴٫۰۸ ۴٫۰۹ «نخستین ممنوع‌القلم‌بودن». روزنامه همدلی، ش. ۷۵۰. 
  5. "'«گالری عکس». 
  6. «مردی که در ۲۴ ساعت رمانی ماندگار نوشت». 
  7. ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ «آقای پرفروش». 
  8. ۸٫۰ ۸٫۱ «روایت ر.اعتمادی از زندگی شخصی‌اش». 
  9. ۹٫۰ ۹٫۱ «خاطرات تلخ و شیرین یک حادثه‌نویس». روزنامه ایران، ش. ۴۹۶۹. 
  10. میرعابدینی، فرهنگ داستان‌نویسان ایران از آغاز تا امروز، ۳۵.
  11. شریفی، فرهنگ ادبیات فارسی معاصر، ۷۱.
  12. ۱۲٫۰ ۱۲٫۱ ۱۲٫۲ «گزارش همایش روز جهانی داستان و تقدیر از استاد ر.اعتمادی». 
  13. ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ ۱۳٫۲ ۱۳٫۳ «گفت‌و‌گو با تأثیرگذارترین چهرهٔ ادبیات پرمخاطب ایران». 
  14. «نویسندهٔ داستان‌های عاشقانه». 
  15. «امیدوار به گشایش مشکلات». 
  16. «اظهار نظر محمدعلی جمال‌زاده». 
  17. «نامی یک‌کلمه‌ای». 
  18. «اعتمادی، ر». 
  19. «دیدار و گفت‌و‌گو با اسماعیل جمشیدی». 
  20. ۲۰٫۰ ۲۰٫۱ «ر.اعتمادی هیچ اتهامی را نمی‌پذیرد». 
  21. ۲۱٫۰ ۲۱٫۱ ۲۱٫۲ «پای درددل‌های ر.اعتمادی». 
  22. «زندگی ر.اعتمادی روایت می‌شود». 
  23. میرعابدینی، صد سال داستان‌نویسی ایران، ۲۹۱.
  24. «رمان جدید ر.اعتمادی». 

منابع

  1. داراب، حامد. «نخستین ممنوع‌القلم بودن». روزنامه همدلی ۳، ش. ۷۵۰ (۱۳۹۶). [۱]
  2. قدیمی، زهرا. «گفت‌وگوی خواندنی با سردبیر پرخواننده‌ترین مجله تاریخ ایران». دو ماهنامه اجتماعی فرهنگی قدمگاه، ش. ۳ (۱۳۹۵). [۲]
  3. مبین، محمد و محمدرضا میرشاه‌ولد. «خاطرات تلخ و شیرین یک حادثه‌نویس». روزنامه ایران، ش. ۴۹۶۹ (۱۳۹۰). [۳]
  4. میرعابدینی، حسن (۱۳۸۶). فرهنگ داستان‌نویسان ایران از آغاز تا امروز. تهران: نشر چشمه. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۶۲۳۶۲۳.
  5. شریفی، محمّد (۱۳۹۵). فرهنگ ادبیات فارسی معاصر. تهران: نشر نو. شابک ۹۷۸۶۰۰۷۴۳۹۹۹۹.
  6. میرعابدینی، حسن (۱۳۷۷). صد سال داستان‌نویسی ایران. ۱و۲. تهران: نشر چشمه.

پیوند به بیرون

  • «گالری عکس». تارنمای شخصی ر.اعتمادی. بازبینی‌شده در ۱۶بهمن۱۳۹۸ (۵فوریه۲۰۲۰).