نجف دریابندری
نجف دریابندری مترجم، ویراستار، نویسنده، روشنفکر و عضو افتخاریِ انجمن صنفی مترجمان ایران است.
نجف دریابندری | ||||
---|---|---|---|---|
من فکر میکنم ترجمه به محض اینکه از حد کار مکانیکی یا ساختکاری بالاتر برود، نوعی آفرینش ادبی است.[۲] | ||||
زمینهٔ کاری | ترجمه، نویسندگی، نقد ادبی و نقاشیخطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
| |||
زادروز | در شناسنامه: ۱ شهریور ۱۳۰۸ (در واقع:زمستان ۱۳۰۹)[۳] آبادان[۴] | |||
مرگ | ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹[۱] تهرانخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
محل زندگی | آبادان، تهرانخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد | |||
علت مرگ | کهولت سن و بیماری شدید[۵] | |||
جایگاه خاکسپاری | بهشت سکینهٔ کرجخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
پیشه | مترجم، نویسنده، منتقد ادبی و نقاشخطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
| |||
سالهای نویسندگی | ۱۳۲۰ تا ۱۳۹۹خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
کتابها | درد بیخویشتنی، کتاب مستطاب آشپزی، ترجمهٔ «وداع بااسلحه» همینگوی و «تاریخ فلسفهٔ غرب» و ... | |||
همسر(ها) | ژانت د. لازاریان[۶]، فهیمه راستکارخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
فرزندان | نوشین، آرش و سهراب[۷] | |||
اثرپذیرفته از | سید احمد فردید[۸] | |||
|
نجف دریابندری از مترجمانی است که با گذشت هفتاد سال از عمر کاری خود، کارنامهای سراسر از ترجمه و تألیف دارد. دریابندری، ترجمه را از هجدهسالگی با آثار کوتاه ویلیام فاکنر آغاز کرد.
از میان یادها
تلفظ نام همینگوی
بین خودمان بماندُ من آن موقع اسم همینگوی را «همینگوی» تلفظ میکردم؛ چون نویسندهٔ مقاله، «همینگوی» نوشته بود. بههمیندلیل خود من بعدازآنکه تلفظ درست اسم آن بابا را یاد گرفتم این اسم را همیشه بهصورت «همینگوی» نوشته که مبادا باز «همینگوی» تلفظ کنم. بههرحال، من با خواندن آن مقالۀ گلستان با اسم همینگوی آشنا شدم؛ اولین داستانهای او را هم مدتی بعد در مجموعهای که گلستان ترجمه کرده بود خواندم.[۹]
وداع با اسلحه
یک روز گلستان متن انگلیسی وداع با اسلحه را به من داد که بخوانم. من بهجایاینکه این کتاب را بخوانم ترجمهاش کردم؛ یعنی بعد از آنکه مقداری از آن را خواندم دیدم که باید ترجمهاش کنم و دست بهکار شدم. چند دفتر کاغذ کاهی خریدم و شروع کردم. این کار هشت ماه طول کشید.[۱۰]
سوءپیشینه
یک وقت من برای گرفتن گواهینامۀ رانندگی رفتم ورقۀ عدمسوءپیشینه بگیرم. یک ورقهای به من دادند که تویش نوشته بود شخص نامبرده که بنده باشم بهجز اقدام علیه سلطنت مشروطه و خیانت به کشور و تحریک اشرار و تسلیح عشایر و تبلیغ مرام اشتراکی سوءپیشینهای ندارد![۱۱]
احضار روح
داستان از این قرار است که حدود بیست سال پیش یکی از دوستان، من و چند نفر دیگر را برد به یک جلسۀ احضار ارواح. یادش بهخیر، غلامحسین ساعدی هم بود. شاید خود ساعدی بود که ما را برد، درست یادم نیست. درهرحال احضارکنندۀ ارواح سرهنگی بازنشسته بود. طرفهای پارک شهر یک مدیوم هم داشت که جوان بیستودوسهسالهای بود. جناب سرهنگ مدیومش را هیپنوتیزم میکرد. بعد از او میخواست روحِ اشخاص متفرقه را حاضر کند. روح هم حاضر میشد و با مدیوم که خوابیده بود با حضار حرف میزد. خلاصه، جناب سرهنگ مدیوم را خواب کرد و از ما پرسید روح چهکسی را مایلاید احضار کنیم. من هم گفتم لطفاً روح صادق هدایت را احضار کنید؛ چون کار خیلی واجبی با ایشان دارم. جناب سرهنگ گفت آقای هدایت خودشان تشریف میآورند احتیاجی به احضار نیست. معلوم شد این کار هر شبشان است. گفتم بسیار خب. پس هروقت آقای هدایت تشریف آوردند، مرا خبر کنید. خلاصه بعد از مدتی گفتند آقای هدایت تشریف آوردند اگر سؤالی دارید بفرمایید. فیلم «داش آکَل» مثلاینکه تازه درآمده بود، بحث آکُل و آکَل مطرح شده بود. گفتم از آقای هدایت بپرسید «داش آکَل» درست است یا «داش آکُل»؛ هدایت بهزبان فصیح گفت: «داش آکَل» ما بعد از مذاکره با چند روح دیگر بلند شدیم رفتیم هتل مرمر توی خیابان فیشرآباد که پاتوق خیلی از دوستان بود. آنجا دیدم اسماعیل شاهرودی شاعر معروف و مرحوم نشسته دارد با یک عده سر همین مسئلۀ آکَل و آکُل دعوا میکند. شاهرودی میگفت آکَل، آنها میگفتند آکُل. من گفتم حق با شاهرودی است؛ چون من نیمساعت پیش از خود هدایت پرسیدم، گفت آکَل. شاهرودی گفت بفرمایید، این هم شاهد. ولی هیچکس از من نپرسید تو نیمساعت پیش هدایت را کجا دیدهای...[۱۲]
بوف کور و هدایت
بوف کور اثر منحطی است و دوستش ندارم. در اواخر قرن گذشت رونق داشت. شعرایی مثل بودلر و ورلن توی این خط بودهاند. من نمیدانم اسم منحط را چهکسی روی این شعرا گذاشه بود؛ ولی پیروان مکتب منحط این اسم و عنوان را برای خودشان قبول داشتند، حتی یکی وقت نشریهای هم داشتند به اسم le decadent، یعنی «منحط». بله، اسم نشریهشان «منحط» بود.
واقعیت این است که فارسی هدایت گاهی لنگ میزد: این را هرکس نگاهی به نوشتههای هدایت بیندازد میبیند. گاهی فعلش ناقص است. گاهی ارکان جمله سرجای خودشان نیستند، گاهی ساختمان جمله شکل فرنگی دارد... .
گمان میکنم یکی از چیزهایی که در آن روزها خوانندگان داستانهای هدایت را میگیرد این است که میبینند در این داستانها از آن عنصر دروغآمیز و ملالآور موسوم به «اخلاق» هیچ خبری نیست.
رنگِ تازهٔ زبان محجوب
محمدجعفر محجوب در زمستان۱۳۲۹ برای گردش به آبادان رفته بود. در جمع کوچکی از جوانان محلی حاضر شد. در آن ایام جوانی بیستوپنجششساله بود و لهجهٔ غلیظِ تهرانیاش برای ما غریب بود. بهسرعت روحیهٔ جمع را دریافت و رنگ و روی تازهای به آن داد و درحقیقت سردستهٔ جمع شد. آنچه از بابِ شعر و شوخی و تکیهکلام و ضربالمثل و... از او شنیدیم در ذهن همه حک شد. بعد از آن همه کموبیش بهزبان امیر و حتی بهخیال خودمان با لهجهٔ او حرف میزدیم.[۱۳]
زندگی و یادگار
بر چرخ روزگار
- زمستان ۱۳۰۹: تولد نجف در آبادان (در شناسنامه، تاریخ تولدش ۱ شهریور ۱۳۰۸ ذکر شده است.)خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۲۸: ترجمهٔ «یک گل سرخ برای امیلی» ویلیام فاکنرخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۳۱: ازدواج با «ژانت لازاریان» (گالریدار و منتقد هنری)خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۳۳: : انتشار ترجمهٔ نجف از «وداع با اسلحه» اثر همینگوی – زندانیشدن و حکم حبس ابد برای نجفخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۳۷: آزادی از زندان – استخدام در «استودیو گلستان»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۳۸: استخدام در «موسسهٔ فرانکلین»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۳۹: تولد «نوشین»، اولین فرزند نجفخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۴۰: انتشار ترجمهٔ «بیگانهای در دهکده» اثر مارک تواین – انتشار ترجمهٔ «تاریخ فلسفهٔ غرب» برتراند راسلخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۴۱: انتشار ترجمهٔ «تاریخ سینما» اثر آرتور نایت – تولد «آرش»، دومین فرزند نجف و ژانتخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۴۹: انتشار مجموعه مقالات نجف با عنوان «در عین حال» - انتشار ترجمهٔ «عرفان و منطق» اثر برتراند راسل – انتشار ترجمهٔ «قضیهٔ رابرت اوپنهایمر» اثر هاینار کیپهارتخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۱: انتشار ترجمهٔ «معنی هنر» اثر هربرت رید – انتشار ترجمهٔ «چنین کنند بزرگان» اثر ویل کاپیخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۲: ازدواج با «فهیمه راستکار»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۳: تولد «سهراب»، تنها فرزند نجف و فهیمهخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۴: استخدام در تلویزیون ملی ایرانخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۵: انتشار ترجمهٔ «آنتیگونه» اثر سوفوکلسخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۶: انتشار مجموعهٔ «نمایشنامههای بکت» در دو جلدخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۵۷: انقلاب اسلامی و قطع همکاری با تلویزیونخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۶۱: انتشار ترجمهٔ «متفکران روس» اثر آیزایا برلین – انتشار ترجمهٔ «رگتایم» اثر ادگار لورنس دکتروف – انتشار ترجمهٔ «قدرت» برتراند راسلخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۶۲: انتشار ترجمهٔ «افسانهٔ دولت» ارنست کاسیررخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۶۳: انتشار مجموعه مقالات نجف با عنوان «به عبارت دیگر» - انتشار ترجمهٔ «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگویخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۶۶: انتشار ترجمهٔ «هکلبریفین» اثر مارک تواینخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۶۹: انتشار کتاب «درد بیخویشتنی»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۱: انتشار ترجمهٔ «گور به گور» اثر ویلیام فاکنر - انتشار ترجمهٔ «تاریخ روسیه شوروی – انقلاب بلشویکی» اثر ادوارد هلت کارخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۲: انتشار ترجمهٔ «فلسفهٔ روشناندیشی» اثر ارنست کاسیررخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۵: انتشار ترجمهٔ «بازماندهٔ روز» اثر کازوئو ایشیگوروخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۶: انتشار کتاب «یک گفتگو: ناصر حریری با نجف دریابندری»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۷: انتشار ترجمهٔ «بیلی باتگیت» اثر ادگار لورنس دکتروفخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۸: انتشار ترجمهٔ «پیامبر و دیوانه» اثر جبران خلیل جبران - انتشار ترجمهٔ «برفهای کلیمانجارو» اثر همینگویخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۷۹: انتشار «کتاب مستطاب آشپزی؛ از سیر تا پیاز» با همکاری فهیمه راستکارخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۸۰: انتشار کتاب «افسانهٔ اسطوره»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۸۱: نخستین سکتهٔ مغزیخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۸۳: انتشار ترجمهٔ «کلیها» اثر هیلاری استنیلندخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۸۹: دومین سکتهٔ مغزیخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۹۱: درگذشت فهیمه راستکارخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۹۳: چهارمین سکتهٔ مغزیخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۹۶: ثبت ملی «نجف دریابندری» به عنوان گنجینهٔ زندهٔ بشری در میراث خوراکخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد - ۱۳۹۹: درگذشت بهوقت ۱۱ و ۲۷ دقیقهٔ صبح روز ۱۵ اردیبهشت؛ خاکسپاری در بهشت سکینه کرج صبح روز ۱۷اردیبهشتخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
زندگی، سیاست و ادبیات
در سال۱۳۰۷ در محلۀ حمام جرمنی آبادان بهدنیا آمد؛ البته شناسنامهاش ۱۳۰۸ است. پدر وی جزو آدمهای سرشناس شهر بود. نجف فرزند دوم خانواده بود. از خواهر بزرگتر هفت سال و از خواهر کوچکتر دو سال فاصله دارد. پدرش پایولت کشتیهای نفتی بود. یا بهعبارتی ناخدای شماره ۶ بود.
گفتیهای نجف از پدر
- پدرم برای خودش یک کتابخانه داشت. من آنجا با کتابها آشنا شدم. پدرم یک سرودی برای ما بچهها میخواند که وقتی بزرگ شدم، متوجه شدم این سرود حزب کمونیست بوده است.
- پدرم در سال۱۳۱۴ فوت کرد. من هنوز کلاس اول بودم. بلافاصله بعد از قضیۀ کشف حجاب بود. یادم هست قبل از رفتن به مدرسه بهانه گرفتم. خلاصه تعلل میکردم. پدرم گفت که برو مدرسه بابا. مدرسه لازم است. اینها آخرین حرفهایی بود که من از پدرم شنیدم.
- مرگ پدرم درواقع زندگی ما را عوض کرد. بدین صورت که ما از یک حالت خانوادۀ اعیان آبادان درآمدیم و تبدیل شدیم به یک خانوادۀ فقیر.
- پدرم دو سه بار مرا به سینما برد. یک بارش فیلمفارسی «دختر لر» را دیدیم. بار بعدی من و خواهرم را به سینما برد و یک فیلم کارتونی والت دیزنی بود به نام سفیدبرفی و هفت کوتوله را دیدیم.
- ۵یا۶ساله بودم که پدرم مرا همراه یک پسر دیگر گذاشت توی این مدرسه. یک روز دستم را بریدم. به خانه آمدم دستم را بستند. ورم کرد و چندین روز حالم بد شد. این ماجرا باعث شد دیگر به آن مدرسه نروم.
- در هفتسالگی مرا در مدرسۀ مختلطی به اسم مدرسۀ ۱۷دی ثبتنام کردند. تا کلاس چهارم شاگرد خیلی برجستهای بودم. بعد از کلاس چهارم از مدرسۀ مختلط به دبیرستان رازی آمدم که شرکت نفت ساخته بود. من تا کلاس نهم آنجا درس خواندم.
- رفع حجاب هم بهسبک رضاشاه و آن دوره یک چیز مضحکی بود. یعنی یکهو تصمیم گرفتند رفع حجاب کنند و دستور دادند که جلسات بزرگ درست کنند و خانمها بیحجاب به آن مجالس بیایند. یادم هست که به این مجالس میگفتند جشن بیحجابی. یک آدمهایی بودند مثل پدر من و خیلیهای دیگر که طرفدار رفع حجاب بودند. پدرم برای مادر و خواهرم کلاه خریده بود که بهجای حجاب سرشان بگذارند. پدرم یک کلاه فرنگی برای مادرم خریده بود. کلاه مادرم سرمهای بود. رویش هم یک چیزهایی داشت. خواهرم اگر اشتباه نکنم یک کلاه قهوهای داشت. خب خواهرم مشکلی نداشت. کلاه را میگذاشت سرش و برای خودش خوش و خرم میرفت. ولی مادرم برایش خیلی مشکل بود. مادرم با خودش یک دستمال آورده بود که گرفته بود جلوی دهانش. چون حق نداشتند سرشان را بپوشانند. ولی خب میتوانستند دهانشان را بپوشانند.
از کلاس درس تا ترک تحصیل و آموختن انگلیسی
- یادم هست روزی محمود تفضلی به مدرسه آمد و سخنرانی کرد. بعدها که به تهران آمدم با ایشان آشنا شدم و با همدیگر دوست شدیم. او برادر جهانگیر تفضلی بود که روزنامۀ «ایران ما» را در میآورد.
- معلمی داشتیم به اسم آقای علوی که معلم ریاضیات و هندسه بود. یک روز که درس رسم داشتیم و من رسمم را نکشیده بودم، آمد پرسید رسم شما کجاست؟ گفتم که نیاوردم. گفت خیلی خب پاشو برو بیار. من هم از کلاس رفتم بیرون که رسمم را بیاورم و دیگر برنگشتم.
- هفت هشت ده ماه بعد از ترک تحصیل به شرکت نفت رفتم.
- در انگلیسیخواندن من چند عامل مؤثر بود. یک عامل مهم معلمهای خوبی بودند که در دورۀ دبیرستان داشتیم و باعث شد که به یادگیری زبان انگلیسی علاقهمند بشوم. بعد خودم کتابهای انگلیسی میخواندم. مقدار زیادی رمانهای انگلیسی خلاصهشده میخواندم. هیچ فراموش نمیکنم که اولین کتاب غیر درسی که به زبان انگلیسی خواندم «دیوید کاپرفیلد» اثر چارلز دیکنز بود. یکی از عوامل واقعاً مؤثر در یادگیری زبان انگلیسی من سینما بود. سینما تاج آبادان برای من خیلی غنیمت بود. من مقدار زیادی از زبان انگلیی را توی سینما یاد گرفتم. جالب این بود که من چون انگلیسی را توی سینما یاد گرفته بودم درواقع از خیلی از انگلیسیها بهتر و ادبیتر حرف میزدم.
- یک سال بعد از ترک تحصیلم را صرف انگلیسی خواندن کردم. و وقتی یک سال تمام شد من درواقع انگلیسی بلد بودم. کتاب انگلیسی میخواندم و حرف میزدم. بعد شروع کردم به ترجمه. خیال میکنم که هفده، هجده ساله بودم که داستانهای ویلیام فاکنر را میخواندم و دو، یه تا از داستانهای کوتاهش را ترجمه کردم. بعد از آن بود که به ترجمۀ ادبیات انگلیسی علاقهمند شدم.
جرقههای سیاست در زندگی
- اولین گرایش فکری من اندیشههای کسروی بود. کتابهای کسروی دریچهای به روی دنیایی جدید برایم باز کرد. کتابهای کسروی که یادم هست آن موقع خواندم کتاب «خواهران و دختران ما»، حافظ چه میگوید» یا شیعهگری بود که من وقتی میخواندم اصلاً بهکلی دگرگون میشدم؛ بهطوری که با شعر و شاعری و حافظ و سعدی به کلی مخالف شده بودم.
- یک معلمی داشتیم به اسم آقای سرفراز که مذهبی بود و مخالف کسروی. او هم کتابهایی میداد که مذهبی بشویم. ازجمله کتابهایی از سیدجمالالدین اسدآبادی به ما میداد. منتها اندیشۀ مذهبی تأثیری در ما نداشت و فقط ما را وارد کشاکشهای فکری میکرد و باعث میشد که از افکار دو طرف مطلع شویم. خلاصه سهچهار سال دچار کسروی شده بودم که تا یکی دو سال بعد از کشته شدن کسروی در ۱۳۲۴ ادامه داشت.
- در سال ۱۳۲۶تا۱۳۲۷ گرایش تودهای پیدا کردم. عاملش هم کتابی بود که یک شخص کمونیست در نقد اندیشههای کسروی نوشته بود. تازه فهمیدم که چقدر حرفهای کسروی بچهگانه است.
شغلهای پیدرپی
- در شرکت نفت ۵۰۰ تومان حقوق میگرفتم که پول خوبی بود. بهعنوان یک آدم معمولی استخدام شدم. ابتدا یک سالی در شرکت نفت در ادارۀ شیپینگ کار کردم. من منشیگری ادارۀ کارگری یعنی پرداخت حقوق و مرخصی و از این قبیل بود. یکبار مسئول ادارۀ شیپینگ-که یک انگلیسی بود- صورت جلسۀ مرا دید و خوشش آمد و گفت اینجا به درد شما نمیخورد. من شما را به ادارۀ دریانوردان میفرستم. آنجا کارمندان به آدمی که انگلیسی حرف بزند نیاز دارند.
- در ادارۀ دریانوردان هم یکسالی بیشتر نماندم. در اوایل۱۳۳۰ در انتشارات شرکت نفت مشغول شدم. آقایان حمید نطقی رئیس اداره انتشارات شده بود و آقایان محمود فخرداعی، ابراهیم گلستان، ابوالقاسم حالت، هوشنگ پزشکنیا و نیکزاد کارمند آنجا بودند.
- پزشکنیا نقاش بود. در ایران در مدرسۀ کمالالملک نقاشی خوانده بود و نقاش خیلی بااستعدا و جالبی بود. درواقع باید بگویم که شاید اولین نقاش ایران بود که بنای نقاشی مدرن را در ایران گذاشت. بهکلی آدم عجیبی بود. آخرسر دیوانه شد.
- جلیل ضیاءپور در نقاشی مدرن ایران خیلی مؤثر بود؛ ولی بهنظر من بههیچوجه استعداد پزشکنیا را نداشت.
- ابتدا ترجمه میکردم به امضای «ن-د». ولی بعد مسئول ستون سینمایی شدم.
- درواقع آخر سر، کار من در ادارۀ انتشارات عبارت بود از اینکه ساعت پنج صبح ماشین میآمد دنبالم و میرفتم به آن چاپخانه دوساعته تمام میشد، بعد میگفتم مرحمت زیاد، من رفتم. میرفتم باشگاه و آنجا بچهها را میدیدم.
از گلستان میگوید و حالت
- آقای گلستان تقریباً سرکار نبود یک دوربین داشت و میرفت پالایشگاه فیلم میگرفت. درواقع تمرین فیلمبرداری میکرد.
- من و گلستان هیچوقت رابطۀ واقعی و صمیمی نداشتیم. ولی خب او دو سه کار برای من انجام داد.
- گلستان میگوید من یک آدمی را به دستور حزب توده آوردم تا کار کند. مطلقا دروغ است. نه حزب به من همچین دستوری داده و نه من کسی را آوردم.
- حالت بهکلی آدمی غیر از گلستان بود. بهاصطلاح شاعر مسلک بود و قبلاً هم توی نشریۀ توفیق کار میکرد. آدم خوب و بیآزاری بود.
- من قبل از وداع با اسلحه کار ترجمه کرده بودم. این کتاب را از گلستان گرفتم که بخوانم و بعد که خوشم آمد خودم ترجمهاش کردم. اصلاً گلستان هیچوقت راجع به ترجمۀ کتاب صحبتی با من نکرد.
- گلستان در گفتوگویس با جاهد مطالب نادرست زیادی دربارۀ من گفته است. بین ما بعدها اتفاقی افتاد که بههرحال از دست من دلخور شد. مثلا میگوید که من با شاملو رفتم پیش او. درحالیکه من اصلاً چنین کاری نکردم. یا مثلاً گفته زن سابق من با خانم فروغ فرخزاد یک برخوردی کرده و مقدمهای چیده که اصلاً حقیقت ندارد.
- اصل داستان این بود که زن من یکبار تلفنی به دفتر گلستان زده بود که با من صحبت کند و تلفنچی آنجا خانم فرخزاد بود و احتمالاً جواب درستی به او نداده بود. یک روز که زن من آمده بود دفتر گلستان و آقای گلستان هم آنجا بود نمیدانم چی شد که خانم من بهعنوان گلهگزاری به آقای گلستان گفت که من تلفن زدم جواب درستی نشنیدم. که آقای گلستان گفته بود صحیح نیست و از اتاق رفته بود.
- اینکه گلستان گفته دریابندری بعد از آن برخورد گریه کرد و از این حرفها اصلاً صحت ندارد.
- من در سال۱۳۳۰ جزو فعالان اعتصابات بودم و آن موقع ما به مردم میگفتیم این بساطی که شرکت نفت برای شما درست کرده و شما هم راضی هستید، کافی نیست. این فریبنده است.
- من در حوادث سال۱۳۲۵ چندین بار رفتم به مسجد «سیدعلی نقی» که درواقع محلی برای میتینگ کارگری شرکت شده بود. اول کار سخنرانی میکردند. از تهران هم میآمدند. آقای «جلال آل احمد» آن موقع جوان بود و کارهای هم نبود؛ ولی از تهران آمده بود گردش، آمده و سخنرانی هم کرد.
- علی امید در آن مسجد میآمد. از رهبران قدیمی کارگران صنعت نفت بود که در زمان رضا شاه درگیر شده بود.
- در آن زمان من فقط یک جوان هجده سالهای بودم که بهکلی پرت بودم از این قضایا و فقط ناضر مسایل بودم. ولی سابقهاش در دل و ذهن ماها بود که باعث گرایش ما به حزب توده و مبارزه با شرکت نفت شد.
گمان میکنم در سال۱۳۲۷تا۲۸ بود که بهصورت جدی وارد فعالیت سیاسی شدم و رفتم در حزب توده. قبلاً به قول تودهایها سمپاتیزان حزب بودم.
- فعالیت بنده در فروردین سال ۱۳۳۰ گل کرد. دکتر مصدق میگفت که من کارم عبارت است از حل مسئلۀ نفت؛ یعنی برهم زدن قرارداد موحود شرکت نفت و دولت ایران و بستن یک قرارداد جدید که مطابق منافع ملت ایران باشد. با آمدن مصدق و گرم شدن بساط بهاصطلاح مبارزه با شرکت نفت، کارگران و دانشجویان دست به اعتصاب زدند.
- شرکت نفتیها اغلب تودهای میشدند، جون کارمندهایی که شرکت نفت شدند، عدهایشان تودهای بودند.
- با رجال حزب که آشنا شدم دیدم اینها هیچچیز از مارکسیسم سرشان نمیشود. درواقع این یک مسئلۀ تاریخی مهمی است که مارکسیسم در
- حزب توده فقط یک اسم بود و در شوروی هم یک تعبیر خاصی از مارکسیسم وحود داشت.
- من فکر میکنم که حتی لنین و بعدش استالین و دیگران در سوروی هم مارکس را نمیشناختند، انگلس را میشناختند. واسطۀ این شناخت هم پلخانف بود.
- دور اول من را گرفتند وبیش از ده روز نگهم داشتند. در نتیجه از شرکت نفت اخراج شدم.
- دور دوم چهارسال طول کشید. یک سالش در آبادان بودم. بعد ما را بردند تهران.
- من و شخصی به نام اکبر بهشتی محکوم به اعدام شدیم منتها با یک درجه تخفیف حبس ابد برایمان بریدند. بعد دوباره تخفیف خوردیم و ۱۵ سال حبس برایمان بریدند. یک سال بعد مجددا اعتراض کردیم و دوباره به ما تخفیف دادند؛ یعنی حکم ما از ۱۵ سال شد چهار سال.
- وقتی حبس ابد گرفتم. زیاد قضایا را جدی نمیگرفتند. میدانستم که به این زودیها آزادبشو نیستم. برای خودم کتاب فراهم کردم و کتاب تاریخ فلسفۀ غرب برتراند راسل را توی زندان ترجمه کردم.[۱۴]
درگذشت نجف
اگر حدود صد سال پیش که نجف دریابندری هنوز بهدنیا نیامده بود، پدر بوشهریاش در بصره پیشنهاد انگلیسیها برای گرفتن تابعیت عراق را میپذیرفت و همانجا میماند، به کار راهنمایی کشتیهایی خارجی و به آبادان نمیرفت، شاید هرگز خبر درگذشت پسرِ آن پدر که بعدها در آبادان بهدنیا آمد، هیچ اهمیتی نمیداشت.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
اما ناخدا خلف بوشهری پس از چندین سال کار در بصره به آبادان میرود و پسرش چشم میگشاید و سیچهل سال بعد میشود نجف دریابندریِ مترجم که بههنگام مرگ در ۹۰سالگی آوازهٔ ادبی و فراملی داشت.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
نجف دریابندری ساعت ۱۰صبح روز دوشنبه، ۱۵اردیبهشت۱۳۹۹، پس از یک دوره بیهوشی چشم باز کرد و بهگفته سهراب، پسرش، «نگاهی پرسشگرانه» به دنیا انداخت و در ساعت ۱۱و۲۷دقیقه چشمانش را برای همیشه بست.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی داردخطای یادکرد: برچسب <ref>
نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
آیین خاکسپاری دریابندری، ظهر چهارشنبه، ۱۷اردیبهشت۱۳۹۹، بدون حضور علاقهمندان و فقط با حضور جمعی محدود بهدلیل وضعیت پیشآمده ناشی از شیوع ویروس کرونا، در گورستان «بهشت سکینه» کرج برگزار شد.
پیکر نجف دریابندری پس از انتقال از بهشت زهرای تهران، در قطعه نامآوران بهشت سکینه کرج، در کنار مزار همسرش، فهیمه راستکار، به خاک سپرده شد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی داردخطای یادکرد: برچسب <ref>
نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
آثار تأثیرگذار
من چندتا از کارهایی را که روی خود من خیلی اثر کرده اند برای شما میشمارم. داستانی به نام دیوار اثر ژان پل سارتر ترجمة صادق هدایت در مجلۀ سخن داستانی به نام کراسوس شکارچی اثر فرانتس کافکا ترجمۀ صادق هدایت در همان مجله. نمایشنامهای به نام پیش از ناشتایی اثر یوجین اونیل ترجمۀ صادق چوبک باز در مجلۀ سخن. داستانی به نام کارگر بیمار اثر دی.اج.لارنس ترجمۀ صادق چوبک در مردم ماهانه؛ داستانی به نام جورابهای سفید اثر دی.اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش در مردم ماهانه؛ داستان دیگری به نام مردی که مرد اثر دی.اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش که به صورت کتاب چاپ شده بود. داستانی به نام آن روز آفتاب غروب اثر ویلیام فاکنر ترجمۀ ابراهیم گلستان در مردم ماهانه (آنطورکه یادم میآید بعدا گلستان عنوان این داستان را عوض کرد و گذاشت آن روز که شب شد) همه اینها نمونههای نوع تازهای از ادبیات بودند که من قبلا نظیرشان را ندیده بودم و به زبانی ترجمه شده بودند که برای ما یعنی برای نسل من تازگی داشت.[۱۵]
از نگاه نجف
محمدجعفر محجوب
دربارۀ فضل و کمال محمدجعفر محجوب و خصایل و مکارم او، بهعنوان استاد برجسته و شیرینزبان ادبیات فارسی و نویسنده و محقق و مترجم نامآور، و دربارۀ اهمیت آثار او، شاگردان و همکارانش که یکایک به او دلبستگی داشتند و برایش احترام فراوان قائل بودند. محمد جعفر محجوب که در حلقۀ خانواده و دوستان نزدیکش«امیر» نامیده میشد، بدون شک، آدمیزاد بسیار ممتازی بود و نویسندۀ این سطور میتواند ادعا کند که نزدیک به پنجاه سال سعادت رفاقت با او را داشته است.[۱۶]
محمد قاضی
نام محمد قاضی را اولین بار از دوست فقیدم مرتضی کیوان شنیدم این پیش از ۱۳۳۰ بود. تا آن زمان قاضی فقط یک کار ادبی کرده بود و آن ترجمۀ فیلمنامۀ دونکیشوت بود که گویا پیش از شهریور۱۳۲۰ منتشر شده بود. این ترجمه را من هرگز ندیده بودم؛ ولی ما یعنی حلقۀ دوستان کیوان میدانستیم که دونکیشوت اثر مهمی است و خیال میکردیم که آنچه قاضی ترجمه کرده است متن کامل این اثر است و به همین جهت برای اسم او احترام زیادی قائل بودیم. بعدها قاضی نقل میکرد که خود او هم کم یا بیش همینطور خیال یکرده است. و اگر اشتباه نکنم این را در شرح حالش-خاطرات یک مترجم، هم نوشته است این نشانۀ گویایی از سادگی و صداقت شخصیت قاضی بود و کسانی که قاضی را از نزدیک میشناختند میدانند که او این سادگی و صداقت را همیشه داشت و هرگز از دست نداد به هر حال قاضی در فاصلۀ ترجۀ آن فیلمنامه تا ترجمهٔ جزیرهٔ پنگوئنها که گمان میکنم بیش از ده سال.[۱۷]
غلامحسین مصاحب
نجف برای درگذشت او در روزنامۀ اطلاعات چنین مینویسد: غلامحسین مصاحب مولف دایرهالمعارف فارسی، درگذشت. مدتها بود که بیم آن میرفت بیش از آنکه کار نشر باقیماندۀ دایرهالمعارف به پایان رسیده باشد چراغ عمر این مرد خاموش شود؛ اما هفتۀ گذشته این حادثه روی داد. بیشت و چهار پنج سال پیش که قرارداد ترجمۀ دایرهالمعارف وایکینگ یک جلدی با مصاحب بسته شد. انتظار میرفت که این کار در ظرف یکی دو سال بهپایان برسد و اگر مصاحب آدمی بود که به ترجمۀ یک دایرةالمعارف خارجی بههمان صورت اصلی و بدون کم و زیاد رضایت میداد و البته این انتظار بیجا نمیبود؛ ولی خیلی زود معلوم شد که مصاحب یک مترحم معمولی نیست بلکه میخواهد ترجمۀ دایرةالمعارف وایکینگ را بهانۀ تالیف یک اثر بزرگ قرار دهد که دایرهالمعارف فارسی باشد.[۱۸]
ذبیحالله منصوری
مرحوم منصوری درواقع مترجم نبود، نوعی نویسنده بود که از اول بنا را بر این گذاشته بود که خودش را مترجم معرفی کند. برحسب عادت اسم خودش را مترجم میگذاشت. شاید به این علت که خیال میکرد اگر بنویسد مؤلف فروشش صدمه میخورد. چه بسا درست هم خیال میکرد. منصوری درواقع تهیهکنندۀ مواد خواندنی آسان و روان و نازل برای قشر وسیعی از خوانندگان فارسی زبان بود. این قشر ظاهراً بیشتر از مردم مسن تشکیل میشد: کارمندان بازنشسته، بیوهزنهای بیکار، و مانند اینها.[۱۹]
نیما یوشیج
نجف دریابندری در گفتوگویی دربارۀ نیما وی را پیرمرد خلوضع مازندرانی توصیف میکند؛ ولی بعدها میگوید که این عبارت داوری او از نیما نبوده و تصوری است که تا اوایل دهۀ بیست در بعضی محافل شعر کهن دربارۀ نیما وجود داشته است. نیما آدمی است که سنت هزار سالۀ فرمالیسم شعر فارسی را کنار گذاشت و از جای دیگری شروع کرد. با این کار ساده آن بت کهن را شکست؛ ولی کار دنیا طوری است که غالب بتشکنها خودشان مبدل به بت میشوند.[۲۰]
کمالالملک
کمالالملک در گرماگرم جنبش امپرسیونیستها برای مطالعۀ نقاشی به پاریس میرود؛ ولی ظاهراً چیزی از کارهای آنها به چشمش نمیخورد، یا اگرهم خورده آن را بهکلی نادیده گرفته. بههمیندلیل است که کمالالملک با آنکه استاد زبردستی بوده، نقشش در تاریخ هنر نقاشی ایران بازدارنده است.[۲۱]
بزرگ علوی
علوی پیش از به زندان افتادن در ۱۳۱۶ فقط یک مجمومۀ داستان منتشر می کند که مجموعۀ درخشانی هم نیست. درواقع فعالیت علوی بهعنوان نویسنده در واقع بعد از شهریور ۲۰ شروع میشود که دورۀ دیگری است با مسائل دیگری. شهرت و نفوذ علوی در این دوره بیشتر جنبۀ سیاسی دارد. اگر علوی زیر سایۀ حزب توده نبود من گمان نمیکنم بهعنوان نویسنده آن اسم و اعتبار را پیدا میکرد.[۲۲]
مرتضی کیوان
کیوان را معمولاً توی کافهها میدیدیم و کیوان همینکه مینشست یادداشتهایش را از جیبش در میآورد و روی میز میریخت. اسم این یادداشتها «گنجشکهای کیوانیه بود. و همۀ ما برای دیدن آخرین گنجشکها بیتاب بودیم. بعضی از این گنجشکها را کیوان عینا از توی روزنامهها یا مجلهها میبرید.
- کیوان درواقع اولین ویراستار ایران بود و خیلی از شعرها و نوشتهها و ترجمهها پیش از چاپ از زیر نظرش میگذشت و دستکاری میشد؛ یعنی همان کاری که امروز به آن میگوییم ویرایش. حتی گاهی نوشتۀ روی شیشۀ مغازهها را هم با همان خودنویسش ویرایش میکرد و ما از دستش میخندیدیم.
- کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی را که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت.
- آخرین خبری که من از کیوان گرفتم دوچیز بود. یکی اسمی که همراه با تاریخ با مداد روی دیوار گچی یکی از سلولهای بازداشتگاه لشکر ۲ زرهی نوشته شده بود. در آن ایام من زندانی بودم و مرا همراه با پنج نفر از رفقایم برای محاکمۀ مجدد از آبادان به بازداشتگاه لشکر ۲ زرهی تهران آورده بودند. ما همه به حبسهای سنگین محکوم شده بودیم، با این حال هفتۀ اول ما را در سلولهای انفرادی بازداشتگاه زرهی انداختند. من و یکی از آن جمع شش نفری در یک سلول افتادیم، و طبعاً با کنجکاوی شروع کردیم به وارسی در و دیوار سلول. روی دیوار مقداری خط و اسم بود، من از میان آنها یک خط آشنا را شناختم: «مرتضی کیوان ۲۶مهر۱۳۳۳» اینکه میگویم مربوط به پاییز۱۳۳۴ است؛ یعنی حدود یک سال بعد از اعدام کیوان امضای او روی دیوار سلولش باقی مانده بود. تاریخ روزش دقیقاً در خاطرم نمانده، شاید روز دیگری بود؛ ولی میدانستم که سحرگاه ۲۷مهر کیوان را در میدان تیر همان لشکر۲ زرهی اعدام کردهاند. بنابراین کیوان به احتمال قوی تا شب آخر در همان سلول بوده و این آخرین پیام او بود، البته نه به شخص من، به هرکسی که گذارش به آن سلول میافتاد، و این پیام از قضا به من هم رسید. پیام دوم یک بیت شعر بود که با همان خط آشنا روی دیوارۀ یک لیوان لعابی دستهدار نخودیرنگ با مداد کپی نوشته شده بود:
درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست | رازدار خلق اگر باشی همیشه زندهای |
نزدیک غروب روز ۲۷مهر مرا با چند نفر دیگر از یک جایی به اسم پادگان نظامی امیرآباد آبادان به زندانی که به اسم«آسایشگاه» معروف بود منتقل کردند. وقتی وارد شدیم زندانیها در حیاط خاکی آسایشگاه پراکنده بودند، ولی هیچ جنب و جوشی نداشتند، برخلاف معمول هیچکس به استقبال ما نیامد. بعد محمدعلی صفریان که در میان زندانیها بود آمد آهسته از کنار من گذشت و زیر لب گفت: «کیوان امروز صبح اعدام شد.»[۲۳]
ترجمۀ خشم و هیاهو
تمام حقیقت این است که ترجمۀ خشم و هیاهوی بهمن شعلهور به دست منوچهر انور، جمله به جمله با اصل مقابله و اصلاح شده بود به طوری که سهم اصلاح کننده از سهم مترجم بیشتر بود که کمتر نبود. منوچهر انور آن موقع سردبیر یا بهاصطلاح امروز سرویراستار مؤسسۀ فرانکلین بود و مدت زیادی وقت صرف این کار کرد.[۲۴]
ترجمه بهمثابه خلق ادبی
ترجمه بهمحض اینکه از حد کار مکانیکی یا ساختکاری بالاتر برود؛ یعنی از حد کاری که از ماشین ساخته باشد نوعی آفرینش ادبی است و باید با ملاکهای نقد ادبی سنجیده شود؛ بنابراین ملاکها یا مبانی نقد ترجمه از مبانی نقد ادبی جدا نیست، گیرم اینکه بعضی ملاحظات مربوط به حدود مطابقت ترجمه با اصل اثر هم اینجا پیش میآید؛ ولی من شاید برخلاف نظر خیلیها معتقد نیستم که این مطابقت تنها ملاک سنجش ترجمه است.[۲۵]
ترجمۀ آثار کهن
ما هیچ سبک و سیاق حاضر و آمادهای در آثار متقدمین سراغ نداریم که برای ترجمۀ فلان یا بهمان اثر خارجی به آن رجوع کنیم. در ترجمۀ هر اثری باید به زبان خاص آن برسیم. حالا البته آدم هرچه از میراث ادبیات فارسی اندوختۀ بیشتری داشته باشد، لابد مقدوراتش برای رسیدن به زبانی که دنبالش میگردد بیشتر خواهد بود، گرچه در این مورد هم راستش من خیلی یقین ندارم، چون همیشه این خطر هست که آدم در آن آثار غرق بشود.[۲۶]
رابطۀ مترجم و آزادی
مترجم وقتی کارش قابل اعتناست که بتواند اثری را در زبان خودش از نو بیافریند. این آفرینش ناچار محتاج آزادی است. به همین دلیل بهترین ترجمهها آنهایی نیستند که مترجم با ترس و لرز قلم را روی کاغذ گذاشته و زبان فارسی را با فشار و با عجز و التماس توی قالب تألیف کلام خارجی چپانده. من نگران اینجور ترجمهها نیستم. چون فکر میکنم اینها وارد ادبیات فارسی نمیشوند، اینها خیلی زود در ردیف کتابهای مرده و فراموششده قرار میگیرند.[۲۷]
رمان شوهر آهوخانم
احساس من همیشه این بوده است که لای این کتاب هفتصد صفحهای یک رمان بسیار عالی خوابیده، که اگر روزی از لای آن خاک و خل دربیاید چیز درخشانی خواهد بود.[۲۸]
سیاحت شرق
کتابی هست به اسم سیاحت شرق. این کتاب زندگینامۀ یک نفر روحانی است به اسم آقا نجفی قوچانی که در اواخر دورۀ قاجار بیست سالگی در نجف طلبه بوده و بعد هم به شعر خودش قوچان برگشته و مجتهد آنجا شده و حالا هم گویا مقبرهاش زیارتگاه مردم آن نواحی است. کتاب این آدم به نظر من یک اثر ادبی بسیار شایان توجه است.[۲۹]
ترجمه و مترجم
ترجمه علم نیست عمل است کاری است که آدم با آموزش منظم یا غیر منظم یاد میگیرد، و در هر حال از راه آزمایش و خطا؛ مثل ساز زنی یا دوچرخه سواری. مترجمِ هنرمند کسی است که بتواند یک متن را به صورتی ترجمه کند که خود نویسنده اگر همزبان مترجم بود آن متن را به آن صورت مینوشت. معنی این حرف هم این است که مثلاً اگر من بخواهم هملت شکسپیر را به فارسی ترجمه کنم، باید پیش خودم شکسپیری را تصور کنم که فارسیزبان است و دارد هملت را به زبان خودش، که فارسی است، مینویسد، یا نوشته است، و حالا من که مترجم هملت هستم باید ترجمهام را از روی دست ْن شکسپیر فرضی بنویسم. به این ترتیب ترجمۀ فارسی هملت مثل متنِ انگلیسی هملت یک شاهکار هنری از کار در میآید.[۳۰]
زبان فاخر
زبان فاخر در بسیاری از موارد چیزی نیست جز همان زبان مندرس روزنامهها که مقداری زر و زیور و خرمهره و اینجورچیزها به آن آویزان کردهاند، یا نوعی لحاف چلتکه است که از متون کهن سرهم کردهاند، اما چیزی که به نظر من مهمتر است، وقتی ما برای اثری که داریم ترجمه میکنیم زبان پیشساختهای در نظر داشته باشیم، دیگر محلی برای کار آفرینشی روی آن ترجمه باقی نمیماند.[۳۱]
ترجمۀ دونکیشوت
بعد که دن کیشوت را خواندم احساس کردم مثل آدمی هستم که تازه شناکردن را یاد گرفتهۀ میبیند روی آب ماندن آنقدرها هم که خیال میکرده مشکل نیست! شاید خوانندگان هیچ ردپایی از دنکیشت را در این ترجمه من ندیده باشند؛ ولی من خودم میدانم که در این کار چقدر به قاضی مدیون هستم. کار کوچکی است ولی دینش کوچک نیست چون این دین برای من دستمایهای شد که در جاهای دیگر هم بهکار بردم. چیزی که در ترجمۀ دنکیشوت از همان سطرهای اول نظر آدم را میگیرد این است که خواننده احساس میکند با نثر خاصی سروکار دارد که دقیقا برای این کار یعنی برای نقل داستان سروانتس به زبان فارسی، ساخته و پرداخته شده. این اولا، اما این نوع کوششها همیشه به نتیجه نمیرسد. چهبسا مترجمی کوشش میکند زبان خاصی بهاصطلاح برای ترجمۀ اثری بسازد، ولی زبانش با متنی که دارد ترجمه میکند مناسبت ندارد. نثر قاضی در دن کیشوت برای این داستان بسیار مناسب است. این ثانیاً سوم اینکه نثر یا زبان بیریشه و بیپدر و مادر یا به اصطلاح من دراوردی نیست. خواننده ریشههایش را تشخیص میدهد. چه در ادبیات کلاسیک فارسی چه در زبان داستانسرایی قدیم، مثل حسینکرد و امیرارسلان و غیره. چهارم اینکه سبک یا لحن بیانی که مترجم برای نقل داستان پیدا کرده صحبت یک صفحه و ده صفحه و یک فصل و دو فصل نیست، این زبان در سراسر داستان با تمام قوت از توی داستان میجوشد و هیچجا افت نمیکند. به نظر من همۀ اینها مشخصات یک کار هنری ممتاز است.[۳۲]
ویلیام فاکنر
فاکنر همیشه مرا وسوسه کرده، هنوز هم میکند، ولی آمادگی خود آدم همیشه یکجور نیست.[۳۳]
فردوسی
فرنگیها غالباْ فردوسی را با همر مقایسه میکنندُ چون اینها هردو حماسۀ منظوم ساختهاند، و هردو تاریخ قوم خودشان را بهصورتی که آن قوم تصور یا تخیل میکرده به نظرم در آوردهاند. فردوسی برای ما بسیار بیشتر از هومر برای غربیها اهمیت دارد، از این جهت که او کارش را در آخرین مرحلۀ تحول زبان ما انجام داده است. فردوسی شاهنامه را پس از آخرین تحول زیان فارسی سروده یعنی تحویلی که دویست سیصد سال پیش از او در زبان رخ داده بود به عبارت دیگر، زبان همر مرده است. و حال آنکه زبان فردوسی زنده است و ما تپش قلب این زبان را در بیت بیت شاهنامه احساس میکنیم. چه بسا تا دویست سیصد سال دیگر نسلهای بعد از ما ناچار بشوند شاهنامه و بوستان و غیره را ترجمه کنند، چنانکه همین امروز هم نسل جدید رفتهرفته دارد از میراث کلاسیک بیگانگی نشان میدهد. این هم جای تاسف نیست. چنانکه برای مردم انگلیس هم جای تاسف نیست که زبانشان تحول پیدا کرده و حالا آثار شکسپیر را به آسانی نمیتوانند بخوانند. اگر آن چیزی را که به اسم «هویت ملی» میشناسیم بیندازیم روی میز تشریح و بشکافیم، خواهیم دید که قسمتی از بافت او از همین شاهنامه است. این شوخی نیست. در تمام تاریخ ادبیات جهان فقط فردوسی است که به همۀ این هدفها رسیده.[۳۴]
گلستان سعدی
انضباطی که در مقدمۀ گلستان سعدی رعایت شده-در همان قطعۀ معرووف «منت خدای را عز و جل»-شاید در تمام ادبیات دنیا بینظیر باشد. در واقع ساختمان این قطعه از لحاظ زیر و بم و فرود و فراز خیلی شبیه به ساختمان یک سمفونی است. ولی نکته این است که بنای نثر گلستان بر صنعت است، نه بر ضبط زبان طبیعی.[۳۵]
ادبیات مدرن قبل از شهریور۱۳۲۰
حالا که به آثار دورۀ پیش از شهریور۱۳۲۰ نگاه میکنیم میبینیم که در میان این آثار هیچ نشانهای از ادبیات مدرن به چشم نمیخورد. البته صادق هدایت و بزرگ علوی هستند. ولی آنها هم چندان خبری از ادبیات مدرن ندارند. علوی یک داستان خیلی سانتی مانتال به اسم گلهای سفید به عنوان نمونهای از ادبیات اروپایی ترجمه میکند و با امضای مستعادر فریدون ناخدا در مجلۀ دنیای دکتر ارانی در میآورد. این داستان بعد از شهریور۲۰ تجدید چاپ شد و من خواندم ولی مرا نگرفت. بعدا فهمیدم اصلا از قماش ادبیات قرن بیستم نیست. گلهای سفید اثر همان اشتفان زوایگی است که ده پانزده سال بعد خواننده و خریدار فراوان پیدا کرد و همۀ آثارش ترجمه شد. از جمله همین داستان مورد بحث، که اسم اصلیاش نامۀ یک زن ناشناس بود. زوایگ در واقع نویسنده خلی متوسطی بود و امروز دیگر در ادبیات مدرن غرب محلی از اعراب ندارد. صادق هدایت البته تماسش با هنر مدرن بیشتر بود ولی تلاش او هم برای رسیدن به ادبیات مدرن همان بوف کور معروف است که تقلیدی است از داستانهای گوتیک قرن پیش و از ادبیات سمبولیک فرانسه و در اوایل قرن حاضر. این عقبماندگی فرهنگی منحصر به ادبیات هم نیست. آدم برجستهای مثل دکتر تقی ارانی که مدیر همان مجلۀ دنیا بود کتاب پسیکولوژیاش را از روی متون و منابغ قرن نوزدهمی نوشته. درحالیکه در اوایل قرن بیستم روانشناسی در اروپا و امریکا بهکلی متحول شده بود.[۳۶]
آثار و کتابشناسی
اصالت نثر دریابندری
حسین معصومی همدانی دربارهٔ نثر نجف میگوید:
« | نثری مثل نثر دریابندری نثری نیست که صرفا در اثر خواندن کتابها حاصل شده باشد. او بارها علاقهاش را به بعضی از آثار منثور فارسی، نمونهٔ بارزش کتاب عبدالله مستوفی، بیان کرده است. ولی اگر آن تجربهٔ زیسته نبود شاید ایشان در عالم نثر یک نفر مقلد نثر قاجاری میشد در دوران معاصر. یک آدمی میشد که از آن نثر به یک ظواهری میچسبد، به بعضی اصطلاحات، به بعضی اشیاء و اینها را سعی میکرد تکرار کند؛ ولی نثر دریابندری تکرار نثر هیچکس نیست، نه نثر کلاسیک فارسی، نه هیچکدام از نمونههای نثر فارسی و نه نمونههایی که ایشان خیلی دلبستگی به آنها نشان میدهند. نثر او وافعا تقلیدناپذیر است. من فکر میکنم کمتر کسی نوشتهای از آقای دریابندری، لااقل از بهترین نوشتههای ایشان، را خوانده باشد و احساسی شبیه حسادت یا غبطهخوردن بر این توانایی نکرده باشد. یک نثر سهل ممتنع... نثر او یک نثر کاملا متمایز است که عناصرش و شیوهٔ بیانش نه فقط از جاهای مختلف سنت ادبی ما فراهم آمده، بلکه از یک زندگی فراهم آمده که به این آدم نوعی خلوص داده که راحت و روان میتواند منظورش را بیان کند.[۳۷] | » |
در راستای همین تحلیل شاید بتوان در میان مترجمان ایرانی، از نجف دریابندری در کنار عزتالله فولادوند و محمد قاضی به عنوان پیروان مکتب سعدی در نثر فارسی معاصر یاد کرد؛ مترجمانی که در ترجمههای خود هم به روانی و هم به رسایی نوشته نظر دارند.[۳۸]
کارنامهٔ نجف دریابندری
ترجمه[۳۹][۴۰]
- وداع با اسلحه، ارنست همینگوی، تهران: صفیعلیشاه، ۱۳۳۳. تجدید چاپ: سازمان کتابهای جیبی، ۱۳۴۰، ۱۳۴۴ و ۱۳۵۰؛ امیرکبیر، ۱۳۹۵-۱۳۹۸؛ نیلوفر، ۱۳۶۲، ۱۳۶۸، ۱۳۷۲، ۱۳۷۶، ۱۳۸۲، ۱۳۸۵، ۱۳۸۷، ۱۳۹۰ و ۱۳۹۲؛ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۹۴-۱۳۹۷.
- بیگانهای در دهکده، مارک تواین، تهران: کیهان، ۱۳۴۰. تجدید چاپ: امیرکبیر، ۱۳۵۱، ۱۳۷۸، ۱۳۸۴ و ۱۳۹۳-۱۳۹۷. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۹۷ با عنوان «غریبهٔ عجیب».
- تاریخ فلسفهٔ غرب و روابط آن با اوضاع سیاسی و اجتماعی از قدیم تا امروز، برتراند راسل، ۳ جلد، تهران: امیرکبیر، کتابهای جیبی؛ فرانکلین، ۱۳۴۰. تجدید چاپ: سخن، ۱۳۴۰؛ تبریز: چاپخانهٔ بهمن، ۱۳۴۵؛ امیرکبیر، کتابهای جیبی؛ فرانکلین، ۱۳۴۵، ۱۳۴۷، ۱۳۴۸، ۱۳۵۰، ۱۳۵۱، ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴. پرواز، ۱۳۴۹، ۱۳۵۰، ۱۳۵۱، ۱۳۵۳، ۱۳۶۵، ۱۳۷۳، ۱۳۹۰ و ۱۳۹۴ با عنوان «تاریخ فلسفهٔ غرب».
- تاریخ سینما، آرتور نایت، تهران: موسسه انتشارات فرانکلین، ۱۳۴۱. تجدید چاپ: امیرکبیر، کتابهای جیبی؛ فرانکلین، ۱۳۴۸، ۱۳۵۱، ۱۳۵۴، ۱۳۷۱، ۱۳۷۷، ۱۳۸۱، ۱۳۸۲، ۱۳۸۷ و ۱۳۹۵.
- چنین کنند بزرگان، ویلیام جیکوب کاپی (ویل کاپی)، تهران: مجلهٔ خوشه، ۱۳۴۷. تجدید چاپ: پیام، ۱۳۵۱، ۱۳۵۳، ۱۳۵۵ و ۱۳۵۷؛ پرواز، ۱۳۶۴، ۱۳۷۹، ۱۳۸۰، ۱۳۹۲، ۱۳۹۳ و ۱۳۹۴؛ پروانه، ۱۳۷۸.
- قضیهٔ رابرت اوپنهایمر، هاینار کیپهارت، تهران: خوارزمی، ۱۳۴۹. تجدید چاپ: خوارزمی، ۱۳۵۶ و ۱۳۸۴.
- عرفان و منطق، برتراند راسل، تهران: امیرکبیر، کتابهای جیبی، ۱۳۴۹. تجدید چاپ: امیرکبیر، ۱۳۶۲؛ ناهید، انتشارات علمی و فرهنگی ۱۳۸۲، ۱۳۸۴، ۱۳۸۶، ۱۳۸۹ و ۱۳۹۴-۱۳۹۷.
- یک گل سرخ برای امیلی، ویلیام فاکنر، تهران: پیام، ۱۳۵۰. تجدید چاپ: نیلوفر، ۱۳۶۳، ۱۳۸۲، ۱۳۸۵، ۱۳۹۲ و ۱۳۹۶.
- معنی هنر، هربرت ادوارد رید، تهران: کتابهای جیبی، فرانکلین، ۱۳۵۱. تجدید چاپ: کتابهای جیبی، فرانکلین، ۱۳۵۲، ۱۳۵۴ و ۱۳۷۱؛ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۴، ۱۳۷۹، ۱۳۸۰، ۱۳۸۱، ۱۳۸۴، ۱۳۸۶، ۱۳۸۸، ۱۳۹۰ و ۱۳۹۲؛ سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۱.
- آنتیگونه، سوفوکلس، تهران: آگاه، ۱۳۵۳. تجدید چاپ: آگاه، ۱۳۵۵ و ۱۳۹۳؛ آگه، ۱۳۹۱ و ۱۳۹۳-۱۳۹۸.
- نمایشنامههای بکت، ساموئل بکت، ۲ جلد، تهران: کتابهای جیبی، فرانکلین، ۱۳۵۶. (جلد ۱: در انتظار گودو و دست آخر؛ جلد ۲: چه روزهای خوشی) تجدید چاپ: کارنامه، ۱۳۸۸.
- رگتایم، ادگار لورنس دکتروف، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۱. تجدید چاپ: خوارزمی، ۱۳۶۷، ۱۳۸۴ و ۱۳۸۵.
- متفکران روس، آیزایا برلین، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۱.
- قدرت، برتراند راسل، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۱. تجدید چاپ: خوارزمی، ۱۳۶۷، ۱۳۷۱، ۱۳۸۴، ۱۳۸۵ و ۱۳۹۰.
- افسانهٔ دولت، ارنست کاسیرر، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۲. تجدید چاپ: خوارزمی، ۱۳۶۲-۱۳۹۴.
- پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۳. تجدید چاپ: خوارزمی، ۱۳۷۲، ۱۳۸۵ و ۱۳۸۹-۱۳۹۸.
- سرگذشت هکلبری فین، مارک تواین، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۶. تجدید چاپ: خوارزمی، ۱۳۶۹ و ۱۳۸۰.
- بیلی باتگیت، ادگار لورنس دکتروف، تهران: قطره ، ۱۳۷۱. تجدید چاپ: طرح نو، ۱۳۷۷، ۱۳۷۸ و ۱۳۸۹؛ طرح نقد، ۱۳۹۷؛ کارنامه، ۱۳۹۷.
- تاریخ روسیهٔ شوروی: انقلاب بلشویکی، ادوارد هلت کار، تهران: نشر زندهرود، ۱۳۷۱.
- گور به گور، ویلیام فاکنر، تهران: نشر چشمه، ۱۳۷۱. تجدید چاپ: چشمه، ۱۳۸۲، ۱۳۸۶، ۱۳۸۷، ۱۳۸۹ و ۱۳۹۱-۱۳۹۸.
- فلسفهٔ روشناندیشی، ارنست کاسیرر، تهران: خوارزمی، ۱۳۷۲.
- بازماندهٔ روز، کازوئو ایشیگورو، تهران: کارنامه، ۱۳۷۵. تجدید چاپ: کارنامه، ۱۳۷۶-۱۳۹۹.
- پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، تهران: کارنامه، ۱۳۷۸. تجدید چاپ: کارنامه، ۱۳۸۰، ۱۳۸۴، ۱۳۸۵، ۱۳۸۹، ۱۳۹۲ و ۱۳۹۶.
- برفهای کلیمانجارو، ارنست همینگوی، تهران: تجربه، ۱۳۷۸. تجدید چاپ: موسسهٔ نگارش الکترونیک کتاب، ۱۳۹۴؛ چشمه، ۱۳۹۹.
- خانهٔ برناردا آلبا: درام زنان روستاهای اسپانیا، فدریکو گارسیا لورکا، تهران: کارنامه، ۱۳۸۱. تجدید چاپ: کارنامه، ۱۳۸۲، ۱۳۹۱ و ۱۳۹۲ با عنوان «خانهٔ برنارد آلبا».
- کلیها، هیلاری استنیلند، تهران: کارنامه، ۱۳۸۳.
- سیری در هنر ایران (از دوران پیش از تاریخ تا امروز)، زیر نظر آرتر پوپ، فیلیس آکرمن، ۱۵ جلد، ویراستار: سیروس پرهام، ترجمهٔ نجف دریابندری و دیگران، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۵-۱۳۹۰ و ۱۳۹۴. (جلد ۱: دورههای پیش از هخامنشی، هخامنشی و پارتی و اشکانی – جلد ۲: دورهٔ ساسانی – جلد ۳: معماری دوران اسلامی – جلد ۴: سفالگری، خوشنویسی و کتیبهنگاری – جلد ۵: هنر نقاشی و کتابآرایی، پارچه و پارچهبافی و پوشاک – جلد ۶: فرش و فرشبافی، فلزکاری، هنرهای فرعی، آرایهها و موسیقی – جلد ۷: مشتمل بر تصاویر مجلدات اول و دوم، لوحهای ۱-۲۵۷ – جلد ۸: مشتمل بر تصاویر مجلدات سوم و چهارم: معماری اسلامی لوحهای ۲۵۸-۵۴۴ و آرایهها لوحهای ۲۵۸-۵۴۴ – جلد ۹: مشتمل بر تصاویر سفال و سفالینهٔ لعابدار لوحهای ۵۵۵-۸۱۱ – جلد ۱۰: مشتمل بر تصاویر نقاشی و کتابآرایی لوحهای ۸۱۲-۹۸۰ – جلد ۱۱: مشتمل بر تصاویر پارچهبافی لوحهای ۹۸۱-۱۱۰۶ – جلد ۱۲: مشتمل بر تصاویر فرش لوحهای ۱۱۰۷-۱۲۵۷ – جلد ۱۳: مشتمل بر تصاویر فلزکاری و هنرهای فرعی لوحهای ۱۲۷۶-۱۴۸۲ – جلد ۱۴: نمایه، کتابنامه، واژهنامه – جلد ۱۵: پیوستها و تعلیقات)
- سعادت، سیما یاری، تهران: کتاب مس، ۱۳۹۶.
تألیفخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی داردخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
- در عین حال: مجموعه مقالات، تهران: پیام، ۱۳۴۹. تجدید چاپ: نشر پرواز، ۱۳۶۷ و ۱۳۷۳.
- به عبارت دیگر: مجموعه مقالات، تهران: پیک، ۱۳۶۳.
- درد بیخویشتنی: بررسی مفهوم الیناسیون در فلسفهٔ غرب، تهران: نشر پرواز، ۱۳۶۶. تجدید چاپ: پرواز، ۱۳۶۹؛ فرهنگ نشر نو، آسیم، ۱۳۹۶ و ۱۳۹۸.
- کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز، نجف دریابندری؛ با همکاری فهیمه راستکار، ۲ جلد، تهران: نشر کارنامه، ۱۳۷۹. تجدید چاپ: ۱۳۸۴، ۱۳۸۹، ۱۳۹۰ و ۱۳۹۷.
- افسانهٔ اسطوره: شرح چند نظریه در افسانهشناسی و نقد یک اصطلاح، تهران: کارنامه، ۱۳۸۰. تجدید چاپ: کارنامه، ۱۳۹۴.
- از این لحاظ، تهران: کارنامه، ۱۳۸۸. تجدید چاپ: کارنامه، ۱۳۹۲.
جوایز و افتخارات
بررسی نمونهای آثار
منبعشناسی
- یک گفتگو: ناصر حریری با نجف دریابندری، تهران: کارنامه، ۱۳۷۶.
- مصاحبهٔ تاریخ شفاهی با نجف دریابندری، ۲۷ مرداد ۱۳۷۶، مصاحبه و پیادهسازی از پیمانه صالحی، تهران: سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۶.
- سی سال ترجمه، سی سال تجربه؛ سخن میگویند از تجربیات خویش: بهاءالدین خرمشاهی، نجف دریابندری، کامران فانی، صفدر تقیزاده، به کوشش مهدی افشار، تهران: انوار دانش، واژهآرا، ۱۳۷۷.
- گفتوگو با نجف دریابندری، مهدی مظفر ساوجی، تهران: مروارید، ۱۳۸۸.
- سالهای جوانی و سیاست: خاطرات نجف دریابندری از آبادان در گفتگو با حسین میرزایی، آبادان: حسین میرزایی، ۱۳۹۵.
- یادداشتهای روزانه: سی روز با نجف دریابندری، مهدی مظفری ساوجی، تهران: نگاه، ۱۳۹۲.
پانویس
- ↑ «نجف، بدون مراسم عمومی به آغوش خاک رفت».
- ↑ حریری، یک گفتوگو: ناصر حریری با نجف دریابندری، ۸۸.
- ↑ «زندگینامهٔ نجف دریابندری».
- ↑ علینژاد. «یک کمی تودهای، یک کمی لیبرال: اندر احوالات نجف دریابندری». سیاهمشق، ش. ۱۱، ۸۶ تا ۹۴.
- ↑ «نجف دریابندری: سرگذشت مترجمِ محکوم به اعدام».
- ↑ «ژانت لازاریان، گالری دار و منتقد هنری درگذشت».
- ↑ «پرونده ادبی هنری نجف دریابندری از سیر تا پیاز». سیاهمشق، ش. ۱۱، ۶۸ و ۶۹.
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران، ۶: ۶۳۰.
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران(ج۱۲).
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران(ج۱۲).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران(ج۱۲)، ۳۸۱.
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران(ج۱۲).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران(ج۱۲).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ اتحاد، پژوهشگران معاصر ایران(ج۱۲).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ حریری، یک گفتوگو با نجف(ج۱).
- ↑ معصومی همدانی. «اصالت نثر دریابندری». بخارا، ش. ۱۰۰، ۳۰۸ تا ۳۱۳.
- ↑ عابدیشال. «پارسی را به جهان رونق و آوازه از اوست: نثرنویسان معاصر در مکتب سعدی». سعدیشناسی، ش. ۱۲، ۱۳۰ تا ۱۴۴.
- ↑ «آثار نجف دریابندری».
- ↑ «کتابشناسی نجف دریابندری». بخارا، ش. ۱۰۰، ۳۸۸ تا ۳۹۶.
منابع
- حریری، ناصر (۱۳۷۶). یک گفتوگو: ناصر حریری با نجف دریابندری. تهران: کارنامه.
- اتحاد، هوشنگ (۱۳۸۷). پژوهشگران معاصر ایران. ۶. فرهنگ معاصر.
- علینژاد، سیروس. «یک کمی تودهای، یک کمی لیبرال: اندر احوالات نجف دریابندری». سیاهمشق، ش. ۱۱ (فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۷).
- حقدوست، نهال. «چرا باید نجف نام تو باشد؟». سیاهمشق، ش. ۱۱ (فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۷).
- «پرونده ادبی هنری نجف دریابندری از سیر تا پیاز». سیاهمشق، ش. ۱۱ (فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۷).
- «کتابشناسی نجف دریابندری». بخارا، ش. ۱۰۰ (خرداد و تیر ۱۳۹۳).
- معصومی همدانی، حسین. «اصالت نثر دریابندری». بخارا، ش. ۱۰۰ (خرداد و تیر ۱۳۹۳).
- عابدیشال، کامیار. «پارسی را به جهان رونق و آوازه از اوست: نثرنویسان معاصر در مکتب سعدی». سعدیشناسی، ش. ۱۲ (اردیبهشت ۱۳۸۸).
پیوند به بیرون
- «زندگینامهٔ نجف دریابندری». همشهریآنلاین. بازبینیشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹.
- «نجف، بدون مراسم عمومی به آغوش خاک رفت». رادیوفردا. بازبینیشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹.
- «نجف دریابندری: سرگذشت مترجمِ محکوم به اعدام». رادیوفردا. بازبینیشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹.
- «ژانت لازاریان، گالری دار و منتقد هنری درگذشت». ایرانوایر. بازبینیشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹.
- «آثار نجف دریابندری». کتابخانهٔ ملی. بازبینیشده در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹.