ر.اعتمادی

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
رجبعلی اعتمادی

دبیر اخبار شهرستان‌های روزنامه اطلاعات
زمینهٔ کاری نویسندگی
زادروز بهمن ۱۳۱۲
لارِ شیراز
محل زندگی تهران
لقب ر.اعتمادی
پیشه نویسنده، رمان‌نویس و روزنامه‌نگار
کتاب‌ها عالیجناب عشق، کفش‌های غمگین عشق، آبی عشق و ...
فرزندان دو دختر، یکی حقوقدان و دیگری لیسانس روانشناسی
(هر دو ساکن آمریکا)
ر.اعتمادی افسر وظیفه در پادگان
ر.اعتمادی هنگام بازدید از روزنامهٔ نیوز تودی در نیویورک
ر.اعتمادی کنار دیوار چین در سال۱۳۸۸

رجبعلی اعتمادی نویسنده، روزنامه‌نگار و رمان‌نویس معاصر است که آثارش را با نام مستعار «ر.اعتمادی» امضا می‌کند. سبک داستان‌هایش اغلب عاشقانه، عارفانه و اجتماعی است. منتقدان او را رمان‌نویس عامه‌پسند می‌گویند؛ ولی او خودش می‌گوید درست نیست که شاعر یا نویسنده‌ای را عوام‌پسند بنامند؛ بلکه نویسنده مخاطب دارد.

* * * * *

نام رجبعلی را پدر برایش انتخاب کرد که هم‌نام پدربزرگش باشد. خانواده رجبعلی تا وقتی او دوازده‌ساله بود، در شیراز زندگی می‌کردند؛ ولی پس از آن، به‌علت امرار معاش پدر، به تهران کوچ کردند.

اعتمادی از کودکی به کتاب خواندن علاقه بسیار داشت. یکی از معلم‌های دبیرستانش به نام دکتر حیدریان، او را به خواندن کتاب‌های بیشتر و نوشتن تشویق کرد و همین شد که او در سال سوم دبیرستان برای روزنامه‌ها مقاله می‌نوشت. در اوایل روزنامه‌نگاری‌اش که چهارده یا پانزده سال بیشتر نداشت، به‌شدت ملی‌گرا بود و برای نشریه مقالات حماسی می‌نوشت. او و پدرش طرفدار دکتر مصدق بودند و جریانات مربوط به ملی‌شدن صنعت نفت را دنبال می‌کرد و در تظاهراتی که به طرفداری از مصدق برگزار می‌شد، همیشه حاضر بودند. اعتمادی این دوران را سیاسی‌ترین دورهٔ زندگی خود می‌داند و می‌گوید: این دوره در حقیقت سیاسی‌ترین دوره زندگی‌ام بود. من در این دوره یک ملی‌گرای بسیار پرشور بودم؛ اما بعد از شکست دکتر مصدق تمایلم به مسائل سیاسی کم شد.

رجبعلی اعتمادی در سال ۱۳۳۵ بعد از پایان خدمت سربازی، در آزمون ورودی روزنامه اطلاعات شرکت کرد و در فهرست پانزده نفریِ پذیرفته‌شدگان، وی نفر ششم بود و چنین شد که به روزنامه اطلاعات راه پیدا کرد.

کار در روزنامه اطلاعات را با نوشتن گزارش از شهرستان‌ها و تنظیم گزارش‌ها آغاز کرد و پس از آن از سال‌های ۱۳۳۷تا۱۳۳۹ خبرنگار ویژهٔ اطلاعات هفتگی شد و شهرت او از همان‌جا آغاز شد.

اولین داستانی که نوشت مربوط می‌شود به خاطره‌ای که از دوران خدمت سربازی در آستارا داشت. در آنجا عاشق دختری شده بود. نام داستان را گور پریا گذاشت. بعد از نوشتن داستان بدون اینکه به کسی بگوید، کاغذش را روی میز سردبیر گذاشت؛ چون فکر می‌کرد مناسب چاپ نباشد. ولی بعد از چند هفته داستان گور پریا در مجله «داستان هفتگی» کنار نام بزرگان چاپ شد. او سردبیر نخستین مجله از نشریه مؤسسهٔ اطلاعات، ویژهٔ مخاطب نسل جوان بود. مجله‌ای که با پاورقی‌های وزین اعتمادی در سال‌های ۱۳۴۵تا۱۳۵۹ محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین مجله شناخته شد.

ر.اعتمادی از سال ۱۳۵۹ به بعد به‌دلیل اتهامات دروغینی که بدخواهان به او بستند، ممنوع‌القلم شد. بعد از دوازده سال به‌سبب اینکه نه قبل از انقلاب و نه بعد از انقلاب طرفدار هیچ جناح خاصی نبود، رفع اتهام شد.

انجمن روزنامه‌نگاران جهانی در شیکاگو در حدود پانزده سال پیش لیستی ده نفره از موفق‌ترین روزنامه‌نگاران ایرانی منتشر کرد که یکی از آن‌ها ر.اعتمادی بوده است.خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

اغلب رمان‌های وی براساس شخصیت‌های واقعی است. مثلاً شهرزاد که شخصیت داستان شب ایرانی است براساس خبری در روزنامه بیلد آلمان بوده است.

رمان عالیجناب عشق را نشر شادان در سال ۸۱ چاپ کرد و در سال ۹۱ به‌چاپ پانزدهم رسید.


داستانک‌ها

انتخاب اسم کوچک مهدی

در جنوب معمولاً دو اسم برای بچه‌ها انتخاب می‌کنند. وقتی که او چشم‌هایش را به روی این دنیا باز کرد، نام پدربزرگ را رویش گذاشتند. رجبعلی در شش‌ماهگی بیمار شد. در آن زمان می‌گفتند وقتی بچه مریض می‌شود، پدربزرگ به اسم کودک حسودی کرده. مادر رجبعلی نذر می‌کند، ولیمه‌ای ترتیب می‌دهند و نام مهدی را روی رجبعلی می‌گذارند.

زمانی که پس از سال‌ها سکوت، وزارت ارشاد تصمیم به چاپ رمان جدید آبی عشق و تجدید چاپ کتاب‌های قدیمی گرفت، شرط گذاشتند که کتاب‌ها با اسم کوچک دیگری چاپ شود. پس رجبعلی رمان‌هایش را به مدت دو سال با نام مهدی اعتمادی به چاپ رساند.[۱]

پسرک بازیگوش و مار سیاه

از کودکی کنجکاو بود و به همه‌جا سرک می‌کشید. در استان فارس مکانی است به نام قدمگاه. بیشتر از ده بار به آنجا رفته بود و قلعه را هم چندین بار از نزدیک دیده بود. می‌خواست از همه‌چیز سر در بیاورد. به کوه می‌رفت. گاهی اوقات دوستانش را هم با خود می‌بُرد. همه به او می‌گفتند آن‌جاها نرو، خلوت است و برایت خطر دارد. ولی او کار خودش را می‌کرد. اگر دوستانش هم نمی‌آمدند، تنها می‌رفت. یک‌بار روی کوه مار سیاه و بزرگی به دنبالش افتاد و او حدود دویست متر روی سراشیبی دوید؛ آن‌قدر سرعتش روی شیب زیاد بود که انگار پرواز می‌کرد. تا این‌که مار سیاه هم از شیطنت‌های این پسرک بازیگوش کم آورد، ایستاد و او را به حال خودش رها کرد. پدر و مادر همیشه از دست او سرگردان و نگران بودند. [۲]

فلک شدن

در دوران دبستان بچه‌ای شلوغ و پرهیاهو بود و همیشه درگیری ایجاد می‌کرد. روزی با پسری کُشتی گرفت و حسابی او را کتک زد. فردای آن‌روز پدر پسرک بخت‌برگشته که از مردان قدرتمند و ثروتمند شهر لار بود، به مدرسه آمد و از آن‌جا که همیشه پول‌دارها حرف زور می‌زنند؛ دستور داد رجبعلی را روی زمین بخوابانند و فلکش کنند. دستور اجرا شد و رجبعلی را حسابی با چوب فلک کردند و او خیلی دردش آمد. برای همیشه از زورگوها بدش آمد، چون نیازی به فلک نبود، با یک فریاد و نهایتاً یک سیلی آبدار مسئله حل می‌شد. با وجود این تنبیه دردناک، رجبعلی از فردای آن‌روز، دوباره شیطنت‌هایش را شروع کرد و همان بود که بود. [۲]

ودیعهٔ عشق

زمان‌هایی که پدرش به مسافرت می‌رفت؛ به محض این‌که از مدرسه به خانه برمی‌گشت، مادر کتاب حافظ را به دستش می‌داد تا برایش فال باز کند. رجبعلی حافظ می‌گشود، شعر را برای مادر می‌خواند و بیت به بیت معنی می‌کرد. در آن روزها یازده سال بیشتر نداشت. خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه یادش می‌آید روزی به دیدار پدر و مادرش رفته بود. آن روزها پدر هشتاد و پنج سال داشت. آن دو را دید درحالی‌که کنار سماور نشسته‌اند و استکان چای را در دهان هم می‌گذارند. او می‌گوید عشق را که مایهٔ اصلی داستان‌هایش است، از زندگی عاشقانهٔ پدر و مادرش به ودیعه گرفته است. [۲]

سینما چه شکلی است؟

وقتی که رجبعلی کلاس ششم را تمام کرد؛ پدر برای کار به تهران رفت و بعد از مدت کوتاهی، مادر به خاطر شلوغ‌بازی‌های پسرک بازیگوش، او را هم به همراه یکی از آشنایان به تهران فرستاد. پدر در خیابان ناصرخسرو منتظر پسرش بود و رجبعلی به محض این‌که پدر را دید؛ گفت: «پدر من را به سینما می‌بری؟» و پدر با لبخند جواب داد: «سینما هم می‌رویم.» آن زمان شیراز سینما داشت و کسانی که وضع مالی مناسبی داشتند به سینما می‌رفتند. روزی از دوستش که سینما رفته بود، پرسید: «سینما چه شکلی است؟» و دوستش در جواب گفته بود: «سینما جایی است که باران می‌بارد، ولی تو خیس نمی‌شوی!» پسر بازیگوش از فکر کردن به این مسئله که باران می‌بارد، ولی آدم خیس نمی‌شود؛ داشت دیوانه می‌شد. تا این‌که در تهران پدرش که مدیر یک مسافرخانه بود، روزی پنج ریال پول تو جیبی به او می‌داد. کمترین بلیط سینما هم پنج ریال بود و او هفته‌ای دو بار به سینما می‌رفت و لذت می‌بُرد. [۲]

دیدار تصادفیِ بزن‌بهادر معروف تهران

رجبعلی گاهی در تهران حوالی زورخانه درخونگاه در بوذر جمهری قدم می‌زد. مردان چهارشانه را می‌دید که به زورخانه رفت‌و‌آمد می‌کنند، مثل طیب، رمضان یخی و شعبان جعفری. در یکی از روزهای ماه محرم دسته‌ای را دید که علم‌ها و چراغ‌های زیادی داشت. چشم چرخاند و دید یکی از این علم‌های بزرگ روی شانه‌های طیب است؛ همان بزن‌بهادر معروف تهران. دیدن دسته‌های پرشور عزاداری در ماه محرم و حضور مردان لوطی‌مأب برایش جذاب و دوست‌داشتنی بود.[۳]

آتش سوزاندن برای کتاب خواندن

شب‌های تابستان روی پشت‌بام می‌خوابیدند، تا زمانی که چراغ روشن بود، رجبعلی کتاب می‌خواند، وقتی مادر لامپ را خاموش می‌کرد، ادامه کتاب باقی می‌ماند. فکری به سرش زد، یک شب چادر مشکی مادر را آورد و وقتی همه خوابیدند، چادر را روی چراغ انداخت تا نورش بیرون نرود. چادر آتش گرفت و چیزی نمانده بود که همه چیز را بسوزاند. خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

سوسنِ کوچهٔ آهنگرها

هر روز که از دبیرستان به خانه برمی‌گشت؛ در کوچه آهنگرها دختری را می‌دید. کم‌کم به او علاقه‌مند شد. وقتی که از کنار هم رد می‌شدند، پاهایش سست می‌شد. زیرچشمی یکدیگر را نگاه می‌کردند و به هم لبخند می‌زدند. اسمش سوسن بود. تابستان که شروع شد، دیگر او را ندید. متوجه شد که تابستان‌ها با خانواده‌اش برای ییلاق به تجریش سفر می‌کنند. رجبعلی دل توی دلش نبود برای مهرماه و آغاز دوباره مدرسه و دیدار در کوچه آهنگرها. فصل برگ‌ریزان شروع شد، چند روزی گذشت؛ ولی از سوسن خبری نشد. رجبعلی از مستخدم مدرسه دربارهٔ سوسن پرسید، او جواب داد سوسن روی پل تجریش زیر اتوبوس رفت و درگذشت. یکه خورد و این خبر برایش ناگوار بود. ر.اعتمادی حالا می‌گوید شاید به‌همین سبب باشد که اغلب رمان‌هایش تراژیک است. خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

کُنارَنگِ نوجوان

وقتی که در مقطع دبیرستان بود و برای روزنامهٔ ساسانی مقاله‌هایی راجع به وطن می‌نوشت،‌ نام مستعار کُنارَنگ را برای خودش انتخاب کرده بود، کنارنگ یعنی نگهدارندهٔ مرزها. او سبک روزنامهٔ ساسانی را خیلی دوست داشت. روزی نامه‌ای برایش آمد که آقای کنارنگ لطفاً یک بعدازظهر از ساعت پنج تا هفت به دفتر روزنامه مراجعه فرمایید. او با خودش فکر کرد اگر برود و آن‌ها بدانند این مقاله‌ها را یک نوجوان شانزده یا هفده ساله می‌نویسد، دیگر امکان ندارد مطلبی از او چاپ کنند، پس نرفت. [۲]

سرباز دوست‌داشتنی

برای انجام خدمت وظیفه شهر رشت را انتخاب کرد و دلیلش هم این بود که به طبیعت علاقه داشت و می‌خواست با مردمان بیشتری آشنا شود. در دوران نوجوانی پنهانی به شمال رفت و چند روزی مثل تارزان زندگی کرد. البته پدرش او را پیدا کرد و به خانه بازگرداند. حالا می‌خواست به آرزوی همیشگی‌اش که زندگی در جنگل بود برسد. در پادگان افسر وظیفه بود. تیمسارها هر وقت به مرخصی می‌رفتند، او را جانشین خود می‌کردند. رجبعلی به سربازهایی که زیر دستش بودند، مرخصی می‌داد و از آن‌ها قول می‌گرفت که سه‌روزه برگردند. به‌همین‌دلیل همه سربازها دوستش داشتند. در آن زمان هم قلم و کاغذ را رها نکرد. همیشه خصوصیات اخلاقی هم‌خدمتی‌هایش را می‌نوشت و هر شب برایشان می‌خواند. آن‌ها هم لذت می‌بردند که رفتار خودشان را از قلم زیبای رجبعلی می‌شنوند. وقتی که می‌خواست از خدمت برگردد، رفقایش از دلتنگی گریه می‌کردند.[۴]

قبولی در آزمون خبرنگاری

زمانی که روزنامهٔ اطلاعات قصد داشت برای کلاس‌های خبرنگاری امتحان ورودی برگزار کند، دوست رجبعلی به او اصرار کرد در این امتحان شرکت کند. روزی که برای نام‌نویسی رفت؛ متوجه شد چهارصد نفر لیسانسه و چهارصد نفر دیپلمه در امتحان اسم نوشته‌اند و ظرفیت کلاس پانزده نفر است. او فکر می‌کرد محال است که قبول شود. روز امتحان وقتی در محوطهٔ‌ روزنامهٔ اطلاعات ایستاده بود و افراد تحصیل‌کرده را دید که برای امتحان آمده‌اند وسایلش را جمع کرد؛ تصمیم گرفت برود و امتحان ندهد. وقتی که خواست از در خارج شود، نگهبان در را بسته بود. رجبعلی به نگهبان گفت: «در را باز کن.» ولی او جواب داد: «آقای مدیر دستور داده که در را باز نکنم.» رجبعلی دوباره روی صندلی نشست و سؤال‌ها را نگاه کرد و متوجه شد جواب آن‌ها را می‌داند، چون کتاب زیاد خوانده بود. در پایانِ سؤال‌ها هم یک بخش نوشتنی بود که از آن‌ها خواسته شده بود خود را خبرنگاری تصور کنند که به کشتارگاه تهران رفته‌اند و صحنهٔ رم‌کردن یکی از گاوها را شرح دهند. بعدها که رجبعلی متوجه شد متن او اول شده، دانست که روزنامه نمی‌تواند پارتی‌بازی کند، چون نیاز به قلمی توانمند دارد. یک روز دوستش به او زنگ زد و گفت که در امتحان قبول شده و حالا باید برای امتحان شفاهی برود. رجبعلی هم رفت. عباس مسعودی بنیان‌گذار روزنامهٔ اطلاعات، مجید دوامی مؤسس مجله زن روز و تورج فرازوند روزنامه‌نگار و گویندهٔ رادیو با سی نفر که در آزمون کتبی پذیرفته شده بودند، مصاحبه کردند. رجبعلی در امتحان شفاهی هم به عنوان نفر ششم پذیرفته شد و به روزنامهٔ اطلاعات راه پیدا کرد. [۲]

سودای سردبیری

زمانی که معاون سردبیر روزنامهٔ اطلاعات بود، همهٔ کارها را انجام می‌داد و در حقیقت روزنامه را اداره می‌کرد. سردبیر فقط نظارت کلی داشت. رجبعلی با خودش اندیشید چرا سردبیر روزنامه نباشد در حالی‌که همهٔ کارها را انجام می‌دهد. نامه‌ای به سردبیر نوشت که کسالت دارد و از پسِ کارها بر نمی‌آید. سردبیر نامه را با نگرانی برای مسئول برد. رجبعلی احضار شد و مسئول به او گفت که چه کلکی زیر سر داری؟ رجبعلی راستش را گفت که می‌خواهد سردبیر باشد. مسئول در پاسخش گفت که تو جوانی و اگر خبری نادرست از زیر دستت رد شود، پای همه گیر است.
در آن زمان روزنامه اطلاعات، مجله کودک هم داشت، ولی برای جوانان مجله‌ای نداشت. رجبعلی از خواسته خود کوتاه نیامد و پیشنهاد جدیدی داد مبنی بر این‌که یک مجله هم در دفتر روزنامه برای جوانان منتشر شود. مسئولان پذیرفتند و رجبعلی اعتمادی در مهرماه۱۳۴۵ مجله جوانان را منتشر کرد و جزو مجلاتی بود که با استقبال روبه‌رو شد. خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه در آن زمان خانواده‌ها اجازه نمی‌دادند جوان‌ها مسائل خود را بیان کنند، چون فکر می‌کردند آن‌ها خام و بی‌تجربه هستند و باید از بزرگ‌ترها بیاموزند. ر.اعتمادی می‌خواست بگوید جوان‌ها چه می‌خواهند. روزی با بیست نفر جوان مصاحبه کرد و برای اولین بار تیتر زد: ۱۸ساله‌ها چه می‌گویند؟ عکس گرفت و به چاپ رساند. [۲]

گزارش‌های پلیسی

روزی یک خانم به دفتر روزنامه مراجعه کرده و گفته بود به شرکتی برای کار رفته، در حالی‌که آن‌ها قصد دارند او را به فحشا بکشانند. روزنامهٔ اطلاعات دو خبرنگار دختر را به عنوان جویای کار به شرکت فرستادند. بعد از مدتی که شرکت تصمیم گرفت آن دو را به فحشا بکشاند؛ با پلیس هماهنگ و آن‌ها را دستگیر کردند. بعد از دستگیری مشخص شد که یکی از بدکاره‌های معروف تهران،‌ دختران جوان را به اسم ماشین‌نویسی استخدام می‌کند و آن‌ها را به فحشا می‌کشاند. [۵]

لاله و لادن

روزنامهٔ اطلاعات دوقلوهای به هم چسبیده را پیدا کرد و از آن‌ها گزارشی نوشت. هنگام تولد، پدر و مادر این دو را رها کرده بودند، چون معتقد بودند که این‌ها متولد شیطان هستند. پس از چاپ گزارش در مجله فردی پیدا شد و سرپرستی لاله و لادن را به عهده گرفت و تا دانشگاه رساند. یک پروفسور در هامبورگ پیدا شد و به گزارشگران روزنامهٔ اطلاعات که در آلمان تحصیل می‌کردند، گفت می‌تواند این دوقلوها را از هم جدا کند. روزنامه هزینهٔ دوقلوها و یک تیم گزارشگر را به آلمان تقبّل کرد. وقتی پروفسور آ‌ن‌ها را دیده بود، گفته بود یکی از آن‌ها در حین عمل جدایی می‌میرد. گزارشگران موضوع را با ر.اعتمادی در میان گذاشتند و او دستور داد که آن‌ها را برگردانند. او گفته بود نمی‌تواند دستور قتل کسی را بدهد. شاید علم روزی پیشرفت کند و هر دوی آن‌ها زنده بمانند. [۵]

زندگی و تراث

گریزی بر زندگی

رجبعلی اعتمادی اولین فرزند خانواده است که دو برادر و چهار خواهر دارد. زمانی که ساکن شیراز بودند، یک کتاب‌فروشی در آن‌ منطقه بود که تقریباً چهل کتاب داشت و رجبعلی همه آن‌ها را خوانده بود. هر کتابی که به دستش می‌رسید می‌خواند. به خانه همسایه‌ها می‌رفت، کتاب‌هایشان را قرض می‌گرفت و مطالعه می‌کرد. وقتی که کلاس چهارم بود؛ اشعار حافظ و سعدی را به راحتی می‌خواند. انشاهایی که در مدرسه می‌نوشت، همیشه مورد توجه و تحسین معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هایش قرار می‌گرفت.

زمان نوجوانی‌اش در تهران روزی پنج ریال پول تو جیبی داشت و قیمت مجله هم پنج ریال بود. او صبر می‌کرد وقتی مجله‌ها کهنه می‌شدند، آنها را به قیمت یک ریال می‌خرید و به جای یک مجله، پنج مجله داشت. در دوران دبیرستان عضو کتابخانه ملی شد. وقتی که از مدرسه تعطیل می‌شد، بلافاصله خود را به کتابخانه می‌رساند تا مطالعه کند.

وقتی که پانزده سالش بود؛ مقاله‌های حماسی و ملی‌گرایانه می‌نوشت و در روزنامه ساسانی چاپ می‌کرد. خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

ر.اعتمادی کار مطبوعاتی خود را از سال۱۳۳۵ آغاز کرد. با نام مستعار راما نیز می‌نوشت.[۶]

در دههٔ۷۰ بعد از حدود پانزده سال ممنوع‌القلم بودن با نام مستعار مهدی اعتمادی شروع به کار کرد و داستان‌های جدّی‌تری نوشت. او در آثار خود به نمایاندن زوایایی از زندگی مفسده‌آمیز جوانان در جامعهٔ شهری می‌پرداخت.[۷]

نظرات فرد در مورد خودش و آثارش

تقریباً یک هفته بعد از چاپ داستان گور پریا در روزنامه اطلاعات، او برای تهیه گزارش به دبیرستانی دخترانه رفته بود؛ که به محض ورودش، همه دخترها یک‌صدا فریاد زده بودند گور پریا، گور پریا. رجبعلی از همان‌جا پی برد که قلمش جوان‌پسند است و می‌تواند نویسنده‌ای برای جوانان باشد.

ر.اعتمادی خودش را عاشقانه‌نویس می‌داند. چون نظرش بر این است که عشق مفهومی ابدی دارد. در هر کجای جهان هر داستانی که در آن سخنی از عشق نباشد؛ فراموش خواهد شد. [۸] داستان سیاسی تاریخ مصرف دارد و در مدت زمان مشخصی که مردم تب سیاسی دارند، پرفروش می‌شود و بعد فروکش می‌کند. ولی داستان عاشقانه همیشه در دل مردم باقی می‌ماند، مثل لیلی و مجنون و رومئو و ژولیت. [۹]

رجبعلی اعتمادی می‌گوید: برای نویسنده‌ای چون من بعید است که آثارم برای انتشار با مشکل روبه‌رو شود، زیرا من نویسنده رمان‌های سیاسی نیستم و همواره رمان‌هایی با مضامین عاشقانه و رمانتیک نوشتم و هیچ‌گاه از قاعده جامعه تجاوز نکرده‌ام. [۱۰]

از نگاه دیگران

اظهار نظر محمدعلی جمالزاده

كتاب شب ايرانی را با حوصله و شوق، از سر تا آخر خواندم و چنانكه مي‌دانيد تويست داغم كن كتاب ديگر ر. اعتمادی را هم سابقاً خوانده بودم. اعتمادی مرد خوش ذوق و بسيار خوش قلمی است و نوشته‌اش به طبع و ذوق جوانان ايرانی می‌چسبد و بلاشك هر يك از كتابهای ايشان مكرر به چاپ ميرسد. در جایی كه بهترين كتابهای من فقط در سه هزار جلد بچاپ ميرسد باور ميكنم كه كتابهای اعتمادی در تيراژس چندين برابر به فروش رود. واقعا جای خوشوقتی است كه در مملكت ما، كه مردم زياد علاقمند به خواندن نيستند، حتی آن‌هایی هم كه سوادی دارند و مي‌توانند كتاب و روزنامه و مجله بخوانند، لااقل از نوشته يكی دو سه تن نويسنده جوان خوششان بيايد و مشتاق باشند كه كتاب‌های آن‌ها را بخوانند. رمان‌های ر. اعتمادی به ذوق و سليقه جوانان ما مي‌سازد و لهذا با ميل و رغبت مي‌خوانند و اين خود نعمتی است كه بايد قدرش را دانست و از طريق ديگر اگر در كتاب‌های ر. اعتمادی نقصی باشد البته بايد با زبان دلسوزی و صداقت به او خبر بدهند تا كم‌كم همچنان كه قلمش واقعاً با قدرت و دلنشين است مضامين و مطالبش هم روز به روز بهتر و عميق‌تر گردد و جایی برای ايراد باقی نگذارند. [۱۱]

بهمن رحیمی مدیر انتشارات شادان

شاید پس از سال‌ها آشنایی، اگر امروز فی‌البداهه بخواهم سه توصیف درباره این پیرمرد جوان‌دل بگویم، کلماتی مناسب‌تر از این‌ها نیابم: دارای مناعت طبع، بلندنظر و باایمان. [۱۲]

علی‌اکبر کسمایی

علی‌اکبر کسمایی، منتقد معروف کتاب، در مقدمه رمان توئیست داغم کن نوشت: شما فریادگر نسل جوانی هستید که حق و حقوق خود را مطالبه می‌کند و این قصه شما مرا به یاد اهدای جایزه کتاب جوان در پاریس به نام «بچه‌های کوچک‌ترین» می‌اندازد که قصه شما چیزی از آن کتاب کم ندارد. [۱۳]

علی دهباشی مدیر مجلهٔ فرهنگی و هنری بخارا

آقای اعتمادی که امروز خیلی فروتنانه صحبت می‌کنند در زمانی که پدر و مادرهای ما پانزده سال بیشتر نداشتند از شهرت بسیاری در نویسندگی برخوردار بودند. دختران و پسران نوجوان و جوانی که مخاطبان ایشان بودند دَم روزنامۀ اطلاعات می‌رفتند و ماه‌ها می‌ایستادند که استاد ر.اعتمادی را ببینند و ایشان یکی از کتاب‌هایشان را امضا کنند. استاد هم همیشه از در پشت می‌آمدند تا گرفتار این موضوع نشوند. با این‌که سال‌ها امکان انتشار کتاب‌هایشان نبود، ولی امروز با چاپ مجدد این آثار نشان داده شده که چقدر محبوب هستند و هنوز خواننده دارند. [۱۴]

نظرات کوتاه ر.اعتمادی دربارهٔ چند رمان

رجبعلی اعتمادی رمان بر باد رفته اثر مارگارت میچل را کتابی می‌داند که نه‌تنها مورد پسند همهٔ مردم معمولی دنیاست؛ بلکه گروه‌های روشن‌فکر و نخبه‌های اجتماعی هم آن را می‌پسندند. از دیدگاه او کمال رمان‌نویسی در بر باد رفته تجلی پیدا کرده است. این کتاب، داستانی از یک رویداد واقعی در جریان جنگ‌های شمال و جنوب آمریکا است. اعتمادی دوست دارد اگر قرار بود یکی از رمان‌های معروف دنیا را می‌نوشت، آن رمان بر باد رفته باشد.

آناکارنینا: رمانی صد در صد عاشقانه

کلیدر: نمونه‌ای از یک رمان خوب، به قاعده و در چهارچوب داستان[۴]

جمله‌ای که از کتابش کالت شده است

شما مرداب‌ها را بخشکانید کرم‌ها خودبه‌خود از بین می‌روند. رمان توئیست داغم کن

بنیان‌گذاری‌ها

وی اولین مسابقات اتومبیل‌سواری سرعت را در ایران در قلعه‌مرغی کنونی برگزار کرد.

از یک ساختمان متروکه برای معتادان جوان بیمارستان ساخت.

بعد از زلزله سختی که در شهر لار اتفاق افتاد و این خبر در روزنامه توسط رجبعلی اعتمادی انعکاس یافت، مردم برای کمک به زلزله‌زدگان برای روزنامه اطلاعات کمک‌های مالی فرستادند که به کمک آن یک مدرسه فنی در شهر لار احداث کردند، تا گاز پکنیکی افراد زلزله‌زده را تعمیر کنند. این مدرسه صنعتی همچنان در استان فارس فعالیت می‌کند. [۱۵]

آثار و کتاب‌شناسی

کتاب‌شناسی

داستان‌ها

نگاهی بر آثار

رمان تویست داغم کن

داستان از مجلس رقص تویست و میخانه‌های شهر و زندگی پرماجرای گروهی از جوانان آغاز می‌شود و با محاکمه و مرگ قهرمان اثر پایان می‌یابد. این رمان سرگذشت پسر و دختر جوانی است که از شهرستان برای تحصیل به تهران می‌آیند، ولی هر دو در فساد شهر بزرگ غرق می‌شوند. ارزش این داستان، در نگاه گذرایی است که به صحنه‌هایی از زندگی نسلِ جوانِ بی‌هدف، در سال‌های پس از کودتا، می‌اندازد. این‌گونه داستان‌ها که به شیوه‌ای رمانتیک سرگذشت جوانانی را می‌گویند که در اثر فساد محیط به منجلاب بدبختی پرتاب شده‌اند، در بسیاری از مجلات هفتگی به چاپ می‌رسد. این آثار به قصد پند دادن به جوانان، از عبارت‌های عبرت‌آموز آکنده‌اند.[۱۶]

رمان شب ایرانی

در سال‌های دهه ۵۰ خانواده‌ها دختران خود را برای ادامه تحصیل به اروپا می‌فرستادند. دختران بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم، عازم اروپا می‌شدند. در آن سال‌ها نهضت هیپیزم و انواع ایزم‌ها در اروپا شکل گرفته بود و دختران ما در مقابل این افکار دچار خودباختگی می‌شدند. رجبعلی اعتمادی در همین روزها در یک روزنامه آلمانی خبری می‌خواند مبنی بر این‌که یک پسر جوان آلمانی به خاطر دختری ایرانی، خودکشی کرده است. به آلمان رفت تا بداند این دختر چه کرده که باعث خودکشی پسر آلمانی شده. و پیش از آن در روزنامه‌ها مقالاتی هم در این‌ باره نوشته بود که بهتر است دخترها بعد از لیسانس که شخصیتشان شکل گرفته به خارج سفر کنند تا سر در گم نشوند. رجبعلی دختر را در آلمان پیدا می‌کند و متوجه می‌شود که پدرش برای راهنمایی او نامه‌هایی برایش می‌فرستاده. و عیناً آن نامه‌ها را در رمان شب ایرانی نقل می‌کند. در همان دوران، پدران زیادی این رمان را برای دختران خود می‌خریده‌اند و از رجبعلی اعتمادی تشکر می‌کردند. محمدعلی جمالزاده مقدمه‌ای بر این رمان می‌نویسد که جمله‌ای از آن است: شب ایرانی باید ترجمه شود تا فرهنگ خانواده ایرانی به اروپا ارائه شود. [۸]

رمان آبی عشق

این رمان عاشقانه-عارفانه روایت انسانی است که با اخلاق رذیله به سوی خداوند حرکت می‌کند. در کتاب تذکرة‌الاولیای عطار هم بسیاری از عرفا از همین جا آغاز کردند. این کتاب، معانی سنگین عرفانی را با زبان امروزی در دسترس نسل جوان قرار می‌دهد. [۸]

رمان هشت کلاه خاکستری

دختری که مادر مریض روانی دارد و از کودکی تحت فشار است و مجبور به ازدواج‌های نافرجام می‌شود.[۸]

رمان قصه عاشقان

زنی که در سال ۱۳۱۲ به دنیا آمده و تا هشتاد سالگی او را پوشش می‌دهد. این داستان بر اساس واقعیت است. [۱۵]

رمان هفت آسمان عشق

زنی با دو فرزندش از ایل بختیاری که در دوران دفاع مقدس، زمانی که عراقی‌ها خرم‌شهر را گرفتند، از آخرین کسانی است که شهر را ترک می‌کند. [۱۵]

رمان سفر عشق سلطان ساوالان

نام آخرین کتابی است که او با حال و هوایی عرفانی نوشته است و در نمایشگاه کتاب سال ۱۳۹۷ راهی بازار کتاب شد. خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

چاپ‌ها و تجدید چاپ‌ها

رمان تویست داغم کن در چاپ اول پنج هزار نسخه تیراژ خورد و ظرف یک هفته نایاب شد. به همین خاطر انتشارات دیگر هم سفارش چاپ این کتاب را گرفتند، که به چاپ هفتم رسید. خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه


نوا، نما، نگاه

پانویس

  1. «مردی که در ۲۴ساعت رمانی ماندگار نوشت». سایت انتشارات شادان. 
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ ۲٫۵ ۲٫۶ حجّتی، مجید. «گفت‌وگوی خواندنی با سردبیر پرخواننده‌ترین مجله تاریخ ایران». دو ماهنامه اجتماعی فرهنگی قدمگاه، ش. ۳ (۱۳۹۵). 
  3. «آقای پرفروش». ایسنا. 
  4. ۴٫۰ ۴٫۱ «از ۲۸مرداد تا تارزان‌شدن در جنگل‌های تالش، روایت ر.اعتمادی از زندگی شخصی‌اش». وبگاه انتشارات شادان. 
  5. ۵٫۰ ۵٫۱ مبین، محمد و محمدرضا میرشاه‌ولد. «خاطرات تلخ و شیرین یک حادثه‌نویس». روزنامه ایران، ش. ۴۹۶۹ (۱۳۹۰). 
  6. میرعابدینی، فرهنگ داستان‌نویسان ایران از آغاز تا امروز، ۳۵.
  7. شریفی، فرهنگ ادبیات فارسی معاصر، ۷۱.
  8. ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ ۸٫۳ «گفت‌و‌گو با تأثیرگذارترین چهره ادبیات پرمخاطب ایران». سایت ایران‌آرت. 
  9. «نویسندهٔ داستان‌های عاشقانه». خبرگزاری مهر. 
  10. «امیدوار به گشایش مشکلات». ایبنا. 
  11. *«اظهار نظر محمدعلی جمالزاده». وب‌سایت شخصی ر.اعتمادی. 
  12. «نامی یک‌کلمه‌ای». وب‌سایت شخصی ر.اعتمادی. 
  13. «اعتمادی، ر». سایت انتشارات شادان. 
  14. «دیدار و گفت‌و‌گو با اسماعیل جمشیدی». وب‌سایت مجلهٔ فرهنگی و هنری بخارا. 
  15. ۱۵٫۰ ۱۵٫۱ ۱۵٫۲ «پای درددل‌های ر.اعتمادی». پایگاه خبری تحلیلی امیدنامه. 
  16. میرعابدینی، صد سال داستان‌نویسی ایران، ۲۹۱.

منابع

  1. حجّتی، مجید. «گفت‌وگوی خواندنی با سردبیر پرخواننده‌ترین مجله تاریخ ایران». دو ماهنامه اجتماعی فرهنگی قدمگاه، ش. ۳ (۱۳۹۵). 
  1. مبین، محمد و محمدرضا میرشاه‌ولد. «خاطرات تلخ و شیرین یک حادثه‌نویس». روزنامه ایران، ش. ۴۹۶۹ (۱۳۹۰). 
  1. میرعابدینی، حسن (۱۳۸۶). فرهنگ داستان‌نویسان ایران از آغاز تا امروز. تهران: نشر چشمه. ص. ۳۵. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۶۲۳۶۲۳. تاریخ وارد شده در |تاریخ بازبینی= را بررسی کنید (کمک); پارامتر |تاریخ بازیابی= نیاز به وارد کردن |پیوند= دارد (کمک)
  1. شریفی، محمّد (۱۳۹۵). فرهنگ ادبیات فارسی معاصر. تهران: نشر نو. ص. ۷۱. شابک ۹۷۸۶۰۰۷۴۳۹۹۹۹. تاریخ وارد شده در |تاریخ بازبینی= را بررسی کنید (کمک); پارامتر |تاریخ بازیابی= نیاز به وارد کردن |پیوند= دارد (کمک)
  1. میرعابدینی، حسن (۱۳۷۷). صد سال داستان‌نویسی ایران. ۱و۲. تهران: نشر چشمه. ص. ۲۹۱. تاریخ وارد شده در |تاریخ بازبینی= را بررسی کنید (کمک); پارامتر |تاریخ بازیابی= نیاز به وارد کردن |پیوند= دارد (کمک)

پیوند به بیرون