علیاصغر عزتیپاک
علیاصغر عزتیپاک نویسنده و داستاننویس ایرانی است.
علیاصغر عزتیپاک | |
---|---|
زمینهٔ کاری | رماننویس، داستاننویس |
زادروز | ۱۳۵۳ کبودرآهنگ کوهین همدان |
ملیت | ایرانی |
پیشه | نویسنده |
کتابها | رمانها: «باغهای همیشهبهار»، «آواز بلند»، «باغ کیانوش»، «زود برمیگردیم»، «تشریف»، داستان بلند «نفس بلند»، مجموعهداستانها: «میمانم پشت در»، «موج فرشته»، داستانهای کوتاه «بر فراز تپه»، «ماهی در کاسه آش»، «چشمهای آبی» |
مدرک تحصیلی | تحصیلکردهٔ حوزه علمیه قم |
علیاصغر عزتیپاک در سال ۱۳۵۳ در همدان به دنیا آمد. کار ادبی را با نگارش داستان در مجلات آغاز کرد.[۱] بهعنوان مثال «چشمهای آبی» در شماره ۵۸ مجله ادبیات داستانی، در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. «بر فراز تپه» در شماره ۳۴ ماهنامه نافه، در ۱۳۸۱ انتشار یافت. «ماهی در کاسه آش» در شماره ۴۱ ماهنامه نافه در مهر ۱۳۸۲ منتشر شد و «میمانم پشت در» در شماره ۶۹ ماهنامه عصر پنجشنبه، در آبان همان سال انتشار پیدا کرد. در کارنامه ادبی وی، هم آثار متعددی برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است و هم بزرگسال. «میمانم پشت در» اولین کتاب این نویسنده است که در سال ۱۳۸۵ عنوان کتاب سال حوزه هنری را گرفت. «زود برمیگردم» دومین کتاب عزتیپاک است که جایزهٔ دوسالانه ادبیات کودک و نوجوان ایران و جایزهٔ «کتاب سال سلام» را از آن خود کرد.[۲] علیاصغر عزتیپاک برای نوجوان وقت میگذارد و داستانی مینویسد که خواندنی باشد و از داستانهای او میشود فهمید که نوشته شده تا خوانده شود.[۳] وی مؤسس «مدرسه رمان» است و مدیریت «دفتر داستان شهر ادب» را برعهده دارد.[۴]
آیینهای از علیاصغر عزتیپاک
عزتیپاک قصههای همدان را مینویسد
وقتی من بهلحاظ روحی، روانی، فکری و فرهنگی در این شهر (همدان) هستم و با این شهر کِیف میکنم و فکر میکنم قصههایش هم گفته نشده است و شهر پرظرفیتی است، طبعاً همانجا میمانم. همدان سابقه شگفتانگیز تاریخی دارد و ریشههای ایران را هم بیاغراق میشود در آنجا جست. اما واقعیت این است که من جاهای دیگر را خیلی نمیشناسم و از ظرفیتهای اقلیمیشان بیخبرم. یعنی چیزی که هر داستانی برای گرفتن بو و مزه به آنها نیاز دارد. من وقتی در بازار همدان قدم میزنم، همه چیزش برایم آشناست؛ آدمهایش و زوایایش و دکانهایش. خیابانهای این شهر برایم یادآور هزاران واقعهاند. آدمهایی که در آنجاها راهپیمایی کردند، آنهایی که به جنگ اعزام شدند، یا تمام آن کارگرانی که در آن خیابانها دنبال کار گشتند؛ همهوهمه برایم مثل جان آشناست. اصلاً خانواده من است؛ پس وقتی این فرصت را دارم باید قدرش را بدانم.[۵]
اول داستان، بعد سیاست و جامعه
من در مرحله اول داستاننویسم. اول داستان با تمام مختصاتش، بعد تازه میرسم به حالوهوایی که قرار است به داستانم بدهم؛ و آن نگاه من است به سیاست، به زندگی، به کشورم و مردمانش. یعنی اگر در وهله اول از عهدۀ قصهگویی برنیایم، همه این حرفها بر زمین میمانند. اگرچه برانگیختن و تحریک فکری مخاطب را توفیق میدانم و ناراضی نیستم. نکته دیگر اینکه تلاش کردم در کتاب «تشریف» نمایندههای گفتمانهای متنوع با رویکردهای متفاوت حضور داشته باشند و حرفهایشان را بزنند. یعنی هم آنکسیکه میخواهد بجنگد؛ هم آنکسیکه میگوید باید وضع موجود حفظ شود، اگرنه مملکت از دست میرود؛ و هم آنکه ناامید است از عالم و آدم. هیچکدام هم لزوماً آدم خوب یا آدم بد نیستند. فقط فهم متفاوتشان از پدیدههاست که صفها را جدا کرده. اگرچه رویکرد من در مجموع روشن است؛ من روی با فرداها و پسفرداها دارم؛ تسخیر آینده با امید.[۵]
ادبیات از نویسنده و مخاطب فراتر میرود
من برای مخاطبی که سواد معمولی دارد، مینویسم. یعنی تلاش میکنم که اینگونه باشد. حالا اگر نشد هم، خب نشده. این خاصیت ادبیات است؛ چراکه بهدلیل وجه استعلاییاش، گاهی از نویسنده و مخاطبینش فراتر میرود. حسن ادبیات همین است.[۶]
از واکنش مردم بیخبرم
من در دو زمینه مینویسم: نوجوان و بزرگسال. در داستانهای نوجوان، بهخاطر اینکه کارهای ما را کانون چاپ کرده و آنها مخاطبان فراگیر دارند، تا حدودی واکنشهای مخاطبینم را دیدهام. ولی درباره بزرگسالان، مثلاً درباره مجموعه داستانی که سال ۸۴ چاپ کردم، نه متأسفانه. محافل ادبی کارم را دیدند و بهنسبت پسندیدند. اما از واکنش مردم بیخبرم. چون کتاب پخش درستی نداشت. یعنی اصلاً پخش نداشت تا به دست مخاطب برسد.[۶]
تجربه جنگ و داستاننویسی
وارد شدن من به حوزه جنگ دقیقاً بهخاطر وجود انسانی به نام «علیاصغر عزتیپاک» است که دورهٔ جنگ را در نوجوانی و کودکی درک کرده. من اعتقاد دارم که نویسنده باید تجربیات نزدیک به خودش، و خودش را بنویسد. او باید دردها و رنجهای خودش و آدمهای پیرامونش را در قالب داستان بریزد و از خودش و آنان، برای خودش و آنان بنویسد. من هم این کار را کردم. چون دوست داشتم داستانهایی که مینویسم در حوزههایی باشد که به تجربیاتم نزدیکترند. من جنگ را از دور، اما دردهای مردم درگیر جنگ را از نزدیک تجربه کردهام. همینطوراست در حوزهٔ معرفتشناختی جنگ هشتساله که ما بهدلیل همین نگاه معرفتشناسانه، بهدرستی به آن عنوان «دفاع مقدس» را دادهایم. مثلاً یکی از درونمایههای «آواز بلند» این است که وقتی دشمن به خانهات هجوم آورده، نمیتوانی به کنجی در خانه بخزی و بگویی من مخالفم یا بیطرفم. چون او این خانه را در کلیتش هدف قرار داده است، و تو و من و او، برایش موضوعیت نداریم. و آن کنج عافیت، بهزودی، اگر ازش بیرون نخزی و وارد میدان دفاع نشوی، روی سرت خراب خواهد شد![۶]
شرکت در محافل ادبی
من در محافل ادبی تاجاییکه امکانش را داشته باشم، شرک میکنم. ما خودمان هم یک محفل ادبی داریم در «مؤسسه شهرستان ادب» که محفل گرم و پررونقی است. بهشخصه از این محافل بدم نمیآید و از وجودشان استقبال میکنم. خودم هم از روزی که نوشتن را شروع کردهام با این محافل مرتبط بودهام و تقریباً در هر محفلی هم که از آن بوی ادبیات میآمده رفتهام. بهخاطر اینکه بچههایی که آنجا جمع میشوند، دغدغه ادبیات و هنر دارند؛ و با من همدلترند و فکر میکنم حداقل بهلحاظ فنی و تکنیکی باعث رشد آدم میشوند؛ البته تا یک جاهایی. بعدش دیگر آدم باید راه خودش را برود. چون حرفها برایش تکراری میشود و دوستان هم معمولاً خیلی اهل فکر و اندیشه بهمعنی درست کلمه نیستند. و گاه حتّی صرفاً یک تکنیسین داستاناند و دیگر هیچ! من خودم سالها خانهام را کرده بودم محفل ادبی. هر جمعه عدهای از دوستانم که الان همهشان جزء نویسندههای خوباند، جمع میشدند خانه ما و داستانهایشان را برای هم میخواندند. کتابهایی را که خوانده بودیم برای همدیگر تحلیل میکردیم و مسائلمان را درمیان میگذاشتیم. نه کسی به ما پول میداد و نه از کسی انتظاری داشتیم. با یک چایی و کیک یزدی سر و ته ماجرا را هم میآوردیم.[۶]
زندگی و یادگار
دیدگاه و اندیشه
زیست هنری یا زیست انسانی
من زیست هنری را زیست انسانی میدانم و چیز دیگری از آن برداشت نمیکنم. اساساً زیست هنری، شیوه خاصی از زندگی نیست؛ مگراینکه یک بخشش ادا و اطوار باشد. اگرچه منکر نبوغ برخی هنرمندهای انگشتشمار در طول تاریخ، مثل «دالی» و «پیکاسو» نیستم که طور خاصّی زندگی کردند؛ اما اساساً زندگیای که آنها داشتند، زندگیای نیست که بشود توصیه کرد به کسی. این زندگیها از دور دل میبرند و از نزدیک زهره! نظم و دیسیپلین منحصربهفردی دارند که هیچکس جز خود آن هنرمند توانایی انطباق با آن را ندارند. اما زیست هنری، به نظر من زیست انسانی است. زیست همراهبا تفکر و اندیشه و با مطالعه. اینها زیست هنری است و البته تلاش برای ارتقاء آن فن و هنری که داریم. کسی که هنرمند باشد، جهان را هنرمندانه میبیند؛ به دور از کلیشههای رایج و هنجارهای فراگیر. اما در کنار اینها، او انسان را هم با تمام ابعاد وجودیاش میبیند تا ظرفیتهای بالایی که وجود لایزال حضرت حق در ضمیر آدمی پنهان داشته، آشکار کند. اینها نیازی به فرم مو، و رنگ و مدل لباس و دکور خاص منزل ندارد. اساساً کسی که نظر به عمق زندگی و هستی داشته باشد، باید از این مسائل عبور کرده باشد![۶]
نمیتوان ادبیات دینی را نادیده گرفت
بهنظرم ماجرای داستان دینی و داستان غیردینی تبدیل به ماجرای اول مرغ بود یا تخممرغ شده است! یعنی تبدیل به معما شده و حالاحالاها انگار باید دربارهاش بحث شود. اما مسئله این است که شما نمیتوانید نوعی از ادبیات را که دغدغه دین دارد نادیده بگیرید. بالاخره یک شاخه از ادبیات در دنیا نماد بیرونی دارد که مسئلهاش امور مرتبط با دین و مسائل ماورایی است. زندگی روحانی دینی، احکام دین، ارزشهای ملهم از باورهای الهی مانند ایثار و مفاهیمی ازایندست که با تکیه بر باورها و عقاید دینی ظهور مییابد، میتواند اثر را دینی کند. این شاخه از ادبیات را که دلمشغولی آن دین است هیچکس نمیتواند انکار کند. همچنین آثار ادبی بزرگی وجود دارد که شخصیتهایش با تکیه بر باورهای دینی به رشد میرسند یا به باورهای دینی پشت میکنند و از نظر نویسنده به قهقرا میروند. اینها هرچه باشند بهنظرم میتوان بهراحتی اسم ادبیات دینی هم رویشان گذاشت. اما این به آن معنی نیست که تا امری دینی و قدسی وارد داستان میشود، بشود به آن گفت داستان دینی. خیر! صرف ورود خدا و پیامبر خدا(ص) به یک اثر ادبی نمیتواند داستان دینی به آن اطلاق کرد. ایبسا کسانی با استفاده از همین ظهورات داستانی ضددینی نوشتهاند. نمونههایش بسیار است.[۷]
ادبیات کار خودش را میکند
نویسنده مسلمان یا معتقد به امر متعالی، نشانههایی در اثرش میگنجاند که منشأ امور را به خدا برمیگرداند درنهایت، البته با نگاه همراه با تسلیم به قدرت آن منشأ و آدم غیرمتدین، طوری نشانهها را در اثرش میچیند که برداشت خواننده و منتقد هدایت شود به سمتی که لزوما منشأ خیر برای انسان و هستی قائل نباشد. این تفاوت یک اثر ملهم از آموزههای دینی با غیر آن است. اصلاً گاه میبینیم که نویسندههایی قصد نوشتن داستان با این گرایشها را نداشتهاند؛ اما چون نگاهشان به عالم موحدانه بوده، ناخودآگاه اثرشان چنین رویکردی پیدا کرده است. بهنظرم این خالصترین نوع ادبیاتی است که به آن ادبیات دینی میگوییم. اما گذشته از هر چیز، ادبیات، ادبیات است. یعنی در کلیت خودش قابل خوانش، تأویل و تفسیر است. این است که گاه میبینیم خوانشی که از اثری که با رویکرد مسلمانی نوشته شده، کاملاً برخلاف قصد و غرض نویسندهاش بوده و همینطور برعکس. یعنی کسی خواسته داستانی با گرایشهای غیرموحدانه بنویسد؛ اما از کارش خوانشی عمیقاً دینی شده است. دلیل این امر، همانطورکه گفتم، ظرفیت ادبیات است و سازوکار خودارجاعش که گاه نویسنده اثر را هم فریب میدهد. این همان چیزی است که این سالها به آن «مرگ مؤلف» گویند و اثر منفک از موثّر. اما بههرروی، اینطور هم نیست که نشود به اثر ادبی ممیز زد. بله، میشود. ولی خب آنوقت مخاطب هوشمند ادبیات را ناامید میکنیم با قطعیتی که به اثر دادهایم. حالا به این مشکلات اضافه کنید مواجهه مخاطبان از کشورها و فرهنگهای مختلف و بیگانه از هم با یک اثر ادبی. حتماً در این مواقع اتفاقاتی میافتد در خوانش که روح نویسنده هم از تصورش حتی ناتوان است. ازاینرو فکر میکنم در کنار تمام این بحثها، خیلی چیزها هم دست مؤلف نیست واقعاً. ادبیات کار خودش را میکند.[۷]
خلاقیت در کنار شرححالنویسی
کار خلاقه بهمعنای مطلق نیست که همهچیز آن برآمده از خیال نویسنده باشد. بهمعنایی میتوان گفت من هم شرح حال نوشتهام؛ ولی در قالبی متفاوت. یعنی بهجای اینکه یک تاریخ صرف از زندگانی امام محمدباقر(ع) ارائه کنم، آمدهام با ساماندادن روایتی داستانی حول برخی از یاران حضرت، داستان را برای نوجوانان پرتبوتاب کردهام! بهزعم خودم تعلیق و چالش به آن اضافه کردهام. مثلاً آدمهایی با وضعیتهای بغرنج وارد داستان کردهام که البته این وضعیت ریشه در واقعیت زندگی این اشخاص دارد، تا به این وسیله داستان برای خواننده جذاب باشد. بنابراین «باغهای همیشهبهار» داستان بهمعنای خلاقهاش نیست.[۷]
نشانهها در داستاننویسی
من زندگی داستانی یک شخصیت برجسته دینی را نوشتهام و سعی کردهام نشانههای خودم را برای بزرگداشت این آدم در داستان بگنجانم؛ نشانههایی از رفتارهای اصلاحگرانهٔ او به انسان و زندگی و غایت وجود و... ولی اینها تلاشهای من بوده، اما اینکه حاصل کار چه از آب درآمده، باید مخاطب قضاوت کند. همهچیز دست داستاننویس نیست و برداشت مخاطب مهم است. من تلاش خودم را کردهام تا شیب داستان به سمتی باشد که این شخصیتِ محوری کتابم قداست پیدا کند و پس از اینکه مخاطب داستان را تمام میکند، به قدسیبودن این آدم بهنحوی معترف شود. حالا اگر کسی بیاید داستان را بخواند و بگوید اتفاقاً من برداشتی خلاف مقصود شما کردم، این ماجرای دیگری است و مشخص میشود که متن، کار دیگر کرده و من مؤلف را شکست داده. اما همینجا میگویم که رفتارم در این کتاب اینقدر دموکراتیک نبوده. چون حتماً نمیخواستم بهمعنی خاص کلمه ادبیاتی که قابل خوانشهای متعدد باشد خلق کنم. درصدد خلق متنی هدفمند بودم و نشانههای لازم را هم برایش تعریف کردهام تا کار از دستم درنرود.[۷]
زبان و روایت فاخر در داستاننویسی
ببینید یک اصل است اینجا که منِ نویسنده در این اثر میخواهم از یک شخصیت متعالی سخن بگویم. شخصاً سالهاست به نتیجهای رسیدهام که وقتی میخواهیم از شخصیت متعالی حرف بزنیم، باریبههرجهت نمیشود از او حرف زد؛ با هر زبان و روایتی نمیتوان از او نوشت و سراغش رفت. متن، روایت ، زبان و دیگر اجزای اثر هم باید همراستا با موضوع فاخر باشد و دمِدستی نباشد. نویسنده باید بالاترین حد توانش را بهکار گیرد. من هم سعی کردم چون آدم اصلی داستانم انسانی متعالی است و باورمندان، که خودم را هم جزو آنها میدانم، برای آن شخص جایگاه بالا و والایی قائلاند، وقتی سراغش میروم با زبان و روایتی فاخر سراغش بروم. این شد که روایت داستان و زبانش، از حدی که معمولاً داستانهای نوجوان در آن قرار میگیرند، کمی جهش پیدا کرد.[۷]
نوشتن از امامان کار سختی است
نوشتن درباره امامان برای آدمی که امروز دارد در ایران زندگی میکند کار خیلی سختی است. ببینید درنظرگرفتن آن برهه تاریخی، بوموبرِ خاص، باورهای رایج آن زمان و مسائل امروز و... سبب میشود خواهنخواه، کارْ ویژه از آب دربیاید و خودبهخود اوج بگیرد.[۷]
نویسندگی برای مخاطب نوجوان
در ذهنم یک نوجوان نوعی دارم که مدام با او حرف میزنم و برایش قصه تعریف میکنم. اما خب تلاش میکنم اقتضائات مقام موضوع را هم حفظ کنم. این برایم مهم است. مثلاً وقتی میبینم ترجمه قرآن برای نوجوانها یا کودکان و... منتشر میشود، عصبانی میشوم. بهنظرم نباید این اتفاق بیفتد؛ چون این کتاب با آن زبان و روایت و با آن شکل و شمایل نازل شده و لابد صلاح هم همان بوده. بهنظرم باید ابهت و مرتبت بالای کار را درنظر بگیریم. این کارها بهزعم من کاستن از مرتبت قرآن است. خدا اینطور خواسته؛ باقی را دیگر نمیفهمم. درباره روایت داستان امام باقر(ع) فکر کردم عیبی ندارد مخاطب نوجوان کتاب کمی به زحمت بیفتد؛ یکجورهایی حتی احساسم این بود که اصلاً این زحمت برای فهم امام لازم است. بالاخره وقتی قرار است از امام محمد باقر(ع) حرف زده شود، با زبان کوچه و بازار و نثر و نگاه ژورنالیستی نمیتوان دربارهاش گفتوگو کرد. نکتهٔ دیگر هم اینکه بهنظرم این زبان و این شکل روایت، به القای کهنبودن داستان کمک کرد و اثر را برای مخاطبش باورپذیر.[۷]
نوجوانان مخاطبین فعال و هوشمند ادبیات هستند
ادبیات کودک و نوجوان چنانکه در دنیا، در ایران نیز بازار پرتبوتابی دارد. نوجوانان مخاطبان فعال و هوشمند ادبیاتاند و اثری را که به دلشان بنشیند، بر تمام کتابخوانهای جهان تحمیل میکنند. کتاب برایشان کارکرد کتاب دارد و میخوانند تا مواجهههای دیگران را با زندگی و هستی تجربه کنند. واقعاً دوستداشتنیاند. آنان کتابخوارند. بههمیندلیل میبینی کتابی را در عرض چند ماه به چاپ چهل و پنجاه میرسانند. و چه کسی است که بدش بیاید از این اتفاق؟ اگر سن نوجوانی در رشد و شکلگیری شخصیت ما انسانها تعیینکننده است، پس کتاب نوشتن برای این سن هم مهم و جدی است. و اگر نیست، که خب نیست. اما تعیینکننده است! و عموم ما هم اگر کتابی را در سنین نوجوانی خواندهایم و تأثیر گرفتهایم، آن کتاب را تا آخر زندگیمان گرامی میداریم. آن را با خودمان میکشیم میبریم حتی به حوزه ادبیات بزرگسال. اینها نشانههای مهمی است از اهمیت کار برای نوجوانان. آرزویم این است که نوجوانان با من ارتباط بگیرند و کتابم را بخوانند. این اتفاق تا حدودی در «باغ کیانوش» افتاده و این کتاب در این سالها بیش از ۳۲هزار نسخه در بازار کتاب ایران فروخت. خب این اتفاق برایم مهم است و خوشحالم که همچنان دارد خوانده میشود.[۷]
اهمیت اعتقادات دینی در ادبیات ژانر نوجوان
این ژانر نوجوان در دنیا نویسندههای گردنکلفتی دارد. علاوهبر ادبیات، سینمای این گروه از مخاطبین هم دنیا را گرفته است و ما چقدر لذت بردهایم از این دست کارها در این سالها. ما که بزرگسالیم و مواجههمان از جنس دیگری است. حالا شاید عدهای هم باشند که نپسندند این ادبیات را. خب، نپسندند. اما بهنظرم دلیلش این است که بخشی از این مخالفتها بهعلت ناتوانی در خلق کار قابل احترام و ارزشمند برای این گروه سنی است. ما داریم تلاش میکنیم که آن اتفاق روی دهد. من تأثیر «باغ کیانوش» را کم نمیبینم؛ الان هم تأثیر کتاب «باغهای همیشه بهار» را کم نمیدانم. مطمئنم خیلیها با این کتاب برای اولینبار بهشکل مفصل با امام محمد باقر(ع) مواجهه خواهند شد. این بسیار ارزشمند است. خب من هم تلاش کردهام این مواجهه، مواجههای محکم و جدی و ارزشمند باشد تا به اعتقادات این آدمها آسیبی نرسد. حداقل امیدوارم این اتفاق افتاده باشد. الان بسیار به این گروه از مخاطبان (نوجوانان) کتاب و ادبیات فکر میکنم. چون معتقدم پیریزی شخصیت فرهنگی در این سن رقم میخورد. مواجهه آدمها در این سن با کتاب، مواجههای همراه با احترام و بزرگداشت است. و کسانی هم که در این سنین به کتاب مراجعه میکنند به عنوان ابزار انتقال فرهنگ، آدمهایی فرهیختهاند و فرهیخته خواهند ماند بهنظرم. پس چطور میشود جدیشان نگرفت.[۷]
قهرمانسازی برای نوجوانان
نوجوانان واقعاً به دنبال قهرماناند. قهرمانان برایشان محترم و قابل اتکاست. پس وظیفه ما ساختن قهرمان برای آنهاست. اما این اتفاق تا به امروز کمتر در کشور ما رخداده و این خیلی مهلک است. یعنی قهرمانهای نوجوانان ما، قهرمانهای داستانی منظورم است فعلاً، قریببهاتفاقشان در خاکی نبالیدهاند که آنها بالیدهاند. یعنی چی؟ یعنی که انگار خاکی که نوجوان ما از آن سر برآورده، توانایی قهرمانپروری ندارد. این اندوهبار و ناامیدکننده است. این قهرمانان امروزه از خاک کشورهایی نظیر آمریکا برای نوجوان ما صادر میشوند و این مسئله را القا میکنند که قهرمانی انگار فقط در آنجا شکل میگیرد. این بد است. میزان کارهای ترجمه و استقبالی که از این آثار میشود، گویای این مسائل است. من البته بارها گفتهام که با ترجمه مشکلی ندارم؛ اما این افسارگسیختگی در بازار کتاب نوجوان را هم نمیفهمم. با این نگاه، این را از مسئولیتناشناسی نویسنده ایرانی میدانم که فکری برای بچهها نکند و برایشان قهرمان خلق نکند. اساساً فکر میکنم بخشی از روحیات غرغرویی که ما ایرانیان این سالها دچارش شدهایم و بهجای کار و تلاش، منتظریم دیگران برایمان کار کنند، حاصل همین نداشتن قهرمان بومی در آثار ادبی و سینمایی است. اگر این تصور برایمان در آثار ادبی و تصویری شکل میگرفت که تو هم در جایگاه یک ایرانی، میتوانی قهرمان زندگی خودت و دیگران باشی و این توانایی را داری که مشکلی را حل کنی، شاید وضعیت متفاوت بود امروز. برای درک این مشکل فقط بروید آثار نوجوانانی را که دستی به قلم دارند و در خلوت خودشان مینویسند ببینید؛ اسم اغلب شخصیتهاشان خارجی است. تو بگو مثلاً «علیرضا» یا «کامران» نامی نمیتواند در ذهن او قهرمان باشد. «جیم»ها فقط برای او از این ظرفیت برخوردارند. البته که در این مشکل من شخص خودم را هم بیتقصیر نمیدانم. همه کمکاری کردهایم.[۷]
نوشتن برای نوجوانان تبدیل به تکلیف شده
البته که اوضاعمان خیلی بهتر از سالهای مثلاً دهه هفتاد و هشتاد است. خیلی. ولی هنوز بازار دست نویسندههای خودمان نیست. امیدوارم متولیان، به نویسندهها و کتابهای ایرانی بهای بیشتری بدهند تا شاید کمی از آلام ما کاهش یابد. آموزش و پروش و نهادهایی مانند کانون پرورش فکری و تلویزیون در این میان مسئولاند. ترویج آثار نویسندههای کشور باید وظیفه، فرض شود. من احساس میکنم الان نوشتن برای نوجوانان تبدیل به تکلیف شده. حرکتی که سالهای پیش کانون شروع کرده بود و متأسفانه آن را رها کرد و با این کار رفتاری غیرمسئولانه از خود بروز داد، بخشی از این ادای تکلیف بود. امیدواریم آقای شاهآبادی در انتشارات مدرسه دوباره این حرکت را کلید بزند؛ زیرا او شخصیت مسئولی است و توان این کار را دارد.[۷]
پنهانکردن نویسنده و نویسندگی
تمام تلاشم را کردم که فنون قصهگویی در کار دیده نشود، و قصه راحت خوانده شود. این داستان سه شخصیت دارد که هرکدام بخشی از ماجراهای زندگی امام را روایت میکنند تا از میان انبوه وقایع مذکور، شخصیت و چهره کاملتری از امام محمد باقر(ع) بیرون بیاید. واقعاً تمام تلاشم را کردم تا نویسنده و نویسندگی به چشم نیاید.[۷] گفتن قصه برایم مهم است. تمام این حرفهایی که با شما دارم میزنم، در پسزمینه است. من در تشریف با تمام زورم دارم قصه میگویم. این قصهگویی گرم و جذاب برای حیثیتی است. اگر قصه در میان نباشد، همه حرفهایی که زدیم، باد هواست.[۵]
تقابل شرارت و پاکی در داستاننویسی
من مدتهاست به این موضوع فکر میکنم که آیا میشود راجع به انسانی پاک و پاکیزه قصه نوشت و طرح و توطئه چید؟ نتیجهای که گرفتم این بود؛ بله! دیدم اصلاً این خودش موقعیتی است. یک انسان، بسیار پاک و بسیار سفید است. یکجورهایی عدم تعادل است خودش! نزدیکشدن به چنین شخصیتی و بعد پرداختن به مشکلات او در برخورد با سیاهیها و بدیها و تماشای نوع و نحوهٔ غلبه بر این موانع، خود داستانی است جذّاب. قرار نیست همیشه از شرور و شرارت بگوییم. این سوی میدان هم معرکهای است.[۷]
آفرینش آرمانشهر در قصهها
در نگاه ما انسانها جایی باید از رذائل پاک شوند. آیا مدینه فاضلهای که همیشه آرمان انسان بوده حرفی فضایی است یا میتواند بالاخره جایی خودش را نشان دهد و به وقوع بپیوندد؟ در نظر ما این آرمان امکان وقوع که دارد هیچ، بلکه واقع هم خواهد شد. بالاتر از این؛ حتی اگر چنین اعتقادی هم نداشتیم، باز در قصه میشد خلقش کرد به عنوان یک جهان ممکن. من فکر میکنم این موقعیتی فوقالعاده برای یک قصهٔ جذاب است. نویسنده حرفهای هرگز از چنین موقعیتی نمیگذرد؛ اگر گیرش بیاید. خلاصه اینکه امام خاکستری نداریم ما. اصلاً آدم خاکستری نمیتواند امام باشد. امام نور است و سفید و پاک. من هم سعیام را میکنم فرصتهای این نگاه را پیدا کنم و ظرفیتهایش را و طبق آن بنویسم. خیلی هم راحتم با این نگاه. و اصلاً دوستش دارم. البته که این برای زمانی است که درباره امام مینویسم. داستان دیگران البته چیز دیگری است که خواهد آمد.[۷]
ادبیات، زبان دردهای بشر
ادبیات آلام بشر را اگر درمان نکند، بیشک تسکین خواهد داد و این کارکرد اندکی نیست. انسان در طول تاریخ دردهای خود را به زبانی بیان کرده که کمکم عنوان ادبیات به خود گرفته است. ادبیات کارکردش این بوده که هم خود نویسنده و شاعر را بهنحوی آرام کند و هم دیگرانی را که همدرد او بودهاند. نمیدانم؛ شاید این خود نجات است. نویسندههای بزرگ بعد از مشروطیت از طبقات محروم نبودند بنابراین میشد گفت درد بیشتر مردم خود را نمیفهمیدند؛ چون دغدغه اقتصادی نداشتند. اما بازهم نمیتوان گفت که مطلقاً بیدرد بودند. حتماً درد داشتند؛ اما دردشان متفاوت و عمیقتر بود. الآن هم مثل همیشه نویسندهها بیدرد نیستند و اتفاقاً دردهای معمول مردمشان را بیش از همیشه دارند. مثلاً اکثر آنها مستأجرند، کارمندند یا اصلاً شغل ندارند. خودشان به آن دردهایی مبتلا شدند که مسئله دیگران است. اما اینکه چرا توجه نمیکنند به مسائل خودشان، حتماً دلایل عمیقتری دارد. شاید مسائل نویسندههایمان هم مثل دغدغههای فیلسوفانمان شده مسائل انتزاعی و چندان کاربردی و گرهگشایانه به امور نگاه نمیکنند. تنها چیزی که درباره نویسندههای امروز ایران نمیتوان گفت، این است که بیدردند. بله، مسائلشان به دلیل مطالعه، توجه و تفکر دائم با مسائل مردم میتواند متفاوت باشد، یا لااقل عمیقتر؛ اما بیدرد نیستند قطعاً.[۸]
تا انسان هست، ادبیات هست
هر وقت انسان توانست از نغمهسازی دست بکشد و واگویههای خلوتش را در قالبی زیبا و ساختارمند برای بیان قصد و منظوری نامصرّح کنار بگذارد، دیگر نیازی به این دست امور ندارد. هرگاه انسان از خلق زیبایی خسته شد، از ادبیات هم عبور خواهد کرد. این اتفاقها نخواهد افتاد. تا انسان هست، ادبیات هست. این دو همزاد هماند.[۷]
رسالت نویسنده
تصورم این است نویسندهها دارند طبق آنچه میراثشان است کار میکنند؛ پرداختن به امور مغفول که مردم بهدلیل مسائل و مشکلات روزمره فرصت نمیکنند به آنها فکر کنند. مسائلی نظیر آزادیهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و موضوعاتی که گاه در دیدرس عموم نیست؛ ولی وظیفه نویسنده است به آنها توجه کند و در آثارش منعکس کند. شاید بتوان گفت که نویسندهها معمولاً بهاصطلاح به «اقلیتها» میپردازند و تلاش میکنند که حقوق همه آحاد جامعه را بهخصوص اقشاری که کمتر به آنها توجه شده، بهنحوی طرح کنند. معنی این اقلیت البته خیلی بسیط است. مثلاً اقلیتی که دلش میخواهد مهاجرت کند یا اقلیتی که دغدغه معیشت ندارد و آمالش کمی فراتر از مسائل روزمره عموم است. توجه به حقوق فردی و آزادیهای اجتماعی، مسائل اقوام و زبانها یا مصائب گروههای نیازمند حمایت مانند معلولان و کمتوانان از این جملهاند. اینها مسائل کماهمیتی نیست و نمیشود گفت درد مردم نیست. شاید اگر وضعیت اقتصادی اکثریت جامعه یک روزی بهتر شود، مطالباتی ازایندست همهگیرتر شود. از این لحاظ شاید بشود گفت نویسندهها کمی جلوتر از مردم حرکت میکنند. در ایران کار اندکی هم متفاوت است. مثلاً در اینجا ما بازار کتاب نداریم. عدهای قلیل آدم کتابخوان داریم که همانها هم بهنحوی جزو طبقه فرهیخته و روشنفکر به حساب میآیند. خب، من معتقدم بخشی از محتواهای محور توجه نویسندگان را همین مخاطبان تعیین میکنند.[۸]
تحمیل سلیقه مخاطب به مؤلف
چند سال پیش مسئله خیانت مرکز توجه بخشی از کتابخوانان قرار گرفت و ما یکباره دیدیم حجم بزرگی از آثار تولیدشده، رنگ و روی خیانت گرفت. این رفتار در کارهای عامهپسند بسیار غلیظتر خودش را نشان داد. خواننده و سلیقه خواننده و رویکردش در اقتصاد کتاب مهم است. این است که آنان گاه سلایق خود را به مولفان تحمیل میکنند و با توجهی که به موضوعی خاص نشان میدهند، نویسنده را هم متمایل به علایق خود میکنند. بنابراین، شاید حتی بتوان گفت که گاهی نویسندههای ما به دنبال خوانندههای آثارشان راهی میشوند تا بلکه خوانده و دیده شوند.[۸]
ادبیات یا رسانه؟
دربارهٔ موضوعاتی که دغدغه گروه زیادی از مردم میتواند باشد، مثل مسکن یا بیکاری، شاید بشود گفت که چون رسانههای فراگیر مثل تلویزیون و نشریات روزانه درحد اشباع افکارِعمومی به آنها میپردازند و در جامعه ما صفبندیهای سیاسی هم به آن دامن زده، نویسندگان از این موضوعات دوری میکنند. این حتماً اشتباه است. چون کار داستان و ادبیات چیزی است و کار رسانه و خبر چیز دیگر. ولی چه میشود کرد که بکربودن موضوع داستان هم گاه جزو امتیازات اثر محسوب میشود و جذاب است؛ هم برای خواننده و هم برای نویسنده. تجربه نشان داده که اتفاقاً مردم هم به سوژههای کلیشهای و تکراری روی خوش نشان نمیدهند. از طرفی هم احساس میشود عموم کسانی که این مسائل را در زندگی دارند، واقعاً کاری با کتاب ندارند که حالا بگوییم چون مشکلات و مصائب خودشان را در آیینه ادبیات نمیبینند، کتاب نمیخوانند. این هم واقعیتی است فعلاً.[۸]
رماننویسی برای تاریخ
رمانهایی که در ایران تولید میشود، ظاهراً برای همه تاریخ است؛ اما برای مردمان روزگار خودمان، نه! این نگاه من کمی همراه اندکی مطایبه است؛ اما به نظرم دور از واقعیت هم نیست! البته تحملنکردن نقد را هم میتوان به این مطلب افزود. مثلاً یادم است چند سال پیش نویسندهای به آتش گرفتن یکی از خودروهای تولید داخل در داستانش پرداخته بود که شرکت تولیدکننده علیه او اقدام کرد و برایش مشکل تراشید. این نمونهٔ خیلی کوچکی است؛ اما حاکی از نداشتن روحیه نقد است. در دورهای نویسندهها دغدغهای غیر از نوشتن نداشتند چون از طبقه مرفه بودند و مشکلاتی که نویسندههای امروز با آن درگیرند برایشان مطرح نبود.[۸]
قصه جذاب نداریم
مدتها است شخصاً به این نتیجه قطعی رسیدهام که همه این حرف و حدیثها به این دلیل است که ما قصه جذاب نداریم. که اگر داشتیم، همان قصه «مالک و مستأجر» هم میتواند خواننده داشته باشد.[۸]
جریان ادبی انقلاب اسلامی
نگاهی که من دارم شاید با نگاهی که حاکمیت دارد و خیلی رسمی است فرق داشته باشد. چون جریان مدیریت فرهنگی که به نظرم بسیار ترسو و محافظهکار است، معتقد است هیچکس نباید از خطی که من ترسیم کردهام پا بیرون بگذارد و بلغزد. این شدنی نیست؛ و به نظرم حتی انسانی هم نیست. فانتزی است این نگاه؛ لذا من خیلیها را داخل این گفتمان میدانم که شاید مثلاً نهادهای رسمی و آدمهایی که مدیرند، که من معتقدم اکثرشان فرهنگی نیستند و فرهنگ را نمیشناسند و از سر تعارفات سیاسی سر از این حیطهها درآوردهاند، چنین اعتقادی نداشته باشند. بنابراین، بله میشود امروز از جریان ادبی مؤثر و صاحبسبک انقلاب اسلامی گفت. حالا اینکه بشود اسم برد یا نه را نمیدانم. مشخص است وضعیت البته. من فکر میکنم در دهه ۹۰ این اتفاق افتاد.[۸]
تنفس داستان در هوای انقلاب اسلامی
کتاب زیاد است؛ خیلی بیش از ده تا و بیست تا. اما کتابی که بهمعنی خاص کتاب باشد، حتماً اندک است. چون کتاب مؤثر و جانداری که پیشانی داشته باشد و رهبری کند ملتی را، طبعاً نوشتنش کار هرکسی نیست. اگر نه، بله خیلیها نوشتهاند و من هم نوشتهام؛ همین تشریف! به نظرم کتابی است که صد سال دیگر هم میتواند همچنان کتاب باشد و محل تأثیر و تأمل. الآن نمیدانم طبق این تعریف ما رمان درست و حسابی داریم یا نه، اما برایم مسلم است که به آن نزدیکیم. حرفش مطرح است، و فضایش ساخته شده. چون ما بهناچار پذیرفتهایم که صاحب نقشیم در جهان. به نظرم حکومت برآمده از انقلاب اسلامی این نگاه را به ما داده است که منفعل نباشیم، خودمان را نشان دهیم و بر جهان و دوره و روزگارمان مُهر بزنیم. این یعنی که ما بهلحاظ معرفتی در معرض نوشتن آثار بزرگ و مؤثریم. اتمسفری بر فضا حاکم است که انسان ایرانی را بهنوعی متوجه خود و هویتش کرده. این کاری است که انقلاب اسلامی انجام داده است. فقط به نظرم در این میان ما نباید فکر کنیم که هر اثر داستانی که حرف عریان سیاسی و همراستا با خواهشهای جریانهای روزمره سیاسی زد، انقلابی است. ابداً. اینها اتفاقاً هیچ نسبتی با عمق و جان انقلاب ندارند. به نظر من این کوچککردن خیزش ایران است. انقلاب اسلامی زیست ما را از سبک زندگی بگیرید تا رویکردهایمان به تاریخ و جهان تحتتأثیر قرار داده است؛ ازاینرو اتفاقهای اصلیِ ملهم از انقلاب را اتفاقاً باید در آثاری جست که داعیهای ندارند؛ و در این موقع است که شما با نامها و آثاری مواجه میشوید که در ابتدای نظر هیچ فکرش را نمیکردید که فلان نویسنده یا فلان اثر اتفاقاً دارد در هوای انقلاب نفس میکشد.[۵]
داستان سفارشی یا حمایت از داستاننویس؟
زمانی شما نوشتن در زمینهای را به کسی سفارش میدهید که او هیچ دغدغهای در آن پهنه ندارد؛ بنابراین باید ابتدا بیاید موضوع را دریابد و تلاش کند نسبتهای خودش را با آن بسنجد تا ببیند اصلاً موافق است یا نه. مشخص است که محصول این تعامل هرچه باشد، در اکثر اثرها، کار اصیلی نخواهد بود. اما روزی شما میآیید سفارشتان را به کسی میدهید که با شما همافق است، با هم همهواید. روشن است که در اینجا قرار است همکاری اتفاق بیفتد برای پیشبرد امری. سفارش اگر از نوع دوم باشد، هیچ مضموم نیست. حمایت است و همراهی. این وظیفه است اصلاً. بحث شخصی نیست. یک ستاد میآید از صف خودش حمایت میکند. هرکس به وظیفهاش عمل میکند در این نوع از حمایت یا سفارش. بله؛ زندگی نویسندهٔ ایرانی که متأسفانه بازار نسبت به آن کمتوجه است و این درد بزرگ این روزهای ماست، باید تأمین شود. این مشکل کلی است. حالا اگر نهادی یا سازمانی میخواهد ارزشهای مهم ملی و دینی را تقویت کند با خلق اثر ادبی، باید هزینه کند. اگر نه نویسندهاش درگیر امور روزمره خواهد شد و بازخواهد ماند از خلق ادبیات؛ و حاصلش چه خواهد بود؟ لکنت و لالی فرهنگ پربار ایرانی اسلامی. البته بگویم که من معتقدم به حمایت قانونمند از ادبیات و فرهنگ و خالقان آنها، اما شیوههای گذشته را دیگر چندان مؤثر نمیدانم. ولی تا روزی که نظامِ حمایتی جدید برپا شود، باید بهنحوی حمایتهای مألوف را ادامه دهیم.[۵]
انقلاب اسلامی، آغاز راه است
من نگفتم کار انقلاب تمام شده. تمامشدنی نیست اصلاً. ببینید اگر ما تصور کنیم که با انقلاب اسلامی به مقصد رسیدهایم، به نظرم باید پذیریم که به پایان راه رسیدهایم و دیگر نمیتوانیم آیندهای بهتر و فراتر از آنچه داریم، تصور کنیم و به سویش بجهیم. در این صورت یا باید برویم به خواب آخر، یا هم یکی دیگر پیدا میشود و با ایدهای دیگر دست ما را میگیرد و میبرد به جایی که هرجایی میتواند باشد جز اینجایی که هستیم؛ و این "یکی" هم البته همین امروز پشت مرزها منتظر است و مترصد موقعیت. مترصد ناامیدی و سستی. پس ما نباید خود را در مقصد تصور کنیم؛ و نیستیم هم. ما مردمی رو به آیندهایم و افقی برای خودمان ترسیم کردهایم که فراتر از دستاوردهای کنونی است. ما در مسیریم؛ بنابراین حواسمان باشد که باید همچنان طی طریق کنیم. من دربارهٔ ایران و مردمش این نگاه را دارم. گرچه این نگاه بهشکل کلیتر دربارهٔ انسان هم صادق است، و خاستگاهش هم ادیان ابراهیمی است. از موسی شروع شده بهشکل آگاهانه و در سلسله پیامبران بعد از او حفظ شده است. در نگاه من انقلاب اسلامی آغاز راه است.[۵]
نگاه رو به آینده
هدفم این است که نشان دهم ما در مسیر وضعیت آرمانی قرار داریم، و نه در مقصدش. این «ما» که میگویم، منظورم مردم ایران است؛ و یکی مثل من در این میان فقط تماشاچی است. مردم ایران مقصدی را انتخاب کردهاند و راهی را که به آن مقصد میرساندشان؛ و راه افتادهاند، مصمم و جدی. طبعاً این راه سختیها و مسائل و مصیبتهایش را دارد، و راهرو میداند این را. اتفاقاً همۀ ابتلائاتی که جمهوری اسلامی درگیر آنهاست، جزو همین مصیبتهاست. حتی همین فساد عجیبی که یکباره سربرآورد از بخش اقتصادی ما، جزو این ابتلائات است؛ و بدترین و نابخشودنیترینشان. حقیقتاً ناامیدکننده است. چون تصور این است که ما مردم اعتماد کردیم، اما حضرات ما را وسیله قرار دادند تا به مطامعشان برسند. بله؛ بسیار سخت است هضمش و کنار آمدن با آن. در نگاه من، ولی اینها جز همان ابتلائات و آزمایشهاست. باید نشان دهیم که آیا قابلیت این را داریم که بر این هواها غلبه کنیم یا نه؟ آیا اصلاح میتوانیم بکنیم رویهها را یا نه؟ اهل هستیم آیا یا نه! و اگر اهل پاکی و توبه نباشیم، و برنگردیم به صف مردم، طبعاً نتیجه افتراق و چنددستگی و فروپاشی خواهد بود. اینها جزو سنتهای الهی است. خدا هم شوخی ندارد با هیچکس. سیستم قضائی جمهوری اسلامی و بالاتر از آن خود جمهوری اسلامی باید حواسش باشد که اگر بناست بر سنتهای الهی استوار باشد، فساد بیگانه است با این سنتها. پس باید زدوده شود. والّا، فردا روز دیگری خواهد بود. من، اما فکر میکنم که ما محکوم که بر این بلیّات فائق آییم؛ و فائق هم خواهیم آمد. پس وقتی چنین امیدی دارم، به خودم حق میدهم که به ادامه راه فکر کنم. من خودم را پلی میبینم بین گذشته و آینده؛ و میاندیشم به کسانی که باید از این پل عبور کنند. آنان چه کسانیاند؟ از کجا آمدهاند و روی به کجا دارند؟ تبارشان و آیندهشان برایم مهم است. مدتهاست دارم به این موضوعها فکر میکنم. شهریار و پدرش همزمان که دنبال تبارند، خودشان را در آینده نیز میبینند. پدر میگوید شاید ما در آینده باشیم! بله؛ من به فردا میاندیشم.[۵]
امید زنده است
تازمانیکه کلیت جامعه مأیوس و سرخورده نشده و همچنان با تکیه بر قول و قرارهای ما در مسیر مانده، امید زنده است. من در تشریف هنوز دارم در ریشه زندگی میکنم و البته به سازوکار ثمردهی هم میاندیشم. در این رمان به تبار انقلاب اسلامی پرداختهام و تصوری که از آیندهاش میتوان داشت. دقیقاً میخواهم بگویم که ما در صحراییم، در مسیریم. سرزمین موعود پیشروست. اگر دنبال استقراریم، باید صبوری کنیم. ما نیروی معارض داریم در دنیا؛ از جنس دشمن و مخالف. در کلان مسائل. ما آمریکا را داریم. آنها با حرکت ما مشکل دارند. این جنگی است برای اثبات اراده خود.[۵]
نویسنده اصیل کم داریم
یکی از دورههای بد داستاننویسی و بد فرهنگی را داریم میگذرانیم. به نظرم افق کوتاه نویسندهها باعث شده که ایدههای بزرگ برای مردم و کشورمان نداشته باشیم. نویسندهی اصیل و اهل فکر و دغدغه واقعاً بسیار کم است. به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسد. حالا امیدوارم همگان خود را جزو این معدود افراد نپندارند. اوضاع هرکس مشخص است! فکر میکنم با وضعیتی که داریم بهسختی بتوان به این زودیها کار بزرگ و مهمی یافت که چیزی بر ایران و ادبیات ایران اضافه کند.[۵]
نهادها باید به جریانها اعتماد کنند
نهادها که ملاک نیستند. آنها باید آدم اهل داشته باشند که به نظرم در این زمینه بسیار فقیرند. الآن که اصلاً نهادهای فرهنگیهنری جزو سیاستبازترینهایند. در آنجاها به هر چیزی اندیشیده میشود الا فرهنگ و هنر. به نظرم نهادها بهتر است که به جریانها اعتماد کنند و اجازه دهند جریان حوزه هنری، جریان شهرستان ادب یا جریان فلان نشر که سکونتگاه اهالی فرهنگ است، کارشان را پیش ببرند.[۵]
نگاه متفاوت هنرمندان
هنرمند که ادا و اطوار ندارد. کسی که هنرمند باشد، هنرش را دارد؛ و این برای اغناء روح و روان او کافی است. نوع نگاه هنرمند همراهبا تأمل و تفکر و دیگرگونه دیدن است. یعنی شکستن کلیشهها و عبورکردن از پنجرهای که صدها سال است دیگران دارند به منظرهای نگاه میکنند و رسیدن به یک نگاه جدید. و همین مسئله گاهی این ابهام را پیش آورده که شاید هنرمندان دیگرگونه زندگی میکنند. نهخیر، اینگونه نیست. هنرمند متفاوت از دیگران زندگی نمیکنند، متفاوت از بقیه دنیا را میبینند. طبیعی است که این تفاوت در نگاه، گاه حاشیههایی هم در زندگی صاحب نگاه داشته باشد که خب، مفرّی از آن نیست و باید پذیرفت. اما ادا و اصول درآوردن، چیز دیگری است. اصالت ندارد و به همین دلیل هم گذراست.[۶]
جایگاه کتاب در زندگی ایرانی
نظر شخصی من این است که کتاب در خانواده ایرانی نقش بازی نمیکند؛ کتاب در مدرسه و دانشگاه ما نقش بازی نمیکند. شما میروید چهار سال در دانشگاه پای درس دهها استاد مینشینید؛ هفتادوپنج درصد این استادها یک بار از یک کتاب غیردرسی اسم نمیبرند. همه میآیند از روی همان الگوهای کلیشهای درس میگویند و میروند. بهترینها هم که خیلی لطف کنند، میگویند بروید این دو کتاب را هم در این حوزه بخوانید. این بهدلیل شیوه آموزش کشورمان است که فقط کسب نمره را ملاک میداند. آموزش بیپرورش هم که دیگر جا برای بحث نگذاشته! در مدارس غریبترین مکانها، کتابخانههاست. خوب آدم باید کتابخوانی در کجا یاد بگیرد؟ از چه کسی باید یاد بگیرد؟ چه کسی باید تشویق کند؟ تقریباً هشتاد درصد معلمان ما با کتاب غریبهاند و دغدغه مطالعه ندارند. من این را دارم از روی آمار میگویم. تحقیق کردهام دربارهاش. دربارهٔ جایگاه کتابخانهها در مدارس، رفتم همه گزارشها را دیدم. در یک کلمه، وضعیت گریهآور است. و شاید هم مضحک! نمیدانم. از هر دو زاویه میشود به آن نگاه کرد! آموزشوپرورش هم هیچ فکری برای این مسئله نمیکند؛ و بگویم که اصلاً دغدغهاش را ندارد. بنابراین، وقتی نهاد گستردهای مثل آموزشوپرورش ما با کتابخوانی و فرهنگسازی در این عرصه، غریبه است، دیگر نمیشود از نهادهای دیگر انتظار ورود داشت. میخواهم بگویم که ارادهای دال بر اینکه ما بخواهیم کمک کنیم، مردم ارزش کتاب را درک کنند و بخواهند کتابخوان شوند وجود ندارد و فعلاً جزء سیاستهای فرهنگی ما نیست. دلیلش هم این است که این روزها فرهنگ ما سیاسی است! و این یعنی، فاتحه هرچه فرهنگ و هنر را باید تا اطلاع ثانوی خواند. وقتی کودکانمان و نوجوانان تشویق نشوند که کتاب من و امثال من که در این مرز و بوم زندگی میکنیم، بخوانند، به نظر شما چه اتفاقی میافتد؟ منظورم در این روزگار است؛ در این روزگار چه اتفاقی میافتد؟ اتفاقی میافتد که سالهاست افتاده؛ بچهٔ من و شما میرود مینشیند پای تلویزیون و فیلم و کارتونی را میبیند که با اندیشه و نگاه بیگانه با فرهنگ و سنت ما تولید شده است. و تولید شده تا نگاه و هستیشناسی خاص این بچه اینها را بیند و آنطوری تربیت شود. ۱۰ سال بعد، شما وقتی رودررو مینشینید با این بچه، میبینی این آدم بهلحظ قیافه همشکل توست، اما بهلحاظ فکر و نوع نگاه به هستی، شبیه یک جوان کانادایی است. و مدیر فرهنگی و آموزش و پرورش این را نمیفهمد. ما هرچه بگوییم این را نخواهد فهمید. چون او فقط به خوشخدمتی به مدیر بالادستش اهمیت میدهد و فرهنگ ملّت در هیچ کجای جغرافیای اندیشهاش جایگاهی ندارد. این چیزها من را نسبت به آینده بدبین میکند و همه اینها نشئت گرفته از نگاه بهشدت سیاسی و سیاستزده مدیران ماست. تکرار میکنم؛ هیچ مدیر فرهنگیای در این سالها، مدیر فرهنگی نبوده. همهشان سیاستمدار و سیاستپیشه و سیاستزده بودهاند. آمدهاند به این عرصه تا برای خودشان پیراهنی بدوزند که فردا به جاهای دیگری برسند؛ وگرنه دغدغهشان مدیریت فرهنگی نبوده. و امروز هم تلاشی برای علاج این بیماری نمیشود![۶]
ما نسبت به آثار خوب ادبی خوابیم!
الان به اراده بسته است؛ تا آن اراده نباشد کاری از پیش نمیرود. شما همین امروز بیایید یکی از بهترین رمانهای تاریخ ادبیات دنیا را ایران بنویسید، تأثیر نخواهد گذاشت. به این علت که در این برهه سیستم فرهنگی، بهشکل فراگیر منظورم است؛ از سازمانها تا رسانههای عمومی و خصوصی و حتی اهالی مطالعه، از هوشیاری لازم برخوردار نیست تا قدر مثلاً یک داستان خوب را بداند و از آن استفاده کند. مثلاً همین کتاب دا! این کتاب در هر کجای دنیا بود واینقدر صدا کرده بود، بیشک بلافاصله تبدیل به یک محصول دیداری تلویزیونی یا سینمایی و... میشد. میبینید که اینجا نشد. چون وضعیت اجازه نمیدهد. چون ما خوابیم. مستیم و منگ![۶]
دیگران از نگاه عزتیپاک
ماجرای «آهنینجان»، عبرتی برای اهل کلمه
پس از درگذشت «قاسم آهنینجان»، شاعر خوزستانی و انتشار فیلمی از او با لباس بیمارستان، حرفوحدیثهای بسیاری در فضاهای رسانهای پیش آمد؛ اما دانشگاه علومپزشکی اهواز اعلام کرد که استاد آهنینجان از مدتها قبل به سرطان مبتلا بوده و کلیپ پخششده، مربوط به یک ماه قبل است که ایشان پس از بهبودیِ نسبی درخواست ترخیص از بیمارستان میکند و کادر بیمارستان نیز پس از انجام مراقبتهای لازم، او را به نشانی اعلامی منتقل کردند. چون استاد به آلزایمر نیز مبتلا بوده، نشانیِ منزل سابقش را به کارکنان اورژانس اعلام میکند و اورژانس نیز بعد از اطلاع از این موضوع، سریعاً ایشان را به بیمارستان برگرداندند و موضوع بیرونانداختن از بیمارستان صحت ندارد.[۹]
عزتیپاک در واکنش به چنین اخباری در صفحه شخصی خود نوشت: در ماجرای مرحوم «قاسم آهنینجان» عبرتهایی است برای ما که اهل کلمهایم. داستان را علاقهمندان اخبار فرهنگ و هنر کموبیش میدانند؛ ویدیویی منتشر شد از شاعر تازهدرگذشته و ادعا شد «او بهدلیل فقر از بیمارستان بیرون انداخته شده و با آن حال زار و نزار در خیابان رها شده». این تصویر و این توضیح یک خطی در ذیلش، بسیار برانگیزاننده و متأثرکننده بود. واکنشها شروع شد و اوجش هم شد پست نویسنده، روزنامهنگار محترم که در آن به عالم وآدم تاخت و خشکوتر را باهم سوزاند. این فیلمِ چند ثانیهای حدود ۲۴ ساعت با عواطف و قوه عاقله ملت بازی کرد و این سؤال مهلک را پیش آورد که آیا ما واقعاً به این درجه از نکبت و بیهمهچیزی رسیدهایم؟ نه؛ انگار نه. ماجرا روی دیگری هم داشت. از فردای روز درز فیلم، شاعران خوزستانی وارد گود شدند و بیطرفانه، صادقانه و سر صبر اصل واقعه را مستند توضیح دادند که شاعر مرحوم اصلاً فقیر نبود؛ اتفاقاً بیمه داشت؛ و دولت پشتیبانش بود و استاندار به بیمارستان گفته بود درمان او رایگان باشد؛ اداره ارشاد در کنارش بود و بعد از سیل خوزستان هم برایش خانهای آبرومند تدارک دیده شد از طرف رئیس دولت. و در کنار تمام اینها، شاعران و اهالی ادبیات هم همیشه در کنارش بودند و هیچگاه تنهایش نگذاشتند.
نکته من ولی ناظر به وقایع پس از این کنش و واکنشهاست. کنش اول انتشار تصویر واقعی از وضعیتی اسفناک بود؛ و کنش دوم توضیحِ کلامیِ پشت صحنه و اینکه چنین وضعیتی نتیجه رفتار دور از قاعده خود شاعر و اصرارش بر مرخص شدن نابهنگام از بیمارستان بوده. اما اتفاقی که افتاده این است؛ آن فیلم همچنان دارد کار خودش را میکند و اذهان را که مترصد جمعآوری شواهد دال بر ویرانیاند روزی میرساند. به نظر میرسد کلمه توان درافتادن با تصویر را ندارد؛ لااقل در کوتاهمدت. تصویر را فقط تصویر میپوشاند. کارکرد کلمه چیز دیگر و کاربردش جایی دیگر است. چنانکه آن روزنامهنگار، نویسنده محترم هم که اتفاقاً خود اهل کلمه است، بهرغم اطلاع پسینیاش از اصل ماجرا همچنان دربند عینیت تصویر ماند که ماند.[۹]
نامه عزتیپاک به محمود دولتآبادی
در نخستین روزهای اعلام خبر شهادت «سپهبد قاسم سلیمانی»، «محمود دولتآبادی» نویسنده سرشناس کشورمان یادداشتی در رثای این شهید نگاشت؛ یادداشتی که تحسین بسیاری از دوستداران ادبیات را درپی داشت. پیرو این یادداشت، عزتیپاک با سمت مدیر «مدرسه رمان» و دفتر داستان «شهرستان ادب» نامهای خطاب به جناب دولتآبادی منتشر کرد با این مضمون:
جناب آقای محمود دولتآبادی، نویسنده ارجمند، سلام بر شما!
این روزها روزهای سرنوشتسازی است برای میهن ما ایران. در این میان جنابعالی، بهاقتضای عشقی که به این سرزمین و اهتمامی که برای تمامیت ارضی کشورمان دارید و آنها را در ادای احترام به سردار شهیدقاسم سلیمانی ابراز کردهاید، مورد شماتت گروهی از مخاطبان آثارتان قرار گرفتهاید. اما جناب نویسنده، شما مخاطبان انبوهی هم داشتهاید در تمام این سالها که بهدلیل اختلاف نظرهایی شاید جزئی یا به هر دلیل دیگر، چندان خود را به شما نشناساندهاند. این گروه همچنین هیچگاه بهدلیل اختلاف دیدگاه جایگاه و شأن ادبی جنابعالی را و خدمتی که به ادبیات داستانی ایران کردهاید، انکار نکرده و ناچیز نشمردهاند. آنها پذیرفتند تفاوت منظرها را و محترم داشتند تلاشهای ارجمند شما را. کتابهایتان را خواندند و لذت بردند از خلق آنهمه عشق و مهر به انسان. و این حق بود، هست و خواهد بود. شما بهدلیل آثار پرارجتان، هنرتان و شخصیت متین و صبورتان، لایق این احترام و بزرگداشتاید. آقای محمود دولتآبادی عزیز، مطمئن باشید این حرفها برای امروز و برآمده از شرایط حاضر نیست. شاهد این ادّعا برای اینجانب مصاحبهای است که چندین سال پیش با نشریهٔ پنجره کردم و در برابر سؤال امید مهدینژاد که پرسید: «محمود دولتآبادی؟» گفتم: «نویسنده بزرگ!» و شاهدم عکسی است از جنابعالی که بر سرِ دیوار محل کارم نصب شده. آرزویم سلامتی و عمر باعزّت برای شماست. والسلام «علیاصغر عزتی پاک»[۱۰]
«عالمی» و «مسافر جمعه» در بوته نقد «عزتیپاک»
علیاصغر عزتیپاک نویسنده و منتقد ادبی در این مراسم رونمایی از کتاب «مسافر جمعه»، اثر «سمیه عالی» با اشاره به اینکه از ابتدا در جریان نگارش این رمان بوده گفت: «مسافر جمعه» بعد از بازنویسی منسجم شده و در حد یک کار برجسته باید از آن یاد کرد. وی در ادامه در توصیف این اثر عنوان کرد: نویسنده این اثر هرگز روی لبه تیغ راه نرفته و تکلیف خود را در مرزبندیها مشخص کرده و به نظرم میرسد که این رمان را باید اثری انقلابی دانست. عزتی پاک، سمیه عالمی را از نسل جریانی دانست که به انقلاب و راه امام معتقد بوده و گفت: خانم عالمی با این اعتقاد پا به میدان گذاشته، راهی که مرحوم امیرحسین فردی در آن قدم گذاشته بود. آنهایی که میخواهند برای انقلاب بنویسند باید از ابتدا تکلیف خود را با جریان انقلاب روشن کنند و نویسنده «مسافر جمعه» این کار را کرده است. او اضافه کرد: در «مسافر جمعه» خانم عالمی سراغ مسائل ریشهای مثل اصلاحات ارضی، حادثه فیضیه و قیام ۱۵خرداد رفته. نکته مهم این است که شخصیت اصلی در رمان به دنبال خواست شخصی خود است و بهصورت خیلی زیبا مسائل دیگر هم مطرح شده است. شخصیت اصلی در مقابل ظلم در روستا ایستاده و در ادامه در مقابل ظلم بزرگی در همراهی قیام ۱۵خرداد میایستد و این از نکات خوب رمان به حساب میآید. نویسنده رمان «آواز بلند» گفت: شخصیت رمان «مسافر جمعه» عاشق دخترخاله خود است و به همین دلیل به قم میآید: ولی بدون اینکه عشق زمینی را رها کند به عشق حقیقی که امام است میرسد. روش و سلوک شخصیت با خردهماجراهایی که عالمی برای آن ترسیم کرده درآمده است و این شخصیت مرحلهبهمرحله به بلوغ میرسد. وی افزود: الگوی سفر بهخوبی در این رمان پیاده شده، طوریکه رسول ابتدای رمان با انتهای آن کاملاً فرق دارد. اطلاعات درباره شخصیتها قطرهقطره به مخاطب داده میشود؛ مثل شخصیت کریم، محسن و حبیب. از نکات قوت این داستان نیفتادن در شعارزدگی است که این به قدرت داستانپردازی خانم عالمی برمیگردد که شعار بهخوبی در داستان گنجانده شده است. داستان بهخوبی عمق داشته و فضاسازی عالی صورت گرفته که نشان از پیشینه تحقیق و پژوهشن بالای نویسنده است.[۱۱]
جوایز
- کتاب سال حوزه هنری ۱۳۸۵ برای مجموعهداستان «میمانم پشت در»
- جایزه دوسالانه ادبیات کودک و نوجوان ایران (کانون پرورش فکری) برای «زود برمیگردیم»
- کتاب سال سلام برای «زود برمیگردیم»
- کتاب سال دفاع مقدس ۱۳۹۰ برای «باغ کیانوش»
- نامزد کتاب سال دفاع مقدس برای «آواز بلند»
- نامزد بهترین مجموعهداستان مهرگان ادب برای کتاب «میمانم پشت در»
- نامزد رمان نوجوان پانزدهمین جشنواره کودک و نوجوان برای «باغ کیانوش»
آثار و کتابشناسی
رمان
- باغهای همیشه بهار، انتشارات سوره مهر (۱۳۹۶)
- آواز بلند، انتشارات شهرستان ادب (۱۳۹۰)
- باغ کیانوش، انتشارات کانون پرورش فکری (۱۳۸۹)
- زود برمیگردیم، انتشارات کانون پرورش فکری (۱۳۸۶)
- تشریف، انتشارات شهرستان ادب (۱۳۹۹)
- مجموعهداستان میمانم پشت در، انتشارات هزاره ققنوس (۱۳۸۴)
- موج فرشته، انتشارات شهرستان ادب
نگاهی به برخی آثار
اجارهنشین خیابان الامین
«اجارهنشین خیابان الامین»، اثری است رمانگونه و دراماتیک اما کاملاً مستند و غیرمخیل. این کتاب روایت زندگی شخصیتی تواب به نام جمال فیضاللهی است که کرامتی از حضرت رقیه وی را متحول و مجاور حرم خویش میکند. بعدها با شروع ناآرامیهای سوریه و ظهور داعش وی عضو هسته اولیه مدافعان حرم میشود. مشاهدههای جمال از جنایتهای داعش و روایت وی از شکلگیری هسته اولیه مدافعان حرم و دهها ماجرای مستند و شگفتانگیز دیگر و نیز نثر روان عزتیپاک، اثری جذاب و خواندنی را شکل میدهند.
مهدی کفاش نویسنده رمانهایی چون «وقت معلوم»، «یکی بود سه تا نبود»، «قرار مهنا» در نقد و بررسی کتاب «اجارهنشین خیابان الامین» چنین نوشته است: در چند سال گذشته با کنجکاوی مسائل کشورهای درگیر با گروههای تکفیری را دنبال کردهام و کتابهای زیادی درباره جنگ سوریه و عراق خواندهام. بیشترشان خاطرهها و روایتهای مستند از نویسندگانی بود که با سفر به سوریه و عراق آنچه از جنایات داعش و جبهه النصره و سایر گروههای تکفیری در حق ساکنان این سرزمینها به چشم دیدهاند، نوشته بودند. در تمام این کتابها آنچه دیده میشود بهتزدگی خواننده از عمق جنایات و تنوع آدمکشی و بهاسارتگرفتن آدمهاست. خواننده پس از خواندن این کتابها متوجه نوعی تکرار مضمون میشود که حاصلی جز دلزدگی برایش ندارد. گویی صدایی واحد را از حنجرههایی متفاوت شنیده است. نگاه نویسندگان این کتابها به وقایع معمولاً کلی و بدون پرداختن به جزئیات است. نگاهی که باعث فاصلهگذاری میان خواننده و کتاب میشود. اما کتاب «اجارهنشین خیابان الامین» روایتی بود متفاوت. چاپ سوم این کتاب، چند روز مانده به پایان اولین سال انتشارش به دستم رسید. ۴۰ صفحه اول را بدون توقف خواندم و بقیه کتاب را آرامتر مزهمزه کردم و از خواندش لذت بردم. طبق دیباچه، کتاب حاصل گفتوگوی علیاصغر عزتیپاک و محمد قائمخانی با کردی از اهالی ایلام به نام جمالالدین فیضاللهی است که هشت سال قبل و در ابتدای جنگ سوریه حوالی سال ۲۰۱۱میلادی وارد دمشق شده است.
ضعفی که در بسیاری از کتابهای خاطرات وجود دارد تلاش نویسندگان در «قهرمانسازی» است. اما نویسنده کتاب اجارهنشین خیابان الامین، راه دیگری را میرود و «قهرمانپردازی» را جایگزین قهرمانسازی میکند. او به دنبال یافتن شخصیتی مناسب از میان همه افراد دیگری که او را با ماجراهایشان در سوریه تحت تأثیر قرار دادهاند به جمال فیضاللهی میرسد که به عنوان قهرمان، مجموعهای از فضایل اخلاقی بههمراه ضعفها و اشتباههای انسانی است و ماجراهای جذابی هم برای تعریفکردن دارد. به این ترتیب سنگ بنای کتاب را بهدرستی میگذارد. جمال بهدلیل حضور طولانی مدتش در سوریه و حتی پیش از حضور نظامی و شبهنظامی مستشاری ایران، نزدیکترین گزارش را از درون سوریه میدهد. یکی از ویژگیهای جذاب جمال در معرکه سوریه این است که او در تمام کتاب حتی یک گلوله شلیک نمیکند. او خودش را نیروی «مدنی» میداند نه نیروی نظامی یا شبهنظامی. با اینهمه در تمام صحنههای پرمخاطره حضور دارد و سعی میکند با باور به ارزشهای الهی و انسانی به دیگران کمک کند. جمال قهرمانی است با مجموعهای از خُلقها، کنشها و واکنشهای انسانی که برای هر خوانندهای در زندگی روزمره قابل لمس است. نویسنده برای اینکه رفتار جمال به عنوان قهرمان به چشم بیاید در چینش وقایع، دو شخصیت دیگر را در ارتباط دائم با جمال قرار داده است. این دو شخصیت را شاید بتوان هموزن شخصیت جمال دانست؛ زیرا اگر نبودند بسیاری از اتفاقهای زندگی جمال شکل نمیگرفت. اولی ارسلان ترکیهای و دومی سیدفؤاد افغانستانی است. جمال همانقدرکه میفهمد و رشد میکند در اطرافش هم موج تغییر ایجاد میکند. در معاشرت با جمال است که ارسلانِ تبهکار شهر غازی عینتاب ترکیه تبدیل میشود به حاجارسلان قره گزبیک که از گذشته خود پشیمان میشود، توبه میکند و حج میرود و قرآن میآموزد. جمال صاحب هوشی خدادادی است. نوعی از هوش اجتماعی که به پشتوانه آن میتواند با دیگران ارتباط موفق برقرارکند. او با بررسی جزئیات اتفاقات اطرافش، روندهای حوادث پیشرو را کشف میکند و پیشبینیهایش را با اطرافیان درمیان میگذارد و در نظر آنها پیشگویی میکند. اما این پیشگویی جنبه قدسی ندارد و معنوی نیست و همین به جذابیت شخصیت جمال افزوده است. جمال قهرمانی از جنس زمینی است.
در جایی از کتاب از ماجرای سفری پرمخاطره با سیدفؤاد برای خرید اسلحه قاچاق به حلب و جرابلس میگوید. وقتی خبر میرسد که داعش روستای کناری محل تحویل اسلحه را که ایزدی است محاصره کرده است؛ جمال اصرار میکند که با همین اسلحههایی که به دستمان رسیده برویم کمک. اما وقتی بالای تپه مشرف به روستا میرسند و اوج قساوت و سنگدلی داعشیان را در کشتار و مثلهکردن و سربریدن اهالی میبیند از بهت واقعه زمینگیر میشوند. به همراهان میگوید که نترسیده؛ اما پیش چشمش ماجرای کربلا زنده شده است و خواننده همراه او هرچند رنج میکشد اما با او همدلی میکند که اقدامی برای نجات ایزدیها نکرده است. جمال باز هم با تیزهوشی زمانی که عدهای چند بار به محل سکونتش حمله میکنند و حتی آن را آتش میزنند و اموالش را به سرقت میبرند، از مهلکه میگریزد؛ اما دستبسته و ناامید نمیشود و باز سرپا میشود تا نجاتدهندهٔ دیگران باشد. البته گاهی هم اعتراف میکند که در موقعیتهایی بر سر دوراهی گیرافتاده است. مثلاً نمیدانسته باید سراغ سربازان زخمی حرم حضرت رقیه(س) برود و گاری پر از ظرفهای شیری که برای نذری به زحمت مهیا کرده است، رها کند تا شیرهای نایاب تلف شود یا شیرها را برساند و بعد به سراغ سربازها برود! هرچند انتخاب نهاییاش رساندن شیرها بوده است.
جمال شخصیتی بیقرار و حساس دارد و این را در شغل عوضکردنهای چندبارهاش آنهم درحالیکه در هر شغل هم موفق عمل کرده میتوان دید. خودش این بیقراری را خاصیت متولد فروردین ماه بودن میداند؛ اما اشاره ظریفی هم به این نکته میکند که «فروردینیها دوست دارند هرجا که کار میکنند دیده شوند. ذاتشان این است. مثلاً من کار را دقیق انجام میدادم و درست، اما دیده نمیشد.» و به همین دلیل از پردهفروشی تا مسئول باسکول در پالایشگاه شدن تا سوداگری در دیار غربت را تجربه میکند. او نسبت به تغییراتی که در اطرافش پس از پایان جنگ هشتساله در جریان است حساسیت دارد: «انتظاراتی که از خودمان و آدمهای مهم شهر داشتم برآورده نشده بود. دهه هفتاد رو به پایان بود و گروهی از کسانی که در گذشته خیلی قبولشان داشتیم، و قرار بود بزرگ و الگوی ما باشند، سرشان گرم ثروت و قدرت و مقام رئیسبازی شده بود.» و به همین دلیل چارهای جز جلای وطن نمیبیند. جمال در صفحه۱۴۲، به عنوان یک راوی منصف، نقد جدیاش را به سیاست داخلی نظام سوریه وارد میکند: «ای کاش به همان اعتراضات کوچک و خواستههای بحق مردم احترام میگذاشت و صدایشان را میشنید تا کار به اینجاها نکشد و مردم بیچاره در آرزوی رسیدن به خواستههایشان آلت دست بیگانگان نشوند!»
نویسنده کتاب، داستاننویس است و با ساختار آشناست. او در معماری کتاب شگردهایی به کار برده و آن را به گونهای طراحی کرده تا این کتاب را به کتابی خواندنی و جذاب تبدیل کند. مثلاً دیباچه کتاب، یک مقدمه عادی و جدا از کتاب نیست و اتفاقاً با ظرافت و زیرکی نویسنده نوشته شده و درگاه ورود به ماجرایی پرکشش شده است. در این دیباچه مختصری دربارهٔ نحوه آشنایی نویسنده با جمال فیضاللهی آمده است؛ اما بیش از آن، جمال را در نمایی نزدیک به تصویر میکشد تا جایی که ما حتی با تکیهکلامهای او مانند: نوکرتم، دورت بگردم، خاک پاتم هم آشنا میشویم. مردی که نازنین و پرمهر و لطف است؛ اما گاهی با زیرکی از زیر بار گفتوگو با نویسنده شانه خالی میکند و گاهی حتی نویسنده را خسته میکند. با مردی روبهرویم که کتابخوان است و در اتاقش شاهنامه میخواند و سالهاست مقیم حرم حضرت رقیه(س) شده است. بهگفته سیدفؤاد که یکی از سه شخصیت اصلی کتاب است: «مردی است که در خیابان الأمین همه او را میشناسند و پیشبینیهای او دربارهٔ عاقبت سوریه درست از آب درآمده است.» نویسنده در این دیباچه جغرافیای وقایع را هم شهر دمشق، خیابان الأمین و حرم حضرت رقیه(س) به خواننده معرفی میکند. اما نویسنده پیشدستی میکند و پیش از آنکه کسی کتاب را بخواند و دچار سؤالهایی دربارهٔ اصالت ماجراها شود خودش اعترافی میکند که بیش از آنکه اعتراف باشد؛ شگرد زیرکانهای برای بهوجود آوردن تعلیق و شروعی جذاب برای کتاب است:
«باید اعتراف کنم که ماجراهای جمال گاه آنقدر عجیب میشد که شنونده را مشکوک میکرد که واقعاً دارد سرگذشت میشنود یا قصه؟ و اگر نبود ارجاعهای بسیار ریز و مکرر جمال به وقایع، و نیز اگر نبود سیدفؤاد و تأییدهایش بر روایتهای او، حتماً عبور از این شکها سخت میبود.»
طول زمان روایت کتاب هشت سال است؛ (۱۳۹۰ تا ۱۳۹۸). برای تبدیل نشدن کتاب به زندگینامه، نویسنده کتاب از تمام تکرارهای مضمونی و ماجرایی صرفنظر کرده است و تنها بخشهایی از خاطرات جمال را انتخاب کرده است که بهصورت مستقیم به درگیریهای سوریه ارتباط دارد تا خط سیر طبیعی حوادث حفظ شود. بههمیندلیل ضربآهنگ وقایع سریع شده است و بر جذابیت اثر افزوده است.
نویسنده با انتخاب آغاز و پایان مناسب تلاش کرده است که یکپارچی در روایت حفظ شود. داستان از یک خواب در حرم حضرت رقیه(س) در صفحه ۱۴ کتاب آغاز میشود که در خواب دخترکی به جمال میگوید: «اینجا بمان و دیگه هم از اینجا نرو!» پس همانطورکه اشاره شد مکان اصلی وقایع داستان حرم حضرت رقیه(س) و اطراف آن است. پایان کتاب هم در حرم حضرت رقیه(س) است. گویی هشت سال است که ماجراها طوری پیش رفته که آن خواب اول کتاب محقق و جمال در حرم ماندنی شده است. در صفحه پایان کتاب جمال به ارسلان میگوید: که همه حقوقش را میدهد و اسباببازی میخرد تا روی ضریح بگذارد و یکییکی ببخشدشان به فرزندان شهدا. حتی شخصیتهای ابتدای کتاب و پایان کتاب و فرم آغاز و انجام کتاب را هم با دقت، یکسان انتخاب کرده است. کتاب با گفتوگوی میان ارسلان و جمال در صفحه ابتدایی کتاب آغاز میشود و با گفتوگوی میان ارسلان و جمال در صفحه آخر به پایان میرسد. در ابتدای کتاب ما با جمال و ارسلان قاچاقچی مواجه میشویم و در آخر با ارسلان و جمال گداختهشده در بوته معرکه سوریه و پاک و خالصشده کتاب را تمام میکنیم.
ساختار کتاب به گونهای طراحی شده که نویسنده حضور محسوسی نداشته باشد. چهارچوب یکپارچه نقل روایت بدون سؤال و جواب است. به همین دلیل بعد از دیباچه، گویی جمال بر صحنه تأتر ایستاده و برای خواننده بدون واسطه نویسنده، ماجراهایی که از سر گذرانده را تعریف میکند. این قالب انتخابی عزتیپاک ساختار مناسبی برای حفظ ریتم بوده است. این ساختار به خواننده فرصتی داده تا با جمال بیواسطه آشنا شود و بتواند میان گفتار و رفتار جمال سنجش کند و حتی گاهی تناقضاتی بیابد که قضاوتهایش را بارها و بارها دربارهٔ او تغییر دهد.
این کتاب وقایع را بیپرده و عریان پیش چشم خواننده به نمایش میگذارد و عامدانه تلاشی برای روتوش وقایع نمیکند. اگر از ماجرای بمبگذاری یا قتلها و جنایت گروهی تروریستهای تکفیری میگوید یا از آتشزدن منازل خیابان الامین یا جنگ شهری، نویسنده همان که شنیده را بدون مصلحتسنجی شخصی منتقل میکند. این دخالتنکردن موجب شده مستندوارگی کتاب حفظ شود و میان خواننده و راوی خاطرات، واسطهای به نام نویسنده قرار نداشته باشد.
نگاه نویسنده به مکانها و زمانها و وقایع داستان کلی نیست. نویسنده برای باورپذیربودن و درنتیجه همراهی خواننده در تمام کتاب به جزئیات توجه داشته است. میتوان حدس زد که نویسنده سؤالهای زیادی درباره جزئیات وقایع از جمال پرسیده است؛ اما بهجای ثبت سؤالهایش، پاسخهای جمال در توضیح جزئیات و اسامی افراد مرتبط را تاحدیکه به کشش روایت کمک کند، در لابهلای نقل ماجراهای کتاب استفاده کرده است. هرگاه از حادثهای مانند انفجار اتوبوس ایرانیها در سال ۸۸ نزدیک حرم میگوید به جزئیاتی مانند کامراننامی که تیر اسلحه شکاری درست میکرده و باروت مورد نیازش را قرار بوده در لاستیکهای اتوبوس به او برسانند و شاگرد راننده بیخبر از محموله برای جداکردن لاستیک از رینگ و گرمکردن آن از آتش استفاده کرده که باعث انفجار شده است، اشاره میکند.
این کتاب از انگشتشمار کتابهایی است که بهجز محیط پادگانی و نظامیان جبهه مقاومت، نگاهی به درون شهر جنگزده دارد و لحظات زندگی در وضعیت بحرانی، زیر فشار خردکننده نبود امکانات ابتدایی حیات و اضطراب و ناامنی را نشان میدهد. جاییکه روابط انسانی و هنجارهای اخلاقی شکننده میشود و تلاش برای بقاء، جایگزین همه آموزههای پیش از این. این کتاب با نمایش شیوهٔ زندگی در موقعیت سخت و بحرانی محاصره، تمرین ذهنی و روحی برای خواننده است و با تأمل و درنگی که در او ایجاد میکند ظرفیتش را برای رویارویی با وضعیت مشابه ارتقا دهد. این کتاب چشماندازی از آینده به ما میدهد و ما را برای رویارویی با آینده آماده میکند.[۱۲]
رمان «تشریف»
رمان «تشریف» تازهترین اثر علیاصغر عزتیپاک از سوی انتشارات شهرستان ادب است. تشریف داستان مردی است به نام شهریار که در شب عروسیاش متوجه میشود که همسرش در دوران دانشسرا دوست صمیمی او، مصطفی را به امنیتیها فروخته است. ازآنجاکه شهریار، مصطفی را بسیار دوست میداشته، تحمل از کف میدهد و حجله را ترک میکند. بدینشکل آوارگی سهروزهٔ او آغاز میشود. آوارگیای که سرانجامش در دل برف و یخ تپههای اطراف همدان رقم میخورد. این داستان در آذر ۱۳۵۷ در همدان میگذرد و قصه سرگشتگیها و پیداشدنهاست. این رمان ۳۲۰ صفحهای در شمارگان هزار نسخه با قیمت ۵۵هزار تومان از سوی انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسید.
عزتیپاک ضمن اشاره به اینکه این اثر داستان انقلاب است، میگوید: «در این رمان به مفاهیمی که انقلاب با آن قرین و عجین شده است پرداختم و البته به امام و ماجراهای آن دوران نیز. ماجرای این رمان در همدان میگذرد و سعی کردم بخشی از همدان و ظرفیتهایش در رمان دیده شود البته رمان را برای دیدهشدن همدان بهانه نکردم؛ ولی وقتی داستان روایت میشود بخشی از شهر، اعتراضها، راهپیماییها و... در داستان بیان میشود. ماجرای رمان تشریف در سه روز رقم میخورد و بهنوعی از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ را دربرمیگیرد.»
رمان «تشریف» و چند اثر دیگر با همکاری مؤسسه شهرستان ادب و دفتر تنظیم و نشر آثار امام تألیف شدهاست.[۱۳]
علی داوودی از اعضای مؤسسه فرهنگی شهرستان ادب، چنین یادداشتی بر رمان «تشریف» نوشته: «جستوجویی بود درپی دغدغهای شخصی و یافتن پاسخ برای سؤال خود؛ انتظار، انتظار و انتظار! دنبال خود گشتن و به او رسیدن؛ در مسیری به نام انقلاب. در کنار همه در کنار، و شاید همراهِ، اجتماعی که روایت تکتک آنها همین جستوجو بوده و داستان هریک را که دنبال کنی میبینی با آرزویی به این خط پیوسته است. رمان «تشریف» نوشته علیاصغر عزتیپاک روایت این رفتن و شاید رسیدن است. داستان از شب عروسی شهریار و مهری شروع میشود، با این جمله مبهم که کلید کل داستان است: «وقتی آلبوم عکسهای مراسم نامزدی را بستند، به خیال هیچکدام نمیرسید که آلبوم بعدی زندگیشان را در همین ابتدای راه به توقف کامل خواهد رساند». ماجرا این است که مهریِ نوعروس اعتراف میکند برای ساواک خبرچینی میکرده: «چند مورد خبر دربارهٔ بچهها رساندم. نمیدانم چه استفادههایی کردند!» این جمله برای شهریار داماد، یک ویرانی عظیم است و آواری چنان هولناک که او را وامیدارد از حجله عروسی پا بیرون بگذارد و بیهوشوحواس، ممنوعیت آمدوشد حکومت نظامی را بشکند و وارد محدوده خطر شود تا برود. برود، برود و همچنان برود. با سه روز باران یکریز. نهایتاً به مصطفی؛ دوستی که توسط مهری لورفته و از دانشگاه اخراج شده برسد و طلب بخشش کند؛ اما این جستوجو او را نه به مصطفی بلکه به زیربافت زندگی و روابط پنهان بین آدمها میرساند؛ ماجرایی که از یک کشف حقیقت شروع شده گامبهگام روشنی است و حقایق بیشتری رومیکند. وقتی راه میافتی کمکم لایهها کنار میرود و اطرافیانت را بهتر میبینی، آدمها خود را نشان میدهند؛ البته که باید از سختیها بگذری و سختترینها همیشه همان آغاز راه است. میبینی همین اطرافیان تو چه انسانهای مهم و بزرگی هستند و هریک تعلق به چه عالم و معنای بزرگی دارند. پس آن آخوندی که سرش را در حیاط مسجد شکستند، قافلهدار این خیل است و آن جوان که شهریار را در مغازه زندانی کرد و آن ژاندارم که اسلحه از پادگان بیرون برده و آن یکی سروان رازی و جوان سادهدل روستایی که از مجسمه شاه آویزان شده و تیر میخورد و مصطفی و دیگران. مصطفی نه نماد که نمونه یک راهنماست که شهریار را تا گذشتههای دور پیش از تولد خود میبرد؛ آنجا که پدر و مادر مصطفی دانشجویانی بودند در حادثه ۱۶آذر. بعد پرسانپرسان و ترسانترسان میآوردش تا شهر و پاتوق فعلی او؛ کوهی که میعادگاه همه منتظران امام است و صبحجمعه کاروان برای انجام مناسک دعای ظهور به آنجا میروند! راستی چرا تا آن روز شهریار متوجه این حرکت نشده بود؟ گویا این کشف در امتداد سلسله کشفهایی است که برای قهرمان روی میدهد.
عزتیپاک در این کتاب نه برمبنای اندیشه هزارهگرایان، نه براساس شعار سیاسیون و نه با قرائت آرمانخواهان از حادثه انقلاب، بلکه بر آن است که هر حادثه، گام روشنی در جستوجوی صبح است و باید درپی نور بود که رسید و الیس الصبح بقریب! داستان «تشریف» آنقدر واقعی و عمیق است که قهرمان از داستان جدا میشود و میشود ما! از مرحلهای بهبعد دیگر نگران او نیستیم و او را دنبال نمیکنیم انگار خود ماییم و میخواهیم ببینیم ما چه کارهایم و چه بر سر ما خواهد آمد و تکلیفمان چیست؟ داستان انگار طرحی ازپیشتعیینشده نیست؛ بلکه روایت لحظه ماست که ما را به پیش میبرد. جوانی که سه روز را با تنهایی خود درگیر بوده، متوجه میشود به چه خیل گسترده و عظیمی تعلق دارد. بله در ماجرای بزرگ همه دخیلاند و شاید همین دخیل بودن همه ماجرا را همگانی میکند و گسترش میدهد. ناگهان درمییابی منتظران او چه فراواناند، تو نیز شاید یکی از آن بیشمار ۳۱۳ نفر باشی. همه شهرها کوهی و قلهای و جایی برای رفتن و به کوهزدن داشتهاند و مردانی که به امید آن رستاخیز عظیم همراه خود شمیشیرهای تیزشان به گور رفتند و هنوز از در گور نیز هماره چشمانتظارند تا برخیزند و لحظه قیام معطل نمانند. و اما انسان روزمره چه دورست از این وعده! گویی بهیکباره تمام ادیان و انبیا را فراموش کردهایم. بهقول مرحوم شریعتی انسان امروز در انتظار هیچچیز نیست.»[۱۴]
مریم مطهریراد اعتقاد دارد: «تشریف رمانی است که در بستر تاریخ حرکت میکند. همانطورکه از نامش پیداست، انتظار رسیدنی را میکشد؛ در یک معنی رسیدن شخصی بزرگوار و در معنی دیگر طی طریق قهرمان است برای درک هدفی بزرگ که قرار است به آن مشرف شود. نویسنده رمان هدفمند و با استراتژی وارد کارزار قصه شده است. از همان ابتدا مشخص است داستان غیر از طرح، با نگاه استراتژیک ملی و فراملی قصد بازگشایی گفتمانی را دارد که گرچه تازه نیست، ولی در بستر جالبی تعریف میشود. چیزی که تشریف را نسبت به کارهایی از این نوع متفاوت میکند، انتخاب شهری غیر از تهران است. در این رمان اهمیت حوادث تاریخی در شهرهایی غیر از پایتخت نمایان میشود. حوادث و اشخاص با مکان گره میخورد و با زبان روایت به قصه عمق و جان میدهد. از این جهت همدان در حیطه شخصیتپردازی، هویتمند شده و داستان، تشخص مکانی پیدا کرده است. داستان در خوانش صفحات اول چنین مینماید که با پایانی پر از جدایی همراه باشد؛ ولی اینطور نمیشود. شهریار، آشفته، شب زفاف را رها میکند تا در مسیری سلوکوار مصطفی را بیابد. هفتخوان را طی میکند، ماجراها میبیند، عقیدهها را میشنود و در یک حرکت مدور، نزدیک به نقطه آغاز، به مقصد میرسد.»[۱۵]
سیدهعذرا موسوی رمان را از دو منظر بررسی میکند: «تشریف رمانی دینی با مضمون امام، موعود و انتظار است. رمان دینی، رمانی است که با استفاده از عناصر دینی و در چارچوب باورها و اعتقادات یا عواطف و احساسات دینی تلاش میکند بهصورت عینی نشان دهد که دین، جانپناه و راه رستگاری بشر امروز در برابر نیازها، دردها و مصائب اوست. در تشریف نیز مصطفی در برخورد با پدرش «دائم تکرار میکند امام که باشد، کس دیگری دیده نمیشود... آمریکا و شوروی به این دلیل مطرحاند که امام نیست. اما اگر او باشد، و ما هم با او باشیم، آنها وجود نخواهند داشت.» او راه رستگاری، راه نجات مردم ایران را در ظهور موعود و دنبالهروی از او میداند. مصطفیای که وقتی ماجرای سید چراغ را در نجات مردم دهبینه از بیماری لاعلاج شنید و پدر و مادرش را متهم به «دهاتیشدن» کرد و گفت که روستانشینی ماهیتشان را تغییر داده، راه افتاد به دنبال صورت؛ چهرهای تا حرفهایی که دربارهٔ پیشوا شنیده بود، بر آن منطبق کند. راهش را کشید به مسجدِ برِ میدان عینالقضات و روحانیِ سیدی که همسایهاش را از ماندن زیر آوار نجات داد و بعد به «موسی عیسی» و در آخر به «محضرِ آن صورت در تبعید» که به مهتاب میمانست. نویسنده تکیهگاه اثر را بر یکی از اصول مذهب شیعه، یعنی امامت و یکی از عقاید محکم آن، یعنی ظهور حجت قرار داده است و انقلاب۵۷ را هم در همین راستا میبیند. تشریف رمانی اقلیمی در بستر شهر همدان است. نویسنده از ظرفیتهای تاریخی، فرهنگی و جغرافیایی شهر و از آداب و رسوم مردم در ساختن داستانش بهره برده است؛ ولی رمان پایش را از همدان فراتر گذاشته است. نویسنده با بهرهگیری از عناصر هویتبخش مذهبی، ملی که وجه تمایز فرهنگ ایرانی و اسلامی از سایر فرهنگها و خردهفرهنگهاست، زیست انسان ایرانی را به نمایش گذاشته است و مخاطب بیش از اینکه همدان و مردمش را ببیند، ایران را میبیند.»[۱۵]
اما نوع نگاه سمیه عالمی به این مسئله اندکی متفاوت است: «تشریف نه رمان تاریخی صرف و نه رمان مذهبی بهمعنای معمول است، تشریف ادبیات است با چشماندازی تمدنی. نویسنده تشریف متفاوت از نویسندگان این سالهای ایران که داستان این مرزوبوم را با تمرکز بر یک نقطه و یک مقطع روایت کردهاند(zoom in)، ترجیح داده انسان ایرانی را در یک بازهٔ تاریخی گسترده و تمدنی روایت کند(zoom out)؛ روایتی از مسیر چندهزارساله انسانِ یک جغرافیا.
داستان از همدان (هگمتانه بهمعنای محل گردآمدن) شروع میشود. جغرافیایی که فقط موطن نویسنده نیست؛ اولین پایتخت ایران است که همپای آتن و روم، از معدود شهرهای باستانی و همچنان زنده جهان است. همینجا هوشمندانه بذر سرزمین در خاک داستان کاشته میشود. نویسنده در استراتژیِ درستی، علاوهبر مکان، زمان را هم در اختیار میگیرد و ریزریز، داستانِ دیروز، امروز و فردای آدمهای قصه را تعریف میکند. همین بازهٔ زمانی گسترده، تشریف را رمان حرکت و جستوجو از یک عصر به عصر دیگر کرده و شخصیتها را جاری؛ شهریار، مصطفی، مهری و حتی جعفر در حرکتاند و میروند؛ چون خالق آنها قائل است هر جنبشی ما را یک قدم جلو میبرد. چه پیروز باشیم و چه شکستخورده، توقفی وجود ندارد. همه در حال رفتناند و فقط چگونگی رفتن است که شخصیتها را در داستان تبیین و متمایز میکند.»
سیدهفاطمه موسوی اعتقاد دارد: «تشریف رمانی تأثیرگذار است که از پتانسیل باورهای مذهبی و اقلیمی در بستر تاریخ انقلاب نهایت بهره را برده و اتفاقاً توانسته بهدور از شعارزدگی صرف که آفت بسیاری از رمانهای اینچنینی است، بسیار موفق عمل کند. گرچه گفتمان نویسنده گاهی داستان را به پرتگاه شعارزدگی میکشاند؛ اما درنهایت این داستان است که نجاتبخش عمل میکند. داستانی که اتفاقاً با پایانیافتن آخرین جملات اثر، پایان نمییابد و چون چشمهای جاری به آبشخور ذهن خواننده وصل میشود و در بستر امروز و آینده ادامه مییابد. آیندهای که نویسنده در داستانش به خواننده نشان میدهد، پر از فرازونشیب، اما درعینحال روشن و نویدبخش است. داستان تشریف، داستان درجازدن و افتخار به گذشتهای که رفته و حسرتش برای ما مانده، نیست؛ پایش در باتلاق تاریخ و ایکاشها و ایامانها فرونمیماند، پویاست و میخواهد بگوید اتفاقاً در بزنگاههاست که میتوانیم تمام معادلات دنیا را بههم بریزیم و برسیم به سرنوشت محتوم تاریخ و برسیم به آیندهای که خداوند نویدش را به ما داده. تشریف حرکت جامعه منتظر را در قصه پرکشش و بستر تاریخی پرحادثه و زبان جذابش فریاد میزند و در این راه از تمام ظرفیتهایی که میتواند، بهره میگیرد.»
فاطمه نفری تشریف را رمانی موفق میداند: «تشریف اثری است که ماحصل سالها مطالعه و تحقیق نویسنده. نویسندهای که به نگاه و اندیشهای محکم رسیده است و دارد در جابهجای کتاب به ما نیز از آینده نوید میدهد. در جایی نور میاندازد و کتیبههایی نمادین را نشانمان میدهد، از تبار و اصالتمان میگوید و خبر میدهد که آینده دست ماست؛ در جایی دیگر انسان ایرانی را با خودش مواجه میکند و میگوید که مهم این است که تو خودت را باورکنی؛ در جایی از امام و رهبری میگوید که قهرمان داستان در جستوجوی اوست و در جایی دیگر بین ادیان پل میزند و از نیاز تمام انسانها به منجی میگوید. تشریف پر از نور و امید است و محتوای غنی و دلنشینش، چشم خواننده را بر کاستیهای اندکش میبندد. کتاب با ضربهای محکم آغاز میشود. از جشن عروسیای که عروس رازی مهم را در آن فاش میکند. رازی که میداند شاید آیندهشان را تغییر دهد؛ اما تصمیم دارد برای یکیشدن با شریک زندگیاش، این راز را که چون پردهای میانشان قرار دارد بدرد و تبعاتش را نیز پذیرفته است. این شروع آنقدر جذاب و گیراست که خواننده را ۳۰۰ صفحه به دنبال خود بکشد. هرچندکه ویراستاری اثر، گاهی ترمز خواننده را میکشد؛ اما خواننده خیلی زود جذب روایت جذاب اثر میشود و تا پایان میرود؛ پایانی که هیچ سؤال بیپاسخی را برای خواننده بهجا نمیگذارد و در نقطهای شفاف میایستد. اما میانه داستان، بهرغم تمهیدات خوب نویسنده، کمی دچار اطناب میشود و در یکسوم پایانی کتاب، این ماجرا بیشتر به چشم میآید.»[۱۵]
بخشی از رمان
امشب، اما کابوس شهریار اعمال عجیب و شگفت رازی نبود و سرکشستنها و دستشکستنها و روانپریشکردنهاش. مسئله او سرنوشت دوستی گرامی بود که از نزدیکترین کس او آسیب دیده بود و بعد هم بیاینکه حرفی از این آزردگی به زبان بیاورد، مهر بر لب زده و خاموش مانده بود. یک درد جگرسوز! شاید اگر مصطفی روزی حرفی میزد حتی به کنایه، یادآوریاش در این لحظات باعث آرامش شهریار میشد؛ اما نزده بود. مصطفی فقط در پوشش شخصیت آرام و متینش، از مواجهه با مهری دوری کرده بود. مدتها قرارهاش را با شهریار را بهشکلی برنامهریزی میکرد که حضور مهری در آنها ممکن نباشد. معنای آن سکوت مطلق دربارهٔ همدانشسرایی و همسر نزدیکترین دوست، حالا روشن شده بود. شهریار بالاخره بر هیجانات درون فائق آمده بود.
رمان «باغهای همیشهبهار»
«باغهای همیشهبهار» رُمانی داستانی دربارهٔ زندگی سراسر نور امام محمدبنعلیالباقر(ع) بهقلم علیاصغر عزتیپاک است که برای مخاطب نوجوان به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شده است. نویسنده همدانی در این رُمان و در سه فصل به زندگی آن امام هُمام پرداخته که فصل نخست با عنوان «به تماشای باغهای همیشهبهار» از زبان جابربنعبدالله انصاری، یکی از نزدیکترین یاران امام اباجعفر(ع) روایت شده است. همچنین دو فصل دیگر نیز بهترتیب از زبان عبداللهبن عطا و جابر جوفی، دیگر شخصیتهای نزدیک به آن حضرت بازگو میشود که این دو فصل «روشنیهای شهر» و «سرود سالهای عاشقی» نام دارد.
عزتیپاک در گفتوگو با خبرنگار فارس در قم، کتاب خود را اینگونه معرفی میکند: «باغهای همیشهبهار» رمانی داستانی دربارهٔ شخصیت والای امام باقر(ع) است که برای مخاطب نوجوان نوشته شده، اما خدا را شکر میکنم که مخاطبان جوان یا حتی بزرگسالان نیز با آن ارتباط برقرار کردهاند.
وی که سابقه کسب جایزه کتاب سال دفاع مقدس و دوسالانه ادبیات کودک و نوجوان را در کارنامه خود دارد، افزود: «یکی از بهترین راههای ایجاد دغدغه و تعهد برای مخاطبان کودک و نوجوان بهویژه دغدغههای دینی و اجتماعی، استفاده از ترفند داستاننویسی برای آنان است و من نیز در این اثر تلاش داشتم تا بخشی از تاریخ و سیره امامان معصوم(ع) را با استفاده از منابع موثّق برای مخاطبان علاقهمند روایت کنم.»
این نویسنده همدانی نوشتن رمان «باغهای همیشهبهار» را مرهون لطف و عنایت معنوی امام پنجم(ع) عنوان و اظهار کرد: «بررسی اولیهام در دوران تلاش برای قلمیکردن این اثر نشان میداد که در حوزهٔ ادبیات داستانی و درباره شخصیت امام محمدبنعلیالباقر(ع)، اثر چندان قابل توجهی نوشته نشده است. درعینحال، مطالعه زندگی آن امام معصوم(ع) من را با ویژگی بسیار مهمی در زندگی آن حضرت آشنا ساخت که آن ویژگی، رفق و مدارای ایشان در زندگی بوده است که با توجه به ضرورت جدی رعایت این ویژگی در زندگی امروزی و دغدغه شخصیام در اینباره، کوشش کردم تا این ویژگی را با مخاطبان ادبیات داستانی بهویژه نوجوانان و جوانان در میان بگذارم. این فرمایش امام باقر(ع) یعنی «رفق و مدارا به هرکسی هدیه شود، ایمان هم به او هدیه میشود» نشان میدهد که رفق و مدارا میتواند حتی پیش از ایمان مشمول توجه باشد و زمینه مهمی برای دستیابی به ایمان و یقین بیشتر قرار گیرد، امری که نیاز جامعه امروزی بشر است؛ چراکه مدارای ما با یکدیگر، زندگی را از آرامش بیشتری برخوردار خواهد کرد.»[۱۶]
این رمان با محوریت زندگی امام محمدباقر(ع) روایت و نوشته شده و از این حیث اگر آثاری که حول یکی از شخصیتهای بزرگ دینی خلق شده را اثری دینی بدانیم این اثر در زمره آثار دینی قرار میگیرد. نویسنده در این کتاب سه شخصیت ساخته و از زبان آنها بخشهایی از زندگی و مقام امام پنجم را بازگو کرده است. زبان و نثر این اثر دارای فخامتی مثالزدنی است. نویسنده کوشیده متنی تولید کند که خواننده علاوهبراینکه مشغول مرور زندگی شخصیتی مهم است، با ادبیات اثر نیز ارتباط برقرار کند. این ویژگی سبب میشود مخاطب بزرگسال نیز با کتاب ارتباط برقرار کند و احساس نکند که مشغول خواندن رمانی برای نوجوانان است. علاوهبر این نویسنده با این کار سطح خواننده نوجوان خود را نیز ارتقا میبخشد.
عزتیپاک در این کتاب مراقب خط قرمزها بوده و سعی کرده حریم شخصیت امام شیعیان را در داستان حفظ کند. او با روایت اطرافیان امام، شمهای از شخصیت امام باقر را برای خواننده آشکار میکند و غیرمستقیم میگوید شاگردان او وقتی اینطور باشند، خود ایشان چگونه شخصیت والایی خواهند بود.
در این کتاب با اثری تاریخی روبهرو نیستیم که معمولاً ویژگی آثار تاریخی کسلکننده بودن و بیفراز بودن آنهاست. بلکه رمان «باغهای همیشهبهار» اثری پرفرازوفرود است که نویسنده تلاش کرده با ایجاد حاشیههایی در قصه در شخصیتهای جانبی، متنی جذاب و البته سرگرمکننده خلق کند. متنی که مخاطب نوجوان امروزی با آن ارتباط برقرار میکند و نهتنها از خواندن آن کسل نمیشود؛ بلکه لذت مطالعه را نیز لمس میکند.
این رمان با توجه به ساختارش که در سه بخش روایت میشود برای علاقهمندان به داستاننویسی اثری آموزشی است که میتواند نمونهای موفق برای مراجعه باشد. هرچند علیاصغر عزتیپاک خود چنین نیتی نداشته که اثری آموزشی خلق کند؛ باتوجهبه اینکه او اثری موفق خلق کرده که قوانین نوشتن را نیز در خلق آن رعایت کرده بههمیندلیل اثری تراز را به خوانندهاش ارائه داده است. رمان قرار است لحظاتی از اوقات فراغت خواننده را پرکند. خواننده نوجوان و بزرگسال میتوانند با مطالعه این اثر ساعاتی را در حالوهوای سالهای امامتِ امام محمد باقر(ع) تنفس کند و از مطالعه اثر ادبیِ فاخری لذت ببرد.[۱۷]
عزتیپاک دربارهٔ جنبه خلاقانه این کتاب معتقد است: در «باغهای همیشهبهار» داستان بهمعنای داستان، بهعنوان کار خلاقه ننوشتهام. در این کار چارچوبی قبلی وجود داشته که من چیزهایی هم حول آن تنیدهام. یعنی اینکه اخباری از زندگی امام محمدباقر(ع) در تواریخ و روایات شیعی بوده و من آمدهام با این مصالح بخشی از زندگی آن بزرگ را در چارچوبی داستانی روایت کردهام. بله؛ تخیل هم دارد این اثر؛ اما دربارهٔ شخص امام باقر صرفاً به اخبار بسنده شده. تخیل در منطقهالفراغ، بهقول علما، اتفاق افتاده است و نه در ساحت شخص امام.[۷]
رمان «آواز بلند»
رمان «آواز بلند» اثری دیگر از علیاصغر عزتیپاک، از رمانهایی است که تصویری از وضعیت شهرها در دوران جنگ را به تصویر کشیده است. در این رمان خواننده پیوسته از بمباران شهرها و مناطق مسکونی میخواند. حتی در بخشهایی به مراد رژیم بعث از بمباران شهرها نیز اشاره میکند و خواننده متوجه میشود که شکست در جبهه نبرد، سبب خشمگین شدن صدام و انتقامگیری در شهرها شده است. رمان «آواز بلند» روایت مادری است که در سالهای ابتدای جنگ گمشدهای دارد و امیدهای کمرنگی که با هر بار شنیدنش شوق زندگی را برایش میآورد و پدری که مدام سوره یوسف را برای آرامش خود میخواند. نویسنده در این کتاب با بیان جزئیترین صحنهها و مکانها، خواننده را با خود میان کوچههای پردود سالهای ابتدای جنگ میکشد و با توصیف حالات چهره «عزیز» و «آقاجون»، نگرانی سرنوشت گمشده را کاملاً به خواننده منتقل میکند.
جلد کتاب خاکستریرنگ و نشانه خاکستری است که از دود ناشی از انفجارهای پیدرپی آن روزها بر تمام شهر نشسته است و تصویر مقبره باباطاهر معرف آن است که داستان در شهر همدان اتفاق افتاده است، جاییکه مردمانش صدمههای زیادی از جنگ دیدند. ابتدای هریک از فصول این کتاب با ذکر تاریخهایی مشخص آغاز میشود و میتواند گویای این باشد که علیاصغر عزتیپاک، خود شاهد صحنهها بوده و خاطراتش را بازگو میکند. داستان پانزده فصل است و هر فصل روایت یک روز است.
عزیز چشمبهراه آمدن هادی است و هر خبری که او را از امید آمدن هادی دور میکند، اصلاً نمیشنود، عزیز هر شب به امید شنیدن نام هادیاش تا پاسی از شب موجهای رادیو را جابهجا میکند تا بتواند میان آهنگ خوانندههای عرب رادیو بغداد را بگیرد. «آواز بلند» با ادبیات داستانی روزهای سخت مادری را مینویسد که مدام چشمبهدر دارد و از همه میخواهد که به هر طریقی خبری از او بیاورند، نذر میکند و حتی قبل از خبری از گمشده نذر را ادا میکند. فضای زمانی داستان در اسفندماه است، چند روز مانده به عید ولی تنها چیزی که در آن روزهای سخت به چشم نمیخورد آمادگی برای عید است. دلها همه منتظرند تا قبل از لحظه تحویل سال هادی بازگردد. آواز بلند روایت عشقهایی است که سرنوشتشان به تشویش روزهای جنگ گره خورده است. شخصیتها در این کتاب واکنشهای متفاوتی به مقوله جنگ دارند و هرکدام از دید خود با آن برخورد میکنند و هرکس دلیل خودش را برای نرفتن به جنگ دارد، ترس، درس، خانواده... .
راوی داستان هم از پنجره نگاه خودش با هر پدیدهای برخورد میکند. حبیب عاشق شکوه است و در میان اضطراب این روزها و حالوهوای خانواده بیشتر درگیر موضوعهای ذهنی خودش است و برای چند ساعت آرامش به خانه خالی دایی پناه میبرد و تمام آرزوهایش را تصور میکند، حتی بازگشت هادی را. همینطورکه داستان پیش میرود، شخصیتهای جدیدی وارد میشوند که هرکدام داستانی با خود دارند، آقای نیلگون و طوبا، با مشکلات خاص خودشان، حجت که دلدادگیاش به مهناز با سرنوشت هادی گره میخورد و دایی مصطفی که زندگیاش بدون جنگ مفهومی ندارد و جنگ که نهایت محبوبش را از حجت و دلدادهاش را از حبیب میگیرد و درنهایت گمشدهای که نمیآید و مادری که به دنبال گمشدهاش پرمیکشد.[۱۸]
عزتیپاک مضمون و محتوای «آواز بلند» را اینگونه توصیف میکند: «این رمان داستان زندگی خانوادهای مذهبی و شهری است که با همه هستیشان درگیر جنگاند؛ با تمام وجودشان. پسرشان مفقودالاثر شده و گفته میشود دست کومولههاست. ولی این حرف تأیید رسمی ندارد. از طرفی دایی خانواده یکی از فرماندهان جنگ است. نوجوانی که داستان را روایت میکند در این خانواده مذهبی زندگی میکند. او بهرغم فضای غالب در میان همسالانش و همینطور خانوادهاش، رغبتی به رفتن به جنگ ندارد. البته این بیرغبتی را به زبان نمیآورد؛ اما به هزارویک ترفند چنگ میزند تا از وظیفهٔ دفاع شانه خالی کند. داستان شاخههای زیادی دارد؛ اما داستان طوری رقم میخورد که در پایان این پسر ب خودآگاهی برسد و بداند که خیلی مواقع ما حق انتخاب نداریم. و این جبر زمانه است که چیزهایی را بر ما تحمیل میکند. گاهی ما ناچاریم در برابر سرنوشت گردن خم کنیم.[۶]
عزتیپاک در فضاسازی این اثر بسیار موفق بوده است. وقتی مشغول روایت تبعات ناشی از بمباران انبار نفت شهر است و به دوده حاصل از آتشگرفتن مخازن نفت اشاره میکند، خواننده خود را در میان دودهها میبیند. وقتی شخصیت اصلی کف پایش دود زده میشود بهخوبی خواننده آن را لمس میکند. ازاینرو باید در فضاسازی، رمان «آواز بلند» را اثری موفق دانست؛ زیرا نهتنها در خلق موقعیتهای جنگی بلکه از تشویش و اضطرابی که در شخصیتهای مختلف ایجاد میشود نیز این فضاسازی بیرون میآید و خواننده خود را در موقعیت هرکدام از شخصیتها قرار میدهد. اضطراب و تشویشی که به آن اشاره شد حاصل شخصیتپردازی منطقی است که نویسنده کوشیده در هرکدام از افراد رمانش به آن بپردازد و همین سبب میشود که هیچکدام از شخصیتها سطحی نباشند و عمق داشته باشند. شخصیت «حبیب» که راوی رمان است؛ جوانی در آستانه کنکور است که عشقی جوانانه نیز در وجودش پاگرفته که در کنار علاقه «حجت» (جوان روستایی) به خالهٔ حبیب (مهناز) نمادی از جریان داشتن زندگی در کنار جنگ و درگیری است. این مسئله یکی از همان ویژگیهایی است که در روایتهایی از شهرها در دوران جنگ بسیار حائز اهمیت است و عزتیپاک به آن بیتوجه نبوده است. نگرانیهای مادران رزمندگان و شهدا یکی دیگر از وجوهی است که در این رمان به چشم میآید. چشمانتظاریهایی که بازهم در ادبیات مغفول مانده و نویسنده کوشیده با خلق داستان، تنها گوشهای از این موضوع را برای خواننده عیان کند. «عزیزخانم» یا همان شخصیت «فهیمه» مادری است که فرزندش به جبهه رفته و خبری از او نیست. او که مادربزرگ راوی است بسیار مضطرب و دلنگران است و این در رفتارها و واکنشهای او بهخوبی بازنمایی شده و خواننده با رنجهایی که این مادران متحمل شدند بهصورت ملموس آشنا میشود. حتی شخصیت «آقاجان»، پدربزرگ حبیب نیز تصویری از ایستادگی و تحمل پدران شهدا را بهخوبی نشان میدهد و تلاشهای پدران شهدا برای یافتن سرنخی از فرزندانشان را باورپذیر روایت کرده است.
«آواز بلند» رمانی است که عزتیپاک در روایت آن دست به خلاقیت زده و با وجود اینکه زمان بهصورت خطی پیش میرود؛ اما بخشهایی در ذهن راوی به گذشته رفتوبرگشت میکند و در روایت رویدادها خواننده با شکست زمان روبهرو میشود و همین پازل روایت نویسنده را تکمیل میکند؛ ازاینرو این مسئله سبب میشود خواننده در مواجهه با قصه حواسش را جمع کند.[۱۹]
محمدحسین نعمتی شاعر، یکی از ویژگیهای «آواز بلند» عزتیپاک را بومیبودن آن دانسته و معتقد است: «برخلاف خیلی از داستانها و فیلمهای مربوط به جنگ، این نویسنده به جنگ سفر نکرده است؛ بلکه جنگ دارد خودش را به زندگی او تحمیل میکند. کلید مهم رمزگشایی از این اثر، نگاه شهرستانی و دههشصتی به این رمان است. بهنظرم حتی رابطهٔ شکوه و راوی را باید همینگونه دید و این رابطه برای حبیب هنوز کنجکاویِ نوجوانانه است و هنوز عشق هم شکل نگرفته است.»
علیالله سلیمی، نویسنده و منتقد، نیز درباره نگاه خاص نویسنده به قهرمان داستان میگوید: «ما با قهرمان سروکار نداریم و نویسنده در این کار قهرمان را بین همه شخصیتها سرشکن کرده است. این سبب شده همهٔ شخصیتها به یک نسبت در ذهن ما باقی بمانند و به همان اندازه که «حبیب» در ذهن ما شکل میگیرد، «عزیز» هم باقی میماند. من درمجموع این کتاب را خواندنی میبینم؛ چراکه با لذت آن را خواندم و به آقای عزتی در این باره خسته نباشید میگویم.»
مهدی موسوینژاد، منتقد دیگر درباره این رمان معتقد است: «کار آقای عزتی نمونه خوبی در اجرای عناصر داستان است. گره داستان در ابتدای اثر خوب ایجاد شده است. در این فضا ما اندوه آدمها را میبینیم؛ گرچه این فضای سنگین ادامه پیدا نمیکند و با سرخوشی راوی این فضای تلخ به پایان میرسد.»
علی ششتمدی، مهمترین جنبه اثر را ساختار خاص آن دانسته و گفته است: «ما در داستانهای دفاع مقدس نمونههای زیادی دربارهٔ بمباران شهرها نداریم. این داستان دربارهٔ شهری است که بهطورمستقیم درگیر جنگ نیست؛ اما متأثر از تبعاتی مانند بمباران است. ما در این اثر ساختار کلاسیک ساده رمان شامل گرهافکنی و تعلیق و کشمکش و گرهگشایی را نمیبینیم؛ بلکه با ساختار تازهای روبهرویم که من آن را «ساختار بمبارانی» میدانم.»
محمود خداوردی، نویسنده مجموعهداستان «اجازه میدهید آقای چخوف» نیز دربارهٔ بخشی از داستان «آواز بلند» یادآور شد: «یکی از صحنههای بسیار زیبا صحنهای است که حبیب برای تخلیه خشم خودش با سنگ به تلفن عمومی میکوبد. من این بخش را شاید بیش از صد بار خواندم. موسیقی کلمات در تکرار «کوبیدم»ها واقعاً تأثیرگذار است و من را به یاد صحنهای از فیلم «رفقای خوب» اسکورسیزی انداخت.»
علیمحمد مؤدب، نیز بر این باور است: «از زمان نوشتهشدن این داستان با آن همراه بودهام و آن را فراتر از ضدجنگ و اصلاً خود زندگی میدانم.»
مرتضی کربلاییلو، نویسنده، نیز دربارهٔ این کتاب توضیح داد: «به نظر من آقای عزتی خیلی روی این اثر فکر کرده است و رابطهها در این داستان بسیار حسابشده و معنیدار است. مثلاً همان ترکش را که در اول داستان دیدم، فهمیدم که این خانه میخواهد به باد برود و فقط برای نمک داستان نیامده است! یا آن صحنه عروس و داماد دارد پیشآگاهی میدهد. همچنین من بین آمدن آن کمکهای اولیه در پایان داستان و ده فرمان یهودیها رابطه زیبایی میبینم. یا ماجرای پیکر که قبول نمیکند به اسرائیل برود. رابطه دیگری را که در این اثر خیلی دوست دارم، مسئله آرامگاه بوعلی است که از یک جهت نماد دانش است.[۲۰] چاپ چهارم رمان «آواز بلند» آخرین اثر علیاصغر عزتیپاک، در ۱۳۸ صفحه، توسط مؤسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب منتشر شده است.[۱۹]
برشی از کتاب
انگشتهای آقاجان از آب داخل لیوان بیرون آمد و پرتاب شد طرف صورت عزیز. پوست صورت عزیز تکان خفیفی خورد. قطرات آب یک بار دیگر با انگشتان آقاجان پاشیده شد به صورت بیحالو بیرنگ عزیز. بازهم تکان خفیف پوست. آقاجان لیوان را گذاشت روی زمین و چسبید از شانههای عزیز، ماساژ داد و ماهیچههای بالای جناق را فشرد. آنقدر فشرد تا گردن عزیز لق خورد و پوست صورتش جمع شد و آه آهستهای از میان لبهایش بیرون آمد.
داستان «نفس بلند»
در «نفس بلند» عزتی پاک، داستانی سرراست و خواندنی از بچههای یک محل را روای میکند که میخواهند برای جشن نیمهشعبان کارهایی بکنند؛ اما یک نفر ناشناس وارد کارهای آنها میشود و ظاهراً برنامههای آنها را بههم میزند. بچههای محل هم تصمیم میگیرند او را شناسایی کنند و درس خوبی به آن ناشناس بدهند تا دیگر بدون هماهنگی با آنها دست به چنین کاری نزند؛ اما بیماری «مصطفی» شخصیت اصلی کتاب مانع از آن میشود که بتواند در فعالیتهای بچههای محل در جشن نیمه شعبان مشارکت کند. اتفاقهای کتاب حول این موضوع میگردد و نویسنده فضایی صمیمی را در داستان رقم زده که خواننده با آنها همزادپنداری کند. عزتیپاک در داستانش هیچ حرف رویی برای زدن ندارد و تمام پیامهای قصهاش را در بیان و رفتار شخصیتهای داستانش قرار داده، بههمیندلیل میشود گفت که با داستانی شعارزده روبهرو نیستیم.[۳]
مسئله انتظار و عقیده داشتن به منجی در این داستان بهخوبی دیده میشود و تمام اینها از چارچوب داستان عزتیپاک بیرون نزده است. استفاده از روایتی خطی در این کتاب برای بیان قصه و طرح سؤال به این معنا که مخاطب نوجوان در جستوجوی آن فرد ناشناس است سبب شده، خواننده «نفس بلند» را تا انتها بخواند تا راز داستان عزتیپاک را کشف کنند.[۳]
تصویرگریهای اثر که وجیهه گلمزاری آن را انجام داده نیز بهشدت بومی است و این مهمترین ویژگی تصاویر است. وی سراغ نمونهها و کپیهای خارجی نرفته و خودش دست به خلق شخصیتهای اثر زده است. داستان «نفس بلند» نمونهای موفق از داستانهای انتظار برای نوجوانان است که در ۳۱ صفحه از سوی انتشارات «کتاب جمکران» منتشر شده است.[۳]
پانویس
- ↑ «علیاصغر عزتیپاک».
- ↑ «از سرزمین کوه و دژ/ کتابشناسی «علیاصغر عزتیپاک»».
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ ۳٫۳ «نمونه موفق یک داستان انتظار برای نوجوان».
- ↑ «علیاصغر عزتیپاک».
- ↑ ۵٫۰۰ ۵٫۰۱ ۵٫۰۲ ۵٫۰۳ ۵٫۰۴ ۵٫۰۵ ۵٫۰۶ ۵٫۰۷ ۵٫۰۸ ۵٫۰۹ «جریان ادبی انقلاب صاحب سبک شده است/ پیروزی انقلاب اسلامی باعث هویتبخشی به انسانها شد».
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ ۶٫۳ ۶٫۴ ۶٫۵ ۶٫۶ ۶٫۷ ۶٫۸ «مصاحبهای با آقای علیاصغر عزتیپاک - نویسنده».
- ↑ ۷٫۰۰ ۷٫۰۱ ۷٫۰۲ ۷٫۰۳ ۷٫۰۴ ۷٫۰۵ ۷٫۰۶ ۷٫۰۷ ۷٫۰۸ ۷٫۰۹ ۷٫۱۰ ۷٫۱۱ ۷٫۱۲ ۷٫۱۳ ۷٫۱۴ ۷٫۱۵ «قرار نیست همیشه از شرارت بنویسیم/ نوجوانان، مخاطبان هوشمند ادبیاتاند».
- ↑ ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ ۸٫۳ ۸٫۴ ۸٫۵ ۸٫۶ «نویسندههای امروز قطعاً بیدرد نیستند/ عدم تحمل نقد از دلایل نبود مطالبهگری در داستان است».
- ↑ ۹٫۰ ۹٫۱ «عزتیپاک: در ماجرای مرحوم «آهنینجان» عبرتهایی است برای ما که اهل کلمه هستیم».
- ↑ «نامه «علیاصغر عزتیپاک »به «محمود دولتآبادی»».
- ↑ «رمان «مسافر جمعه» رونمایی شد/ ایده نگارش رمان را از امام خمینی(ره) گرفتم».
- ↑ «روایت مجاهدت بدون شلیک حتی یک گلوله!».
- ↑ ««تشریف» منتشر شد».
- ↑ «یادداشتی بر رمان «تشریف»/ داستانی که قهرمانش از قصه جدا میشود».
- ↑ ۱۵٫۰ ۱۵٫۱ ۱۵٫۲ «تشریف خورشید».
- ↑ ««رفق» و «مدارا» ویژگی خاص امام باقر(ع)».
- ↑ «تنفس در روزگار امامت باقرالعلوم».
- ↑ ««آواز بلند» چاپ چهارمی شد».
- ↑ ۱۹٫۰ ۱۹٫۱ «کلوزآپ از تقابل جنگ و زندگی».
- ↑ «رمان «آواز بلند» علیاصغر عزتیپاک نقد شد».