رضا امیرخانی
رضا امیرخانی | ||||
---|---|---|---|---|
در سفر خارگ بهسال۱۳۹۳ | ||||
نام اصلی | محمدرضا امیرخانی | |||
زمینهٔ کاری | داستان، جستار و مستندنویسی | |||
زادروز | ۲۷اردیبهشت۱۳۵۲[۱] تهران | |||
پدر و مادر | محمدعلی امیرخانی (پدر) | |||
محل زندگی | تهران | |||
رویدادهای مهم | برندهٔ یازدهمین دورهٔ جایزه ادبی جلال آلاحمد | |||
بنیانگذار | وبسایت ادبی لوحخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
سالهای نویسندگی | ۱۳۷۴ تا کنونخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
سبک نوشتاری | هویتاندیشی | |||
کتابها | «منِ او»، «داستان سیستان»، «بیوتن»' و... | |||
همسر(ها) | خانم چینیفروشان (از ۱۳۸۴) | |||
فرزندان | علی و حنیف | |||
مدرک تحصیلی | مهندسی مکانیک (کارشناسی)خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
| |||
دانشگاه | دانشگاه صنعتی شریف | |||
وبگاه رسمی | http://ermia.ir | |||
|
رضا امیرخانی داستاننویس، مستندنگار، جستارنویس، روزنامهنگار، مدرس، خلبان، مدیر فرهنگی، کارآفرین و مدیر اجرایی است. آثار او از پرمخاطبترین آثار ادبی امروز ایران به شمار میرود و در شمارِ برندگان جایزهٔ ادبی جلال قرار دارد.
بیشتر چهرههای تیزهوش و موفق مملکت به دانشگاه صنعتی شریف یا دانشگاه تهران یا دیگر مراکز آموزش عالی برگزیده نسبت داده میشوند. با اینهمه، از دانشآموختگان دو دبیرستان در تهران کمتر سخنی بهمیان آورده میشود: علامه حلّی و فرزانگان. تالار افتخارات این دو دبیرستان دیدهها را به خود جلب میکند؛ میرزاخانی ریاضیدان، مرادی شطرنجباز، فشنگچی فوتبالیست، شریعتی سیاستمدار، پورنادرِ ویکینویس و شخص ویژهٔ دیگر: رضا امیرخانیِ نویسنده.
نخستین موفقیت امیرخانی نه در جذب مخاطبان ادبیات داستانی که در تصاحب رتبهٔ نخست جشنوارهٔ خوارزمی بود. در سال۱۳۶۹؛ آنهم برای اجرای برنامهٔ پژوهشی «طراحی و ساختنِ هواپیمای یک نفرهٔ غدیر۲۴ در چهارمین جشنوارهٔ اختراعات و ابتکاراتِ خوارزمی» که بهتعبیر امیرخانی «اول شدنِ در آن کمترین فایدهٔ آن پروژه بود.»
سال بعد در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد؛ اما خاک ادبیات برایش «کَش» داشت و این چهرهٔ جوان علمی را بههمراه خود برد. از میانهٔ دههٔ هفتاد، اندکاندک ادبیات، حرفهٔ امیرخانی شد و بعد از انتشار رمانِ «منِ او» بهسال ۱۳۷۸ در ادبیات داستانی نام یافت و بهتعبیر امیرحسین فردی از آیندهداران ادبیات داستانی مملکت خوانده شد.
در انتهای دههٔ هفتاد به آمریکا سفر کرد؛ رهاوردِ آن، دو کتاب به نامهای «نشتِ نشا» و «بیوتن» بههمراه نشر مقالههایی در «وبگاه ادبی لوح» بود. مسئولیت انجمن قلم ایران را تجربه کرد و از چهرههای مؤثر جریان ادبی موسوم به جریان متعهد شد. در گفتوگو با «هابیل» خود را «آنارشیست» و «آرمانگرا» نامید و به نقد جریانهای فرهنگی حاکمیت پرداخت. جستار نوشت و با جلال آلاحمد مقایسه شد؛ به ستایش یا به طعن.
هرگز چهرهای سیاسی نبوده و نیست؛ اما از سیاست برکنار هم. مواضعش در سال ۱۳۸۸ قهر و غضب دید. در آشفتهبازار آن سال، صفارهرندی او را از «رویشهای انقلاب اسلامی» نامید؛ این اظهارِنظر هم نمیتوانست او را از میدان گریزازمرکز ریزشگری دور بدارد. در «جانستان کابلستان» تحلیلی از وقایع آن سال ارائه کرد. او همچنان از منتقدان محمود احمدینژاد است؛ سفرنامهٔ سیدعلی خامنهای به سیستانوبلوچستان را نوشته و در حیات و ممات اکبر هاشمیرفسنجانی از او بهنیکویی نام برده است. به بیشتر دولتهای بعد از انقلاب، نقد وارد و تأکید میکند از دریچهٔ فرهنگ به سیاست مینگرد که «فرهنگ مادر سیاست است» و مباد «فرزندی مادرش را بزاید.»
در سالهای میانی دههٔ هفتاد بهدلیل نوشتن رمان «ارمیا» جایزه بیستسال داستاننویسی دفاع مقدس را دریافت کرد. بعدها در جایزه ادبی شهیدحبیب غنیپور قدر دید و در سالهای میانی دههٔ نود، پس از دو دهه حضور فعال و مستمر و مؤثر در دنیای ادبیات، دوباره از سوی کارگزاران فرهنگی دولت به جایگاه جایزه و تجلیل فراخوانده شد. نشان درجهٔ یک هنری گرفت. برای نوشتن «نفحات نفت»، منتخب ده سال ادبیات اقتصادی در دهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی جلال شد. در دورهٔ یازدهم جایزهٔ ادبی جلال، جایزهٔ بخش رمان را تصاحب کرد.
از میان یادها
کودکی و ترس
در کودکی با اتومبیل پدر از راهی بیابانی میگذشتند. ماشین بین دو روستا در بیابان خراب شد. پدر رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. در این فاصله سگها حمله کردند به درِ پارچهای ماشین. پدر برگشت و بهجایاینکه سگها را دور کند، با رضا دعوا کرد و گفت: «چیه شلوغ میکنی، سگه دیگه!»[۲]
شیرکاکائو سرِ مزرعه
مزرعه شخم و شاید هم دیسک زده شده و خاک نرم و قهوهای بهرو آمده است. کودک سرِ ذوق میآید و کنار زمین مینشیند. ذوقش از دیدن آنهمه کاکائو است و «کلّی» شیرکاکائو که با اینهمه کاکائوی تازه درست خواهد شد. ذوقش را با پدر درمیان میگذارد. پدر، حرف کودک را تأیید میکند. این تأیید خلّاقانه را میتوان نخستین پرواز پرندهٔ خیال در سرزمینی دانست که بعدها برای امیرخانی، داستان نام یافت.
حسابکتاب
پدر فرستادش تا چک بانکی را پاس کند. قد پسر به پیشخوان نمیرسید. بانکی، دستی را میدید که روی پیشخوان آمده و چکی را نگه داشته است. دریافت که پسرکی حامل چک است. او را برگرداند تا با پدرش بیاید. پدر امّا بانکی را ملامت کرد که چرا چک پسر را نپذیرفته؛ کجای قانون نوشته که پسرش نمیتواند چک نقد کند؟ بانکی جوابی نداشت و رضا خوشحال بود از اعتماد پدر نسبت به خودش.
دیدار
نه سالش بود که از سربالایی محلهٔ قدیمی تهران بالا رفت. نهال انقلاب در خاک مملکت ریشه، سفت کرده بود. پیچید. از سرِ پیچ، هیبت مرد پیدا بود. میگوید آنچه دیده بود، «نور» بود؛ نوری که سوسوی یقین را در همهٔ گذرگاههای شکدار زندگیاش حفظ میکرد. نزدیک شد. دست خمینی را بوسید.
اولش شعر مینوشت
در شبهای شعر حلّی شعر میسرود: «شمسِ من اینک مسجدالاقصاست، ای دوست، در ناصره، در صور، در صیداست، ای دوست، هر جا شهیدی رفت شمسِ من همانجاست، هر جا دلی میتفت شمسِ من همانجاست.» و البته شعرهای دیگری هم گفت؛ اما ساکن سرزمین شعر نماند. به توصیهٔ «علی معلم» به داستاننویسی روی آورد.
کتاب اوّل
«ارمیا» را نوشت و به دوستی سپرد تا بخواند و دیدگاهش را بگوید. ۲۲ساله بود. سفری پیش آمد. وقتی بازگشت کتاب منتشر شده بود؛ بههمّت همان دوست.
استاد یا استاذ
تنها «مصطفی ملکیان» را استاد مینامید. چنان که ملکیان او را شاگرد خود میدانست. استاد دیگری نداشت، اما استاذ یا پیرِ دِیر یا راهنمای راه یا دوستِ معمّر همانی بود که خطاب به او نوشت: «آخرین تیر ترکش خداوند» [آیتالله] سیدعلی گلپایگانی.
رقابت در ادبیات
معلّم جلسههای کتابخوانی راه انداخت. جلسههای معلّم را خوش نداشت. او با کَل انداخت. همیشه جلوتر بود و بیشتر میخواند. صدها کتاب در یک سال خواند. همان حس رقابت او را به مُلک ادبیات رساند. جذب شد و ماند.
از رهبر
در سفر سیستانوبلوچستان حاضر بود و رهبر را در آغوش کشید. «وه چه نحیف است...» و بعد در جلسههای خاطرهگویی رهبر هم حاضر بود و در فیلم معروف «عیادت هنرمندان» هم. در جلسهها، سخنانی را از قول رهبر نقل میکند؛ همچون تأکیدات معظمله بر وحدت بین شیعه و سنّی.
سایت لوح
در اولین مقالهٔ لوح نوشت: «صبحبهصبح عمو، دست میکشد توی لانهها و تخمِمرغها را توی سبدش میگذارد. "لوح" تخمِ دوزردهای هم نیست. مالِ بد بیخِ ریشِ صاحبش. اما میدانید که تخمِ کبوتر جان میدهد برای زبان بازکردنِ بچه... عمو سامِ عزیز! این طفل، بدجوری شرور است، بیادبیاش را ببخش... بگذر تا بگذریم، آخر، گذشت کارِ بزرگان است. اصحابِ ل و ح لشوشِ ویلانِ حوزهٔ هنری، آمدهاند تا ل و ح، لانهٔ وسیعِ حواصیل را پر کنند...»
حمایت از شهردار تهران
احمدینژاد تازه شهردار شده بود. از آن کوه یخ تنها قلّهاش پیدا بود. به جلسهٔ هیئتدولت راهش ندادند. امیرخانی نوشت: «پرواضح است که اگر فرداروز مثلا وزیرِ تعاون اعلام کند که وزارتِ متبوع و بل مطبوعش از بیخ تعطیل میشود، هیچ تغییری در زندهگی بنده و شما رخ نخواهد داد و واضحتر است که اگر شهردارِ تهران اعلام کند که جمعهها شهرداری تا ظهر باز است، بر نرخِ مسکن در تهران و بهتبع ایران تأثیر خواهد گذاشت. چهگونه بود که شهردارِ مفنگی در جلساتِ کابینه جا داشت؛ اما نوبت به این بندهخدا که رسید، آسمان تپید؟... درست که ما اهلِ سیاست نیستیم، اما چیزهایی هست که بیش از آنچه سیاسی باشند، فرهنگیاند. فرهنگی که بایستی مادرِ سیاست باشد و نه فرزند خواندهٔ او... بههررو، نقشِ غلط مبین که همان "لوح"ِ سادهایم.»
دلم برای لبنان تنگ میشود
امیرخانی لبنان را دوست دارد و مینویسد:
- «الگوی انسانِ لبنانی، دروزی باشد یا اهلِ تسنن، مارونی باشد یا ارمنی، شیعه باشد یا اسماعیلی و علوی، انسانی است متعالی، و نزدیکترینِ شخصیتِ به این انسانِ متعالی، یعنی مابهالاشتراک همهٔ این ادیان و فرقِ مذاهب، حقیقتِ وجودِ امیرالمؤمنین است. بنابراین شگفتزده نباید شد وقتی پیروانِ مذهبِ مجعولِ دروزی که شبیه به بهائیتِ خودمان است و حتی ذاتِ احدیت را قبول ندارند، تصویری از امیرالمؤمنین حیدر را با سبیلِ پرپشت، چیزی شبیه به شیوخِ خودشان به احترام نگاه میدارند. شگفتزده نباید شد وقتی در دارالاعترافِ کلیسای مارونیها دعایی میبینی که با کمی جابهجایی چیزی میشود بسیار شبیه به دعای کمیل. شگفتزده نباید شد وقتی میخائیل نعیمهٔ مسیحی در تقریظش بر کتابِ جرداق مینویسد، "این تصویر شکلِ زندهای از بزرگترین مردِ عربی پس از پیامبر است." شگفتزده نباید شد وقتی در ضیافتِ شامِ روزِ پایانی، تا رایزنِ فرهنگی، آقای هاشمی از محبتِ ایرانیان به استاذ «جرج جرداق» بهواسطهٔ امیرالمؤمنین سخن میراند، دکتر «وجیه منصور» نائبرییس انجمنِ نویسندهگانِ لبنانی که سنیمذهب است، میخندد که ما نیز محبِ امیرالمؤمنین هستیم... من پاسخِ سوالِ خود را دریافتهام و دلم برای خانهٔ عاشقانِ امیرالمؤمنین تنگ شده است. دلم برای لبنان تنگ شده است...»
خلع سلاح
با ناشر روسیاش تعامل خوبی داشت، اما با ناشر لبنانیاش خیر. وقتی دربارهٔ کپی یکی از آثارش به ناشر لبنانی زنگ زد و پرسید «بهتر نبود از من اجازه میگرفتی یا به حقوق من و ناشرم فکر میکردی»، در جواب شنید: «صبح در لبنان کتاب چاپ و ظهر در قم کپیبرداری میشود، تو چطور توقع داری من به تو حقالتالیف بدهم؟!» امیرخانی کاملا خلع سلاح شد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت.»[۳]
نویسندهٔ سابق
پیش از انتشار رَهِش گفت: «آخرین کتابی که از من چاپ شد «قیدار» در سال۱۳۹۱ بود. بعد از آن من ایدهای داشتم که متأسفانه بهدلیل شرایط کاری که برایم پیش آمد و مسئلهای که زندگیام را تحت تأثیر قرار داد، چند سالی نتوانستم خوب بنویسم و مشغولیتهای دیگری داشتم. همیشه نگران بودم به نویسندهٔ سابق تبدیل شوم چون فکر میکردم تنها چیزی که سابق برنمیدارد نویسندگی است! وزیر و وکیل سابق میشوند؛ اما نویسنده نه.»[۳]
کدام عاشورا
در سرلوحهٔ سیوپنجم نوشت:
در خیابان پنجم (Fifth Ave) در قلبِ منهتنِ نیویورک، پاکستانیها دسته راه میاندازند و زنجیر میزنند. چنان مراسم پرشوری دارند که نگوونپرس. همه با لباسهای بلندِ محلی و شلوارهای سپید. نه گمان ببری که سنتِ تازهای است؛ که هر سال روزِ عاشورا همین برنامه هست. دسته راه میافتد و سینه میزند و پلیس نیویورک هم با اسب و تفنگ و کلی تشکیلات از این دسته مراقبت میکند.
- میتوان بهقطعویقین نوشت که همین جماعت در مجالسِ خصوصی در نیویورک (مثلِ بعضی از مجالسِ ما) قمه میزنند و در مصیبتِ اباعبدالله اشک میریزند. این یعنی ظاهرِ عاشورا.
امیرخانی از عاشورایی نوشت که در هواپیمای ایرباس دیده بود. عاشورای بعد از زلزلهٔ بم؛ بعد از رتقوفتق امور زخمیها:
- یکی از خانمهای مهماندار بلند شد. اما سرمهماندار جلویش را گرفت. رفت و برای همه چای آورد. توی یک سینی بزرگ. نه با قوری و دنگوفنگهای مرسوم... تلوتلوخوران سینی را جلو آورد و گذاشت بینِ ما که روی زمین نشسته بودیم. بهجای بفرمایید و هییر یوآر گفت:
- اجرِ همهتان با امام حسین!
دریافتم که «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» یعنی چه. حتی اگر یوم شب باشد و ارض، ارتفاعِ سی هزارپایی...
دفاع از تئوری ولایت فقیه
«چرخهٔ اقتدار» عنوان نوشتهای است از رضا امیرخانی که چرخهٔ دور در جمهوری اسلامی را توضیح میدهد و میکوشد «ولایت فقیه» را بهعنوان برونرفت از وضعیتهای بحرانی جمهوری اسلامی پیشنهاد دهد. در این متن انشای ننوشته دیگران را مینویسد: «گمان میکنم نگاهِ عقلانی به نظامِ حکومتیمان تنها راهِ برونرفت از بحرانهای آتی باشد...» او در مقالهٔ چرخهٔ اقتدار نشان میدهد که نظام جمهوری اسلامی بدون ولایت فقیه و سازوکارهایش فرومیپاشد.
علیه نوبل
امیرخانی جایزهٔ نوبل در ادبیات را یک جایزهٔ تحتتأثیر مناسبات سیاسی و تعیینکننده در همین مناسبات میداند. یکبار نوبل را یک چینی به نام «زینگجیان» میبرد؛ چه آنکه «سوئدیها حتا منتظر نمیمانند تا ترجمهٔ انگلیسی کتاب چاپ شود. مستحبِ مؤکد است که مزدِ کارگر را پیش از آنکه عرقش خشک شود، بپردازند...» و «پس ژائو باید نوبل بگیرد تا مائو حذف شود!» امیرخانی در انتهای مقالهٔ خود چنین مینویسد:
- «اما برای پانوبلیهای خودمان! خوب حواستان را جمع کنید! نوبلِ ایران در راه است. میانِ دیپلماسی پینگپونگ و دیپلماسی فوتبال تشابههای زیادی وجود دارد.
- اما باید دقتکرد. «رومن گاری» که نسلِ کتابخوانِ ما او را با «خداحافظ گاری کوپر» و «مردی با پرنده» میشناسند، یک نویسندهٔ فرانسوی است که راجع به آمریکا زیاد نوشته است. اما حتا یک کتابش را در شبکهٔ کتابخانههای عمومی آمریکا پیدا نمیکنید. جایی که حتا کتابهای فارسی صادق هدایت و محمدعلی جمالزاده را میبینید، اسمی از این نویسندهٔ جهانی نمیبینید، پس «رومن گاری» باید خواب یک جایزهٔ جهانی را ببیند.
- باید ششدانگِ ذهنتان را بدهید پای کار. در چین نویسندهای داریم بهنامِ «شینائیان». او هم مثلِ «ژائو» جزو کسانی است که بعد از واقعهٔ «میدانِ تیانآنمن» در ۸۹، جزوِ نویسندهگانِ معترض شناخته میشود. در چین مخاطب دارد. پرکار است. فقط شش رمانِ چاپ نشده دارد درحالیکه «ژائو» فقط دو رمان نوشته است؛ اما تنها تفاوتش با «ژائو» این است که در مقابلِ غربیها سر خم نکرده است. پس میانِ «شینائیان» و «ژائو زینگجیان»، ژائو نوبلیست میشود. برای نوبل گرفتن باید نرمش کرد. نه فقط نرمشِ گردن، که از کمر باید خم شد. لامذهب دُمِ فراک آکادمی سلطنتی سوئد را جوری طراحی کردهاند که فقط وقتی خم میشوی، راست میایستد...»
ما اصلاً شیعهایم
مدرسهای داشتیم که معلم دینی میآمد سر کلاس و اجازه داشتیم با او بحث کنیم. یادم است بهخاطر معلم دینی سوم دبیرستانم که درس امامت میداد، کتب «صحاح سته» اهل سنّت را خواندم و رفتم سر کلاس و بهعنوان سنّی با او بحث کردم. یکبار من را کشید کنار گفت: «شما نباید حنفی باشید، احتمالا شافعی هستید، چون اسمت رضاست. من تقاضا دارم که شما سر کلاسهای من نیایی. آموزش و پرورش، کلاسهای اهل سنت دارد، برو سر همان کلاسها. اینجوری وقت بقیه گرفته میشود.» بعد من شروع کردم به خندیدن و گفتم: «بابا ما اصلاً شیعهایم!»[۴]
دفاع از فتوای امام
امیرخانی در نوشتهای آیههای شیطانی سلمان رشدی را نقد کرد و نوشت:
- «به هر صورت فتوای امام، فتوای امام بود. نه فتوای رهبر و نه فتوای مرجع. فتوایی که حلال شمرد خونِ کسی را که به زندهگی دیگران تعرض کند. فتوایی که ایستاد روبهروی شعارِ فریبای دورانِ مدرن که جان مقدم بر اندیشه است. که اگر جان مقدم بر اندیشه باشد، ظاهر این است که جان ارجمندی یافته؛ باطن، بیارجی اندیشه است. یعنی هیچ اندیشهای نمیتوان یافت که برای آن بتوان جان فدا کرد... با این شعار که حقا هم شعارِ دورانِ معاصر است، فاتحهٔ آرمان و آرمانخواهی خوانده خواهد شد، و در عوض خیالت تخت که هر چه خواهی بگو، به سخره و به طعنه... و فتوا مقابلِ این شعار ایستاد و اهلِ فتوا را نیز چارهای جز این نیست...»
سیاهههای صدتایی
امیرخانی دو بار سیاههٔ صدتایی رمان معرفی کرده است. یکی در دههٔ هشتاد و دیگری در دههٔ نود که در همشهری جوان منتشر شده است. در سیاههٔ اول نام آثار معروفتر و جهانیتری دیده میشود.
اگر خمینی نبود
امیرخانی مینویسد: «اما اگر امام نبود، حاج عبدالله کارمند بانک بود. یک کارمندِ ساده. و این سوالی است که از همهٔ مسوولان، نامزدهای انتخابات، مدیران، دولتمردان هرازگاهی باید پرسید. که اگر خمینی نبود، شما چهکاره بودید؟ سوزنی به خود زده باشم که اگر در بازار و صنعت نبودم، کافهنشینِ مفلوکی بودم که شبها ما را که بَرد خانه. کجا بدونِ امام ما را جگرِ نوشتن بود؟»
دروغی به نام نمایشگاه کتاب
تیتر بالا نظر امیرخانی دربارهٔ نمایشگاه کتاب تهران است. او دربارهٔ مکان نمایشگاه هم مینویسد:
«باید نوشت از طراحی غیرمهندسی راهروها. رشتهای آکادمیک داریم برای تحلیلِ حرکتِ انبوههها و اگر این شعور بود، لازم نداشتیم هر سال جهتِ الفبایی غرفهها را عوض کنیم تا ابتدای سالن جمعیت زیاد باشد، و انتهای سالن جمعیت کم.
باید نوشت از خطرِ انفجارِ حتا یک ترقه در سالن... نه بهخاطرِ ترقه که بهخاطر از بینرفتن نفوس زیرِ دستوپا. در سالنی که کوچکترین امکاناتِ خروجِ اضطراری در آن تعبیه نشده است.
باید نوشت از سایت فیفا که گفته است پرطرفدارترین بازی مقدماتیِ جامِجهانی۲۰۱۰ بازی ایران و عربستان بوده است. آیا این طرفدارِ زیاد، معنایش رشدِ فوتبال ماست؟ که خلافش خود همی پیداست از نتیجهٔ بازی! یا نشانگرِ فقدانِ یک مَفر در یک کلانشهرِ دهمیلیونی؟! بههمینترتیب آیا آمارِ بازدیدکنندهٔ نمایشگاه یعنی پیشرفتِ فرهنگی؟!»
فاتحه بر مزار سمپاد
امیرخانی خود سمپادی بوده است و در سرلوحهای از سیاستهای تازه دولت نهم در حوزهٔ استعداد درخشان شوریده و متنی نوشته است و سمپاد را از دست رفته دیده است. او مینویسد: «والا چهگونه بدونِ قدرتِ مرگبارِ سلاحِ هستهای، میشود یک نهادِ آموزشی را با سیوپنج سال سابقهٔ درخشان و دههاهزار فارغالتحصیلِ سرآمد و صدها استادِ برجسته، ظرفِ مدتی کوتاه به خاکِ سیاه نشاند؟!»
جلال میگیرم بهشرطی که رقابت واقعی باشد
در دورهٔ دوم جایزهٔ ادبی جلال آلاحمد، «بیوتن» نامزد میشود و امیرخانی مینویسد:
«آوردن نام کتاب در میان شش کتاب برگزیدهٔ جایزهٔ جلال، درحالیکه این «بیوتن»، حتی در میان نامزدهای «کتاب فصل» هم نبوده است، از بازیهای ژورنالیستی ارشاد است.»
یازدهمین دورهٔ جایزهٔ جلال درحالی به کار خود پایان داد که بهغیر از بخش «رمان و داستان بلند»، در دیگر بخشهای «نقد ادبی»، «مستندنگاری» و «مجموعهداستان» اثری موفق به کسب عنوان برگزیده نشد. امیرخانی درحالی موفق به دریافت عنوان برگزیدهٔ این دوره برای رمان «رهش» شد که از دریافت جایزهٔ ۱۰۰میلیون تومانی آن گذشت و آن را به مؤسسهٔ پژوهشی «دانایار» که آموزش معلمان اهلسنت مقطع ابتدایی در سیستان و بلوچستان را بر عهده دارد اهدا کرد.
افغانستان خانهٔ خودم بود
امیرخانی در سال هشتادوهشت به افغانستان میرود. در این باره مینویسد: «بدون هماهنگی و بدون دعوت به افغانستان رفتم. اگر به مجلسی من را بخوانند، حتما باید من را دعوت کنند. اگر به شهری بروم، دوست دارم به آن شهر دعوت شوم و در دنیا یکجاست که انسان بدون دعوت به آنجا میرود و کدورتی از این بابت پیدا نمیکند و آنجا جایی نیست جز خانهٔ انسان. وقتی به افغانستان رفتم، احساس کردم وارد خانهٔ خودم شدم و در خانهٔ خودم لازم نیست کسی من را دعوت کند.[۵]
جدانویسی
امیرخانی رسمالخطش، تفاوتهایی با سایر نویسندگان و فرهنگستان زبان و ادب فارسی دارد. دلیل جدانویسیاش را اینطور عنوان میکند: « نزدیک به ۱۷ سال است که به این شیوه مینویسم و تا به امروز هم به آن پایبند هستم. در جدانویسی بهنظر میرسد خط ماشینی در متونی که میخوانیم و مینویسیم، بر خط نوشتهشده با دست غلبه دارد. در تعریف نرمافزار word عنوان شده که یک واژهٔ معنایی متحد، چیزی است که بین دو فاصله قرار میگیرد. این تعریف به من اجازه میدهد راحتتر این کار را انجام دهم. دلیل آن هم از یکسو به گسترش زبان فارسی مربوط میشود و از سوی دیگر به خطری که این زبان را تهدید میکند. این امر نگرانیهایی را در من ایجاد کرده و بههمین دلیل دست به این سبک نوشتن زدهام. ما در این حوزهٔ لغتسازی عملکرد خوبی نداشتهایم. برخلاف برادران عربزبان که بهدلیل تصریف کلمهها خیلی سریع دست به جعل کلمهها میزنند. شاید جدانویسی کمک کند، ریشههای کلمهها را بهتر بشناسیم و در آنسو بتوانیم معادلهای بهتری را برای کلمههای بیگانه بسازیم. اما من فقط در حوزهٔ کتابهای خودم دست به این کار میزنم و شاید اگر مسئول یک روزنامه بودم دست به این کار نمیزدم.»[۵]
نانوایی سه صفی
چند سال قبل، در خیابانهای دمشق میگشتم که نانوایی دیدم با سه صف. عجیب بود. معمولا نانواییها دو صف دارند، یکی برای خانمها و یکی برای آقایان، جلو رفتم، دیدم بالای صف اول نوشته «للرجال»، بعدی «للنساء» و سومی «للعسکرین»، یعنی برای نظامیها. این را یادداشت کردم. وقتی درگیریهای سوریه شروع شد، گفتم اگر بخواهم دربارهٔ سوریه مقاله بنویسم، حتما با نوشتن «سه صف» شروع میکنم. هرچند ممکن است به سوریه بروید و نکتهای ببینید که از آن در داستانی درباره افغانستان استفاده کنید.[۶]
وجهشبه
در سفری، به روستاها رفته بودیم و کتاب پخش میکردیم. از روستایی به روستای دیگر. راه، خاکی بود و بلد نبودیم. یک روستایی بلدراه، با ما همراه شد. این روستایی در مسیر، خیلی حرف میزد و مراقب رانندگی ما بود. اولِ یکی از سرپایینیها گفت: «مراقب باش، پیچ بعدی، پیچ زشتی است.» کار او برایم خندهدار بود. از نظر زبانی، این یک کشف است که بین صفت و موصوف وجه شبه را داشته باشید، ولی صفت را اشتباه به کار ببرید.[۶]
گفتوگو در داستان
زمانی ۲ کتاب نوشتم که یکی از آنها در ارشاد مانده بود. رفتم وزارت ارشاد. به من گفتند شما گفتوگوها را بیپروا نوشتهاید. آن زمان نمیدانستم دیالوگ هم مینویسم و خوشحال شدم. اولینبار بود که به گفتوگو در داستان فکر کردم.[۶]
استاد امیرخانی!
در خانه نمیتوانستم بگویم کتاب نوشتهام. اگر میگفتن بنشین سر درسومشقت، تو چه بلدی؟ جوابی نداشتم. مهمترین مرکز پخش کتاب آن زمان را پیدا کردم. رفتم و گفتم استاد امیرخانی را میشناسید؟ گفتند بله، ارادت داریم! شاید استاد امیرخانی خطاط در ذهنشان بود. گفتم کتاب جدیدشان چاپ شده، خودم همه آن را خواندهام، خیلی خوب است. بیزحمت شما همهٔ آن را پخش کنید. قبول کردند، ولی گفتند نمیتوانیم نقدی حساب کنیم، چک ۸ماهه به شما میدهیم.[۶]
«جایزه» و «مجوز» همخانواده نیستند
در بخش ویژهٔ مربوط به موضوع «کار» دهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی جلال آلاحمد، رضا امیرخانی از گرفتن بخش مادی جایزه امتناع کرد و نگرفتن جایزه از ارشاد را اینطور شرح داد: «کلمهٔ مجوز با کلمهٔ جایزه همخانواده نیست. من تا زندهام، دنبال مجوز میدوم و از وزارت ارشاد هم جایزه نمیگیرم. بههمیندلیل هم بخش معنوی جایزه را پذیرفته و بخش مادی آن را نمیپذیرم.»[۷]
ایران کرهٔ شمالی نمیشود
در تحریریه روزنامهٔ فرهیختگان بیشتر سؤالها به کتاب جدیدش برمیگردد که همه میدانند سفرنامه او به کرهٔ شمالی است. توضیحات کاملی میدهد. از اسم کتاب تا اینکه چطور این سفر برایش پیش آمد و تصمیم رفتن به این کشور را گرفت. یکی از بچهها میپرسد: «فقط یک سؤال را جواب دهید که ایران مثل کرهٔ شمالی میشود با وجود تحریمها؟» همه میخندند و امیرخانی میگوید: «مطمئن باشید چنین اتفاقی نمیافتد. اصلا چنین چیزی امکان ندارد. آنها با ما در همهچیز بسیار متفاوت هستند و ما اصلا مثل آنها نمیشویم.»[۸]
زندگی و یادگار
سالشمار[۹]
- زادهشدن به تاریخِ بیستوهفتمِ اردیبهشتماهِ۵۲ش
- بزرگشدن در فضای پرهیجانِ انقلاب اسلامی
- گهگاه با کیفِ کودکانهای پر از اعلامیه، پوششیبودن برای کارهای پدری
- و گهگاه همبازیبودن با ادموند و آربی و آرش در محلهٔ بیستوپنج شهریور در تهران
- بحرانِ اولشدن و بیستگرفتن در هر آنچه که میشد در دورهٔ دبستان
- راستی، یکبار هم بوسیدنِ دستِ امام بهسالِ۶۱...
- سال۶۲، رفتن به مرکزِ آموزش تیزهوشِ علامهٔ حلی
- بزرگشدن در فضایی سرشار از تکثر و تنوع در علامهٔ حلی و رفاقت با کلی رفیق که هنوز که هنوز است مویشان را با عالموآدم عوض نخواهم کرد...
- گرفتارشدن در گروهی سهنفره به سرپرستی جوانی مهندس که از جنگ برگشته بود و پروژهٔ موشکیاش تمام نشده بود و طراحی و ساختنِ هواپیمای یکنفرهٔ غدیر۲۴ و شاید هم جایزهگرفتن در ۶۹، در چهارمین جشنوارهٔ اختراعات و ابتکاراتِ خوارزمی
- قبولشدن در رشتهٔ مهندسیِ مکانیک
- کارکردن در پروژهٔ هواپیمای دونفره آموزشی غدیر۲۷ و همزمان گرفتنِ مدرک خلبانی شخصی (پی.پی.ال.)
- عضوشدن در هیئتمدیرهٔ موسسهٔ خصوصی هواپویان بهسالِ۷۱ که قرار بود بههمتِ مردانی میانسالتر، صنعتِ هوایی را بهمیانِ مردم ببرد...
- ردشدنِ پروژهٔ غدیر۲۷ در مزایدهای داخلی و دولتی و عوضش دادنِ پروژهٔ دولتی به یک شرکتِ خارجی! بهسالِ۷۲...
- افسردهشدن و بازگشتن به جنین تولد، دبیرستانِ علامهٔ حلی و معلمی و همزمان راهانداختنِ معاونتِ پژوهشی دبیرستان و فعالیت در آن از سالِ۷۲تا۷۴ که حاصلش چند مقام شد برای دوستانِ کوچکترِ آنروز و برادرانِ امروزم در جشنوارههای دانشآموزی خوارزمی...
- کارکردن در هیئتتحریریه نشریهٔ «روایت» که مخصوص دانشآموزان و فارغالتحصیلان استعدادهای درخشان بود، از سالِ۷۰تا۷۲
- و البته شاعرشدن در چندین دوره از دوازده دورهٔ شبهای شعرِ انقلاب اسلامی علامهٔ حلی با آن مخاطبهای فراوان و دوستداشتنی
- و خدمتگزارِ خدمتگزاران بودن در هیئتِ خدمتگزارانِ اهلِبیت از تأسیسش در سال۷۰ تا همین حالا و به مددِ ارباب تا تهِ کار...
- بعدترک هم، ساختن و نصبکردنِ یک تنورِ خورشیدی در بشاگرد با همان برادرانِ علامهٔ حلی بهسالِ۷۹...
- همزمان نوشتنِ داستان و مقاله در شمارههای میانی تا پایانی ماهنامهٔ نیستان، از ۷۵تا۷۶
- بعدتر سفری به ایالاتِ متحده بهسالِ۷۹
- راهانداختنِ سایتِ لوح و...
- این وسطها عضویت در هیئتمدیرهٔ شرکتِ سورهٔ پیام از سالِ۸۱تا۸۲
- داشتنِ یک کارِ تجاری شخصی از سالِ۸۱تا۸۳ و شاید هم تا همین حالا...
- ریاستِ هیئتمدیرهٔ انجمن قلم ایران، ساختنِ سالن و کتابفروشی انجمنِ قلمِ ایران، برگزارکردنِ جشنوارهٔ «سلام بر نصرالله»، همزمان با جنگِ۳۳روزه و فرستادنِ بزرگترین کاروانِ اهلِ فرهنگِ ایرانی به لبنان بهسالِ۸۶
- و از همه شیرینتر، سفر به همهٔ استانهای کشور و هجده کشورِ دنیا
- و حالا که برخی نویسندهام میخوانند، منتشرکردنِ...
- و همهٔ این زیادیها را نوشتن و آن کمیها را ننوشتن... چه میارزد برای کسی که خوب میداند هنوز کاری نکرده است...
شخصیت و اندیشه
رضا امیرخانی، نویسندهای باهوش و صاحبرأی است که موضعگیریهای سیاسی و فرهنگیاش هم، بهاندازهٔ داستانهایش اهمیت دارد. نویسندهای که با صدای بلند میگوید «از نسل فرزندان خمینی است و آمده است بگوید اتفاقاً آب عقل و عشق در یک جوی روان است.» نویسندهای فروتن که بهقول دوستانش «اسیر محبت است و خراب رفاقت.»
وی اعتقادش به شریعت و طریقت را اینگونه بیان میکند: «من جوان مسلمان در دنیای امروز، اگر بخواهم تنها شریعت را بگیرم، هیچ تضمینی وجود ندارد عضو القاعده نشوم یا وهابی و سلفی از کار درنیایم. شریعت بدون طریقت و خالی از مرامومشرب چنین خطراتی دارد. شریعتی که از روح خالی میشود و امروز داریم نمونههایش را در جامعهٔ خودمان بهوفور میبینیم. رُک و راستش را بگویم؟ اگر امام نبود، قطعاً من داستاننویس نمیشدم. برای اینکه زندگیام هیچچیز قابل افتخاری نداشت. شاید من آدمی مسلمان میبودم که بامرام زندگی میکردم، اما هیچوقت نمیتوانستم، جرأتش را نداشتم که آن را برای مردم نمایش بدهم. اصلاً شما چرا از اقبال مخاطب به کتاب «منِاو» حرف میزنی؟ چرا «قیصر و گوزنها» را تحلیل نمیکنی؟ «مسعود کیمیایی» دست روی مرامومشرب گذاشت و این مرامومشرب ذاتاً امری برخاسته از جامعهٔ دینیِ ما بود. بهخاطر همین است که فرهنگ لغات سیدرسول در گوزنها یا قیصر، بهشدت فرهنگ لغات یک آدم مذهبی است. اینها برمیگردد به سابقهای از دینورزی در جامعهٔ ما که شریعت خشکوخالی نمیتواند آن را برتابد و تو اسمش را میگذاری مرامومشرب، من میگویم طریقت.«[۱۰]
دربارهٔ داستاننویسی و زبان فارسی
- اولین چیزی که برای نوشتن یک شخصیت مهم است، لحن اوست. تا وقتی لحن او را پیدا کنم که چهطور حرف میزند، کاری نکردهام. برای من شکل راهیافتن، طبقه اجتماعی، شغل و... اینقدر مهم نیست که لحنِ شخصیت مهم است. اگر لحن شخصیت را پیدا کنم، یعنی او را شناختهام.[۶]
- روزی که مردم به جای اینکه از من بپرسند کارت چیست و چه میکنی؟ از من پرسیدند کتاب بعدی تو چیست؟ آن روز میفهمم نویسندهام.
کتابی که سال۷۴ نوشتم و تا سال۸۰، ۲۰هزار نسخهاش هم فروش نرفت، الان سالی ۱۰هزار نسخه فروش دارد. این کتاب، همان کتاب است و من همان آدم. استمرار من در کار، موجب شد چنین اتفاقی بیفتد. حتی شهرت اسم هم مؤثر نیست. با نوشتن کتاب اول حتی اگر شاهکار باشد، نباید انتظار داشت مخاطب به نویسندهٔ آن، «نویسنده» بگوید. نویسنده کسی است که عمرش را در نویسندگی میگذراند. نویسندگی یک کار اثباتی نیست؛ بلکه یک کار ثبوتی است. باید آنقدر داستان بنویسد که مردم بگویند داستاننویس است.[۶]
- تعریفم از داستان، اصیل است. یعنی عاریتی نیست و آن را از جایی نگرفتهام. شاید بهمعنای منطقی، تعریف جامعومانعی از داستان نباشد، اما از این زاویه به داستان نگاه میکنم. نوشتهای که تعلیق داشته باشد و مخاطب هنگام خواندن، برای اینکه بداند «بعد چه میشود؟» نتواند آن را زمین بگذارد، از جنس خود داستان است.[۶]
- داستان را جزو علمهای گزارهای نمیدانم که قابل تدریس باشد، جزو مهارتها میدانم. اگر آموزشی هم باشد، از راه آموزش، گزارهای نیست. باتوجهبه ذوق داستاننویسی موقع نوشتن، ارتباط نویسنده با واقعیت، در داستان واقعی یا فراواقعی تفاوتی ندارد.[۶]
- یادداشت برداشتن کار مهم و پیچیدهای نیست، اما به نویسنده کمک میکند. اگر جایی نکتهای ببینم که فکر کنم بعد به دردم میخورد، حتما یادداشت میکنم. کمتر از یکدرصد این یادداشتها بهدردم می خورد. یعنی کاری با بازدهی این یکدرصد انجام میدهم. خیلی از یادداشتها هیچوقت بهدردم نمیخورد و بعضیها وقتی بهدردم میخورد که اصلا به آنها فکر نمیکنم.[۶]
- نویسندهٔ مرد میتواند از زبان راوی زن بنویسد؟ کسی که جنگ را ندیده، میتواند درباره آن بنویسد؟ نویسنده میتواند دربارهٔ تجربهای بنویسد که آن را زیست نکرده؟ جواب آسان به سؤال، «نه» است.[۶]
- دلیل اینکه کتابهای حوزههای انقلاب ضعیفاند، این است که نویسندهها دنبال تجربههای تازه نیستند. مثلا دربارهٔ جنگ، همه در «روایت فتح» مشترکیم. اگر نویسندهای سراغ تجربهٔ مشترک برود، نمیتواند کاری بکند. چون روایت فتح را یکبار دیدهایم. نویسنده باید بتواند برای مخاطب حرف تازهای از جنگ بنویسد. اگر نمیتواند، نباید بنویسد.[۶]
- زمانی یک زبان را زنده مینامند که ادیبها و عالمها، آن زبان را زنده نگه دارند، نه اینکه فقط در فرهنگستانها درباره آن حرف بزنند. زبان فارسی زمانی زنده میماند که بتواند زایا باشد. یعنی وقتی کلمهای وارد این زبان شد، بتواند آن را از آنِ خودش بکند.[۶]
زمینهٔ فعالیت
رماننویسی، سفرنامهنویسی، جستارنویسی و بهقول خودش «یک تجربهٔ ناموفق داستانکوتاه».
یادمان و بزرگداشتها
مراسم پاسداشت رضا امیرخانی از سوی اتحادیهٔ ناشران و نویسندگان افغانستان در کابل برگزار شد. این مراسم برای نوشتن کتاب «جانستان کابلستان» بود. مهدی قزلی و محمدحسین جعفریان نیز در جشنوارهٔ ادبیات داستانی افغانستان امیرخانی را در این سفر همراهی کردند.[۱۱]
ده فرمان نوشتنِ امیرخانی
- با پایجامه ننویسیم! دقیقاً منظورم همان پیژاما است. [توصیه میشود نویسندهها] صبح کمی جابهجا شوند و لباسِ کار بپوشند و بعد در محلی مخصوصِ نوشتن، ولو حمامِ آپارتمان، بنویسند...
- کافهٔ پاریسی با کافهٔ تهرانی کمی فرق میکند! من یکی دو تا کافهٔ تهرانیِ مناسب برای نوشتن، خاصه پیش از ظهر، میشناسم، که موقعی که محلِ کارم مشکل داشته باشد، میتوانم به آنها پناه ببرم و البته برای اینکه حکمش نرود، قطعاً از آنها نام نخواهم برد! تفاوتِ دیگری هم دارد ایران با فرانسه، آنهم یحتمل سرک کشیدنِ مشتریِ میزِ کناری است روی صفحهٔ نمایشِ لپتاپ!
- قطعاً تایپ کنید! با خودکار و مداد نوشتن، در نوشتنِ حرفهای سنتی منسوخ است. «گوستاو فلوبر» صد سالِ پیش «مادام بواری» را با ماشینِ تحریر تایپ میکرده است...
- با بیل و کلنگِ پلاستیکی کار نکنید! من به جلساتِ ادبی، نشستهای نقد، جوایزِ دولتی و غیرِدولتی، صفحههای ادبیِ مطبوعات، طرحهای کمیسیونِ فرهنگیِ مجلس و کلِ وزارتِ ارشاد و...، دور از جانِ شما، همینجوری نگاه میکنم.
- رانندهٔ تاکسی حقوق نگیرد! اگر رانندهٔ تاکسی بابتِ رانندهگی، حقوق بگیرد و از مسافر کرایه نگیرد، دیگر دنبالِ مسافر سوارکردن نخواهد بود. توی تاکسیِ نوشتن، مخاطب باید سوار شود، مخاطبِ واقعی. این را به تفصیل در "نفحات نفت" توضیح دادهام.
- حینِ نوشتن، نفس نکشید! گوش دادن، خود یک کار است، نوشتن هم کاری دیگر! به قولِ فضلا و علمای علمِ رایانه، من آنقدرها هم "مالتی تسکینگ" و چند وظیفهای بلد نیستم کار کنم. اگر میشد توصیه میکردم که حتا اعمالِ غیرارادی مثلِ تنفس را هم حینِ نوشتن، تعطیل کنید. حالا که نمیشود بایستی اقرار کنم که من علاوهبر نفسکشیدن، حتما فنجانِ بزرگی از قهوه، و جدیدترها چایِ سبز، جلوِ دستم هست تا گاهی به صورتِ غیرارادی لبی تر کنم!
- متأسفانه به من و شما وحی نمیشود! وحی و الهام و سایرِ تجربیاتِ معنوی، حینِ نگارش به کار نمیآیند. بنابراین به جای این که حین نوشتن، به این موضوعات بیاندیشید، سعی کنید در زندهگیتان آدمِ خوبی باشید؛ در نوشتن، خودتان را و تجاربِ معنویتان را خواهید نمایاند!
- دفترچهٔ یادداشت و مداد، دیگر به کارِ نویسندهٔ امروزی نمیآید! چرا؟ چون بهجای آن میتوانید از ضبطِصوتهای کوچک و بهتر از آن از پروندهٔ اجراییِ ضبطِصوتِ داخلِ تلفنِ همراهتان استفاده کنید. این وسیله را همیشه بایستی همراه داشته باشید. حسنِ ضبطِصوت این است که میتوانید در حینِ صخرهنوردی هم از آن استفاده کنید، به خلافِ دفترچهی یادداشت! قبلا به جای صخرهنوردی، رانندهگی را نوشته بودم که بیشتر مبتلابه است، اما از ترسِ راهنماییورانندهگی جابهجاش کردم!!
- شما هم مثلِ دستگاههای فتوکپی، زمانی برای گرمشدن لازم دارید! اتومبیلهای قدیمی، دستگاههای زیراکسِ قدیمی و خیلی چیزهای قدیمیِ دیگر، زمانی لازم دارند برای وارمآپ و بعد میتوانند راه بیافتند. من هم بهعنوانِ نویسندهای نه چندان قدیمی، چنینِ زمانی لازم دارم برای نوشتن. معمولا دو تا چهار ساعت، زمانِ گرم شدنِ من است. در این مدت، کمی به هر چیزی که بعدتر میتواند مرا از نوشتن دور کند، ور میروم. مثلاً ایمیلهام را چک میکنم. اخبارِ روز را دنبال میکنم. به تلفنهای واجب رسیدهگی میکنم. نامهها را جواب میدهم. حتا کمی در جا میدوم... و بعد میبینم دیگر هیچ کاری ندارم به جز نوشتن! پس از آن حدودِ یکساعت هم مطالبِ قبلی و روزهای پیش را میبینم و بعد نیمساعت تا یک ساعت مینویسم...
- حضرتِ استادی وجود ندارند! سرتان را گول نمالند که متنتان را پیش از چاپ باید به استاد بدهید و باید زانوی ادب به زمین بزنید و کتاب اگر تقریظ نداشته باشد، کتاب نیست و... حضرتِ استاد توی قفسهٔ کتابخانهها هستند، بخشِ کلاسیکها!!
از نگاه دیگران
داوود غفارزادگان
« | شباهت میان دنیای داستانی من با دنیای داستانی رضا امیرخانی مثل شباهت میان زبان فارسی و زبان چینی است. من هرچه از امیرخانی میخوانم هیچ شباهتی میان او و خود نمیبینم. از فرم و محتوا بگیر تا هر آنچه مربوط به قصه است. من عاشق زبان فارسیام. رضا فارسی را خوب و پاکیزه مینویسد و دایرهٔ واژگانی گستردهای دارد؛ اما فارسی را جوری مینویسد که من نمینویسم. امیرخانی نویسندهای است کاربلد. تکنیک را خوب میشناسد؛ اما اجرای او با اجرای من زمین تا آسمان تفاوت دارد. دغدغههای داستانی امیرخانی هیچ ربطی به دغدغههای داستانی من ندارد. امیرخانی با شهرتش و با تیراژ بالای کتابهایش هیچوقت چیزی از من کم نکرده است. او دنیا را از دریچهای میبیند که من قادر یا مایل به دیدنش نیستم. او نویسندهای است از میان ما متشابهها بهدر جُسته. ساز متفاوت خود را میزند. نه تکنیکالنویس است که مرعوب کند، نه زبانآوری که شیفته سازد. امیرخانی حرفهای مینویسد. حرفهای کتاب چاپ میکند و حرفهای برای کتابش کار روابط عمومی انجام میدهد. تمام چیزهایی که من متشابه ازش بینصیبم. هر کتابی را که به عرصه میرساند، برنامهای برای کتاب بعدیاش دارد. اهل سفر است و ماجرا. ماجراجو هم هست زیادی. آنقدر که دوستان و اطرافیان را گاهگاهی نگران سازد، و رفیقباز و بامرام. به بازار و سیاست هم نیمنگاهی دارد البته؛ با چاشنیای از عرفان آغشته به تفقه.[۱۲] |
» |
اسدالله امیری
اسدالله امیری، رایزن فرهنگی افغانستان در ایران، دربارهٔ نایاب شدن کتاب، «جانستان کابلستان» رضا امیرخانی مینویسد:
- «تقریبا اکثریت اهالی قلم و ادب با این کتاب آشنا شدهاند و استقبالی که در جامعه فرهنگی ایران از این کتاب شد، در افغانستان نیز انجام گرفت و حتی در برههای این کتاب در افغانستان نایاب شد. این کتاب جایگاهی خاص در ادبیات مشترک این دو کشور دارد و رویکرد جدیدی در نگاه فرهنگی این دو کشور ایجاد کرده است و با گسترش دایرهٔ خوانندگانش این نگاه رو به توسعه نیز هست.»[۵]
فریدالدین حداد عادل
«قیدار» فصل نوینی است در ادبیات داستانی با محور موضوع جوانمردان. پیش از این فتیان و مرام مسلک آنها موضوع آثار مکتوب قابل ملاحضهای بود و اینک پس از چند دهه افول آثار داشها و لوطیها، قیدار یک گام جدید است. شاید همانطور که قیصر سرآغاز یک نوع فیلمسازی و موجساز شد، قیدار هم چنین جایگاهی دارد.[۱۳]
یوسفعلی میرشکاک
مشکلی که امیرخانی دارد، مشکل همهٔ ماست. مشکل ممیزیِ درونی است. ما چند نوع ممیزی داریم. یکی ممیز و مفتش بزرگی است که درون ماست. ممیز بعدی وزارت ارشاد است. ممیز بعدی بقیهٔ ارگانهایی هستند که همهشان حق مداخله در ادبیات دارند و اگر در شعر خیلی نمیتوانند مداخله کنند، برای این است که شعر خیلی اجمالی است، ولی در رمان، شما اگر بند کفشهای یک پلیس را باز توصیف کرده باشید، نیروی انتظامی به خودش اجازه میدهد که اعتراض کند.[۱۴]
میثم امیری
امیرخانی میگوید: «کسی که درد دارد میتواند بنویسد.» نمیگویم عرفان درد ندارد؛ ولی لااقل اندازهٔ مصطفی مستور بهدنبالِ جواب نیست، بلکه بهمعنای دقیقتر، آنقدر سؤالِ حلنشده ندارد. امیرخانی تُویِ «منِاو» تهِ دام پهنکردن بود. آخرش میدیدی همهچیز را خواندهای. هم نواب را دوست داری، هم ابوراصف را... اما نگار هم دوستداشتنی است...[۱۴]
محمدرضا بایرامی
از همان وقتی که «ارمیا» منتشر شد خوانندگان رضا امیرخانی دریافتند نویسندهٔ توانایی متولد شده، گویی از جنس سالینجر که میتواند دغدغههایی مثل رستگاری را با قوتوقدرت و بدون شعارزدگی و کاملاً خلاقانه و داستانی، به وادی ادبیات بکشاند. البته دغدغهٔ رستگاری در «منِاو» و «بیوتن» و سایر آثار امیرخانی عمدهتر و پررنگتر است تا وقتی که برسد به رهش؛ آنهم وقتی که نویسنده، در حال تبدیلشدن بیشتر از آرمانگرا به واقعگراست؛ و دقیقاً بههمیندلیل، هم تلختر است و هم کمحوصلهتر. شاید هم این ویژگی آدمهایی است که زیادی بزرگ شدهاند. یعنی کاملاً آدم بزرگ محسوب میشوند و دلشان میخواهد حرفشان را رُک بزنند؛ بهجای حاشیه رفتن. شاید برای همین است که سیر داستاننویسی امیرخانی روزبهروز به سمت سادگی بیشتر میرود. از «منِاو» تا «رهش» فاصله زیادی است از این منظر. فرق رهش با آثار قبلی نویسنده شاید در این باشد که در آثار قبلی، او سعی در ساخت دنیای مطلوب خود دارد و در رهش، سعی در ویران کردن دنیایی که ساختهشده اما مطلوب نیست؛ بنابراین با شدت بیشتری، گام در وادی ادبیات اعتراضی میگذارد.[۱۵]
ابراهیم زاهدی مطلق
«امیرخانی در کتابهای «منِاو»، «بیوتن»، «ارمیا» و «قیدار»، بخشی از گروههای مختلف انقلاب را یاد میکند. در بخشی روحانیت را ذکر میکند و در یکی جوانمردان را میآورد و پروبال میدهد. به نظرم پرداختن به شخصیت دانشگاهیان بهعنوان یکی از گروههای مهم و تأثیرگذار در انقلاب، در کتابهای او خالی است.
در کتابهای او ادبیات انقلاب را میتوان کمکم پیدا کرد. هم در آن مسلمانی هست و هم عشق و نفرت. زبان خاص خود را هم دارد. مهمتر از همه اینکه این آدم هیئتی است. انقلاب ما اصلاً از هیئتها آمده و شکل گرفته؛ بههمین خاطر نویسندهٔ آن هم باید از هیئت دربیاید؛ مثل نویسندهٔ جنگی که باید جبهه را تجربه کرده باشد. در این صورت، زبان شخصیتها را بهخوبی میداند؛ مثلاً زبان روحانیت در آثار امیرخانی با روحانی در دیگر آثار داستانی نوشته شده، فرق میکند.»[۱۶]
محمدرضا سرشار
هرچند نظر سرشار بهطورمستقیم در متن زیر به امیرخانی اشاره نکرده است؛ اما ادعای امیرخانی و اصرار بر رسمالخط مخصوص در کتابهایش و بازنشر این مطلب در سایت «ارمیا» که گردانندهٔ آن خود امیرخانی است، این شائبه را بهوجود میآورد که منظور سرشار از رسمالخط «مندرآوردی» رسمالخط مربوط به کتابهای اوست:
- «بهنظر من هیچ ناشری نباید رسمالخطی جدای از رسمالخطهای بهرسمیت شناختهشده زبان فارسی را قبول کند. در میان این مراکزی که رسمالخط پیشنهاد دادهاند، فعلا فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی، از بقیه اعتبار بیشتری دارد. البته ممکن است نویسندهای در رسمالخط، بخشی از پیشنهادهای فرهنگستان را بپذیرد و بخشی دیگر را از رسمالخط مراکز و صاحبنظران شناختهشده دیگر استفاده کند. این عیبی ندارد. ولی به نظر من، بههیچعنوان نباید اجازه داد این کارهای مندرآوردی و این بازیهای فاقد مبنا و پشتوانهٔ علمی با شکلهای کلمات، منتشر شود. ممکن است اینگونه نویسندهها، داستاننویس قابلی باشند؛ ولی حق قانونگذاری در رسمالخط را ندارند. ضمناینکه این بازیهای لوس با شکل کلمات، کار نخنمای کهنهشده در دنیا است.»[۱۷]
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
اینکه انسان از خودش بخواهد تعریف بدهد، سخت است. چون ابتدا باید سر برگرداند و ببیند مردم دربارهٔ او چه میگویند. بعد از ۴۰سال، اصولاً انسان تغییرات زیادی میکند. ابتدا دوست داشتم جهان را تغییر بدهم و ادبیات را از همین رو انتخاب کرده بودم؛ اما آرامآرام به اجتماع و جامعهٔ خودم رسیدم و... حالا اگر این تغییرات کوچک فقط در خودم اتفاق بیفتد خیلی خوشحال میشوم.[۳]
رهش
«رهش» دربارهٔ تهران حرف میزند. بهمعنای رهیدن است و اگر دقیقتر به آن نگاه کنیم بهمعنای شهر برعکس است. شهری که عالی و سافلش عوض و آن طرفی شده است. این کتاب در فضای توسعهٔ شهری است که هم دوستش دارم و هم از آن میترسم. این کتاب درباره یک زن و شوهر معمار است که با هم زندگی میکنند. خانم معمار در شرکتها مشغول است و آقای معمار مجبور است در شهرداری کار کند. بنابراین کارشان قدری با هم تعارض دارد. از آن طرف فرزندی دارند که گرفتار آلودگی هوا است و به این دلیل دچار بیماری شده است.[۳]
منِاو
«منِاو» و خط فکری آن تا حدودی برمیگردد به شرایط جامعه در آن زمان. در ظاهر، این کتاب هیچ ربطی به زمان حال ندارد، بهجز بخش کوتاهی در فصل آخر، هیچ بخشی در فضای معاصر روایت نمیشود. من در آن سالها که حوالی دوم خرداد بود، جامعهٔ پیرامونم را میدیدم که در آن نوعی مدرنیزاسیون سطحی دارد مطرح میشود. من نمیتوانستم از کنار این ماجرا رد شوم. شاید یکی از زیرساختهای جامعهشناختی در «منِاو» قضیهٔ کشف حجاب باشد که برای من نمودی از مدرنیزاسیون سطحی بود. و این را معادل با مدرنیزاسیونی میدیدم که داشت در سالهای پس از دومخرداد تعقیب میشد و فکر میکردم که هر دو اینها ابتر خواهند ماند.[۱۰]
قیدار
قیدار دربارهٔ مردی است که بهشدت دوست دارد ادامهدهندهٔ سلسلهٔ خود بادشد، میخواهد خودش باشد. شخصیت این رمان دوست دارد جهان خودش را خود بسازد و با ساحت شخصی خود بر جهان بیرونیاش تأثیر بگذارد. داستان شخصیت این رمان، همچنین تلمیحی به زندگی قیدار نبیاکرم دارد. ایدهٔ نگارش این رمان مربوط به چهار سال قبل بود؛ اما نوشتن آن در سال گذشتهٔ به پایان رسید.[۱۸]
بیوتن
در رمان «بیوتن» روی مهاجرت زبانی کار کردم و زبان برایم مهم بود؛ زبانهای عربی، فارسی و انگلیسی. میخواستم نشان بدهم کسی که مهاجرت زبانشناختی انجام میدهد و از یک زبان وارد زبان دیگر میشود، نمیتواند معقول فکر کند. چند راه داشتم؟ چقدر میتوانستم ترتیب کلمهها را در جمله تغییر دهم؟ در فیلمها برای این کار از لهجه استفاده میکنند. اما نویسنده نمیتواند در کتاب لهجه به کار ببرد. یکدفعه یاد آن روستایی افتادم و فهمیدم برای این کار میتواند از صفت و موصوفی استفاده کنم که جایی غیر جای خودشان به کار رفتهاند.[۶]
ارمیا
برای نوشتن داستان، همیشه باید به ذهنم بیاید، البته همراه درامی که درون آن وجود دارد. مثلا به «ارمیا»ی پایان جنگ و به «ارمیا»ی آمریکا فکر کردم و در آمریکا نوعی درام بهوجود آمد. الان برای «ارمیا» حرف جدیدی ندارم که بتوانم او را وارد چالش کنم و در دو فضا نشان بدهم. در هر دو رمان «ارمیا» و «بیوتن» این شخصیت در ارتباط با محیط دچار چالش میشود. هرچند شخصیت پیچیدهتر باشد، برای نوشتن آن بیشتر فکر میکنم.[۶]
ناصر ارمنی
«ناصر ارمنی» اشتباهی بود بر مبنای آموزههای داستاننویسی. میگفتند قبل از رمان باید داستان کوتاه نوشته باشی. من اول رمانم را نوشته بودم، بعد دیدم اینطوری که خیلی بد شد! مثل دانشگاه که جای پیشنیازها را عوض میکردیم، تصمیم گرفتم پیشنیاز رمان را که همان داستان کوتاه باشد پاس کنم تا گرفتار ادارهٔ آموزش نشوم! ناصر ارمنی بیمعنی بود؛ بههمان اندازه که پاسکردن پیشنیاز بیمعنی است.[۲]
تفسیر خود از آثارش
امیرخانی اعتقاد دارد: «شاید یک متفکر، آزمایشگاه دیگری داشته باشد و یک فیلمساز، آزمایشگاه متفاوت دیگری. من یکبار پارادایم سنت و مدرنیته را باز کردم و بستم؛ یعنی در یک آزمایشگاه سنت و مدرنیته، یکی از شخصیتهایم را نه گذاشتمش توی آمریکا، نه در ایران، نه اصلاً در فضای دیگری. جغرافیایش برایم اهمیتی نداشت؛ گذاشتمش در سنت و مدرنیته. مثل سوسک له شد! با نوشتن کتاب «بیوتن» متوجه شدم که دنیایی که براساس جدال سنت و مدرنیته شکل میگیرد، قتلگاه انقلاب اسلامی است.»[۱۹]
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
صادق هدایت
شاید در عرصهٔ داستان یا نگاه به موضوع بتوانیم دربارهٔ نوشتههایش صحبت کنیم؛ اما در عرصهٔ زبان، هدایت، کاری انجام نمیدهد.[۶]
ابوتراب خسروی
امروز ابوتراب خسروی روی زبان فارسی کار میکند. لحن داستانهای او با جلال آلاحمد و محمدعلی جمالزاده فرق دارد. منظورم این نیست چون ۳۰سال دیرتر از آنها مینویسد، پس زبان متفاوتی دارد. اتفاقاً زبان او به زبان کهن نزدیکتر است و امکانات زبان کهن را بیشتر از جلال در نظر میگیرد. الان این امکانات زبان کم است. امکاناتش برای ما مشخص نیست یا امکانات بالفعل آن زیاد نیست.[۶]
سیدمهدی شجاعی
سید مهدی شجاعی، سنتِ فتیانِ این قوم را زنده نگاه میدارد. رسمِ فتوت بر این بود که مرشد در گودِ مرام و معرفت، میانبندی میکرد و لامالفلا بر کمرِ لنگی نوپا میبست. من از سیدمهدی شجاعی میآموزم که اگر روزی دری به تختهای خورد و نفسِ صاحبِ این قلم نیز خریداری پیدا کرد پیش از خود به دیگران و پیش از دیگران به نوخاستهگان بپردازم. که گفت اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک...
جلال آلاحمد
ما که مىگوییم یعنى نویسندگان بعد از انقلاب... «داستایوفسکى» در جایى گفته بود: ما همه از زیر شنل گوگول بهدرآمدیم. همین را محمود دولتآبادى در شکلى دیگر گفته بود که ما همه در تاریکخانه هدایت ظاهر شدیم؛ و بگذار من اینگونه بگویم که ما همه فرزندانِ زن زیادى جلالیم! جلالى که به ما آموخت روش روشنفکر ایرانىبودن را...
علی معلم دامغانی
اگر جویی انصاف بود، درمییافتیم که انقلابِ معلم در شعر بسی اصیلتر و باشکوهتر است از آشوبِ شعر نو. آشوبِ شعرِ نو، جوابی است به ابتذالِ بازگشت. اما کارِ معلم انقلابی است استوار بر شانهٔ قدما. انقلابی که دقیقاً مانندهٔ انقلابِ اسلامی، تفکیک میکند میانِ ماضی و مستقبل. و البته پر واضح است که مجلهٔ شعر و سایتِ لوح و جلسهٔ حوزه و مثلِ اینها را حوصلهٔ دریایی نیست که پخته شود در آتشِ شعر معلم و کیست آن لایی الایی یک لا جامه، که کند گرم به هنگامِ دعا هنگامه... پس همان به که به شعرِ فرانو بپردازیم و پستمدرنیسم در حافظ و ایماژ در صندلی و فلسفهٔ زبانی و... که اگر اینها اقتضاء شعر است، بدانید معلم حکیم است و نه شاعر...
محمدرضا بایرامی
بایرامی نویسندهای تجربی است و به مددِ تجربهٔ شخصی در آثارش طرح میزند. زندهگی بایرامی دو تجربهٔ شخصی سترگ را در خود جا داده است. اولی تجربهٔ کوتاهِ زندهگیِ روستایی در اوانِ کودکی و دومی نیز تجربهٔ حضور چندساله در جنگ در پایانِ نوجوانی. دو تجربهٔ نسبتاً کوتاه اما بسیار عمیق. بیراه نیست اگر درونمایهٔ آثارِ داستانی بایرامی را نیز چونان زندهگیاش به این دو دسته تقسیم نماییم. با تذکرِ این نکته که در داستان بهخلافِ زندهگی، بایرامی فرصتِ آمیختنِ این دو تجربه را نیز دارد.
سیدعطاالله مهاجرانی و دیگر مهاجران از سیاست به فرهنگ
مهاجرانی چه آن روز که «در گزندِ باد» را در مخالفت با احمد شاملو مینوشت و چه امروز که در مخالفت با نظام مینویسد، به لحاظِ ادبی مایهای نداشته است.
برای من باعثِ بسی تأسف است وقتی میبینم وزیرِ ارشاد مملکتم که تازه جزوِ معدود وزرای صاحب پی.اچ.دی بوده است، «سنکوپ» را مثلِ کمسوادان «سنگکوب» مینویسد یا مثلِ بچههایی که زبانِ دومشان فارسی است، از ربطِ برای بهجای ربطِ مالکیت استفاده میکند. (این آینه شمعدان برای شقایق است.)
رمانِ مهاجرانی بهلحاظِ تکنیک داستاننویسی چیزی بیشتر از مناظرهٔ «دکتر و پیر» ندارد! چارهای نداریم جز اینکه نویسنده را در زمینهٔ ادبیاتِ داستانی آدمی کممطالعه بدانیم. ضمنِ آنکه ایدهٔ «شهرِ شیشهای» نیز پیشتر چه در شهرهای نامرئیِ «ایتالو کالوینو» و چه در میرای «کریستوفر فرانک» کار شده است. لذا اگر بحثِ سرقتِ ادبی را منتفی بدانیم، مجبوریم این قضیه را به کممطالعه بودنِ وزیرِ سابق مربوط بدانیم.
بههررو من بسیار خوشحالم که مهاجرانی و پورنجاتی رمان مینویسند، دهنمکی فیلم میسازد و تاجیک (مشاورِ آقای خاتمی) شعر میگوید! دستِکم مردم با سطحِ ادبیاتِ چهرههای سیاسیشان آشنا میشوند. و میفهمند که ادبیات کاری است جدی و عمیق، بهخلافِ سیاستِ رایج!
بهمن شعلهور
بهمن شعلهور مترجمی است که دِین عظیمی بر شعر ترجمهٔ ما دارد و او بود که نخستینبار سرزمین هرز «تیاسالیوت» را ترجمه کرد؛ شعر بلندی که در ادبیات غرب، برخی آن را مهمترین شعر قرن بیستم میدانند.[۱۰]
تفاوت حسین مرتضاییان و احمد غلامی با احمد دهقان
بهنظر من باید بین کسانی مثل «حسن مرتضاییان» و «احمد غلامی» با «احمد دهقان» فرق گذاشت. مجموعهٔ کارنامهٔ دهقان اینقدر روشن هست که با یکی دوتا نمرهٔ پایین معدلش باز هم خیلی بالاست. در بحث ادبیات ضدجنگ، کسانی مثل غلامی و مرتضاییان را باید جدیتر ارزیابی کرد.[۱۰]
ادبیات چپ و محسن مخملباف
من فکر میکنم متأسفانه نفوذ ادبیات چپ در ادبیات آرمانگرای ایرانی بعد از انقلاب، همچنان ادامه پیدا کرد. بسیاری از داستانهای انقلاب که بهظاهر زاییدهٔ فضای انقلاباند و در آنها شخصیت روحانی یا نمادهای دینی مثل مسجد و عزاداری حسینبنعلی دیده میشود، باز هم در امتداد الگوی ادبیات چپ بودهاند. چراکه در اینها فقر یک ارزش و ثروت یک ضدارزش تلقی شده است. تقریبا همهٔ داستانهای انقلاب در فضای روستا اتفاق میافتند. داستانهای کودکونوجوان هم بر اساس همین الگوی چپ نوشته شدهاند. در ادبیات بزرگسال هم مثلا باغ بلور یا حوض سلطون «مخلباف» به همین روال است.[۱۰]
عبدالله والی
امیرخانی پیامبر بشاگرد را دربارهٔ والی نوشته است. در جایی از متن میخوانیم: «همان بارِ اول که حاجی را دیدم از ثبتِ خاطرات و تصاویر گفتم. جواب داد: «آوینی چیزِ دیگری بود. نشستیم یک روز، چشم توی چشمِ هم. من میگفتم و او گریه میکرد. او میگفت و من گریه میکردم. راستی فیلمش خوب بود؟» میگویم بینظیر بود حاجی. در دلم میگویم مثلِ خودت.»
مصطفی مستور
امیرخانی در نوشتهٔ «دفاع از کیان مستور» از او دفاع میکند و او را نویسندهٔ داستانهایی «عمیقاً دینی» میداند:
- «بههررو مستور از معدود زحمتکشانی است که بارِ ادبیاتِ داستانیِ دینی را به دوش میکشد و این تلاشِ او قابل ستایش است. اینکه گفتم جزوِ اول کسانی بودم که بر کتابِ روی ماه... مطلب نوشتم، نه از سرِ منتگذاری بود و مثلِ بعضی طعنهزدن که «دیدی به چاپِ ده رسیده است!» و دوختنِ کیسه و یتقارضون الثنا و یتراقبون الجزا... نه! همه میدانیم که کتابِ خوب فارغ از مدحوذمِ ما و امثال ما راهِ خود را میرود و به اندازهٔ تواناییهایش نفوذ پیدا میکند. اولین مطلب را نوشتم تا بدانیم «مادحِ خورشید، مداحِ خود است!» یعنی همینقدر که دیگران بدانند کور نیستیم برای ما در این شهرِ کوران کفایت میکند...»
اکبر خلیلی
خلیلی در عرصهٔ ادبیات انقلاب اسلامی با تک کتاب ترکههای درخت آلبالو صاحب کسوت است. اصلاً کاری ندارم بعد در زندگی چه کرد، چگونه آزادانه و حر زیست، اینها را اصلاً میگذاریم کنار. بههمیندلیل تک کار، صاحب کسوت است.[۲۰]
قاسمعلی فراست
نویسندهٔ دیگری هم هست که شاید با آقای خلیلی فرق کند، اما بهنظرم در ادبیات جنگ صاحب کسوت است؛ قاسمعلی فراست. «نخلهای بیسر» و «ترکههاب درخت آلبالو»، دو کتاب و اولین کسوتی هستند که ادبیات جنگ و انقلاب ما پوشیده.[۲۰]
هرمان هسه
داستانهای موفقی داریم که شخصیتپردازی خوبی دارند؛ اما ماجرای آن قوی نیست. بعضی داستانهای «هرمان هسه» این ویژگی را دارند و وارد فضاهای متافیزیکی میشوند که هسه به آنها علاقهمند است. ماجرای آن پیچیده نیست ولی شخصیتپردازی و فضاسازی آن قوی است.[۶]
کالین مککالو
«پرنده خارزار» یا «مرغان شاخسار طرب» «کالین مککالو»، کتاب قطوری است و فصلهای مختلفی دارد. تمام فصلهای کتاب دومش، با طلوع یا غروب خورشید کنار دریا شروع میشود. این نویسنده در مصاحبهای گفته بود: «از جوانی میدانستم با چنین رمانی دستوپنچه نرم میکنم، برای همین روی ۴۰۰ توصیف از طلوع و غروب خورشید کار کردم و آنها را در پوشههایی نگه داشتم.[۶]
دربارهٔ اخراجیها و ادبیات دفاع مقدس
پدیدهای مثل اخراجیها، دُمَلی است که از شدت چرکینشدن، ترکیده است. من این پدیده را برونرفت مناسبی نمیبینم. عقرب هم چنین ویژگیای داشت. اگر در آن روزها رفتار درست و عاقلانهای با کارهایی مثل هفت روز آخر یا سفر به گرای ۲۷۰درجه میشد، سیر درست ادبیات دفاع مقدس شکل میگرفت. امروز این مسیر بهقدری کج شده که برای بازگشت به مسیر اصلیمان، مجبور شدهایم چنین هزینههایی بدهیم. دولت دریافته که مسیر ادبیات و هنر جنگ از اعتدال خارج شده، اما سوراخ دعا را باز گم کردهاند؛ راهش اخراجیها نیست؛ قطعاً راه دیگری داشته و دارد. اما خیلی از این راهها را آرامآرام مسدود کردهایم.[۱۰]
تولستوی
اگر صنف ما پیامبر داشت، تولستوی پیامبر صنف ما بود.[۲]
سیمین دانشور
شخصاً به ایشان مدیونم. شانزدههفدهساله بودم که سووشون را خواندم و به محض اتمامش به خودم گفتم، من باید رمان بنویسم. اولینبار بود که با یک «رمان ایرانی» روبهرو شده بودم. پیش از آن هر رمان ایرانی را خوانده بودم، برایم این درخشش را نداشت.[۲]
حبیب احمدزاده
دیشب خوابش را دیدم. خواب دیدم کسی ما را در ماشین دستگیر کرده بود و داشت در راه بازداشتگاه نصیحتمان میکرد. به ما گفت: شما داستان آدم ثانی حبیب احمدزاده را خواندهاید؟ من گفتم که با حبیب دوستم و او همهٔ ما را آزاد کرد! همین نشان میدهد که حتی در خوابِ آدم هم ارتباطاتی دارد![۲]
محمود دولتآبادی
تصویر بسته از انقلاب اسلامی، قاتل جان انقلاب است. یعنی واقعاً روح انقلاب اسلامی با نوشتهٔ آقای محمود دولتآبادی ضربه میخورد؟ من اینچنین فکر نمیکنم. روشن است که من همنظر با آقای دولتآبادی نیستم. وقتی نون نوشتن را میخوانم غصه میخورم که چگونه جریان چپ، ذهن خلاق یک نویسنده حرفهای را به انسداد کشانده است، اما این بهآن معنا نیست که از عدم انتشار کتاب ایشان خوشحال شوم. من به ایشان و باقی نویسندگان به دلایل حرفهای احترام میگذارم.[۲۱]
قیصر امینپور
بعد از زلزلهٔ بم در یک جمع خصوصی از هنرمندان، مشغول توضیح و توصیف فضای بم بعد از زلزله بودم. آقامصطفی رحماندوست از دور اشاره میکردند نگو، نگو. متوجهٔ منظورشان نمیشدم، تا آنکه دیدم قیصر حالش بد شده است... قیصر رقیق بود.[۲]
علی پروین
همان که مردم انتخاب کردهاند: سلطان.[۲]
ابوالفضل زرویی نصرآباد
بهخلاف طنزش و شادیِ جوانمردانهاش، غمخوارِ عالم؛ و بهخلاف ظاهرش مردانهاش، لطیفترین کودکی که میتوان تصور کرد.[۲]
مرتضی سرهنگی
مرتضی سرهنگی در یک دورهای یکتنه به اردوگاههای اسرای عراقی رفت و شروع کرد به سندسازی خاطرات اسرا. امروز دیگر دسترسی به آن اسرا امکانپذیر نیست؛اما اسناد بسیار باارزشی حدود نودهزارصفحه خاطرهٔ مستند از آنان در ایران مانده و همهٔ اینها را شخص مرتضی تهیه و تدوین کرده است. اصلاً در آن دوره به فکر کسی نمیرسید که امکان دارد نزد اسرای عراقی خاطراتی باشد که بعدها بهدرد بخورد. وقتی یک نویسنده از زمانش جلوتر باشد، میشود این.[۲]
همراهیهای سیاسی و مخالفتهای سیاسی
نگاه امیرخانی دربارهٔ روشنفکران از رهش
«روشنفکری ما آنقدر مقلد دنیای خارج از خودش بود که حتی کسی مثل «ارنست همینگوی» از آمریکا را که بهعنوان رانندهٔ آمبولانس به جنگ داخلی اسپانیا میرود، نمیبیند. یکنفر از این روشنفکران حتی قطار تهران به اهواز را سوار نشد تا حداقل پشت جبهه را ببیند. این موضوع هم باعث شد که جریان روشنفکری عملاً طی این سیسال حذف شود. این یک اتفاق بزرگ و ناراحتکننده است. ناراحتکننده از اینجهت که جریان روشنفکری لائیک یا ضدانقلابی یا چپ، وجودش بهنفع منِ روشنفکر انقلابی میشد؛ چون میتوانست مرا نقد کند و من در دیالوگِ با او، راه خودم را پیدا میکردم.
در تمام صنایع فرهنگی ما اینان تقریباً مخاطب عمومی را از دست دادهاند. الآن در عرصهٔ نشر، در عرصهٔ سینما و سایر عرصهها تقریباً تمام بازی دست بچههایی است که بهنحوی با انقلاب اسلامی نسبت داشتهاند. اگر روشنفکری ضدانقلاب ما میتوانست نسبتش را با واقعههایی مانند جنگ مشخص کند و اینطور بیتفاوت از کنار قضیه عبور نکند، بیشتر عمر میکرد.»
ناراحتی کیهان از امیرخانی
روزنامهٔ کیهان نوشت: «انتشار رمان جدید امیرخانی، واکنشهای برخی از مردم و کارشناسان فرهنگی را که جنبهٔ انتقادی دارد، برانگیخته است. برخی از طعنه به قشر مذهبی در این رمان نوشتهاند و عدهای هم گفتهاند که توقعشان از این نویسنده بیش از اینها بوده و مطالعهٔ این رمان تُوی ذوقشان زده است، چون بیشتر به یک بیانیهٔ سیاسی علیه شهردار سابق تهران شباهت دارد.»
نظر مرتضی کاردر دربارهٔ امیرخانی
«نخستینبار نیست که امیرخانی با این ادبیات علیه نهادهایی مثل «مجمع ناشران انقلاب اسلامی» و تشکلهایی که در عرف سیاسی امروز با حاکمیت هستند، موضع میگیرد؛ نویسندهای که در حقیقت ستارهٔ نویسندگان چنین تشکلهایی محسوب میشد، حالا آشکارا در مقابل تشکلهایی که در طول این سالها حامیان او و داستانهایش بودهاند، ایستاده و نسبتهایی به آنان میدهد که هیچ نویسندهٔ روشنفکر یا حتی اپوزیسیونی جرأت نکرده به نهادهای انقلابی نزدیک به حاکمیت چنین نسبتهایی بدهد!»
سخنان میثم نیلی، مدیرعامل مجمع ناشران و جواب تند امیرخانی
میثم نیلی در گفتوگو با روزنامه صبح نو گفته: «این ششمین موضعگیری صریح آقای امیرخانی علیه مجمع در رسانههاست؛ ولی ما دوست نداریم رابطهمان با ایشان غیرمحبتآمیز و غیردوستانه باشد. رضا امیرخانی از نظر ما نویسندهٔ خوب و متعلق به جبههٔ انقلاب است و حتی اگر وی به مجمع باز هم بدوبیراه بگوید، نظر ما دربارهٔ ایشان تغییری نمیکند و هیچ ریاکاری هم در این موضع نیست. در تمام این سالها، ما حتی یکبار هم به ایشان پاسخ رسانهای ندادیم. البته یکیدو بار از ایشان دعوت کردیم که بیایند مجمع یا ما نزدشان برویم تا سوءتفاهمها برطرف شود که نپذیرفتند. مجمع در طول همهٔ سالهای قبل کتابهای او را بهخوبی ترویج کرده و عکس ایشان هم بهعنوان یکی از نویسندگان خوب جبههٔ انقلاب در مجمع نصب شده است.»
رضا امیرخانی در پاسخ، بار دیگر به مدیر مجمع ناشران انقلاب اسلامی تاخته و گفته: «گفتهاند عکس من در مجمع نصب شده است. من اول باید حسب ادب، از طرف عکس، از ایشان تشکر کنم که حالا میفهمم که چرا مردم به من محبت دارند؛ کاش مثل ردگیریهای مدرن اینترنتی میشد رد مردمی را که عکس مرا در مجمع دیدهاند و بعد کتابهایم را خواندهاند، گرفت تا حق دلالی این محبتشان را صاف کنم!» جایی دیگر نوشتهاند که «مجمع در طول همهٔ سالهای قبل کتابهای او را بهخوبی ترویج کرده» و یحتمل مرادش وجود نام کتابی از من در سیاهههای هزارتاییشان بوده است. پابهماهِ معرفت! اگر قرار باشد مجمع ناشران ضدانقلاب هم یک سیاههٔ هزارتایی از کتاب ایرانی معرفی کند، بالاخره نام کتابی از من در آن پیدا میشد دیگر! گذشته از آن، اول آنچه را که زاییدهای بزرگ کن و ببین برای باقی کتب سیاههات چه کردهای و بعد دست تُو کاسه دیگران کن!»
اما مرتضی کاردر معتقد است حقیقت ماجرا اینگونه است:
«رابطه رضا امیرخانی و مجمع ناشران انقلاب اسلامی رابطهای در حد یک عکس در میان دهها عکس و یک کتاب در سیاههٔ صدتایی کتابها نیست. امیرخانی سالهاست که در صدر نویسندگان محبوب این طیف قرار دارد و بهنوعی ستارهٔ نسل تازهٔ مخاطبان ادبیات انقلاب محسوب میشود و کتابهایش گل سرسبد کتابفروشیهای مجمع ناشران انقلاب و پاتوق کتاب و ترنجستان و... است؛ اما پرسش اصلی اینجاست که چرا امیرخانی چنین مواضع تندی گرفته است؟ او یادش رفته که ستارهٔ مخاطبان کتابفروشیهای انقلابی است؟ یادش رفته بیشتر مخاطبانش از چنین طیفی میآیند؟ یا اینکه میخواهد مرزبندیهای سیاسیاش را با دوستان گذشتهاش آشکار کند و تصویری تازه از خود به نمایش بگذارد؟!»
پلهپله تا رهبریِ نویسندگان انقلاب
«مرتضی کاردر» کل ماجرا را از ابتدای نویسندگی امیرخانی شرح میدهد که خلاصهاش چنین است: «ظهور رضا امیرخانی را در میان نسل سوم نویسندگان انقلاب اسلامی باید یک اتفاق دانست. امیرخانی زمانی ظهور کرد که نویسندگان نسلهای گذشته دورهٔ طلایی خود را سپری کرده بودند و جامعهٔ ادبیات انقلاب چندان امیدی به آمدن نویسندهای تازه نداشت. رضا امیرخانی نویسندهای جوان بود که نهتنها ادبیات و داستان مدرن را خوب میشناخت، بلکه نویسندهای با آرمانهای انقلابی محسوب میشد. او شمار بسیاری از نسل جدید و انقلابی را به خواندن داستان کشاند. امیرخانی خیلی زود به شهرت رسید. زمانی بنیانیان بعد از زم، امیرخانی به حوزهٔ هنری رفت و سایت لوح را بهراه انداخت و کتاب «من او» تا چند سال کتاب اول انتشارات سورهٔ مهر بود. هرچه بیشتر گذشت شمار مخاطبان آثار امیرخانی بیشتر شد و مخاطبان آرمانهای انقلابی بیش از پیش نویسندهٔ آرمانی خود را میشناختند. امیرخانی نویسندهای بود که برای همراهی رهبر معظم انقلاب در سفر به سیستان و بلوچستان انتخاب شد و داستان سیستان را نوشت. طبیعی بود که نهادهای انقلابی و حاکمیتی وظیفهٔ خود بدانند از چنین نویسندهای حمایت کنند. او مصداق کامل یک جوان نویسندهٔ انقلابی وفادار به آرمانهای انقلاب اسلامی بود که پلههای شهرت و محبوبیت و موفقیت را در میان نویسندگان انقلاب طی میکرد و به جایگاهی دست مییافت که با هیچ نویسندهٔ دیگری قابل قیاس نبود.
امیرخانی خیلی زود بهریاست هیئتمدیرهٔ انجمن تازهتأسیس قلم که قرار بود جبههٔ نویسندگان انقلاب اسلامی را رهبری کند، انتخاب شد.
اما امیرخانی در سالهای بعد تلاش کرد تا کمکم خود را بهعنوان نویسندهای مستقل جا بیندازد. ابتدا کتابهای خود را از حوزهٔ هنری گرفت و به انتشارات افق سپرد، تا نشان دهد نسبتی با فروشهای دولتی ندارد و هر ناشری کارهایش را منتشر میکند. با اینهمه، او همچنان نویسندهٔ محبوب مخاطبان جبههٔ فرهنگی انقلاب محسوب میشد و همواره از حمایت نهادهای وابسته به آنها برخوردار بود، بهویژه زمانی که نهادهایی شبیه مجمع ناشران انقلاب اسلامی شکل گرفتند و صاحب کتابفروشیها و شبکهٔ توزیع کتاب در تهران و شهرستانها شدند، نام امیرخانی در صدر فهرست نویسندگان این کتابفروشیها قرار داشت و بهترین جای ویترین آنان از آنِ امیرخانی بود. در عین حال، امیرخانی نیز پرفروشترین نویسندهٔ طیف ناشران انقلاب اسلامی بود. درواقع، یک رابطهٔ دوطرفه وجود داشت که هر دو طرف از وضعیت راضی بهنظر میرسیدند. تااینکه رهش در ۱۹بهمن۱۳۹۶ رونمایی شد و انبوه مخاطبان برای گرفتن امضا، صفی دراز از کتابفروشی افق تا خیابان وصال کشیدند. رهش به ماجرای شهر تهران میپردازد و شوهر شخصیت اصلی رمان مردی است که محمدباقر قالیباف شهردار اسبق تهران را تداعی میکند. امیرخانی در خلال رمانش تعریضهایی نیز به موضوعات مختلف دارد؛ جایی که نماد تمدنی جمهوری اسلامی را مصلای نیمهکاره تهران میداند و آن را با شمسالعماره و کاخ گلستان و بناهای بهجامانده از دورهٔ صفوی و حکومت کریمخان زند مقایسه میکند. چنین نویسندهای با نویسندهٔ ارمیا و من او فاصلههایی آشکار دارد. از همان روزهای نخست انتشار رهش، واکنش مخاطبان وفادار امیرخانی به اثر تازهاش شروع شد. مخاطبان حرفهایتر رهش را اثری شعاری دانستند. اما مگر رهش با آثار دیگر امیرخانی مثل بیوتن و قیدار چقدر فرق داشت؟ آیا آنها نیز همینقدر شعاری نبودند؟ آیا حالا که امیرخانی شخصیتی شبیه مدیران اصولگرای جمهوری اسلامی ساخته بود سبب نشده بود که این مخاطبان شعاریبودن اثرش را پیش چشم بیاورند؟
بعضی از مخاطبان، رفتارهای اخیر امیرخانی را با «حاتمیکیا» مقایسه کرده و گفتهاند میل به همواره خبرسازبودن و درصدربودن امیرخانی را به چنین رفتارهایی واداشته است. وقتی که میگوید: «نسبتی بین امثال ما نیست بهجز نسبت عکس، البته نه آن عکسی که زدهای به دیوار مجمع! امروز که همه میدانند دولت با دونرخیکردن ارز، زمینهای برای گرفتاری فراهم میآورد، باید فریاد کشید که نهادهای ۸۸سازی مثل همین مجمع ناشران، دونرخیهای فرهنگی هستند... .»
«مجتبی گلستانی» نیز در یادداشتی در کانال پشت پردهٔ کتاب نوشته: «پیشتر فکر میکردم با ماجراهایی که در حاشیهٔ رمان ضعیف و مبتذل رهش پیش آمده، امیرخانی صرفاً شهوت فروش گرفته یا دستکم دچار توهم مردمیبودن است، در قالب کلیشهٔ احمقانهٔ نویسندهٔ مردمی. اما آقای امیرخانی حالا توهم اپوزیسیونبودن هم پیدا کرده. اگر دیروز رهش را برای روز مبادا و محوکردن عکسهای یادگاریاش با اینوآن نوشته بود، امروز چنان تند میرود که طبق منطق یا با منی یا بر ضد من، همهٔ منتقدانش را احمدینژادی و رجانیوزی معرفی میکند. گویی موتور فاشیسم ادبی در حضرتشان شدیداً بهکار افتاده که حق نمک را با هیچکس نگه نمیدارند…»
نامههای سرگشاده
روزنامهٔ کیهان نوشت: «رضا امیرخانی در واکنش به اظهار محبت و دوستی مجمع ناشران انقلاب اسلامی، دومین نامهٔ خود علیه این تشکل را هم منتشر کرد؛ نامهای که برخی گروهها و فعالان فرهنگی انقلابی را هم شامل شده است.
نامهٔ امیرخانی علیه طیفی که طی این سالها او را بزرگ کردهاند، ادبیاتی کینهورزانه و عصبی دارد. در شرایطی که راهزنان مختلف در عرصههای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی، در حال لطمهزدن به کشور هستند، عجیب است که این نویسنده که خود را «فرماندهٔ نیروی هوایی ادبیات» میپندارد، حمله به دوستانش را برگزیده است. این نامه، درست مثل رمان اخیر امیرخانی یعنی رهش دچار ازهمگسیختگی، فقدان انسجام و صدور بیانیههای بیمحل است! نویسنده در این نامه به هر دری زده و به هر یک از دوستان و همسنگرهایش که توانسته نیشی وارد کرده، بدون اینکه دلیلی برای اتهامات وارده بیاورد. بهطور مثال، یکی را هتاک خوانده بیآنکه مشخص باشد کی و کجا هتاکی کرده! به مدیر جوان یکی از گروههای تلویزیونی حمله کرده، آنهم در شرایطی که هنوز جوهر حکم انتصاب این مدیر خشک نشده است و... نامهای که بیشتر یک خودزنی و عقدهگشایی بهنظر میرسد تا اینکه جنبهٔ راهگشا داشته باشد.»
امیرخانی در پاسخ نوشت:
- «نسل من، با یک دهه فاصله، تمام سعیمان این بود که کتابمان به راستهٔ انقلاب و بازار واقعی کتاب برسد. مطمئن بودیم که با رقابت میتوانیم جای خودمان را پیدا کنیم. در این میان هیچ مدیر فرهنگی کمک حال ما نبود. آنها نمیتوانستند باور کنند که کتاب میتواند بهشکل عادی در کتابفروشیها فروش رود و مدام بهدنبال دستهای کذایی در فروش کتاب بودند تا ناتوانی خودشان را لاپوشانی کنند. ما بهنظرِ آن کابینهٔ انقلابی اعتقاد نداشتیم و اعتقاد داشتیم، انقلابیبودن دقیقاً از مسیر غیردولتیبودن میگذرد. در این میان بر برخی ناشران حتی دولتی تأثیر گذاشتیم و تبدیلشان کردیم به ناشران سُوددِه و آنها نیز وارد بازار رقابتی شدند. دورهٔ طلایی «سورهٔ مهر» در نیمهٔ اول دههٔ هشتاد با همین نگاه شکل گرفت و اولین کتابهای واقعی «سورهٔ مهر» اینگونه به بازار کتاب رسیدند؛ دورهای که با طلوع نماد دا، غروب غمانگیزِ دورهٔ طلاییش شروع شد.
دقیقاً با همان ایده دهه شصتی او متولد شد. با همان شعارهای سابق. فریاد میکشیدند جریان نشر دست تودهایهاست و ناشران عمدتاً دزدند و با رانت ارشاد زندهاند. ضدانقلابها بیشتر میخورند و میبرند و انقلابی مظلوم است... از ارشاد رانت میگیرند و هیچکدام سود واقعی ندارند و دستشان در جیب دولت است و... کنار مهمترین دستآورد هنر انقلاب که «حوزهٔ هنری» بود، چیزی ساختیم مثل «شهرستان ادب». اگر حوزه ایرادی داشت، خوب همین گروه بهجای تأسیس دکان جدید، وارد حوزه میشدند و تلاش میکردند برای تغییر آن. در این مسیر آدم ساخته میشد، آدم واقعی... مدیر واحد ادبیات را عوض میکردیم با نمایش کارآمدی. اصلاً رییس حوزه را عوض میکردیم... چرا باید دکان جدید ساخت؟!»
جملهای از ایشان
«من هرگز سعی نکردم برای خوشآمد دولتی چیزی بنویسم. در هر موقعیتی باید حقیقت مکتوم آن دوره را نوشت.»
در جواب منتقدانی که میگویند من با نوشتن کتاب رهش از ریلی که در این سالها در آن در حال حرکت بودهام خارج شدهام، میگویم: «ریلی نبوده است. قیدار روی چه ریلی بوده است. مسأله این است که معاصرترین آثارم یعنی قیدار و رهش بعد از انتشار با مخاطب وارد چالش شده و با گذشت زمان آرامآرام این چالش رفع میشود.»
خلقیات
سلوک شخصی، ادب فردی و آگاهبودن از ادب مقام در مواجهه با طبقههای طولی و عرضی افراد جامعه، تواضع غیرتصنعی، نجابت کلام و پیراستگی گفتار، صمیمت و شیکپوشی این نویسنده، از جمله رازهای آشکار محبوبیت و مقبولیت اوست.[۲۲]
گزارش جامعی از سفرها(نقشه همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)
امیرخانی، ایرانگردی است که به بیش از ۳۰ کشور جهان نیز سفر کرده و برخی از نوارهای مرزی ایران را بارها با پای پیاده پیموده است.
بنیانگذاری
راهانداری «سایت لوح»
علت شهرت
رمانها و داستانهای چالشی واقعگرای اجتماعی و سیاسی
فیلم ساخته شده براساس
مستند پرترهٔ رضا امیرخانی توسط سپهر سورهٔ هنر حوزهٔ هنری ساخته شد.[۲۳]
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
آثار و کتابشناسی
کارنامه و فهرست آثار
- «اِرمیا» (رمان و مجموعهداستان): انتشارات سورهٔ مهر، رقعی، ۱۳۷۴
- «ناصر ارمنی» (مجموعهداستانهای کوتاه): انتشارات کتاب نیستان، رقعی، ۱۳۷۸
- «منِ او»: انتشارات سورهٔ مهر، رقعی، ۱۳۷۸: سومین اثر رضا امیرخانی است که اغلب منتقدان این کتاب را شاهکار ادبی وی میدانند. امیرخانی برای نوشتن آن نزدیک دو سال از عمرش را وقف مطالعهٔ آثاری دربارهٔ تهران قدیم کرد.
- «از به» (داستانبلند): انتشارات کتاب نیستان، رقعی، ۱۳۸۰: چهارمین اثر نویسنده است. وی در این کتاب به بیان گوشهای از سختیهای زندگی در دوران جنگ و بعد از آن پرداخته است.
- «داستان سیستان»: انتشارات قدیانی، ۱۳۸۲: سفرنامهٔ داستان سیستان، پنجمین کار امیرخانی است که به حواشی مسافرت «سیدعلی خامنهای» رهبر انقلاب به استان سیستان و بلوچستان پرداخته است.
- «نشت نشا»: انتشارات قدیانی، ۱۳۸۴: مقالهٔ بلندی است که در آن به ریشهیابی مهاجرت نخبگان پرداخته است.
- «بیوتن»: انتشارات علم، ۱۳۸۷: رمان بیوتن، داستان یکی از بازماندههای جنگ تحمیلی ایران است که به بهانهای به آمریکا سفر کرده است.
- «سرلوحهها»: سرلوحهها گزیدهای از یادداشتهای پراکندهٔ سالهای۸۱تا۸۴ در سایت لوح نوشته شده و توسط انتشارات «سپیده باوران» اسفند۱۳۸۷ به چاپ رسیده است.
- «نفحات نفت»: نشر افق، رقعی، ۱۳۸۹: جستاری در فرهنگ مدیریت نفتی و دولتی در جمهوری اسلامی ایران.
- «جانستان کابلستان»: نشر افق، رقعی، ۱۳۹۰: سفرنامهای است که حاصل سفر به کشور افغانستان است.
- «قیدار» (رمان): نشر افق، رقعی، ۱۳۹۱
- «رهش» (رمان)، نشر افق، زمستان۱۳۹۶
سبک و لحن و ویژگی آثار
جوایز و افتخارات
- اِرمیا برگزیدهٔ جشنوارهٔ آثار ۲۰سال دفاع مقدس است. از این کتاب در اولیندورهٔ جشنوارهٔ مهر و دومین جشنوارهٔ دفاع مقدس تقدیر شد.
- منِاو که در دومین جشنوارهٔ مهر مورد تقدیر قرار گرفت و بهعنوان یکی از سه کتاب برگزیدهٔ منتقدان مطبوعات و سه کتاب برگزیدهٔ سال ۱۳۷۹ معرفی شد.
- قیدار بهعنوان برگزیدهٔ بخشِ داستانِ بیستویکمین دورهٔ جایزهٔ کتابِ فصل انتخاب شد.
- نفحات نفت اثر شایستهٔ تقدیر دهمیندورهٔ جایزهٔ ادبی جلال آلاحمد در بخش ویژه معرفی شد.
- رهش بهعنوان اثر برگزیدهٔ یازدهمیندورهٔ جایزهٔ ادبی جلال آلاحمد در بخش رمان و داستان بلند انتخاب شد.
بررسی چند اثر
حسن میرعابدینی منتقد معاصر ادبیات، در کتاب صدسال داستاننویسی در بررسی رمانهای ژانر جنگ، ارمیای امیرخانی را اینگونه توصیف میکند:
در داستانهای جنگ به دو الگوی تکرارشونده برمیخوریم. یکی از این الگوها ساختار رویارویی است: با رودررو قرار گرفتنِ شخصیتهای معتقد و مردد، نوعی کشمکش دراماتیک پدید میآید که علاقهٔ خواننده را برای دنبال کردن ماجرا جلب میکند... دومین الگو، ساختار نوآموزی نام دارد: افرادی که هر یک نمایندهٔ تیپ خاصی هستند، بهلحاظ روانی تغییر میکنند و از ناآگاهی به آگاهی و از حالت انفعال به حالت فعال میرسند. در اغلب داستانهای جنگ میتوان شاهد پیروی از این دو الگو بود: در داستانهای دههٔ۱۳۶۰، فردی ترسان و سستاعتقاد، و در نتیجه گریزان از خطرهای خط مقدم، در اثر رویارویی با «قهرمان اصول» که معتقد و نترس است، به خود میآید، روند نوآموزی را طی میکند و «دیگری» میشود تا دست از زندگی بشوید و به استقبال خطر و مرگ برود. در داستانهای دههٔ۱۳۷۰ وضع از چه قرار است؟ قاسمعلی فراست در «گلاب خانم» (۱۳۷۴)، حسین فتاحی در «عشق سالهای جنگ» (۱۳۷۳)، رضا امیرخانی در «ارمیا» (۱۳۷۴) و ابراهیم حسنبیگی در «ریشه در اعماق» (۱۳۷۳)، نگرانی و بیم و امید جانبازانی را شرح میدهند که در بازگشت از جنگ، ناگزیر از مواجهه با مسئولیتهای زندگی روزمرهاند... قهرمان رمان ارمیا دانشجویی که پس از شهادت همرزمش، حاضر به خروج از سنگر نیست. حتی وقتی جنگ پایان مییابد، او تغییر وضع نمیدهد... برخوردهای اطرافیان که رفتارها و سرووضع ارمیا را بههنجار نمیدانند، بر دلزدگی او از زندگی روزمره می افزاید. از شهر میگریزد، از جادهای فرعی به درون جنگلهای شمال میرود؛ به جایی پرت افتاده در میان چند معدنچی؛ ولی جمع آنان و محبت پدرانهٔ معدنچی پیر را هم تاب نمیآورد و...[۲۴]
نفحات نفت
میلاد حسینی در بخش ادبوهنر روزنامه همشهری، نفحات نفت امیرخانی را علیه مدیریت نفتی و دولتی میداند:
نفحات نفت جستاری است علیه مدیریت غلط وابسته به نفت که در آن خلاقیت کشته شده، چون اهمیتی ندارد کسی کار واقعی انجام دهد و پول دربیاورد. بهتر آن است که مدیری سهلتی شد و هدف آن باشد که توسعهٔ عرضی در شیرهای نفت ختم شود. «من نفت دارم پس هستم»؛ امیرخانی با این نگاه مخالف است و راهش را حذف محدودیتهای دستوپاگیری که خیلیها را فراری داده یا مجبور به کوچ و سرمایهگذاری در کشورهای همسایه کرده، میداند که پیش از ارائهٔ نظریه، راه را باز بگذاریم تا «کار واقعی» مسیر طبیعی را پیدا کند و بعد آن را تحلیل کنیم و بشود تز؛ نه طی کردن راههای وارونه.
[۲۵]
ناشرانی که با او کار کردهاند
سورهٔ مهر، نیستان، سپیده باوران، افق، علم، قدیانی
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
منبعشناسی
- کتاب «خوانشی نقادانه از آثار رضا امیرخانی» بهکوشش محمدحسن شاهنگی در مرکز پژوهشهای جوان (وابسته به پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی) که اخیراً تجدیدچاپ شده است. شاهنگی در این کتاب به بررسی دلایل پرفروششدن کتابهای امیرخانی پرداخته و گفته است: «سوزن پرگار رضا امیرخانی مرکزیتی بهنام اندیشه و دغدغه دارد؛ اندیشهای دغدغهمند و دغدغهای اندیشهورز.»[۲۶]
نوا، نما، نگاه
پانویس
- ↑ «امیرخانی از زبان خودش».
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ ۲٫۵ ۲٫۶ ۲٫۷ ۲٫۸ «مطالبی که از نوشتنشان پشیمانم».
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ ۳٫۳ %D8%B4%D8%A8-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86 «انتقادات صریح رضا امیرخانی به وضعیت کپیرایت در «چشم شب روشن»».
- ↑ «سفره زندگی باید رنگارنگ باشد».
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ ۵٫۲ امیرخانی. وارد خانه خودم شدم. اردیبهشت۱۳۹۱.
- ↑ ۶٫۰۰ ۶٫۰۱ ۶٫۰۲ ۶٫۰۳ ۶٫۰۴ ۶٫۰۵ ۶٫۰۶ ۶٫۰۷ ۶٫۰۸ ۶٫۰۹ ۶٫۱۰ ۶٫۱۱ ۶٫۱۲ ۶٫۱۳ ۶٫۱۴ ۶٫۱۵ ۶٫۱۶ ۶٫۱۷ امیرخانی. وضعیت خطرناک نویسندگی. اردیبهشت۱۳۹۲.
- ↑ «امیرخانی: از ارشاد جایزه نمیگیرم!».
- ↑ خطای یادکرد: برچسب
<ref>
نامعتبر؛ متنی برای ارجاعهای با نامکرهشمالی
وارد نشده است - ↑ «زندگینامه رضا امیرخانی از زبان خودش».
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ۱۰٫۲ ۱۰٫۳ ۱۰٫۴ ۱۰٫۵ امیرخانی. من عمیقاً یک آنارشیستم.
- ↑ «پاسداشت رضا امیرخانی در کابل برگزار میشود».
- ↑ «ترس ادبیات ما از تفاوتها».
- ↑ عادل. قلندر زنده است. شهریور۱۳۹۱.
- ↑ ۱۴٫۰ ۱۴٫۱ «آنچه گفت بگو، گفتهام».
- ↑ بایرامی. آیا رهش امکان دارد؟.
- ↑ «ادبیات انقلاب، داستان ندارد».
- ↑ «ناشران مقابل رسمالخط غیرمتعارف بایستند».
- ↑ امیرخانی. قیدار به آخر خط رسید. خرداد۱۳۹۲.
- ↑ «رزمندهای که در پی عشقش به آمریکا میرود».
- ↑ ۲۰٫۰ ۲۰٫۱ امیرخانی. «با صاحبان کسوت چه کردهایم». ماهنامه ادبیات و داستان، ش. ۶ (آبان۱۳۹۱): ۳۹.
- ↑ امیرخانی. کشور به عقل نیاز دارد، نه اعتراض.
- ↑ «چرا «رضا امیرخانی» نویسندهای ممتاز است؟».
- ↑ «رضا امیرخانی کیست؟».
- ↑ میرعابدینی، حسن. صدسال داستاننویسی ایران.
- ↑ حسینی. انقلابی میان دیگران. ۱۰اردیبهشت۱۳۹۷.
- ↑ «رضا امیرخانی اندیشهای دغدغهمند دارد».
منابع
- امیرخانی، رضا. «وارد خانه خودم شدم». ماهنامه ادبیات و داستان، ش. اول (اردیبهشت۱۳۹۱): ۲۵.
- عادل، فریدالدین. «قلندر زنده است». ماهنامه ادبیات و داستان، ش. چهار (شهریور۱۳۹۱): ۳۵.
- امیرخانی، رضا. «با صاحبان کسوت چه کردهایم». ماهنامه ادبیات و داستان، ش. ششم (آبان۱۳۹۱): ۳۹.
- امیرخانی، رضا. «قیدار به آخر خط رسید». ماهنامه ادبیات و داستان، ش. دوم (خرداد۱۳۹۲): ۱۷.
- امیرخانی، رضا. «وضعیت خطرناک نویسندگی». ماهنامه ادبیات و داستان، ش. ششم (اردیبهشت۱۳۹۲): ۳۴تا۳۹.
- میرعابدینی، حسن (۱۳۸۷). صدسال داستاننویسی ایران. ۳و۴. تهران: چشمه. ص. ۱۲۸۴-۱۲۸۲. شابک ۹۶۴-۶۱۹۴-۷۸-۸.
- حسینی، میلاد. «انقلابی میان دیگران». رزونامه همشهری، ش. ۷۵۹۲ (۱۰اردیبهشت۱۳۹۷): ۱۲.
- بایرامی، امیرخانی. «آیا رهش امکان دارد؟». روزنامه فرهیختگان (تهران)، ش. ۲۴۵۸ (۲۲اسفند۱۳۹۶): ۴.
- امیرخانی، رضا. «من عمیقاً یک آنارشیستم». مجله هابیل (تهران)، ش. ۷ (آبانوآذر۱۳۸۷).
- امیرخانی، رضا. «سفارشنویس؟ هیچوقت نبودهام». مجله اندیشه پویا (تهران)، ش. ۵۴ (آبان۱۳۹۷): ۲۱.
- امیرخانی، رضا. «کشور به عقل نیاز دارد، نه اعتراض». مجله تجربه (تهران)، ش. ۱۲ (خرداد۱۳۹۱).
پیوند به بیرون
- «وبسایت رضا امیرخانی».
- «امیرخانی: از ارشاد جایزه نمیگیرم!». خبرگزاریِ مهر، ۱۶دی۱۳۹۶. بازبینیشده در ۱۲تیر۱۳۹۸.
- «ترس ادبیات ما از تفاوتها». ارمیا، ۴تیر۱۳۹۱. بازبینیشده در ۲۰آبان۱۳۹۸.
- «روز متفاوت ما و رضا امیرخانی». فرهیختگان، ۱۹مرداد۱۳۹۸. بازبینیشده در ۲۱آبان۱۳۹۸.
- «بیوگرافی رضا امیرخانی نویسنده». فتوکده، ۱۹مرداد۱۳۹۰. بازبینیشده در ۲۲آبان۱۳۹۸.
- «زندگینامه: رضا امیرخانی». همشهریآنلاین، ۶بهمن۱۳۹۱. بازبینیشده در ۲۲آبان۱۳۹۸.
- «زندگینامه رضا امیرخانی از زبان خودش». apm1378.blogfa.co، ۱۶بهمن۱۳۸۷. بازبینیشده در ۲۲آبان۱۳۹۸.
- %D8%B4%D8%A8-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86 «انتقادات صریح رضا امیرخانی به وضعیت کپی رایت در «چشم شب روشن»». مشرقنیوز، ۲۰آذر۱۳۹۶. بازبینیشده در ۲۲آبان۱۳۹۸.
- «مطالبی که از نوشتنشان پشیمانم». مشرقنیوز، ۲۶شهریور۱۳۹۱. بازبینیشده در ۲۲آبان۱۳۹۸.
- «رضا امیرخانی اندیشهای دغدغهمند دارد». باشگاه خبرنگاران جوان، ۲۸بهمن۱۳۹۶. بازبینیشده در ۲۵آبان۱۳۹۸.
- «ادبیات انقلاب، داستان ندارد». خبرگزاری تسنیم، ۱۸بهمن۱۳۹۱. بازبینیشده در ۲۵آبان۱۳۹۸.
- «آنچه گفت بگو، گفتهام». سایت امیرخانی، ۲خرداد۱۳۸۹. بازبینیشده در ۲۵آبان۱۳۹۸.
- «رزمندهای که در پی عشقش به آمریکا میرود». خبر آنلاین، ۸آذر۱۳۹۱. بازبینیشده در ۲۵آبان۱۳۹۸.
- «رضا امیرخانی کیست؟». آپارات، ۲۲بهمن۱۳۹۶. بازبینیشده در ۲۵آبان۱۳۹۸.
- «چرا «رضا امیرخانی» نویسندهای ممتاز است؟». مشرقنیوز، ۲۱بهمن۱۳۹۶. بازبینیشده در ۲۵آبان۱۳۹۸.
- «این کتاب را رضا امیرخانی به شما پیشنهاد میدهد». cheee.ir، ۲خرداد۱۳۹۴. بازبینیشده در ۴آذر۱۳۹۸.
- «پرسش حسین معززینیا از رضا امیرخانی». خبرآنلاین، ۳۰آبان۱۳۹۷. بازبینیشده در ۴آذر۱۳۹۸.
- «پاسداشت رضا امیرخانی در کابل برگزار میشود». خبرگزاری مهر، ۲۵دی۱۳۹۵. بازبینیشده در ۵آذر۱۳۹۸.
- «ناشران مقابل رسمالخط غیرمتعارف بایستند». www.farsnews.com، ۱۹خرداد۱۳۹۱. بازبینیشده در ۶آذر۱۳۹۸.
- «سفره زندگی باید رنگارنگ باشد». ایرانآمریکا، ۱۹خرداد۱۳۹۱. بازبینیشده در ۶آذر۱۳۹۸.