غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی | |
---|---|
زمینهٔ کاری | داستاننویس، نمایشنامهنویس،فیلمنامه نویس، مترجم |
زادروز | ۲۴دی۱۳۱۴ تبریز |
پدر و مادر | علی اصغر ساعدی،طیبه |
مرگ | ۲آذر۱۳۶۴ پاریس |
لقب | گوهرِ مراد |
بنیانگذار | مجله الفبا(چاپ پاریس) |
پیشه | نویسنده |
سالهای نویسندگی | از۱۳۳۱ تا۱۳۶۴ |
کتابها | عزاداران بیل، آشفته حالان بیدار بخت، واهمه های بی نام و نشان و... |
نمایشنامهها | آی بیکلاه آی باکلاه، چوب به دستهای ورزیل، بهترین بابای دنیا و... |
فیلمنامهها | ما نمیشنویم، فصل گستاخی و عافیتگاه |
همسر(ها) | بدریِ لَنکَرانی |
فرزندان | نداشت |
مدرک تحصیلی | پزشکی |
دانشگاه | دانشکدهٔ پزشکی تبریز |
اثرپذیرفته از | جلال آلاحمد |
غلامحسین ساعدی معروف به گوهر مراد داستاننویس ، شاعر، نمایشنامهنویس ، روزنامهنگار ، فعال سیاسی و پزشک معاصر بود.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
غلامحسین ساعدی در شانزدهسالگی فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. انگیزهای قویتر، رهبری و تعلیم دیگران، او را به نوشتن و روزنامهنگاری کشاند. پیش از آنکه دیپلم بگیرد در هفده سالگی او را میبینیم که در سه روزنامه وابسته به حزب توده قلم میزند. در آنها داستان و مقاله مینویسد و حتی بهعنوان سردبیر، نشریه جوانان آذربایجان را میگرداند. نوجوانی او مصادف بود با نهضت ملی شدن نفت و سپس کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲. در همین سالهاست که برای اولین بار به جرم همکاری با سازمان جوانان فرقه دموکرات پیشه وری به زندان میافتد، وقتی از زندان آزاد میشود تجربههای تازهای آموخته است. پس از کودتا در دانشگاه تبریز پزشکی میخواند و دکترایش را در رشته روانپزشکی میگیرد.[۱][۲]خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
سال ۱۳۳۹ برای گذراندن سربازی در پادگان سلطنت آباد به تهران میآید. ساعدی طبیب پادگان است. در همین سالهاست که نمایشنامهها و داستانهایش را در نشریه سخن چاپ میکند. در آغاز دهه ۴۰ مطب دلگشا را باز میکند و درگیر طبابت فقرا و کارهای ادبی و سیاست و راه انداختن نشریات ادبی میشود.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
پربارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۴۳-۴۲ به بعد شروع میشود. او برای نوشتن تکنگاریها به حوالی تبریز و جنوب بوشهر و جزایر سفر میکند. تمام مجموعه داستانها و نمایشنامههای درخشان او حاصل این دهه شکوفاست. ساعدی در حین کار پزشکی و ادبی، روزنامه نگاری هم کرده است که از آن جمله میتوان به دوازده شماره «الفبا»، شش شماره در ایران و شش شماره در فرانسه اشاره کرد و نیز «ایرانشهر» که پیش از انقلاب در لندن منتشر میشد و ساعدی در انتشار آن با شاملو همکاری داشت.
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
در ۱۳۵۳ ساواک رسماً او را دستگیر میکند. پیش از این هم ساعدی بارها به زندان افتاده بود؛ ولی در این بار آخر ساواک ضربه دهشتناکی به او میزند. نزدیک به یک سال در اوین بازجویی و شکنجه میشود. ساواک از او میخواهد که مخفیگاه چریکها و اهدافشان را لو بدهد. ساعدی اطلاعی از این امور ندارد.۱۳۵۴ بالاخره آزاد میشود. ۱۳۵۶ به دعوت انجمنهای ادبی و دانشگاهی آمریکا به آنجا میرود و به همراه کنفدراسیون دانشجویان دست به افشاگریهایی درباره شکنجه میزند.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
در ۱۳۵۷ به ایران باز میگردد. از این زمان تا وقتی که باز مجبور به ترک ایران شود (۱۳۶۰) مانند تمام هنرمندان و روشنفکران فعال دوران شاه خواسته یا ناخواسته بیشتر درگیر امور سیاسی و مطبوعاتی است.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
ساعدی خود در این باره مینویسد:«ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستاننویسی و نمایشنامهنویسی که کار اصلی من است مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام آزادی مسئولیت عمدهاش با من بود...»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
پس از مهاجرت اجباری به پاریس سر انجام غربت را تاب نیاورد و در ۱۳۶۴ از شر آوارگی برای همیشه رها شد.
از میان یادها
تردید
ساعدی نمیتوانست تشخیص بدهد تاثیر کلامش در داستانها بر مخاطبانش بیشتر است یا در نمایشنامههایش و همیشه بین این دو سردرگم بود. به همین دلیل هم محتوای یک نمایشنامه با یک یا چند داستان از او یکسان به نظر میرسید. به گفته جواد مجابی او نام ساعدی را بر داستانها و گوهرمراد را بر نمایشنامههایش برگزید تا به نظر خود توانسته باشد تعادل را در هر دو گونه حفظ کند.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
عضو علی البدل کانون نویسندگان ایران
نطفهٔ برپایی کانون نویسندگان ایران در کنار جلال آل احمد، احمد شاملو و بهآذین در اوایل دههٔ ۴۰ در مطب دلگشای غلامحسین ساعدی بسته میشود. منع سانسور و پاسداری از آزادی قلم و بیان از هدفهای اصلی این کانون محسوب میشدند. هدفی که بعدها توفیق وصال نیافت. نگاه منتقدانهٔ او به عملکرد دولت در برابر اهداف کانون در مصاحبهٔ سال ۵۷ ساعدی در نیویورک به وضوح گویای این نگاه است: «... این شوخی نیست، حقیقت است که وقتی صدای کانون نویسندگان ایران در تمام پهنهٔ مملکت طنین انداخت، روزنامههای وابسته خبر دادند که به هفتصد و خردهای یا هشتصد و خردهای نویسنده و شاعر این انجمنها جایزه داده شد! راستی این همه اهل قلم در کدام قارهٔ دنیا پیدا میشود تا چه رسد به مملکتی که تعداد کتابهای چاپ شده در آن در هر سال به ششصد عنوان نیز نمیرسد؟
با وجود مخالفت صریح دولت، کانون نویسندگان به طور غیررسمی، و نه غیرقانونی، به حیات خود ادامه میدهد و امیدوار است که پشتیبانی هرچه بیشتر متفکرین و نویسندگان و ناشرین آزادیخواه جهان، دولت ایران را وادار به پذیرش درخواستهای کانون بکند... .»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
ماجرای افتتاحیه کوی دانشگاه تبریز
ساعدی در سال ۱۳۴۶ همراه با جلال آلاحمد به دانشگاه تبریز رفتند در آن روزگار آنها نماد روشنفکران و معترضین جامعه خود بودند. صمد بهرنگی عمدتاً مسئول برگزاری هماهیشها و نشستها در دانشگاه تبریز بود. بنابراین فرصت را مغتنم شمرد و جلسهٔ گفتوگوی دانشجویی با حضور این دو تن ترتیب داد. این نشست با حضور ساعدی و آلاحمد به مقدمهای برای اعتصاب بزرگ دانشگاه تبریز بدل شد.فرج سرکوهی که خود در این نشست حضور داشته است دربارهٔ محتوای آن اینچنین مینویسد:
- «ساعدی درباره تعریف و کارکرد تمثیل، استعاره و نماد در نمایشنامههای خود سخن گفت.»
از قضا این نشست مصادف شده بود با مراسم افتتاحیه کوی (خوابگاه) دانشگاه تبریز که قرار بود در حضور تیمسار صفاری، استاندار و رئیس دانشگاه تبریز، در بعدازظهر همان روز، در مراسمی رسمی با قیچی کردن روبان رنگی آن را افتتاح کنند اما ساعدی که تازه در طول مسیر از ماجرا خبردار شده بود به گفته سرکوهی : «شیطنتی معترض در چشمهای درشت و زیبای ساعدی شعله کشید و طنزی زیبا در لحن و کلامش درخشید و رو به آلاحمد گفت چطور است ما زحمت تیمسار محترم را کم کنیم؟ و بعد بی آنکه کسی پرسیده باشد چطور؟ ادامه داد که ما کوی را افتتاح میکنیم.»
و به محض رسیدن روبان را بادستهای خود قیچی کرده و آن را در میان بهت و تشویق دانشجویان افتتاح کردند.[۳]
سکوت شعرخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
بسیار اندکند افرادی که میدانند غلامحسین ساعدی شاعر نیز بوده است. او اهمیت فراوانی برای شعر قائل بود و از شدت این علاقه و احترام هم بود که هرگز در فصلنامهٔ الفبایش شعری به چاپ نرساند. اشعاری که سروده بیش از سی و چهار قطعهاند و برخی به غزل و اکثرا نیمایی. تنها سه شعر او عنوان دارند و مابقی در حسرت هویت یافتن از سمت خالقشان در گور کاغذ آرمیدهاند. به گفتهٔ دوستانش این اشعار تنها پس از مرگ او بود که روی مخاطب به خودشان دیدند، او چون گنجی از آنها تا پایان عمر محافظت نمود. آنچه در زیر آمده است نمونهای از این گنج است:
هر دایره خطی بسته است
بسته است سخت
سختی دایره
بسیار مضحک است
مثل حباب در آب
مثل حباب در باد
هر لحظه در تمایلِ
پاشیدن و رها شدن از وجود مردهٔ خویش است.
و مرگ
مرگ دایرهای بسته است
بسته شدن به هرچه که بسته است
یک خط بینهایت در خود دویدن است
بله
این خط دایره
ارزیابی خویش
غلامحسین ساعدی مدام آثارش را در معرض ارزیابی قرار میداد و غالباً از نتیجه کار چندان که باید راضی به نظر نمیرسید. در جایی اینچنین به خود و قلمش میتازد:
«... دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم، هیچوقت کار خوب ننوشتهام، ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند؛ ولی مدام هرشب و روز صدها سوژهٔ ناب مغز مرا پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یکمرتبه موادی بیرون بریزد... .»
و در یکی از نامههایش به فرج الله صبا، روزنامهنگار، خود را این گونه ملامت میکند:
- «در هر کاری خواستهام خود را زودتر خلاص کنم. در نوشتن خواستهام زودتر فارغ شوم و جنین مرده بیرون انداختهام.»[۴]
متن کارت دعوت عروسی هم نوشته است
ساعدی در کنار دوستان و نزدیکان خود فردی بسیار شوخ و طناز شناخته میشد، بهطوریکه برای متن کارت دعوت عروسی برادرش اکبر ساعدی و همسرش فیروزه جوادی چند متن مختلف بر روی کاغذ آورد تا از خشکی و یکنواختی این دست نوشتهها بکاهد و آنها را از حالتی رسمی بهحالتی صمیمانه تبدیل کند:
- «فیروزه جوادی و علیاکبر ساعدی»، به همدیگر کاراته زده و کانون مستقلی میخواهند روبهراه کنند، تشریف بیاورید تا به ریش هر دو (که هر دو ریش دارند) اندکی بخندیم.
- زندگی مشترک، لولایی است که آزادی را از آدمیزاد سهل است که از جسم و جان نیز میگیرد، منتهی «فیروزه جوادی» و «علیاکبر ساعدی» به این اصل، معرفت پیدا نکردهاند و میخواهند خلاف این قضیه را ثابت کنند، لطفاً تشریف بیاورید و قیافهٔ این دو فیلسوف را ببینید!خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
طاهره، طاهره، طاهره
طاهره کوزهگرانی و غلامحسین هرگز به هم نرسیدهاند و این عشق، بیوصل پایان یافته است. غم فراق و اندوه عشق تا زمانیکه در جهان خاکی بودهاند همراهشان بوده است. گذرت اگر به گورستان وارلان تبریز بیفتد سنگ قبری را خواهی دید که رویش نوشته: «آرامجای کسی که میان استخوانهای گوهرمراد آواز میخواند.» عشق جوانیای که حتی تا آخرین لحظات عمرش او را رها نمیکرد و حقیقتا میان استخوانهای او چنانچه براهنی سروده آواز میخواند. حامد احمدی ماجرای یافتن نامهها را اینچنین تعریف میکند: «تنها پس از چند هفته از وفات طاهره کوزهگرانی بود که نامههای غلامحسین ساعدی از پستوی خانهای که آدم را یاد «نمایشنامههای مشروطیت» میانداخت پیدا کردیم. نمیشد تصورش را هم کرد. اینها رازهایی بودند که طاهره سالهای سال آنهارا پنهان کرده بود و شاید در مواقع تنهاییاش سری به آنها میزد... نامههایی که با عنوان «طاهره عزیزم» شروع میشد و با «طاهره عزیزم را میبوسم» خاتمه مییافت. آنها تمام صمیمیت ساعدی را که تنها میتوانست در مکتوبی به یک معشوقه بیان شود نمایان میساخت. کابوسهای او را عیان میکرد، رنجهایش را معنا میداد بهراستی این «طاهره عزیزم» که بود که ساعدی اینچنین مومنانه میپرستیدش و تشنه تنها یک جواب کوتاه از او بود؟»
زن سرخ پوش میدان فردوسی
شبی ساعدی به اتفاق چند تن از دوستانش با حالتی سرخوش در حال خواندن شعرهایشان در خیابان بودند که چشمشان به یاقوت (زن سرخ پوش میدان فردوسی) میافتد. مسعود بهنود او را از قبل میشناخته نزدیک میرود تا احوالش را جویا شود که متوجه میشود حال چندان مناسبی ندارد. ساعدی پی به بدحالی او میبرد و با هر زحمتی که شده او را به کلینیک منتقل میکند. زن سرخ پوش به هیچ وجه حاضر به ترک منظقه خود نبوده اما ساعدی به زور متوسل شده واو را در تاکسی نشانده به کلینیک میرساند. بعدها که از ایران مهاجرت میکند نیز در نامهای که برای یکی از دوستان خود مینویسد همچنان جویای حال یاقوت میشود.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
آزادی ما را از بین بردهاند
یکبار صحبت جشن هنر شیراز بود، ما متنی نوشتیم و اعلام کردیم به این جشن نمیرویم. ساعدی که سرش برای این کارها درد میکرد، متن را گرفت و شروع کرد به امضا جمع کردن. البته بعضیها امضا نکردند، چون میترسیدند و از طرف دیگر به این دلیل که دست آلاحمد و ساعدی در کار بود. تودهایها هم میگفتند که اینها نیروی سوم هستند و ما امضا نمیکنیم. این گذشت تا سال ۱۳۴۶ که اعلام شد به زودی کنگرهٔ ملی نویسندگان ایران به ریاست عالیهٔ علیاحضرت شهبانو تشکیل خواهد شد. آلاحمد قرار عصرانهای در خانه اجارهای من گذاشت. توی جلسه بحثها بالا گرفت. بین ساعدی و پهلوان هم دعوا شد. پهلوان میگفت که ما نامهای به شهبانو بنویسیم و بگوییم که آزادی بیان میخواهیم. ساعدی هم میگفت که ما اساسا مشکلمان با شهبانو است، اینها آزادی ما را از بین بردهاند.[۵]
عصبانیت
ضیاء موحد در کتاب تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران میگوید: «در یکی از شمارههای جنگ اصفهان مقالهای ضد سیاسی مبنی بر اینکه ادبیات با سیاست کاری ندارد، چاپ کردیم. ساعدی با حالت اعتراض از تهران کوبیده بود و به اصفهان آمد؛ عصبانی از اینکه چرا شما چنین چیزی را چاپ کردید.»[۶]
او در ادامهٔ همین کتاب میگوید:
چراغ من در این خانه میسوزد
زمانی که من غلامحسین ساعدی را دیدم خیلی بیشتر از احمد شاملو از او خوشم آمد. اولا خیلی آدم با محبت و بجوشی بود. همچنین خیلی آدم سخاوتمندی بود. یعنی با وجود آنکه وضع مالی خوبی نداشت هرچه پول برادرش برایش میفرستاد خرج بچههای مجله میکرد، در حالیکه قاعدتا اینکار را باید صاحب امتیاز مجله میکرد. ساعدی خیلی آدم گشادهدستی بود. خیلی هم داستانپرداز خوبی. توجهش سریع جلب آدمهای غیرعادی میشد و زود با آنها ارتباط برقرار میکرد. در ایستگاه ویکتوریا یک پیرمرد غیرعادی الکلی بود که آنجا ول بود. این پیرمرد توجه ساعدی را خیلی جلب کرده بود. گاهی یک ساعت میایستاد و به کارهای این پیرمرد خیره میشد. ذهن داستانپرداز عجیب و غریبی داشت. خیلی آدم حساسی بود. هم زود میخندید و هم زود عصبانی میشد. نمیتوانست در محیط فرنگ زندگی کند و به همین دلیل هم از دست رفت. از اینجا میشود فهمید که هوش زندگی عملی شاملو خیلی بیشتر از ساعدی بود. چون شاملو خیلی سریع درک کرد که جایش در ایران است و اینکه میگفت: «چراغ من در این خانه میسوزد.» حرف درستی بود. اما ساعدی این موضوع را نفهمید.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
زندان و شکنجه، واگن سیاه
نوجوان هفده سالهای بود که به دلیل طرفداری از دکتر مصدق برای نخستین بار به زندان رفت و یک سال حبس کشید. از آن پس هر از گاهی بازداشت میشود. «واگن سیاه» از جمله داستانهایی که به نوعی روایتی دست اول از زندگی خود ساعدی، بخصوص دوران زندان او را بازمینماید، «واگن سیاه» نخستین بار در کتاب جمعه شماره ۱ سال ۱۳۵۸ چاپ شد.
بخشی از «واگن سیاه»، داستانی که مالامال از طنز است، طنزی تلخ و عاقبتی تلخ تر:
«نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت. مثل همه ولگردا. هر گوشه به یه اسم صداش میکردن. تو راه آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس،.. آوانِس خله، موغوس، پوغوس، آخرشم نفهمیدیم اسم اصلیش چی هس، کجا رو خشت افتاده، چه جوری زندگی کرده،... از کِی به کله ش زده.»[۷]
احمد شاملو از شکنجه روحی ساعدی میگویدخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
وقتی بار آخر از زندان ساواک درآمد دیگر خلاقیتی برایش باقی نگذاشته بودند. ۱۳۵۴ آزاد میشود. رژیم متن توبه نامهای را که منسوب به ساعدی است منتشر میکند. این عمل بیش از هر شکنجهای ساعدی را از نظر روحی از پا میاندازد. در این توبه نامه ساعدی منکر حرکت سیاسیروانی ساواک میشود.
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
شاملو این دوران را اینچنین وصف میکند:
این فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند.
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
ساعدی خودش یک بار در یکی از این زندان رفتنهایش چیزی با این مضمون گفته بود: «آنقدر فریاد میزنم تا از دستم عاصی شوند.»
واژهسازی بهسبک ساعدی
عادت داشت کلمات را به هم بریزد و با همان حروف واژهای جدید با حفظ معنای واژه اصلی بسازد اصولاً از پسوندهای انگلیسی مثل «ایشن» یا «سیون» استفاده میکرد. ناصر پاکدامن، دوست دیرینه او در وطن و در غربت، فهرست بلندی از این کلمات ساخته شده او دارد. پاکدامن میگوید:
«اغلب آدمها را با نام "جیمز" که بیشتر به سر پیشخدمتهای انگلیسی گفته میشد صدا میکرد. تا زمانی که در ایران بود با لغات انگلیسی ور میرفت. اصطلاحاتی درست میکرد، به سیاق اسم درست کردن انگلیسی که مثلاً آخر آن "ایشن" اضافه میکنند؛ مانند کالشن، دایرکشن، پابلیکیشن و... او بر این سیاق، اصطلاح "زِرتیشن" را ساخت.
در پاریس نیز ساعدی همچنان به واژهسازی ادامه داد بدون آن که زبان فرانسه را بداند: «اوایل حضور او در پاریس، یک شب با هم بیرون رفته بودیم و وقتی از آنجا برمیگشتیم تاکسی گرفتیم. او کلمهای را با تلفظ فرانسه درست کرد و گفت: «زپرتاسیون دولامرد». «مِرد» در فرانسه بهمعنای «سرگین» است و «زپرتاسیون» هم از نظر او چیزی در همان معنا بود. او این عبارت را طوری تلفظ کرد که رانندهٔ تاکسی فکر کرد دارد به فرانسه حرف میزند و او هم با ساعدی فرانسوی حرف زد.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
آواره
ساعدی سال ۶۰ به پاریس میرود.از ابتدای ورود به فرودگاه اورلی از رفتن پشیمان شده است. در یکی از نوشتههای حسرت آمیزش «دگردیسی و رهایی آوارهها» تفاوت آنها را با کسانی که به میل خود مهاجرت کردهاند را مطرح میکند. آنچه دربارهٔ آوارهها نوشته کمابیش حسب حالی است از روزگار دوزخی سالهای آخر عمرش که در غربت گذشته است:خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
« | ...آواره مدتها به هویت گذشتهٔ خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطرهٔ یاران و دوستان، به همرزمان و همسنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبتها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغییر شکل میدهد ، نه مثل غنچهای که باز شود؛ چون گل چیده شدهای که دارد افسرده میشود ، میپلاسد ، میمیرد. عدم تحمل، زودرنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریهٔ آمیخته به خنده، ولخرجی همراهبا خست، ندیدن دنیای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچههای خلوت گریستن و دورافتادهها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناهبردن به خویشتن خویش که آخر سر منجی میشود به نفرت آواره از آواره، یادشان میرود که هر دو زادهٔ کاشانهٔ خویشاند... | » |
زندگی و یادگارها
کودکی، نوجوانی و مرگ
غلامحسین ساعدی در ۲۴ دیماه ۱۳۱۴ در تبریز متولد میشود؛ در یک خانواده کارمند. در هفدهسالگی، پیش از کودتای ۲۸ مرداد، به سازمان جوانان فرقه دموکرات پیشهوری میپیوندد و مسئول نشریاتش میشود و به همین جرم به زندان میافتد. پس از کودتا در دانشگاه تبریز پزشکی میخواند و دکترایش را در رشته روانپزشکی میگیرد. سال ۱۳۳۹ میآید تهران برای گذراندن سربازی در پادگان سلطنتآباد. ساعدی طبیب پادگان است. در همین سالهاست که نمایشنامه و داستانهایش را در نشریه سخن چاپ میکند. در آغاز دهه ۴۰ مطب دلگشا را باز میکند درگیر طبابت فقرا و کارهای ادبی و سیاست و راه انداختن نشریات ادبی دهه ۴۰ میشود. مطب دلگشایِ ساعدی که هم در آن طبابت میکرد و هم دیدارهای سیاسی و ادبیاش را برگزار میکرد، نشاندهنده مشغلههای فراوان اوست. ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ دوران اوج و شکوفایی ساعدی است. تمام مجموعه داستانها و نمایشنامههای درخشان او، حاصل این دهه است. ساعدی در حین کار پزشکی و ادبی روزنامهنگاری هم کرده است که از جمله میتوان به دوازده شماره الفبا، شش شماره در ایران و شش شماره در فرانسه، اشاره کرد و نیز ایرانشهر که پیش از انقلاب در لندن منتشر میشد و ساعدی در انتشار آن با احمد شاملو همکاری داشت. او در این سالها چند کار تحقیقی و تکنگاری نیز منتشر میکند.
ساعدی در سال ۱۳۴۶ بههمراه جلال آلاحمد برای مبارزه با سانسور به ملاقات هویدا میروند و طرحی ارائه میکنند که به نتیجهای نمیرسد، ولی خود این حرکت چندی بعد منجر به تشکیل کانون نویسندگان ایران میشود. ساعدی در اوج خفقان رژیم با بیشتر مبارزان سیاسی رابطه داشت.
آدمهایی که دمی بعد به اسطورههای مبارزه علیه رژیم مبدل شدند. امیر پرویز پویان، صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مصطفی شعاعیان، و دیگر چریکها. همین امر او را بارها با ساواک درگیر میکند تا دست آخر در ۱۳۵۳ ساواک رسما دستگیرش میکند. پیش از این هم ساعدی بارها به زندان افتاده بود ولی در این بارِ آخر، ساواک ضربه دهشتناکی به او میزند. شاملو درباره ساعدی گفته که «وقتی بار آخر از زندان ساواک درآمد، دیگر خلاقیتی برایش باقی نگذاشته بودند.» نزدیک به یک سال در اوین بازجویی و شکنجه میشود. ساواک از او میخواهد که مخفیگاه چریکها و اهدافشان را لو بدهد. ساعدی اطلاعاتی از این امور ندارد. ۱۳۵۴ آزاد میشود. رژیم متن توبهنامهای که منسوب به ساعدی است منتشر میکند. این عمل بیش از هر شکنجهای ساعدی را از نظر روحی از پا میاندازد. ساعدی منکر این حرکت سیاسی- روانیِ ساواک میشود.
تا ۱۳۵۷ چیزی باقی نمانده اما ساعدی بدجور شکسته است. شبهای شعر کانون را با دیگر نویسندگان راه میاندازد. ۱۳۵۶ بهدعوت انجمنهای ادبی و دانشگاهی آمریکا به آنجا میرود و بههمراه کنفدراسیون دانشجویان دست به افشاگریهایی درباره شکنجه میزند. در ۱۳۵۷ به ایران بازمیگردد. از این زمان تا وقتی که باز مجبور به ترکِ ایران شود، مانند تمام هنرمندان و روشنفکران فعالِ دوران شاه، خواسته یا ناخواسته، بیشتر درگیر امور سیاسی مطبوعاتی است و سرانجام در آغاز دهه ۶۰ مجبور به خروج از ایران میشود. به پاریس میرود و در همانجا به تاریخ دوم آذر ۱۳۶۴ در اثر خونریزی داخلی میمیرد.[۸]
زندگی در سایهٔ تقویمخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
- ۱۳۲۹: ورود به دبستان «منصور»
- ۱۳۳۰: آغاز فعالیت سیاسی همزمان با نهضت ملی
- ۱۳۳۱: مسئولیت انتشار روزنامههای «فریاد» و «صعود» و «جوانان آذربایجان» و انتشار مقالات و داستان در این سه روزنامه و همچنین «دانشآموز»
- ۱۳۳۲: نوشتن داستان بلندی به نام «نخود هر آش» که چاپ نشده است.
- ۱۳۳۴: ورود به دانشکدهٔ پزشکی تبریز.
- ۱۳۳۵: همکاری با مجله سخن و انتشار داستان «مرغ انجیر» چاپ و انتشار «پیگمالیون» (داستان و نمایشنامه)
- ۱۳۳۶: انتشار داستان «خانههای شهر ری» و نمایشنامه «لیلاجها» در مجلهٔ ادبی سخن
- ۱۳۳۷: رهبری جنبشهای دانشجویی و اعتصابات دانشگاه تبریز، آشنایی و دوستی با صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی و مناف ملکی.
- ۱۳۳۸: انتشار نمایشنامهٔ تکپردهای «سایههای شبانه».
- ۱۳۳۹: انتشار نمایشنامهٔ «کار با فکها در سنگر»، مجموعه داستانهای کوتاه «شبنشینی باشکوه» و نمایشنامهٔ سفر مرد خسته (۴ پرده) که چاپ نشد
- ۱۳۴۰: فارغ التحصیل دانشکدهٔ پزشکی و گذراندن پایاننامهای به نام «علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان»، انتشار نمایشنامهٔ «کلاته گل»
- ۱۳۴۱: اعزام به خدمت سربازی و طبیب پادگان سلطنتآباد بهصورت سرباز صفر؛ نوشتن داستانهای کوتاه دربارهٔ زندگی سربازی به نامهای «صداخونه»، «پادگان خاکستری» و «مانع آتش» در مجلهٔ کلک؛ افتتاح مطب شبانهروزی، همکاری با کتاب هفته و مجلهٔ آرش، آشنایی و دوستی با احمد شاملو، جلال آلاحمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، م.آزاد، سیروس طاهباز، محمدنقی براهنی، رضا سیدحسینی، بهمن فرسی، بهآذین، اسماعیل شاهرودی و جمال میرصادقی و...
- ۱۳۴۲: انتشار ده لالبازی (پانتومیم)، ورود به بیمارستان روانی «روزبه» جهت اخذ تخصص بیماریهای اعصاب و روان. آشنایی و همکاری با دکتر مسعود میربها و دکتر حسن مرندی. همکاری با موسسهٔ تحقیقات و مطالعات اجتماعی و انتشار تکنگاری «ایلخچی» توسط همان موسسه و چاپ مقالات علمی در مجلهٔ روانپزشکی. ترجمهٔ کتاب «شناخت خویشتن» (آرتور جرسیلد) با دکتر محمدنقی براهنی. ترجمهٔ کتاب «قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون» (ه. بله کسلی) با دکتر محمدعلی نقشینه. همکاری با کتاب هفته
- ۱۳۴۳: سفر به آذربایجان و نوشتن تکنگاری «خیاو یا مشکینشهر»؛ ترجمهٔ فیلمنامهٔ «آمریکا، آمریکا» الیاکازان با دکتر محمد نقی براهنی. چاپ لالبازی در «در انتظار» در مجلهٔ آرش. انتشار هشت داستان پیوسته به نام «عزاداران بیل»
- ۱۳۴۴: انتشار نمایشنامهٔ «چوب بدست های ورزیل»، انتشار تکنگاری «خیاو یا مشکینشهر»، انتشار نمایشنامهٔ «بهترین بابای دنیا»، نوشتن داستان بلند «مقتل»، سفر به جنوب و حاشیهٔ خلیج فارس
- ۱۳۴۵: انتشار تکنگاری «اهل هوا» توسط موسسهٔ تحقیقات و مطالعات اجتماعی.انتشار مجموعه داستان «دندیل»، انتشار «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»
- ۱۳۴۶: انتشار مجموعه داستان «واهمههای بینام و نشان». انتشار نمایشنامهٔ «آی بیکلاه، آی باکلاه». انتشار «خانه روشنی»؛ مذاکره با دولت وقت بهاتفاق جلال آلاحمد، رضا براهنی و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات
- ۱۳۴۷: همکاری با مجلههای جهاننو، فردوسی، خوشه، نگین و جنگهای ادبی. انتشار داستان «ترس و لرز»؛ انتشار نمایشنامهٔ «دیکته و زاویه»، سفر به آذربایجان و منطقهٔ «قراداغ» جهت تدارک تکنگاری «قراداغ»
- ۱۳۴۸: انتشار رمان «توپ». انتشار نمایشنامهٔ «پرواربندان»؛ انتشار فیلمنامهٔ «فصل گستاخی»
- ۱۳۴۹: انتشار نمایشنامهٔ «وای بر مغلوب»؛ انتشار نمایشنامهٔ «جانشین»؛ فیلمنامهٔ «ما نمیشنویم» (سه فیلمنامهٔ کوتاه)؛ نمایشنامهٔ «ضحاک»
- ۱۳۵۰: انتشار فیلمنامهٔ «گاو»؛ انتشار نمایشنامهٔ «چشم در برابر چشم»
- ۱۳۵۳: انتشار مجلهٔ الفبا با همکاری نویسندگان معتبر آن روزگار؛ نوشتن نمایشنامهٔ «مار در محراب»؛ چاپ داستان «بازی تمام شد» در کتاب اول الفبا؛ در اردیبهشتماه سفر به «لاسگرد» در اطراف سمنان جهت تهیهٔ تکنگاری، دستگیری توسط ساواک. نگارش رمان «تاتار خندان». انتشار کتاب «کلاته نان»
- ۱۳۵۴: آزادی از زندان؛ انتشار «عاقبت قلمفرسایی» (دو نمایشنامه)؛ فیلمنامهٔ «عافیتگاه»؛ سفر به شمال و نوشتن نمایشنامهٔ «هنگامه آرایان»
- ۱۳۵۵: سفر به تبریز و نوشتن رمان «غریبه در شهر»
- ۱۳۵۶: انتشار «گور و گهواره» (سه داستان)؛ انتشار نمایشنامهٔ «ماه عسل»؛ چاپ نمایشنامهٔ تکپردهای «رگ و ریشهٔ دربدری» در کتاب ۶ الفبا. ترجمهٔ برخی از آثارش به زبانهای روسی، انگلیسی و آلمانی؛ سخنرانی در شبهای شعر انجمن گوته، تحت عنوان «شبه هنرمند»
- ۱۳۵۷: سفر به آمریکا بنا به دعوت انجمن قلم آمریکا و ناشرین آمریکایی. عقد چند قرارداد برای ترجمهٔ کتابهایش با ناشر معروف Random house «راندم هاوس»؛ سفر به لندن و همکاری با احمد شاملو در انتشار روزنامهٔ فرهنگیسیاسی «ایرانشهر»؛ بازگشت به ایران. انتشار «کلاتهکار»
- ۱۳۵۸: انتشار مقالات سیاسی و اجتماعی در روزنامههای کیهان، اطلاعات، آیندگان و تهران مصور و نشریات دیگر؛ انتشار داستان «واگن سیاه»
- ۱۳۵۹: نوشتن قصهها و نمایشنامههایی همچون داستانهای «اسکندر و سمندر در گردبار»، «بوسهٔ عذرا»، «خانه باید تمیز باشد»، «جوجه تیغی» نمایشنامههای «خرمن سوزها»، «باران»، «پرندگان در طویله» و...؛ داستان بلند و بههمپیوستهٔ «سفرنامهٔ سفیران خدیو مصر به دیار امیر تاتارها»
داستان «شنبه شروع شد» در مجلهٔ آرش و نمایشنامهٔ تکپردهای «خیاط جادو شده» و داستان «میهمانی»، «ساندویچ» و «آشفته حالان بیدار بخت» در مجلههای آدینه، دنیای سخن و کتاب بهنگار و آرش
- ۱۳۶۰: سفر به پاریس در اواخر سال ۱۳۶۰. ازدواج با خانم بدری لنکرانی
- ۱۳۶۴-۶۱: اقدام به انتشار مجلهٔ الفبا (چاپ پاریس) و چند نمایشنامه به نامهای «اتللو در سرزمین عجایب» و «پردهدران آینه افروز» و چند فیلمنامه به نامهای «دکتر اکبر» و «رنسانس» و با همکاری داریوش مهرجویی فیلمنامهٔ «مولوس کورپوس» را نوشته است
- ۱۳۶۴: فوت در روز دوم آذرماه، دفن در گورستان پرلاشز پاریس
آخرین داستان
آخرین داستان منتشرشدهای که از غلامحسین ساعدی به یادگار مانده، داستان ناتمامی است به نام «سنگ روی سنگ» که نخستین بار در اولین شماره نامه کانون نویسندگان ایران منتشر شد. جملاتی از این کتاب:
«دوستان عزیز، خیال نکنید که ما میخواهیم سر شما را گرم کنیم. ما آمدهایم که نیروی مقاومت شما بیشتر شود و درضمن زندگی این روزه را بهتماشا بگذاریم...»
خطای یادکرد: برچسب <ref>
نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
ساعدی را چطور شناختند؟
دیدگاه رضا براهنی
در میان آثار متعددی که ساعدی از خود به جای گذاشته است کتاب «ده لالبازی» او همچنان در نظر براهنی از اهمیت ویژهای برخوردار است. او در این باره مینویسد:
«در ساعدی تجسمی از کارهای چاپلین بود، بهویژه در لالبازیها و نمایشنامههای کوتاه. اما اثر نمایشی، بهویژه وقتی خود پدیده نمایش تازه دارد به نویسنده، بازیگر و تماشاگر معرفی میشود، به کلی بدیع است، و لالبازی، بهویژه، نیازمند بازسازی قصه توسط خود بیننده است، و به همین دلیل، در فقدان زبان، بیننده باید حرکت را به نوعی در ذهن خود، بیحضور زبان، صاحب نوعی زبان کند، به دلیل اینکه هر حرکتی، ولو در سکوت، ترجمه است به زبان، ولو بر زبان نیامدهاش.... بالاخره در لالبازی همه چیز از طریق عمل انجام می شود، و آنچه در ذهن میگذرد، زبانش غایب است، مگر آنکه اندام انسان در آن نقش بازی کند....»
[۹]
دیدگاه اریک رولو
رولو خبرنگار روزنامهٔ فرانسوی « لوموند » است که در اوایل پاییز ۱۹۷۵ به تهران آمده بود و در بازگشت از این سفر، سه مقاله دربارهٔ ایران نوشت. عنوان مقالهٔ دوم او «رضا ر...، شاعر آزادشده از زندان» است که در آن از تجربههای واقعی غلامحسین ساعدی در زندان های ساواک در پشت نقاب چهرهٔ تخیلی فردی به نام رضا ر. قلم زد. در بخشی از این مقاله رولو اینچنین از اولین ملاقاتش با ساعدی که در منزل او صورت پذیرفته بود مینویسد:
«اتاق کوچک است و روی زمین تشکی پهن افتاده است و دسته دسته کتابهای فارسی و فرانسوی و روزنامههای فرنگی که در اثر گذشت زمان به زردی گراییدهاند...
رضا ر. که بر بالشتی تکیه داده، دیگر آن شادابی و زندهدلی را نداشت که در سالهای تحصیل در پاریس در او سراغ داشتیم. حیرت زده از دیدار نا به هنگام ما در میانهٔ شب، فوری پرسید که آیا «کاملاً مطمئن» هستیم که تعقیبمان نکردهاند؟... رضا ر.، در آغاز با تردید، با لحنی غیر مشخص به شرح «درگیریهای» خود با مقامات دولتی میپردازد. میگوید:
- «مورد من هیچ چیز استثنایی ندارد، هزاران روشنفکر ایرانی، با کمی تغییر، به همین سرنوشت من دچار شدهاند.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
دیدگاه جلال آلاحمد
آل احمد شیفتهٔ نمایشنامهٔ «ورزیل» میشود و پس از دیدن نمایشی از همین نمایشنامه برای ساعدی این طور مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرف زننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن یعنی این. من اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم خرقهام را به دوش دکتر غلامحسین ساعدی میافکندم... .»
و در جایی دیگر میافزاید:
- «به هر صورت من «ورزیلیها» را بهترین نمایشنامه فارسی دیدم که تاکنون دیدهام و پذیرفتمش بهعنوان کفارهٔ گناهانی که در «تئاتر حکومتی سنگلج» شده است چرا که در آن جرگه سنگلج از نظر تحریک اندیشهٔ تماشاچی این یکی مقام اول را داشت.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
دیدگاه صمد بهرنگی
جای غلامحسین ساعدی و کارش در ادبیات معاصر ایران معلوم است. اگرچه در پایتختنشین مینشیند، اما هنوز بو و خوی شهرستانیش را حفظ کرده است. هنوز آن عطر خنک دامنههای «ساوالان» کوه از نمایشنامههایش و داستانهایش میآید... او این حسن را دارد که از مردم نمیگریزد. همیشه با آنها است. پژوهنده است. یک روز می بینی در «ایلخیچی» است و روز دیگر صدایش از جزایر خلیجفارس و بندر لنگه و «خیاو» میآید. همین نشست و برخاست با مردم است که ذهن او را غنا و نوشتههایش را تنوع میبخشد...[۱۰]
دیدگاه [آیت الله]سید علی خامنهای
این شخص (غلامحسین ساعدی) قبل از انقلاب نمایشنامهای به نام «آ باکلاه، آ بیکلاه» نوشته بود. آن وقتها ما این نمایشنامه را خواندیم. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخص کرده بود. در آن بیان سمبولیک منظور از «آ بیکلاه» انگلیسیها بودند و منظور از «آ با کلاه» آمریکاییها. در پرده اول، نمایشنامه نشان دهنده دوره نفوذ انگلیسیها بود و در پرده دوم، نشان دهنده دوره نفوذ آمریکاییها و در هر دوره، قشرهای مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند اما روشنفکر که در آن نمایشنامه «آقای بالای ایوان» نام دارد، به کل برکنار میماند. میبیند، احیانا کلمهای هم میگوید، اما مطلقا خطر نمیکند و وارد نمیشود. این نمایشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز برای دانشجویان و جوانان صحبت میکردم، این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقای نویسنده کتاب هم همان «آقای بالای ایوان» است. در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ به کلی برکنار.
دیدگاه محمود کیانوش
ساعدی در داستانهای کوتاه و نمایشنامههایش واقعیت را با خیال تسخیر میکند. از واقعیت آنچه را که میخواهد میکاهد، آنچه میخواهد به آن میافزاید و آنچه را که میخواهد تغییر میدهد و در عین حال موفق میشود. داستانهای عزاداران بیل، نمایشنامههای مشروطیت و چوب به دستها ورزیل از این توفیق است.[۱۱]
دیدگاه جلال فهیمهاشمی
ارنست همینگوی برای اینکه «برفهای کلیمانجارو» را بنویسد به کلیمانجارو میرود، غلامحسین ساعدی برای نوشتن «دندیل» به مراغه میرود و چند سال آنجا زندگی میکند. قصهای که با زحمت و پشتوانههای اطلاعاتی نوشته شود، هرگز از ذهن مردم بیرون نمیرود.[۱۲]
دیدگاه لیلی گلستان
دهههای چهل و پنجاه، دو دهه تأثیرگذار بودند. دهه پنجاه، دهه ساعدی و هوشنگ گلشیری و محمود دولتآبادی و احمد محمود و سیمین دانشور بود.... با اینکه ساعدی را میشناختم اما نوشتههایش در حیطه فکری و سلیقهای من نبود.[۱۳]
دیدگاه ابراهیم گلستان
فیلم گاو اگر ارزشی داشته باشد فقط بهخاطر قصه ساعدی است.[۱۴]
دیدگاه مسعود بهنود
«مردی که در سکوت هیبت آدم بزرگهای خشن را داشت با آن سبیلش، وقتی درماندگی میدید مانند بچهها گریه میکرد. زار میزد، نه فقط شانه که تمام وجودش میلرزید.»
توجه ساعدی به مسئله فقر و التفات به دور از ریایی که نسبت به بینوایان از خود نشان میداد برای مسعود بهنود جذابیت فراوان داشت. بهنود از بخشی از نامه ساعدی به دوستی مینویسد که یکسال پیش از مرگش در غربت برای او نوشت:
- «زندگی اشک را از من دریغ کرد. اینجا چنان بیگانهام و دور و اطراف خود چنان جانورانی میبینم که با آنها احساس نزدیکی نمیکنم. غمشان را نمیخورم، اشکم برایشان در نمیآید.»[۱۵]
دیدگاه محمدعلی سپانلو
سپانلو واقعیت موجود در آثار ساعدی را اینگونه تشریح میکند:
- «... فراموش نکنیم که در اینجا یک پزشک اعصاب و روان تخصص خود را با هنرش تلفیق کرده و به کشف رویههای تاریک واقعیت رفته است اما بههرحال او ملزوم نیست که این روابط را عریان برای ما توضیح دهد. او روزی ۸ ساعت در روز مینویسد و در این عرقریزان شاق روح، خود نیز دستخوش اوهام است این چیزی جز تزریق واکسن مکشوفه به خود کاشف نیست، یک تزریق داوطلبانه برای آزمایش نتایج کار اما در پس این تراش ارادی روح یکی از کارآمدترین نویسندگان ما لحظات شوم سالهای ما را که هیچگاه به دقت و علاقه ندیدهایم، در موارد تاثیرش نشان میدهد، چیزی که با کلید نقد، نقدی که بر واقعیت استوار باشد چهره عمومی زندگی ماست و شناخت ما را نسبت به دردها و سقوطهایی که همه علل مادی دارند کامل میکند.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ
<ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
دیدگاه امید کشتکار
ساعدی برای آنکه به اهداف خود که یکی از آنها آگاهکردن توده مردم بود برسد، ناچار بود که از فراز، فرود بیاید و داستانها و نمایشنامههایش را طوری بنویسد که این طبقه متوسط ناآگاه به ادبیات و نمایش را جذب کند. حاصل این نوع دید آن میشود که نویسندهای که اثر درخشان «واهمههای بینام و نشان» را نوشته است، آثاری نمایشی میآفریند که چیزی جز بیانیههای سیاسی تاریخ مصرفدار نیستند.
دیدگاه پرویز جاهد
اگر فیلم متوسط شوهر آهوخانم ساخته داوود ملاپور که بر اساس رمانی به همین نام اثر محمدعلی افغانی، ساخته شد را نادیده بگیریم، بدون شک میتوان فیلم «گاو» را نخستین اقتباس جدی و خلاقانه از ادبیات معاصر ایران در سینما دانست.مهرجویی درباره همکاری خود با ساعدی در نوشتن فیلمنامه «گاو» به نگارنده گفته است:
«ما علاوهبر گاو چندین فیلم مختلف با هم کار کردیم. کمی با هم گفت و گو میکردیم و بعد مینشستیم به نوشتن. مثلا یادم میآید که فیلم گاو را حدود ده شب یا دو هفته رفتیم توی مطب ساعدی در خیابان دلگشا و حرف میزدیم.»
ناصر تقوایی در نخستین فیلم سینماییاش به جای قصههای خود، همانند مهرجویی به سراغ قصهای از ساعدی رفت.فیلم «آرامش در حضور دیگران» که بر اساس قصه واهمههای بینام و نشان ساعدی (۱۳۴۶) ساخته شده، اثری انتقادی در نقد طبقه اجتماعی متوسط جامعه و قشر به ظاهر روشنفکر ایران و مناسبات بین آنهاست.
داریوش مهرجویی، بعد از موفقیت هنری فیلم «گاو»، چند سال بعد یعنی در ۱۳۵۳ به سراغ داستان دیگری از ساعدی یعنی «آشغالدونی» (از مجموعه گور و گهواره) میرود تا تجربه موفقیتآمیز «گاو» را در «دایره مینا» تکرار کند.
غلامحسین ساعدی بهعنوان فیلمنامهنویس تنها با مهرجویی همکاری کرد و در نوشتن فیلمنامه «آرامش در حضور دیگران»، با ناصر تقوایی همکاری نکرد.[۱۶]
دیدگاه سیدرضا حسینی
نمایشنامههای «گوهرمرداد» بهخصوص چند نمایشنامهٔ او که موضعشان از انقلاب مشروطیت گرفته شده، واقعا کارهای موفقی است... خواننده بهسادگی احساس میکند که با هنرمندی مستقل و کاری تازه روبرو است... تکنیک کار «گوهر مراد» و بهخصوص روش او در تکرار بعضی صحنههای مشابه، انسان را به یاد کارهای «اوژن یونسکو» نمایشنامهنویس معاصر میاندازد؛ اما «یونسکو»ئی جدیتر و بیاداتر.[۱۷]
خاموشی قلم
در غربتی که برای بار دوم به آن تن داد دیگر نتوانست دوام بیاورد. غربتی که میز و دم و دستگاهی در آن نداشت. بر سر مزار صادق هدایت رفت و به دوستانش گفت:
«میشه سنگ مزارش را به ما قرض بدهد تا یک میز تحریر برای نوشتن داشته باشیم.»
خطای یادکرد: برچسب <ref>
نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
این دفعه بیتابتر از هر زمان دیگری با زندگی جدیدش در پاریس مواجه میشداز ابتدای ورودش به این شهر تا چند ماه را در خانه دوستان قدیمش، هما ناطق و ناصر پاکدامن سپری کرد. همچنان فعال بود، اما دلزده و دلشکسته. هما ناطق دور افتادن ساعدی از فعالیت اصلی را به گردن سیاستبازها میاندازد:
«جنگیران حرفهای پیرامونش را گرفتند. او را که همه عمر از جن زدهها میهراسید.»
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
سرانجام غلامحسین ساعدی در روز دوم آذرماه۱۳۶۴ پس از طی یک بیماری کبدی در اثر خونریزی داخلی در پنجاهسالگی در پاریس درگذشت. پیکر او را در گورستان پرلاشز پاریس در نزدیکی صادق هدایت به خاک سپردند.
کتابشناسی و ویژگیهای اثر
لحن و سبک و سیاق ساعدی
در برخی از آثار ساعدی اعم از نمایشنامه و داستان بیش از همه ویژگیهای رئالیسم جادویی، آفرینش موجودات وهمی و استحاله شخصیتها مدنظر قرار گرفته است. برخی از وجوه این سبک در آثار برجسته او مانند عزاداران بیل، مولوس کورپوس، آشفته حالان بیداربخت و ترس و لرز منعکس است. نمونهای از این وجوه، عناصر نامتناجس، بهویژه موجودات عجیب و ترکیبی میان انسان و حیوان در آثار اوست. منتقدان، آثار او را در قالب سبکهای دیگر نیز معرفی کردهاند. برخی سبک او را ترکیبی از سورئالیسم، امپرسیونیسم و رئالیسم با قطرههای رنگینی از سمبولیسم میدانند. برخی معتقدند که آثار او «در شکل جهانی، قابل ارائه خواهد بود».
یکی از ویژگیهای ساعدی در مجموعه نخستش، توصیف غیر متعارف است از یک امر متعارف. این ویژگی تا آخر کار داستان نویسی او ادامه پیدا کرد و پختهتر و غنیتر شد. ساعدی نمیگوید شیئی به در خورد و صدا کرد؛ بلکه به شیء نسبتی انسانی میدهد و از این راه چیزی آشنا را غریبه میکند. بعدها ساعدی از این تکنیک نهایت استفاده را میبرد تا جهانی از هول و هراس بیافریند.
کارنامهٔ فعالیت
آثار ساعدی را میتوان در شش دسته مجموعه داستان، رمان، نمایشنامه، فیلمنامه، تکنگاری و ترجمه طبقهبندی کرد:
مجموعه داستان
- خانههای شهرری، تبریز، ۱۳۳۴
- شبنشینی باشکوه، ۱۳۳۹
- عزاداران بیل، ۸ داستان پیوسته، ۱۳۴۳
- دندیل، ۴داستان، ۱۳۴۵
- گور و گهواره، ۳ داستان، ۱۳۴۵
- واهمههای بینام و نشان، ۶ داستان، ۱۳۴۶
- ترس و لرز، ۶داستان پیوسته، ۱۳۴۷.
- آشفته حالان بیداربخت، ۱۰ داستان، ۱۳۷۷
رمان
- توپ، ۱۳۴۸
- تاتار خندان، ۱۳۵۳
- غریبه در شهر، ۱۳۵۵
نمایشنامه
- کاربافکها در سنگر، ۱۳۳۹
- کلاتهٔ گل، ۱۳۴۰
- ده لالبازی، ۱۰ نمایشنامه پانتومیم، ۱۳۴۲
- چوب به دستهای ورزیل، ۱۳۴۴
- بهترین بابای دنیا، ۱۳۴۴
- پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، ۱۳۴۵
- آی باکلاه آی بیکلاه، ۱۳۴۶
- خانه روشنی، ۵ نمایشنامه، ۱۳۴۶
- دیکته و زاویه، ۲ نمایشنامه، ۱۳۴۷
- پرواربندان، ۱۳۴۸
- وای بر مغلوب، ۱۳۴۹
- ما نمیشنویم، ۳ نمایشنامه، ۱۳۴۹
- جانشین، ۱۳۴۹
- چشم در برابر چشم، ۱۳۵۰
- مار در معبد، ۱۳۵۲
- عاقبت قلم فرسایی، ۲ نمایشنامه، ۱۳۵۴
- هنگامه آرایان، ۱۳۵۴
- ضحاک، ۱۳۵۵
- ماه عسل، ۱۳۵۷
فیلمنامه
- فصل گستاخی، ۱۳۴۸
- گاو، ۱۳۵۰
- عافیتگاه، ۱۳۵۷
- مولوس کورپوس، ۱۳۶۱
تکنگاری
- ایلخچی، ۱۳۴۲
- خیاو یا مشکینشهر، ۱۳۴۳
- اهل هوا، ۱۳۴۵
ترجمه
- شناخت خویشتن (آرتور جرسیلد)، با محمدنقی براهنی، ۱۳۴۲
- قلب، بیماریهای قلبی و فشارخون (ه. بلهکسلی)، با محمد علی نقشینه، ۱۳۴۲
- آمریکاآمریکا (الیا کازان)، با محمدنقی براهنی، ۱۳۴۳
نشریات
- کتاب اول الفبا، تابستان ۱۳۵۲
- کتاب دوم الفبا، پاییز ۱۳۵۲
- کتاب سوم الفبا، زمستان ۱۳۵۲
- کتاب چهارم الفبا، تابستان ۱۳۵۳
- کتاب پنجم الفبا، زمستان ۱۳۵۳
- کتاب ششم الفبا، تابستان ۱۳۵۶
- کتاب اول، زمستان ۱۳۶۱
- کتاب دوم، بهار ۱۳۶۲
- کتاب سوم، تابستان ۱۳۶۲
- کتاب چهارم، پاییز ۱۳۶۲
- کتاب پنجم، زمستان ۱۳۶۳
- کتاب ششم، پاییز ۱۳۶۴
- کتاب هفتم، پاییز ۱۳۶۵
سخنی بیشتر دربارهٔ آثارش
ایلخیچی
ناصر وثوقی در مجلهٔ اندیشه و هنر که ویژهنامهای برای جلال آلاحمد است، کتاب «ایلخیچی» مورد تأیید جلال را اینگونه نقد میکند:
جلال آلاحمد در مقدمه ایلخیچی توضیح میدهد: «یک آبادی است با این امتیاز که از آبادیهای معدود اهل حق است و اگر بپذیریم که برای شناختن یک فرقه تنها کافی نیست که بدانی کتابها چه نوشتهاند بد نیست در ایلخیچی بنشینی و گپ بزنی. اینجوری بهتر میتوان فهمید که یک سنت چگونه دوام میکند و از کجا میزاید.» به راهنمایی این کلمات سراغ متن میرویم و درمییابیم که ایلخیچی پریشاننوشتهای است در ستایش صوفیگری و پوسیدهپرستی و ولنگاری و خرافات و سر در لاک خود فرو بردن و از جهان هر چه در آن است بیخبر ماندن و سخت در این زمینهها پیروز.
«و اما نویسنده، غلامحسین ساعدی نویسندهای است طبیب و یا بالعکس.» پزشکی که زیارت نشانهگاههای ایلخیچی و صحبت با بلقیسخانم و درویش اصغر را بر بالین بیمارن و آزمایشگاه و پژوهشهای علمی و پزشکی ترجیح داده است تا در نیمهٔ دوم سدهٔ بیستم صوفیگری را پاس بدارد و بقایای سنتی پوسیده و نکبتآور را از گزند زمان ایمن سازد.
شیوهٔ کار در ایلخیچی تازه است: نشستن پای بساط عمو اسدها و کلثوم ننههای ایلخیچی، خالی کردن لیوانهای عرق و اختلاط با همپیالهها، زیارت قیرخ ایاخ و مزار صاحبان کرامت و آوردن پوسیدهترین خرافههای عهد بوقی وابسته به مکتب تاریخی «دنیارو ولش» که در این آمیزشها به گوش میخورد بر روی کاغذ...
ایلخیچی را نمیتوان با تکنگاریهای دیگر سنجید، زیرا تکنگاری نیست... طبیبی قلم به ستایش صوفیگری برمیدارد. مؤسسهای وسیلهٔ کارش را فراهم میآورد و دستگاهی دانشگاهی در این «بیهودهگرایی» که وقت و پول و اندیشه بسیاری را بههدر میدهد. پیشگام و مبتکر است. چه میتوانیم بکنیم جز این که: حضرت جلال آلاحمد را از این «دستهگل دماغپرور» که به گنجینهٔ زبان و ادب پارسی و به سرپرستی ایشان هدیه شده است بیدار باش دهیم. جناب احسا نراقی و جناب شاپور راسخ را از گِرد گردن مصالحی درویشانه و پوشالین، نظیر «ایلخیچی» در راه تجدید بنای اقتصادی و اجتماعی برحذر بداریم... [۱۸]
عزاداران بیل
صمد بهرنگی در کتاب «مجموعهٔ مقالهها» بیل ساعدی را نمونهای از روستایینویسی میداند که گاها به سوی سمبولیسم حرکت میکند:
«زمینهٔ قصههای بیل، زندگی عادی مردم روستایی است به نام بیل. این چیز مهمی نیست. اهمیت قصهها در برداشتی است که نویسنده از زندگی عادی روستا کرده است. این برداشت خاص اوست و در ادبیات فارسی تازگی دارد... بیل روستایی است مثل صدها روستای ناشناس دیگر. با پنجاه یا شصت یا کمتر زن و مرد و بچه... ساعدی بیآنکه حرف توی دهان آدمهای قصههایش بگذارد و توصیفی از در و دیوار روستا بکند، ما را حتی با معماری خاص روستاهای دور و بر بیل آشنا میکند... ساعدی در این قصه از اساطیر مردم خوب و بجا استفاده میکند و حرفش را در قالب آنها بیان میکند... هر قصه در اطراف یکی از بیلیها دور میزند. در ضمن دیگر بیلیها هم در همهٔ قصهها کم و بیش ظاهر میشوند. مثلا قصهٔ سوم در اطراف مشدی حسن و گاوش دور میزند... طرز کار ساعدی بر این اساس است که آدمهایش با گفتگو و رفتارشان خود را و محیطشان را بشناسانند. نمیتوانید در وصف سیرت یکی از بیلیها جملهای پیدا کنید. آدمها ذات خود را بروز میدهند... اما مسئله اصلی این است که نویسنده قصههایش را برای کدام دسته از مردم نوشته است؟ آیا مردم عادی باسواد اگر قصههای او را بخوانند لذت میبرند و چیزهایی دریافت میکنند؟ آیا نویسنده عزیز معتقد است که توجه به این جور چیزها در شأن هنر نیست؟ بهنظرم که مردم عادی با سواد چیز کمی از «عزاداران بیل» دریافت کنند. بهخصوص که گاهی قصهها به طرف سمبولیسم گرایش میکنند و فهم آنها مشکل میشود. یا بهتر بگویم که دید و برداشت نویسنده بعضی وقتها خیلی خصوصی و پیش خود میشود و خواننده قصد او را درنمییابد.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
توپ
محمود کیانوش «توپ» ساعدی را عقبگردی در نویسندگی او میداند:
طبع ساعدی در نمایشنامههایش آزادی بیشتری دارد، چون در نمایشنامه، آدمها فقط حرف و حرکت دارند. بههمینجهت اغلب داستانهای ساعدی به نمایشنامه بیشتر شبیه است تا به داستان. اما در داستان توپ نویسنده گویا آگاهانه خواسته است از تئاتر دوری بگیرد، و اولین بار است که میبینیم ساعدی به توصیف محیط میپردازد... در داستان توپ ساعدی همین آدمها و همین حرفها و حرکتها را دارد، اما در پرداختن داستان میکوشد که واقعا داستاننویس باشد. همین کوشش موجب شده است که خامیهایی نیز آشکار شود. نخستین کوشش نویسنده است در این زمینه و خامیها نیز رنگ تمرین و آزمایش دارد... تلاش در کامل کردن توصیف، عیبهایی در داستان بهجا گذاشته است. اول این که توصیف طبیعت و دگرگونیهای آن باید مورد داشته باشد و از دیدگاه آدم صحنه انجام بگیرد، حال آن که اغلب وصفهای توپ از طرف نویسنده و جدا از وضع و حال آدمهای صحنه صورت میگیرد. دوم این که طول وصفها از نیاز داستان تجاوز میکند. سوم این که اینگونه وصف کردن در طبیعت نویسندهٔ توپ نیست و چون او خود را وادار به به توصیف میکند۷ اغلب توصیفها کهنه و پیش پا افتاده از کار درمیآید یا عینا تقلیدی است از وصف نویسندگان دیگر (نشانی از وصفهای صادق هدایت در بوف کور و زبان توصیفی جلال آلاحمد را یادآور میشود)... چاپ شدن توپ بانک اخطاریست به نویسندهٔ آن و با این دو اشاره: ۱- وقتی که شناخته شدی هرچه بنویسی چاپ میکنند، پس هیچکس مواظب تو نیست، نه ناشر، نه خواننده، نه منتقد. خودت مواظب خودت باش! ۲- توپ و دیکته و زاویه نشان میدهد که نویسنده سخت دویده است. حالا اگر نمیخواهی از رفتن بمانی، بنشین و نفس تازه کن.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
ده لالبازی
سیدرضا حسینی در مقالهای به نقد نمایشنامه «ده لالبازی» ساعدی (گوهرمراد) مینشیند. او در جایی از متن عنوان میکند که «با هنرمندی مستقل و کاری تازه روبرو شده است»، با این حال، نقد صریحی بر این اثر وارد میکند:
«ده لالبازی» مجموعهٔ ده نمایشنامهٔ بیگفتار (پانتومیم) است که بهصورت کتابی کوچک منتشر شده است... در «گوهرمراد» از آن بیماری که دامنگیر بیشتر نویسندگان جوان ما است، اثری نیست. در او نه کششی برای تقلید از نویسندهٔ خاصی وجود دارد و نه تلاشی برای حفظ خود از چنین تقلیدی. کار او به خودی جدا و تازه است. اما دربارهٔ این که آیا این قطعات «لالبازی» است یا نه جای حرف است. زیرا تقریبا در همهٔ این نمایشنامههای بیگفتار هیچ احتیاجی به «لالبازی» احساس نمیشود و هیچگونه لالبازی هم در آنها نیست. درست است که گفتاری در میان نیست و هنرپیشهها با کمال راحتی میآیند و میروند و حرکات طبیعیشان برای اجرای نمایشنامه کافی است. حالا اگر به حرکات طبیعی آنان حرکات چهره نیز اضافه شود شاید بهتر بیان مقصود کند و یا بعید نیست که غلو هنرپیشه در این قبیل حرکات برای این که پانتومیمی اجرا کرده بادش، رنگ اصلی نمایشنامه را بر هم بزند. زیرا اغلب این قطعات مانند قطعهٔ شعری زیباست و آنچه در آنها ضروری بهنظر میرسد حرکات مخصوص پانتومیم نیست، بلکه آهنگ است و رقص... بهتر بگویم بهنظر من بیشتر این قطعات به جای این که پانتومیم شمره شود، شبیه داستانهایی برای «باله» است و بیآن که خود نویسنده به این نکته اشاره کرده باشد، بعضی از این نمایشنامهها به خودی خود این رقص و آهنگ را در نظر خواننده مجسم میسازد.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
ممنوع ولی مجاز
از دهه ۶۰ کتابهای ساعدی بهدلیل همکاری وی با گروهکهای مسلح و هتاکی نسبت به [آیت الله] خمینی و مقابله با انقلاب، ممنوع الانتشار شد؛ لکن در دولت اصلاحات، آثار وی به لطف سیاست تساهل و تسامح وزیر ارشاد وقت منتشر گردید. این اقدام با انتقاد برخی از گروههای متعهد و وفادار جمهوری اسلامی مواجه شد. از جمله دفتر سیاسی سپاه پاسداران در نشریه رویدادها نسبت به تجدید چاپ آن آثار اعتراض کردند. اما مدیرکل وقت کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اعلام کرد که چون آقای دکتر ساعدی در هیچیک از مراجع قانونی ایران محکوم نشدهاند، نمیتوان جلو انتشار آثار او و یا تجدید چاپ آنها را گرفت.
دنیای مارکز و دنیای ساعدی
ساعدی پیش از رئالیسم جادویی مارکز و ماکوندوی غربیش و خیلی پیش از ترجمه آنها به آفرینش جهانی خیالی با دستمایههای جادو و بیشتر هراس پرداخته بود؛ اما تفاوت این دو شاید بیشتر در این باشد که دنیای مارکز سرشار از شهوت زیستن است و جهان ساعدی مشحون از مرگ و جنون و از این نظر شاید ساعدی بیشتر به فاکنر نزدیکتر باشد تا مارکز.
عاشقی به سبک چخوف
میگویند چخوف عاشق شخصیتهای داستانش بود و آدمهایش را دوست داشت و این از سطرسطر آثارش پیداست. تاثیر چخوف بر ساعدی آشکار است. ساعدی هم پیداست که آدمهایش را دوست دارد. مهربانی از ویژگیهای شاخص شخصیت اوست؛ اما این هم هست که نوع دوست داشتن او، دوست داشتنی توام با وحشت است و اضطراب. ساعدی بلاهت جماعتی گرسنه و عقیم را نمایش میدهد. بلاهتی که به غارت ختم میشود. آدمهای ساعدی در زخمخوردهترین حالتشان باز تحمل میکنند و میمانند. انگار به امید روزی که ورق برگردد و به قولی گدا معتبر شود، وحشت ساعدی هم از همین است.
جهان داستانهای ساعدی
جهان نیازمندان بیقهرمانی است که در پی قهرمان باقی و قدیسپروری عمرشان تباه شده است و از قهرمان هم خبری نیست. ساعدی در تمام داستانهایش همین فقر را نشانه رفته است. قهرمان نبودن و بیقهرمان زیستن فقر نیست، فقر آنجاست که از آدمی با هزار نقطه ضعف و نیاز، قهرمانی قدیس ساخته شود. در جهان ساعدی چنین قهرمانی یا فریبکار میشود یا گریزان و سرگردان.
بررسی نقش زن در آثار ساعدی
زن در داستانهای ساعدی اصولاً یا شخصیتی مادرگونه دارد، یا دختری است نجیب، هنرمند و عاشقپیشه یا اینکه در اغلب مواقع یک زن وقیح است که با وقاحتش قصد دارد به خواستههایش برسد.
ساعدی در این رابطه مینویسد: «چاله چولههای عاطفی سنگ پای روحه. یک مرتبه میآید و همه چیز را جاکن میکند.»
خطای یادکرد: برچسب <ref>
نامعتبر؛ نامهای نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
بااینحال نیلوفر بیضایی نظری کاملا متفاوت دارد، از نظر او در آثاری از ساعدی که در آن زنان حضور دارند، این حضور در سایه خصلتهای پستی که نویسنده برای آنها در نظر میگیرد بیاهمیت و منفی جلوه می کند.
ساعدی در مصاحبهای در مورد کمرنگ بودن نقش زن در آثارش و اینکه آیا تعمدی در کار بوده یا نه میگوید:
«نه! تعمدی در کار نبوده است. وقتی راجع به زن فکر میکنند، به خصوص ایرانیها در فضای خاصی زندگی کردهاند، بیشتر به زن بهعنوان یک ماده نگاه میکنند. شخصیت گدا یک زن است. یک پیرزن. پس زن حضور دارد. در «آرامش در حضور دیگران» دو تا زن جوان هستند. به هر حال در کار من در این مورد تعمدی در کار نیست. بستگی دارد به اینکه در اثری که مینویسید ضرورت وجود زن هست یا نه.»
[۱۹]
انقلابی سابق
حدیث زندگی او بیشک حدیث دردمندی است که در دو نوبت آوارگی دید. هم در دوران شاه و هم در دوران پس از انقلاب اسلامی. زندگی و آثار غلامحسین ساعدی، حکایت خلاقیت، نبوغ و آفرینش هنری است در بستر یک جامعه استبدادزده.ساعدی پس از انقلاب تا مدتها تحت تعقیب بود و به گفته خودش چندین ماه زندگی مخفی داشت:«همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیدا کنند و آخر سر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم.» همچنین چند روز پیش از مرگش تاسف خود را از وضعی که دچار آن شده اینگونه ابراز میدارد: «درگیری سیاسی تا به حال نگذاشته است که به این کار (نویسندگی) بپردازم. کار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم.»
منافق فعلی
هشت روز پس از پیروزی انقلاب و در تاریخ ۳۰بهمن۱۳۵۷ عدهای از اعضای کانون نویسندگان در یک حرکت تاکتیکی به دیدار [آیت الله] خمینی رفتند. غلامحسین ساعدی هم در میان کسانی که به دیدار ایشان رفتند، قرار داشت. او بعدها و در جریان گفتوگو با ضیاء صدقی، به ماجرای این ملاقات اشاره میکند. ساعدی در جریان رفراندوم ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ مخالفت خود با حاکمیت اسلامی را علنی کرد و مقابل نظام ایستاد. وی تمام توان خود را در خدمت با تبلیغات سوء علیه رفراندوم جمهوری اسلامی به کار گرفت. همچنین در رابطه با انتخابات مجلس خبرگان نوشت:« انتخابات قلابی راه انداختند و نخبههای حیرتآور و شیخهای بینام و نشان مسئلهگو را از صندوقها بیرون کشیدند تا سرنوشتنامه سیاهی، نه تنها برای نسل حاضر که برای نسلهای بعدی رقم بزنند، نخبههایی که بیشترشان در روضهخوانی صلاحیت دارند.»
منبعشناسی
به طور کلی دو شناختنامه در ارتباط با زندگی و آثار غلامحسین ساعدی موجود میباشد. یکی شناختنامهای است که جواد مجابی گرآورده است و دیگری شناختنامهای است به همت کوروش اسدی. برخی دیگر از منابعی که در ارتباط با ساعدی و آثارش موجود میباشند:
- گوهر مراد و مرگ خود خواسته، اسماعیل جمشیدی، ۱۳۸۱، تهران، نشر علم
- بختک نگار قوم (نقد آثار غلامحسین ساعدی) از نگاه نویسندگان، علیرضا سیفالدینی، ۱۳۷۸، تهران، نشر اشاره
- نقد و تحلیل و گزیده داستانهای غلامحسین ساعدی، روحالله مهدیپورعمرانی، ۱۳۸۱، تهران، نشر روزگار
- نقد آثار غلامحسین ساعدی (گوهرمراد)، عبدالعلی دستغیب، ۱۳۵۴، نشر چاپار
پانویس
- ↑ شناختنامه ساعدی. ص. ۲۶،۲۷،۱۶۸،۴۵،۵۰،۲۵۶،۳۶،۳۷،۵،۴۷۶،۴۸۴،۴۸۷.
- ↑ شناختنامهٔ غلامحسین ساعدی. ص. ۱۶ و ۱۷ و ۱۰۳.
- ↑ «نگاهی دیگر؛ ساعدی، آل احمد و فداییان خلق تبریز».
- ↑ «مرگ در آوارگی، ۲۵ سال از مرگ ساعدی میگذرد».
- ↑ سپانلو، محمدعلی. تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران (سپانلو).
- ↑ موحد، ضیاء. تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران.
- ↑ «واژههای غریب در دنیای عجیب؛ ۳۰ سال از مرگ ساعدی گذشت».
- ↑ اسدی، کورش. شناختنامهٔ غلامحسین ساعدی.
- ↑ «در حکمت ساعدی بودن گوهر مراد!».
- ↑ بهرنگی، صمد. مجموعه مقالهها.
- ↑ کیانوش، محمود. آذرخش بیتندر. آبان و آذرماه ۱۳۴۷.
- ↑ فهیمهاشمی، جلال. مردم را خوب میشناخت.
- ↑ گلستان، لیلی. تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران (لیلی گلستان).
- ↑ گلستان، ابراهیم. از روزگار رفته، چهره به چهره با ابراهیم گلستان.
- ↑ «پهلوانی که گریستن می توانست».
- ↑ «غلامحسین ساعدی و سینما».
- ↑ حسینی، سیدرضا. ده لالبازی. فروردنی ۱۳۴۴.
- ↑ وثوقی، ناصر. در ستایش صوفیگری یا «ایلخیچی». مهر ۱۳۴۳.
- ↑ «نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی».
منابع
- اسدی، کورش (۱۳۹۶). شناختنامهٔ غلامحسین ساعدی. تهران: نشر نیماژ. شابک ۹۷۸۶۰۰۳۶۷۳۹۴۶.
- مجابی، جواد (۱۳۷۸). شناختنامهٔ ساعدی. تهران: نشر قطره. شابک ۹۶۴-۳۴۱-۰۵۰-۱.
- موحد، ضیاء (۱۳۹۵). تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران. تهران: ثالث. ص. ۹۸. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۸۰۳۳۸۴.
- حسینی، سیدرضا. «ده لالبازی». انتقاد کتاب دورهٔ دوم، ش. ۱ (فروردنی ۱۳۴۴): ۱۴-۱۱.
- فهیمهاشمی، جلال. «مردم را خوب میشناخت». ماهنامه ادبیات و داستان (تهران) دوم، ش. نهم (۱۳۹۲): ۶۲.
- گلستان، لیلی (۱۳۹۶). تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران (لیلی گلستان). تهران: ثالث. ص. ۵۰. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۸۰۲۱۰۳.
- گلستان، ابراهیم (۱۳۹۶). از روزگار رفته، چهره به چهره با ابراهیم گلستان. تهران: ثالث. ص. ۱۶۱. شابک ۹۷۸۶۰۰۴۰۵۰۲۳۴.
- اسدی، کورش (۱۳۹۷). شناختنامهٔ غلامحسین ساعدی. تهران: نیماژ. ص. ۱۸-۱۶. شابک ۹۷۸۶۰۰۳۶۷۳۹۴۶.
- سپانلو، محمدعلی (۱۳۹۶). تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران (سپانلو). تهران: ثالث. ص. ۲۰۷-۲۰۶. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۸۰۷۶۸۹.
- وثوقی، ناصر. «در ستایش صوفیگری یا «ایلخیچی»». اندیشه و هنر دورهٔ پنجم، ش. ۴ (مهر ۱۳۴۳): ۵۲۸-۵۲۹.
- بهرنگی، صمد (دوم فروردین ۱۳۶۰). مجموعه مقالهها. تهران: دنیا/ روزبهان. ص. ۱۱۹-۱۰۵. شابک - مقدار
|شابک=
را بررسی کنید: length (کمک). تاریخ وارد شده در|سال=
را بررسی کنید (کمک)
- کیانوش، محمود. «آذرخش بیتندر». انتقاد هنر دورهٔ چهارم، ش. ۳ (آبان و آذرماه ۱۳۴۷): ۳۱-۲۱.
پیوند به بیرون
- «واژههای غریب در دنیای عجیب؛ ۳۰ سال از مرگ ساعدی گذشت». ۴آذر۱۳۹۴ (۲۵نوامبر۲۰۱۵).
- «یادی از غلامحسین ساعدی؛ ۲۵ سال پس از مرگش». ۴آذر۱۳۸۹ (۲۵نوامبر۲۰۱۰).
- «در حکمت ساعدی بودن گوهر مراد». ۴آذر۱۳۹۴.
- «داستان انقلاب به روایت غلامحسین ساعدی». ۴آذر۱۳۹۴.
- «پهلوانی که گریستن می توانست». ۴آذر۱۳۹۴.
- «نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی». ۴آذر۱۳۹۴.
- «غلامحسین ساعدی و سینما». ۴آذر۱۳۹۴.