چارگرد قلا گشتم: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۹: خط ۲۹:
<center>* * * * *</center>
<center>* * * * *</center>


رمان ۳۶۲ برگ دارد و از همان آغاز خواننده حس می‌کند که دو داستان را می‌خواند در یک دفتر. دو داستان را می‌نگرد در بطن یک رمان، دو درونمایه‌اند. دو روایت‌اند از یک راوی و خواننده نمی‌پرسد که چرا چنین است و چرا باید چنین باشد.<ref name="فرهنگستان"/>
رمان ۳۶۲ برگ دارد و از همان آغاز، خواننده حس می‌کند که دو داستان را می‌خواند در یک دفتر. دو داستان را می‌نگرد در بطن یک رمان، دو درونمایه‌اند. دو روایت‌اند از یک راوی و خواننده نمی‌پرسد که چرا چنین است و چرا باید چنین باشد.<ref name="فرهنگستان"/>
رمان چارگرد قلا گشتم کاریست که نسبت به دیگر رمان‌های این نویسنده کاملا متفاوت و با سبک جداگانه، زیرا در این رمان خواننده نمی‌تواند راوی داستان را به صورت مشخص تشخیص دهد و حادثات و اتفاقات توسط چندین راوی نقل می‌شوند. استاد زریاب می گوید؛  مهم در داستان‌ها راوی نیست ، بلکه آفرینش جهان رمان مهم است که توسط چندین راوی بیان می‌شود.
رمان چارگرد قلا گشتم کاریست که نسبت به دیگر رمان‌های این نویسنده کاملا متفاوت و با سبک جداگانه، زیرا در این رمان خواننده نمی‌تواند راوی داستان را به صورت مشخص تشخیص دهد و حوادث و اتفاقات توسط چندین راوی نقل می‌شوند. استاد زریاب می گوید؛  مهم در داستان‌ها راوی نیست ، بلکه آفرینش جهان رمان مهم است که توسط چندین راوی بیان می‌شود.


در بخش از رمان چارگردقلا گشتم، یکی از راوی‌ها مرده است که پس از مرگش اتفاقات را نقل می‌کند که این هم یک شگرد‌های رمان است ، به این معنا که دنیای رمان نه واقعیت است و نه هم خیالی بلکه فضای خود را دارد.   
در بخش از رمان چارگردقلا گشتم، یکی از راوی‌ها مرده است که پس از مرگش اتفاقات را نقل می‌کند که این هم یک شگرد‌های رمان است ، به این معنا که دنیای رمان نه واقعیت است و نه هم خیالی بلکه فضای خود را دارد.   
خط ۴۵: خط ۴۵:
==برای کسانی که کتاب را نخوانده‌‌اند==
==برای کسانی که کتاب را نخوانده‌‌اند==
===خلاصه کتاب===
===خلاصه کتاب===
این رمان چون کلیله و دمنه داستان در داستان نیست و یا مانند مثنوی معنوی نیست که نویسنده داستانی را نیم کاره رها کند و به دنبال قصۀ دیگری رود و باز آید و داستان نیم کارۀ نخستین را پایان دهد. این رمان با آن که دو داستان جداگانه در دو زمان ناهمگون در خود دارد، ولی نویسنده آن را در دو فصل جدا گانه نپرداخته است. او گاهی راوی این روایت است و زمانی راوی روایتی دیگر. یکی از داستان ها سرگذشت حکیمان زمانه است که نوباوگان یک کوچه اند و راوی خود از شمار آنان است. آنان هنگام غروب بر بام خانۀ حاجی نعیم می نشینند و از هر دری سخن می زنند. داستان دیگر داستان عاشقانۀ راوی است در مسکو، با دختری به نام گالیا که دوست دارد او را زلیخا بنامد.
راوی در مسکو به یاد دوستان کابلش می‌افتد، به یاد رفیق‌های دوران نوباوگی و یاد تنها صحنه‌ای که با آنان سنگر برفی ساخته بود و یکی از آنان در میان گلولۀ برفی سنگی را تعبیه کرده و بر سر رفیقش حواله کرده بود. به یاد بچه‌هایی که اکنون بزرگ شده‌اند. او اکنون در مسکو زندگی می‌کند، شیفتۀ یک دختر روسی شده است. نوستالژی او را به گذشته‌ها می‌کشاند. به کابل می برد:
 
راوی در مسکو به یاد دوستان کابلش می افتد، به یاد رفیق های دوران نوباوگی و یاد تنها صحنه یی که با آنان سنگر برفی ساخته بود و یکی از آنان در میان کلولۀ برفی سنگی را تعبیه کرده و بر سر رفیقش حواله کرده بود. به یاد بچه هایی که اکنون بزرگ شده اند. او اکنون در مسکو می زید، شیفتۀ یک دختر روسی شده است. نوستالژی او را به گذشته ها می کشاند. به کابل می برد:
 
'''«نمی دانم به کجا رفته اند. شهزاده، نسیم، پاینده، رفیق و سردار. شما کجا رفتید با آن دل های شاد و معصوم کجا رفتید؟ اکنون کجا هستید؟ در کدام گوشۀ این جهان هستید؟ آیا من من هم به شما به رؤیایی مبدل شده ام؟ ولی من این جا در مسکو هستم. اینجا برف می بارد. برف می بارد»'''
   
   
پس آن کسی که در مسکو عاشق گالیا شده است، همان راویی است که با پنج تن دیگر بر بام خانۀ حاجی نعیم می نشستند و پرسش های حکیمانه طرح می کردند و پاسخ های حکیمانه می یافتند. راوی آنان را حکیمان زمانه می خواند. در تمام داستان نام های اصلی آنان را نمی گیرد. تنها با شغل پدر شان از آنان یاد می کند: پینه دوز زاده، پسر کتاب فروش، پسر پهلوان سهراب، افسرزاده و پسر تاجر پارچه های پشمی. نویسنده شمار آنان را هفت می داند اما هرجا که از آنان نام می گیرد، شش تن اند. این حکیمان زمانه، نمایندگان قشرها و طبقات گوناگون اند و افکار شان هم پاره یی از موقعیت های آنان حکایت دارد.
پس آن کسی که در مسکو عاشق گالیا شده است، همان راوی است که با پنج تن دیگر بر بام خانۀ حاجی نعیم می‌نشستند و پرسش‌های حکیمانه طرح می‌کردند و پاسخ‌های حکیمانه می‌یافتند. راوی آنان را حکیمان زمانه می‌خواند. در تمام داستان نام‌های اصلی آنان را نمی‌گیرد. تنها با شغل پدرشان از آنان یاد می‌کند: پینه‌دوززاده، پسر کتابفروش، پسر پهلوان سهراب، افسرزاده و پسر تاجر پارچه‌های پشمی. نویسنده شمار آنان را هفت می‌داند اما هرجا که از آنان نام می‌گیرد، شش تن‌اند. این حکیمان زمانه، نمایندگان قشرها و طبقات گوناگون‌اند و افکارشان هم پاره‌ای از موقعیت‌های آنان حکایت دارد.
 
داستان حکیمان زمانه در روزگار شاه اتفاق می افتد، اما خوانند هدر نمی یابد که در چه سالی. پسر کتاب فروش از همه داناتر است. پسر پهلوان سهراب مانند پدرش از جوانمردی سخن می زند. پینه دوز زاده اندکی ساده انگار است و پیوسته در این اندیشه است که آیا کناراب اعلا حضرت از شیشه است و یا این که آیا اعلا حضرت گوز می زند یا نه. افسر زاده هم همواره به ارگ می اندیشد و به شکار اعلا حضرت و این که آیا در بهشت هم تفنگ هست و سر انجام هوش و حواس پسر تاجر پارچه های پشمی همواره به سوی جواهر است و وجود جواهر در بهشت.
 
در داستان دیگر که در مسکو روی می دهد، خواننده از گفتگوها در می یابد که پس از سقوط دولت شوروی است که گرانی بیداد می کند و از وجود ویسکی و کولا و پپسی هم می شود دریافت که باید پس از فرو پاشی شوروی سوسیالستی باشد. در این داستان، راوی عاشق دختر گل فروشی می شود و دختر هم راوی را دوست دارد. دختری با چشم های آبی و خال سبزی بر گردن. نامش گالیاست. برادرش (سرگی) در کشور راوی کشته شده است اما به رغم آن با راوی دوست می شود. گالیا مادینۀ گمشدۀ راوی است. آن دو روز ها را با هم می گذرانند. شب ها به پیاده روی به جنگل می روند و نامش را هرزه گردی می گذرانند. پیوسته ودکا می نوشند و سگرت دود می کنند. روزهای طلایی را از سر می گذرانند ـ اما یک روز گالیا به راوی خبر می دهد که او با مادرش برای کاریابی به هانکانگ خواهد رفت تا با پول کار شان در مسکو مغازه ِیی را بگشایند. با آن که به راوی پیمان می سپارد که پس از یک سال باز خواهد گشت، اما راوی پس از سفر گالیا زندگی خویش را آغاز یک خاموشی و تنهایی می داند و با این جمله ها داستان آن نشاط را غمگنانه پایان می دهد:
 
'''«چند تا پرندۀ ناشناس و بی خانمان، از شاخه های سپیدارها می پرند. سنجابی، از درخت پایین می شود؛ می گریزد و در میان بوته ها ناپدید می گردد. خاموشی است و تنهایی... خاموشی است و تنهایی بیکرانه. آسمان رنگ خاکستری دارد. برف می بارد. برف می بارد.»'''
 
نویسنده این بخش را که حدیث عشق دیوانه وار یک جوان شرقی به دختری نیمه روس و نیمه مغولی است، بس شورانگیز و زیبا نگاشته است. داستان گالیا، رمانتیک و آراسته با زرق و برق های شاعرانه است. در این داستان به رغم داستان حکیمان زمانه، از رویدادهای غیرمنتظره خبری نیست. رخدادها خارق العاده نیستند. خواننده در این داستان زیباترین تصویرها و شورانگیز ترین توصیف ها را می نگرد.
 
هیچ چیز فراواقعیت و باورنکردنی نیست. رهنورد فقط در داستان حکیمانه زمانه از ریالیسم جادویی بهره می گیرد. این داستان چیزی میان رؤیا و واقعیت است. نمی توانی مرزی میان رؤیا و واقعیت بکشی. واقعیت رؤیاست و رؤیا واقعیت:


'''«اصلا زندگی چیست؟ یک رؤیا ... مجموعه یی از رؤیاها و زمان، این هیولای شکست ناپذیر، این رؤیاها را می خورد، می بلعد. از این رؤیاها تنها خاطره یی بر جا می ماند»'''
داستان حکیمان زمانه در روزگار شاه اتفاق می‌افتد، اما خواننده درنمی‌یابد که در چه سالی. پسر کتاب‌فروش از همه داناتر است. پسر پهلوان سهراب مانند پدرش از جوانمردی سخن می‌زند. پینه‌دوززاده اندکی ساده‌انگار است و پیوسته در این اندیشه است که آیا کناراب اعلاحضرت از شیشه است و یا این که آیا اعلاحضرت گوز می‌زند یا نه. افسرزاده هم همواره به ارگ می‌اندیشد و به شکار اعلاحضرت و این‌که آیا در بهشت هم تفنگ هست و سرانجام هوش و حواس پسر تاجر پارچه‌های پشمی همواره به سوی جواهر است و وجود جواهر در بهشت.


در این رمان، درازای زمان هم مشخص نیست. راوی بیست و چهار ساعت ندیدن گالیا را سال ها و سده ها می پندارد. زمان در هم می آمیزد و خط فاصلی میان اکنون و گذشته دیده نمی شود و راوی در همان لحظات که از خود می پرسد برای چه ( رفیق) در کابل سنگ را درون کلولۀ برف بر سر( نسیم) حواله کرده است؛ بلا فاصله از رفتن گالیا می نالد؛ بی آن که خط فاصلی میان این دو زمان و مکان ناهمگون بکشد. بی آن که حتا پاراگرافی را نو کند. به این جمله ها بنگرید:
در داستان دیگر که در مسکو روی می دهد، خواننده از گفتگوها درمی‌یابد که پس از سقوط دولت شوروی است که گرانی بیداد می‌کند و از وجود ویسکی و کولا و پپسی هم می‌شود دریافت که باید پس از فروپاشی شوروی سوسیالستی باشد. در این داستان، راوی عاشق دختر گل‌فروشی می‌شود و دختر هم راوی را دوست دارد. دختری با چشم‌های آبی و خال سبزی بر گردن. نامش گالیاست. برادرش (سرگی) در کشور راوی کشته شده است اما به رغم آن با راوی دوست می‌شود. گالیا مادینۀ گمشدۀ راوی است. آن دو روزها را با هم می‌گذرانند. شب‌ها به پیاده‌روی به جنگل می‌روند و نامش را هرزه‌گردی می‌گذرانند. پیوسته ودکا می‌نوشند و سگرت دود می‌کنند. روزهای طلایی را از سر می‌گذرانند اما یک روز گالیا به راوی خبر می‌دهد که او با مادرش برای کاریابی به هانکانگ خواهد رفت تا با پول کارشان در مسکو مغازه‌ای را بگشایند. با آن‌که به راوی پیمان می‌سپارد که پس از یک سال باز خواهد گشت، اما راوی پس از سفر گالیا زندگی خویش را آغاز یک خاموشی و تنهایی می‌داند و با این جمله‌ها داستان آن نشاط را غمگنانه پایان می‌دهد:


'''«به ر(فیق) دشنام می دهیم. دشنام های رکیک می دهیم. کار زشتی کرده است. آخر چرا...چرا؟ آری چرا رفتی؟ تو چرا رفتی؟ (خطاب به گالیاست) بی آن که مرا بیدار کنی، بی آن که خدا حافظی بگویی، چرا رفتی؟»'''
نویسنده این بخش را که حدیث عشق دیوانه‌وار یک جوان شرقی به دختری نیمه روس و نیمه مغولی است، بس شورانگیز و زیبا نگاشته است. داستان گالیا، رمانتیک و آراسته با زرق و برق‌های شاعرانه است. در این داستان به رغم داستان حکیمان زمانه، از رویدادهای غیرمنتظره خبری نیست. رخدادها خارق‌العاده نیستند. خواننده در این داستان زیباترین تصویرها و شورانگیز‌ترین توصیف‌ها را می‌نگرد.


در نگاه راوی، خواب مثل بیداری است. هرچه که در خواب ببینند، در بیداری اتفاق می افتد. مرزی میان خواب و بیداری هم نیست. همان گونه که مرزی میان رؤیا و واقعبت وجود ندارد.
هیچ چیز فراواقعیت و باورنکردنی نیست. رهنورد فقط در داستان حکیمانه زمانه از ریالیسم جادویی بهره می‌گیرد. این داستان چیزی میان رؤیا و واقعیت است. نمی‌توانی مرزی میان رؤیا و واقعیت بکشی. واقعیت رؤیاست و رؤیا واقعیت. دنبالۀ داستان حکیمان زمانه، پایان رمان را می‌سازد. راوی در همانجا دوستانش را رها می‌کند با نشاطشان و با شور و شادی و خنده‌هایشان.<ref name="فرهنگستان"/>


اگر به تکنیک این رمان بنگری نه بر نثر نویسنده، می پنداری که این دو داستان را دو نویسندۀ جداگانه نوشته اند. در داستان حکیمان زمانه، خیال پردازی و واقع نگاری به هم می آمیزند. برخی از رخدادها شگرف، باور نکردنی و فراواقعی اند ولی نویسنده زمینه را چنان فراهم می سازد که باورکردنی در نظر آیند که این ویژگی واقعگرایی جادویی است و رهنورد زریاب در این داستان از ریالیسم جادویی بهره می گیرد. گویی نویسنده از گریبان گارسیا مارکز، آستریاس، ایزابل آلنده و بورخس سر به در می آورد. می پنداری که اثری از یک نویسندۀ امریکای لاتین را می خوانی. در داستان حکیمان زمانه، فضا اثیری می شود، نه مانند بوف کور هدایت، بل به گونۀ دیگر. به گونه یی که رهنورد فضاسازی می کند.


رویدادهای زیر گواه آنند که چیزهایی که در واقعیت نمی توانند هر گز اتفاق بیفتند، در این داستان اتفاق می افتند. در داستان حکیمان زمانه که پهلوان سهراب کشته شده است، بر لب بام ظاهر می شود؛ نه مانند یک رؤیا، بل مانند یک واقعیت و با حکیمان سخن می زند. هنگامی که افسر زاده ماجرا را به پدرش باز می گوید در پاسخ خویش می شنود که این واقعه تنها در خیال شان آمده است، اما آنان می دانند که او را دیده اند. با چشمان خویش دیده اند. فریادش را شنیده اند که بانگ بر می آورد :( یا ذو الجلال و الاکرام) همین پهلوان کشته شده، باری به دیدار راوی داستان که بیمار است می آید. با راوی سخن می زند و علم گورگاهش را که با خود آورده است، در کنج خانۀ راوی می گذارد و چون همسایگان در می یابند، پیوسته به زیارت آن علم می آیند و آن را می بوسند. در این رمان سگی که از پهلوان سهراب جوانمردی دیده است، پس از مرگ پهلوان با چوچه اش می رود و بر سر گور پهلوان اعتکاف می کند. در این رمان، مَیناها سخن می زنند. بُز سخن می زند ـ حکیمان زمانه دختری را با بز وی در سبزه زاری می نگرند که یک صد و ده سال پیش انگلیسی ها او را کشته اند. دختر با آنان سخن می زند و خرمای یک صد و ده سالۀ تازه به آنان می دهد؛ طرفه این که بز وی نیز به سخن می آید:
====ابهام زمان====
در این رمان، درازای زمان هم مشخص نیست. راوی بیست و چهار ساعت ندیدن گالیا را سال‌ها و سده‌ها می‌پندارد. زمان در هم می‌آمیزد و خط فاصلی میان اکنون و گذشته دیده نمی‌شود و راوی در همان لحظات که از خود می‌پرسد برای چه ( رفیق) در کابل سنگ را درون کلولۀ برف بر سر( نسیم) حواله کرده است؛ بلافاصله از رفتن گالیا می‌نالد؛ بی‌آن‌که خط‌فاصلی میان این دو زمان و مکان ناهمگون بکشد. بی‌آن‌که حتی پاراگرافی را نو کند. در نگاه راوی، خواب مثل بیداری است. هرچه که در خواب ببینند، در بیداری اتفاق می‌افتد. مرزی میان خواب و بیداری هم نیست. همان‌گونه که مرزی میان رؤیا و واقعبت وجود ندارد.<ref name="فرهنگستان"/>


'''«بز به سوی دختر دید و آوازی کشید که مانند خنده بود. در همین حال صدا زد: یک صد و دوازده سال! وقتی تو شهید شدی من؛ من دو ساله بودم.»'''
====روایت موازی دو داستان====
این رمان با آن که دو داستان جداگانه در دو زمان ناهمگون در خود دارد، ولی نویسنده آن را در دو فصل جداگانه نپرداخته است. او گاهی راوی این روایت است و زمانی راوی روایتی دیگر. یکی از داستان‌ها سرگذشت حکیمان زمانه است که نوباوگان یک کوچه‌اند و راوی خود از شمار آنان است. آنان هنگام غروب بر بام خانۀ حاجی نعیم می‌نشینند و از هر دری سخن می‌زنند. داستان دیگر داستان عاشقانۀ راوی است در مسکو، با دختری به نام گالیا که دوست دارد او را زلیخا بنامد.


گور این دختر که دردانه نام دارد، در حویلی مردی است که پنج صد سال عمر دارد. مردی که در روزگار شاهرخ زاده شده است و تا حال زنده است. دختر این مرد هم که دردانه نام داشته است شهید شده است و پدر آرامگاهش را نمی داند کجاست. دختر دیگری هم که زنده است و از چاه خانۀ حاجی نعیم آب می آورد دردانه نام دارد. انگار نویسنده قصد دارد تا این نام را نمادین سازد. رخداد دیگری که شگفتی انگیز می نماید، آن است که راوی داستان که پهلوان سهراب از مرگش خبر داده بود در بیماری محرقه می میرد و پس از مرگش نیز به روایت داستان ادامه می دهد. او درست مانند یک آدم زنده دنبالۀ داستان حکیمان زمانه را مو به مو دنبال می کند.
اگر به تکنیک این رمان بنگری نه بر نثر نویسنده، می‌پنداری که این دو داستان را دو نویسندۀ جداگانه نوشته‌اند. در داستان حکیمان زمانه، خیال‌پردازی و واقع‌نگاری به هم می‌آمیزند. برخی از رخدادها شگرف، باورنکردنی و فراواقعی‌اند ولی نویسنده زمینه را چنان فراهم می‌سازد که باورکردنی در نظر آیند که این ویژگی واقع‌گرایی جادویی است و رهنورد زریاب در این داستان از ریالیسم جادویی بهره می‌گیرد. گویی نویسنده از گریبان گارسیا مارکز، آستریاس، ایزابل آلنده و بورخس سر به درمی‌آورد. می‌پنداری که اثری از یک نویسندۀ امریکای لاتین را می‌خوانی. در داستان حکیمان زمانه، فضا اثیری می‌شود، نه مانند بوف کور [[صادق هدایت]]، بل به گونۀ دیگر. به گونه‌ای که رهنورد فضاسازی می‌کند. نویسنده در این رمان به بحث‌های مستقیم سیاسی نمی‌پردازد؛ اما می‌کوشد تا در هر دو داستان برهه‌هایی از وضعیت سیاسی هر دو جامعه را نمودار سازد. از یورش بیدادگرانۀ چنگیزیان می گوید؛ از ستم روزگار استالین.<ref name="فرهنگستان"/>


نویسنده در این رمان به بحث های مستقیم سیاسی نمی پردازد؛ اما می کوشد تا درهر دو داستان برهه هایی از وضعیت سیاسی هر دو جامعه را نمودار سازد. از یورش بیدادگرانۀ چنگیزیان می گوید؛ از ستم روزگار استالین. در داستان حکیمان زمانه، آن پنج تن هم، ستم را زشت می انگارند و تقبیح می کنند. پسر پینه دوز حکایت می کند که چه گونه یک افسر و پنج سرباز به خانۀ شان یورش آوردند؛ چه گونه برادرش را زیر ضرب و شتم گرفتند و زندانی اش ساختند برای این که شبنامه توزیع کرده است و صدارت عظما را بد گفته است. نویسنده می خواهد از ستم هایی که در آینده بر سرزمینش خواهد رفت، نیز پرده بردارد؛ اما چه گونه ممکن است؟ این جا بار دیگر پهلوان سهراب شهید حاضر می شود تا از وضعیت آینده کشور خبر دهد. او خسته و در هم شکسته به نظر می آید. موی هایش خاکستری شده اند. او می گوید به آینده سفر کرده است و فجایع هولناکی را در کشور دیده است. او از دوران دیو سرخ می گوید. از روزگار جنگ های داخلی می گوید. از دوران سالاری مردانی می گوید که عمامه های سیاه بر سر دارند. از روزگاری می گوید که کاخ های بزرگ ساخته می شوند. بانک ها فربه می شوند ولی جاده ها انباشته از دریوزگران اند و گدایان و بدین سان، از سی و سه سال ستم و ویرانیی که خواهد آمد، حکیمان زمانه را آگاه می سازد.
====زبان داستان====
 
زبان داستان زبان دستوری، سالم و پاکیزه است. نثر رهنورد زریاب در این کتاب شورانگیز توفنده و آهنگین است. بهره‌گیری از اسطوره، نماد و شعر بر زیبایی این نثر می‌افزاید. هرچندگاهی در کنار فعل‌ها و واژگان ادبی و باستانی چون: برنهیم، درنوشتند، آژنگ، آسمانه و سرنگون، واژگان عامیانه‌ای مانند: ستره، منگ و دنگ، تلو تلو خوران، یکپارچگی این نثر سخته را خدشه‌دار می‌کند.<ref name="فرهنگستان">{{یادکرد وب|نشانی=http://farhangistan.com/3111-2/ |عنوان=چار گرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم | فرهنگستان Farhangistan}}</ref>
دنبالۀ داستان حکیمان زمانه، پایان رمان را می سازد. راوی در همانجا دوستانش را رها می کند با نشاط شان و با شور و شادی و خنده های شان. دیگر افسر زاده و پسر تاجر پارچه ها ی پشمی با آنان نیستند. دردانۀ شهید به آنان پیمان سپرده است که برای شان بادام خواهد آورد و از این پس خواهد آمد و با آنان بازی خواهد کرد. حکیمان زمانه شاد شادند و رمان با این جمله ها پایان می پذیرد:
 
'''«در و دیوار آواز می خواند. شهر آواز می خواند. کوه های شیر دروازه و آسمایی آواز می خوانند. در جهان جشنی بزرگ برپا شده است. جهان شادی و بسط عظیمی را تجربه می کند. آسمان نقره ریزان لبخند می زند و سر آن دارد که قهقهه یی را سر بهد ـ یک قهقهۀ شاد و رهایی بخش را. برف می بارد. برف می بارد.»'''
 
زبان داستان زبان دستوری، سالم و پاکیزه است. نثر رهنورد زریاب در این کتاب شورانگیز توفنده و آهنگین است. بهره گیری از اسطوره، نماد و شعر بر زیبایی این نثر می افزاید. هرچند گاهی در کنار فعل ها و واژگان ادبی و باستانیی چون: برنهیم، در نوشتند، آژنگ، آسمانه و سرنگون، واژگان عامیانه یی مانند: ستره، منگ و دنگ، تو تلو خوران، یکپارچگی این نثر سخته را خدشه دار می کند.
 
نقطه گذاری کتاب نیز، خواننده را در خواندن یاری می رساند، هرچند که در کابرد برخی از نشانه ها، با نویسنده سرسازگاری ندارم. نویسنده تمام واژگان مرکب را گسسته می نویسد، هرچند این نگارنده نیز جدا نویسی بسا از کلمه های مرکب را بر پیوست نویسی برتری می دهد. به گونۀ نمونه هنگامی که می نویسیم (جاییکه) در واقع ما سه واژه را با هم نوشته ایم؛ یعنی (جا) نشانۀ نکرۀ (یی) و کلمۀ نامستقل (که) که همان نشانۀ وصل است در حالی که باید نوشت: «جایی که». اما همۀ واژگان مرکب را که نمی توان و نباید جدا نوشت. به این فهرست بنگرید تا شیوۀ املای نویسنده را دریابید:
 
شام گاه، گل گون، دست مال، دست رس، خوش نود، لب خند، هش دار، تن دیس، پیام بر، گل زار، هم سر ... در این صورت نویسنده هم باید نامش را این گون بنویسد: '''«ره نورد»'''
 
نویسندۀ چار گرد قلا گشتم، از گلنار و آیینه بدین سو در جست و جوی تکنیک تازه است و در این کتاب نیز طرحی نو ریخته است که در ادبیات کشور ما پیشینه ندارد یا من ندیده ام. او توانسته است که دو داستان را که دو تکۀ جداگانه اند و دو شقۀ جداگانه، در کنار هم پرورش دهد و دو فضای ناهمگون را به درستی ایجاد کند. خواندن این رمان، حضور سنگینی بر ذهن آدمی می گذارد.<ref name="فرهنگستان">{{یادکرد وب|نشانی=http://farhangistan.com/3111-2/ |عنوان=چار گرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم | فرهنگستان Farhangistan}}</ref>


===عنوان کتاب===
===عنوان کتاب===
نام این رمان از یک آهنگ فلکلوریک افغانستان گرفته شده است و هنگامی در داستان معنا می یابد که راوی یک شب آن را برای محبوبش زمزمه می کند.  
نام این رمان از یک آهنگ فلکلوریک افغانستان گرفته شده است و هنگامی در داستان معنا می‌یابد که راوی یک شب آن را برای محبوبش زمزمه می‌کند.  
چارگردقلاگشتم ،پای زیب طلا یافتم آهنگی محلی است که بیشتر دختران خورد سال در روستاها دور هم جمع می شوند و این آهنگ را به صورت دسته جمعی به صدای بلند زمزمه می کنند.<ref name="تحفه"/>
چارگرد قلا گشتم ،پای زیب طلا یافتم آهنگی محلی است که بیشتر دختران خردسال در روستاها دور هم جمع می‌شوند و این آهنگ را به صورت دسته‌جمعی به صدای بلند زمزمه می‌کنند.<ref name="تحفه"/>


استاد رهنورد زریاب می گوید ، برای نام رمانش چندین نام انتخاب كرده بود، اما برای این که آهنگ ( چارگردقلاگشتم، پای زیب طلا یافتم پای زیب طلایافتم) توسط یکی راویان رمان به صورت مسلسل تکرار می شود نام کتاب رانیز چارگرد قلا گشتم ، پای زیب طلا یافتم، گذاشته است.
استاد رهنورد زریاب می‌گوید، برای نام رمانش چندین نام انتخاب كرده بود، اما برای این که آهنگ ( چارگرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم پای زیب طل ایافتم) توسط یکی راویان رمان به صورت مسلسل تکرار می‌شود نام کتاب را نیز چارگرد قلا گشتم ، پای زیب طلا یافتم، گذاشته است.


===معرفی نویسنده===
===معرفی نویسنده===
رَهنورد زریاب از نویسندگان معاصر افغانستان در عرصهٔ داستان‌های کوتاه بود.
رهنورد زریاب در سوم سنبله سال ۱۳۲۳ در کابل چشم به جهان گشود. پدرش از غزنی و مادرش از شمال کشور بود. وی از هزاره‌های اهل سنت افغانستان بود. زریاب بعد از به پایان رساندن لیسه حبیبیه وارد دانشگاه کابل شد و رشته خبرنگاری را انتخاب کرد. مدتی پس از پایان تحصیل با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت و از دانشگاه ویلز جنوبی گواهی‌نامهٔ کارشناسی ارشد گرفت.
رهنورد زریاب در سوم سنبله سال ۱۳۲۳ در کابل چشم به جهان گشود. پدرش از غزنی و مادرش از شمال کشور بود. وی از هزاره‌های اهل سنت افغانستان بود. زریاب بعد از به پایان رساندن لیسه حبیبیه وارد دانشگاه کابل شد و رشته خبرنگاری را انتخاب کرد. مدتی پس از پایان تحصیل با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت و از دانشگاه ویلز جنوبی گواهی‌نامهٔ کارشناسی ارشد گرفت.


رهنورد زریاب در اوایل ده ۱۳۷۰ خورشیدی به فرانسه مهاجرت کرد و پس از سقوط طالبان به کابل بازگشت و برای مدتی به عنوان مشاور وزارت اطلاعات و فرهنگ کار کرد. پس از آن کار خود را به عنوان ویراستار در تلویزیون طلوع به عنوان ویراستار ادامه داد. او همچنین به عنوان رئیس انجمن نویسندگان افغانستان نیز کار کرده بود.
رهنورد زریاب در اوایل ده ۱۳۷۰ خورشیدی به فرانسه مهاجرت کرد و پس از سقوط طالبان به کابل بازگشت و برای مدتی به عنوان مشاور وزارت اطلاعات و فرهنگ کار کرد. پس از آن کار خود را به عنوان ویراستار در تلویزیون طلوع به عنوان ویراستار ادامه داد. او همچنین به عنوان رئیس انجمن نویسندگان افغانستان نیز کار کرده بود.


در پاییز سال ۱۳۹۱ منوچهر فرادیس نویسنده افغانستانی، نشری را به نام محمداعظم رهنورد زریاب تأسیس کرد. اکنون این نشر، از ناشران صاحب‌نام و مهم افغانستان در حوزه پارسی زبان حساب می‌شود که آثار ادبی پارسی زبان و جهان را منتشر کرده‌است.
در پاییز سال ۱۳۹۱ منوچهر فرادیس نویسنده افغانستانی، نشری را به نام محمداعظم رهنورد زریاب تأسیس کرد. اکنون این نشر، از ناشران صاحب‌نام و مهم افغانستان در حوزه پارسی زبان حساب می‌شود که آثار ادبی پارسی زبان و جهان را منتشر کرده‌است. رهنورد زریاب از نظر شمار نوشته‌ها پرکارترین نویسنده افغانستان در چند دهه اخیر بود و به سبک‌های گوناگون می‌نوشت. زریاب که در هفته‌های پایانی عمرش به کرونا مبتلا شده بود؛ در ۲۱ آذر ۱۳۹۹ (۱۱ نوامبر ۲۰۲۰) در بیمارستان ۴۰۰ بستر (تخت) کابل درگذشت. رهنورد زریاب مقالاتی نیز درباه دربارهٔ [[صادق هدایت]] و [[بزرگ علوی]] نوشته‌است. همسر او سپوژمی زریاب، نویسنده‌ای نامدار در افغانستان است. این زوج، سه فرزند دارند.
 
رهنورد زریاب از نظر شمار نوشته‌ها پرکارترین نویسنده افغانستان در چند دهه اخیر بود و به سبک‌های گوناگون می‌نوشت.
زریاب که در هفته‌های پایانی عمرش به کرونا مبتلا شده بود؛ در ۲۱ آذر ۱۳۹۹ (۱۱ نوامبر ۲۰۲۰) در بیمارستان ۴۰۰ بستر (تخت) کابل درگذشت.
رهنورد زریاب مقالاتی نیز درباه دربارهٔ صادق هدایت و بزرگ علوی نوشته‌است.
همسر او سپوژمی زریاب، نویسنده‌ای نامدار در افغانستان است. این زوج، سه فرزند دارند.





نسخهٔ ‏۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۱۰

چارگرد قلا گشتم
نویسندهرهنورد زریاب
ناشرانتشارات تاک
نوع رسانهکتاب

«چار گرد قلاگشتم، پای زیب طلا یافتم، پای زیب طلا یافتم»، عنوان کتابی است از رهنورد زریاب، داستان‌سرای و پژوهشگر نام‌آشنا و توانای افغانستان که سال‌هاست در حوزۀ آفرینش و پژوهش ادبی قلم می‌فرساید.[۱]

* * * * *

رمان ۳۶۲ برگ دارد و از همان آغاز، خواننده حس می‌کند که دو داستان را می‌خواند در یک دفتر. دو داستان را می‌نگرد در بطن یک رمان، دو درونمایه‌اند. دو روایت‌اند از یک راوی و خواننده نمی‌پرسد که چرا چنین است و چرا باید چنین باشد.[۱] رمان چارگرد قلا گشتم کاریست که نسبت به دیگر رمان‌های این نویسنده کاملا متفاوت و با سبک جداگانه، زیرا در این رمان خواننده نمی‌تواند راوی داستان را به صورت مشخص تشخیص دهد و حوادث و اتفاقات توسط چندین راوی نقل می‌شوند. استاد زریاب می گوید؛ مهم در داستان‌ها راوی نیست ، بلکه آفرینش جهان رمان مهم است که توسط چندین راوی بیان می‌شود.

در بخش از رمان چارگردقلا گشتم، یکی از راوی‌ها مرده است که پس از مرگش اتفاقات را نقل می‌کند که این هم یک شگرد‌های رمان است ، به این معنا که دنیای رمان نه واقعیت است و نه هم خیالی بلکه فضای خود را دارد.

دیگر ویژگی متفاوت این رمان نسبت به دیگر آثار رهنود زریاب این است كه چارگرد قلا گشتم قابل تخلیص نیست و خواننده نمی‌تواند پس مطالعه این کتاب خلاصه داستان را نقل کند ؛ حادثات و رویداد‌ها به گونه‌ای بیان شده که یکی با دیگری پیوند دارد ، رهنورد زریاب مدعی است که برخی رمان‌ها را نمی‌شود خلاصه کرد.

در بخشی از رمان هجوم نوادگان چنگیز به مناطق شمالی اروپا نقل شده و همچنان از یورش شوروی سابق به افغانستان نیز روایت شده است و رویدادهای دهه سی و چهل نیز بخشی دیگر از داستان است، اما این‌ها به گونه‌ای در رمان آورده شده‌اند که با هم پیوند دارند و نویسنده تلاش کرده است فضا و جهان هنری برای هر یک از جدال‌ها داده شود که خواننده نمی‌تواند رمان را خلاصه کند.

چارگرد قلاگشتم پس از رمان «گلنار و آینه» که مورد استقبال گرم خوانندگان و اهل فرهنگ در افغانستان و ایران قرار گرفت و باعث شهرت بیشتر رهنورد زریاب گرديد، دومین رمان می‌باشد.

آقای زریاب می گوید از شش سال به این سو بالای محتویات رمان چارگرد قلا گشتم ، پای زیب طلا یافتم ، کار کرده‌ام و سال گذشته کتاب تمام شد‌، اما امسال اقبال چاپ یافت.[۲] این رمان در نهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد در بخش ویژه افغانستان، به عنوان اثر برگزیده معرفی شد.

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌‌اند

خلاصه کتاب

راوی در مسکو به یاد دوستان کابلش می‌افتد، به یاد رفیق‌های دوران نوباوگی و یاد تنها صحنه‌ای که با آنان سنگر برفی ساخته بود و یکی از آنان در میان گلولۀ برفی سنگی را تعبیه کرده و بر سر رفیقش حواله کرده بود. به یاد بچه‌هایی که اکنون بزرگ شده‌اند. او اکنون در مسکو زندگی می‌کند، شیفتۀ یک دختر روسی شده است. نوستالژی او را به گذشته‌ها می‌کشاند. به کابل می برد:

پس آن کسی که در مسکو عاشق گالیا شده است، همان راوی است که با پنج تن دیگر بر بام خانۀ حاجی نعیم می‌نشستند و پرسش‌های حکیمانه طرح می‌کردند و پاسخ‌های حکیمانه می‌یافتند. راوی آنان را حکیمان زمانه می‌خواند. در تمام داستان نام‌های اصلی آنان را نمی‌گیرد. تنها با شغل پدرشان از آنان یاد می‌کند: پینه‌دوززاده، پسر کتابفروش، پسر پهلوان سهراب، افسرزاده و پسر تاجر پارچه‌های پشمی. نویسنده شمار آنان را هفت می‌داند اما هرجا که از آنان نام می‌گیرد، شش تن‌اند. این حکیمان زمانه، نمایندگان قشرها و طبقات گوناگون‌اند و افکارشان هم پاره‌ای از موقعیت‌های آنان حکایت دارد.

داستان حکیمان زمانه در روزگار شاه اتفاق می‌افتد، اما خواننده درنمی‌یابد که در چه سالی. پسر کتاب‌فروش از همه داناتر است. پسر پهلوان سهراب مانند پدرش از جوانمردی سخن می‌زند. پینه‌دوززاده اندکی ساده‌انگار است و پیوسته در این اندیشه است که آیا کناراب اعلاحضرت از شیشه است و یا این که آیا اعلاحضرت گوز می‌زند یا نه. افسرزاده هم همواره به ارگ می‌اندیشد و به شکار اعلاحضرت و این‌که آیا در بهشت هم تفنگ هست و سرانجام هوش و حواس پسر تاجر پارچه‌های پشمی همواره به سوی جواهر است و وجود جواهر در بهشت.

در داستان دیگر که در مسکو روی می دهد، خواننده از گفتگوها درمی‌یابد که پس از سقوط دولت شوروی است که گرانی بیداد می‌کند و از وجود ویسکی و کولا و پپسی هم می‌شود دریافت که باید پس از فروپاشی شوروی سوسیالستی باشد. در این داستان، راوی عاشق دختر گل‌فروشی می‌شود و دختر هم راوی را دوست دارد. دختری با چشم‌های آبی و خال سبزی بر گردن. نامش گالیاست. برادرش (سرگی) در کشور راوی کشته شده است اما به رغم آن با راوی دوست می‌شود. گالیا مادینۀ گمشدۀ راوی است. آن دو روزها را با هم می‌گذرانند. شب‌ها به پیاده‌روی به جنگل می‌روند و نامش را هرزه‌گردی می‌گذرانند. پیوسته ودکا می‌نوشند و سگرت دود می‌کنند. روزهای طلایی را از سر می‌گذرانند اما یک روز گالیا به راوی خبر می‌دهد که او با مادرش برای کاریابی به هانکانگ خواهد رفت تا با پول کارشان در مسکو مغازه‌ای را بگشایند. با آن‌که به راوی پیمان می‌سپارد که پس از یک سال باز خواهد گشت، اما راوی پس از سفر گالیا زندگی خویش را آغاز یک خاموشی و تنهایی می‌داند و با این جمله‌ها داستان آن نشاط را غمگنانه پایان می‌دهد:

نویسنده این بخش را که حدیث عشق دیوانه‌وار یک جوان شرقی به دختری نیمه روس و نیمه مغولی است، بس شورانگیز و زیبا نگاشته است. داستان گالیا، رمانتیک و آراسته با زرق و برق‌های شاعرانه است. در این داستان به رغم داستان حکیمان زمانه، از رویدادهای غیرمنتظره خبری نیست. رخدادها خارق‌العاده نیستند. خواننده در این داستان زیباترین تصویرها و شورانگیز‌ترین توصیف‌ها را می‌نگرد.

هیچ چیز فراواقعیت و باورنکردنی نیست. رهنورد فقط در داستان حکیمانه زمانه از ریالیسم جادویی بهره می‌گیرد. این داستان چیزی میان رؤیا و واقعیت است. نمی‌توانی مرزی میان رؤیا و واقعیت بکشی. واقعیت رؤیاست و رؤیا واقعیت. دنبالۀ داستان حکیمان زمانه، پایان رمان را می‌سازد. راوی در همانجا دوستانش را رها می‌کند با نشاطشان و با شور و شادی و خنده‌هایشان.[۱]


ابهام زمان

در این رمان، درازای زمان هم مشخص نیست. راوی بیست و چهار ساعت ندیدن گالیا را سال‌ها و سده‌ها می‌پندارد. زمان در هم می‌آمیزد و خط فاصلی میان اکنون و گذشته دیده نمی‌شود و راوی در همان لحظات که از خود می‌پرسد برای چه ( رفیق) در کابل سنگ را درون کلولۀ برف بر سر( نسیم) حواله کرده است؛ بلافاصله از رفتن گالیا می‌نالد؛ بی‌آن‌که خط‌فاصلی میان این دو زمان و مکان ناهمگون بکشد. بی‌آن‌که حتی پاراگرافی را نو کند. در نگاه راوی، خواب مثل بیداری است. هرچه که در خواب ببینند، در بیداری اتفاق می‌افتد. مرزی میان خواب و بیداری هم نیست. همان‌گونه که مرزی میان رؤیا و واقعبت وجود ندارد.[۱]

روایت موازی دو داستان

این رمان با آن که دو داستان جداگانه در دو زمان ناهمگون در خود دارد، ولی نویسنده آن را در دو فصل جداگانه نپرداخته است. او گاهی راوی این روایت است و زمانی راوی روایتی دیگر. یکی از داستان‌ها سرگذشت حکیمان زمانه است که نوباوگان یک کوچه‌اند و راوی خود از شمار آنان است. آنان هنگام غروب بر بام خانۀ حاجی نعیم می‌نشینند و از هر دری سخن می‌زنند. داستان دیگر داستان عاشقانۀ راوی است در مسکو، با دختری به نام گالیا که دوست دارد او را زلیخا بنامد.

اگر به تکنیک این رمان بنگری نه بر نثر نویسنده، می‌پنداری که این دو داستان را دو نویسندۀ جداگانه نوشته‌اند. در داستان حکیمان زمانه، خیال‌پردازی و واقع‌نگاری به هم می‌آمیزند. برخی از رخدادها شگرف، باورنکردنی و فراواقعی‌اند ولی نویسنده زمینه را چنان فراهم می‌سازد که باورکردنی در نظر آیند که این ویژگی واقع‌گرایی جادویی است و رهنورد زریاب در این داستان از ریالیسم جادویی بهره می‌گیرد. گویی نویسنده از گریبان گارسیا مارکز، آستریاس، ایزابل آلنده و بورخس سر به درمی‌آورد. می‌پنداری که اثری از یک نویسندۀ امریکای لاتین را می‌خوانی. در داستان حکیمان زمانه، فضا اثیری می‌شود، نه مانند بوف کور صادق هدایت، بل به گونۀ دیگر. به گونه‌ای که رهنورد فضاسازی می‌کند. نویسنده در این رمان به بحث‌های مستقیم سیاسی نمی‌پردازد؛ اما می‌کوشد تا در هر دو داستان برهه‌هایی از وضعیت سیاسی هر دو جامعه را نمودار سازد. از یورش بیدادگرانۀ چنگیزیان می گوید؛ از ستم روزگار استالین.[۱]

زبان داستان

زبان داستان زبان دستوری، سالم و پاکیزه است. نثر رهنورد زریاب در این کتاب شورانگیز توفنده و آهنگین است. بهره‌گیری از اسطوره، نماد و شعر بر زیبایی این نثر می‌افزاید. هرچندگاهی در کنار فعل‌ها و واژگان ادبی و باستانی چون: برنهیم، درنوشتند، آژنگ، آسمانه و سرنگون، واژگان عامیانه‌ای مانند: ستره، منگ و دنگ، تلو تلو خوران، یکپارچگی این نثر سخته را خدشه‌دار می‌کند.[۱]

عنوان کتاب

نام این رمان از یک آهنگ فلکلوریک افغانستان گرفته شده است و هنگامی در داستان معنا می‌یابد که راوی یک شب آن را برای محبوبش زمزمه می‌کند. چارگرد قلا گشتم ،پای زیب طلا یافتم آهنگی محلی است که بیشتر دختران خردسال در روستاها دور هم جمع می‌شوند و این آهنگ را به صورت دسته‌جمعی به صدای بلند زمزمه می‌کنند.[۲]

استاد رهنورد زریاب می‌گوید، برای نام رمانش چندین نام انتخاب كرده بود، اما برای این که آهنگ ( چارگرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم پای زیب طل ایافتم) توسط یکی راویان رمان به صورت مسلسل تکرار می‌شود نام کتاب را نیز چارگرد قلا گشتم ، پای زیب طلا یافتم، گذاشته است.

معرفی نویسنده

رهنورد زریاب در سوم سنبله سال ۱۳۲۳ در کابل چشم به جهان گشود. پدرش از غزنی و مادرش از شمال کشور بود. وی از هزاره‌های اهل سنت افغانستان بود. زریاب بعد از به پایان رساندن لیسه حبیبیه وارد دانشگاه کابل شد و رشته خبرنگاری را انتخاب کرد. مدتی پس از پایان تحصیل با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت و از دانشگاه ویلز جنوبی گواهی‌نامهٔ کارشناسی ارشد گرفت.

رهنورد زریاب در اوایل ده ۱۳۷۰ خورشیدی به فرانسه مهاجرت کرد و پس از سقوط طالبان به کابل بازگشت و برای مدتی به عنوان مشاور وزارت اطلاعات و فرهنگ کار کرد. پس از آن کار خود را به عنوان ویراستار در تلویزیون طلوع به عنوان ویراستار ادامه داد. او همچنین به عنوان رئیس انجمن نویسندگان افغانستان نیز کار کرده بود.

در پاییز سال ۱۳۹۱ منوچهر فرادیس نویسنده افغانستانی، نشری را به نام محمداعظم رهنورد زریاب تأسیس کرد. اکنون این نشر، از ناشران صاحب‌نام و مهم افغانستان در حوزه پارسی زبان حساب می‌شود که آثار ادبی پارسی زبان و جهان را منتشر کرده‌است. رهنورد زریاب از نظر شمار نوشته‌ها پرکارترین نویسنده افغانستان در چند دهه اخیر بود و به سبک‌های گوناگون می‌نوشت. زریاب که در هفته‌های پایانی عمرش به کرونا مبتلا شده بود؛ در ۲۱ آذر ۱۳۹۹ (۱۱ نوامبر ۲۰۲۰) در بیمارستان ۴۰۰ بستر (تخت) کابل درگذشت. رهنورد زریاب مقالاتی نیز درباه دربارهٔ صادق هدایت و بزرگ علوی نوشته‌است. همسر او سپوژمی زریاب، نویسنده‌ای نامدار در افغانستان است. این زوج، سه فرزند دارند.


نقد‌های مثبت و منفی

محمد حسین محمدی

این رمان اثر متفاوتی است و ساختار روایی اش به دیگر کارهای زریاب شباهت ندارد. در این کتاب عنصر تکرار زیاد به چشم می خورد و مهم تر از این ها اینکه داستان آن سرراست نیست تا بتوان با خواندن سراسر اثر خلاصه ای از قصه را به شخص دیگری تعریف کرد قصه ای که در یک بستر تاریخی اتفاق می افتد. در این اثر از حمله نوادگان چنگیز به سرزمین های شمالی اروپا و روسیه سخن گفته می شود ، از حمله شوروی به افغانستان و از رویدادهای سال های ۳۰ و ۴۰ افغانستان، اما تمامی این ها به گفته آقای محمدی در حال رفت و برگشت های زمانی و تغییر زاویه دید و راوی ها رخ می دهند و همین امر باعث شده است تا خواننده ای که دنبال قصه است نتواند به آسانی با این اثر رابطه برقرار کند. راوی اول شخص رمان که نوجوانی در کابل همسالان و دوستان خود را به خواننده معرفی می کند و از بچه فلان و فلان حرف می زند اما معلوم نمی شود که خود او فرزند چه کسی است.

خود آقای زریاب نیز معتقد است که رمان اخیر او به لحاظ ساختار، جدید است و نخستین تجربه او در این نوع پرداخت داستانی است. نویسنده معتقد است که او پیش از این رمانی به چنین سبک و سیاق را ندیده است و بنا بر این به گفته او رمانش به لحاظ شکل و پرداخت کاملا جدید و دارای ارزش خاص است.[۳]

نقد و بررسی

رمان دیگر تنها قصه نیست و سرهم‌کردن قصه هم به تنهایی، خود دیگر رمان نامیده نمی‌شود. رمان ویژ‌گی‌های خودش را دارد، رمان آفرینش‌گری می‌خواهد، ساختاری می‌خواهد که مخاطب را جذب کند، روایتی که خواننده را با خود ببرد. رمان چار گرد قلا گشتم اثر رهنورد زریاب با همین رویکرد آغاز می‌شود. رمان چارگرد قلا گشتم، پر است از قصه‌های خوب، قصه‌های شیرین و قصه‌هایی که گاهی با صمیمت تمام به زبان من و تو بیان می‌شود. نثر زریاب یک نثر ویژه است که روایت‌ها و قصه‌ها را بیش از اندازه برایت شیرین و خواندنی می‌سازد.

رمان چارگرد قلا گشتم؛ ساختار متفاوتی دارد، این رمان تنها یک روایت خطی نیست. رمان از موضوع‌های گوناگونی که در کنار هم قرار گرفته پیش می‌روند. قصه‌های بومی ‌در داخل این رمان، این اثر را شبیه رمانی نوشته‌شده به سبک ریالیزم جادویی می‌سازد.

رمان با نخستین جمله‌ای که آغاز می‌شود از فلسفه می‌گوید، حتا فلسفه‌ای که کودکان را نیز بیدار می‌کند. غروب زیبا، تنها تصویری است برای بیداری همه، برای فکر کردن،تنهایی، سکوت و وسیله‌ی است که انسان را مجبور می‌سازد تا فکر کند. به همه چی فکر کند، حتا به جبر و اختیاری که نخستین مساله‌ی بحث و گفتگو در این کتاب است. این کتاب با پرداختن به جبر و اختیار آغاز می‌شود و آن هم از نخستین آغاز انسان، از ‌هابیل و قابیل که درگیر مساله جبر و اختیار بودند. سخن از کشته شدن ‌هابیل به‌دست قابیل است. و این که این کشته‌شدن، از پیش در سرنوشت‌ هابیل بوده یا نه؛ موضوع دیگر رنگ فلسفی نیست، با اینکه دوباره در برگ هفدهم این کتاب، یک بار دیگر اشاره به این موضوع می‌شود و جبر و اختیار از حالت فلسفی خود خارج شده و موضعی تاریخی به خود می‌گیرد.


اما سخن نویسنده فقط با یک جمله کوتاه بریده می‌شود. یکی از شخصیت‌های کتاب می‌گوید: «پس همه‌چیز به خواست خدا است؟» و بعد سخنش را با این جمله درست می‌کند. «کفر نگو» دیگر همه چیز ساکت می‌شود. و این‌گونه انسان را در تقابل با دو موردی که همیشه گریبان‌گیر بوده می‌گذارد و گویا انسان پیش از آن که مختار باشد، گرفتار جبر است. و این جبر خواسته یا ناخواسته در ذهنی که هم می‌تواند شک کند، رسوخ کرده و بازدارنده فکری است که بتواند فرار از مساله جبری که حتا در ذهن خانه کرده، فراتر برود.

موضوع، دیگر رنگ فلسفی و شکاکیت را نمی‌گیرد. با آن‌که دوباره در برگ هفدهم این کتاب، یک بار دیگر اشاره به این موضوع می‌شود و جبر و اختیار از حالت فلسفی خود بیرون شده، موضوع تاریخی به خود می‌گیرد، چنان که بیانگر همین موضوع است: جبر در همه حال با انسان‌ها است. جبری که «آدم» نیز با هبوط‌کردن به سراندیپ و سه‌صد سال گریستن، از آن گریزی نداشته است. و این جبر در هر برهه‌ای از زمان، خودش را در این کتاب به نمایش می‌گذارد. باری شهزاده یوری که به دست باتو، نوه‌ی چنگیز کشته می‌شود، می‌گوید: «این هم خواست خدا بوده» اما وقتی باتو می‌گوید: تو گفته بودی که اگر مرا به‌دست آوردی، بکُش و مالم از آن تو باشد، شهزاده یوری می‌گوید: «البته آن گفته هم خواست خدا بوده». آیین‌های عرفانی؛ فلسفه و تاریخ سه اصلی است که در زندگی انسان نقش بزرگی را دارند. و این سه موضوع در رمان مورد نظر ما به خوبی با هم بافت خورده‌‌اند.

رمان که با سخن از جبر و اختیار آغاز می‌شود و از قصه‌ی نخستین انسان می‌گوید و می‌گذرد، با یک پرش زمانی، دوباره به کابل برمی‌گردد، در حقیقت زبان روایت و تصویرسازی در این رمان چنان شفاف هستند که ما را به هر سمتی که بخواهد می‌کشاند. همین است که ناگهان از افسانه آدم،‌ هابیل و قابیل و موضوع جبر و اختیار به یک واقعیت برمی‌گردیم به واقعیتی که کابل است.

پس از لحظاتی که در کابل با حکیمان زمانه- شخصیت‌های رمان- سپری می‌شود، زمان دوباره می‌چرخد، تاریخ دوباره رنگ دیگری می‌گیرد، راوی تو را با خود و با این تاریخ می‌کشاند، و به دور دست‌ها می‌برد، به بریده‌ای از زمانی‌که مغول‌ها را در خود جاداده و همان‌جا است که ناگهان خود را در میان مغول‌ها می‌یابی. رمان با یک فلش‌بک و پرش زمانی به گذشته برمی‌گردد. به دوره‌ی تاراج و کشتار مغول‌ها.

رمان پس از برگشت از جنگ‌ها و کشتار مغول‌ها و جنگ و کشتار کابل و روایت حکیمان زمانه از مرگ و کشتار، شکوه از ظلم انسان می‌کند، از قدرت می‌گوید، از شیطان می‌گوید، از شیطانی که در درون انسان است، نفس انسان، و این جا است که بُعد عرفانی رمان آشکار می‌شود و نقش عرفان در زندگی انسان‌ها که آن هم بخشی از روایت واقعی زندگی انسان‌ها و مساله گزینش و اختیار است. عرفان وسیله‌‌ای که می‌تواند دست از جنگ بکشاند و به نحوی، پیشنهادی از سوی نویسنده که می‌توانست مانع از کشتار شود، چیزی که شاید تاریخ را هم می‌توانست دگرگون بسازد. برای همین سخن از به‌دست گرفتن نفس می‌گوید. بعد به‌گونه‌ی ساده و شفاف یک باره رمان به هندوستان می‌رود، به «جوگی‌هایی» که در جنگل‌ها به ریاضت می‌نشینند. انتخاب هند و باورهای هندی، سخن بسیاری برای گفتن دارد. زیرا آیین هندو، یگانه آیینی است که در آن همیشه دو نماد خوب و زشت، با هم در جنگ هستند، حماسه‌ی رامایان، نموداری از این تلفیق درگیری زشتی و پلیدی است. یا هم راون نماد زشتی مشهور باورهای هندو و رام نماد خوبی و زیبایی‌های این آیین.

در هند همواره وقتی کسی عصبانی می‌شود می‌گوید: «شیطان درون من را بیدار نکن» این جمله در هندوستان کاربرد زیاد دارد. و همین جا است که یکی از شخصیت‌ها که خودش فرزند یک کتاب‌فروش عارف است، می‌گوید: «در درون هر انسان یک شیطان نهفته است که همانا نفس اماره است» نویسنده برای کشتن این نفس اماره از جوگی‌های هندی مثال می‌دهد و می‌گوید تنها راه به‌دست‌گرفتن این نفس وکشتن آن یک چیز است. «ریاضت… ریاضت… ریاضت…» نمونه دیگری از تلفیق عرفان و مذهب است که بازهم باهم بافت می‌خورند. چیز دیگری که برای من در این کتاب جالب بود، نویسنده در هر بخشی تو را برای بازگشتن به آن نگه می‌دارد و مجبور می‌سازد، همان جا بمانی تا سرنخ دیگری از آن به دست بدهد و گره بزند و همین است که نمی‌خواهد روایت خطی از هر موضوع را به اتمام رسانده، تو را وارد یک مرحله دیگر بسازد.

در همین جا هم است که دوباره تاریخ را با فلسفه می‌بافد و به سراغ دکارت و خرد دکارتی می‌رود. «سرباز آرام آرام، زمزمه کرد: آه دکارت… دکارت عزیز… این خرد آدمی‌کجا است؟ بر سر آن چی آمده است؟… خرد …. خرد… خرد…! دکارت، تو نتوانستی آدمی‌را خردمند بسازی»

این رمان، هم‌چنان‌که با پدیده‌های تاریخی و فلسفی بازی می‌کند. آفرینش‌گری‌های بزرگ و قصه‌های خوب هم دارد. قصه‌ی سهراب پهلوان، قصه‌ی گالیا، قصه‌ی دردانه و… اما در این رمان شخصیت‌هایی که در کنار چند شخصیت عادی قرار دارند برگرفته شده از افسانه‌های مذهبی، تاریخی و فسلفی می‌باشند و یا درگیر با این موضوعات. سهراب پهلوان، که با قصه‌ی سهراب هم‌خوانی دارد. گالیا، دختری که در مسکو و در زمان حال زندگی می‌کند در واقع شه‌بانویی است که پس از تاراج روسیه به دست مغول‌ها اسیر شده و این قوم او را با خود به مغولستان برده‌اند. و رفته رفته این تاریخ باز هم او را دوباره به جایی برمی‌گرداند که زمان او را از آن‌جا رهانیده بود و مغولان ربوده بودندش. قصه سر گذشت گالیا، زمانی شیرین‌تر می‌شود که او با یک افغانستانی آشنا می‌شود و این آشنایی باعث گفته‌های زیادی می‌شود که بخشی از تاریخ ما است و در بخش مغول‌ها و در بخش حمله روس‌ها این دو ملت را با هم رو‌به‌رو می‌سازد و پیوند می‌دهد.

و این پیوند در بخشی دیگر چهره دیگری به خود می‌گیرد، زمانی‌که روسیه برای ساختن افغانستان آمده بود، حالا خودش چهره دیگری به خود گرفته است. ما به تصاویر دیگری هم از این کشور برمی‌خوریم؛ کارگری که دست به گدایی می‌زند و یا هم شراب می‌فروشد. نویسنده با ناراحتی به این موضوع تاریخی می‌بیند. در حقیقت ما همه‌چیز را با چشم خود می‌بینیم. زبان پُخته و تصویر‌سازی قوی رهنورد زریاب این همه را زنده پیش چشمان ما مجسم می‌کند و بعد و با دو تصویری که از آن‌جا می‌دهد، یکی قدرت است که نابود می‌کند و دیگری هم سرمایه. درگیری نویسنده با سرمایه و قدرت گاهی نماد عرفانی می‌گیرد و گاهی هم از دید تفاوت‌های اجتماعی آن را واکاوی می‌کند.

اشاره به پدیده سرمایه‌داری و ناداری که بین اجتماع تفاوت ایجاد می‌کند، در داستان‌های دهه چهل‌و‌پنجاه رهنورد زریاب نیز به خوبی دیده می‌شود. مانند داستان‌های: یادداشت‌های یک مرغ، شکست، دریا، بچه لُچک صنف ما و… که این موضوع گاهی حسرت نویسنده را به سوسیالیزم نیز به همراه دارد.

یکی از نکاتی که برای نویسنده کمک می‌کند، تا موضوع‌های فلسفی، تاریخی و عرفانی را کنار هم قرار بدهد، گزینش شخصیت‌های این رمان است. که از آن جمله یکی هم عمر خیام است. فیلسوف شکاک و بد بین. گزینش این شخصیت خودش گپ‌های زیادی برای گفتن دارد. اما کوتاه همین که نویسنده هیچ کسی را بهتر از خیام نمی‌توانست بیابد که سخن خودش را آمیخته با سخن فلسفی خیام بیان کند. وقتی سخن از جبر و اختیار اوج می‌گیرد، وقتی سخن از هستی و نیستی می‌شود به سادگی دست به دامن خیام می‌زند و این رباعی او را بار بار در برگ برگ این رمان تکرار می‌کند: «ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز/ از روی حقیقتی نه از روی مجاز/ یک چند در این بساط بازی کردیم/ رفتیم به صندوق عدم یک یک باز.» در جای دیگر همان سخن معروف خیام سر بر می‌دارد: «جهان مانند کتابی است که آغاز و انجام آن نا‌پیدا است.»

نویسنده در کنار خیام در بخشی از کتاب خودش هم چکش خودش را به آن‌چه که از این و آن نقل قول کرده می‌کوبد و می‌گوید: «آدمیان تاریخ را ساخته‌اند تا خودشان را فریب بدهند که آغاز راه را می‌دانند. اما در ساختن تاریخ پایان راه درمانده‌اند… درمانده‌اند…»[۴]

برشی از متن کتاب

شنگ ، شنگ ، شنگ ، با صدای زنگ پای کبوتران ،در فضای پر ستارۀ "چار گرد قلا گشتم " به پرواز آمدیم. به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا به بهانۀ "چارگرد قلا..." به چارگرد جهان، سری بزنیم . به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا ، با کلام شیرین "چارگرد قلا..." از مرز های جغرافیایی ، سیاسی ، تاریخی بالا تر پرزنیم . به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا سده هایی را بر فراز کوه قاف ، کابل و مسکو با چشمان تیز نگر ، به دیدۀ باریک بنگریم.

به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا پرواز مان ، دیگر حد و مرز و زمان و مکان نشناسد . درسیطرۀ خیال ، آواز دل گیرو پرغصه را ، در تاق کتاب ، با جملاتی زیبا و به زیور کشیده ، با دل سرشار از درد لمس کنیم.

به پرواز آمدیم ، به پرواز آمدیم تا آوازی را بر کوه قاف و کابل و مسکو ،با گوش شنوا ، از بالایی بالا تا چارگرد قلا... در بستر تاریخ بشنویم . به پرواز آمده ایم تا در کنار ناتیگای ، به سرزمین های برف راه جوییم و دست دردست زلیخا ، جادوگر را بشناسیم.

همه جا برف می بارد ، همه جا برف میبارد ، زلیخا ، با بطری ودکا ، دست در دست من ، آهنگ رفتن دارد و زنده باد میترو میگوید . سخاوت آسمان نقره بار را ، دست در دست گالیا ، تایید می کنم. هم صدا با دلداده ام زنده باد مسکو سر میدهم . سرگی ... سر... گی ، سر راه ام بر فرش جاده افتاده است . خون آلود ، خون آلود ، ماهی های کوچک روی جاده را می کوشد تا در آب اندازد و زمزمه میکند ، نمی شود ، نمی شود . کوه های بلند ، استوار و با صلابت همچنان ایستاده بودند که چرخ بالها ، فضای مردانگی را بر هم زدند و گرد و غبار ، همه جا را فرا گرفت .حقارتبار ، آسمان بر فراز کوه های با صلابت و استوار پایین آمده بود و چون لحظات مرگ گالیا ، به فرزندان محبوب خویش ، شهر ریازان را سرزمین خویش معرفی میکرد: "غروب روز خزانی است و خورشید رفته است که در پشت کوه های پغمان ، لحاف سیاهی بر سر کشد و بخوابد . شفق ، سرخ و آتشین است.

نه، این شرنگ زنگهای به صدا در آمدۀ "چارگرد قلا ... " است که مرا در بر گرفته است .نه ، این من هستم که در پیکرۀ بزرگ این رمان غرق شده ام و خود را در آن مینگرم . نه ، پرواز من در ایدۀ بزرگ استاد زریاب است و این من هستم که با واژه واژۀ آن به پرواز آمدم.


پانویس