بلقیس سلیمانی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۶۴: | خط ۶۴: | ||
'''بلقیس سلیمانی''' داستاننویس، منتقد،روزنامهنگار، پژوهشگر، مدرس، تهیهکننده و برندهٔ [[جایزه ادبی مهرگان|جایزهٔ ادبی مهرگان]] و [[جایزه ادبی اصفهان|جایزهٔ اصفهان]] است که مفتخر به نشان '''درجهیک هنری''' در سال۱۳۹۵ شد.<ref>{{یادکرد وب|نشانی =https://www.isna.ir/news/95050107826/%D8%A7%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%AC%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%86%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-6-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1|عنوان=نشان درجه یک هنری }}</ref> | '''بلقیس سلیمانی''' داستاننویس، منتقد،روزنامهنگار، پژوهشگر، مدرس، تهیهکننده و برندهٔ [[جایزه ادبی مهرگان|جایزهٔ ادبی مهرگان]] و [[جایزه ادبی اصفهان|جایزهٔ اصفهان]] است که مفتخر به نشان '''درجهیک هنری''' در سال۱۳۹۵ شد.<ref>{{یادکرد وب|نشانی =https://www.isna.ir/news/95050107826/%D8%A7%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%AC%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%86%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-6-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1|عنوان=نشان درجه یک هنری }}</ref> | ||
<center>* * * * *</center> | <center>* * * * *</center> | ||
نامش بلقیس و متولد سال۱۳۴۲ در روستایی حوالی کرمان است. چهارسال پس از بهدنیاآمدنش صاحب شناسنامه شد و آن سالهای بدون سجل،'''«بلقیسو»''' صدایش میکردند.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٧}}</ref> کودکیاش با هیزمهای دودی اجاق، پیچوتابِ دوکهای نخریسی مادر، شبنشینی باسوادهای روستا که مشاعره میکردند و صدای پدر که شاهنامه یا حافظ میخواند؛ گذشت. بلقیس قبل آنکه مدرسه برود بسیار بیتها از مولانا و حافظ و فردوسی ... حفظ بود.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٢١}}</ref> در چهاردهسالگی، برادرش که معلّم | نامش بلقیس و متولد سال۱۳۴۲ در روستایی حوالی کرمان است. چهارسال پس از بهدنیاآمدنش صاحب شناسنامه شد و آن سالهای بدون سجل،'''«بلقیسو»''' صدایش میکردند.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٧}}</ref> کودکیاش با هیزمهای دودی اجاق، پیچوتابِ دوکهای نخریسی مادر، شبنشینی باسوادهای روستا که مشاعره میکردند و صدای پدر که شاهنامه یا حافظ میخواند؛ گذشت. بلقیس قبل آنکه مدرسه برود بسیار بیتها از مولانا و حافظ و فردوسی ... حفظ بود.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٢١}}</ref> در چهاردهسالگی، برادرش که معلّم بود او را با دنیای کتاب و جهان داستان آشنا کرد. هجدهسالگی [[کلیدر]] را خواند و پسازآن، با سودای نویسندگی، در دفتری دویست برگ، نخستین داستانش را نوشت. آن دفتر در گذرِ سالها گم شد و بلقیس ِشیفتهٔ کتاب و ممتاز کلاس، به دبیرستانی نزدیکِ روستا رفت و در رشتهٔ ادبیات درسش را بهپایان رساند. سپس کنکور شرکت کرد و سالهای نخستین ِانقلاب فرهنگی، در رشتهٔ «فلسفه دانشگاه تهران» پذیرفته شد. پس از ازدواجش زمانی کوتاه در شمال زیست و دوباره به تهران بازگشت. او مدتی تندنویس یک نویسنده بود<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٣٨}}</ref>، چند سالی معلّم بود و مدتی در کانون تئاتر بانوان کار میکرد. دو فیلم سینمایی بازی کرده است که تنها یکی از آنها بهنمایش در آمد.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١۵۵}}</ref> اولین اثری که از او در روزنامه چاپ شد شعر سپیدی درباره کودکان کشتهشده در جنگ بود. سپس از اواسط دههٔ هفتاد برای مطبوعات، نقد ادبی نوشت و نخستین سطر از رمانش را که '''بازی آخر بانو''' نام دارد در سال١٣٧٧ نوشت. این رمان، نخستین بار در سال١٣٨۴ چاپ شد و با برندهشدن در جوایز ادبی، بلقیس سلیمانی را به مخاطبان داستان، شناساند. <ref>{{یادکرد وب|نشانی =https://www.yjc.ir/fa/news/5266911|عنوان=نخستین رمان }}</ref> | ||
بلقیس سلیمانی اکنون از پرکارترین و پرمخاطبترین داستاننویسان معاصر است که ١٣ رمان چاپشده و بیش از هشتاد مقاله در کارنامهٔ خویش دارد. | بلقیس سلیمانی اکنون از پرکارترین و پرمخاطبترین داستاننویسان معاصر است که ١٣ رمان چاپشده و بیش از هشتاد مقاله در کارنامهٔ خویش دارد. | ||
خط ۷۵: | خط ۷۵: | ||
===ردپای بلقیسها را بر ضمیرم حس میکنم=== | ===ردپای بلقیسها را بر ضمیرم حس میکنم=== | ||
دو بلقیس در ادبیات ایران و جهان بودهاند که حس مرا به | دو بلقیس در ادبیات ایران و جهان بودهاند که حس مرا به نامم عمیقتر کردهاند: | ||
* اولی بلقیس عمهٔ مارال که ستون خانوادهٔ کلمیشیها در رمان [[کلیدر]] نوشتهٔ [[محمود دولتآبادی|دولتآبادی]] است. البتّه اگر از بلقیس [[سنگ صبور]] [[صادق چوبک]] نامی نبرم، اجحاف کردهام؛ چرا که سالها این شخصیت با من بوده و حتی در هجوم باشکوه بلقیس کلیدر هم عقب نکشیده است. | * اولی بلقیس عمهٔ مارال که ستون خانوادهٔ کلمیشیها در رمان [[کلیدر]] نوشتهٔ [[محمود دولتآبادی|دولتآبادی]] است. البتّه اگر از بلقیس [[سنگ صبور]] [[صادق چوبک]] نامی نبرم، اجحاف کردهام؛ چرا که سالها این شخصیت با من بوده و حتی در هجوم باشکوه بلقیس کلیدر هم عقب نکشیده است. | ||
* دومی بلقیس همسر [[نزار قبانی]] است. نخستین بار که شعر بلند نزار برای همسرش بلقیس را با صدای خودش گوش کردم، سیر گریستم.»<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٢}}</ref>{{سخ}} | * دومی بلقیس همسر [[نزار قبانی]] است. نخستین بار که شعر بلند نزار برای همسرش بلقیس را با صدای خودش گوش کردم، سیر گریستم.»<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٢}}</ref>{{سخ}} | ||
خط ۸۸: | خط ۸۸: | ||
===کتابهایی که راهم را عوض کردند=== | ===کتابهایی که راهم را عوض کردند=== | ||
همهٔ دوران مدرسه درسخوان بودم. اگرچه در ریاضی از جدول ضرب فراتر نرفتم و در علوم در همان حد سلول و مولکول ماندهام، در دروس ادبی و حفظی تقریباً بیرقیب و در انشا کاملاً تک بودم. سال ١٣۵۶ وقتی که چهاردهساله بودم؛ آشنایی من با کتابهایی بود که زندگی مرا برای | همهٔ دوران مدرسه درسخوان بودم. اگرچه در ریاضی از جدول ضرب فراتر نرفتم و در علوم در همان حد سلول و مولکول ماندهام، در دروس ادبی و حفظی تقریباً بیرقیب و در انشا کاملاً تک بودم. سال ١٣۵۶ وقتی که چهاردهساله بودم؛ آشنایی من با کتابهایی بود که زندگی مرا برای همیشه دستخوش تغییر کردند. دو کتاب از انبوه کتابها در ذهنم ماندهاند؛ [[ماهی سیاه کوچولو]] از [[صمد بهرنگی]] و [[خداحافظ شهر شهادت]] از [[شریعتی]].<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٣٠}}</ref>{{سخ}} | ||
=== | ===حسرت دیدن نامم در روزنامه به دلم ماند=== | ||
انتخاب اولم در کنکور سال ١٣۶٢ دبیری تاریخ دانشسرای عالی یزد بود. میخواستم معلّم بشوم اما صلاحیتم برای دبیری تأیید نشد. البتّه بعد از یکسالونیم تفحص و تحقیقِ آقایان و پیجویی ما، همین آقایان تصمیم گرفتند نخستین رشتهٔ آزاد انتخابی مرا که فلسفه دانشگاه تهران بود تأیید کنند. با نامه کوتاه اداری اطلاع دادند در این رشته پذیرفته شدهام و حسرتدیدن نامم در روزنامه را بر دلم گذاشتند.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٣٣}}</ref>{{سخ}} | انتخاب اولم در کنکور سال ١٣۶٢ دبیری تاریخ دانشسرای عالی یزد بود. میخواستم معلّم بشوم اما صلاحیتم برای دبیری تأیید نشد. البتّه بعد از یکسالونیم تفحص و تحقیقِ آقایان و پیجویی ما، همین آقایان تصمیم گرفتند نخستین رشتهٔ آزاد انتخابی مرا که فلسفه دانشگاه تهران بود تأیید کنند. با نامه کوتاه اداری اطلاع دادند در این رشته پذیرفته شدهام و حسرتدیدن نامم در روزنامه را بر دلم گذاشتند.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٣٣}}</ref>{{سخ}} | ||
===بازیگر شدم=== | ===بازیگر شدم=== | ||
سال شصتوچهار بود که دوستی برایم بازی در فیلمی سینمایی را جور کرد. اسم فیلم «ردپایی بر شن» بود و موضوع آن حوادثی بود که در میان یک ایل میگذشت. | سال شصتوچهار بود که دوستی برایم بازی در فیلمی سینمایی را جور کرد. اسم فیلم «ردپایی بر شن» بود و موضوع آن حوادثی بود که در میان یک ایل میگذشت. نقشم زن روستایی بود. خوب گوسفند میدوشیدم و نان میپختم. فیلم با آن گروه به سرانجامی نرسید و من دستازپا درازتر به تهران برگشتم. بعدها البتّه این فیلم با عوامل دیگری ساخته شد. دومین و آخرین فیلمم، نامش «شنا در زمستان» بود و من نقش مادر پسرکی را بازی میکردم که درگیر بگیر و ببندهای پهلوی دوم بود. خاطرهانگیزترین بخش این فیلم همبازیشدن با پسرکهایی بود که از کانون اصلاح تربیت آورده بودند.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١۵٨}}</ref>{{سخ}} | ||
===تعهد کتبی دادم=== | |||
=== | گریهوزاری من از آنجا شروع شد که از گزینش دبیری، رد صلاحیت شدم و البته به آدمهای فرصتطلبی که دروازه دانشگاه را به رویم بسته بودند بدوبیراه گفتم و اعتراض کردم. در عرض چند دقیقه همهٔ روستا فهمیدند من از سد سدید گزینش عبور نکردم و همه با من همدردی میکردند. یکی از همان فرصتطلبهای دوآتشه که بعدها یکی از مقامات شهر شد به مقابله با من برخاست و تهدیدم کرد و اگر کمی کوتاه نمیآمدم کتک مفصلی هم میخوردم. تعهد کتبی دادم که اعتراض نکنم و سرنوشت خود را بپذیرم.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٠٩}}</ref>{{سخ}} | ||
=== | ===دوستیهای شاعرانه=== | ||
گروهی پنجشش نفره بودیم که تقریباً هر دو هفته یکبار به کوه می زدیم، چای آتشی میخوردیم و شعرهای [[احمد شاملو|شاملو]]، [[فروغ فرخزاد|فروغ]]، [[مهدی اخوان|اخوان]] و [[سهراب سپهری]] را بلندبلند در کوه میخواندیم و تا عبورممنوع، صعود میکردیم.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١۶١}}</ref>{{سخ}} | |||
=== | ===جَنگ شاعرم کرد=== | ||
جنگ خلیج فارس بود و من تازه مادر شده بودم. اجساد مادران و کودکان عراقی را که در تلویزیون می دیدم ، پسرکم را محکم در بغل میفشردم. همان روزها نخستین و آخرین شعر سپید عمرم را سرودم. شعری برای مادران و کودکان کشته عرب. این شعر اولین نوشته من بود که چاپ شد تصور می کنم در کیهان یا اطلاعات منتشر شد.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٧٩}}</ref>{{سخ}} | |||
=== | ===الگوهای شریعتی به من جسارت میدادند=== | ||
شریعتی سال پنجاهو پنج با خداحافظ شهر شهادت بر من ظاهر شد. از آن کلمات آتشین خوشم میآمد و چیزی پشت آن نثر اندوهزده و آهنگین وجود داشت که مرا همراه میکرد. شریعتی خوانی را با پیروزی انقلاب به حد و جهد شروع کردم. حالا از علی، فاطمه، زینب و ابوذر... دریافتی انقلابی داشتم.ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٨۴}}</ref>{{سخ}} | |||
===[[جایزه ادبی جلال آلاحمد|جایزه جلال]] فرمایشی اهدا نشد=== | |||
بلقیس سلیمانی هیات علمی و از داوران بخش رمان در هفتمین دوره جایزه جلال بوده است. او در پاسخ به انتقاداتی که جایزه جلال را فرمایشی می خواندند گفت: «وقتی از ادبیات متعهد صحبت میکنیم باید به تاریخچه آن نیز نگاه کنیم. ادبیات متعهد در ایران اتفاقاً بر خلاف منتقدان فعلی جایزه جلال، ادبیاتی است که ''عقبه دینی'' ندارد. ''نیروهای چپ'' در ایران قائل بهخلق ادبیات متعهد بودند که درد و رنج مردم تحت ستم را بازتاب دهد. برادرانی که معتقدند ادبیات امروز نماینده واقعی ادبیات ایران نیست، بدانند همین ادبیات است که نه سوبسید میگیرد و نه حمایت میشود اما مخاطب خودش را در آن مییابد و همین باعث میشود این ادبیات به چاپ چندم هم برسد. <ref>{{یادکرد وب|نشانی =http://farhangemrooz.com/news/40580/%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D8%AF%D8%A7-%D9%86%D8%B4%D8%AF|عنوان=جایزه فرمایشی }}</ref> | |||
=== | ===امامزاده ابوالقاسم رمانهایم === | ||
محرم هر سال برادران بزرگم، عباسی بودند و کفن خونین به تنشان میکردند. من زمان و مکان را در مینوردیدم و به صحرای کربلا میرفتم و حس یگانهای را تجربه میکردم. علمگردانی در روستا خود طلیعه روضهخوانیهای روستا بود. پدرم دو شب روضه داشت. یک شب از این مجالس روضهخوانی به ذکر مصایب قمربنیهاشم اختصاص داشت. این ارادت به قمربنیهاشم چنان در خانواده ما بنیادی بود که قسم راست همه اهل خانه به ابوالفضل یا قمربنیهاشم بود. البته قسم راست دیگرمان، به امامزاده ابوالقاسم بود که در تپّهای نزدیک روستا واقع شده بود و همواره در رمانهایم تکرار شده است.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=۴۶}}</ref>{{سخ}} | |||
===داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا=== | ===داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا=== | ||
=== | ===مرگ بر پول و زندهباد پول=== | ||
من در سراسر این نیم قرنی که زیستهام مواضع کاملاً متفاوتی نسبت به پول داشتهام. ما در روستا خوشنشین بودیم. خوشنشین به تعبیر ما، یعنی کسی که زمین ندارد. نه آبی داشتیم نه ملکی. انقلاب که رخ داد تنفر من از پول، رنگ و بوی ایدولوژیک گرفت. پولدارها زالوهای خونآشامی بودند که کاخشان را بر کوخ ستمگران بنا کرده بودند.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٢٨}}</ref>اما آن تنفر انقلابی در این سالهای میانسالی به پولدوستی تبدیل شده است. خودم را فعله فرهنگی میدانم و بدون آینده، جایی استخدام نیستم و بیمه ندارم. «مرگ بر پول و زندهباد پول» شعار منِ پنجاهساله است.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٣١}}</ref> | |||
===داستانکهای زندگی شخصی=== | ===داستانکهای زندگی شخصی=== | ||
===داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین === | ===داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین === | ||
===داستانک شکایتها=== | ===داستانک شکایتها=== | ||
=== | ===من و کتابم داشتیم جوانمرگ میشدیم=== | ||
«[[بازی آخر بانو]]» که ابتدا نامش «من شهرزاد هستم» بود اولین اثر من بود که بهدنیا نیامده بهمحاق رفت. تقریباً دو سالوهشت ماه در اداره کتاب ماند و در نهایت غیرقابلچاپ اعلام شد. من و کتابم داشتیم جوانمرگ میشدیم.اما من باز هم ادامه دادم و «خالهبازی» را نوشتم و به ناشر دادم که نپذیرفت همینطور که سابق بر این رمان «بازی آخر بانو» را شش بار ناشر رد کرده بود. در سال ١٣٨٢ بود که در جلسهای از صاحبنظری شنیدم که رمان نویسندهای غربی چهار پایان دارد. این کلام مرا بر آن داشت تا درباره رمانهای پستمدرن و پایانهای مفتوح مطالعه کنم. شاهزاده یا دستکم شوالیه پستمدرنیسم در آن سال با زره نهچندان فولادینش از راه رسید و دست من و «بازی آخر بانو» را گرفت تا چاپ شد.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=٢١٩}}</ref>{{سخ}} | |||
===داستانکهای مربوط به مصاحبهها=== | ===داستانکهای مربوط به مصاحبهها=== | ||
==زندگی و تراث== | ==زندگی و تراث== | ||
===بلقیس و گذر زمان=== | ===بلقیس و گذر زمان=== | ||
* ١٣۴٢: تولد در رابر کرمان | |||
* ١٣۵۵: آشنایی با کتابهای شریعتی ودگرگونی اندیشهها | |||
* ١٣۵٧: آغاز فعالیتهای انقلابی در روستا | |||
* ١٣۶٠: برنده مسابقات کتابخوانی در مدرسه، سپاه و امورتربیتی و شرکت در اردوها | |||
* ١٣۶٢: شرکت در کنکور سراسری، رد صلاحیت از رشته دبیری | |||
* ١٣۶٣: پذیرفته شدن در رشته فلسفه دانشگاه تهران، آغاز زندگی در تهران | |||
* ١٣۶۴: دبیری در دبیرستان ورامین، بازیگری در فیلم«ردپایی بر شن» | |||
* ١٣۶۵: منشی کانون تئاتر بانوان | |||
* ١٣۶٨: ازدواج با مجتبی بشردوست، سکونت در گیلان | |||
* ١٣٧١: مهاجرت به تهران | |||
* ١٣٧٧: | |||
* ۱۳۸۴: | |||
===بهار و خزان دیدنهای سلیمانی=== | ===بهار و خزان دیدنهای سلیمانی=== | ||
خط ۱۴۴: | خط ۱۵۵: | ||
===موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران=== | ===موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران=== | ||
====[[غزاله علیزاده]]==== | ====[[غزاله علیزاده]]==== | ||
من هرگز خانم علیزاده را ندیدم ولی از این وآن شنیدن که او زنی زیبا و اگر بار منفی اصطلاح «جلوهفروش» را در اینجا لحاظ نکنیم، جلوهفروش بوده. یعنی زیباییاش را پاس میداشته و به جهان عرضه میکرده احتمالاً او مثل من، بدنش را سالها به فراموشی نمی سپرد و از لحاظ نظری بین خودش و بدنش فاصله | من هرگز خانم علیزاده را ندیدم ولی از این وآن شنیدن که او زنی زیبا و اگر بار منفی اصطلاح «جلوهفروش» را در اینجا لحاظ نکنیم، جلوهفروش بوده است. یعنی زیباییاش را پاس میداشته و به جهان عرضه میکرده احتمالاً او مثل من، بدنش را سالها به فراموشی نمی سپرد و از لحاظ نظری بین خودش و بدنش فاصله نمیانداخت و به دوگانگی دکارتی «بدن و ذهن» یا «جسم و روح» باور نداشت و نگاهی زیباشناختی به بدنش داشت. احتمالاً برای نجات بدنش از اضمحلال و فروپاشی بوده که به مرگ خودخواسته روی آورده است.<ref>{{پک|سلیمانی|۱۳۹٨|ک=نام کوچک من بلقیس|ص=١٨۶}}</ref>{{سخ}} | ||
====[[بهرام صادقی]]==== | ====[[بهرام صادقی]]==== |
نسخهٔ ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۰۴
بلقیس سلیمانی | ||||
---|---|---|---|---|
زمینهٔ کاری | داستاننویسی، نقد ادبی، پژوهش | |||
زادروز | ۱۳۴۲ شهرستان رابر، کرمان | |||
ملیت | ایرانی | |||
لقب | بلقیسو | |||
سبک نوشتاری | واقعگرایی و اقلیمی | |||
کتابها | بازی آخر بانو مارون سگسالی روز خرگوش پیاده و ... | |||
همسر(ها) | مجتبی بشردوست | |||
فرزندان | کیمیا و سپهر | |||
مدرک تحصیلی | کارشناسی ارشد فلسفه | |||
دانشگاه | دانشگاه تهران | |||
امضا | ||||
|
بلقیس سلیمانی داستاننویس، منتقد،روزنامهنگار، پژوهشگر، مدرس، تهیهکننده و برندهٔ جایزهٔ ادبی مهرگان و جایزهٔ اصفهان است که مفتخر به نشان درجهیک هنری در سال۱۳۹۵ شد.[۱]
نامش بلقیس و متولد سال۱۳۴۲ در روستایی حوالی کرمان است. چهارسال پس از بهدنیاآمدنش صاحب شناسنامه شد و آن سالهای بدون سجل،«بلقیسو» صدایش میکردند.[۲] کودکیاش با هیزمهای دودی اجاق، پیچوتابِ دوکهای نخریسی مادر، شبنشینی باسوادهای روستا که مشاعره میکردند و صدای پدر که شاهنامه یا حافظ میخواند؛ گذشت. بلقیس قبل آنکه مدرسه برود بسیار بیتها از مولانا و حافظ و فردوسی ... حفظ بود.[۳] در چهاردهسالگی، برادرش که معلّم بود او را با دنیای کتاب و جهان داستان آشنا کرد. هجدهسالگی کلیدر را خواند و پسازآن، با سودای نویسندگی، در دفتری دویست برگ، نخستین داستانش را نوشت. آن دفتر در گذرِ سالها گم شد و بلقیس ِشیفتهٔ کتاب و ممتاز کلاس، به دبیرستانی نزدیکِ روستا رفت و در رشتهٔ ادبیات درسش را بهپایان رساند. سپس کنکور شرکت کرد و سالهای نخستین ِانقلاب فرهنگی، در رشتهٔ «فلسفه دانشگاه تهران» پذیرفته شد. پس از ازدواجش زمانی کوتاه در شمال زیست و دوباره به تهران بازگشت. او مدتی تندنویس یک نویسنده بود[۴]، چند سالی معلّم بود و مدتی در کانون تئاتر بانوان کار میکرد. دو فیلم سینمایی بازی کرده است که تنها یکی از آنها بهنمایش در آمد.[۵] اولین اثری که از او در روزنامه چاپ شد شعر سپیدی درباره کودکان کشتهشده در جنگ بود. سپس از اواسط دههٔ هفتاد برای مطبوعات، نقد ادبی نوشت و نخستین سطر از رمانش را که بازی آخر بانو نام دارد در سال١٣٧٧ نوشت. این رمان، نخستین بار در سال١٣٨۴ چاپ شد و با برندهشدن در جوایز ادبی، بلقیس سلیمانی را به مخاطبان داستان، شناساند. [۶] بلقیس سلیمانی اکنون از پرکارترین و پرمخاطبترین داستاننویسان معاصر است که ١٣ رمان چاپشده و بیش از هشتاد مقاله در کارنامهٔ خویش دارد.
داستانک
بلقیس واقعیام نه استعاری!
- «بسیاری بر این باورند که نام بلقیس سلیمانی اسم مستعار یگانهای است که انتخاب کردم تا بهچشم بیایم. شاید بهدلیل ترکیب شگفت، تاریخی و زیبای بلقیس و سلیمان، خیال میکنند که این نام از اعماق تاریخ خودش را برکشیده و به من رسانده است؛ اما نه این طور نیست. من، واقعاً بلقیسم.»[۷]
بلد بودم و تنبیهم کرد
- «تصور کنید زمانی را که من کلاس اول ابتدییام. روزی بازرس که از اربابان روستاست به مدرسه میآید. دخترش نمیتواند کلمه «ندارد» را بخش کند. معلّم برای اثبات پرکاری خود و خنگی دخترک از دانش آموزان دیگر میخواهد تا کلمه را بخش کنند. من کارم را بلدم و درست بخش میکنم. ارباب عصبانی است و به معلّم میگوید دخترکش را تنبیه کند و معلّم ترکهٔ خیسخوردهٔ بید را از گوشه کلاس برمیدارد و فرمان میدهد: «دستها جلو» و این فرمان برای همهٔ دانشآموزان است حتی من، بااینکه درست گفتهام. این عادلانه نیست... این انصاف نیست... از همان زمان بچگی مفهوم عدالت از صحن کلاسهای تنگ و کاهگلی جفتپا میپرد در ذهن و روانم و همهٔ عمر در شخصیتم جا خوش میکند.»[۸]
ردپای بلقیسها را بر ضمیرم حس میکنم
دو بلقیس در ادبیات ایران و جهان بودهاند که حس مرا به نامم عمیقتر کردهاند:
- اولی بلقیس عمهٔ مارال که ستون خانوادهٔ کلمیشیها در رمان کلیدر نوشتهٔ دولتآبادی است. البتّه اگر از بلقیس سنگ صبور صادق چوبک نامی نبرم، اجحاف کردهام؛ چرا که سالها این شخصیت با من بوده و حتی در هجوم باشکوه بلقیس کلیدر هم عقب نکشیده است.
- دومی بلقیس همسر نزار قبانی است. نخستین بار که شعر بلند نزار برای همسرش بلقیس را با صدای خودش گوش کردم، سیر گریستم.»[۹]
بلقیس الراوی٭٭٭ بلقیس الراوی٭٭٭ ضربآهنگ نامش را دوست داشتم٭٭٭ پناه میجستم به نواختنش و میهراسیدم از چسباندن نام او بهنام خودم
زنگتفریح علف میچیدیم
- «مدرسه مستخدم و بابا نداشت. ناظم هم نداشت. معلّم، هم مدیر بود، هم ناظم و هم دفتردار. و ما هم دانشآموز بودیم و هم مستخدم. نوبتبهنوبت عصرها میماندیم و کلاسها را تمیز میکردیم. جالباینکه ما سطل آشغال نداشتیم؛ چون نه کیک میخوردیم، نه ساندیس و نه ساندویچ. موزهای تغذیه رایگانمان را هم برادر و پدرمان به عباس سوپری میفروختند تا برایمان مداد و دفتر بخرند. هنوز بلد نیستیم چیزی را هدر بدهیم. معلّم فصل بهار ساعتی به ما درس ریاضی و علوم میداد و بعد سوی دشت روانه میکرد تا برای گوسفندانش علف بچینیم.»[۱۰]
کتابهایی که راهم را عوض کردند
همهٔ دوران مدرسه درسخوان بودم. اگرچه در ریاضی از جدول ضرب فراتر نرفتم و در علوم در همان حد سلول و مولکول ماندهام، در دروس ادبی و حفظی تقریباً بیرقیب و در انشا کاملاً تک بودم. سال ١٣۵۶ وقتی که چهاردهساله بودم؛ آشنایی من با کتابهایی بود که زندگی مرا برای همیشه دستخوش تغییر کردند. دو کتاب از انبوه کتابها در ذهنم ماندهاند؛ ماهی سیاه کوچولو از صمد بهرنگی و خداحافظ شهر شهادت از شریعتی.[۱۱]
حسرت دیدن نامم در روزنامه به دلم ماند
انتخاب اولم در کنکور سال ١٣۶٢ دبیری تاریخ دانشسرای عالی یزد بود. میخواستم معلّم بشوم اما صلاحیتم برای دبیری تأیید نشد. البتّه بعد از یکسالونیم تفحص و تحقیقِ آقایان و پیجویی ما، همین آقایان تصمیم گرفتند نخستین رشتهٔ آزاد انتخابی مرا که فلسفه دانشگاه تهران بود تأیید کنند. با نامه کوتاه اداری اطلاع دادند در این رشته پذیرفته شدهام و حسرتدیدن نامم در روزنامه را بر دلم گذاشتند.[۱۲]
بازیگر شدم
سال شصتوچهار بود که دوستی برایم بازی در فیلمی سینمایی را جور کرد. اسم فیلم «ردپایی بر شن» بود و موضوع آن حوادثی بود که در میان یک ایل میگذشت. نقشم زن روستایی بود. خوب گوسفند میدوشیدم و نان میپختم. فیلم با آن گروه به سرانجامی نرسید و من دستازپا درازتر به تهران برگشتم. بعدها البتّه این فیلم با عوامل دیگری ساخته شد. دومین و آخرین فیلمم، نامش «شنا در زمستان» بود و من نقش مادر پسرکی را بازی میکردم که درگیر بگیر و ببندهای پهلوی دوم بود. خاطرهانگیزترین بخش این فیلم همبازیشدن با پسرکهایی بود که از کانون اصلاح تربیت آورده بودند.[۱۳]
تعهد کتبی دادم
گریهوزاری من از آنجا شروع شد که از گزینش دبیری، رد صلاحیت شدم و البته به آدمهای فرصتطلبی که دروازه دانشگاه را به رویم بسته بودند بدوبیراه گفتم و اعتراض کردم. در عرض چند دقیقه همهٔ روستا فهمیدند من از سد سدید گزینش عبور نکردم و همه با من همدردی میکردند. یکی از همان فرصتطلبهای دوآتشه که بعدها یکی از مقامات شهر شد به مقابله با من برخاست و تهدیدم کرد و اگر کمی کوتاه نمیآمدم کتک مفصلی هم میخوردم. تعهد کتبی دادم که اعتراض نکنم و سرنوشت خود را بپذیرم.[۱۴]
دوستیهای شاعرانه
گروهی پنجشش نفره بودیم که تقریباً هر دو هفته یکبار به کوه می زدیم، چای آتشی میخوردیم و شعرهای شاملو، فروغ، اخوان و سهراب سپهری را بلندبلند در کوه میخواندیم و تا عبورممنوع، صعود میکردیم.[۱۵]
جَنگ شاعرم کرد
جنگ خلیج فارس بود و من تازه مادر شده بودم. اجساد مادران و کودکان عراقی را که در تلویزیون می دیدم ، پسرکم را محکم در بغل میفشردم. همان روزها نخستین و آخرین شعر سپید عمرم را سرودم. شعری برای مادران و کودکان کشته عرب. این شعر اولین نوشته من بود که چاپ شد تصور می کنم در کیهان یا اطلاعات منتشر شد.[۱۶]
الگوهای شریعتی به من جسارت میدادند
شریعتی سال پنجاهو پنج با خداحافظ شهر شهادت بر من ظاهر شد. از آن کلمات آتشین خوشم میآمد و چیزی پشت آن نثر اندوهزده و آهنگین وجود داشت که مرا همراه میکرد. شریعتی خوانی را با پیروزی انقلاب به حد و جهد شروع کردم. حالا از علی، فاطمه، زینب و ابوذر... دریافتی انقلابی داشتم.ref>سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٨۴.</ref>
جایزه جلال فرمایشی اهدا نشد
بلقیس سلیمانی هیات علمی و از داوران بخش رمان در هفتمین دوره جایزه جلال بوده است. او در پاسخ به انتقاداتی که جایزه جلال را فرمایشی می خواندند گفت: «وقتی از ادبیات متعهد صحبت میکنیم باید به تاریخچه آن نیز نگاه کنیم. ادبیات متعهد در ایران اتفاقاً بر خلاف منتقدان فعلی جایزه جلال، ادبیاتی است که عقبه دینی ندارد. نیروهای چپ در ایران قائل بهخلق ادبیات متعهد بودند که درد و رنج مردم تحت ستم را بازتاب دهد. برادرانی که معتقدند ادبیات امروز نماینده واقعی ادبیات ایران نیست، بدانند همین ادبیات است که نه سوبسید میگیرد و نه حمایت میشود اما مخاطب خودش را در آن مییابد و همین باعث میشود این ادبیات به چاپ چندم هم برسد. [۱۷]
امامزاده ابوالقاسم رمانهایم
محرم هر سال برادران بزرگم، عباسی بودند و کفن خونین به تنشان میکردند. من زمان و مکان را در مینوردیدم و به صحرای کربلا میرفتم و حس یگانهای را تجربه میکردم. علمگردانی در روستا خود طلیعه روضهخوانیهای روستا بود. پدرم دو شب روضه داشت. یک شب از این مجالس روضهخوانی به ذکر مصایب قمربنیهاشم اختصاص داشت. این ارادت به قمربنیهاشم چنان در خانواده ما بنیادی بود که قسم راست همه اهل خانه به ابوالفضل یا قمربنیهاشم بود. البته قسم راست دیگرمان، به امامزاده ابوالقاسم بود که در تپّهای نزدیک روستا واقع شده بود و همواره در رمانهایم تکرار شده است.[۱۸]
داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا
مرگ بر پول و زندهباد پول
من در سراسر این نیم قرنی که زیستهام مواضع کاملاً متفاوتی نسبت به پول داشتهام. ما در روستا خوشنشین بودیم. خوشنشین به تعبیر ما، یعنی کسی که زمین ندارد. نه آبی داشتیم نه ملکی. انقلاب که رخ داد تنفر من از پول، رنگ و بوی ایدولوژیک گرفت. پولدارها زالوهای خونآشامی بودند که کاخشان را بر کوخ ستمگران بنا کرده بودند.[۱۹]اما آن تنفر انقلابی در این سالهای میانسالی به پولدوستی تبدیل شده است. خودم را فعله فرهنگی میدانم و بدون آینده، جایی استخدام نیستم و بیمه ندارم. «مرگ بر پول و زندهباد پول» شعار منِ پنجاهساله است.[۲۰]
داستانکهای زندگی شخصی
داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین
داستانک شکایتها
من و کتابم داشتیم جوانمرگ میشدیم
«بازی آخر بانو» که ابتدا نامش «من شهرزاد هستم» بود اولین اثر من بود که بهدنیا نیامده بهمحاق رفت. تقریباً دو سالوهشت ماه در اداره کتاب ماند و در نهایت غیرقابلچاپ اعلام شد. من و کتابم داشتیم جوانمرگ میشدیم.اما من باز هم ادامه دادم و «خالهبازی» را نوشتم و به ناشر دادم که نپذیرفت همینطور که سابق بر این رمان «بازی آخر بانو» را شش بار ناشر رد کرده بود. در سال ١٣٨٢ بود که در جلسهای از صاحبنظری شنیدم که رمان نویسندهای غربی چهار پایان دارد. این کلام مرا بر آن داشت تا درباره رمانهای پستمدرن و پایانهای مفتوح مطالعه کنم. شاهزاده یا دستکم شوالیه پستمدرنیسم در آن سال با زره نهچندان فولادینش از راه رسید و دست من و «بازی آخر بانو» را گرفت تا چاپ شد.[۲۱]
داستانکهای مربوط به مصاحبهها
زندگی و تراث
بلقیس و گذر زمان
- ١٣۴٢: تولد در رابر کرمان
- ١٣۵۵: آشنایی با کتابهای شریعتی ودگرگونی اندیشهها
- ١٣۵٧: آغاز فعالیتهای انقلابی در روستا
- ١٣۶٠: برنده مسابقات کتابخوانی در مدرسه، سپاه و امورتربیتی و شرکت در اردوها
- ١٣۶٢: شرکت در کنکور سراسری، رد صلاحیت از رشته دبیری
- ١٣۶٣: پذیرفته شدن در رشته فلسفه دانشگاه تهران، آغاز زندگی در تهران
- ١٣۶۴: دبیری در دبیرستان ورامین، بازیگری در فیلم«ردپایی بر شن»
- ١٣۶۵: منشی کانون تئاتر بانوان
- ١٣۶٨: ازدواج با مجتبی بشردوست، سکونت در گیلان
- ١٣٧١: مهاجرت به تهران
- ١٣٧٧:
- ۱۳۸۴:
بهار و خزان دیدنهای سلیمانی
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
شخصیت و اندیشه
زمینهٔ فعالیت
یادمان و بزرگداشتها
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
من نویسندهای هستم که دیر متولد شدم در سن سیوهشتسالگی اولین اثر داستانیام را نوشتم. این امر در سرزمینی که نویسندگانش جوانمرگ میشوند یا بسیاری زیر پنجاهسالگی میمیرند بسیار خطرناک است.[۲۲]
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
غزاله علیزاده
من هرگز خانم علیزاده را ندیدم ولی از این وآن شنیدن که او زنی زیبا و اگر بار منفی اصطلاح «جلوهفروش» را در اینجا لحاظ نکنیم، جلوهفروش بوده است. یعنی زیباییاش را پاس میداشته و به جهان عرضه میکرده احتمالاً او مثل من، بدنش را سالها به فراموشی نمی سپرد و از لحاظ نظری بین خودش و بدنش فاصله نمیانداخت و به دوگانگی دکارتی «بدن و ذهن» یا «جسم و روح» باور نداشت و نگاهی زیباشناختی به بدنش داشت. احتمالاً برای نجات بدنش از اضمحلال و فروپاشی بوده که به مرگ خودخواسته روی آورده است.[۲۳]
بهرام صادقی
در ادبیات داستانی ایران، رمان ملکوت بهرام صادقی نمونهٔ اعلای داستانی است که بدن در آن حضور دارد. بهرام صادقی در این اثر بهنظرم به دوگانهانگاری تاریخی میاندیشد و رمان را به آزمایشگاهی برای محکزدن این دوگانهانگاری تبدیل میکند.[۲۴]
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
نامهای دستهجمعی
بیانیهها
جملهٔ موردعلاقه در کتابهایش
جملهای از ایشان
نحوهٔ پوشش
تکیهکلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد
گزارش جامعی از سفرها
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
ناشرانی که با او کار کردهاند
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
استادان و شاگردان
علت شهرت
فیلم ساخته شده براساس
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقلشده از نمونههای فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و کتابشناسی
کارنامهٔ بلقیس سلیمانی
آثار پژوهشی
- هنر و زیبایی از دیدگاه افلاطون
- همنوا با مرغ سحر (زندگی و شعر علیاکبر دهخدا)
- تفنگ و ترازو (نقد و تحلیل رمانهای جنگ)
رمانها و داستانها
- بازی آخر بانو برنده جایزه ادبی مهرگان و جایزه اصفهان
- مجموعه داستان بازی عروس و داماد
- خالهبازی
- به هادس خوش آمدید
- پسری که مرا دوست داشت
- روز خرگوش
- سگ سالی
- شب طاهره
- من از گورانیها میترسم
- مارون
- آن مادران، این دختران
- پیاده
- نام کوچک من بلقیس
مقالهها[۲۵]
او بیش از هشتاد مقاله[۲۶] در کارنامه خود دارد...
- نقد و بررسی کتاب شخصیتپردازی در داستانهای کوتاه دفاع مقدس، کتاب ماهادبیات، سال دوم،شماره۲۳، اسفند۱۳۸۷
- شما که غریبه نیستید، کتاب ماهادبیات و فلسفه، شماره۹۴، مرداد۱۳۸۴
- اینجا گنجشک ها نفس میکشند، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۸۷و۸۸، دی و بهمن۱۳۸۳
- زنان میتوانند، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۸۷و۸۸، دی و بهمن۱۳۸۳
- چرا خلاصه این رمان دشوار است؟ (نقد و بررسی کتاب پستی)، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۷۲، مهر۱۳۸۲
- در ستایش نشانهها، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۷۵و۷۶، دی و بهمن۱۳۸۲
- در حضور تاریخ، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۶۳، دی۱۳۸۱
- سفر از جنون اندیشه به ندانستگی کودکی، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۶۰، مهر۱۳۸۱
- ضیافت ناممکن، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۶۳، دی۱۳۸۱
- در خلوت راوی، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۶۰، مهر۱۳۸۱
- تقارن و تقابل فرهنگها، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۵۶و۵۷، خرداد و تیر۱۳۸۱
- سیر دلبستن و دلکنده، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۵۶و۵۷، خرداد و تیر ۱۳۸۱
- نقد داستان عریضه، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۴۴، خرداد۱۳۸۰
- زن در داستانهای جنگ، ادبیات داستانی، شماره۵۵، تیر و مرداد۱۳۸۰
- رمان هیس روایت تنهایی انسانها، ادبیات داستانی، شماره۵۴، فروردین و اردیبهشت و خرداد۱۳۸۰
- عنصر اندیشه در رمان فارسی، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۴۱و۴۲، اسفند۱۳۷۹و فروردین۱۳۸۰
- این یک درخت نیست، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۴۹، آبان۱۳۸۰
- بازگشت به عشق پاک، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۴۸، مهر۱۳۸۰
- زیبایی راستین، هنر راستین (نسبت زیبایی، عشق و خیر از دیدگاه افلاطون)، هنر، شماره۴۱، پاییز۱۳۷۸
- شعر و دیالکتیک، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۲۸، بهمن۱۳۷۸
- راویان بحران، ناقدان مدرنیته، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۲۰، خرداد۱۳۷۸
- کتاب و جامعه، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۲۳و۲۴، شهریور و مهر۱۳۷۸
- علامه محمد قزوینی و علامه علیاکبر دهخدا، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره۲۲، مرداد۱۳۷۸
- از فرادست (حکایت شیخ صنعان، حکایت یاد و فراموشی)، ادبیات داستانی، شماره۴۹، زمستان۱۳۷۷
- شعر و شاعری از دیدگاه افلاطون (بخش دوم)، شعر، شماره۲۳، تابستان۱۳۷۷
- شعر و شاعری از دیدگاه افلاطون (بخش اول)، شعر، شماره۲۲، بهار۱۳۷۷
- پژوهشی در رئالیسم اروپایی، ادبیات داستانی سال دوم، شماره۲۳، شهریور۱۳۷۳
- رمان کیمیاگر در آینه ادب پارسی، ادبیات داستانی، شماره۴۵، زمستان۱۳۷۶
- فیلمنامهای جذاب برای فیلمی پرحادثه، ادبیات داستانی، سال سوم، شماره۳۳، زمستان۱۳۷۴
- از یک سند روان جامعهشناسانه تا یک اثر ناب ادبی، ادبیات داستانی سال سوم، شماره۲۸و۲۹، بهمن و اسفند۱۳۷۳
- سپهری و نگاه اسطورهای، کلمه دانشجو، شماره۵، خرداد و تیر۱۳۷۲
سبک و لحن و ویژگی آثار
دهه شصت و تحولات سیاسیاجتماعی آن، موتیف تمام آثار اوست.
جوایز و افتخارات
- برنده جایزه ادبی مهرگان در۱۳۸۵
- برنده جایزه ادبی اصفهان در۱۳۸۵
- دریافت نشانِ درجه یک هنری در۱۳۹۵
بررسی چند اثر
ناشرانی که با او کار کردهاند
چشمه، ققنوس، ثالث، روزگار، زاوش، گوهر منظوم
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
منبعشناسی
منابعی که دربارهٔ فرد و آثارش نوشته شده است
نوا، نما، نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری
جستارهای وابسته
پانویس
- ↑ «نشان درجه یک هنری».
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٧.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٢١.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٣٨.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١۵۵.
- ↑ «نخستین رمان».
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١١.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٧.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٢.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٩.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٣٠.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٣٣.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١۵٨.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٠٩.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١۶١.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٧٩.
- ↑ «جایزه فرمایشی».
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ۴۶.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٢٨.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٣١.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٢١٩.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ٢١٧.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٨۶.
- ↑ سلیمانی، نام کوچک من بلقیس، ١٩١.
- ↑ «مقالههای بلقیس سیلمانی».
- ↑ «بیش از هشتاد مقاله در کارنامه».
منابع
- سلیمانی، بلقیس (۱۳۹۸). نام کوچک من بلقیس. تهران: نشر چشمه. ص. ۲۲۴. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۲۷۸-۴۷۴-۲.
پیوند به بیرون
- «اعطای درجه یک هنری». ایسنا، ۱۳مرداد۱۳۹۵. بازبینیشده در ١٧مهر۱۳۹٨.