تابستان همان سال: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
غزلِ بهار (بحث | مشارکت‌ها)
ایجاد صفحه خالی
 
Karbar1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۱۱ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{جعبه اطلاعات کتاب
|عنوان = تابستان همان سال
|تصویر    = Tabestan haman sal.jpg
|اندازه تصویر = 180px
|زیرنویس تصویر =
|نویسنده = [[ناصر تقوایی]]
|تصویرگر =
|طراح جلد =
|زبان =
|مجموعه         =
|موضوع         = داستان فارسی
|سبک = واقع‌گرای مدرن
|ناشر = لوح
|ناشر فارسی =
|محل انتشارات = تهران
|تاریخ نشر     =
|تاریخ نشر فارسی= تابستان ١٣۴٨
|محل ناشر فارسی =
|نوع رسانه = کتاب
|صفحه   =  ۶٠ صفحه
|شابک         =
|پس از =
|پیش از         =
}}


"'تابستان همان سال"' مجموعه‌ای از هشت داستان کوتاه به‌هم پیوسته به‌روایت [[ناصر تقوایی]]، در ژانری واقع‌گرایانه است که به‌عقیدهٔ برخی از منتقدان نخستین مجموعه داستان کارگری ایران است. این مجموعه در تابستان ١٣۴٨ منتشر و پس از مدتی کوتاه توقیف شد.<ref name="لید"/>
<center>* * * * *</center>
[[ناصر تقوایی]] از آن‌جمله فیلم‌سازانی‌است که از ادبیات به سینما آمده و بر همین اساس می‌توان از او به‌عنوان یکی از چهره‌های مؤثر در ادبیات جنوب، خصوصاً مکتب ‌ادبی مخصوص به این خطه یاد کرد؛ نویسنده‌ای که گرچه بیشتر از یک مجموعه‌ داستان منتشر نکرده‌ اما تأثیر همین چند داستان کوتاه در روند ادبیات داستانی کشور به‌شدت مشهود‌ است.<ref name="ادبیات"/> چرا ناصر تقوایی در مجموعه داستانی با حدود شصت صفحه مهم می‌شود؟ آن هم در مکان جنوب که هنرِ اول نوشتن است. تقوایی در نوجوانی تجربهٔ کار روی اسکله‎‌های آبادان را داشت که این تجربه‌‎ را در عمدهٔ داستان‌هایش به کار گرفت. او سال‌های آخر دبیرستان شروع به نوشتن کرد، با داستان‌هایی که حال‌وهوایی دریایی داشت و پس از آشنایی با [[صفدر تقی‌‎زاده]] وارد فضای جدی ادبیات شد. آنچه تقوایی در سینما کرد، واگذار می‌شود به سینماگران؛ آنچه نوشتند و آنچه ننوشتند، بنویسند و بگویند. تقوایی داستا‌ن‌نویس با یک کتاب لاغر به خیلی جاها سرک می‌کشد و داستان‌سازی می‌کند؛ و در داستان امروز هست. تقوایی به‌نوعی اولین است در شیوه‌ای از نوشتن که فضایی خاص دارد. حداقل در چند داستان اول کتاب به‌دور از سیاسی کاری. او بی‌طرف است. ناظری که فقط وظیفه دارد به نشان‌دادن کارگرانی که در آن زمان هنوز تازه‌کارند در مناسبات اجتماعی این دیار. مناسبات ارباب‌رعیتی، پُرزمانی نیست که به‌طرف سیستم کارگری چرخیده. تقوایی دغدغه‌های کارگران را به‌درستی گزینش می‌کند در آن زمان و در حداقل مکان و زمان جانمایی می‌کند:{{سخ}}
«در را هل دادم و رفتم تو، دوسال بود چفت نمی‌شد.»{{سخ}}
انگار انگشتی باید باشد وگرنه یک جای کار ایراد دارد. انگار نه کسی می‌بیند نه می‌شنود. نه یارای تعمیر و مرمت این کج‌نهادی را دارد. اگر به مناسبات و دغدغه‌های امروز کارگران نگاه کنیم، هنوز که هنوز است چفت نمی‌شود و تنها دلخوشی‌شان همان یکی و دو گله جا است که تقوایی وصف می‌کند. گویی چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد. آد‌م‌ها همان آدم‌ها، مکان‌ها همان مکان‌ها و مناسبات همان مناسبات؛ اما زیر بستری سنگین از رمز و راز خودنمایی می‌کنند. آدم‌ها انگار تمام نمی‌شوند، ادامه پیدا می‌کنند در چین‌وشکن زمان. خورشید، عاشور، ژنی، لیدا و... گویی وجدان ملتهب اجتماع هستند. هر روز روی یک خط حرکت می‌کنند و تکرار می‌شوند با تمام بداخلاقی. نادیده گرفته می‌شوند اما ذره‌ای از برجستگی‌شان کم نمی‌شود. می‌مانند و در حاشیهٔ شهرهای بزرگ ادامه پیدا می‌کنند. اگر بیننده قدری با دقت قدم بزند در حوالی و حاشیه کلان‌شهرها، به‌وفور خورشید می‌بیند. خورشیدها هستند تا فقط باشند در همان زمان و مکان. کودکی که رشد نمی‌کند و در بچگی می‌ماند. تکرار. فقط تکرار و تکرار؛ و بیگانه هم همان بیگانه می‌ماند.
خیلی‌ها باید خیلی چیزها را به یاد داشته باشند. کارگر ناراحتی‌اش را تو یک گله جا خالی می‌کند. بعضی مناسبات انگار دائمی است:{{سخ}} «کارگرهای قدیمیشان یادشان باشد عاشور چه‌جور آدمی بود. صفحه‌های آهنی را که برداشتند، خون‌ها را شستند و باز آب ریختند. بعد آفتاب زمین خیس را خشک کرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.»{{سخ}}
تقوایی در یک گله جا، به‌قولی روی یک دستمال، چهار نفر را دریبل می‌زند و آنچه را می‌خواهد مسلسل‌وار دیالوگ می‌کند و هوار می‌کند روی سر خواننده. نویسنده به‌طور کلی از صحنهٔ داستان دور است و راوی که نقل داستان به عهدهٔ او گذاشته شده است، به هیچ‌وجه سخنگوی نویسنده نیست. صدای نویسنده از کلام او شنیده نمی‌شود، در واقع راوی مانند نویسنده عمل می‌کند، بر آن است تا خواننده از شکل به مفهوم برسد، با تراشیدگی و پیراستگی در بیان، همان صناعتی که همینگوی سخت به آن پایبند بود.
در تمام طول داستان باران می‌بارد و گاه خیابان، در پشت شیشه کافه، روشن و باز تاریک می‌شود و هر بار با غریدن رعد، «خورشیدو» به ته لیوانش نگاه می‌کند. او می‌داند که باران دیگر بند نمی‌آید، و می‌داند که وقتی هوا بارانی باشد، مسافران از ترس توفان جا می‌زنند. وقتی پیرمردی که دلال خورشیدو است وارد کافه می‌شود، نویسنده با امساک در بیان - مانند آنچه در «طرح»ها و داستان‌های کوتاه همینگوی می‌بینیم - فقط گفت‌وگوی او و خورشیدو را نقل می‌کند، گویی که ما به‌طور «اتفاقی» در معرض این گفت‌وگو قرار داریم؛ و کنجکاوی ما بی‌درنگ برانگیخته می‌شود.<ref name ="لید">{{یادکرد وب|نشانی= https://ketabnews.com/fa/news/6943/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%82%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C|عنوان= درنگی بر جهان داستانی ناصر تقوایی}}</ref>
==برای آنانی‌که کتاب را نخوانده‌اند==
«تابستان همان سال» مجموعهٔ هشت داستان به‌هم پیوسته است به نام‌های: «روز بد»، «بین دو دور»، «تنهایی»، «پناهگاه»، «هار»، «مهاجرت»، «عاشورا در پاییز» و «تابستان همان سال». البته پیوستگی این داستان‌ها بدین‌گونه نیست که به‌لحاظ موضوعی در امتداد هم و یا کامل‌کنندهٔ یک ماجرا با چند روایت موازی باشند؛ بلکه این ارتباط بیش از آنکه بیرونی باشد درونی‌ست.<ref name ="معرفی">{{یادکرد وب|نشانی= https://madomeh.com/1394/04/09/%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%aa%d8%a7%d8%a8%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%87%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%a7%d9%84-%d8%a7%d8%ab%d8%b1-%d9%86%d8%a7%d8%b5%d8%b1-%d8%aa%d9%82/|عنوان= معرفی کتاب}}</ref>
==از میان یادها==
===تابستان همان سال چگونه چاپ شد؟===
[[ناصر تقوایی]] دوست و هم‌کلاسی بهرام، خواهرزاده‌ٔ [[صفدر تقی‌زاده]] بود. تقی‌زاده آن زمان از آبادان با مجلات تهران همکاری می‌کرد و چند کتاب، همراه با [[محمدعلی صفریان]] ترجمه کرده بود؛ کتاب‌هایی مثل «سفر دورودراز به وطنِ» یوجین اونیل که این سه نمایشنامه‎‎ و فضای کارگران کشتی آن‌ها در خلق «تابستان همان سال» بی‌تأثیر نبوده است.
تقوایی یکی از داستان‌هایی که نوشته را به بهرام می‌دهد تا بهرام داستان را به صفدر تقی‌زاده بدهد بخواند و نظرش را جویا شود. صفدر تقی‌زاده برخلاف آنچه امروزه انجام می‌شود، داستان را -جای اینکه توی سطل‌زباله بیندازد- بادقت می‌خواند و به بهرام پیام می‌دهد که به دوستش بگوید چند داستان دیگر بنویسد و برایش ببرد. صفدر تقی‌زاده دراین باره می‌گوید:
«یکی‌دو روز بعد که منتظر تقوایی بودم، از پشت پنجره دیدم که جوانی سیه‌چرده و میانه‌بالا و لاغراندام دارد پشت در سیگارش را، لابد به‌نشانه‌ی احترام، خاموش می‌کند. نوزده‌بیست‌ساله بود و متين و بسیار فروتن. قبلاً از او خواسته بودم که دوسه داستان دیگر بنویسد و بیاورد. آورده بود. داستان‌ها را باهم خواندیم و دو‌سه ساعتی حرف زدیم و وقتی که رفت، از پشت پنجره دیدم که سیگارش را، لابد از كيف تأييد و تعریف‌های من، روشن کرد و با ولع دودش را در سینه فروداد. یکی‌دو داستان او را به تهران فرستادم و داستان‌ها در مجله‌ٔ «آرش» آن زمان چاپ شد.<ref name="کاوه"/>»
===تابستان همان سال هیچ‌گاه تجدیدچاپ نشد===
کل فعالیت ادبی [[ناصر تقوایی|تقوایی]] محدود به دو سه سال، پیش از رفتن به دنیای سینما بود. این مجموعه‌داستانی در ۶۰ صفحه به سال ۱۳۴۸ توسط نشر "'لوح"' به بهای «سه تومان!» روانهٔ بازار کتب شد. نشر «لوح» فعالیتش روی ادبیات داستانی معاصر و انتشار دفترهایی – از میانهٔ دههٔ چهل تا اواسط دههٔ پنجاه- متمرکز بود. در کنار آن گهگاه آثار نویسندگانی را هم در قالب کتاب منتشر می‎‌کرد که «تابستان همان سال» یکی از یادگارهای همین دوران است و هیچ‌گاه تجدیدچاپ نشد مگر برخی از این داستان‌ها که در گزیدهٔ داستان‌هایی از نویسندگان معاصر منتشر شده‌اند.<ref name="لید"/>
===تقدیم‌شده به===
این مجموعه داستان به [[صفدر تقی‌زاده]] تقدیم شده است.<ref name="لید"/>
===چرا باید این کتاب را خواند===
در داستان‌های این مجموعه می‌توان مسائلی چون فقر، نفتی که به غارت می‌رود و گرسنگی مردم در سرمایه‌دارترین نقطهٔ کشور را پیش از انقلاب مشاهده کرد. همچنین [[ناصر تقوایی]] با همین یک مجموعه داستان، توانست چند هدف مختلف را یک‌جا نشانه ‌بگیرد که با توجه به سن‌ و سال او در آن دوران، حکایت از ظهور نویسنده‌ای جست‌وجوگر داشت.<ref name="لید"/>
===اتفاقات سیاسی‌اجتماعی مرتبط با کتاب===
نکتهٔ ‌قابل‌توجه مجموعه داستان «تابستان همان‌ سال»، تابستانی ‌خاص و سال‌ خاص‌تر است. سالی که در تقویم امروز ایران جایگاه ‌ویژه‌ای دارد. منظور مردادماه سال ۱۳۳۲و وقایع روز بیست‌وهشتم این‌ تابستان معروف ‌است. نگاه تاریخی [[ناصر تقوایی|تقوایی]] در کنار ابعاد سیاسی کارها، از تابستان همان سال، اثری ساخته‌ که می‌توان از زوایای گوناگون به آن ورود کرد. این مجموعه داستان را می‌توان علاوه بر اختصاص به جریان داستان‌نویسی مکتب جنوب، به «ادبیات شکست» هم مرتبط دانست. ماجرای داستان‌های تقوایی در تابستانی می‌گذرد که یأسی کشنده بر جامعه ایران حکمفرماست؛ یأسی برآمده از کودتایی که باعث خانه‌نشینی شخصیتی‌ سیاسی که اتفاقاً نامش هم به‌گونه‌ای با نفت‌ گره ‌خورده، می‌شود؛ اتفاقی که چنان بر دل اهالی ادب فعال آن دوران سنگینی می‌کند که دست به آفرینش آثاری می‌زنند که به ادبیات شکست معروف‌ می‌شود. ادبیاتی که بیشتر در آثار شاعری ‌چون [[مهدی اخوان ثالث]] و [[نادر نادرپور]] و در ادبیات داستانی در آثار نویسنده‌ای چون [[بهرام صادقی]] و چند نویسنده‌ٔ دیگر انعکاس پیدا می‌کند. وجه نمادین داستان‌های تقوایی در تابستانی که تصویر می‌کند، شمه‌ای از تصویر یک کشور است؛ کشوری که در دل یک تابستان داغ گویی بی‌پناه مانده و این بی‌پناهی مختص همهٔ افراد و همهٔ مکان‌هاست.<ref name ="ادبیات">{{یادکرد وب|نشانی=https://cinemacinema.ir/news/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%AA%D9%82%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D9%87/|عنوان= ادبیات شکست و مکتب جنوب}}</ref>
==برای کسانی که کتاب را خوانده‌اند==
===مروری بر کتاب===
داستان‌ها از حال‌وهوا، فضا و زمینهٔ مشترکی برخوردارند، با جغرافیای همانند که بندری در جنوب ایران است. به این ترتیب شاید این داستان‌ها ظاهراً حکم برش‎‌هایی از یک رمان را داشته و چند روایت پراکنده از زندگی شخصیت‌‎های محوری داستان‎‌ها به نظر برسند، اما در پس‌زمینهٔ آن‌‎ها تصویری زنده و صمیمی از زندگی و خلقیات مردم بومی آن منطقه و روابط حاکم میان آن‌ها ترسیم شده است، همچنین این داستان‌ها در کنار هم پازل‎‌وار حیات جمعی و زندگی جاری در این شهر بندری، با محیطی کارگری را از جنبه‌‎های فردی تا اجتماعی و حتی سیاسی در زمان وقوع داستان، بازتاب می‎‌دهند. به همین دلیل و با توجه به رویکرد تازه و نگاه متفاوت تقوایی به جنبه‎‌هایی که پیش از آن دور از چشم نویسندگان مانده بود، [[آل‌احمد]] داستان‌های تقوایی را نخستین داستان‌های اصیل کارگری در ایران به حساب می‌‎آورد.
موضوع کلی داستان‌های «تابستان همان سال» را سرگذشت چند رفیق است که در هر داستان یکی از آن‌ها به روایت چگونگی مرگ دیگری می‌پردازد و گاه شخصیتی که در داستانی مرده، در داستانی دیگر، راوی مرگ قهرمان دیگری‌ ا‎ست. با چنین تمهیدی تقوایی از گوشه کنار این بندر  گذر کرده و به سراغ مکان‌ها و آدم‌هایی از سنخ‌های مختلف می‎‌رود.<ref name="لید"/>
===ویژگی‌های مهم کتاب===
وجه اپیزودیک ‌داستان‌های این ‌مجموعه نشان می‌دهد که [[ناصر تقوایی]] از همان ‌دوران جوانی به شیوه‌های مختلف‌ داستان‌نویسی ‌آشنا بوده و از پس کاشت موقعیت و شخصیت‌ها به‌خوبی ‌برآمده است.<ref name="ادبیات"/> در مجموعه داستان "'تابستان همان سال"'، گویی کل زمان و مکان باید در یک گُله جا مجموع شوند و تند و تیز، مکان و زمان گزارش شود. «نکته مهم در داستان کوتاه «مهاجرت» شکل‌گیری آغاز و پایان‌بندی داستان در یک ملاقات کوتاه آن هم بر زمینه یک کشتی شلوغ است. تقوایی با ایجازی مثال‌زدنی در مکانی تنگ و زمانی کوتاه، داستانی را می‌آفریند و حتی گوشه‌ای از واقعیت تاریخی را نیز افشا می‌کند. البته این نکته آخر می‌تواند هم حسن و هم عیب داستان باشد. اما داستان چنان با قدرت نوشته شده که بهتر است به تمهیداتی که نویسنده از آنها سود برده تا داستانی چنین خوش ساخت و بافت از آب دربیاورد، اشاره کرد.»
بعد می‌ماند رگبار دیالوگ که بی‌امان در ذهن خواننده از این شخصیت به آن یکی دست به دست می‌شود و مثل پاندولی در سر خواننده حرکت می‌کند، تصویر می‌سازد، فضا ایجاد می‌کند و برمی‌گردد سر جایش. مالکیت مکان، زمان و فضا با شخصیت‌هاست، نویسنده بی‌طرف می‌ماند و شخصیت‌های سهل و ممتنع در فضایی ناراحت، راحت حرکت می‌کنند.
«از کوچه خاکی به خیابان خلوت رفتم. چراغ‌ها هنوز روشن بود و سایه‌ها‌مان کمرنگ روی آسفالت می‌آمد، دکان نانوایی باز بود و ترازودار، سفره سفید روی دکه پهن می‌کرد و صبح پر از بوی برشته نان بود و بوی گند پالایشگاه... تا پیچ آن سر خیابان، لباس‌های سرتاسری سرمه‌ای بود و کلاه‌های ایمنی، به رنگ نقره، و بوق ماشین و زنگ دوچرخه. جلوی کشتیرانی باریکه‌ای از جریان جدا می‌شد و به چپ می‌رفت هر روز کارمان این بود که از جلو دفتر شرکت استریک بگذریم و توی صف دوچرخه‌ها و آدم‌ها پشت درِ بارانداز بایستیم.»
نویسنده به شکست به‌طور مستقیم کاری ندارد که تاریخ‌مان پر از سرشکستگی است. مکان‌هایی که نویسنده انتخاب می‌کند سرشار از شکست است. زمان و مکان مانند لِنج در موج شکست لمبر می‌خورد. نمی‌شود با ساز و کار و چیدمان در داستانی بی‌نظر به مکان، همراه شد. مکان‌هایی که جای ریختن عقده‌ها و حسرت‌هاست.
«جواد آقا گفت: من آدما رو نمی‌شناسم، هر کسی یه کارت داره با عکس و یه نمره. خورشید‌و گفت: اینم کارت داره پس کو؟ کارگر گفت: اگه جیبم بود که نشونت می‌دادم اینا کلکه. من این چیزا سرم نمی‌شه. خورشیدو گفت: تو چی سرت می‌شه؟»<ref name="لید"/>
===سبک===
سبک [[ناصر تقوایی]] و داستان‌های کوتاهش را می‌توان نمونۀ کامل و بومی نگاهی عینی‌گرا دانست؛ شیوه‌ای که شاید در حالت کلی بسیار از "'همینگوی"' تأثیر گرفته باشد؛ اما در تک‌تک جزئیات و حال‌وهوای داستان‌ها، نویسنده ابزارهای این قِسم از داستان‌گویی را به خدمت سبک‌وسیاق ریزبین و دقیق خود درآورده و آنچه خواننده درانتها با آن مواجه می‌شود نه تأثیر بی‌چون‌وچرا از همینگوی که نسخه‌های فارسی‌شده و کاملاً درونی و باطراوت از شیوۀ او است؛ گویی تقوایی از همینگوی و آثارش همان‌قدر تأثیر گرفته که از سایۀ سنگین سال‌های اختناق بر جامعه و درنهایت، اجتماعی را برای جهان داستانش انتخاب کرده که درعمل بیشترین تأثیر را از خفقان حاکم گرفته است.<ref name="بررسی"/>
===زاویه دید===
هفت داستان از هشت داستان مجموعه با راوی اول شخص است. هرکدام یک شخصیت که در داستان‌های دیگر هم وجود دارند. این یعنی می‌توانیم هر کدام از شخصیت‌های مجموعه را از دو دیدگاه یا بیشتر ببینیم. داستان هفتم مجموعه نیز از دیدگاه سوم شخص نزدیک به «گاراگین» ِمیخانه‌چی روایت می‌شود.<ref name="تابستان"/>
===نثر===
نثر تقوایی در این داستان‌ها پاکیزه و اغلب متکی بر جملاتی کوتاه و ساده است. او اغلب با کنار هم قراردادن تعدادی از جملات کوتاه، به‌شکلی مؤثر به توصیف فضای داستان، عواطف و حالات شخصیت ها می‌‎پردازد.  زبان تقوایی در روایت به‌شدت مبتنی بر رعایت ایجاز است، ایجازی که البته گاه تا آنجا پیش می‌‎رود که به ابهام می‌‎انجامد، اما با این حال در بسیاری موارد به‌شکلی موفق مورداستفاده قرار گرفته است.<ref name="لید"/>
===شخصیت‌پردازی===
جلوه‌ٔ شخصیتی چون «عاشور»، هنوز هم به‌عنوان شاهد مثالی از شخصیت‌های ماندگار ادبیات داستانی کشور قابل‌لمس‌ است. در کنار شخصیتی چون «عاشور» به شخصیت‌های ماندگار دیگری هم می‌رسیم که هرکدام در روند داستانی جایی منحصر‌به‌فرد دارند و جای خود را در ذهن مخاطب باز می‌کنند؛ شخصیت‌هایی چون «گاراگین» که شاهدی تمام‌ و کمال‌ است تا شخصیتی چون «اسی» که گاه پیدا و گاه پنهان می‌شود.<ref name="ادبیات"/>
===دیالوگ===
[[ناصر تقوایی|تقوایی]] دیالوگ‌های نفس‌بُرش را چپ و راست حواله می‌کند و ادامه می‌دهد، در مکان‌هایی که در دو، سه خط توصیف می‌شوند و کارکردی بلندمدت دارند در کلیت داستان. در نبودِ این نوع فضاسازی، این داستان‌ها وجود پیدا نمی‌کنند برای عرض‌اندام. «سایه‌هامان به هم چسبیده روی آسفالت می‌رفت طرف کاراگین که آخر خیابان بود. کلاهم را تکاندم و رفتم تو. مردی پشت پیشخوان نشسته بود، پشت به در. شانه‌های پهنش آشنا بود. آنقدر درشت‌هیکل بود که اگر هم پیر بشود درشت‌هیکل بماند. گاراگین آن‌ور پیشخوان سرش را گرفته بود لای دست‌ها. تا آمدم داخل جلدی پا شد. تعطیله می‌خوام ببندم.»
نویسنده هرآنچه را که لازم دارد بهینه‌سازی و کاربردی می‌کند در حداقل مکان و آدم‌ها را وادار می‌سازد به حرف زدن. «کی نمیاد؟ نمیدونم، نکنه خودت. پیرمرد گفت: پیری و دریا و این‌بارون؟ خورشیدو گفت: پیرسگ.» تلگرافی و بی‌وقفه رگبار کلمات را نثار هم و فضا و مکان می‌کنند و به‌طور کلی اتمسفر داستان‌ها این‌گونه است. آدم‌هایی که خوددرگیری دارند، ملتهبند، ملتهب شکستن و عربده‌کشیدن در یک تکه فضا برای هیچ. نویسنده در این لحظه داستان‌گویی بی‌طرف می‌ماند در ایجاد روابطی که وجود دارند. همه می‌دانند این روابط وجود دارند اما خود را می‌زنند به نشنیدن و ندیدن. تلخی همین ‌جا بزرگنمایی می‌شود در ذهن خواننده و ته حلق را می‌خراشد. «گاراگین نزدیک می‌شد. خوشحال بودم. در را هل دادم و رفتیم تو، دو سال بود چفت نمی‌شد. گاراگین جلوی پیشخوان ایستاده بود و پشت‌سرش بطری‌ها ردیف، قد و نیم‌قد، عکس‌شان توی آیینه افتاده... هرجا نگاه می‌کردی میز سالمی نبود، میز گوشه دیوار سالم‌تر از بقیه بود. کلاه‌مان را انداختیم روی آن...»<ref name="لید"/>
=== بررسی داستان مهاجرت===
در داستان ششم که «مهاجرت» نام دارد به ماجرای «خلع‌يد» انگليس‌ها اشاره می‌شود. پس از ملی‌شدن نفت، دولت مصدق(وزير امورخارجه‌اش) و انگليس توافق کردند که تا فلان تاريخ، مهندسان نفت مشغول در تصفيه‌خانه‌ها و مشاغل ديگر، ايران را ترک و به وطن خودشان بروند. نگاه تقوايی در اين خلع‌يد آن‌قدرانسانی و هنرمندانه است که ميان آن همه مسافر، به پسرکی موطلايی معطوف می‌شود. نويسنده خود ميان آن همه زن‌های شيک‌پوش و کلاه‌به‌سر و مردان خوش‌پوش و شلخته، به اين پسرک نزديک می‌شود. پسر مثل نويسنده، با تمام شادی از ملی‌شدن نفت خود را مثل پسر مهاجر می‌داند، اما چرايش برايش گم است، چنانکه برای پسرک هم. برای همين وقتی نويسنده سر حرف را با او باز می‌کند می‌خواهد بداند چرا گل‌هایی را يک تنه، به آن‌ها رسيده، حالا ترک کند و برود؟ می‌پرسد «چرا بايد ولشون کنم؟ نويسنده جواب می‌دهد «نمی‌دونم» و چون پسرک می‌گويد پدرش به او گفته به‌خاطر ايرانی‌ها – شما – بايد ولشون کند. نويسنده حرف توی حرف می‌آورد. چون پدر زهرش را برای دشمنی پسر با ايرانی‌ها به درونش ريخته. يا چند ديالوگ ماهرانه حق را به پسرک می‌دهد، چون پدر برای پسرش منطقی‌تر حرف زده است و نويسنده نه فرصت و وقت اين را دارد که به پسر بگويد پدر و هم‌وطنانشان بی‌دعوت آمده بوده‌اند و گرانبهاترين چيزشان را تقريباً مجانی برده‌اند و در حکومت هم دخالت داشته‌اند و همهٔ مردم اينجا را استثمار کرده‌اند. نويسنده درمی‌يابد که اين مسائل واقعی و مهم را در چند لحظه نمی‌تواند به پسرک بگويد و قانعش کند ايل و تبارش نبايد می‌آمدند و مسلط می‌شدند و... اينجاست که نويسنده، ديالوگ‌هایی برخاسته از دل را به پسرک می‌گويد و می‌شنود. شايد در اين بازی نويسنده مجبور به دروغ هم می‌شود که به پسر می‌گويد او هم پسری دارد که شيفتهٔ گل‌هاست. پسر به گلدان‌ها حسابی رسيدگی می‌کند درصورتی که خود زن و فرزند ندارد. اما پسر دلبستهٔ گل‌هاست، حتي گل‌های خانه‌ای که اجباراً بايد رهايش کنند. اين است که وقتی به نويسنده اعتماد می‌کند به پسرش (پسر نويسنده) هنوز اعتماد ندارد، چون او را نديده اين است که به نويسنده می‌گويد «ميگی هر روز بره آبشون بده؟» چون نويسنده جواب مثبت می‌دهد، اعتماد پسر به نويسنده به پسرش هم منتقل می‌شود و نگاه انسانی پايان هزاران شعار دارد که يکی از آن‌ها «دوستی و داشتن محبت به همديگر» است. داستان با چنين شکوهی تمام می‌شود. ميان آن همه فرياد، روی عرشه تنها يک دست کلاهی می‌تکاند.<ref>{{یادکرد وب|نشانی=http://www.mashal.ir/content/1/%D9%85%D8%B4%D8%B9%D9%84/28/%D9%85%D8%B4%D8%B9%D9%84-874/30|عنوان= ماجرای نفت و داستان}}</ref>
===بررسی داستان بین دو در===
داستان «بین دو دور» یکی از هشت داستان‌ کوتاه منتشرشده در مجموعه «تابستان همان سال» است که با شخصیت‌ها و مکان‌ها به ‌هم پیوسته‌اند. این داستان دربارهٔ «خورشیدو» یک مشت‌زن شکست‌خورده است که حالا مسافر قاچاق می‌کند. او در کافه گاراگین منتظر است تا پیرمردی خبر آماده‌بودن مسافرهایش را ببرد اما پیرمرد خبر می‌دهد مسافرها از باران ترسیده‌اند و خورشیدو این‌بار هم از باران شکست خورده. این داستان کوتاه را می‌توان در چند سطر خلاصه کرد:
«چشم خورشیدو به باران پشت شیشه بود. گفت: «همه زمسون بهش باخته‌م.»  پیرمرد گفت: «دیگه بند میاد.» «دیگه نباید بند بیاد. می‌زنمش. نمی‌ذارم اونا بترسن. تو هم میای. نمی‌ترسی که؟» پیرمرد هیچ نگفت و حرکتی کرد مثل بچه‌ای وقت قایم کردن چیزی.» تمام داستان، شب است؛ ما در کافه هستیم و باران در حال باریدن است. راوی اول شخص است و آنچه را می‌بیند، روایت می‌کند. یک مشاهده‌گر خونسرد و بی‌طرف که برای وصف حال آدم‌های روایتش از تشبیه بهره می‌برد. مثلاً می‌گوید: «پیشانی‌اش عرق کرده بود. حالت مشت‌زن شکست‌خورده‌ای را داشت در گوشهٔ رینگ که به صورتش آب پاشیده باشند» یا «آن چیزی که باید باشد تا شیشه را بشکند پشت مشتش نبود. مثل مشت‌زن بازنده‌ای که با زنگ ِ آخر ِ دور، همه نیروهای ذخیرهٔ تنش را تلپی به دستکش حریف می‌کوبد» یا جایی دیگر می‌گوید: «حالت آدمی را داشت که زنش را با مرد غریبه‌ای آن دست خیابان بپاید.» یکی از ویژگی‌های این داستان، قدرت دیالوگ‌های آن است. داستان با دیالوگ‌ها پیش می‌رود و خواننده، داستان و جزییات را لابه‌لای گفت‌وگوهای شخصیت‌ها می‌یابد. اینکه ناخدا در کافه منتظر بیست‌وهفت مسافر است تا به‌صورت قاچاق به کویت برساندشان، اینکه مسافرها از باران ترسیده‌اند و قصد آمدن ندارند؛ اینکه پیرمرد یا گاگارین چطور آدم‌هایی هستند و... حتی از خلال همین گفت‌وگوهای آخر داستان متوجهٔ نام راوی مشاهده‌گر اول شخص می‌شویم:{{سخ}}
«پیرمرد هیچ نگفت. پا شد آمد سراغ ِ من. لاغر بود و گونه‌های افتاده لاغرش کرده بود. گفت: عاشور، از بچه‌ها چه خبر؟ کار و بار اسکله خوبه؟» خواننده اینجا متوجه می‌شود که راوی اول شخص نامش عاشور است و کارگر اسکله. در این داستان علاوه بر اینکه اطلاعات و خط سیر داستان را از خلال گفت‌وگوها درمی‌یابیم، شخصیت‌های داستان هم بین همین گفت‌وگوها شکل می‌گیرند. شخصیت گاراگین صاحب کافه که فقط دلش می‌خواهد مشتری‌ها را بیرون کند تا بتواند بخوابد، یا خورشیدو با آن هیکل بزرگ که نگران باریدن باران است و در خلال حرف‌ها متوجه می‌شویم دلیلش قاچاق بردن مسافران به کویت است یا پیرمردی که برای خورشیدو خبر می‌آورد و کارش نوشیدن به حساب دیگران است. راوی فقط یک بار دربارهٔ شخصیت خورشیدو حرف می‌زند و به خواننده اطلاعات مستقیم می‌دهد؛ همان‌جا که درباره مشت‌زن‌بودن او می‌گوید: «من همین‌جوری از پای رینگ می‌شناختمش. برای باشگاه کارگرها مشت می‌زد و مشت‌زنِ خوبی هم نبود...» «بین دو دور» داستان سرراست و غیرمستقیمی است. اطلاعات غیرمستقیم داده می‌شود، ماجرا غیرمستقیم گفته می‌شود، حالِ آدم‌های قصهٔ غیرمستقیم با تشبیه نشان داده می‌شود، حتی فضاسازی اغلب غیرمستقیم است:  «کلاهم را آویزان کردم، گل ِ میخ؛ از نقابش آب می‌چکید.» اشارهٔ غیرمستقیم به اینکه باران می‌بارد. از معدود دفعاتی که راوی به‌صورت مستقیم فضاسازی می‌کند جایی است که از او می‌پرسند می‌داند دریا در توفان چه شکلی می‌شود و او می‌گوید: «نه» اما می‌دانست و برای خواننده تصویری درخشان خلق می‌کند:{{سخ}}
«دیده بودم چه شکلی می‌شود. اولش از آمدن موج پایین می‌روی و خیس می‌شوی. از زیر لنج که رد می‌شود بالا می‌روی و زمین می‌خوری و بالا می‌آوری و رفته‌ای اگر باریکه‌ای طنابی یا تریشه‌ای بادبانی سر راهت نباشد.» داستان کوتاه «بین دو دور» روایتی است از یک شب‌نشینی کوتاه کارگرهای اسکله در کافه گاراگین و انتظاری که خورشیدو می‌کشد. این داستان به همراه هفت داستان دیگر از نمونه‌های درخشان داستان‌های «کارگری» جنوب است. نثر داستان روان و ساده است و هیچ گره و حادثه‌ای وجود ندارد.<ref>{{یادکرد وب|نشانی= https://akharinkhabar.ir/book/8969914/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%86%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%AA%D9%82%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C|عنوان= بررسی داستان بین دو در}}</ref>
===بررسی داستان روز بد===
«روز بد» از خانۀ ژنی و با ریتم تند گفت‌وگوهایی پیش‌برنده و کوتاه و کارا آغاز می‌شود. مخاطب درخلال همین گفت‌وگوهای ساده با شخصیت‌ها و فضا و روسپی‌خانۀ درون داستان آشنا می‌شود و با همان‌ها گره داستان را درک می‌کند. تقوایی قصه‌اش را پیش می‌برد، بی‌آنکه اشاره‌ای به گذشته و آیندۀ آدم‌ها داشته باشد. عصبانیت ناشی از سیاست و جامعه را نشان‌ می‌دهد، بدون آنکه درخلال روایت کمترین اشاره‌ای به فضای سیاسی حاکم کند. و دیالوگ‌‌هایی را می‌سازد که حتی در لفافه هم اشاره‌ای به جوّ موجود نمی‌کنند. خورشیدو و سیفو و اجتماع به‌تصویرکشیده‌شده در داستان عاصی‌اند و گویی هر جرقه‌ای می‌تواند باروت خفتۀ درون آن‌ها را منفجر کند. عرق کشمش و تریاک و پناه‌بردن به خانۀ ژنی بیش از آنکه اسبابی برای تفریح آن‌ها باشد، مفری است برای دردهایشان. درد و بغضی که در جنوب همیشه ‌در محاق ‌مانده، روی هم رج‌به‌رج چیده و تلنبار می‌شود و رخدادهای سیاسی بیرون ‌از آن نیز هر روز بیش‌ازپیش موجب سرکوبشان. درد روی درد و کینه روی کینه سرانجام عصیانی را شکل می‌دهد که خورشیدو در پایان داستان «روز بد» نشان می‎‌دهد؛ گویی این عصبانیت و این خشم سرکوب‌شده را چاره‌ای نیست جز آشوب و بلوایی دیگر.<ref name ="بررسی">{{یادکرد وب|نشانی=http://zanjannews.com/%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D8%A2%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A2%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A2%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D9%88%D8%B4/|عنوان= سایه آهسته‌آهسته روی آفتاب را می‌پوشاند}}</ref>
===بررسی داستان عاشورا در پاییز===
داستان «عاشورا در پاییز»‌ ادامۀ همان بغض منکوب است با شخصیت‌ها و حال‌‌وهوایی مشترک با سایر روایت‌های مجموعه؛ اما این ‌‌بار با روایت سوم‌شخص محدود به‌ ذهن گاراگین میخانه‌چی. تقوایی با دقتی ملموس و ستودنی داستانش را با بازی نور و سایه شروع می‌کند؛ نور آفتابی که بر دیوار می‌تابد و سایۀ لغزانی که نم‌نمک از آن بالا می‌کشد؛ تصویری لغزان از بازیگوشی تاریکی و روشنایی که بیشتر اعلانی خاموش است از سمت‌‌وسوی نویسنده تا ذهن مخاطبش را برای اتفاقات بعدی آماده کند. صحنه‌ای که ناصر تقوایی در باده‌فروشی گاراگین ترتیب داده، بی‌ آنکه شخصیت‌های کفن‌پوش و شکست‌خوردۀ ماجرا را وارد گزافه‌گویی‌هایی از جنس ایدئولوژی سیاسیون آن زمان کند، تاریکی و خفقان حاکم بر شهر و دیار را نشان می‌دهد. می‌خوارگی بی‌امان داوود، بی‌قراری و دل‌آشوبی گاراگین، تصویر سوراخی که در شیشۀ تاکسی جا خوش کرده و زن روسپی سیاه‌پوشی که سیاهی را به اوج می‌رساند، همه‌وهمه المان‌هایی هستند که او برای تکمیل سیاهی‌ای که شهر را فرامی‌گیرد به‌کار گرفته و درآخر تاریکی را آن‌‌چنان به فضا و صحنه دیکته می‌کند که با جان و ذهن پیرمرد آمیخته می‌شود و او تصویر گل‌وبوتۀ لباس همسر را نیز از جنس همان سیاهی حاکم بر شهر می‌بیند.<ref name="بررسی"/>
==تابستان همان سال از نگاه نویسندگان==
===[[محمود دولت‌آبادی]]===
محمود دولت آبادی در یادداشتی به مناسبت هفتادو‌نه سالگی ناصر تقوایی نوشته است: «ایشان داستان‌های کاملاً تصویری خلق می‌کند و به‌دلیل همین سبک نوشتنش به سینما سوق پیدا کرده است.»<ref name ="تابستان">{{یادکرد وب|نشانی= https://shivaroshani.com/%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%84/|عنوان= مروری بر کتاب}}</ref>
===[[اصغر عبداللهی]]===
{{گفتاورد تزیینی|روز در بارانداز هستند، عصر در میخانه‌ها و شب در فاحشه‌خانه. آن‌ها رِندی نمی‌کنند یا حتی عیش؛ روزگار را به بطالت می‌گذرانند تا باخت دیروزشان را فراموش کنند.<ref name="کاوه"/>}}
===[[نجف دریابندری]]===
{{گفتاورد تزیینی|در بوشهر، مثل همه‌ی بندرها، همیشه گروهی کارگر وجود داشته‌اند که کارشان خالی‌کردن و بارزدن کشتی بوده. این کارگرها را بوشهری‌ها «مزیری» می‌نامند؛ مزیری یعنی مزدوری. این کارگران «مزیری» می‌کنند و اسم خودشان هم رفته‌رفته «مزایری» شده. مزیری‌ها در همه‌جای دنیا صفات کمابیش مشابهی دارند: مردمی هستند آس‌وپاس، لخت و پاپتی، الکی‌خوش، رفیق‌باز، و با همدیگر ندار و یک‌کاسه. کاروکاسبی‌شان هیچ ثباتی ندارد: هروقت کشتی بیاید، کار دارند. اگر کشتی نیاید، ممکن است هفته‌ها بیکار بمانند. وقتی که پول داشته باشند، خرج می‌کنند و خوش می‌گذرانند. وقتی که بی‌پولند، توی لاک می‌روند. و آن‌هایی که پول دارند، غالباً جور بی‌پول‌ها را می‌کشند. لااقل در بوشهر این صفات مزیری‌ها همیشه آشکار بوده است.<ref name="کاوه"/>}}
===[[عباس بهارلو]]===
{{گفتاورد تزیینی|[[ناصر تقوایی|تقوایی]] در مجموعه‌ داستان «تابستان‌ همان سال‌» تقريباً از هيچ‌يک از داستان‌نويس‌های جنوبی مثل‌ [[صادق چوبک]]، [[احمد محمود]] و معاصران‌ خود: عدنان غريفی، [[نسيم‌ خاكسار]] و [[ناصر مؤذن‌]] متأثر نيست‌. تأثيرپذيری او را بايد از همينگوی و در لابه‌لای داستان‌های كوتاه‌ و رمان‌های او ديد‌. سبک و سياق تقوایی نه‌‌فقط‌ در «تابستان‌ همان سال‌» بلكه‌ در فيلم‌های «صادق‌ كرده»، «نفرين» و «ناخدا خورشيد» هم‌ به روش داستان‌گویی، شخصيت‌پردازی و گفت‌وگونويسی همينگوی نزديک است‌. داستان‌های پيوسته «تابستان‌ همان سال‌»، كه‌ جزو نخستين‌ داستان‌های «كارگری‌صنعتی» ادبيات‌ ايران‌ محسوب‌ می‌شود، وصف‌ زندگی آدم‌های سرگردان‌ و بی‌پناهی است؛‌ در روزهای گرم‌ِ كار و بيچارگی ايام‌ِ بیكاری، باده‌نوشی و عشق‌ورزی و حماقت‌ و كله‌شقی؛ مثل‌ همان‌ تصويرهایی كه‌ همينگوی در «خورشيد همچنان می‌دمد» از فساد، قهر، وحشت‌ و سرگشتگی نسل‌ِ جوان‌ بعد از جنگ‌ بزرگ‌ ارائه‌ داده است‌؛ بدون‌ آنكه‌ متعرض‌ موجبات اجتماعی بیچارگی و بی‌عاری آن‌ها شود؛ عنصری كه‌ در تقوایی سخت‌ رسوب‌ كرد و در فیلم‌هایش نیز نمود چشمگيری دارد.
داستان‌های «تابستان همان سال» جملگب به‌ صيغهٔ اول‌ شخص مفرد نوشته‌ شده‌اند، و هركدام‌ از زاويه ديد يک راوي‌ و با يک زبان‌، اما با نام‌های مختلف‌: عاشور، اسی، داود و چند تای ديگر که‌ بی‌نام‌ و نشان‌اند، مثل‌ آدم‌های عاصی و سرگشته‌ای كه‌ وصفشان‌ در داستان‌ها آمده ‌است‌. اين‌ آدم‌های آشفته‌ و پريشان‌‌احوال‌، همان‌طور كه‌ اشاره‌ شد، با انتشار داستان‌های همينگوی و فاكنر و تاحدی اشتين‌بک به‌ صحنه‌ٔ ادبيات‌ ايران‌ راه‌ باز كردند؛ گيرم مشابه‌ آن‌ها در بندری كه‌ تقوایی وصف‌ كرده ـ و می‌دانيم‌ كه‌ آبادان‌ است ـ وجود داشته‌اند. شخصيت‌های «تابستان‌ همان سال‌» به‌سياق ضدقهرمان‌های همينگوی بدون‌ روشن‌بينی و انگيزهٔ ‌متعارف‌ دست‌ به‌عمل‌ می‌زنند؛ زيرا از لحاظ‌ تقوایی آن‌ها آدم‌هایی هستند كه‌ بعد از سركوبِ دهه‌ٔ سی به خود قبولانده‌اند كه «همه‌چيز تمام‌ شد؛ انگار هيچ‌ اتفاقی نيفتاده بود، چراكه‌ ديگر حرفش‌ را هم‌ نمی‌شد زد»، و پرورده‌ٔ اوضاعی بودند كه «عادتشان‌» داده‌ بود «خيلی چيزهای بزرگ‌ را كوچک ببينند.»<ref>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/longint/263042|عنوان= سبک تقوایی به روش داستان‌گویی همینگوی نزدیک است}}</ref>}}
===[[علی چنگیزی]]===
{{گفتاورد تزیینی|به نظرم «تابستان همان سال» نمونۀ ویژه و پخته‌ای در ادبیات جنوب است. جالب است که تمام این داستان‌ها حاصل دو یا سه سال کار ادبی ناصر تقوایی است. اين داستان‌ها سرگذشت چند رفيق است كه در هر داستان يكی از آن‌ها به روايت چه‌گونگي مرگ يكي ديگر می‌پردازد. از ميان هشت داستان كتاب «تابستان همان سال» فقط داستان آخر- «عاشورا در پاييز»- از زبان سوم شخص روايت می‌شود و به‌نوعی روايت «روز واقعه» است. «روز واقعه‌ای» كه سرنوشت تمام اين آدم‌ها را رقم زده و شكل داده است.<ref>{{یادکرد وب|نشانی=http://changizi.blogfa.com/post/1378|عنوان= از جنوب تا جنوب}}</ref>}}
===[[کاوه فولادی‌نسب]]===
{{گفتاورد تزیینی|درست به‌ خاطر ندارم چند سالم بود که  نسخه‌ٔ پرینت‌شده‌ٔ مجموعه‌داستان «تابستان همان سال»، هشت قصه‌ٔ ‎پیوسته‌ٔ ناصر تقوایی، را در خانه‌ٔ دوستی یافتم و خواندم. فضای داستان‌ها حتی برای من که جنوب بزرگ شده بودم و اتفاقاً وسط مردادماه داغ اهواز مشغول خواندن داستان‌ها بودم، تکان‌دهنده آمد. قلم تقوایی و دایرهٔ لغاتش که می‌دانستم هنگامی که داستان‌ها را نوشته تنها یکی‌دو سال از من بزرگ‌تر بوده، آینده‌ٔ نوشتن را برایم سخت‌تر می‌کرد. فهمیدم باید بیش از این‌ها بخوانم و حالا مانده تا بخواهم بنویسم.این هشت داستان تقوایی را هر دانش‌آموز داستان‌نویسی باید بخواند. با خواندن داستان‌های کوتاه «تابستان همان‌سال» شخصیت‌پردازی در کمترین کلمات، فضاسازی حساب‌شده، آشنایی‌زدایی و انتخاب راوی درست را می‌توان آموخت. «تابستان همان‌سال» بیش از پنجاه سال است تجدیدچاپ نشده، همان‌طورکه «سفر دورودراز به وطن» بیش از شصت سال است تجدیدچاپ نشده؛ کتاب‌هایی که باید برای آموزش خوانده شوند، تدریس شوند و در کتابخانه بدرخشند.<ref name="کاوه"/>}}
===نظر نویسنده دربارهٔ کتاب===
{{گفتاورد تزیینی|از هر دوره‌ٔ تاریخی که صحبت می‌کنیم، فضای آن دوره را نباید فراموش کنیم. نوجوانی ما در دوره‌ای اتفاق افتاد که جو سیاسی و اجتماعی غریبی در ایران حاکم بود. مثل همه‌ٔ نوجوان‌ها، در آن سن‌وسال، من هم یک ایده‌آلیست بودم. الگوهای ادبی ما در آن دوران، نویسندگان فرانسوی مثل ویکتور هوگو بودند، و یا خیلی که می‌خواستیم روشن‌فکر باشیم، [[صادق هدایت]] بود در ادبیات خودمان. یادم هست که بعد از انشاهای دورهٔ مدرسه، اولین چیزهای جدی‌ای که می‌خواستم بنویسم، کوشش می‌کردم مثل نوشته‌های [[هدایت]] باشد. به جایی رسیدم که احساس می‌کردم نیاز به این دارم که پس از آن انشاها و نوشته‌های سانتی‌مانتال، خودم را به‌طور جدی‌تری آزمایش کنم. هشت‌تا قصه نوشتم (که چندتایش همان‌هایی بود که آقای [[صفدر تقی‌زاده|تقی‌زاده]] خواندند) که چون امکان چاپ آن‌ها نبود، اما دلم می‌خواست بازتاب و تأثیر آن‌ها را ببینم. در چنین موقعیتی بود که من بزرگ‌ترین شانس زندگی‌ام را آوردم و آشنایی با [[صفدر تقی‌زاده]]، راه مرا هموار و دریافت آن بازتاب‌ها و تأثیرها را تسریع کرد. آقای تقی‌زاده نگفتند، اما او هم دوران نوجوانی و جوانی‌اش را در اوج دوران ملتهب سیاسی دو دهه (اشغال ایران در زمان جنگ‎ جهانی دوم، مبارزات برای ملی‌کردن صنعت نفت، کودتای ۲۸ مرداد و سرکوب و خفقان سال‌های بعد از آن) سپری کرده بود و از سال ١٣۳۴ تا ١٣۳۶ در زندان بود. یادم هست که اولین ملاقات ما در یک خانه‌ٔ کوچک شرکت‌نفتی بود در ایستگاه یازده یا دوازده؛ نه، ایستگاه نه… آقای تقی‌زاده تازه از زندان آمده بود و هنوز دوباره کار در شرکت نفت را شروع نکرده بود. خانه‌ای موقتاً در اختیارشان گذاشته بودند تا تکلیف بازگشت‌شان به کار مشخص بشود. گروهی از روشن‌فکران آبادان مثل سایر شهرها در آن سال‌ها چنین سرنوشتی پیدا کرده بودند. شاید هم سال‌های تنهایی زندان و انزوای پس از آن باعث شده بود این زمینه‌ٔ روحی و روانی در ایشان به‌ وجود بیاید که بیشتر به یک نوجوان علاقه‌مند به ادبیات توجه کند؛ چون احساس می‌کردم علاقه و توجه ایشان به کار من، حتی از جنبه‌ٔ آموزشی فراتر بود و حالت دوستانه و عمیقی پیدا کرد که تا امروز ادامه دارد. با اظهارنظرهای ایشان، من پی بردم که حتی در مسیر سلیقه‌ای خودم هم دارم به بیراهه می‌روم. قصه‌هایی که نوشته بودم، حاصل خاطره‌ها و تجربه‌های کودکی خودم در جنوب بود. اکثر قصه‌ها زمینه‌ٔ دریایی داشت و داستان‌ها روی دریا و در قایق‌های ماهیگیری رخ می‌داد. هنوز دست‌نویس این قصه‌ها را دارم که یادداشت‌های آقای تقی‌زاده هم پای آن‌هاست.<ref name ="کاوه">{{یادکرد وب|نشانی=http://kavehfouladinasab.ir/n-90428-d/|عنوان= تابستانِ داغی که تقوایی به ادبیات داد}}</ref>}}
{{گفتاورد تزیینی|من كلاً دوازده داستان كوتاه نوشتم. [[آل‌احمد|جلال آل‌احمد]] خيلی كارهايم را دوست داشت. او معتقد بود كه من اولين داستان‌های «كارگری‌صنعتی» را در ادبيات ايران نوشته‌ام. پيش از من هر چه نوشته شده بود دربارهٔ حرفه‌های سنتی مثل ميراب‌باشی، بقالی و... اين‌ها بود. اما داستان‌های من در محيط‌های صنعتی مثل شركت نفت و باراندازهای جنوب اتفاق مي‌افتاد. من عاشق ادبيات بودم و هستم و برايش مقام بالاتری نسبت به سينما قائلم. اگر هم ادبيات را كنار گذاشتم و به سينما روی آوردم، علت‌های اجتماعي داشت؛ چون داستان‌هايم معمولاً با سانسور روبه‌رو می‌شدند. به‌طوری كه وقتی مجموعه‌داستان «تابستان همان سال» را در دههٔ چهل درآوردم، خیلی زود توقيف شد.<ref>{{یادکرد وب|نشانی=http://lovelymanifesto.blogfa.com/post/183/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D8%AA%D9%82%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%A7|عنوان= ماجرای عبور تقوایی از داستان به سینما}}</ref>}}
===تأثیرپذیرفته از===
از تأثیرپذیری [[ناصر تقوایی]] از همینگوی بسیار گفته‌اند و این نکته‌ای نیست که قابل انکار باشد. اصلا در عالمِ نویسندگی غیرممکن است که داستان‌نویس، در آغاز، بی‌نیاز از تأثیر این یا آن نویسنده باشد؛ مسئلهٔ مهم این است که این تأثیر را چگونه می‌تواند از آنِ خود یا جزیی از سبک خود کند. آن هم تأثیر از نویسندهای چون همینگوی که تقلید صرف از او فقط سبب رسوایی تقلیدکننده خواهد شد. عناصر بسیاری در کار تقوایی و فضای داستان‌هایش هست که توانسته او را از زیر سایهٔ سنگین همینگوی خارج کند.<ref name="لید"/>
===تورقی در کتاب===
بخشی از داستان "'چاه"': «موتورچی، پنج غواص و شش تا جاشو چنان سفره‌ٔ گرد حصیری را دوره کرده بودند و بی‌خیال چنگ می‌زدند به پف‌کردگی پلوی سینی وسط سفره که پسرک مجبور شد کمی عقب بکشد و بنشیند روی بلندی قوس‌دار تخته‌ی سرپوش موتورخانه و با نگاه بی‌اشتها خودش را مشغول کند به تماشای برق خرده‌شیشه مانندی که آفتاب پاشیده بود روی آب تا در صدای موتور ناله‌یی را که باد از عرشه می‌آورد نشنود. با گوشه‌ٔ لنگ چهارخانه‌یی نخ‌نما، تنها چیزی که تنش بود، دانه‌های عرق روی پیشا‌نیش را گرفت و به آشپز که از عرشه بر‌می‌گشت نگاه کرد. آشپز پیش روی او شانه بالا انداخت، گفت: «هرچه می‌کنم چیزی نمی‌خوره. همین‌جور نشسته اون‌جا.» ته‌مانده‌ٔ قلیه‌ماهی دیگ توی دستش را خالی کرد روی پلو، رفت نشست جای خالی پسرک و حلقه‌ٔ دور سفره‌را دوبار تنگ کرد. پرسید: «دیگه نمی‌خوری؟»{{سخ}}
پسر گفت:«نه. اشتها ندارم.»{{سخ}}
«تو که چیزی نخوردی.»{{سخ}}
پسر گفت:«گفتم که اشتها ندارم.» و پاشد.{{سخ}}
آشپز سری جنباند و او را دید که از سایه‌ رفت در آفتاب تند بی‌رنگ ظهر و رفت به جایی که صد‌ف‌ها کومه بود. پسر ایستا‌د و به گوش‌ماهی راه‌راه قرمز پرنقش و نگاری که روی صدف درشتی چسبیده بود نگاه کرد و همچه که ناله‌یی شنید و برگشت، در چرخش نگاه، پدرش را که ته لنج نشسته بود و جاشوها و غواص‌ها و پهنه‌ٔ سبز گذرنده‌ٔ دریا را دید و روی عرشه هیچ‌کس را ندید. از بلندی عرشه بالا رفت و نوک پا ایستاد. روی عرشه که پر بود از آفتاب غواص جوانی داخل یک چنبره‌ی گود طناب نشسته بود، سرش را لای زانوها گذاشته بود و دست‌ها را دور پاها حلقه کرده بود و رنگ پوست سرشانه‌هاش در آفتاب داغ ظهر که به سرش و شانه‌هاش می‌تابید رنگ پوست سیاه‌های مرده بود. غواص صبح زود زیر آب رفته بود و هنگامی که بالا آمده بود می‌نالید. یک راست رفته بود داخل چنبره‌ٔ طناب و تا ظهر یک‌نفس نالیده بود. همان وقتی که پسر از بلندی عرشه بالا آمد غواص باز نالید.»<ref>{{یادکرد وب|نشانی=http://ganjineadabiat.blogfa.com/post/623/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%C2%AB-%DA%86%D8%A7%D9%87-%C2%BB-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D9%86%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%AA%D9%82%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C|عنوان= تورقی در کتاب}}</ref>
==مشخصات کتاب‌شناختی==
"'تابستان همان سال"' در ۶۰ صفحه توسط نشر «لوح» در تابستان ١٣۴٨ به‌ قیمت سه تومان چاپ ‌و پس از مدتی کوتاه توقیف شد.<ref name="لید"/>
==پانویس==
{{پانویس|۲}}
==منابع==
* {{یادکرد کتاب|نام خانوادگی= تقوایی|نام=ناصر| پیوند نویسنده= ناصر تقوایی|عنوان= تابستان همان سال |سال=١٣۴٨|ناشر= لوح|مکان= تهران|شابک=|پیوند= }}
==پیوند به بیرون==

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۳۴

تابستان همان سال
نویسندهناصر تقوایی
ناشرلوح
محل نشرتهران
تاریخ نشر
تاریخ نشر فارسی: تابستان ١٣۴٨
تعداد صفحات۶٠ صفحه
موضوعداستان فارسی
سبکواقع‌گرای مدرن
نوع رسانهکتاب

"'تابستان همان سال"' مجموعه‌ای از هشت داستان کوتاه به‌هم پیوسته به‌روایت ناصر تقوایی، در ژانری واقع‌گرایانه است که به‌عقیدهٔ برخی از منتقدان نخستین مجموعه داستان کارگری ایران است. این مجموعه در تابستان ١٣۴٨ منتشر و پس از مدتی کوتاه توقیف شد.[۱]

* * * * *

ناصر تقوایی از آن‌جمله فیلم‌سازانی‌است که از ادبیات به سینما آمده و بر همین اساس می‌توان از او به‌عنوان یکی از چهره‌های مؤثر در ادبیات جنوب، خصوصاً مکتب ‌ادبی مخصوص به این خطه یاد کرد؛ نویسنده‌ای که گرچه بیشتر از یک مجموعه‌ داستان منتشر نکرده‌ اما تأثیر همین چند داستان کوتاه در روند ادبیات داستانی کشور به‌شدت مشهود‌ است.[۲] چرا ناصر تقوایی در مجموعه داستانی با حدود شصت صفحه مهم می‌شود؟ آن هم در مکان جنوب که هنرِ اول نوشتن است. تقوایی در نوجوانی تجربهٔ کار روی اسکله‎‌های آبادان را داشت که این تجربه‌‎ را در عمدهٔ داستان‌هایش به کار گرفت. او سال‌های آخر دبیرستان شروع به نوشتن کرد، با داستان‌هایی که حال‌وهوایی دریایی داشت و پس از آشنایی با صفدر تقی‌‎زاده وارد فضای جدی ادبیات شد. آنچه تقوایی در سینما کرد، واگذار می‌شود به سینماگران؛ آنچه نوشتند و آنچه ننوشتند، بنویسند و بگویند. تقوایی داستا‌ن‌نویس با یک کتاب لاغر به خیلی جاها سرک می‌کشد و داستان‌سازی می‌کند؛ و در داستان امروز هست. تقوایی به‌نوعی اولین است در شیوه‌ای از نوشتن که فضایی خاص دارد. حداقل در چند داستان اول کتاب به‌دور از سیاسی کاری. او بی‌طرف است. ناظری که فقط وظیفه دارد به نشان‌دادن کارگرانی که در آن زمان هنوز تازه‌کارند در مناسبات اجتماعی این دیار. مناسبات ارباب‌رعیتی، پُرزمانی نیست که به‌طرف سیستم کارگری چرخیده. تقوایی دغدغه‌های کارگران را به‌درستی گزینش می‌کند در آن زمان و در حداقل مکان و زمان جانمایی می‌کند:
«در را هل دادم و رفتم تو، دوسال بود چفت نمی‌شد.»
انگار انگشتی باید باشد وگرنه یک جای کار ایراد دارد. انگار نه کسی می‌بیند نه می‌شنود. نه یارای تعمیر و مرمت این کج‌نهادی را دارد. اگر به مناسبات و دغدغه‌های امروز کارگران نگاه کنیم، هنوز که هنوز است چفت نمی‌شود و تنها دلخوشی‌شان همان یکی و دو گله جا است که تقوایی وصف می‌کند. گویی چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد. آد‌م‌ها همان آدم‌ها، مکان‌ها همان مکان‌ها و مناسبات همان مناسبات؛ اما زیر بستری سنگین از رمز و راز خودنمایی می‌کنند. آدم‌ها انگار تمام نمی‌شوند، ادامه پیدا می‌کنند در چین‌وشکن زمان. خورشید، عاشور، ژنی، لیدا و... گویی وجدان ملتهب اجتماع هستند. هر روز روی یک خط حرکت می‌کنند و تکرار می‌شوند با تمام بداخلاقی. نادیده گرفته می‌شوند اما ذره‌ای از برجستگی‌شان کم نمی‌شود. می‌مانند و در حاشیهٔ شهرهای بزرگ ادامه پیدا می‌کنند. اگر بیننده قدری با دقت قدم بزند در حوالی و حاشیه کلان‌شهرها، به‌وفور خورشید می‌بیند. خورشیدها هستند تا فقط باشند در همان زمان و مکان. کودکی که رشد نمی‌کند و در بچگی می‌ماند. تکرار. فقط تکرار و تکرار؛ و بیگانه هم همان بیگانه می‌ماند. خیلی‌ها باید خیلی چیزها را به یاد داشته باشند. کارگر ناراحتی‌اش را تو یک گله جا خالی می‌کند. بعضی مناسبات انگار دائمی است:
«کارگرهای قدیمیشان یادشان باشد عاشور چه‌جور آدمی بود. صفحه‌های آهنی را که برداشتند، خون‌ها را شستند و باز آب ریختند. بعد آفتاب زمین خیس را خشک کرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.»
تقوایی در یک گله جا، به‌قولی روی یک دستمال، چهار نفر را دریبل می‌زند و آنچه را می‌خواهد مسلسل‌وار دیالوگ می‌کند و هوار می‌کند روی سر خواننده. نویسنده به‌طور کلی از صحنهٔ داستان دور است و راوی که نقل داستان به عهدهٔ او گذاشته شده است، به هیچ‌وجه سخنگوی نویسنده نیست. صدای نویسنده از کلام او شنیده نمی‌شود، در واقع راوی مانند نویسنده عمل می‌کند، بر آن است تا خواننده از شکل به مفهوم برسد، با تراشیدگی و پیراستگی در بیان، همان صناعتی که همینگوی سخت به آن پایبند بود. در تمام طول داستان باران می‌بارد و گاه خیابان، در پشت شیشه کافه، روشن و باز تاریک می‌شود و هر بار با غریدن رعد، «خورشیدو» به ته لیوانش نگاه می‌کند. او می‌داند که باران دیگر بند نمی‌آید، و می‌داند که وقتی هوا بارانی باشد، مسافران از ترس توفان جا می‌زنند. وقتی پیرمردی که دلال خورشیدو است وارد کافه می‌شود، نویسنده با امساک در بیان - مانند آنچه در «طرح»ها و داستان‌های کوتاه همینگوی می‌بینیم - فقط گفت‌وگوی او و خورشیدو را نقل می‌کند، گویی که ما به‌طور «اتفاقی» در معرض این گفت‌وگو قرار داریم؛ و کنجکاوی ما بی‌درنگ برانگیخته می‌شود.[۱]

برای آنانی‌که کتاب را نخوانده‌اند

«تابستان همان سال» مجموعهٔ هشت داستان به‌هم پیوسته است به نام‌های: «روز بد»، «بین دو دور»، «تنهایی»، «پناهگاه»، «هار»، «مهاجرت»، «عاشورا در پاییز» و «تابستان همان سال». البته پیوستگی این داستان‌ها بدین‌گونه نیست که به‌لحاظ موضوعی در امتداد هم و یا کامل‌کنندهٔ یک ماجرا با چند روایت موازی باشند؛ بلکه این ارتباط بیش از آنکه بیرونی باشد درونی‌ست.[۳]

از میان یادها

تابستان همان سال چگونه چاپ شد؟

ناصر تقوایی دوست و هم‌کلاسی بهرام، خواهرزاده‌ٔ صفدر تقی‌زاده بود. تقی‌زاده آن زمان از آبادان با مجلات تهران همکاری می‌کرد و چند کتاب، همراه با محمدعلی صفریان ترجمه کرده بود؛ کتاب‌هایی مثل «سفر دورودراز به وطنِ» یوجین اونیل که این سه نمایشنامه‎‎ و فضای کارگران کشتی آن‌ها در خلق «تابستان همان سال» بی‌تأثیر نبوده است. تقوایی یکی از داستان‌هایی که نوشته را به بهرام می‌دهد تا بهرام داستان را به صفدر تقی‌زاده بدهد بخواند و نظرش را جویا شود. صفدر تقی‌زاده برخلاف آنچه امروزه انجام می‌شود، داستان را -جای اینکه توی سطل‌زباله بیندازد- بادقت می‌خواند و به بهرام پیام می‌دهد که به دوستش بگوید چند داستان دیگر بنویسد و برایش ببرد. صفدر تقی‌زاده دراین باره می‌گوید: «یکی‌دو روز بعد که منتظر تقوایی بودم، از پشت پنجره دیدم که جوانی سیه‌چرده و میانه‌بالا و لاغراندام دارد پشت در سیگارش را، لابد به‌نشانه‌ی احترام، خاموش می‌کند. نوزده‌بیست‌ساله بود و متين و بسیار فروتن. قبلاً از او خواسته بودم که دوسه داستان دیگر بنویسد و بیاورد. آورده بود. داستان‌ها را باهم خواندیم و دو‌سه ساعتی حرف زدیم و وقتی که رفت، از پشت پنجره دیدم که سیگارش را، لابد از كيف تأييد و تعریف‌های من، روشن کرد و با ولع دودش را در سینه فروداد. یکی‌دو داستان او را به تهران فرستادم و داستان‌ها در مجله‌ٔ «آرش» آن زمان چاپ شد.[۴]»

تابستان همان سال هیچ‌گاه تجدیدچاپ نشد

کل فعالیت ادبی تقوایی محدود به دو سه سال، پیش از رفتن به دنیای سینما بود. این مجموعه‌داستانی در ۶۰ صفحه به سال ۱۳۴۸ توسط نشر "'لوح"' به بهای «سه تومان!» روانهٔ بازار کتب شد. نشر «لوح» فعالیتش روی ادبیات داستانی معاصر و انتشار دفترهایی – از میانهٔ دههٔ چهل تا اواسط دههٔ پنجاه- متمرکز بود. در کنار آن گهگاه آثار نویسندگانی را هم در قالب کتاب منتشر می‎‌کرد که «تابستان همان سال» یکی از یادگارهای همین دوران است و هیچ‌گاه تجدیدچاپ نشد مگر برخی از این داستان‌ها که در گزیدهٔ داستان‌هایی از نویسندگان معاصر منتشر شده‌اند.[۱]

تقدیم‌شده به

این مجموعه داستان به صفدر تقی‌زاده تقدیم شده است.[۱]

چرا باید این کتاب را خواند

در داستان‌های این مجموعه می‌توان مسائلی چون فقر، نفتی که به غارت می‌رود و گرسنگی مردم در سرمایه‌دارترین نقطهٔ کشور را پیش از انقلاب مشاهده کرد. همچنین ناصر تقوایی با همین یک مجموعه داستان، توانست چند هدف مختلف را یک‌جا نشانه ‌بگیرد که با توجه به سن‌ و سال او در آن دوران، حکایت از ظهور نویسنده‌ای جست‌وجوگر داشت.[۱]

اتفاقات سیاسی‌اجتماعی مرتبط با کتاب

نکتهٔ ‌قابل‌توجه مجموعه داستان «تابستان همان‌ سال»، تابستانی ‌خاص و سال‌ خاص‌تر است. سالی که در تقویم امروز ایران جایگاه ‌ویژه‌ای دارد. منظور مردادماه سال ۱۳۳۲و وقایع روز بیست‌وهشتم این‌ تابستان معروف ‌است. نگاه تاریخی تقوایی در کنار ابعاد سیاسی کارها، از تابستان همان سال، اثری ساخته‌ که می‌توان از زوایای گوناگون به آن ورود کرد. این مجموعه داستان را می‌توان علاوه بر اختصاص به جریان داستان‌نویسی مکتب جنوب، به «ادبیات شکست» هم مرتبط دانست. ماجرای داستان‌های تقوایی در تابستانی می‌گذرد که یأسی کشنده بر جامعه ایران حکمفرماست؛ یأسی برآمده از کودتایی که باعث خانه‌نشینی شخصیتی‌ سیاسی که اتفاقاً نامش هم به‌گونه‌ای با نفت‌ گره ‌خورده، می‌شود؛ اتفاقی که چنان بر دل اهالی ادب فعال آن دوران سنگینی می‌کند که دست به آفرینش آثاری می‌زنند که به ادبیات شکست معروف‌ می‌شود. ادبیاتی که بیشتر در آثار شاعری ‌چون مهدی اخوان ثالث و نادر نادرپور و در ادبیات داستانی در آثار نویسنده‌ای چون بهرام صادقی و چند نویسنده‌ٔ دیگر انعکاس پیدا می‌کند. وجه نمادین داستان‌های تقوایی در تابستانی که تصویر می‌کند، شمه‌ای از تصویر یک کشور است؛ کشوری که در دل یک تابستان داغ گویی بی‌پناه مانده و این بی‌پناهی مختص همهٔ افراد و همهٔ مکان‌هاست.[۲]


برای کسانی که کتاب را خوانده‌اند

مروری بر کتاب

داستان‌ها از حال‌وهوا، فضا و زمینهٔ مشترکی برخوردارند، با جغرافیای همانند که بندری در جنوب ایران است. به این ترتیب شاید این داستان‌ها ظاهراً حکم برش‎‌هایی از یک رمان را داشته و چند روایت پراکنده از زندگی شخصیت‌‎های محوری داستان‎‌ها به نظر برسند، اما در پس‌زمینهٔ آن‌‎ها تصویری زنده و صمیمی از زندگی و خلقیات مردم بومی آن منطقه و روابط حاکم میان آن‌ها ترسیم شده است، همچنین این داستان‌ها در کنار هم پازل‎‌وار حیات جمعی و زندگی جاری در این شهر بندری، با محیطی کارگری را از جنبه‌‎های فردی تا اجتماعی و حتی سیاسی در زمان وقوع داستان، بازتاب می‎‌دهند. به همین دلیل و با توجه به رویکرد تازه و نگاه متفاوت تقوایی به جنبه‎‌هایی که پیش از آن دور از چشم نویسندگان مانده بود، آل‌احمد داستان‌های تقوایی را نخستین داستان‌های اصیل کارگری در ایران به حساب می‌‎آورد. موضوع کلی داستان‌های «تابستان همان سال» را سرگذشت چند رفیق است که در هر داستان یکی از آن‌ها به روایت چگونگی مرگ دیگری می‌پردازد و گاه شخصیتی که در داستانی مرده، در داستانی دیگر، راوی مرگ قهرمان دیگری‌ ا‎ست. با چنین تمهیدی تقوایی از گوشه کنار این بندر گذر کرده و به سراغ مکان‌ها و آدم‌هایی از سنخ‌های مختلف می‎‌رود.[۱]

ویژگی‌های مهم کتاب

وجه اپیزودیک ‌داستان‌های این ‌مجموعه نشان می‌دهد که ناصر تقوایی از همان ‌دوران جوانی به شیوه‌های مختلف‌ داستان‌نویسی ‌آشنا بوده و از پس کاشت موقعیت و شخصیت‌ها به‌خوبی ‌برآمده است.[۲] در مجموعه داستان "'تابستان همان سال"'، گویی کل زمان و مکان باید در یک گُله جا مجموع شوند و تند و تیز، مکان و زمان گزارش شود. «نکته مهم در داستان کوتاه «مهاجرت» شکل‌گیری آغاز و پایان‌بندی داستان در یک ملاقات کوتاه آن هم بر زمینه یک کشتی شلوغ است. تقوایی با ایجازی مثال‌زدنی در مکانی تنگ و زمانی کوتاه، داستانی را می‌آفریند و حتی گوشه‌ای از واقعیت تاریخی را نیز افشا می‌کند. البته این نکته آخر می‌تواند هم حسن و هم عیب داستان باشد. اما داستان چنان با قدرت نوشته شده که بهتر است به تمهیداتی که نویسنده از آنها سود برده تا داستانی چنین خوش ساخت و بافت از آب دربیاورد، اشاره کرد.» بعد می‌ماند رگبار دیالوگ که بی‌امان در ذهن خواننده از این شخصیت به آن یکی دست به دست می‌شود و مثل پاندولی در سر خواننده حرکت می‌کند، تصویر می‌سازد، فضا ایجاد می‌کند و برمی‌گردد سر جایش. مالکیت مکان، زمان و فضا با شخصیت‌هاست، نویسنده بی‌طرف می‌ماند و شخصیت‌های سهل و ممتنع در فضایی ناراحت، راحت حرکت می‌کنند. «از کوچه خاکی به خیابان خلوت رفتم. چراغ‌ها هنوز روشن بود و سایه‌ها‌مان کمرنگ روی آسفالت می‌آمد، دکان نانوایی باز بود و ترازودار، سفره سفید روی دکه پهن می‌کرد و صبح پر از بوی برشته نان بود و بوی گند پالایشگاه... تا پیچ آن سر خیابان، لباس‌های سرتاسری سرمه‌ای بود و کلاه‌های ایمنی، به رنگ نقره، و بوق ماشین و زنگ دوچرخه. جلوی کشتیرانی باریکه‌ای از جریان جدا می‌شد و به چپ می‌رفت هر روز کارمان این بود که از جلو دفتر شرکت استریک بگذریم و توی صف دوچرخه‌ها و آدم‌ها پشت درِ بارانداز بایستیم.» نویسنده به شکست به‌طور مستقیم کاری ندارد که تاریخ‌مان پر از سرشکستگی است. مکان‌هایی که نویسنده انتخاب می‌کند سرشار از شکست است. زمان و مکان مانند لِنج در موج شکست لمبر می‌خورد. نمی‌شود با ساز و کار و چیدمان در داستانی بی‌نظر به مکان، همراه شد. مکان‌هایی که جای ریختن عقده‌ها و حسرت‌هاست. «جواد آقا گفت: من آدما رو نمی‌شناسم، هر کسی یه کارت داره با عکس و یه نمره. خورشید‌و گفت: اینم کارت داره پس کو؟ کارگر گفت: اگه جیبم بود که نشونت می‌دادم اینا کلکه. من این چیزا سرم نمی‌شه. خورشیدو گفت: تو چی سرت می‌شه؟»[۱]

سبک

سبک ناصر تقوایی و داستان‌های کوتاهش را می‌توان نمونۀ کامل و بومی نگاهی عینی‌گرا دانست؛ شیوه‌ای که شاید در حالت کلی بسیار از "'همینگوی"' تأثیر گرفته باشد؛ اما در تک‌تک جزئیات و حال‌وهوای داستان‌ها، نویسنده ابزارهای این قِسم از داستان‌گویی را به خدمت سبک‌وسیاق ریزبین و دقیق خود درآورده و آنچه خواننده درانتها با آن مواجه می‌شود نه تأثیر بی‌چون‌وچرا از همینگوی که نسخه‌های فارسی‌شده و کاملاً درونی و باطراوت از شیوۀ او است؛ گویی تقوایی از همینگوی و آثارش همان‌قدر تأثیر گرفته که از سایۀ سنگین سال‌های اختناق بر جامعه و درنهایت، اجتماعی را برای جهان داستانش انتخاب کرده که درعمل بیشترین تأثیر را از خفقان حاکم گرفته است.[۵]

زاویه دید

هفت داستان از هشت داستان مجموعه با راوی اول شخص است. هرکدام یک شخصیت که در داستان‌های دیگر هم وجود دارند. این یعنی می‌توانیم هر کدام از شخصیت‌های مجموعه را از دو دیدگاه یا بیشتر ببینیم. داستان هفتم مجموعه نیز از دیدگاه سوم شخص نزدیک به «گاراگین» ِمیخانه‌چی روایت می‌شود.[۶]

نثر

نثر تقوایی در این داستان‌ها پاکیزه و اغلب متکی بر جملاتی کوتاه و ساده است. او اغلب با کنار هم قراردادن تعدادی از جملات کوتاه، به‌شکلی مؤثر به توصیف فضای داستان، عواطف و حالات شخصیت ها می‌‎پردازد. زبان تقوایی در روایت به‌شدت مبتنی بر رعایت ایجاز است، ایجازی که البته گاه تا آنجا پیش می‌‎رود که به ابهام می‌‎انجامد، اما با این حال در بسیاری موارد به‌شکلی موفق مورداستفاده قرار گرفته است.[۱]

شخصیت‌پردازی

جلوه‌ٔ شخصیتی چون «عاشور»، هنوز هم به‌عنوان شاهد مثالی از شخصیت‌های ماندگار ادبیات داستانی کشور قابل‌لمس‌ است. در کنار شخصیتی چون «عاشور» به شخصیت‌های ماندگار دیگری هم می‌رسیم که هرکدام در روند داستانی جایی منحصر‌به‌فرد دارند و جای خود را در ذهن مخاطب باز می‌کنند؛ شخصیت‌هایی چون «گاراگین» که شاهدی تمام‌ و کمال‌ است تا شخصیتی چون «اسی» که گاه پیدا و گاه پنهان می‌شود.[۲]

دیالوگ

تقوایی دیالوگ‌های نفس‌بُرش را چپ و راست حواله می‌کند و ادامه می‌دهد، در مکان‌هایی که در دو، سه خط توصیف می‌شوند و کارکردی بلندمدت دارند در کلیت داستان. در نبودِ این نوع فضاسازی، این داستان‌ها وجود پیدا نمی‌کنند برای عرض‌اندام. «سایه‌هامان به هم چسبیده روی آسفالت می‌رفت طرف کاراگین که آخر خیابان بود. کلاهم را تکاندم و رفتم تو. مردی پشت پیشخوان نشسته بود، پشت به در. شانه‌های پهنش آشنا بود. آنقدر درشت‌هیکل بود که اگر هم پیر بشود درشت‌هیکل بماند. گاراگین آن‌ور پیشخوان سرش را گرفته بود لای دست‌ها. تا آمدم داخل جلدی پا شد. تعطیله می‌خوام ببندم.» نویسنده هرآنچه را که لازم دارد بهینه‌سازی و کاربردی می‌کند در حداقل مکان و آدم‌ها را وادار می‌سازد به حرف زدن. «کی نمیاد؟ نمیدونم، نکنه خودت. پیرمرد گفت: پیری و دریا و این‌بارون؟ خورشیدو گفت: پیرسگ.» تلگرافی و بی‌وقفه رگبار کلمات را نثار هم و فضا و مکان می‌کنند و به‌طور کلی اتمسفر داستان‌ها این‌گونه است. آدم‌هایی که خوددرگیری دارند، ملتهبند، ملتهب شکستن و عربده‌کشیدن در یک تکه فضا برای هیچ. نویسنده در این لحظه داستان‌گویی بی‌طرف می‌ماند در ایجاد روابطی که وجود دارند. همه می‌دانند این روابط وجود دارند اما خود را می‌زنند به نشنیدن و ندیدن. تلخی همین ‌جا بزرگنمایی می‌شود در ذهن خواننده و ته حلق را می‌خراشد. «گاراگین نزدیک می‌شد. خوشحال بودم. در را هل دادم و رفتیم تو، دو سال بود چفت نمی‌شد. گاراگین جلوی پیشخوان ایستاده بود و پشت‌سرش بطری‌ها ردیف، قد و نیم‌قد، عکس‌شان توی آیینه افتاده... هرجا نگاه می‌کردی میز سالمی نبود، میز گوشه دیوار سالم‌تر از بقیه بود. کلاه‌مان را انداختیم روی آن...»[۱]

بررسی داستان مهاجرت

در داستان ششم که «مهاجرت» نام دارد به ماجرای «خلع‌يد» انگليس‌ها اشاره می‌شود. پس از ملی‌شدن نفت، دولت مصدق(وزير امورخارجه‌اش) و انگليس توافق کردند که تا فلان تاريخ، مهندسان نفت مشغول در تصفيه‌خانه‌ها و مشاغل ديگر، ايران را ترک و به وطن خودشان بروند. نگاه تقوايی در اين خلع‌يد آن‌قدرانسانی و هنرمندانه است که ميان آن همه مسافر، به پسرکی موطلايی معطوف می‌شود. نويسنده خود ميان آن همه زن‌های شيک‌پوش و کلاه‌به‌سر و مردان خوش‌پوش و شلخته، به اين پسرک نزديک می‌شود. پسر مثل نويسنده، با تمام شادی از ملی‌شدن نفت خود را مثل پسر مهاجر می‌داند، اما چرايش برايش گم است، چنانکه برای پسرک هم. برای همين وقتی نويسنده سر حرف را با او باز می‌کند می‌خواهد بداند چرا گل‌هایی را يک تنه، به آن‌ها رسيده، حالا ترک کند و برود؟ می‌پرسد «چرا بايد ولشون کنم؟ نويسنده جواب می‌دهد «نمی‌دونم» و چون پسرک می‌گويد پدرش به او گفته به‌خاطر ايرانی‌ها – شما – بايد ولشون کند. نويسنده حرف توی حرف می‌آورد. چون پدر زهرش را برای دشمنی پسر با ايرانی‌ها به درونش ريخته. يا چند ديالوگ ماهرانه حق را به پسرک می‌دهد، چون پدر برای پسرش منطقی‌تر حرف زده است و نويسنده نه فرصت و وقت اين را دارد که به پسر بگويد پدر و هم‌وطنانشان بی‌دعوت آمده بوده‌اند و گرانبهاترين چيزشان را تقريباً مجانی برده‌اند و در حکومت هم دخالت داشته‌اند و همهٔ مردم اينجا را استثمار کرده‌اند. نويسنده درمی‌يابد که اين مسائل واقعی و مهم را در چند لحظه نمی‌تواند به پسرک بگويد و قانعش کند ايل و تبارش نبايد می‌آمدند و مسلط می‌شدند و... اينجاست که نويسنده، ديالوگ‌هایی برخاسته از دل را به پسرک می‌گويد و می‌شنود. شايد در اين بازی نويسنده مجبور به دروغ هم می‌شود که به پسر می‌گويد او هم پسری دارد که شيفتهٔ گل‌هاست. پسر به گلدان‌ها حسابی رسيدگی می‌کند درصورتی که خود زن و فرزند ندارد. اما پسر دلبستهٔ گل‌هاست، حتي گل‌های خانه‌ای که اجباراً بايد رهايش کنند. اين است که وقتی به نويسنده اعتماد می‌کند به پسرش (پسر نويسنده) هنوز اعتماد ندارد، چون او را نديده اين است که به نويسنده می‌گويد «ميگی هر روز بره آبشون بده؟» چون نويسنده جواب مثبت می‌دهد، اعتماد پسر به نويسنده به پسرش هم منتقل می‌شود و نگاه انسانی پايان هزاران شعار دارد که يکی از آن‌ها «دوستی و داشتن محبت به همديگر» است. داستان با چنين شکوهی تمام می‌شود. ميان آن همه فرياد، روی عرشه تنها يک دست کلاهی می‌تکاند.[۷]

بررسی داستان بین دو در

داستان «بین دو دور» یکی از هشت داستان‌ کوتاه منتشرشده در مجموعه «تابستان همان سال» است که با شخصیت‌ها و مکان‌ها به ‌هم پیوسته‌اند. این داستان دربارهٔ «خورشیدو» یک مشت‌زن شکست‌خورده است که حالا مسافر قاچاق می‌کند. او در کافه گاراگین منتظر است تا پیرمردی خبر آماده‌بودن مسافرهایش را ببرد اما پیرمرد خبر می‌دهد مسافرها از باران ترسیده‌اند و خورشیدو این‌بار هم از باران شکست خورده. این داستان کوتاه را می‌توان در چند سطر خلاصه کرد:

«چشم خورشیدو به باران پشت شیشه بود. گفت: «همه زمسون بهش باخته‌م.» پیرمرد گفت: «دیگه بند میاد.» «دیگه نباید بند بیاد. می‌زنمش. نمی‌ذارم اونا بترسن. تو هم میای. نمی‌ترسی که؟» پیرمرد هیچ نگفت و حرکتی کرد مثل بچه‌ای وقت قایم کردن چیزی.» تمام داستان، شب است؛ ما در کافه هستیم و باران در حال باریدن است. راوی اول شخص است و آنچه را می‌بیند، روایت می‌کند. یک مشاهده‌گر خونسرد و بی‌طرف که برای وصف حال آدم‌های روایتش از تشبیه بهره می‌برد. مثلاً می‌گوید: «پیشانی‌اش عرق کرده بود. حالت مشت‌زن شکست‌خورده‌ای را داشت در گوشهٔ رینگ که به صورتش آب پاشیده باشند» یا «آن چیزی که باید باشد تا شیشه را بشکند پشت مشتش نبود. مثل مشت‌زن بازنده‌ای که با زنگ ِ آخر ِ دور، همه نیروهای ذخیرهٔ تنش را تلپی به دستکش حریف می‌کوبد» یا جایی دیگر می‌گوید: «حالت آدمی را داشت که زنش را با مرد غریبه‌ای آن دست خیابان بپاید.» یکی از ویژگی‌های این داستان، قدرت دیالوگ‌های آن است. داستان با دیالوگ‌ها پیش می‌رود و خواننده، داستان و جزییات را لابه‌لای گفت‌وگوهای شخصیت‌ها می‌یابد. اینکه ناخدا در کافه منتظر بیست‌وهفت مسافر است تا به‌صورت قاچاق به کویت برساندشان، اینکه مسافرها از باران ترسیده‌اند و قصد آمدن ندارند؛ اینکه پیرمرد یا گاگارین چطور آدم‌هایی هستند و... حتی از خلال همین گفت‌وگوهای آخر داستان متوجهٔ نام راوی مشاهده‌گر اول شخص می‌شویم:
«پیرمرد هیچ نگفت. پا شد آمد سراغ ِ من. لاغر بود و گونه‌های افتاده لاغرش کرده بود. گفت: عاشور، از بچه‌ها چه خبر؟ کار و بار اسکله خوبه؟» خواننده اینجا متوجه می‌شود که راوی اول شخص نامش عاشور است و کارگر اسکله. در این داستان علاوه بر اینکه اطلاعات و خط سیر داستان را از خلال گفت‌وگوها درمی‌یابیم، شخصیت‌های داستان هم بین همین گفت‌وگوها شکل می‌گیرند. شخصیت گاراگین صاحب کافه که فقط دلش می‌خواهد مشتری‌ها را بیرون کند تا بتواند بخوابد، یا خورشیدو با آن هیکل بزرگ که نگران باریدن باران است و در خلال حرف‌ها متوجه می‌شویم دلیلش قاچاق بردن مسافران به کویت است یا پیرمردی که برای خورشیدو خبر می‌آورد و کارش نوشیدن به حساب دیگران است. راوی فقط یک بار دربارهٔ شخصیت خورشیدو حرف می‌زند و به خواننده اطلاعات مستقیم می‌دهد؛ همان‌جا که درباره مشت‌زن‌بودن او می‌گوید: «من همین‌جوری از پای رینگ می‌شناختمش. برای باشگاه کارگرها مشت می‌زد و مشت‌زنِ خوبی هم نبود...» «بین دو دور» داستان سرراست و غیرمستقیمی است. اطلاعات غیرمستقیم داده می‌شود، ماجرا غیرمستقیم گفته می‌شود، حالِ آدم‌های قصهٔ غیرمستقیم با تشبیه نشان داده می‌شود، حتی فضاسازی اغلب غیرمستقیم است: «کلاهم را آویزان کردم، گل ِ میخ؛ از نقابش آب می‌چکید.» اشارهٔ غیرمستقیم به اینکه باران می‌بارد. از معدود دفعاتی که راوی به‌صورت مستقیم فضاسازی می‌کند جایی است که از او می‌پرسند می‌داند دریا در توفان چه شکلی می‌شود و او می‌گوید: «نه» اما می‌دانست و برای خواننده تصویری درخشان خلق می‌کند:
«دیده بودم چه شکلی می‌شود. اولش از آمدن موج پایین می‌روی و خیس می‌شوی. از زیر لنج که رد می‌شود بالا می‌روی و زمین می‌خوری و بالا می‌آوری و رفته‌ای اگر باریکه‌ای طنابی یا تریشه‌ای بادبانی سر راهت نباشد.» داستان کوتاه «بین دو دور» روایتی است از یک شب‌نشینی کوتاه کارگرهای اسکله در کافه گاراگین و انتظاری که خورشیدو می‌کشد. این داستان به همراه هفت داستان دیگر از نمونه‌های درخشان داستان‌های «کارگری» جنوب است. نثر داستان روان و ساده است و هیچ گره و حادثه‌ای وجود ندارد.[۸]

بررسی داستان روز بد

«روز بد» از خانۀ ژنی و با ریتم تند گفت‌وگوهایی پیش‌برنده و کوتاه و کارا آغاز می‌شود. مخاطب درخلال همین گفت‌وگوهای ساده با شخصیت‌ها و فضا و روسپی‌خانۀ درون داستان آشنا می‌شود و با همان‌ها گره داستان را درک می‌کند. تقوایی قصه‌اش را پیش می‌برد، بی‌آنکه اشاره‌ای به گذشته و آیندۀ آدم‌ها داشته باشد. عصبانیت ناشی از سیاست و جامعه را نشان‌ می‌دهد، بدون آنکه درخلال روایت کمترین اشاره‌ای به فضای سیاسی حاکم کند. و دیالوگ‌‌هایی را می‌سازد که حتی در لفافه هم اشاره‌ای به جوّ موجود نمی‌کنند. خورشیدو و سیفو و اجتماع به‌تصویرکشیده‌شده در داستان عاصی‌اند و گویی هر جرقه‌ای می‌تواند باروت خفتۀ درون آن‌ها را منفجر کند. عرق کشمش و تریاک و پناه‌بردن به خانۀ ژنی بیش از آنکه اسبابی برای تفریح آن‌ها باشد، مفری است برای دردهایشان. درد و بغضی که در جنوب همیشه ‌در محاق ‌مانده، روی هم رج‌به‌رج چیده و تلنبار می‌شود و رخدادهای سیاسی بیرون ‌از آن نیز هر روز بیش‌ازپیش موجب سرکوبشان. درد روی درد و کینه روی کینه سرانجام عصیانی را شکل می‌دهد که خورشیدو در پایان داستان «روز بد» نشان می‎‌دهد؛ گویی این عصبانیت و این خشم سرکوب‌شده را چاره‌ای نیست جز آشوب و بلوایی دیگر.[۵]

بررسی داستان عاشورا در پاییز

داستان «عاشورا در پاییز»‌ ادامۀ همان بغض منکوب است با شخصیت‌ها و حال‌‌وهوایی مشترک با سایر روایت‌های مجموعه؛ اما این ‌‌بار با روایت سوم‌شخص محدود به‌ ذهن گاراگین میخانه‌چی. تقوایی با دقتی ملموس و ستودنی داستانش را با بازی نور و سایه شروع می‌کند؛ نور آفتابی که بر دیوار می‌تابد و سایۀ لغزانی که نم‌نمک از آن بالا می‌کشد؛ تصویری لغزان از بازیگوشی تاریکی و روشنایی که بیشتر اعلانی خاموش است از سمت‌‌وسوی نویسنده تا ذهن مخاطبش را برای اتفاقات بعدی آماده کند. صحنه‌ای که ناصر تقوایی در باده‌فروشی گاراگین ترتیب داده، بی‌ آنکه شخصیت‌های کفن‌پوش و شکست‌خوردۀ ماجرا را وارد گزافه‌گویی‌هایی از جنس ایدئولوژی سیاسیون آن زمان کند، تاریکی و خفقان حاکم بر شهر و دیار را نشان می‌دهد. می‌خوارگی بی‌امان داوود، بی‌قراری و دل‌آشوبی گاراگین، تصویر سوراخی که در شیشۀ تاکسی جا خوش کرده و زن روسپی سیاه‌پوشی که سیاهی را به اوج می‌رساند، همه‌وهمه المان‌هایی هستند که او برای تکمیل سیاهی‌ای که شهر را فرامی‌گیرد به‌کار گرفته و درآخر تاریکی را آن‌‌چنان به فضا و صحنه دیکته می‌کند که با جان و ذهن پیرمرد آمیخته می‌شود و او تصویر گل‌وبوتۀ لباس همسر را نیز از جنس همان سیاهی حاکم بر شهر می‌بیند.[۵]


تابستان همان سال از نگاه نویسندگان

محمود دولت‌آبادی

محمود دولت آبادی در یادداشتی به مناسبت هفتادو‌نه سالگی ناصر تقوایی نوشته است: «ایشان داستان‌های کاملاً تصویری خلق می‌کند و به‌دلیل همین سبک نوشتنش به سینما سوق پیدا کرده است.»[۶]

اصغر عبداللهی

نجف دریابندری

عباس بهارلو

علی چنگیزی

کاوه فولادی‌نسب

نظر نویسنده دربارهٔ کتاب



تأثیرپذیرفته از

از تأثیرپذیری ناصر تقوایی از همینگوی بسیار گفته‌اند و این نکته‌ای نیست که قابل انکار باشد. اصلا در عالمِ نویسندگی غیرممکن است که داستان‌نویس، در آغاز، بی‌نیاز از تأثیر این یا آن نویسنده باشد؛ مسئلهٔ مهم این است که این تأثیر را چگونه می‌تواند از آنِ خود یا جزیی از سبک خود کند. آن هم تأثیر از نویسندهای چون همینگوی که تقلید صرف از او فقط سبب رسوایی تقلیدکننده خواهد شد. عناصر بسیاری در کار تقوایی و فضای داستان‌هایش هست که توانسته او را از زیر سایهٔ سنگین همینگوی خارج کند.[۱]


تورقی در کتاب

بخشی از داستان "'چاه"': «موتورچی، پنج غواص و شش تا جاشو چنان سفره‌ٔ گرد حصیری را دوره کرده بودند و بی‌خیال چنگ می‌زدند به پف‌کردگی پلوی سینی وسط سفره که پسرک مجبور شد کمی عقب بکشد و بنشیند روی بلندی قوس‌دار تخته‌ی سرپوش موتورخانه و با نگاه بی‌اشتها خودش را مشغول کند به تماشای برق خرده‌شیشه مانندی که آفتاب پاشیده بود روی آب تا در صدای موتور ناله‌یی را که باد از عرشه می‌آورد نشنود. با گوشه‌ٔ لنگ چهارخانه‌یی نخ‌نما، تنها چیزی که تنش بود، دانه‌های عرق روی پیشا‌نیش را گرفت و به آشپز که از عرشه بر‌می‌گشت نگاه کرد. آشپز پیش روی او شانه بالا انداخت، گفت: «هرچه می‌کنم چیزی نمی‌خوره. همین‌جور نشسته اون‌جا.» ته‌مانده‌ٔ قلیه‌ماهی دیگ توی دستش را خالی کرد روی پلو، رفت نشست جای خالی پسرک و حلقه‌ٔ دور سفره‌را دوبار تنگ کرد. پرسید: «دیگه نمی‌خوری؟»
پسر گفت:«نه. اشتها ندارم.»
«تو که چیزی نخوردی.»
پسر گفت:«گفتم که اشتها ندارم.» و پاشد.
آشپز سری جنباند و او را دید که از سایه‌ رفت در آفتاب تند بی‌رنگ ظهر و رفت به جایی که صد‌ف‌ها کومه بود. پسر ایستا‌د و به گوش‌ماهی راه‌راه قرمز پرنقش و نگاری که روی صدف درشتی چسبیده بود نگاه کرد و همچه که ناله‌یی شنید و برگشت، در چرخش نگاه، پدرش را که ته لنج نشسته بود و جاشوها و غواص‌ها و پهنه‌ٔ سبز گذرنده‌ٔ دریا را دید و روی عرشه هیچ‌کس را ندید. از بلندی عرشه بالا رفت و نوک پا ایستاد. روی عرشه که پر بود از آفتاب غواص جوانی داخل یک چنبره‌ی گود طناب نشسته بود، سرش را لای زانوها گذاشته بود و دست‌ها را دور پاها حلقه کرده بود و رنگ پوست سرشانه‌هاش در آفتاب داغ ظهر که به سرش و شانه‌هاش می‌تابید رنگ پوست سیاه‌های مرده بود. غواص صبح زود زیر آب رفته بود و هنگامی که بالا آمده بود می‌نالید. یک راست رفته بود داخل چنبره‌ٔ طناب و تا ظهر یک‌نفس نالیده بود. همان وقتی که پسر از بلندی عرشه بالا آمد غواص باز نالید.»[۱۲]


مشخصات کتاب‌شناختی

"'تابستان همان سال"' در ۶۰ صفحه توسط نشر «لوح» در تابستان ١٣۴٨ به‌ قیمت سه تومان چاپ ‌و پس از مدتی کوتاه توقیف شد.[۱]


پانویس

منابع

  • تقوایی، ناصر (١٣۴٨). تابستان همان سال. تهران: لوح.

پیوند به بیرون