مهدی آذریزدی
مهدی آذریزدی | |
---|---|
نام اصلی | مهدی آذریزدی |
زمینهٔ کاری | نویسنده کودک و نوجوان |
زادروز | ۲۵اسفند ۱۳۰۰ آبادی خرمشاه |
پدر و مادر | حاجی علیاکبر |
مرگ | ۱۸تیر ۱۳۸۸ تهران |
ملیت | ایرانی |
پیشه | نویسنده، شاعر |
کتابها | قصههای خوب برای بچههای خوب، قصههای تازه از کتابهای کهن، مثنوی بچه خوب و... |
دلیل سرشناسی | پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران |
اثرگذاشته بر | ادبیات کودک و نوجوان ایران |
مهدی آذریزدی که بچههای فرهنگی یزد او را آذر صدا میزدند، نویسنده صاحبسبک و متعهد در حوزه کودک و نوجوانِ ایران بود. وی را میتوان پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران نامید.
او اثرگذارترین کسی بود که به بازآفرینی قصههای کهن ادبیات برای کودکان امروز پرداخت.[۱] مجموعهٔ مشهور ۸جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب» در شمار مهمترین آثار نویسنده قرار دارد.
از دیگر آثار وی هستند: قصههای تازه از کتابهای کهن، گربه ناقلا، گربه تنبل، مثنوی برای بچهها، حکایتی منظوم به نام شعر قند و عسل.
همچنین دو کتاب آموزشی به نامهای خودآموز عکاسی و خودآموز شطرنج به قلم این نویسنده هستند.
آذر را باید از نخستین پایه گذاران نقد کتاب به شیوهٔ امروزی دانست زیرا او با چاپ مجموعهٔ «راهنمای کتاب» نخستین گام را در راه نقد کتاب برداشت.
وی در طول سالهای فعالیت خود موفق شد جایزه یونسکو و جایزه سلطنتی کتاب سال را از آنِ خود کند.[۲]
او به مدرسه نرفت اما برای بچه مدرسهایها کتابهای خوبی نوشت. علم و دانستههایش را از مدرسه دانشگاه کسب نکرد! حتی بر سر کلاس درس هم ننشست. و با مطالعه کتاب به صورت جدّ توانست سواد دست و پا شکسته خود را ترمیم و تقویت کند.
نخستین باری که به قصد سرودن و نوشتن قلم زد، سالهای ۱۳۱۹ تا ۱۳۲۲ بود. البته با اثر پذیرفتن از محیط و همنشینی با اهل ادب. اولین سروده او ترجمه یک عبارت عربی بود، شعری درباره کتاب. آذر همان اثر را برای مجله اطلاعات هفتگی فرستاد و اتفاقاً چاپ هم شد! همین انگیزهای شده برای ادامه مسیر نوشتن. اما بعدها گرایش زیادی به شعر نداشت و بیشتر به داستان نویسی و روایت برای کودکان و نوجوانان اشتغال پیدا کرد.[۳]
از میان یادها
ترسو شدم، کمرو شدم، زندگی را یاد نگرفتم!
روزی مهدی با پسر یکی از این حاجیها دعوا میکند و کار به کتککاری میکشد؛ حاجی پیش پدرش از مهدی شکایت میکند و پدر هم او را کتکِ مفصلی میزند:
« | هم از پسر حاجی کتک خورده بودم و هم پدرم مرا کتک زدو دعوا کرد. این بود که کمرو شدم، ترسو شدم. اصلا زندگی من همه در این تلخی و تنهایی گذشته است. هیچ چیز خوشی در زندگی ندیدم. با مردم رفت و آمد نداشتیم. هرگز یاد ندارم کسی در خانه ما مهمان باشد هرگز ما خانه کسی مهمان نشدیم. اصلا زندگی را یاد نگرفتم. | » |
سرزنش میشدم...
این هم شد کار؟
مادرم با سرزنش به من میگفت: این همه که شب و روز میخوانی و مینویسی پولهایش کو؟ این هم شد کار که تو پیش گرفتی؟ و مادرم تقریبا درست میگفت...[۴]
مسخره میکردند
پدر و مادرم کارهای مرا مسخره میکردند؛ وقتی کتابهایم چاپ شد آن را برای پدر و مادرم فرستادم. مادرم به خواهرم گفته بود:
«آنها را بخوان ببینم چه نوشته است.»
اما پدرم برایم نوشت که:
«دیگر کتابها را برایم نفرست. اینها کتابهای دنیایی هستند و باید به فکر آخرتمان باشیم.»[۱]
تأثر از مدرسه نرفتن
در سال ۱۳۲۷ که در کتابفروشی علمی کار میکرد گَه گاهی آقای احمد آرام را هم میدید در یکی از همان روزها او از آذر میخواهد که بخشی از کتابی را بخواند و متوجه ایراد خودآموزیاش میشود. موضوعی پیش آمد و از او خواستند چند سطر از مطلب کتابی را بلند بخواند. در عبارتی کلمهٔ «مغول» داشت. او مغول را بر وزن قَبُول خواند. آقای آرام به او گفتند: این جمله را دوباره بخوان. دوباره خواند و باز آن را مَغُول خواند. گفتند: چرا مَغُول؟ او گفت: مگر چیست؟ گفتند: مُغُل است! گفت: عجب من تا حالا هیچوقت آن را با گوشم نشنیدهام و خودم هم هر جا خواندم بر وزن قبول خواندم. آقای آرام گفتند: یکی از عیبهای خودآموزی همین است که چون نوشتهٔ فارسی مشکول و مُعرب نیست، بعضی کلمات را غلط میخوانند. آن روز بار دیگر از مدرسه نرفتنش متأثر شد. او معمولاً همه چیز را از روی نوشته خوانده بود و چنین اشتباهاتی در تلفظ داشت.[۵]
نخستین منظره از کلاس درس
در سال ۱۳۵۴ شش ماهی مقیم شیراز بودم. روزی کمیته ملی پیکار با بیسوادی آن روز فارس، به بوی آشنایی با «قصههای خوب برای بچههای خوب» مرا هم با چند مهمان غیر شیرازی اهل قلم به دیدار کلاسهای آن دستگاه در روستای پیرامون «کوار» برد و من در سن ۵۴ سالگی خود اولینبار بود که منظره یک کلاس درس را میدیدم که خود در کودکی از آن محروم مانده بودم.[۶]
دارایی
تنها دلخوشی
به زندگیِ ساده و با قناعت عادت کرده بود و بیشترین دارایی او کتابهایش بودند همان معشوقهای که تنهاییاش را پر میکرد. چنان که خودش میگوید:
- معمولاً با حداقل درآمد و با قناعت و مرتاضانه زندگی میکنم و در تنها چیزی که قناعت نمیکنم، خریدن کتاب و مجله است. تاکنون چندبار کتابخانه نسبتاً مطلوبی برای خود جمعآوری کردم و وقتی بیکار و بیپول شدم، آنها را فروختهام و دوباره شروع کردهام. تنها دلخوشیام این است که یک کتاب تازهشناختهای که لازم دارم بخرم و آن را شب به خانه ببرم. خانهای که نمیدانم یک ماه بعد در آن هستم یا نه. تاکنون پنج بار خانههای کوچکی از ۳۵متری تا ۱۰۰ متری خریدهام و به ضرر فروختهام چون که در کار معامله بیعرضهام و آخرین بار که در سال ۱۳۵۴ یک خانه ۴۰ متری را در نازیآباد فروختم دیگر نتوانستم چیزی بخرم و حسرت این که یک اتاق مناسب برای کار داشته باشم، شریک عمرم شده، عمری که دیگر سالهای آخرش فرا رسیده است.[۷]
هیچ نمیخواهم
در سن ۷۰ سالگی مینویسد:
« | بعد از این از زندگی هیچ نمیخواهم. زندگی گذشته، گر چه خیلی بد، به هر حال گذشته است. در آینده هم امید این که وضع بهتری پیدا کنم ندارم. فقط آرزو داشتم که بعضی کارهای نیمه کارهام را کامل کنم و چاپ شود و بعضی سوژههایی که فکر کردهام باز هم برای بچهها بنویسم ولی وقتی قرار باشد که به چاپ نرسد میبینم نوشتنش بیفایده است. و بهتر است بنشینم و کتاب بخوانم و اقلاً خودم از آن خوشحال باشم.[۸] | » |
ترجیحم تنهایی بود
هیچ گاه به کار دولتی اشتغال نداشت چون مدرک تحصیلی نداشت! حتی راه استخدام شدن را بلد نبود. ترس از بیکاری و بیپولی سبب شد تا خیال کند، نمیتواند از پسِ اداره زندگی خانوادگی برآید در نهایت از ازدواج دوری کرد و تنهایی را ترجیح داد.[۷]
عکس سنگ قبر و ماجرایی از تشییع جنازه و جزئیات آن
صبح روز شنبه ۲۰تیر ماه ۱۳۸۸ پیکر پدربزرگ بچهها، مهدی آذریزدی از تهران به قصد یزد تشییع شد. البته قرار بود که در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شود اما برنامه طور دیگری پیش رفت! و به خواسته مردم يزد، پيكر اين نويسنده كودكان و نوجوانان به شهرش منتقل شد.
تشییع پیکر او در تهران هم با حضور جمعی از اهل قلم و مسئولان فرهنگی از مقابل خبرگزاری قرآنی ايران، ايكنا، تا سر در اصلی دانشگاه تهران برپا شد.
محمدحسين صفار هرندی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت، در اين مراسم، این چنین سخن را آغاز کرد:
انتساب آذريزدی به شهری است كه بیشک نماينده همه فضيلتها و خوبیهای اصيل جامعه ايرانی و اسلامی ماست. میدانيد كه تا ۱۰۰ سال پيش، كمتر نامی از يزد در ميان هست و يزد را در اسناد تاريخی به عنوان «دارالعباده» معرفی میكنند و در سندهای ۱۰۰ سال پيش كه در كتابخانه ملی است، میبينيد در آنچه حاكم وقت در نامهنگاریهايش نوشته، دارالعباده بهعنوان نام يزد است و دارالعباده يعنی شهری برای زيستن بندگان خدا.
هرندی ادامه داد: خصلت مردمان آن خطه، بندگی خداست. برداشتم اين است كه آذريزدی نماينده روشن جايی بهنام دارالعباده است؛ يعنی مردی كه همه خصوصيات خوب اهالی يزد را در خود جمع كرده بود. اين دسته از انسانها هزينههایشان كم و بهرهشان زياد است و آذريزدی اينگونه بود.
وزیر فرهنگ بیان کرد: آذريزدی برای آموختن هزينه زيادي نكرد. او به آسانترين وجه، آنطور كه خودش ميگويد، نزد پدرش در خانه آموزش ديد. براي او هزينهاي نشد؛ اما بهرهاش بسيار بود؛ برخلاف آنها كه هزينههای فراوانی را صرف خود كرده؛ اما بهره اندک داشتهاند. آذريزدی با آنها قابل مقايسه نيست.
همچنين تأكيد كرد: آذريزدی با همان بضاعت محدود و بیسوادیاش كاري كرد كه بعضی میگويند زكات علم نشر آن است؛ يعنی او هر آنچه را كه دريافت كرد، چندبرابرش را بخشيد.
كاری كه آذريزدی برای فرزندان اين سرزمين كرد، بسيار ارزشمند است. آذريزدی هم خوب قصه گفت و هم قصههاي خوب گفت و به اين دليل، آثارش چندينبار چاپ شد.
وی در پايان عنوان كرد: اين نويسنده در روزهاي آخر هم دغدغه آثارش را داشت. دلش میخواست كتابهايش به گونهاي چاپ شوند كه بچهها آنها را به راحتی بخوانند و تا آخر عمر، دغدغه انتقال معرفت به نسل جوان و نوجوان را داشت.
در ادامه مراسم پس از وزیر فرهنگ و ارشاد نفر بعدی که به سخنرانی پرداخت مصطفی رحماندوست، شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان، بود
این چنین بیانش را آغاز کرد: بهعنوان پسر كوچك مجازی مهدی آذريزدی اعلام میكنم اگر كسی از او طلب دارد، من آن را به عهده میگيرم؛ چون میخواهم او بدون اينكه بدهی داشته باشد، از اين دنيا برود.
او در ادامه متذكر شد: امسال در نمايشگاه كتاب، كتابهای آذريزدی جزو پرفروشترين كتابها بود. او هيچ تلاشی نكرد كه خادم قرآن شود؛ اما شد. هيچ تلاشی نكرد كه نويسنده برتر شود؛ اما شد، و خدا را شكر كه تا يك سال آخر عمر از پا نيافتاد و تنها در سه، چهار ماه اخير درگير بيمارستان شد.
رحماندوست ادامه داد: آذريزدی از بين ما رفت؛ اما به من اين درس را داد كه اگر در راهی قدم میگذاری، محكم بايستی و حتی اگر هيچكسی را نداشته باشی، بمانی و پايدار باشی.
در مراسم تشييع پيكر مهدي آذريزدي، افرادي همچون حجتالاسلام والمسلمين سيدمحمود دعايی، مدير مؤسسه اطلاعات، علیاكبر اشعری، مشاور فرهنگی رييسجمهور و رييس سازمان اسناد و كتابخانه ملی، غلامعلی حداد عادل، رييس كميسيون فرهنگی مجلس شورای اسلاميی، و محمدعلی خواجهپيری، مشاور قرآنی وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی، و همچنين جمعی از نويسندگان كودكان و نوجوانان حضور داشتند.
[۹]
زندگی و یادگار
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
آذریزدی شصت سال پس از تعطیلی مجموعه «راهنمای کتاب»، حیات داشت و پایدار و استوار با کتاب زیست. اگر آغازین سالهای عمرش را ایام عسرت نام نهیم باید سالهای پایانی او را روزگار حسرت بنامیم. او با حسرت نشر آثار چاپ نشدهاش با این دنیا وداع کرد.[۱۰]
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
او به معنای دقیق کلمه عاشق کتاب بود و چنان به کتاب شیفتگی داشت که جز آن را شایستهٔ دلبستگی نمیدانست. زندگیاش را به زعم مردم اجتماع نامتعارف سپری کرد: بیهمسر، فرزند، یار و همدم تا به آخر در تنهایی و همراه با انبوه کتابهایش که به گفتهٔ خود برای یک عمر دویست سیصد ساله کافی بود.[۱۰]
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
۲۷اسفند سال ۱۳۰۰شمسی در آبادی خرّمشاه در حومهٔ یزد، حاجی علیاکبر صاحب فرزندِ پسری شد و نام او را مهدی گذاشت. وی در خانوادهای جدیدالاسلام، یعنی اجدادشان چندین نسل پیش مسلمان شدند و پیش از آن زردشتی بودند، و زیر دستِ پدری کم سواد، خشک، وسواسی و متعصب بزرگ شد. حساسیت پدرش به قدری بود که مثلاً زردشتیان را نجس میدانست. مدرسه دولتی، کار دولتی و لباس کت و شلوار را هم حرام میدانست. به همین دلیل هیچگاه پسرش را به مدرسه نفرستاد. مادرش نیز بیسواد و عامی بود و فقط خواندن قرآن را میدانست. آذر که اجازه مدرسه رفتن نداشت خواندن و نوشتن را در حد مختصر از پدر آموخت و قرآن خواندن را نزد مادربزرگ فراگرفت. او همیشه شکایت داشت که چرا فقط چند جلد کتابِ مذهبی در خانه دارند و در گریه و زاری بود تا پدر برایش کتابهای جدید بخرد چون میخواست بداند در دنیا چه خبر است! او هیچ وقت مانند بچههای دیگر به طور معمول به مدرسه نرفت! جز در سن ۱۴ ۱۵ سالگی، به اصرار پدر برای آموختن عربی حدود یک سال و نیم به مدرسه «خان» که واقع در شهر بود، میرفت. اما به دلیل سختیهایی که در رفت و آمدش بود پس از مدت مذکور آن را رها کرد. اذان صبح راه می افتاد پیاده می رفت تا شهر که نیم ساعت راه داشت. راه از صحرا می گذشت. سگ و شغال داشت، و این باعث ترس او میشد. پس از اتمام کلاس هم باید بلافاصله بازمیگشت و به سر کار روزمره میرفت. این برنامه برایش طاقتفرسا بود. و در نهایت آموزش عربی را رها کرد. با وجود تمام مشکلات و سختیهااین کلاس عربی یک و نیمساله برایش نتیجههای مثبتی هم داشت چنان که عنوان میکند:
- همین اندازه که نصاب را حفظ کردم بعدها خیلی به کارم آمد و از این جهت نسبت به بچههایی که در دبستان درسهای رسمی امروزی را میخواندند تجربه ممتازی بود و این سبب شد که بتوانم کتابهای مختلف را بخوانم و هوس سر و همسری با باسوادها را پیدا کنم.
از هفت هشت سالگی کار کردن را در باغ و صحرا، همراه پدر آغاز کرد. و تا سالهای بعد ادامه داد آن زمان هم که به مدرسه خان میرفت، همزمان مشغول کار بود. بیشتر کودکیاش را با کار کردن و بدون بازی گذراند. چون بنابر قوانین خانه، بیرون ماندن بعد از غروب برایش ممنوع بود. و شبها اجازه بیرون رفتن را نداشت مگر برای مسجد رفتن یا روضه رفتن. پیش از آن هم سرکار بود پس فرصتی برای بازی نمیماند.[۱۱] اولین دریچهای که برای آذر باز شد تا در دنیای کتاب قدم بگذارد و با اهل کتاب و قلم مأنوس شود شاگردی در کتابفروشی بود. درست در زمانی که کارِ باغ و صحرا در روستا کم شد تصمیم گرفت برای کار به شهر برود اما نه به قصد کار فرهنگی؛ مدتی به بنّایی اشتغال داشت اما پس از آن به کارگاه بافندگی و جوراببافی رفت. صاحب کارگاه جوراببافی کسی بود که با گلبهاریها صاحبان تنها کتابفروشی شهر آشنایی داشت و او هم جداگانه یک کتابفروشی تأسیس کرد و آذر را از میان شاگردهای جوراببافی جدا کرد و به کتابفروشی برد. از همین جا بود که به قول خودش، به بهشت قدم گذاشت. و این اتفاق در ۱۸سالگی رخ داد.[۱۲]
رفتم تهران که سعدی و بیهقی بشوم!
خودش میگوید:
- زمانی خیال میکردم که یزد برای من کوچک است.
آمدم تهران که سعدی و بیهقی بشوم، ولی چیزی نشدم.
برای گذراندن زندگی در تهران، شب و روز در چاپخانه و کتابفروشی کار میکرد. تنها در آمد او از این راه بود. او بخش عظیمی از زندگی خود را، ۴۸ سال را به کار چاپ و کتاب مشغول بود. او در کتابفروشیها و چاپخانههایی چون: چاپخانه حاج محمدعلی علمی دو سه نوبت، کتابفروشی ابنسینا، خاور،روزنامهٔ آشفته، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، روزنامه اطلاعات شعبه تصحیح، موسسه امیرکبیر اشتغال داشته است. البته در این سالها تنها برای دیگران کار نکرده و خودش هم به فکر راه انداختن کار و کاسبیای که با روحیاتش سازگار باشد، افتاد؛ دو بار کتابفروشی باز کرد اما با سرمایهٔ کم نتوانست کاری از پیش ببرد و آن را بست. دو بار هم در عکاسی شریک شد و یک عکاسخانه خرید اما آن را رها کرد و دوباره به دنیای خودش بازگشت. بازگشت آذر همیشه به سوی کتاب بود.[۱۳]
برای حفظ اعتماد به نفس گوشهگیر شدم
با مردم حشر و نشر زیادی نداشت و میل بیشتری به تنهایی داشت. این علاقه به انزوا ریشه در کودکی او داشت؛ از همان دوران همیشه و همه جا با تحقیر رو به رو میشد. بعدها هم گوشهگیری را انتخاب کرد تا به قول خودش آن مختصر اعتماد به نفسی که داشت هم از بین نرود.[۷]
در منظر دیگران
محمدعلی اسلامی نُدوشن میگوید آذر فقط یک معشوق داشت
« | آذر به عنوان کتابفروش شناخته نمیشد، بلکه یک فرد صاحب سبک و یک فرد متفکر بود. فردی که بیشتر از بسیاری از مراجعانش در کار و اندیشه کتاب بود. من کسی که این قدر عاشقانه با کتاب و کاغذ برخورد کند، ندیدهام. وی با پشتکاری عجیب و با بیادعایی فقط یک معشوق در زندگی داشته است و آن کتاب است و تمام عشقها و آرزوهای خود را یک کاسه کرده و در دامن این معشوق نهاده.[۱۴] | » |
ملک گفت: آینده «الف.مفرد» خوب میشود
زمانی که آذر با نشریه آشفته به مدیریت عماد عصار همکاری میکرد، هفتهای یک یا دو شعر طنز برای روزنامه میساخت و شور و شعف سر تا سر وجودش را فرا گرفته میگرفت که دارد نویسنده و شاعر میشود.
- عصار که با ملکالشعرا بهار همسایه بود مرتب میگفت:
- ملک گفته: این «الف.مفرد»، نام مستعار آذریزدی در برخی نوشتههایش، آیندهاش خوب میشود.[۱۵]
فریدون عموزاده خلیلی وصفِ پدربزرگ میکند
بعضیها انگار پدربزرگ به دنیا میآیند، پدربزرگ زندگی میکنند و پدربزرگ از دنیا میروند. آذریزدی یکی از همین پدربزرگها بود. پدربزرگ را باید از سال ۴۳ یا ۴۴ شناخته باشم که دانشآموز کوچکی بودم در دبستان توکلی. یادم هست از همان وقتها هم پدربزرگ بود با قصههایش که شبیه پدربزرگها بود، مهربان، ساده، دنیادیده، گرم و دوست داشتنی.[۱۶]
مهمتر از این نیستم
” | میخواهم سبزیفروش بشوم!
وقتی خسته میشوم،وقتی لجام میگیرد، میگویم میخواهم سبزیفروش بشوم.[۱] |
“ |
پشیمان نیستم
اگر از همان اول به همان کار رعیتی چسبیده بودم، یا به سبزیفروشی یا بقالی و چقالی، خیلی بهتر زندگی میکردم، ولی نمیخواستم و خود کرده را تدبیر نیست و پشیمان هم نیستم.[۴]
همینم که هستم
روزی دوستی گفت چرا همه جا حتی در نوشتههایِ درباره خودت، خودت را کوچک و حقیر میکنی؟ مردم را نمیدانم چه میکنند اما من هیچگاه خودم را کوچک نکردهام همینم که هستم و نوشتم که مهمتر از آن نیستم. خودم را برای کی مهمتر جلوه بدهم؟ من که با کسی کاری ندارم.
تو باید روضهخوان شده باشی!
خواهر زادهام به من گفت چرا وقتی به خودت میرسد اینقدر مصیبت میخوانی؟ گفتم: خوب زندگی من همین جور بوده و هست. ضرورتی ندار که دروغی با آن مخلوط کنم و خودم را بزرگتر کنم. بزرگتر ممکن بود بشوم ولی نشدم.
” | همه مصیبتها را نگفتهام اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگینامه مفصلی بنویسم، همه مصیبتهای زندگیام را میگویم. همه چیز را با سند و نشانی مینویسم تا اگر یک بدبختی نشست و آن را خواند بداند که توی دنیا یک همچین زندگی مسخرهای هم بوده.[۱۷] |
“ |
برای کودکان مرفه ننوشتم
« | گذراندن کودکیِ تلخ و اندوهبار، بر نوشتههای آذر تأثیر گذاشته چنان که خودش در گفتوگوهایش تأکید کرده است:
|
» |
از دیگران میگوید
همکاری با مرتضی کیوان
- شمارهٔ دوم نشریه «راهنمای کتاب» را با همکاری مرتضی کیوان منتشر کردیم. کیوان خیلی انسان خوبی بود، بااخلاص، پاک، مردمدوست و میشد از همه جهت به او اعتماد کرد. او همکارم در شمارهٔ دوم بود و اطلاعات دربارهٔ مطبوعات را او فراهم کرد.[۱۸]
در جایی دیگر ایرج افشار هم به این همکاری اشاره میکند و اینگونه دربارهاش میگوید:
- وقتی مؤسسه مطبوعاتی علیاکبر علمی در صدد برآمد نشریهای را در معرفی کتابهای جدید آغاز کند، چون دوستمان مهدی آذریزدی گرداننده بود مرحوم کیوان سر از پا نشناخته مدد میرساند.[۱۸]
نقد کتابِ روزها
« | در نظر من روزها سرآمد همهٔ آثار دکتر اسلامی ندوشن و سرآمد همهٔ کتابهای نوشته شده در زبان فارسی در زمینهٔ خودزندگینامهنویسی و خاطرهنویسی است. که در این پنجاه سال اخیر به وجود آمده است و من مانند کسی که در جستوجوی چیزی و رازی باشد همهٔ آنها را با رغبت و دقت خواندهام. روزها فقط ذکر پیشامدها نیست، بلکه در هر لحظه نویسنده وقایع گذشته را با قضاوتهای حاصل از یک عمر مطالعهٔ دنیا و تجربه و دریافتهای یک فکر فرزانه و اندیشهورز پیوند میدهد. | » |
آثاری که بیش تر دوست میداشت
از بیست و سه عنوانی که از او چاپ شده چهارتا را به ترتیب اولویت بیشتر از بقیه دوست میداشت:
- شعر قند و عسل؛ که بیشتر بیان درد زندگی است.
- بچهٔ آدم، که جزوهٔ چهارم قصههای تازه از کتابهای کهن است.
- خاله گوهر که سرگذشتی صد در صد واقعی است.
- گربهٔ تنبل[۲۰]
جمله یا جملاتی که از کتابش کالت شده است
مرا آشیخ میگفتند
همانطور که در سیرت پدربزرگ بود در صورت هم همانگونه ساده و بیآلایش مینمود. اما بدانیم از نحوه پوشش او در دوران کودکی و نوجوانی:
- من تا بیست سالگی نانی را میخوردم که مادرم توی خانه میپخت و لباسی را میپوشیدم که مادرم آن را با دست خود میدوخت. به همین جهت حتی توی محله هم لباس من نشاندار و مسخره بود، چون مثل لبادهٔ بلند بود. بچهها مرا آشیخ میگفتند.[۲۱]
منظره منزل
خانه قدیمی بسیار کوچک با اتاقهایی در اطراف و حوضی در وسط و چند باغچه نه چندان پر رونق در اطرافش. برای زندگی اتاقی را در انتهای خانه کوچکش برگزیده بود. با در چوبی دیرسال و اتاق کاهگلی بود. بدون فرشی بر کف. یک میز کار محقر فلزی که روی آن اشیای مختلفی از جمله قلمدانی پر از قلم، کتاب، مجله و یک شیشه عسل و یک کاسه کوچک که محتوی آن چند دانه رطب بود پر کرده بود. چند صندلی فلزی کهنه به ردیف در کنار میز چیده شده بود. تلفنش روی کرسی کوچکی قرار گرفته بود یک تخت خواب باریک با چند پتو پشت صندلیها قرار داشت که محل خواب او را تشکیل می داد. یک بخاری گازی که روشن بود و دودکش آن از روزنه سقف هلالی اتاقش به پشت بام رفته بود. یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید قدیمی با آرم بِلِر مال سالهای زندگی او در تهران. میگفت سه سال است آنتن پشت بام ندارد و خش خش میکند و برفک دارد و او را از شنیدن درست خبرها محروم کرده است. یک پنکه روی طاقچهاش خاک میخورد تعدادی قفسه در اطراف اتاقش نصب شده بود که پر از ظرفهای کوچک دربسته بود و گویی خواربارش را در آن نگهداری میکرد. تعداد زیادی مجله و روزنامه در گوشه و کنار اتاق انباشته شده بود کتابهایش را در قفسههایی قرار داده بود و بیشتر شامل کتابهای مرجع مثل فرهنگ معین بود. البته قبل از این صاحب کتابهای بسیاری بوده که همه آنها را به کتابخانهای با نام خودش اهدا کرده بود. از این خانه کوچک قدیمی که خودش میگفت میراث پدری او است و حالا متعلق به او و هشت نفر دیگر از میراث برندگان است، یک اتاق نیمه تاریک نصیب او شده بود و همان اتاق با مقداری خرت و پرت دیگر همه زندگی مردی بود که عمری را به عشق کتاب و خواندن و نوشتن نفس کشیده بود.[۲۲]
سفری طولانی اثری خلق کرد
پدربزرگ در سال ۱۳۵۴ حدود شش ماه مقیم شیراز شد و در این سفرِ تقریبا طولانی اثری ساده اما پرمغز خلق کرد؛ روزی کمیته ملی پیکار با بیسوادیِ فارس، به سبب آشنایی با مجموعه «قصههای خوب برای بچههای خوب» او و چندی از نویسندگان را برای دیدار از کلاسهای آن دستگاه دعوت کرد. در این دیدار آقایی به نام حمیدی که مدیر آن مجموعه بود ضمن صحبت از امور جاری چند بار متذکر شد که نوسوادان بعد از دو کلاس کمیته، بسیاری خواندنیهای ساده و آسان، اما مغزدار و گرم و گیرا لازم دارند تا هر گاه مقدور به ادامه تحصیل نبودند از مطالعه مدد بگیرند و آموختههایشان را فراموش نکنند و بر آن بیفزایند. این تذکر سبب شد تا آذریزدی هم مانند بعضی از دوستان بخواهد چیزی در این زمینه بنویسد و پنج قصه، قصههایی که در کتاب «قصههای ساده» است، محصول آن پیشامد است.[۲۳]
علت شهرت
نویسنده بچهها، نخبه عرصه ادبیات کودک و نوجوان بود. او موفق شد ادبیات جدیدی را در حوزه کودک و نوجوان تعریف کند و با توجه به فقری که در این حوزه وجود داشت، با ابتکار، خلاقیت و ذهن بازی که داشت، توانست این ادبیات را غنی سازد.[۲۴]
مستند ساخته شده بر اساس زندگی آذر
مستند «آن مرد دیگر در را باز نکرد» با نگاهی شاعرانه سرگذشت مهدی آذریزدی را روایت میکند. این اثر به کارگردانی سید هادی موسوی با نگاهی روانشناختی به جنبههای گوناگون، قصد دارد تا تأکید کند که چگونه می شود از حسرت ها و حقارت های دوره کودکی، انگیزهای ساخت بسیار قوی برای جبران آن حقارت ها، آنقدر که به نقشی تاریخ ساز بدل شد. وهم و خیال همیشه رفیق دیرینه تنهایی بوده اما سرانجامِ تنهایی، توهم و تخیل، برای یک هنرمند نویسنده، محتوم نیست. گاهی خوب. گاهی بد. فیلم مستند «آن مرد دیگر در را باز نکرد»، قصه زندگی مردی است که در تنهایی زاده شد. در تنهایی رشد کرد و بزرگ شد. در تنهایی گریست. در تنهایی سفر کرد. در تنهایی خواند. در تنهایی نوشت و عاقبت در تنهایی مرد. هر روز تنهایی، هر شب تنهایی و همیشه خانه به دوش. در این مستند اردشیر رستمی شاعر، کاریکاتوریست و هنرمند شناخته شده کشور به عنوان راوی قصه زندگی آذریزدی را از زاویهای متفاوت و کمتر دیده شده روایت میکند و کیاوش صاحب نسق موسیقی این مستند را ساخته است. مستند مذکور به نویسندگی و کارگردانی سید هادی موسوی و تهیهکنندگی عطا پناهی از تولیدات خانه مستند است. [۲۵]
آثار و منبعشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
ණ «قصههای تازه از کتابهای کهن»، شامل ۱۰ دفتر، انتشارات اشرفی:
دفتر اول: خیر و شر،۱۳۴۴
دفتر دوم: حق و ناحق، ۱۳۴۵
دفتر سوم: ده حکایت، ۱۳۴۵
دفتر چهارم: بچّه آدم، ۱۳۴۵، کتاب برگزیدهٔ سال به انتخاب شورای «کتاب کودک»
دفتر پنجم: پنج افسانه، ۱۳۴۵
دفتر ششم: مرد و نامرد، ۱۳۴۶
دفتر هفتم: قصّهها و مثلها، ۱۳۴۶
دفتر هشتم: هشت بهشت منظوم همراه با شرح حال آذریزدی نوشتهٔ خودش، ۱۳۵۰
دفتر نهم: بافندهٔ داننده، ۱۳۵۱
دفتر دهم: اصل موضوع و ۱۴ حکایت دیگر،۱۳۵۱
ණ «قصّههای خوب برای بچّههای خوب»، مجموعه ۸ جلدی، انتشارات امیرکبیر:
جلد اول: قصّههای کلیله و دمنه، ۱۳۳۶
جلد دوم: قصّههای مرزباننامه، ۱۳۳۸
جلد سوم: قصّههای سندبادنامه و قابوسنامه، ۱۳۴۱، برنده جایزه ادبی یونسکو
جلد چهارم: قصّههای مثنوی مولوی، ۱۳۴۳، کتاب برگزیده سال به انتخاب شورای کتاب کودک
جلد پنجم: قصّههای قرآن، ۱۳۴۵، کتاب برگزیده سال به انتخاب شورای کتاب کودک
جلد ششم: قصّههای شیخ عطار، ۱۳۴۷
جلد هفتم: قصّههای گلستان و مُلستان، ۱۳۵۲
جلد هشتم: قصّههای چهارده معصوم، ۱۳۶۳
ණ «گربهٔ ناقلا»، ترجمه، ۱۳۴۲، چاپ دوم: ۱۳۵۱، انتشارات اشرفی
ණ «شعر قند و عسل یا حکایت پشّه و زنبور عسل و گاو»، انتشارات اشرفی، ۱۳۴۵
ණ «مثنوی بچّه خوب در شش فصل و ۱۱ حکایت»، انتشارات اشرفی، ۱۳۵۱
ණ «گربهٔ تنبل»، انشارات جهان دانش، ۱۳۷۱
ණ «قصههای ساده»، انتشارت حدیدی، ۱۳۶۳
ණ «تصحیح مثنوی مولوی»، انتشارت پژوهش، ۱۳۷۱
[۲۶]
جوایز و افتخارات
منبعشناسی
- «تحلیلی بر بازنویسی قصههای کلیله و دمنه اثر مهدی آذریزدی»، به قلم زهره حدادی مجمومرد و سید محمدباقر کمالالدینی، منتشر شده در نشریه فرهنگ یزد پاییز ۱۳۹۸، شماره۳، طی صفحات ۶۹ تا ۸۴[۲۷]
- «همیشه پدربزرگ برای مهدی آذریزدی»، به کوشش فریدون عموزاده خلیلی، انتشار در نشریه آیین، بهمن و اسفند ۱۳۸۸، شماره ۲۶ و ۲۷[۲۷]
- «پایان افسانه ۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم، برای رفتن مهدی آذریزدی»، به قلم حسین نوروزی، انتشار توسط کتاب ماه کودک و نوجوان، تیر ۱۳۸۸ شماره ۱۴۱[۲۷]
- «بررسی عنصر زبان و ویژگی های آن در اشعار کودک و نوجوان مهدی آذریزدی»، به قلم زهرا دهقان دهنوی و یدالله جلالی پندری، مجله مطالعات ادبیات کودک، سال چهارم، بهار و تابستان ۱۳۹۲، شماره ۷[۲۷]
- «نقش و کارکرد داستانی قهرمانان، شریران و یاریگران در قصه های مهدی آذریزدی بر اساس نظریه پراپ»، نویسنده: زینب سرمدی و جنگی قهرمان، نشریه شفای دل، سال دوم، بهار و تابستان ۱۳۹۸، شماره ۳، طی صفحات ۱ تا ۳۸.[۲۷]
- «تصویرهای خوب برای بچه های خوب»؛ نگاهی به تصویرگری مجموعه کتاب های «قصه های خوب برای بچه های خوب» نوشته مهدی آذریزدی، به کوشش جمال الدین اکرمی، کتاب ماه کودک و نوجوان، شهریور ۱۳۸۸، شماره ۱۴۳.[۲۷]
- «تحلیل گونههای روایتی و ویژگی های راوی در مجموعه داستانی «قصه های تازه از کتاب های کهن» مهدی آذریزدی»، به قلم یوسف نیک روز و سودابه کشاورزی، مجله پژوهش زبان و ادبیات فارسی، بهار ۱۳۹۲، شماره ۲۸، علمی و پزوهشی، طی صفحات ۱۵۹ تا ۱۸۴[۲۸]
رمانی به نام او
رمان نوجوان «من مهدی آذریزدی هستم» به قلم هادی حکیمیان توسط نشر صاد منتشر شده است. آذریزدی یکی از شخصیتهای این رمان است. این اثر در ۲۷۸ صفحه و دو نسخه الکترونیکی و کاغذی به همت نشر صاد منتشر شد. اثر مذکور داستانِ دو نوجوان به نامهای حسینعلی و کوچکعلی است که در دهه ۳۰ زندگی میکنند. آنها برای رساندن یک چمدان امانتی به همراه یکی از آشناهایشان که راننده کامیون است راهی تهران میشوند. این دو نوجوان، طی حوادثی در تهران با مهدی آذر یزدی نویسنده کودک و نوجوان آشنا میشوند. آشنایی آنها با اتفاقهای عجیبی همراه میشود تا جایی که به مجلس شورای ملی و کاخ سلطنتی شاه نیز میروند. حکیمیان متولد ۱۳۵۷ و اصالتاًاهل یزد است. نویسندهای توانا که موفق به کسب جوایز گوناگون ادبی شده است. در بخشی از کتاب چنین آمده: «پاسبان هیکل قلچماق و گندهای داشت، طوری که با یک دست پس گردن من را گرفت و با دست دیگر پس گردن حسینعلی. بعد هم توی هوا بلندمان کرد و چنان فشار میداد که نگو و نپرس. راستش اول من گریه افتادم. اینجور وقتها حسینعلی پوست کلفتتر بود، طوری که تا آن روز گریه او را ندیده بودم اما همچین که جناب حائریزاده اسم زندان را آورد، حسینعلی هم بنا کرد به گریهکردن.» [۲۹]
نوا، نما و نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ «پایان افسانه۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم».
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۳.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۳۲.
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهذی آذریزدی، ۲۳.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۵ و ۲۶.
- ↑ آذریزدی، قصههای ساده، ۵.
- ↑ ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۲.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۶.
- ↑ «پیکر مهدی اذریزدی از تهران به زادگاهش یزد تشییع شد».
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ۱۰٫۲ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۳۲.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۱۹.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۳۲.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهذی آذریزدی، ۳۴.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۳۰.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۱۴.
- ↑ «همیشه پدربزرگ».
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۷.
- ↑ ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۲۰.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۲۸.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۴۳.
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۱۵.
- ↑ «آیا به راستی مهدی آذریزدی در میان ما است».
- ↑ آذریزدی، قصههای ساده، ۵ و ۶.
- ↑ «آذریزدی نخبه عرصه ادبیات کودک و نوجوان».
- ↑ «نگاهی به زندگی مهدی آذریزدی در آن مرد دیگر در را باز نکرد».
- ↑ آذریزدی، قصههای ساده، ۱۳۹ و ۱۴۰.
- ↑ ۲۷٫۰ ۲۷٫۱ ۲۷٫۲ ۲۷٫۳ ۲۷٫۴ ۲۷٫۵ «مهدی آذریزدی».
- ↑ «مهدی آذریزدی».
- ↑ «من مهدی آذریزدی هستم».
منابع
- مسرّت، حسین (۱۳۹۴). مشاهیر کتابشناسی ایران/۱۵. تهران: خانه کتاب. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۲۲۲-۲۱۴-۵.
- بالازاده، امیرکاوس (۱۳۹۰). پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی. تهران: یزدا. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۱۶۵-۰۱۳-۰.
- آذریزدی، مهدی (۱۳۸۶). قصههای ساده. یزد: اندیشمندان یزد. شابک ۹۶۴-۹۶۲۷۰-۶-۵.
پیوند به بیرون
- «پایان افسانه۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم». کتاب ماه کودک و نوجوان، تیر۱۳۸۸. بازبینیشده در ۲۱شهریور۱۴۰۰.