محمود دولتآبادی
محمود دولتآبادی | |
---|---|
![]() | |
زمینهٔ کاری | رمان و داستان کوتاه |
زادروز | ۱۵مرداد۱۳۱۹ دولتآباد (سبزوار) |
پدر و مادر | عبدالرسول و فاطمه |
محل زندگی | تهران |
پیشه | نویسنده و نمایشنامه و فیلمنامهنویس |
سالهای نویسندگی | ۱۳۳۹ تاکنون |
سبک نوشتاری | واقعنگاری |
کتابها | کلیدر، جای خالی سلوچ، روزگار سپری شده مردم سالخورده، زوال کلنل و... |
همسر(ها) | مهرآذر ماهر (۱۳۴۹) |
فرزندان | سیاوش و فرهاد و سارا |

محمود دولتآبادی نویسنده، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس، خالق رمان بلند دهجلدی کلیدر و برندهٔ جوایز ادبی ایران و جهان است.
دولتآبادی در خانوادهای پرجمعیت متولد شد. ثمرهٔ دو ازدواج دوم و سوم پدر وی شش فرزند پسر و یک فرزند دختر بود.
داستانک
داستانکهای انتشار
ماجرای ساخت سوییت کلیدر
داود موسایی، بنیانگذار فرهنگ معاصر، تصمیم گرفت که چاپ بیستم کلیدر را با ویژگیِ خاصی منشتر کند تا با چاپهای قبلی متفاوت باشد. میخواست از کتاب و نویسنده، همزمان قدرشناسی کند. ضمناینکه روی این اثر، موسیقی هم بگذارد که وقتی کتاب چاپ شد یک یا دو سیدی با صدای نویسنده و موسیقیِ زیر متن عرضه کند. محمدرضا درویشی را صدا زد تا موسیقی این داستان را بنویسد. ضبط این کار در کشور اوکراین بود و حاصل کار زیاد به مذاق دولتآبادی خوش نیامد. میگفت این موسیقی ایرادهایی اساسی دارد که یکی از آنها نبود ساز ایرانی است. بعد از مدتی، بااینکه هنوز تکلیف این اثر مشخص نشده بود درویشی کارش را در کنسرت اجرا کرد. دولتآبادی و موسایی بهرغماینکه کار درویشی را دور از اخلاق حرفهای میدانستند؛ ولی چون اعتقاد داشتند نباید جلوی اجرای اثر هنری را گرفت، مخالفتی با درویشی نکردند. بلیت کنسرت برای دولتآبادی و موسایی فرستاده شد؛ ولی هر دو تصمیم گرفتند، شرکت نکنند تا بهنوعی اعتراض خاموش خود را به کار درویشی اعلام کنند و این حرکت، اثر خود را گذاشت: غیبت نویسنده و ناشر کتاب، سؤالی شد که ذهن همگان را درگیر کرد.[۱]
داستانک عشق
داستانک استاد
داستانک شاگرد
داستانک مردم
صدای پرندهها
عید سال ۵۴ در زندان کمیته مشترک، ناهار که آوردند،بچهها نتوانستند بخورند.همه تعجب میکردند که چرا اشتها ندارند؟ دولتآبادی گفت:«برای اینکه ما به صدای پرندهها شرطی شدهایم و حالا که عید است و بازجوها رفتهاند مرخصی و سروصدایی نیست و سکوت مرگ برقرار شده،نمیتوانیم غذا بخوریم!» دولتآبادی اسم نعرههای زیر بازجویی را گذاشته بود "صدای پرندهها".[۲]
کمک به مردم زلزلهزده روبار
سال ۶۹ که زلزلهی رودبار رخ داد، محمود دولتآبادی همه را به خانهی منصور کوشان دعوت کرد و گفت که بیایید کمکی بکنیم.بحث شد که چگونه؟ محمدعلی سپانلو گفت:«ما میتوانیم هرکدام جداگانه پول بدهیم، ولی اگر به نام نویسندگان باشد، باید به سنت های کانون نویسندگان برگردیم.ما سابقهای داریم که میتوانیم روی آن بایستیم.» همان شب شروع کردند به پول جمع کردن.مثلا آقای علیمحمد افغانی پولدار است و مبلغ خوبی داد. دولتآبادی بابت ترجمه کتابش ارز داد. هوشنگ گلشیری هم همینطور. به خارج هم اعلام شد و ازآنجا هم پولها به حساب اعضای کانون ریخته شد. در نهایت پولها جمع شد و طی چکی به وزارت آموزش و پرورش داده شد. نویسندگان گفتند که ما میخواهیم با این پول یک مدرسه ساخته شود. آن مدرسه هم زیر نظر دولتآبادی ساخته شد که روز اول پیشنهاد این کار را دادهبود.[۳]
ده تا بیست مطلب از مجلات دورهٔ خود
داستانکهای دشمنی
داستانکهای دوستی
پینگ پنگ با آقای هاشمی رفسنجانی
دولتآبادی با هاشمی رفسنجانی نسبتا نزدیکی سنی داشت و همانقدر که دولتآبادی در محدوده فکری و کاریاش باز بود،هاشمی هم در آن سو باز بود.یکی دیگر از وجوه نزدیک شدنان به هم،میز پینگ پنگی بود که به حیاط بند آورده بودند.در آستانهی آمدن نمایندگان حقوق بشر، به زندانها لباس نو دادند و کلا فضای زندان را بهتر کردند.هاشمی رفسنجانی پینگ پنگ را دوست داشت و بلد نبود،دولت آبادی هم بلد نبود اما هردو دوست داشتند یاد بگیرند در نتیجه هر دو همبازی پینگ پنگی مناسبی بودن و از این جهت یک جور مؤانستی با هم داشتند.[۴]
داستانکهای قهر
داستانکهای آشتیها
داستانک نگرفتن جوایز
داستانک حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است
داستانکهای مذهب و ارتباط با خدا
داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا و مشابه آن
داستانک نحوهٔ مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامهها و مجلات و نمونههایی از آن
فوت سعیدیسیرجانی
آذر ماه سال ۷۳ که علی اکبر سعیدیسیرجانی در بازداشت فوت کرد و اکبر گنجی نوشت او را با شیاف پتاسیم کشتند، همان روز وزارت اطلاعات چهار نفر از کانون نویسندگان را احضار کردهبود. دولتآبادی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی و محمد مختاری. بعد از احضار، این چهار نفر به جلسه کانون نویسندگان رفتند و گزارش دادند که چه شده. گفتند خیلی با ما مهربانی کردند. قرمهسبزی هم به ما دادند، بعد طرف به ما گفت:«ما به مبارزه شما کاری نداریم، شما کار خودتان را بکنید، ولی راجع به سعیدیسیرجانی بدانید که او به مرگ طبیعی مرده. اگر میخواهید گوشه کنایه بزنید که او کشته شده، پدرتان را در میآوریم.» دولتآبادی گفت:«طرف به ما گفت که شما و ما از یک کشور هستیم، خیلی از دوستان شما با ما همکاری میکنند.» براهنی درآمدهبود که این تولید شبهه میکند. لطفا اسم ببرید. طرف گفته بود یکیاش خود شما. براهنی گفته بود من اگر اینکار را بکنم یک میلیون میگیرم.گفته بود خب ما میدهیم.[۵]
داستانکهای دارایی
داستانکهای زندگی شخصی
داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین (اشکها و لبخندها)
داستانک شکایتهایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده
داستانکهای مشهور ممیزی
داستانکهای مربوط به مصاحبهها، سخنرانیها و حضور رادیو یا تلویزیون یا فضای مجازی همراه ارايه نمونههایی از آن برای بخش شنیداری و تصویری
عکس سنگقبر و داستانکی از تشییع جنازه و جزيیات آن
داستانهای دیگر
زندگی و تراث
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
شخصیت و اندیشه
دیدگاهها
علت بازداشت در قبل از انقلاب
فکر میکنم هیچکدام از آثار من نمیتوانست موجب حساسیت دستگاه بشود، اما کتابهای باشُبیرو و گاوارهبان باعث شدهبود که آقایان بهانهای برای بازداشتم پیدا کنند و این بهانه وقتی تقویت شد که من در عرصهی تئاتر،کمتر با گروههایی کار میکردم که از دولت کمک مالی دریافت میکردند یا زیرمجموعه تلویزیون یا اداره فرهنگ و هنر بودند. در بازجوییها هم میگفتم که من این کتابها را پس از نگارش نوشته و به اداره ممیزی ادارهی فرهنگ و هنر دادهام و آنها هم مجوز دادند.[۶]
مشاهیر در زندان اوین
در زندان اوین آقایان روحانیونی هم حضور داشتند که عبارت بودند از [آیتالله] طالقانی، [آیتالله] مهدوی کنی، [آیتالله] منتظری، [آیتالله] لاهوتی، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای کروبی، آقای حاجی عراقی که من خیلی به او ارادت داشتم و آقای معادیخواه و از ترور حسنعلی منصور هم آقای عسگراولادی و آقای لاجوردی و سپس آقای بادامچیان که برخی از اشخاص ربطی به ترور منصور نداشتند.من با همهی این طیفها محشور بودم؛آقای کنی خیلی محبت داشتند؛آقای عراقی هم که به نظر من شخصیت بسیار محترم و مؤقری بود و البته من بیشتر با آقای طالقانی صحبت میکردم.[۷]
نوع رفتار در زندان
من در زندان قصر هم که بودم با همهی آدمها از تمام طیفها قدم میزدم و به قصههایشان گوش میدادم،از جمله با زندانیهای عادی که برای مدتی تبعید میشدند به بند سیاسی به عنوان تنبیه! در زندان اوین که به طریق اولی اشتیاق به دانستن و تجربه داشتم.در یکی از اتاقها تلویزیون بود که گاهی میرفتیم آنجا و تماشا میکردیم.من با همه راحت بودم و گاهی دیگران با یکدیگر مثل کارد و پنیر بودند،ولی من با هر دو طرف دوست بودم.[۸]
در وصف آقای طالقانی
آقای طالقانی به گمان من نماد یک پدر بود و صعهی صدر والایی داشت.از زبان طالقانی شنیدم که از تقی ارانی در زندان قزل قلعه ستایش میکرد و میگفت آن مرد چنین و چنان بود و در زندان قزل قلعه به ما قوت قلب میداد.یک جور وسعت نظر منحصر به فردی داشت.یکبار برادر خانم مرا که نقاش است ۲۴ ساعتی میگیرند و به او میگویند چرا خواهر تو از این مرد طلاق نمیگیرد؟ ما که نمیخواهیم او را آزاد کنیم.این خبر به گوش من رسید.در آنجا دوستان من بودند،از جمله محسن و سعید و شایان. پاک نژاد و آقایان روحانیون هم بودند ولی من این حرف را فقط به آقای طالقانی میتوانستم بگویم و گفتم.آقای طالقانی گفت:«شما زیاد نگران نباش.من الان از پیش اعظم میآیم،رفتم و او را دیدم.به هر حال اینجا اینطور است،ولی جای نگرانی نیست.» من طالقانی را "پدر" دیدم.[۹]
دستاوردهای زندان
خیلیها از من میپرسند که در زندان چه چیز بدست آوردم و چه چیزی را از دست دادم.باید بگویم اگر زندان نرفته بودم،قطعا قسمت اعظم کلیدر را نوشته بودم،چون در اوج خلاقیت داستان بودم که مرا گرفتند و بردند.کتاب پایینیها گم شد و از لحاظ اجتماعی و ادبی آنچه از دست دادم،زمانی مفید برای کار بود.ولی آنچه بدست آوردم این بود که مقدمات تحول تاریخ را را در مقطع زندان حس کردم،یعنی فهمیدم که تاریخ چگونه دارد تغییر میکند و به طور ملموس نشانههای آن را دیدم و برای نزدیکان هم کم و بیش توضیح میدادم،ولی آنها متقاعد نمیشدند.از لحاظ شخصی هم فایدهاش این بود که در زندان اولا آدمیزاد را که موضوع و دغدغهی همهی عمرم بودهاست،بهتر شناختم و دیگر آنکه به طور قطع دریافتم که به هیچ وجه اهل حرفهی سیاست نیستم و این مکمل درک پیشین من بود از خودم قبل از بازداشت و فاصله گرفتنهایم از مسائل روز.[۱۰]
وضعیت فرهنگی و چشمانداز آن در ادبیات
ارزیابی چشمانداز خنثی و بی تفاوتی عمومی وضعیت فرهنگی را در حقیقت به حساب سیر جامعه ما باید گذاشت و اینکه درک افراد از ادبیات و خلاقیت ادبی غلط بوده است و این غلط بودن به وسیلهی تعدد جوایز ادبی تشویق شده است و آنرا به یک بن بستی رسانده که خود جوایز و اهداکنندگانش میگویند در این راه اثری نمیبینیم که قابل جایزه باشد؛جوایزی که کمک کرد به سمت سطحیگرایی شدن.من از آغاز مخالف این وفور جوایز ادبی بودم.معتقدم در هر کشوری یک جایزه بومی وجود داشته باشد.در مملکت ما استانهای گوناگونی هستند و در هر استان هم شخصیتهایی وجود داشتهاند که بتوان به نامشان جایزهای تاسیس کرد و همه باید کمک کنند به این توزیع تمرکز.ولی ما مردم انگار لقوهای هستیم و اندک اندک داریم به رستهی نرمتنان نزدیک میشویم.ناگهان یک امر را مد میکنند و همه هم دنبال آن میدوند.[۱۱]
انتقاد از وضعیت صدور مجوز کتاب
هر وقت از طرف مجموعهی نویسندگان نماینده شدهام که بروم با آقایان صحبت کنم،رفتهام و همیشه توضیح دادهام که ادبیات جز اینکه به حیثیت یک ملت کمک کند کار دیگری انجام نمیدهد، هیچ آسیبی به حکومت نمیرساند. در زمانی هم که خیلی ادبیات اجتماعی و انقلابی باب بود من سند دارم که گفتهام و نوشتهام ادبیات تاثیر کند و آرامی بر جامعه دارد به سمت ارتقای ذهنی و به مقولهی حکومت و به این باشد و آن نباشد نمیپردازد. اصلا در امکان جانسوز ادبیات نیست که به مقولات روزمره بپردازد که مبتلا به حکومت هاست. بنابراین از اینکه جلوی فرهنگ زنده گرفته شود چه نتیجهای میتوانیم بگیریم؟[۱۲]
چشم انداز جغرافیایی ایران
من فکر میکنم ما در جغرافیایی زندگی میکنیم که آن را نمیشناسیم. شناخت جغرافیا در کشور ما یک فعالیت جدی نشدهاست. در هر گوشهی این مملکت ناشناختههایی وجود دارد که اگر شخص حوصله داشته باشد، فرصت داشته باشد و به فرد مجال بدهند، میتواند آنها را بکاود. عمرها میخواهد برای شناختن ایران و به طور کلی حتی در حوزهی جغرافیایش. دانشمندانی داریم که میکوشند،اما فعالیت هایشان به صورت زنده ارائه نمیشود. اصلا یک نشریهی جغرافیایی ایرانی داریم؟![۱۳]
تعریف زندگی
میتوان گفت زندگی داستانی است که از زبان هر شخصی یک جور روایت میشود. به همین سبب هر فرد و هر چیز داستانهایی از زندگی بیان میکنند که لزوما شبیه داستان دیگری نیست. به این معنا هر تجربهای یک داستان خاص است و در عین حال داستانی از زندگی. دربارهی مهم ترین مسئلهی زندگی میتوان گفت خودِ زندگی مهم ترین مسئلهی زندگی است؛ از آنکه زندگی یک جعبهی در بسته و مجموع از چیزهای واقع و قطعی نیست تا بتوان آنچیزها را به خرد و کلان یا هر ردیف دیگری دستهبندی کرد و گفت کدام جزء آن مهم ترین مسئلهی زندگی است. دلخوشیهایی از این دست وجود دارد که گفته شود مثلا هنر، اقتصاد، فرهنگ، رفتار و... اما نسبت به خود زندگی اینها جنبههایی از زندگی هستند، گیرم بسیار هم مهم، اما مهم ترین مسئلهی زندگی خود زندگی است که بسیار پیچیدهتر است از وجوه و جنبههای آن.[۱۴]
همزیستی اقلیتها در ایران
تا آنجا که به مردم ایران مربوط میشود، میتوانم عرض کنم که مردم ایران با هیچ اقلیتی هرگز درگیری نداشتهاند. مردم را میگویم! ما یکی از معتدلترین مردم کرهی زمین هستیم. یکی از خوشرو ترین مردمانی هستیم که در منطقه وجود دارند.همیشه با اقلیتها رابطهای دوستانه داشتهایم. مردم را میگویم! مردم هرگز همسایهها را دور نینداختند، اگرچه به مسلک و آیین آنها نبودند.مثلا ۴۰۰ سال است که ارامنه در ایران هستند و سه هزار سال است کلیمیها در ایران هستند. من هرگز نزاعی بین اینها ندیدم بین مردم و از طرف مردم، کما اینکه ازدواجهای بسیاری تا قبل انقلاب اسلامی صورت میگرفت بین اقلیتها و بین همگان با اقلیتها.خوب بعد از آن یک خطکشی پیش آمد که شاید بازهم انجام میگرفت اما قدری پنهانی. منظور من این است که مردم ما هرگز غیرستیز نبودهاند. در جنگی هم که به راستی از خودشان دفاع کردند به ما حمله شد و جوانهای ایران از مملکت و ارزشهایی که داشتند دفاع کردند و ای کاش این حمله صورت نمیگرفت و یک مقدار داروی عقل بین کسانی که به ما حمله کردند توزیع میشد. امیدوارم که خداوند ملتها را به عنوان دوستان یکدیگر با یکدیگر نگه دارد.[۱۵]
علت ماندن و مهاجرت نکردن
اول اینکه از دنیا نمیتوان گریخت. دوم اینکه حتی فکر رفتن را هم نکردم؛ من اراده کردهبودم که در وطنم زندگی کنم و سرما و گرمایش را تحمل کنم، بنابراین از نظر من اساسا هیچ دودلی وجود نداشته که رفتن درست است یا ماندن، تا اینکه بعدش بخواهم حسرت بخورم که چرا راه بهتر را انتخاب نکردم. من تصمیم داشتم بمانم و ماندم. بارها امکان اقامت در غرب پیش آمد و از من دعوت کردند در آلمان، سوئد و آمریکا بمانم، اما من همیشه از دعوت کنندگانم تشکر کردهام و گفتهام تصمیم قطعی و همیشگی من ماندن در کشورم ایران بودهاست، مانند باقی مردم. اما هرگز به خودم اجازه ندادهام که رفتگان را داوری کنم. از دید من هرکس به ضرورت زندگی خودش پاسخ داده است.[۱۶]
رسیدن به آنچه در نویسندگی مد نظر بود
من در نوشتن به دنبال چیزی نبودم تا به آن برسم مگر خودِ نوشتن، و از نظر من نوشتن یک ضرورت بود و من این ضرورت را به انجام رساندم و هنوز هم در حال انجامش هستم. به یاد ندارم هرگز چیز خاصی در ازای نوشتن خواسته باشم بهدست بیاورم مگر امکان نوشتن و انتشار آن اگر ممکن بشود! اهدافی بیرون از آثارم وجود نداشتهاند وندارد. پیش از این باید گفته باشم که هنر همهی انسان را میطلبد. پس دیگر جایی برای چیزی دیگر خواستن باقی نمیگذارد. من همه چیز را تبدیل به کار کردم؛ گذشته، زندان، انقلاب، از دست دادنها، ناگزیریها،بیپولی، اخراج از دانشگاه و... به مرور زمان و با رخداد هرکدام، جزئی از ملزومات قرارشان دادم.من آرزوهای بزرگی داشتهام که باید رنجهایم را تحملپذیر میکرد.[۱۷]
نگاه به آینده
من به آینده امیدوارم. این امیدواری از واقعبینی من میآید. از اینکه زندگی را سطحی ندیدهام و دورههای مختلفی را تجربه کردهام،افت و خیزهایش را دیدهام و درک واقع بینانهای از تاریخ بدست آوردهام.حضرت بیهقی گفت:«زمانه بر یک قرار بنماند.» این امید از کجا آمده؟ هزار سال پیش از امروز این سخن گفته شده، از این دست سخنان در ادبیات ما فراوان است. یکی از نیازهای جوانی من رفتن به سمت ادبیات کلاسیک خودمان بود و اینکه فکر نکردم سعدی و حافظ چرا،یا مثلا چرا باید ناصرخسرو رو ده بار خواند. آن آثار برای ما خیلی آموزندهاند و این نیاز روحی من خیلی خجسته بوده که عاشقانه رفتهام طرف آن ادبیات و خیلی هم زود رفتم. ضمن اینکه باور دارم نومیدی یعنی عقیم کردن ذهن و روان. یک بوف کور برای شناخت ناامیدی و درماندگی در هزارتوی توهم کافی است.[۱۸]
نقدی بر آثار امروزی
فقدان طبیعت در آثار حال حاضر مشهود است ولی وجه دیگرش که میبایستی غنی باشد به طبیعت ربطی ندارد.دیکنز در طبیعت نبوده. دیکنز در یتیم خانهها و کوچههای باریک لندن در فقر و نکبت زندگی کرده. میخواهم بگویم فقدان زندگی در همین زندگی شهری، زیست نکردن در زندگی شهری است؛ یعنی افراد واداشته نشدهاند که یک شب در قهوهخانه بخوابند. این بچهها از دانشگاه میآیند برای نوشتن، بدون تجربه و احیانا درک زندگی. مادری فرزندش را پیش همینگوی میبرد و از او میخواهد راه و روش نوشتن را به فرزندش یاد دهد. همینگوی دقیق ترین توصیه را میکند.میگوید یک ده دلاری کف دستش بگذار و در خیابانها ولش کن، یا نویسنده میشود و یا نمیشود. منظورم این نیست که دانشگاه بد است. در دانشگاه هم زندگی کردن داریم یا انجام وظیفه. بنابراین ما میبینیم افراد همه چیز داستان را بلدند ولی چیزی برای گفتن ندارند. به گمان من سه علت روشن دارد: نداشتن تجربه و دانش و حوصله.[۱۹]
علت خلق نشدن آثار ماندگار در آثار امروزی
آثار بزرگ به تعبیر توماس مان وقتی پدید میآیند که دورهی تاریخی عینیت آنها در حال افول باشد. بنابراین با توجه به افول زندگی به اصطلاح چادرنشینی ما، افول زندگی روستایی ما، افول جامعه خرده بازاری سنتی ما، کلیدر نوشته شده، دیگر نوشته نخواهد شد و نیازی هم برایش نیست تا مرحلهی بعدی.در مرحلهی بعدی که ممکن است صد سال یا پنجاه سال دیگر باشد. طبعا همه چیز دگرگون خواهد شد و بشر ناچار خواهد شد خودش را با چنان شرایطی سازگار کند. اما واقعا انتظار نمیرود اتفاق مهمی در ادبیات بیفتد؛ به خصوص ادوات جدید فعالیت جسمی-فیزیکی انسان را تقلیل خواهد داد. چه توان کرد؟ فرزانهای گفته است جهان خارج از ارادهی ما حرکت میکند و درست گفته است.[۲۰]
زمینهٔ فعالیت

یادمان و بزرگداشتها
- تمبر یادبود محمود دولتآبادی همزمان با هفتادوچهارمین سالگرد تولد این نویسنده با عنوان «آقای رمان ایران» در زادگاهش سبزوار رونمایی شد.
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
ماجرای نامه به فرح
داستان از این قرار بود که در تیرماه سال ۵۴ وقتی دولتآبادی در زندان قصر بود،در روزنامه خبری را خواند و برایش عجیب هم بود که این روزنامه چگونه به دستش رسده؟ در روزنامه نوشته بودند داستانی از دولتآبادی به نام سفر به صورت نمایش نامه در جشنواره توس اجرا و برندهی جایزهی نمایش نامه نویسی شده است.خواندن این مطلب همزمان بود با یکی از تهدیدهایی که دولتآبادی از طرف کمیته مشترک میشد که چیزی بنویس! کانون پرورش فکری که دولتآبادی کارمند آن بود زیرمجموعهی دفتر فرح پهلوی بود و جشنوارهی توس را فرح پهلوی در کنار جشنواره شیراز اداره میکرد.دولتآبادی فکر کرد شاید مناسب باشد که بنویسد چرا من باید در زندان باشم و در عین حال نمایش نامهی من در جشنواره توس زیر نظر کسی اجرا بشود که در واقع رئیس هئت امنای من هم حساب میشود و نمایش نامه جایزه هم ببرد؟! شهبانو فرح پهلوی در واقع رئیس کانون پرورش فکری بود که نمایش نامه دولتآبادی از آن طریق به جشنواره رفته بود و در عین حال ملکه در آن شرایط شخصیتی داشت که تقریبا انگی به او نمیخورد به جز اینکه شاه به او گفته بود که روشنفکرها را پررو کردهای.دولتآبادی یادداشتی نزدیک به این مضمون خطاب به ملکه فرح پهلوی نوشت.[۲۱]
نامهای دستهجمعی
بیانیهها
جملهٔ موردعلاقه در کتابهایش
جملهای از ایشان
این سرزمین یک لخته درد است، لحظه به لحظهاش را نگاه بکنید فاجعهای است که فاجعهی بعدی را دارد آبستن میشود. و در حرکت متوالی فاجعه، مردم هستند که مالیده میشوند و تبدیل میشوند به لخته لختههای تازهای از درد. بنابراین،من انتظار ندارم به عنوان یک انسان ایرانی در همچه سرزمینی و با همچه تاریخی با عافیت زندگی کنم. اصلا. من فقط میخواهم زنده باشم و کار کنم و این است عشق بزرگ من. چون در این سرزمین اگر کسی بخواهد کار بکند، اگر کسی بخواهد وجود خودش را به عنوان جزئی از وجود کل جامعه و مردمش صمیمانه باور داشته باشد، به جز از رنج و عذاب و فاجعه و زحمت گزیری ندارد، و انتظار هیچ عافیت و آسودگی را نباید داشته باشد و عشق یعنی همین- که بس افتاد مشکلها.[۲۲]
نحوهٔ پوشش
تکیهکلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)
گزارش جامعی از سفرها(نقشه همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
مناطق مختلف ایران
آن نواحی از ایران که تاثیر مشخص گذاشته بر دولتآبادی، آثار مشخص هم در موردش نوشته شده. برای مثال در سفر به سیستان و بلوچستان، دیدار بلوچ را نوشت و در سفر به سنندج مقالهای دربارهی دراویش نوشت. آنجایی که تاثیر مستقیم و مشخص داشته، اثری هم دربارهاش نوشته شده.[۲۳]
استادان و شاگردان
دولت آبادی:« من در زندگی ادبیام هیچ استادی نداشتهام.استادهای من، مترجمهایی بودهاند که آثار بزرگان ادبیات را ترجمه کردهاند و کاشفان ادبیات قدیم ایران، و نویسندگان و شاعران معاصر خودمان.»[۲۴]
علت شهرت
فیلم ساخته شده براساس
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقلشده از نمونههای فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و منبعشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
جوایز و افتخارات
منبعشناسی (منابعی که دربارهٔ آثار فرد نوشته شده است)
بررسی چند اثر
زوال کلنل
دولتآبادی این کتاب را در سالهای ۶۲ تا ۶۴ نوشت و در این چند سال گاهی به سراغش رفته برای تلطیف کردن و ویراستن.این تنها اثری است که دولتآبادی بخشهایی از آن را به صورت کابوس در خواب دیده است و بعد از بیدار شدن از کابوس،از شدت پریشانی شروع کرد به یادداشت کردن.بخشهای عمدهای از این رمان در چنان فضاهایی جاری است و او دیگر هیچ وقت خوابی که به رمان مربوط میشود ندید.این اثر هنوز مجوز انتشار نگرفته است.[۲۵]
ناشرانی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
نوا، نما، نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی (بدون محدودیت و براساس جذابیت نمونههای شنیداری و تصویری انتخاب شود)
پانویس
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۹۸-۱۱۱.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۶.
- ↑ فرجی،امیرینژاد، محمدعلی سپانلو، ۳۳۳-۳۳۵.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۲و۳۳.
- ↑ فرجی،امیرینژاد، محمدعلی سپانلو، ۳۵۹.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۹.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۰.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۳و۳۴.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۰و۳۱.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۷.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۵۷و۵۸.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۷۵.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۸۵و۸۶.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۱۱۲و ۱۱۳.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۱۱۸و ۱۱۹.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۱۲۲و ۱۲۳.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۱۲۱و ۱۲۲.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۱۲۷.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۹۳و۹۴.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۹۷.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۳۷-۳۹.
- ↑ چهلتن-فریاد، ما نیز مردمی هستیم، ۳۶.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۸۷.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۱۹۶.
- ↑ دولتآبادی، این گفت و سخنها، ۶۸.
منابع
- دولتآبادی، محمود (۱۳۹۶). این گفت و سخنها. نشر چشمه.
- چهلتن،فریاد، امیرحسین،فریدون (۱۳۸۰). ما نیز مردمی هستیم. نشر چشمه.
- فرجی،امیرینژاد، محسن،اردوان (۱۳۹۶). محمدعلی سپانلو. نشر ثالث.