یوسفعلی میرشکاک
یوسفعلی میرشکاک (زادهٔ ۱۳۳۸) شاعر، نویسنده، طنزپرداز است.
یوسفعلی میرشکاک | |
---|---|
زادروز | شوش، استان خوزستان |
مرگ | ۱۳۳۸ |
ملیت | ایرانی |
کتابها | «جای دندان پلنگ»، «مذهب قیاس»، «انسان آزاد» و ... |
استاد | احمد فردید |
اثرپذیرفته از | مهرداد اوستا، مهدی اخوان ثالث، منوچهر آتشی، محمدعلی معلم دامغانی و بیدل دهلوی |
وبگاه رسمی | azzabaneyekyaghi.blogfa.com |
یوسفعلی میرشکاک (میرشکار)، متولد سال ۱۳۳۸ در روستایی از توابع شوش دانیال؛ شاعر، نویسنده، طنزپرداز، نقاش، منتقد و نظریهپرداز حوزه فرهنگ، هنر و سیاست است. میرشکاک را میتوان یکی از مؤثرترین پایهگذاران جریان ادبیات و شعر انقلاب اسلامی دانست؛ از کسانی که پشتوانههای نظریهپردازیشان، بنمایههای شعر ایشان را ساخته و در همین مسیر، نسل و جریانی را نیز پرورش داده است. فعالیت او در زمینۀ سرایش شعر به پیش از انقلاب بازمیگردد اما حضور جدیش در این حوزه مثل بسیاری از شاعران دیگر همنسلش مربوط به پس از انقلاب است. میرشکاک همزمان با شعر و شاعری فعالیت مطبوعاتی خود را با مسئولیت در بخش شعر روزنامۀ «جمهوری اسلامی» آغاز نمود. او در همان سالها و سالهای آغازین دهه شصت، علاوه بر حضور در جبهه، بهعنوان یک شاعر و منتقد ادبی فعالیت چشمگیری داشت و آثار او یکی پس از دیگری منتشر میشد و مورد استقبال قرار میگرفت. گفتنیست همکاری و همراهی او با شهید سید مرتضی آوینی، نقطه عطفی در فعالیت هنری و فرهنگی وی محسوب میشود.
چهرههای متنوع حضور میرشکاک در نقد ادبی، یادداشت سیاسی، مقالات و مقولات فكری- فلسفی، طنز و... همه در یک منظومۀ واحد، حکایت از مرام و مسلک ویژهای دارند که میرشکاک بدان وسیله وظیفه راستین یک شیعه بیقرار را پی میگیرد. مرامی که در جنون خاص وی، قلندرسیرتی، درویشمسلکی و صراحت لهجۀ او نمایان است. صراحت و شجاعتی که باعث کدورت و دشمنی بسیاری از روشنفکران با وی گردیده است. اما به اعتقاد بسیاری، این فعالیتهای مختلف و متنوع میرشکاک، باعث به محاقرفتن شخصیت كمنظیر او بهعنوان یک شاعر بزرگ معاصر گردیده است.
میرشکاک در قالبهای گوناگون نو و کهن، غزل، مثنوی، چهارپاره و ترکیببند، رباعی و دوبیتی، نیمایی و سپید طبعآزمایی کرده است.
«غزلیات بیدل» دیوان بزرگترین شاعر سبک هندی «عبدالقادر بیدل دهلوی» برای اولینبار در ایران بههمت و تصحیح یوسفعلی میرشکاک، البته با نام مستعار "منصور منتظر" به چاپ رسید. «تصحیح و تحشیه مثنوی محیط اعظم بیدل دهلوی»، دیگر بیدلپژوهی میرشکاک است که در سال ۷۰ منتشر گردید. «قلندران خلیج»، «از چشم اژدها» «ماه و كتان»، «از زبان یک یاغی»، «گزیده ادبیات معاصر»، «نشانهای آن بینشان»، «ستیز با خویشتن و جهان»، «در سایۀ سیمرغ» (نگاهی تاویلی به شاهنامه فردوسی)، «غفلت و رسانههای فراگیر» (مجموعه مقالات)، «اجمال و تفصیل»، «توسعه و اباحه»، «دیپلماتنامه»، «پوریای ولی» (فیلمنامه؛ به سفارش مسعود جعفری جوزانی)، «نامهای به رئیس جمهور آینده» (مکاتباتی با عطا مهاجرانی)، «زخم بیبهبود»، «فرامرزنامه»، «جای دندان پلنگ»، «گفتوگویی با زن مصلوب» (گزیدۀ اشعار)، «نیستانگاری و شعر معاصر» و دهها مقاله در مطرحترین نشریات کشور از دیگر آثار یوسفعلی میزشکاک است.
برخی از اشعار استاد میرشکاک توسط اهالی موسیقی کشورمان به آواز خوانده شده است. از جمله غزل «خیز و جامه نیلی کن روزگار ماتم شد» با نام «اسم اعظم» در آلبوم غریبانه۲ با صدای غلامعلی کویتیپور و آهنگسازی مجید رضازاده، غزل «زلف رها در بادت آخر داد بر بادم» با صدای مرحوم ناصر عبداللهی در آلبوم «بوی شرجی» ،تصنیف جنون با آهنگسازی سید علی مصطفوی و آواز پوریا اخواص و سرود زیبای «رقص مرگ» در سوگ شهید آوینی با آهنگسازی هادی آزرم و خوانندگی سید محمد عبدالحسینی. همچنین آلبوم «داغ سودای محمّد» اختصاص به شعر و دکلمۀ یوسفعلی میرشکاک دارد با آهنگسازی گروه شاهو.[۱]
یوسفعلی میرشکاک، در طول چهار دهه اخیر در زمینههای گوناگونی فعال بودهاست؛ از سرودن شعر و نگارش نقدهای ادبی تا نوشتههای طنز و مقالات سیاسی و مذهبی و عرفانی. [۲]
آیینهای از یوسفعلی میرشکاک
از کودکی
در خیرآباد از منطقه بنمعلا متولد شدم و بزرگشده جعفرآباد هستم. شغل پدرم کشاورز و کارگر بود. در روزگار کودکی در جالیز کار میکردم. پیاز میکاشتیم و بادمجان و خیار و گوجه و هندوانه و خربزه و بامیه و... تا امرز مشاغل زیادی را تجربه کردهام مثل کارگر، نقاش ساختمان، لولهکش، سیمانکار، رزمنده، ژورنالیست، بیکار. دورترین تصویری که از کودکیام در ذهن دارم مربوط می شود به سهسالگیام. سهساله بودم. تصویر پدربزرگم، که به شیوه قدما موهای جلوی پیشانیاش را میتراشید، با زلفهای چتری و شارب بلند و ریش کوتاه، قدبلند و سیهچرده. شکوه مرگ در ذهنم با تصویر پدربزرگ همراه است. در کودکی به اینکه میخواهم در آینده چه کاره شوم فکر نمیکردم یعنی دیوانهتر از آن بودم که به چهکاره شدن فکر کنم![۳]
اولین کتاب
اولین کتابی که خواندم کلاس دوم ابتدایی بودم. دوبیتی های باباطاهر عریان که پدرم برایم هدیه آورده بود. باری نشسته بودم کنار شط و این دوبیتی را میخواندم که «به دریا بنگرم دریا ته بینم/ به صحرا بنگرم صحرا ته بینم/ به هرجا بنگرم کوه و در و دشت/ نشان از قامت رعنا ته بینم» و گریه میکردم. به پدرم رسانده بودند که بچهات را زدهاند و نشسته است دارد گریه میکند. پدر با اسب بالای سرم آمد و گفت «کی تو را زده؟» گفتم «هیچکس»؛ گفت «پس برای چی گریه میکنی؟» گفتم «برای این» و برایش خواندم و گفتم «این کیست مگر؟» گفت «مولایت علی است» و در آغوشم گرفت و هردو با هم گریه کردیم.[۳]
پاسخ به کسانی که به تذبذب متهمم می کنند
اگر به حرکت درمیآمدند، میدیدند من نیستم که مذبذبم؛ بلکه راه است که اقتضا میکند مستقیم نرویم. هرکه مستقیم حرکت کند، مستقیم به دیوار میخورد![۳]
انقلابی شدم
در خیرآبادکه بین کرخه یا شاوور و از طرفی بین اندیشمک و شوش به دنیا آمدهام. تا ششم ابتدایی در روستا تحصیل کردم و بعد از آن برای ادامه تحصیل به دزفول رفتیم که حاصلی هم نداشت و در ادامه کلهمان بوی قرمه سبزی گرفت و انقلابی شدیم. دزفول دو نوع نیروی مبارز داشت. یکی گروه کنفدراسیونها بودند که بزرگترین مائوئیستهای وقت بودند مثل آقای شکرالله پاک نژاد، ناصر رحیمخانی و…. دیگری گروه مبارزان مذهبی بودند مثل شهید مومن، شهید نژادغفار که ما هم با این جماعت پیوند خوردیم. در کل فرهنگ مبارزه قبل از انقلاب خواه ناخواه قدری بوی چپگرایی داشت اما نه به معنای مذموم سیاسی الان بلکه به معنی عدالت طلبانهاش و همین باعث شد که گروهها با یکدیگر هم جهت شوند و شاه را بیرون کنند. انقلاب که شد ما و البته همه فکر میکردند انقلاب ۲۰ سال طول میکشد و فکر میکردند باید ازدواج کنند و یک نسلی را از خودشان به جا بگذارند. که ما هم جز این دسته بودیم.[۴]
چارهای جز شاعری نداشتم
در خانواده ما برخلاف فقر، آزادگی بود. پدرم سواد داشت و در روستا سواد داشتن مثل این بود که آدم در تهران آنتن از کلهاش بیرون بزند. روستا که بودیم هر هفته یک بار در خانه ما شاهنامه خوانی بود تا جایی که خود من در کلاس سوم میتوانستم شاهنامه بخوانم. ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم و چارهای نبود جز شاعری. از ما نُه برادر، پنج نفر شاعر هستیم و خواهرها هم همه شاعر هستند. البته یکی از خواهرانم فقط شعر عربی میگوید.[۴]
اولین سروده
کدخدای روستای ما دامادی داشت که از لحاظ مالی در وضع بسیار خوبی قرار داشت. او ماشین گران قیمتی داشت که هر وقت به روستا می آمد، ما بچه ها دور ماشین او جمع می شدیم. یک بار که به روستا آمد ما سرگرم بازی بودیم و متوجه رفت و آمد او نشدیم. من به محض اینکه متوجه رفت و آمد او شدم، روی درب خانه کدخدا با زغال نوشتم: «فلانک پانفتی / کی اومدی، کی رفتی» که به خاطر همین بیت کتک سختی هم خوردم.[۴]
دعا برای مرگ
هرشب دعا میکنم که یا امیرالمؤمنین، امشب دیگر قال قضیه را بکن! اما فردا صبح میبینم که بیدارم. اگر کسی میتوانست مطمئنم کند که کدام روز یا کدام شب از قفس آزاد میشوم، خیالم راحت میشد.[۳]
اولین کسی که از نوشته طنزآمیزم رنجید
مرحوم کیومرث صابری. در ابتدای مصاحبهای با زندهیاد اصغر بهاری نوشته بودم بهاری پاسدار روح سلحشور کمانچه است. مرحوم صابری یادداشتی در اطلاعات نوشت و «روح سلحشور کمانچه» را مسخره کرد، که ما فکر میکردیم کمانچه از آلات طرب است، حالا فهمیدهایم رستم و اسفندیار هم با کمانچه و تار و سهتار میجنگیدهاند! من هم چیزی نوشتم با «عنوان روح سلحشور گلآقا». چیز خاصی هم نبود، اما ایشان دو ماه حالش بد بود و طنز نمینوشت. بهجایش عطای مهاجرانی چیز تند و تلخی نوشت در پاسخ آن مطلب. معلوم شد گاهی اوقات بعضی تیرها را در تاریکی هم در کنی، ممکن است اتفاقاتی بیفتد![۳]
تقریبا در همه قالبهای شعری شعر سرودهام
شلخته بودم و تسلیم شعر. هیچگاه سعی نکردم شعر را مهار کنم و به هر قالبی که خواست بیاید، در به رویش گشودم. و البته نمیتوان گفت که این یکسره بد است. به موفقیت فکر نمیکردم. اما فکر میکنم در هر قالبی یکی دو تا کار دارم که راضیکنندهاند و هنوز میشود بهشان امیدوار بود که بمانند. چند دوبیتی پیوسته و چند غزل و برخی مخمسها ... اگر مجبور به انتخاب یک قالب شعری شوم مخمس و دیگر مسمطها را انتخاب می کنم برای اینکه در مخمس بهتر میشود شلتاق کرد.[۳]
نقاشی یا شعر
اگر مجبور شوم بین شعر و نقاشی یکی را انتخاب کنم نقاشی را انتخاب میکنم. چون نقاشی خصوصی تر است. نقاشی سبکت میکند. چیزی که باعث شده اینروزها شعر کمتر بهسراغم بیاید همین نقاشی است. انرژیای که در نقاشی تخلیه میشود، هنرمند را کاملا خلاص میکند. اما شعر را هر بار که میگویی پرتر میشوی. این به آن کاثارسیس ارسطویی مربوط نیست؟ دقیقا همان است.[۳]
خاطرهای با خواجهٔ شیراز
با حافظ ماجراهای عجیب و غریب هم کم نداشتهام. اوین که بودم، فال گرفتم و آمد «شب وصل است و طی شد نامه هجر/ سلام الله حتی مطلع الفجر.» در دل گفتم «حضرت خواجه! الان بهمنماه است. اردیبهشت قرار است دادگاهی شویم تا تازه معلوم شود چقدر باید بخوابیم اینجا. مثلا بگو «چل سال بیش رفت که من لاف میزنم و...» دوباره گرفتم، همان آمد. گفتم: «حضرت خواجه! باباجان! اینجا اوین است. به قول حضرات با پای خودت میآیی و با پای خدا باید بروی.» برای بار سوم گرفتم و باز همان آمد. گریهام گرفت. دیدم زورم به حافظ نمیرسد. پتو را به سر کشیدم و به قول صدرالدین عینی درون درون گریستم. یک ساعت و نیم بعد بیدارم کردند که دادگاه داری. رفتیم خدمت یکی از آقایان قضات و گفت زنگ بزنید از خانه برایتان لباس بیاورند و بروید خانه.[۳]
فیلم موردعلاقه
فیلمهایی که من بیشتر پسندیدهام، «ردپای گرگ» و «سلطان» و «مرسدس» کیمیایی است و «دیدهبان» و «مهاجر» و «آژانس شیشهای» حاتمیکیا و از «بچههای آسمان» تا «آواز گنجشکها»ی مجیدی و...[۳]
سوال و جواب کوتاه
بزرگترین آرزویی که به آن رسیدهاید؟ هنوز آرزویش نکردهام. ولی به قول حافظ «شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا/ بر منتهای مطلب خود کامران شدم.»
باارزشترین چیزی که از دست دادهاید؟ آزادی قبل از تولد.
زیباترین دروغی که شنیدهاید؟ آزادی، عدالت، برابری... اهل سیاست مدام دروغ میگویند و یکی از دیگری زیباتر.
بااهمیتترین امضایی که کردهاید؟ امضای قباله ازدواج.
پاسختان به کسانی که معتقدند تیغ تیز نقدتان کند شده است؟ راست میگویند. پیر شدهام.
شیر، چای یا قهوه؟ چای.
کوه، دریا یا کویر؟ هیچکدام. گور!
استقلال یا پرسپولیس؟ فوتبال عین لغو است و نیهیلیستیترین کار جهان.
مهمترین کلمه عالم؟ نام مولایم امیرالمؤمنین.
غمانگیزترین نقطه تاریخ؟ کربلا.
باشکوهترین نقطه تاریخ؟ ظهور آقایم بقیهالله.
اگر یک پاککن جادویی داشتید، کدام بخش از زندگیتان را پاک میکردید؟ همهاش را.
اگر سههزار میلیارد تومان پول داشتید با آنچه میکردید؟ برای تمام هنرمندها خانه میساختم.
کوتاه درباره تلویزیون؟ خر دجال.
مجسمه آزادی؟ ابوالهول مدرنیته.
هنر اسلامی؟ خدا بیامرز!
کاغذ کاهی؟ از سفیدش بهتر است.
صلواتشمار؟ ذکر تکنولوژیک!
کارت عابر بانک؟ چی هست؟!
حافظیه؟ جای باصفایی بود.
خرمشهر؟ بهترین یادگار روزگار دفاع مقدس.
گیشا؟ آن بخش از قفس، که من در آن زندانیام.
سانتریفیوژ؟ هیاهوی بسیار برای هیچ!
حوزه هنری؟اولین و آخرین سنگر ادبیات و هنر انقلاب.
اگر نابینا شوید چه میکنید؟ الان که بینا هستم مثلا چه میکنم؟!
اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟ تقاضا میکنم بیشترش کنند!
اگر جای حاج کاظم آژانس شیشهای بودید، چه میکردید؟ عباس را به حال خود رها میکردم.
اگر جای رستم بودید در رزم سهراب؟ از سهراب تعهد میگرفتم که نخواهد مادرش را بانوی ایران کند، بعد خود را به او معرفی میکردم! لااقل ژندهرزم را نمیکشتم. رندان میدانند رستم برادرزنش ژندهرزم را کشت که پدر را نشان پسر ندهد.
اگر بدانید ۲۴ ساعت بیشتر زنده نیستید؟ فورا خود را به شوش دانیال میرسانم و مقدمات کفنودفن را فراهم میکنم. به قول برخی دوستان میرم شهرستان!
اگر مجبور باشید در کشوری غیر از ایران زندگی کنید، کدام کشور را انتخاب میکنید؟ ایتالیا.
بهترین شهر ایران برای زندگی؟ فلورانس!
بهترین خیابان تهران؟ سمیه غربی. رفقا همه آنجایند دیگر.
چرا آب عقل و عشق در یک جو نمیروند؟ شایعه است. کی گفته نمیروند؟ این دوتا یکیاند.
نظرتان درباره بهروز شدن مهریه؟ با خود مهریه هم مخالفم.
ذوق طنز یعنی چی؟ توانایی ریشخندکردن خود و دیگران. کسی که نتواند خودش را ریشخند کند، طنزنویس نمیشود.
طنز تلخ یعنی چی؟ طنز تلخ نداریم. کسانی که ظرفیت فهم طنز ندارند، گمان میکنند بعضی طنزها تلخاند.
فکاههای که از طنز بالاتر باشد؟ مثل این است که دنبال سیاهیای باشی که از سفید سفیدتر است. فکاهه ناپایدار است.
طبع شعر یعنی چی؟ هدیه خدایان است. بنویس «هدیه آسمانیان» که جماعت دادشان در نیاید که یارو دعوت به شرک میکند!
به بحران مخاطب در شعر اعتقاد دارید؟ نه. جماعت دنبال بحران میگردند؛ گاهی بحران شعر، گاهی بحران شاعر، گاهی هم بحران مخاطب. اینها هیچکدام حقیقت ندارد. در سرزمینی که مردمانش فراغت ذهنی و امنیت اقتصادی داشته باشند، این هیاهوها کمتر اتفاق میافتد.
پاسختان به این سؤال که «شعر به چه درد میخورد»؟ توجیه وجود آدمی در قفس خاک.
نقد شعر به چه درد میخورد؟ به درد پرکردن صفحات مطبوعات و اسمدرکردن و عنوان منتقد به خود بستن.
با شعر میشود به ثروت رسید؟ در روزگار غزنویان و سلجوقیان، بله.
با قدرت چطور؟ شاید بعد از این بشود.
کوتاه، درباره قصیده؟ شکوهی در حال فراموش شدن.
غزل؟ جاودانهترین شکل شعر فارسی. رباعی؟ جولانگاه حکمت قدما و اسباب سرگرمی معاصرین.
هایکو؟ دوبیتی ژاپنی.
شعر نیمایی؟ شکلی از شعر که هنوز ظرفیتش تماموکمال آشکار نشده است.
شعر سپید؟ فرزند شعر نیمایی.
شعرهای بعد از سپید، موجها و حجمها و...؟ یاوه!
مرگ مؤلف؟ تئوریای که مثل دیگر شئون فرهنگ غرب در این سرزمین بد فهمیده شد.
رئالیسم جادویی؟ جادوی رئالیسم.
دانای کل؟ حضرت حق است، سبحانه و تعالی.
رد الصدر الی العجز؟ وضعیتی که ما در آن به سر میبریم!
تابلوفرش؟ کاسبی.
مداد کنته؟ فراموشی.
رنگ و روغن؟ دوست.
آبرنگ؟ بیگانه.
مجسمه داوود؟ تهور میکلآنجلو.
اولین فیلمی که در سینما دیدهاید؟ گنج قارون بود .
سه شی که همیشه همراهتان است؟ کلید، فندک، سیگار. اخیرا موبایل هم بهعنوان شیء چهارم اضافه شده.
ترسناکترین تجربه درد؟ شکستن استخوان، در یک تصادف اتومبیل. همراه با محمدعلی محمدی از جنوب میآمدیم. در تنگِ شوفرکُش، یک تریلر به اتومبیل صداوسیما زد. استخوان پای من شکست و راننده بیچاره هم در آتش سوخت.
بهترین رمان بعد از انقلاب؟ بهتر است درباره رمانها سکوت کنیم. در عرصه رمان آدم بدپسندی هستم. تنها چیزی که دوستش داشتهام «بیوتن» رضا خان امیرخانی بوده است.
سرنوشت رمان خودتان چه شد؟ همچنان معلق است و معلوم نیست چه خواهد شد. اولا دل و دماغش نیست. ثانیا چیزی که من بخواهم بنویسم نمیشود نوشت و چیزی که میشود نوشت چیزی نیست که من بخواهم بنویسم.
آخرین موسیقی که شنیدید و پسندیدید؟ موسیقی تاجیکستان. و آخرینش کار دولتمند خلف برای شاه خراسان، با شعر محمود حبیبی.
به استخاره معتقدید؟ نه. اما گاهی که دوستان استخاره میخواهند، برایشان میگیرم!
سه کتاب برای تنهایی؟ قرآن، شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ.
سه موسیقی برای تنهایی؟ سکوت، خاموشی، خواب.
سه شیء برای تنهایی؟ کاغذ، خودکار، سیگار.
جاودانگی مهمتر است یا تأثیرگذاری؟ رستگاری از هردو مهمتر است.[۳]
به دور از تکنولوژی
من سالها آنتی تکنیک بودم و مقاومت میکردم که از موبایل استفاده نکنم. اما آنچنان در زندگی ام رسوخ کرد و گرفتارش شدم که الان به علت در دستتر بودن آن نسبت به کاغذ بدون موبایل نمیتوانم شعر بنویسم، من مدت ها فرمالیسم بودم و به شکل و فرم عبارات روی کاغذ اهمیت می دادم. روی کاغذ انسان دچار واژه ها می شود اما الان به سرعت با قلم روی صفحه ی گوشی ام می نویسم و تا به خودم بجنبم، می بینم شعرم را نوشتم و پیامک کردم. زمانی که انسان شیء ای از مدرنیته را به دست گرفت باطنا از سنت منقطع شد.[۵]
من یک صوفی ستیهنده هستم
عهد من با عالم غیب است. آخرین تعهد من انتخابات گذشته بود که شعرهایی پیرامونش نوشتم و بعد از آن تمام شده گفت: راستی کن، که راستان رستند در جهان، راستا قوی دستند.» من به تعبير خودم یک صوفی ستیهنده هستم. صوفی سنیهنده یعنی یک بسیجی جنگنده. من فرماندهی گردان و تیربار چی بودم. من آرمانم رفته و می دانم که دیگر تحقق نمی یابد و فهمیدم که این جهان در حال بسط و گسترش است. تنها زبان برای ایرانی ها مانده که آن هم تا نیم قرن دیگر به کلی از بین می رود. همین حالا زبان فارسی جزو زبان های مرده است و در مهدکودکها به بچه ها انگلیسی یاد می دهند و این اتفاق چه بخواهیم، چه نخواهیم می افتد.[۵]
دیگر با کسی درنمیافتم
با که در بیفتم؟ الان دیگر شاملو، دولت آبادی و اخوان شمایل نیستند. الان شمایل بابک زنجانی، اسفندیار رحیم مشایی و محمد تیز چنگ است. کسانی که می توانند خدا میلیارد در جامعه ای که به اخلاق مورچه هم گیر میدهند در بیاورند. با این ها در افتادن هم کار من که هیچ کار ملک الموت هم نیست.[۵]
آشنایی با آقا
آقا چون خودشان شاعر هستند، شاعران را دوست دارند و به موضوع ادبیات اهمیت میدهند. در اوایل انقلاب خودشان جلساتی را راه اندازی کردند که جوانترین عضو آن جلسه من بودم. مرحوم سبزواری، استاد شاهرخی، استاد اوستا، استاد معلم و آقای شمسایی حضور داشتند. در این جلسات بود که هم زبانی، همدلی و رفاقت ما با آقا شکل گرفت. یادم میآید برخی اساتید مرا اذیت میکردند که آقا به شدت از بنده حمایت میکردند.[۴]
نمایشگاه نقاشی
خدا رحمت کند مرحوم سپهری را که به شاعر جرات داد وارد حوزه نقاشی هم بشود و من هم توانستم به لطف خدا در این حوزه کارهایی انجام بدهم. سبک کارم هم آبستره است و بیشتر به طبعیت گرایی توجه دارم. برای برپایی نمایشگاه نقاشی هم مذهبیها میگویند میرشکاک روشنفکر و لائیک است. روشنفکران هم میگویند که او حزب اللهی و فاشیست است، به همین خاطر کسی پای کار نمایشگاه نقاشی نمیآید.[۴]
حضرت آقا باعث شد به تهران برگردم
زمانی که در جبهه بودم پس از مدتی برای استراحت به عقب برگشتم. در گروهان سلمان بودم که تصادفی روزنامه جمهوری اسلامی به دستم رسید. در ویژهنامه فرهنگی هنری روزنامه مرتضی سرهنگی از من مطلبی چاپ کرده بود. احساساتی شدم و بر روی کاغذ یک بیت فی البداهه نوشتم که «من در میان آتش و خون ایستادهام / در انتهای فتح غرور ایستادهام» و همان کاغذ را برای دفتر روزنامه پست کردم. آقا آن زمان رئیس جمهور بودند و گاهاً به دفتر روزنامه سر میزدند و معمولاً سراغ دوستان را میگرفتند. بچهها گفته بودند فلانی نامهای فرستاده. ایشان آقای رسول منتجبنیا که آن زمان نماینده شوش و اندیمشک بود را به دنبال من فرستاد. اصل سفارش حضرت آقا مبنی بر این بود که اگر ناراضی است به تهران برگردد. من از فضای آن شهر ناراضی بودم چرا که جماعت روشنفکر فرماندار را تحریک کرده بودند که اندیشه احمد فردید را منتشر نکند. امروز اندیشه فردید را در دانشگاه تهران کسی متوجه نمی شود، چه توقعی از دزفول آن زمان بود.[۴]
اگر شهید آوینی نبود از ایران میرفتم
من همکار سیدمحمد آوینی بودم. روزی سید محمد تماس گرفت و برای نقد و بررسی فیلم «برلین زیربال فرشتگان» از ما دعوت کرد. قرار بود نادر طالب زاده این فیلم را تحلیل کند. ما تا آن روز نادر را نمیشناختیم. من به همراه احمد عزیزی به آن جلسه رفتیم. وقتی وارد جلسه شدیم، دیدم جوانی نشسته که در دلم ناخودآگاه جای گرفت. فیلم که تمام شد آن جوان شروع به نقد فیلم کرد. مقداری که گذشت مرحوم احمد عزیزی به آن فرد گفت: «شما فلسفه بلدی؟!» نگاهی به احمد کردم و گفتم: «احمد کِشِت» و به محض اینکه دوباره آن جوان صحبت میکرد؛ عزیزی مجدداً میپرسید: شما فلسفه بلدی؟ من گفتم: «احمد کُرَ کِشِت». دوباره همین اتفاق افتاد، من خیلی ناراحت شدم و صبرم تمام شد و دعوای بدی با احمد کردم که بگذار بنده خدا حرفش را بزند. گوربابای فلسفه! احمد عزیزی وقتی میخواست کسی را وارد چالش کند به او میگفت: فلسفه بلدی؟! آن روز هم سید محمد آن جوان را معرفی نکرد. چند روز بعد یک متنی نوشتم برای معرفی فیلمهای حوزه آن زمان وقتی قلم روی کاغذ میگذاشتم تا ۷۰ صفحه مینوشتم ولی با توجه به محدودیتهای چاپ در نهایت در ۱۵ صفحه خلاصه کردم. پس از آن از حوزه تماس گرفتند و مارا فراخواندند. ما هم رفتیم و آنجا بود که متوجه شدم سید مرتضی همان جوانی بود که در آن جلسه دیده بودم. در آن جلسه سید مرتضی گفت کل یادداشت را در اختیار ما بگذارید. آن مطلب با عنوان «دیداری و شنیداری» در اولین سوره سینما در سرمقاله چاپ شد. این را هم بگویم اگر مرتضی نبود یکی از آنهایی که از کشور خارج می شد من بودم.شهید آوینی فردی بود پر از انرژی که میتوانست متناقض ترین انسانها را دور هم جمع کند. مرتضی بر انسانهای تکنیکی ولایت داشت. با یک چرخ نمی توان به درستی حرکت کرد. کسی که میخواهد مسلمان باشد باید حتماً «نیچه»، «فروید» را بشناسد و این رمز موفقیت شهید آوینی بود. مگر میشود تا اینجا در غرب فرو رفته باشیم و نخواهیم آن را بشناسیم.[۴]
ایدئولوژیست نیستم
من هیچ وقت اهل ایدئولوژی نبودم. من شاگرد فردید بودم. فردید سال ۵۸ گفت: اسلام ایدئولوژی نیست. ایدئولوژی یعنی مصادرهی دین به نفع قدرت و سیاست، اسلام چنین اجازه ای به کسی نمی دهد. اسلام از روز گار معاویه الی قیام يوم الدين مصادره شد ولی ایدئولوژی نشد.[۵]
اینها برایم قداست دارند
همان چیزهایی که همیشه برایم مقدس بود. مثل ژوپیتر و ژنون، مولا امیر المومنین. در دنیای امروز تقدس دیگر معنا ندارد. امر مقدس متعلق به عالم غیب و جهان شهود است. تقدس ذات انسان است و خدا درون انسان است. هنر برای من مقدس است. من در کل عالم نگارگری و صورت گری مانند آثار كاندنیسکی، موندريان، مونه، پیسارو، ماتیس، دوره آبی پیکاسو الی آخر تقدس را می بینم. سیاست به نظر من نماینده دوزخ است در این جهان. یعنی مظهر جهنم است و راه جهنم از سیاست باز می شود.[۵]
به جهان پس از مرگ ایمان دارم
من قائل هستم که مولایم امیر المومنین است و در تمام زندگی ام به یک چیز فکر کرده ام و آن این بوده که سوای کبایر وصغایر یک جوری نشود که نتوانم به مولایم نگاه کنم که مولا ببخشید فلان جا خواسته اند فلان قدر بدهند و ما قبول کرده ایم. نه. بارها بوده است این مسأله. نمی توانستم زیر بار بروم. برای اینکه می دانستم از آزادگی خودم باید صرف نظر کنم و چیزی را بگویم که دیگری می خواهد. به هر حال عده ای عقل معاش دارند و عده ای هم مثل ما ندارند. من به معنای دیوانه وار کلمه به جهان پس از مرگ قائل هستم اما جهانی که دائر مدارش مولایم امیر المومنین است. نه زهد و کفر و مسلمانی بنده. به قول آن یکی این یک بینش اساطیری است و امکان أعراض از این بینش وجود ندارد. من این بینش را که در کتاب ها پیدا نکرده ام.[۵]
دلیل علاقهام به فردید
دلیل علاقه ی من به فردید این بود که دیدم چیزی را که او می گوید ما در چله خانه دیده بودیم. و اگر این جوری نبود محال بود که من به فلسفه رو بیاورم گفت آقا فلسفه را ول کن. گفت «فلسفه خود را از اندیشه بکش که تو را به سوی نور است ز پشت»، دیدیم که اهل فلسفه هم می توانند چیزهایی را ببینند که جماعت اهل دیدار برای شان مطرح است.[۵]
جنگ با قلم
سال ۱۳۵۹ میرشکاک رفته بود به جبهه و خطمقدم. آیتالله خامنهای متوجه شده و گفته بودند: «کی اجازه داده آقای میرشکاک برود جنگ؟» آقا کسی را فرستاده بود که میرشکاک را برگرداند و گفته بودند: «وظیفه شما این است که در روزنامه جمهوری اسلامی بنویسید و قلم بزنید».[۶]
از من میترسند
نمیدانم چرا زمانی که زنده هستم برای من مراسم بزرگداشت برگزار میکنند، بسیاری از من ترس و وحشت داشتند و به من پاسپورت ندادند. در سن ۵۲ سالگی بودم که به من پاسپورت دادند و مهمان سفارت لبنان شدم و این به خاطر وحشتی بوده که آن جماعت از ما داشتند. مدت ۳۴ سال است که به عنوان مزدور در نزد روشنفکران لقب گرفته ام. این چه روشنفکری است که باید به آیین، مردم و جامعه پشت کنم تا بهعنوان روشنفکر شناخته شوم؟! قاضی همگان حق و خداوند بوده و از رگ گردن به ما نزدیکتر است، هرگاه این مهم فراموش شود، روشنفکری مانند بیماری سرماخوردگی در وجود افراد ظاهر شده و آرام او را از پای درمیآورد.[۷]
لطف اهل بیت
قلم بنده از الطاف اهل بیت (ع) بوده است امیدوارم که اهل بیت (ع) در آخرت نیز ما را شفاعت کنند. خیلی از افراد زیارت وارث را میخوانند ولی بر آن تأمل ندارند، اگر بتوانید در حد اجمال به آن توجه کرده و یا وارثها را دنبال کنید به نتایج مهمی خواهید رسید و به نسبت آنها پی میبرید.[۷]
اولین آشنایی با رهبر
من در شب شعر حسینیهی ارشاد برنامه داشتم که از بد حادثه، بنیصدر سخنران آن بود. پس از آن شب شعر که مهمان آقای سبزواری بودم، شخصی از طرف بنیصدر به خانهی آقای سبزواری آمد و گفت که آقای بنیصدر گفته است این جوان -که بنده بودم- را بفرستید بیاید روزنامهی ما؛ انقلاب اسلامی. پیامد همین قضیه آقای سبزواری من را برداشت و برد آنجا، اما بیحجابی جماعت را که دید، تاب نیاورد و برگشتیم. سوار پژوی آقای سبزواری شدیم و ایشان هم خیلی ناراحت، سرازیر شدیم به سمت میدان توپخانه و ما را برد به روزنامهی جمهوری اسلامی و تحویل داد و آنجا مشغول به کار شدیم. یک روز آقای خامنهای -صاحبامتیاز روزنامه- وارد شدند. من از سر جایم تکان نخوردم، یعنی مثلاً دارم مینویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی که ایشان بود و پس از اندکی صحبت، آقای خامنهای گفتند که آقایان بروند سر کارشان، میخواهم از نزدیک ببینم که کی چه کار میکند. جماعت گروه ادبی-فرهنگی هم نشستند؛ یعنی جناب سید مهدی شجاعی، قاسمعلی فراست، سید حبیبالله لزگی، آقای شجاعیان و اکبر خلیلی. به هر حال جماعت همه نشستند و آقا یکی یکی از بخشهای مختلف بازدید کردند تا اینکه نوبت به بخش ما رسید. من مثلاً سر پایین مینوشتم، اما آقایان بلند میشدند و خودشان را معرفی میکردند. آخرین نفر پس از معرفی خودش، من را نیز معرفی کرد. این اولین برخورد ما با آقا بود. دیدم آقا آمدند جلو و سلام کردند. آمدم بلند شوم که دستشان را رو شانهی بنده گذاشتند و گفتند راحت باشید و بنشینید. بعد گفتند که اجازه است ما شما را ببوسیم؟ در حالی که خیلی از آقایان ناراحت بودند که چرا فلانی بلند نشده است. بعد از این، آقا هر وقت که میآمدند روزنامه، یک سری به حضرات تکان میدادند و یکسره میآمدند پیش ما.[۸]
زندگی و یادگار
دیدگاه و اندیشه
نان بدون شعر و ادبیات معنایی پیدا نمیکند
شعر، فلسفه و هنر به هیچ وجه سود مستقیم ندارد، اما انسان بدون آنها در زندگی عاجز است. بسیاری میپرسند که شعر و شاعری به چه دردی میخورد و باید به جای آن در پی لقمه نانی باشیم. باید بگویم نان بدون شعر و ادبیات معنایی پیدا نمیکند. مردم برای تهیه یک قرص نان ناچار به بهرهمندی از زبان هستند. زبان هم برای ماندگاری، به شعر، شاعر و ادبیات نیاز دارد، شعر کمک میکند تا زبان ماندگار شود و ما را به سوی موفقیت در زندگی میبرد، انسان بدون زبان و ادبیات با حیوان فرقی نخواهد داشت. پیامبر اکرم (ص) میفرمایند «شاعران شاگردان خدا هستند»، همچنین ایشان نیایشهای خود را همچون اشعاری عاشقانه و دلنشین ارائه میکردند. ایشان میفرمایند «من در میان شما دو چیز بزرگ و وزین میگذارم؛ قرآن ناطق و قرآن صامت». خداوند نیز برای برقرار ارتباط با بندههای خود کتاب دارد و از نعمت زبان که خود به انسان ارزانی داشته است استفاده میکند. تنها سرمایهای که در هیچ جامعهای قابل اختلاس نیست، هنر، ادبیات و فرهنگ آن است. قدر زبان فارسی، هنر و هنرمندان خود را بدانیم و آن را ارج نهیم.[۹]
انتقاد به سینما
«سینمای قبل از انقلاب علیرغم همه کاستیهایی که داشت سینمایی بود که حتی عامیانهترین وجهش رو به اسطوره داشت. این مثل این است که شما از من درباره پراید سوال کنید. خب من همچنان پیکان را به پراید ترجیح میدهم. یک مدتی سینمای دفاع مقدس بود بعد حتی جماعت دفاع مقدسیها یاد گرفتند که فیلم دو پهلو بسازند یک خرده غش کنند این طرف، یک خرده روشنفکر بازی دربیاورند، آنهم نه روشنفکریبازی اصیل بلکه روشنفکری مقلدانه و مسائلشان مسائل جزئی شد. به همین خاطر من هر وقت جیمز کامرون اقدام میکرد که فیلم بسازد، دعا میکردم که خدایا این فیلم شکست نخورد. نماز میخواندم! جدی میگویم ها، همه رفقا میدانند. چرا؟ چون میدانستم این فیلم میرود سراغ آن سوژهای که ما دنبالش هستیم. در «ترمیناتور» یک نفر از آینده میآید که نجات بدهد، همزمان وجه شرش هم میآید؛ نبرد نور و ظلمت است. مظهر نور، ظلمت را به سمت خودش میکشد که انسان باقی بماند، خلیفه باقی بماند. یا مثلا در همین «تایتانیک» که بحثش مطرح نشد، هر سه طبقه اشراف، متوسط، عوام و کلالانعام با هم غرق میشوند. «تایتانیک» نماد تمدن کنونی است.[۱۰]
فیلم «محمد رسولالله» ساخته مجید مجیدی
«این فیلم شکست اقتصادی و اجتماعی و آیینی و همه چیز است، چرا؟ چون گفت این وزنه را ایشان نمیتواند بلند کند. خاتم انبیا را اینطوری؟ آنهم موسیقیاش از آن طرف، دکوراتورش از آنطرف، فلان و ... آهان! عنوان کارگردان مال کسی باشد که ... مرد حسابی درباره «فایده گوسفند» از تو انشاء بگیرند زیر ۱۰ میگیری! تو در دیکته پنجم ابتدایی پایینتر میگیری. خب حالا برای اینکه ۸۸ شده است غش نکنی به آن طرف گفت اسپانسر یک پولی بدهد تو فیلم بساز. این سینما نیست، این ورشکستگی است، نوعی اختلاس در سینماست.»[۱۰]
دموکراسی، اقتضای تمدن
به این نتیجه رسیده ام که ما چه فاشیسم چه لیبرالیسم تا به دموکراسی رو نیاوریم، کاری از پیش نخواهیم برد. من زمانی تصور میکردم دموکراسی نوعی کلان روایت است که بدون آن هم میشود زندگی کرد؛ اما در سالهای اخیر با افزوده شدن تجربه و کور سوادم به این نتیجه رسیده ام که دموکراسی جزئی از لوازم زندگی ست و کسی که بخواهد در جهان مدرن و ساحت تمدن تکنیکی و تمدن مدرن زندگی کند باید دموکراسی را به عنوان یک آیین بپذیرد. کسی که این آیین را نداشته باشد، از حکومت تا نویسنده و شاعر، دچار مشکل خواهد شد. مشکلات عراق، سوریه، افغانستان و حتی خود ایران ناشی از این است که ما از سنت منقطع شده و فاصله گرفته ایم، اما به دموکراسی و تجدد حقیقی نرسیده ایم. تا همین چند دهه پیش مردم سوریه که اکنون محله به محله یکدیگر را میکشند از سنت بهرهمند بودند؛ فشار تمدن تکنیکی به جایی رسیده که میخواهند بر گردند، ولی امکان برگشت نیست. به قول ما جنوبی ها، زمین که سفت باشد گاو از چشم گاو میبیند. همین میشود که شیعه و سنی به جان هم افتاده اند. به هر حال ما یا باید قبول کنیم که از تاریخ حذف شویم یا باید به این آیین رو بیاوریم. مسلمان باشیم یا کافر این اقتضای تمدن تکنیکی است. شما در خانه خودتان میتوانید هرطور راحت هستید بخورید یا بپوشید، ولی در جامعه نمیتوانید. شما در تمدن مدرن مدام در معرض زیست، دید و قضاوت دیگران هستید و دیگران هم متقابلا شما را قضاوت میکنند. در این آیین حق با هیچ کس نیست و حق با همه است.[۵]
ورود به مدرنیته با آیین مدرن همراه است!
در دموکراسی هر گونه ممیزی ویرانگر است و نتیجهی عکس میدهد. در جهان تکنیکی برخی میخواهند مبارزه کنند که مردم فساد اخلاقی پیدا نکنند. برای این کار برهنگی را از سینما و تلویزیون حذف میکنند، ویدئو میآید و بخشی از مساعی را از بین میبرد، ماهواره میآید و همه مساعی را از بین میبرد و دیگر کسی به گفته آنها، درست یا غلط، توجه نمیکند و کنار گذاشته میشوند. ورود به مدرنیته مستلزم شرکت در مدرنیته با آیین مدرنیته است. اخیرا دوستی به من گفت: تو اندک اندک دور زدی و رو به روی خودت قرار گرفته ای. بله! من روبه روی گذشتهی خودم قرار گرفته ام؛ قرار نیست مرغ انسانهای اهل تفکر یک پا داشته باشد.[۵]
ضعف جامعهٔ روشنفکری
یکی از ضعفهای جامعهی روشنفکری ما این است که هیچ گاه حاضر به دادن قربانی نشدند. وقوع امری، چون قتلهای زنجیرهای قربانی شدن است، اما قربانی دادن آن است که به وضوح بگوییم: مطلب از این قرار است؛ نه اینکه بگوییم: من هوادار دموکراسی هستم. روشن فکران ما نه تنها دموکرات نیستند بلکه کاملا حزبی برخورد میکنند. اگر کانون نویسندگان، بعد از انقلاب، همچنان سعی میکرد که یک کانون صنفی بماند، شاید کنار گذاشته نمیشد. کسانی که نوشتههای من را خوانده اند، میدانند که من همواره تاکید داشته ام که اسلام ایدئولوژی نیست؛ اسلامآور مقدس است. هیچ دینی نباید ایدئولوژیک شود. هر گاه دین در خدمت قدرت و سیاست قرار بگیرد به ایدئولوژی بدل میشود و ایدئولوژیست برای آن تعیین تکلیف میکند. در کانون نویسندگان دچار همین بدبختی شدیم. جماعت سعی کردند آنطرفی باشند و این طرفی نباشند. بلافاصله کار به انشعاب کشید و حزب توده هم یک کانون نویسندگان برای خود راه اندازی کرد. شورای نویسندگان انشعابی از کانون بود و بهاءالدین خرمشاهی، احسان طبری و محمود دولت آبادی راه خود را جدا کردند. بعد از آن انشعاب گسترش پیدا کرد و حزب اللهیها نیز از کانون جدا شدند. البته نه تودهای ها، نه کانون نویسندگان و نه مسلمانان هیچ کدام نتوانستند حتی با خودشان به توافق برسند و مدام این گسستگی بیشتر شد. علت این گسست این بود که هیچ کدام نگاه صنفی نداشتند. در صنفهای مختلف بازار نوع کاسبی ایجاب میکند که یهودی و مسلمان و ارمنی بدون در نظر گرفتن عقایدشان مدام با هم در ارتباط باشند. ولی میگویند در این چند دهه، اجازهی برگزاری مجمع عمومی به کانون داده نشده است. زمانی که نگاه سیاسی حاکم باشد وضع همین میشود.[۵]
علت مخالف با کانون نویسندگان
من هیچ گاه پا به کانون نویسندگان نگذاشتهام. اساسا به علت لشکر کشیها و خط کشیها چنین امکانی هم وجود نداشت. اما دوستانی را به صورت فردی و منفک از دستگاه میشناختم، به نظر من اگر دوستان به این باور رسیده اند که اهل قلم نیاز به کانون دارند باید بنا را بر ایجاد کانونی صنفی بگذارند و این امر نباید به تعارض و مبارزه و لشکر کشی بینجامد. به جای اعلام جنگ باید لشکر را جمع کرد. کانون هم نیامده میخواهد با سانسور مبارزه کند. ابتدا باید کانون را تشکیل داد و جمعیت آن را زیاد کرد بعد وقتی تمام نویسندگان را زیر پوشش گرفت؛ آن وقت است که کانون میتواند کار عملی انجام دهد. اگر بنا به مبارزه با سانسور و ممیزی باشد از همان اول وارد دعواهای سیاسی شده اند. ابتدا باید قانونی تصویب شود که اگر کتابی مجوز نشر گرفت تمامی حقوق آن در اختیار نویسنده اش باشد. در این صورت بنا بر صنفی شدن قرار میگیرد. باید تنها قصد و نیت کار کرد فرهنگی باشد و از سوداهای دن کیشوتی دههی پنجاه فاصله بگیرند زمانی که کانون فعالیت رسمی خودش را آغاز کرد آن وقت میتواند مطالبات اعضایش را مطرح کند، با وجود اینترنت، سانسور عملا دیگر فاقد کار کرد شده و اعمال آن محتوم به شکست است.[۵]
جابهجایی ممیزیها در طول تاریخ
ما نباید بنا را بر آن بگذاریم که آنچه از غرب رسیده مطلق است. به امور مطلق در سرزمینهایی که مسائل نسبی دارند باید نسبی نگاه کرد. حتی فرانسه نیز روز گاری دچار ممیزی بود، از هوگو و استاندال تا سارتر و کامو گرفتار ممیزی بودند و مدام حدودی وضع میشد که نمیتوانستند از آن تعدی کنند. عرف عام، جامعه و تودهها این خطوط را جابه جا میکند. «فاسق لیدی چترلی» ابتدا در انگلستان اجازه چاپ نگرفت یا «مدار رأس سرطان» بعد از ۳۵ سال مجوز چاپ گرفت. مرزیان سنت به سادگی حاضر به عقب نشینی نیست. اسلام ربطی به سنت ندارد. سنت مجموعهی آداب و عادات نیاکان است که ظاهرا بدون آن سنگ روی سنگ بند نمیشود، آمریکا و اروپا هم سنت دارند، در حالی که دست هر بچهای موبایلی با انواع تصاویر، فیلمها و نوشتهها قرار دارد، هستند کسانی که هنوز معتقدند آثار لارنس خطرناک است. کسی که کار فرهنگی می کند مدام میان خودش، جامعه و نظام حاکم در تردد است. در این مملکت سطح سواد هر اندازه به لحاظ مدرک بالاتر می رود به لحاظ اندیشه پایین می آید. در ایران، زمانی که بیست میلیون جمعیت بود تیراژ کتاب سه هزار نسخه بود؛ الان با هشتاد میلیون جمعیت تیراژ کتاب هزار نسخه است. رسانه ها در این ماجرا دخیل هستند. در چنین جامعه ای حتی سید مرتضی آوینی را می توان به راحتی کتک زد؛ کافی است بگویند راوی «روایت فتح» ضدانقلاب است. به نظر من روشنفکرهای ما خردورزی نمی کنند. اکابر ما از اول تاریخ ماقبل مدرنیته، تا آخرین نفسها و بزرگترین نماینده اش، ملک الشعرای بهار، چطور با قدرت کنار می آمدند و تعامل داشتند؟ زمانی که ملک الشعرا به زندان افتاد، فضلا به او گفتند: «در کف شیر نر خونخوار های اکی به تسلیم و رضا شد چاره ای؟» اگر مرغ بهار یک پا داشت ما امروز سبک شناسی شعر را نداشتیم. مخالفت با حکومت کار مدرس است نه بهار. من اگر بخواهم بین بهار و مدرس یکی را انتخاب کنم، جانب بهار را می گیرم.[۵]
جایگاه فردوسی در زبان فارسی
«اهمیت فردوسی در درجۀ اول این است که بعد از دو یا سه نسل زبان فارسی را احیا کرد. حکومت بنیعباس قصد داشت زبان فارسی را در این طرف رود جیحون، یعنی منطقۀ ایران، از بین ببرد؛ اما موفق نشد. فردوسی دریافته بود که باورهای اسطورهای نسلدرنسل و ورای حکومتها در ذهنها وجود دارد؛ فردوسی با استفاده از این باورهای اسطورهای که در اذهان ایرانی وجود داشت، شاهنامه را سرود تا به انسان ایرانی بگوید تو شأن پایینی نداشتی. شاهنامه را سرود و با احیای هویت ایرانی و پیوند دادنش به زیرساختی که میدانست به تشیع در ایران منجر خواهد شد، هوشمندی خود را نشان داد. وجهۀ دیگر اهمیت شاهنامه پس از احیای زبان فارسی و احیای آیین و رسوم این است که با منظوم کردن اسطورهها، ولایتمداری و روح تبعیت ایرانیها را یادآوری کرد، فارغ از اینکه شهریار کیست. این ولایتمداری و تبعیت در ماجرای زندانی شدن اسفندیار و وقتی که در روز آزادی خود زنجیرها را خودش پاره کرد و گفت من اسیر فرمان بودم نه اسیر زنجیر، نشان داده شده است که از این دست ماجراها در شاهنامه بسیار وجود دارد. فردوسی در زمامداری و حکومتداری در شاهنامه آموزگاری میکند، ایرانیان پس از دوران مشروطه، گرفتار تفکری شدند که هر کس برای مستقل بودن باید طرز تفکر خاصی داشته باشند؛ پرداختن فردوسی به وحدت مردم در شاهنامه، میتواند یکی از پادزهرهای گسست در بین مردم باشد. بینش فردوسی یک بینش شگرف اس، انسان ایرانی با رجوع به حافظه نمیتواند خودش را بشناسد. ما با رجوع به سعدی، با وجه عاطفی خودمان روبهرو میشویم؛ اما فردوسی تمام وجه انسان ایرانی را نشان میدهد. خطری که امروز انسان ایرانی را تهدید میکند، بیهویتی است با خواندن شاهنامه ایرانی میمانیم. فردوسی به باورهای ما عمق میدهد و ریشهمان را به ژرفا میرساند».[۱۱]
سرودن شعر سپید از سرودن هرگونه شعر کلاسیک سختتر است
من معتقدم شعر سپید از قصیده، غزل و از هرگونه شعر کلاسیک گفتن سختتر است. چرا که شما در فقدان وزن، قافیه و ردیف که جادوی اصلی شعر است باید از هیچی این جادو را تامین کنید. به عنوان مثال شعبده بازی که میخواهد خرگوش از کلاه درآورد یک کلاهی دارد ولی در شعر سپید کلاهی وجود ندارد. شما باید از کلاهی که نداری یک خرگوش در بیاوری. برای همین است که برخلاف اینکه ۵۰ و ۶۰ سال از شروع این قالب شعری گذشته است ولی این قالب منحصر به یکی دو شاعر است. کسی که میتواند شعر کلاسیک بگوید اگر نظم و نثر سبک خراسانی را خوب بخواند و مدتی از استادی که تخصص در هندسه کلمات دارد بهره گیرد میتواند شاعر موفقی در شعر سپید شود. چیزی که باعث فریب خوردن خیلیها میشود این است که میگویند ما هر چه میخواهیم پارهپاره زیر هم مینویسم و اسم آن را شعر سپید میگذارند و در آخر کتاب در آوردن کار خاصی ندارد بلکه برخی شاعران هزینه را پرداخت میکنند تا کتابشان چاپ شود.[۴]
حضرت امام را فقط در سیاست خلاصه کردند
من سالیان سال شعر عاشقانه میگفتم و بعدها اولین اثر آیینیام شعری در مدح حضرت علی (ع) بود. من آن زمان در مسیر دینی تحت تاثیر و تربیت آقای رضایی قرار گرفتم و در ادامه علاقه حضرت امام خمینی (ره) به عرفان ما را جذب خودش کرد. متاسفانه امروز پس از رحلت ایشان این وجه شخصیتی امام از یادها رفت و هیچگاه مورد توجه قرار نگرفت و آن مرد بزرگ را فقط در سیاست خلاصه کردند. متاسفانه اندیشه و حتی خود شخصیت امام در اختیار یک عده خاص قرار گرفته است. یعنی فقط یک عده حق دارند در مورد امام و اندیشه های ایشان صحبت کنند. امروز اگر کسی بخواهد درباره امام مطلبی بگوید یا بنویسد باید از فلان موسسه اجازه بگیرد که اگر مورد تایید بود آن را منتشر کند. امروز امام صاحب دارد و امام مال همه نیست.[۴]
حال شعر ما خوب است
ایرانیها جز شعر دستاورد دیگری ندارند. یک دورهای معماری و خوشنویسی داشتیم که غرب آنها را از ما گرفت. اینکه میگویند بحران مخاطب و بحران شعر داریم نگاه درستی نسیت. چرا که حدود ۷۰ درصد شعر ما پنهان است. شاعران زیادی هستند در گوشه و کنار این سرزمین که اشعار خوبی میسرایند وقتی به آنها میگوییم کتاب اشعارشان را منتشر کنند میگویند ما علاقه به این کار نداریم و نمی خواهیم سعدی یا حافظ بشویم. به نظر من گستردگی شعر فارسی روز به روز درحال افزایش است و من به شدت برخلاف چیزهای دیگر به شعر امیدوار هستم.[۴]
گوشها با موسیقی مبتذل آشنا شدند
روزگار جوانی ما با این اشعار حافظ که میگوید: «رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس / گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت / در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت» مردم گریه میکردند. در حال حاضر مخاطب زیاد و عامی تر شده است. رسانه فراگیر، تلویزیون مجال مطالعه نمیدهد. سالی یکبار اخبار مراسم عزاداری را منتشر میکند ولی در گذشته هفتهای یکبار جلسات روضه برپا بود و جلسات روضههای خانگی بیشتر بودند که متاسفانه این نوع جلسات کم شده است. اگر ساعتها بزرگترین موسیقیدانهای جوان تکنوازی کنند انسان عامی تکان نمیخورد اما وقتی خوانندهای مبتذل برایش پخش کنیم به جنب و جوش میافتد. متاسفانه گوشها با موسیقی مبتذل آشنا شدند. اگر موسیقی اصیل ایرانی برایش بگذارید میگوید این مزخرفات چیست. چرا که نمیفهمد. حال فکر کنید همین فرد میخواهد عزاداری کند شعر باید نزدیک به ترانههای مبتذل باشد. مولانا میگوید زمانی که در بلخ بودیم همه از ما علم می خواستند اما از وقتی آمدیم اینجا همه شعر میخواهند. مداح نگاه میکند که مخاطب با چه شعری به جوشش در میآید. ما در حوزه شعر آیینی و مداحی از حاج علی انسانی بگیرید تا حاج سعید حدادیان داریم که همه این عزیزان شاعران جدی هستند. شعر قابل اعتنا و قابل توجهی دارند. من یادم هست یک سالی با حاج علی انسانی روضههای مختلف میرفتیم، حاج علی که در شعر بسیار سختگیر است ولی در بعضی از مجالس شعر سست و ضعیف می خواند و میگفت چه کنیم مردم باید گریه کنند و باید شعر را بفهمند. متاسفانه این نگاه وجود دارد که اشعاری که برای محرم امسال میگویند، سال آینده کارایی ندارد و البته بر روی ترانهای که در طول سال رواج پیدا کرده نوحه میگویند. به همین علت است که از بین می روند و ماندگار نیستند.[۴]
دولتها تعمداً در مسئله علم نظارت نمیکنند
جمهوری اسلامی تنها کشوری است که کنار دیوار دانشگاه معتبرش نوشته است انواع پروپزال و پایان نامه به فروش میرسد و آموزش عالی ما هیچ واکنشی نسبت به این مسئله نشان نمیدهد. من در تعجبم که چرا دولتهای ما به این فکر نمیکنند که کسی که میخواهد دکترا را از طریق پول بگیرد در آینده چه چیزی میخواهد به جوانان ما درس بدهد. به نظر من دولتها تعمداً نظارت نمیکنند. هستند کسانی که فوق لیسانس ادبیات دارند اما دوخط قابوسنامه نمیتوانند بخوانند.[۴]
یک پادشاه عاقل
ما باید غرامت ورود به جهان متجدد، هم به معنای مدرن و هم پست مدرن را پرداخت کنیم. ما ایرانی ها در تاریخ پادشاهی تقریبا فقط یک حاکم عاقل داشتیم که آن هم کریم خان بود و گرنه بقیهی پادشاهان ایرانی همگی فقط به گسترش مرزها می اندیشیدند. هیچ کدام از نظام های ایران نه دست به کشاورزی و اقتصاد زدند نه دست به تفکر.[۵]
رو به گذشته داریم
ما از حیث تاریخی به گذشته رو داریم. فرق ندارد که سوار بنز شویم یا خر چرمیه. هر چقدر هم پول دار و به ظاهر متمدن باشیم هنوز به حيث اندیشه عقب هستیم. زمانی که کسانی برای سریالی کلمبیایی نذر می کنند که زن و مرد فیلم با هم ازدواج کنند. شما به من بگویید این یعنی چه؟ چطور به این فکر نمی کنند که این فقط یک فیلم است! چرا برای یک امر موهوم باید صلوات بر محمد و آلش فرستاد که زن و مردی داخل فيلم با هم ازدواج کنند؟ این مسائل برای یک روشنفکر یاوه است؛ روشنفکرهای ما همه در آرمان شهر زندگی می کنند. جامعهی ما از هشتاد میلیون نفر تشکیل می شود نه از اعضای کانونی متلاشی یا در حال تشکیل، جالب است که بلایای اصلی را مردم متحمل می شوند و کارهای اصلی را هم اینها از پیش می برند. تودهی مردم مثل سیل می ماند. تیراژ سه هزار نسخه کتاب برای روشنفکرها شکست است. باید دنبال تیراژ هشتاد میلیونی بود.[۵]
سینما نان ادبیات را آجر کرده!
سینما نان ادبیات را آجر کرده؛ لاجرم، ستاره ها از بین بازیگران هستند. در سینما هم تا زمانی که نظام اندیشه ای ثابت نداشته باشیم، نمی توانیم برابر هالیوود قد علم کنیم و سینما هم مسائل خودش را دارد ولی وضعیت ادبیات نسبت به سینما وخیم تر است. مصيبت این است که ما خیال می کنیم چون دین داریم از فرهنگ بی نیازیم. من معتقدم تمدن تکنیکی خودش کار خودش را می کند.[۵]
نیاز به خودآگاهی داریم
ایرانی ها به خاطر نهان روش بودن شان چیزی نزدیک صدسال از مدرنیته می خوردند و به آن می خندیدند. از سال ۵۷ همه مان در ورطهی مدرنیته هستیم. اتفاقا اگر انقلاب اسلامی نمیشد ما همچنان بیرون از متن مدرنیته بودیم، باید در آن می افتادیم. «جهان را جهاندار دارد خراب». باید حتما در آن می افتادیم. اولین بار است که در تاریخ چند هزار سالهمان خود را ناگزیر می بینیم که به خود آگاهی بپردازیم. انسان ایرانی هیچ وقت لازم نمی دیده که خود آگاهی داشته باشد. اینکه بعضی ها می گویند انسان ایرانی حافظه ی تاریخی ندارد خب برای این بوده که نیازی نمی دیده است. از طغرل و محمود و مسعود و خوارزمشاه بگیر تا شاهان قاجار، همه شان برای انسان ایرانی شبیه هم بوده اند. نظام دیوانی این مملکت تا روزگار قاجار یکی بوده است. آنهایی هم که رو آوردند به عالم دیگر، مثل مولانا و شیخ بهاء الدین کبری و عطار، منقطع شدند و راه فردا آمدن را پیش گرفتند. این است که در تاریخ فلسفه می بینید به تعبیر سید جواد طباطبایی عزیز، به انسداد تفکر رسیدیم بعضی می گویند اینجوری نیست. اما من می گویم هست، نمی دانم ایشان چه فکر می کنند دربارهی آینده اما من معتقدم اگر شانس زنده ماندن داشته باشیم ولو انگلیسی زبان بشویم که می شویم، اندیشه بسط و گشایش پیدا می کند. همین که ما یکی را پیدا کرده ایم که بگوید ما در قدیم دچار انسداد اندیشه بوده ایم این یعنی آغاز گشایش اندیشه سیاسی. فقط فارابی بوده است که می پردازد به اجتماع و نظام مدینه؛ بقیهی فلاسفه می دانستند که اگر از این حرف ها بزنند آویزان شان می کنند.[۵]
از شعر با یوسفعلی میرشکاک
ما ایرانیها شعرمان همراه با ساز بوده است و در هر منطقهای ساز میزدند و شعر میگفتند و میخواندند. در موارد بسیاری اینها وزن را بهاندازه موسیقیای که میزدند توسعه میدادند؛ گاهی کوتاه میکردند و گاهی فشرده میکردند. من این را دنبال کردم و دیدم اینها در دل آن ایران بزرگ یک سرش تا هند میرود و یک سرش به مصر میرسد. شعرهای موردی بوده که در شمال رایج بوده، در جنوب هم شعرهای خاص خودشان وجود داشته، در مناطق کویری و... هم همینطور. همه این شعرها هم یک چیزی از گذشته در آنها هست؛ اصطلاحاً «سر بیت» میگفتند؛ سر بیت یعنی یک مصرع از شعر قبلی، یا شعری که از عزای مرده قبلی مانده بوده را ادامه میدادند. این را در وزن خاصی بیان میکنند و میزنند و گریه و زاری میکنند.
الحمدالله چون چشم ما همیشه آنطرف است، یعنی از همان زمانی که ملکه بزرگ، ملکه خورشیدکلاه و زرینکلاه در روزگار صفویه سوار شد، دیگر رفتیم که رفتیم و ما هیچ چیزی نداریم و همه چیز آنطرف است! تا رسیدیم به اینجا، که اگر انقلاب هم نمیشد، تا الان همین مقدار زبان فارسی هم هست، وجود نداشت. الآن هم علیرغم اینکه خیلیها سر و صدا کردند و حتی حضرت سیدنا القائد هم گفتند، بدبختانه فخر انسان ایرونی خودباخته این است که بچهاش در مهدکودک قبل از اینکه یاد بگیرد بگوید «پدر» و «مادر»، یاد بگیرد بگوید «ددی» و «مامی»! یا مثلا یک جمله به زبان فرنگی یاد بگیرد و پدر و مادرش بتوانند پز بدهند و در جمع بگویند برای عمو این جمله را بگو!
خب حالا در این وضعیت شعرا ماندهاند و انشاءالله که شعرا تکانی بخورند! مصیبت این است که این شعری که به ما رسیده، آن شعر قبلی و کهن نیست؛ نه فقط شعر، کل مسائل امروز ما تقریبا همین است. همین امروز تشیعی که امروز مانده جز در معدودی از آدمها برای بقیه دستگاه نان خوردن است؛ مثلا همین حاج علی انسانی که وقتی میبیند در مراسم اربعین دلقکبازی شروع شده است، پا میشود و میرود و بعد مدیر فرهنگی ما میآید میگوید «قسمتش نبود»! یعنی فهم فرهنگی این مدیر همینقدر است که وقتی حاج علی انسانی به دلقکبازی در اربعین اعتراض میکند، او اصلا قصه را نمیفهمد! و این سهم فرهنگی است که قسمتِ علی انسانی و امثال او شده است! اینجا جای زندگ برای کسانی امثال ما نیست، مگر اینکه اهل مماشات باشید، که خب ما هم نیستیم!
قلندری گفت «رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین/ نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین// نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین/ اندر دو جهان کهرا بود زهره این؟» وقتی مدیر فرهنگی یک مجموعه فرهنگی این است چه میشود کرد! این است که از یک زمانی، یا نه، خیلی وقت است که سیدنا القائد از وضعیت فرهنگی به شدت ناراضی است؛ چون میبیند درخت امرود است و فرقی هم نمیکند چه کسی میرود بالا، چه رئیسجمهور باشد، چه وزیر و وکیل و مدیر فرهنگی و...، هر که میرود انگار مسخ میشوند و این خاصیت این قضیه است. بگذریم!
بنابراین شعر اصلاً آن چیزی نیست که در اینجا هست. اینجا شعر مایه پز و تمایز شده تا این بتواند خودش را از آن برتر ببیند و آن دیگری خودش را از این! عربها اصلاً اینطور نگاه نمیکردند. به قول «نزار قبانی» این معجزه نیست که کسی در میان عرب شاعر باشد، معجزه این است که کسی در عرب شاعر نباشد! شما باید مثل من در جنوب و بین اعراب زندگی کرده باشید تا این معنا را درک کنید. داماد ملاحسین همسایه ما در شوش، در یک تصادفی در دوران قبل از انقلاب، پایش شکسته بود. خانمش هم اذیتش میکرد؛ این آدم بیزبان لب رودخانه شوش دانیال مینشست و شروع میکرد فیالبداهه شعر گفتن درباره حال و احوال خودش و شعرهایش در هوا گم میشد! شعر نیایش است و از اول هم همینطور بوده است؛ اما ما ایرانیها میگوییم او شاعر است، او ناشاعر است! در امت واحده اصلا اینطور نیست، این وسیله نیایش بوده، درست عین ساز.
اینکه میگویم مرتضی از سخنوری گذشته است، یعنی دربند این نیست که ببیند مثلاً حاج علی انسانی، یا بنده و دیگران چه بگویند و او چیز دیگری بگوید. میگوید کارت را بکن، قرار است شما پیامی، دردی، داغی را بیان کنید، یا مثلا شخصی مثل یوسفعلی را برانگیزی که بیاید اینجا این حرفها را راجع به شعر بگوید. به این معنا خود شعر هیچ اهمیتی ندارد، شما به ائمه(ع) و اهلبیت(ع) هم برگردید میبینید که مثلا گدا آمده در زده و امیرالمومنین (ع) فرمودهاند دخترعمو گداست، یک نانی به او بدهیم و نان را از حسن(ع) و حسین(ع) و دیگران جمع کردند و به گدا دادهاند! خیلی ساده است ولی موزون حرف میزدند. یا مثلا آن غزلی که شب عاشورا، آقا اباعبدالله(ع) برای لیلی خودشان حضرت رباب(س) میگویند، خیلی اوزان و کلمات سادهای است ولی شعر است.
بنابراین داستان شعر خیلی پیچیده است، به ویژه در اسلام. شما میدانید قبل از اینکه آقا رسولالله(ص) پیغمبر شوند، این جماعت بربر دوره جاهلیت در کنار بتهایشان قصاید را با آبطلا مینوشتند و به بتها آویزان میکردند؛ یعنی کلام در بین آل اسماعیل خیلی بالامرتبه بوده، البته نه هر کلامی. شعر به طور یکباره و بدون خطخوردگی میآید. این مقام شاعری است و هر وقت طوری شدید که سازی باشید در چنگ شعر در این وضعیت واقعا شاعر هستید. چون ما شعر را نمیگوییم، اینکه آقا رسولالله(ص) میفرماید «اَلشُّعَراءُ تَلامیذُ الرَّحْمن» یعنی شاعران شاگردان رحمان هستند، معنایش همین است. خود رحمان میفرماید «و ما علمنا الشعر». اینها دقیق نشان میدهد که یک چیزی به شاعر دیکته گفته میشود و شاعر دیکتهنویس است و شاگرد حضرت حق سبحانه و تعالی است. یا وقتی میفرمایند «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً». که البته از آن طرف هم میفرماید «و إنّ من البیان لسحرا»؛ مثل چه؟ مثل شعر جناب رشید وطواط که اول به نظر میآید با سنایی و خاقانی همسطح است، ولی بعد معلوم میشود فقط صنایع است.
اینطور هم میشود شعر گفت، چون من سالها هندسه کلمات درس دادم، به شما میگویم که مثل شاملو و مثل اخوان، و مثل علی معلم هم میشود گفت. خیلی ساده است؛ یعنی مصادر زبان شاعر را میشود گیر آورد و آنها را آموخت و طبق آنها شعر گفت؛ آدمی که کارش این باشد، حتی میتواند این را به دیگران هم یاد دهد. به همین دلیل احمد شاملو شدن خیلی کار آسانی است. بدبختی ما ایرانیها این است که میگوییم شعرتان شبیه فلانی است! طرف هنوز قدم اول تمرین شاعری است به او میگویند شما باید از اول مستقل باشید! بگوی ببینم سبکتان چیست و کجاست؟! بابا این آقا آمده مشق کند، آمده سربازی! به سرباز میگویند درجهات کجاست؟! مگر سرباز باید درجه داشته باشد؟ طرف آمده یک شعر برای مطبوعات فرستاده، به او میگویند زبان ویژه ندارید! این حرفها را از کجا یاد گرفتند؟ چون اینها بوزینه غرب هستند، اینطور شدهاند. خب چه کار کنیم زبان ویژه پیدا کنیم؟ یک تکه آن را پاک کن، کلمات را عجق وجق کن، نارسایی در آن بینداز، این میشود «زبان ویژه!». بگذریم! حرفم در یک کلام این بود که مرتضی از اینها گذشته است.[۱۲]
بومیگرایی در شعر
بومیگرایی قابل تزریق به شعر نیست. حافظ که جهانیترین شاعر ما است، جز یکی دو مورد سخن دیگری از سرزمین خود در شعرش نمیآورد و تازه همانها هم که آورده است، منظورش شهر و دیار فارس که در آن ساکن بوده نیست؛ مولانا نیز همینطور.[۱۳]
ویژگی شعر کلاسیک ما
ویژگی شعر کلاسیک ما توحید و وحدت وجود و سیر الی الله است، جدای از این موارد نمیتوانیم از شاعر ایرانی توقعی داشت و بخواهیم که هویت دیگری را به شعرش منتقل کند. شاعر زمانی صاحب شعر میشود که ژرفای وجودی او به موضوعی دست بیابد و حس و عاطفه وی در درونش به آن موضوع متجلی شود.[۱۳]
شعر، هویت ایران است
شعر، مهمترین ابزار ابراز هویت قوم ایرانی است، افزود: همه فلسفه و عرفان و هویت ایرانی به کمک شعر متجلی سده است. ما وقتی میتوانیم به واسطه این شعر جهانی باشیم که بومیتر از بقیه با آن برخورد کنیم. جهانی شدن در روزگار ما اگر به معنی نداشتن هویت قومی خاصی باشد موجب میشود که در هیچ جای جهان ما را به رسمیت نشناسند. اگر فکر کردهایم با اعراض از هویت خودمان در جهان پایگاهی به دست خواهیم آورد، باید بدانیم که در جهان، ما را بدون هویت به اندازه یک کف دست هم جا نمیدهند. مشکل امروز ما این است که فکر میکنیم که اگر پوستمان را بکنیم و گوشتمان را به قصاب بدهیم و استخوان را در زباله دان بریزیم، تشخص میگیریم و جهانی میشویم؛ در حالی که این غلط است.[۱۳]
شاعر همانند پرندهٔ اساطیری است
هنر موضوعی نیست که سقف و اندازه داشته باشد. مانند نظامهای صنفی است. مثل دانشکده افسری حتی؛ باید مدتی در آن به سختی تن داد؛ با شرایط آن ساخت تا بعد بتوان به واسطه آن قدرت به دست آورد و حتی کودتا کرد. شعر هم عین همین موضوع است. شاعری که بخواهد بدون تمرکز روی مطالعه و آزمون هنر و زبان خود به دنبال چسبیدن به جعبه جادوی ملعون رایانه و اینترنت باشد، خاصیتی نخواهد داشت. شاعران جوان باید خودشان فارغ از ظواهر جشنواره به تربیت خود اهتمام بورزند. شاعر همانند پرنده اساطیری است که نمیتوان گفت کی و کجا تخم میگذارد! پس سعی کنید شعرتان را به جایی برسانید که پایداری از درونش بجوشد نه از بیرونش.[۱۳]
ادبیات، حافظهٔ تاریخی ملتها
چیزی که باعثِ داشتنِ حافظهی تاریخی در یک قوم میشود، ادبیات است؛ کاری که بزرگان غرب هم انجام دادهاند: مثلاً گوستاو فلوبر در «سالامبو» جنگها و زوال قوم کارتاژ را بهموازات یک داستان عاشقانه روایت میکند یا مانند نگاه ویکتور هوگو به انقلاب فرانسه در «بینوایان».[۱۴]
جوانهای جدا از تاریخ
شیوهی استقرایی جماعت روشنفکر ما باعث شده خیلی از جوانهای ما خود را بیهویّت و جدا شده از تاریخ غنی خود بدانند. این تعمیم دادن مسائل و مشکلات فردی به جمع، عارضهای است که توسط روشنفکران ما به ادبیات، جامعه و فرهنگ ما تسری داده شده است. کسی که بدیها و پلشتیها را آگراندیسمان میکند، هنرمند نیست. ویکتور هوگو در سیاهترین روزگار تاریخ فرانسه، دزد را به تعالی میبرد (ژانوالژان در بینوایان) بازرس ژاور در هیبت مرد قانون، زمانیکه این تغییر را میبیند، خودش را از بین میبرد. کنشپذیری و انفعال نفسانی روشنفکر ما، بهجای دیدن خوبیها، بدیها را میبیند و بهجای اینکه خوبیها و بدیها را در کنار یکدیگر ببیند، فکر میکند هنر این است که بدیها را عام و فراگیر نشان بدهی. بههمینخاطر، روشنفکران ما در قرن اخیر به اندازهی بال مگس روی جامعهی ایرانی اثر نگذاشتهاند؛ گواه این سخن این است که از مشروطه تا انقلاب ۵۷، همهی تریبونها و میدانها در اختیار جامعهی روشنفکر بود ولی آخوندها بازی را میبرند؛ چون با مردم در ارتباط بودند. در این دوران، روشنفکر نتوانست روی مردم تأثیر بگذارد، چون ضعف و نقصان مردم را به تمام وجود آنها تسرّی میداد.[۱۴]
یوسفعلی میرشکاک از نگاه دیگران
محمدعلی مجاهدی
استاد میرشکاک به معنای واقعی کلمه در مقوله ولایت آن هم ولایت اهل بیت (ع) معنا میشود. هیچ شخصیتی دارای صفات «اضداد» نبوده است، تنها امام علی (ع) هستند که هم تجلیگاه صفات جمالیه و هم صفات جلالیه ربوبی بودهاند. میرشکاک که دارای منشهای جلالی و جمالی است؛ ریشه در قبض و بسطهایی دارد که خداوند برای بندگان مقرب خود قرار میدهد. این منش ریشه در هویت جلالی و جمالی حضرت حق دارد هرچه نصیب و سهم انسان از این دو کانون افزایش یابد به همان اندازه بصیرت و عیار معرفتی او بالا خواهد رفت. به وضوح این دو ویژگی صفات الهی در وجود میرشکاک مشاهده میشود. هرچه میرشکاک دارد از فرهنگ عاشورا است، ایشان جرعه جرعه بلاهای این راه را چشیده و قدر این بلانوشیها را میداند. اگر میرشکاک در سخنان خود از اساتید شرق و غرب یاد میکند در نهایت به نماد بسیار روشنی به نام امام حسین(ع) میرسیم، امیدوارم رهروان این مسیر خطیر با قدرت قدم برداشته و از آثار این شاعر بهرهمند شوند.[۷]
مسعود ده نمکی
بسیاری از افراد مدیون میرشکاک هستند؛ ایشان توانستند ساحت شور و شعور انقلابی را در دهه گذشته پیوند بزنند. در سالهای اولیه پس از جنگ، حرفهای زیادی وجود داشت که مانند بغض در گلو بعضیها باقی مانده بود، این بغضها تبدیل به فریاد شده که نام آنها را چماق و یا مطالبات انقلابی گذاشتند. مطالبات انقلابی نیاز به تئوریزه شدن داشت که ما بلد نبودیم و تنها میدانستیم که چه چیزهایی میخواهیم که آن هم کافی نبود. افرادی بودند که این پرچم را برافراشتند اما پیوند میان موج اجتماعی و اندیشه ورزی برقرار نمیشد، : زمانی که نوع فریادها با قلم میرشکاک در نشریات آن زمان پیوند خورد، شاهد این بودیم که از اندیشههای ما بیشتر از شمشیرمان میترسند. ورود میرشکاک به محافل اجتماعی تمرین دموکراسی میان بچههای حزباللهی بود که تحمل نقد مخالفان و روشنفکران را افزایش میداد. زمانی که نشریه شلمچه را توقیف کردند به برخی از روزنامههای اصولگرا گفتم چرا از ما دفاع نمیکنید؟ که پاسخ دادند: چون تابلوی شما میرشکاک شده است. پس از آن ماجرا در دیدار با مقام معظم رهبری بغض من ترکید و گفتم هم مداحان و هم روشنفکران و هم چنین گروههای چپ و راست با ما مخالف هستند که حضرت آقا فرمودند تاوان استقلال است که این اتهامات وجود دارد و این حرکت نشان دهنده استقلال شما است. ورود میرشکاک در کنار افرادی که مطالبات جنگ و جبهه را داشتند از جهت اجحافی که در حق آوینی شده و در اینجا جبران گردید، پراهمیت بوده است. به این معنا که از اندیشههای آوینی در زمینه مطالبات انقلابی استفاده نشد ولی ورود میرشکاک این نقیصه را جبران کرد. اگر بگوییم میرشکاک آوینی ثانی است، کم نگفتهایم و باید ارزش این استاد را بدانیم.[۷]
علیرضا قزوه
پشت سر یوسف و امثال ما خیلی حرف است، این مطالب در حالی عنوان میشود که من بهخاطر دارم زمانی که با یوسفعلی از سفری از مشهد برمیگشتیم، وی در هواپیما به من گله کرد که دیگر پیر شدهام و اگر از دنیا بروم نگران معیشت و سرنوشت خانوادهام هستم. در این روزگار به نام شعر کارهای مختلف و بیهودهای صورت میگیرد از پیشنهاد خود به وزیر ارشاد یادآوری کرد و به وزیر پیشنهاد کردم به جای اینکه این همه کتاب در خصوص حافظ و سعدی تهیه شود، این مبالغ را هزینه افرادی مانند یوسفعلی میرشکاک کنید. اگر امثال یوسفها را اروپا داشت روی سر میگذاشت و به نامشان خیابان درست میکرد اما ما چنین کارهایی بلد نیستیم.[۷]
سعید قاسمی
یوسفعلی میرشکاک را یکی از برکات شهادت مرتضی آوینی برای خود دانست. در چنین روزگار عجیب و غریبی که ما در خصوص قهرمانان فرهنگی کشور که خط نگهدارند، غفلت میکنیم باید بدانیم که این افراد برجهایی هستند که در این روزگار، ما حق را از باطل تشخیص دهیم. امثال میرشکاک از ۲۰ سال پیش گیر و پیچهایی که الان درگیر آن هستیم را میدیدند. آقا یوسف پته این آدم را همان زمان که هیچ کس تشخیص نمیداد، با مقالات مختلف روی آب ریخت و روشنفکری یعنی همین. امثال مهاجرانی در دورههای مختلف صدرنشین هستند و امثال یوسفعلیها زمینگیر، اظهار تأسف کرد. چرا باید کسی با قد و قواره میرشکاک، دغدغه معیشت داشته باشد؟ نه بیمهای نه حقوق مکفی. چرا باید وی برای گذران زندگیاش چند بار کتابهایش را بفروشد؟[۷]
نادر طالبزاده
جذابیت کشور از وجود افرادی مانند یوسفعلی میرشکاکهاست، دشمن از انرژی هستهای ما و سانتریفیوژها نمیترسد بلکه از امثال میرشکاکها واهمه دارد.[۷]
اظهارنظر یوسفعلی میرشکاک درباره دیگران
احمد شاملو تاریخ مصرف ندارد
به هیچوجه دوره گذار از شاملو فرا نرسیده و شاملو به هیچ وجه شاعری نیست که تاریخ مصرف داشته باشد. وقتی شاعری به فرم میرسد، دیگر نمیتوان از او گذشت. میتوان از کنارش برای مثال عبور کرد و رفت به سمت آینده. از شاعری مثل «رودکی» نمیتوان گذشت. چطور میتوان از شاملو گذشت؟ شاعر وقتی وارد تاریخ یک قوم شد و قلمرویی از فرهنگ را به خودش اختصاص داد، دیگر حذفشدنی نیست و شاملو به اینجا رسیده است و آنهایی که میخواهند با هیاهو شاملو را کنار بگذارند، حالا چه دولتی باشند چه حاسدان شاملو، به نظر من هرگز موفق نخواهند شد. نه شاملو، نه اخوان و نه فروغ پدیدههایی نیستند که بتوان با آنها تخمینی رفتار کرد. ما شاعر تخمینی داریم مثل «حمیدی شیرازی» یا «مهدی سهیلی» یا «کارو». شاعران تخمینی برای یک دوره هستند و بعد از یک زمانی تمام میشوند اما شاعرانی مثل شاملو و فروغ به یک پایگاهی رسیدهاند که نمیتوان از آنها عبور کرد و کسی هم ملزم نیست از آنها تقلید کند اما آنها هرگز پایان ندارند.[۱۵]
جایگاه آیدا در شکلگیری شخصیت احمد شاملو
معتقدم این آیدا بود که شاملو را شاملو کرد. شاملو از جمله شاعرانی بود که بدون یک تکیهگاه عاطفی قوی نمیتوانست خودش را جمع و جور کند و این تکیهگاه را به نظر من و چنان که شعر شاملو گواهی میدهد و آن دگرگونی که در زندگی برای شاملو اتفاق افتاد به لحاظ منش و بینش با آیدا بود و به نظر من آیدا یکی از اساطیر پنهان ادب معاصر ماست. هیچکس دیگری هم مثل شاملو در ادبیات ما از این شانسها نداشته است، نه از شعرای روزگار قبل از انقلاب و نه از شعرای بعد از انقلاب، من چنین شانسی را ندیدهام و تعبیری که شاملو درباره آیدا به کار میبرد «مسیح مادر» به نظر من کاملترین تعبیر درباره آیداست.[۱۵]
از اصطحکاک هنری با شاملو تا تدریس هندسه کلام شعر شاملو
همان وقتها هم که با شاملوی عزیز درگیری قلمی داشتم، هندسه کلام شعرش را تدریس میکردم در کلاس هندسه کلمات. این دعوای من با شاملو هیچ ارتباطی با شأن او در شعر معاصر نداشت. شاملو، فردوسی را متهم کرد. لاجرم کسی باید پاسخش را میداد، هر چند جامعه روشنفکری ما سخت ناراحت شدند یا آنجا که شاملو گفته بود: «یک نفر میآید، یک دِلنگ و دولنگی میکند و یکی دیگر هم در کنارش عرعر میکند». خب این اهانت به تمام جامعه موسیقی بود اما حضرات روشنفکر این اهانت را برتافتند ولی نقد مرا نسبت به شاملو برنتافتند. به هر حال من احساس میکردم یک نفر باید روبهروی بزرگان ما بایستد و بگوید بزرگیتان سر جایش اما نباید هر چیزی که سر دلتان بود، بگویید. شاملو از جهت شعر مقامش از نظر من بسیار بالاتر از نیما یوشیج است و نوآوریهایش بسیار گستردهتر است. او یکی از مهندسان تاریخ جدید شعر ماست.[۱۵]
فروغ فرخزاد
فروغ؛ کاهنۀ مرگآگاه
گریز از ابتذال،نفرت از پستی و دورویی،دیوانه وار زیستن، بی پروا عشق و زندگی را آزمودن، تنهایی فرساینده و بی تکیه گاهی جانگاه را تاب آوردن، فروغ فرخزاد را اندک اندک، از چشم اندازهای ساده و ابتدایی اسیر و دیوار و عصیان دور کرد و بر منظری دیگر نشاند، این منظر مرگ «آگاهی» بود. فروغ در شعرهای پیش از تولدی دیگر نیز از مرگ در کنار عشق سخن به میان آورده است؛ امّا از مرگ سخن گفتن با مرگ«آگاهی»فاصلهء بسیار دارد و فروغ، این فاصله را به مدد ذات نیرومند خود و به یمن عسرتی که تقدیر برای وی رقم زده بود درنوشت.[۱۶]
شاعری که در ساحت نفس زندگی کرد
برای شاعر حقیقی،ره آموز حقیقت، عقل نیست،تنفس است، و در ساحت نفس، آنچه در وهم و خیال پیش میآید، با آنچه در عالم واقع اتفاق میافتد، برابر است، فروغ فرخزاد در ساحت نفس به سر میبرد و از کودکی تا مرگ از این ساحت بیرون نیفتاد و به عقل کارافزا هبوط نکرد. شاعری که در ساحت نفس زندگی میکند، در چشم نزدیکان خویش کودک مینماید و در چشم بیگانگان دیوانه. «کودک ماندن هم مایهء آزار شاعر است و هم ارتباط او را با جهان گمشده و برهوت درون حفظ میکند. شاعر، هم از دست سادگی کودکانهء خود در عذاب است و هم از گریزگاهی میسازد تا بتوان در آن، بیدغدغه ای دیگر خود را نیایش کند.» اگر این کودک واردگی نبود، فروغ در ساحت نفس نمی ماند و ستم های گوناگونی را که خویش و بیگانه بر او روا میداشتند تاب نمی آورد. شاید هیچ شاعری به اندازهء فروغ آزار ندیده باشد. امّا آزار خویش و بیگانه از شاعر کودکسان، جانی شعله ور و جنونمند می سازد و او را اندک اندک از افق شعر نیز فراتر میبرد. فروغ آینهء عسرت بود. کودک وارگی، زن بودن، مادر بودن، آن هم مادری که دیدار فرزند را بر او اجازه نمی دادند. شاعر بودن، حساسیت روحی، شدّت عواطف وحدّت فهم که هیچکدام در دایرهء اختیار فروغ نبودند، از او آینهء عسرتی ساختند که جز بی تکیه گاهی و تنهایی سیاه و انزوای دهشت آور خویش، چیزی را منعکس نمیکرد.[۱۶]
پسرش، کامی
فروغ در سه دفتر نخست یا از عسرت خود سخن میگوید، یا از عشقهایی که گمان میکند میتوانند این عسرت را از میان بردارند، یا از«کامی» پسرش که هم اساس عسرت او بود و هم رؤیای دردآلود و با شکوه او: همیشهء خدا، دلش پیش پسرش کامی بود، چادر سر میکرد و میرفت جلوی مدرسه تا پسرش را ببیند و پسرش وقتی او را میدید میگریخت و در برابر نوازشها و التماسهای فرخزاد فریاد میکشید: نه. برو، تو مادرم نیستی، و آن وقت فروغ فرخزاد تکیده و بینوا و خسته به خانه برمیگشت و آن وقت بود که آن احوال خاص و مالیخویایی اش پیش میآمد، روزهای دراز در اتاق را به رویش میبست و با کسی حرف نمیزد و غدا نمیخورد... اقتضای زنانگی، طلب تکیه گاه و اقتضای مادری عشق دیوانه وار به فرزند است، و فروغ بدون تکیه گاه و بدون فرزند، زیربار تقدیر خویش سالها زندگی دردمندانهء خود را دنبال کرد و به هر خس و خاشاکی چنگ زد تا از سرنوشت خود بگریزد، اما نتوانست. اگر میگریخت، شاعری بود همطراز بتهای روزگار نوجوانی اش که اکنون همه خاموش و فراموش مانده اند؛ امّا او در پنجهء ذات خود اسیر بود و نمیتوانست گستاخ و دلیر و کودک وار نباشد و از زیربار جنونمندی جان خویش، شانه خالی کند.تقدیر او چنین حکم کرده بود که در حصار عسرت خود اسیر باشد تا اندک اندک جنونمندی او کمال پیدا کند و کودک وارگی او به شهودی شگفت آور بدل شود و دلیری و گستاخی او در پشت چهرهء عشق و زندگی بشر امروز، تنزل و تدانی نفس انسانی را به نفس حیوانی و نباتی به تماشا بنشیند. یک عمر در ساحت نفس فردی، با عسرت خویش دست به گریبان بودن برای فروغ فرخزاد فهم حقیقت هستی بشر امروز، یعنی عسرت ازدحام نفوس را به ارمغان آورد. این مرتبت از ادراک، ورای شعر و شاعری است. گویی سالها عسرت و رنج و ریاضت ناگزیر و ناخواسته فروغ شاعر را به فروغ کاهن بدل کرده است. شعرهای تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، غالبا یا بیان سرگردانی ازدحام نفوس و وحشت و دهشت و تنزل و تدانی نفس امارهء جمعی روزگار ماست، یا پیشگویی وقایع پایان جهان. چندان که به نظر میآید، فروغ اخبار آخر الزمان را در هنگام شعر گفتن پیشرو داشته است.[۱۶]
رسیدن به کهانت و پیشگویی
برای شاعران دشوار است و فروغ این مرتبت را با خطر کردن یافت. البته بسیاری از شاعران خطر میکنند، امّا یا خطر کردنی کور و ناخواسته که به محض وقوف به عواقب آن برمی گردند و پشت میکنند و می گریزند، یا خطرکردنی آگاهانه، امّا در عرصه هایی ناارجمند همچون سیاست، یا نه چندان ارجمند همچون نوآوری در ادبیات. فروغ در افشای ساحت نفسانی خویش خطر کرد و این عرصه، ارجمندترین عرصهء خطر کردن آدمی است؛ زیرا آن که با تهوّر و گستاخی، نفس خود را افشا میکند، نه تنها از قید شرک و پرستش نفس امارهء جمعی میگریزد؛ بلکه شرک و ریا و نفاق ازدحام نفوس را نیز برملا میکند. آدمیان در مرتبت ازدحام نفوس میخواهند پنهان بمانند و در مغازهء جان تیره و تاریک خود دور از دسترس یکدیگر زندگی کنند و دروغ بگویند، نفاق بورزند، ریا کنند، چون موش به دزدی گناه بروند و شرک و کفر و حرص و حسد و گند و نکبت وجود خود را پشت نقاب چهرهء بیگناه نمای خویش پنهان نگه دارند، تا در چشم دیگران فرشته بنمایند. شاعری که خطر میکند و دلیرانه به افشای خود کمر میبندد، خواسته و ناخواسته، رستاخیزی کوچک پدید میآورد تا در آن، فرشته نمایان از وحشت آشکار شدن دیوهای درون خود، چون بید در باد بلرزند و زبان به ناسزا و تهمت بگشایند و دست به سنگ ببرند و بی اختیار برملا و رسوا شوند. پس از رسیدن به این مرتبت از حضور و یگانگی بود که در افقی فراتر از شعر، در انتهای فرصت خود ایستاد و فنای خود را از یک سو و زوال ذات انسان متنزل را از سوی دیگر به تماشا نشست و از عشق به مرگ آگاهی و از شعر به کهانت رسید. در این مرتبت بود که آرزو می کرد: «کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگری است، دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خسّت همیشگی خود را فراموش کرده اند...و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است...» امّا این آرزو را برای خود نمی خواست.چون دنیا را می شناخت: «دنیایی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و خفگی است و اسارت است»[۱۶]
انس با مرگ
انس با مرگ و انتظار فرارسیدن لحظهء واپسین از آغاز جوانی با فروغ فرخزاد همراه بوده اند و حتّی می توان گفت از کودکی؛ امّا بدل شدن این انس و انتظار به دلهرهء ویرانی، از هنگامی آغاز شد که فروغ به نهایت عشق مجازی دست یافت؛ عشقی که نه زودگذر بود، نه بلهوسانه، نه کورکورانه؛ عشقی که موجب تحوّل ذهن و زبان و جان و جهان فروغ شد. امّا همراه با این تحول ژرف بود که فروغ دریافت این عشق نیز محکوم به فناست. و همراه با این دریافت بود که نخست نومیدی و وحشت از فرو ریختن ناگهانی همه چیز، فروغ را تسخیر کرد. و سپس ترس از نامعلومی که فروغ آن را در همه چیز و همه جا حاضر می دید، اندک اندک، ناپایداری و فرّاری همهء صور زندگی و عشق و خوشبختی را بر او فاش کرد. تو گویی بیرون از کالبد خویش ایستاده است و زوال هستی خود را می نگرد. و آنگاه که به کالبد خود برمی گردد، در خود هیچ تمنایی جز مرگ نمیبیند. و در پرتو شهود خویش،درمی یابد که در تمام مراتب رشد جسمانی و سیر نفسانی همواره بی اختیار به سمت آن حقیقتی کشیده شده است که با همه چیز آمیخته است؛ امّا جز مرگ آشکار نمیشود. این دریافت موجب میشود که در وحدت جسمانی نیز که نهایت غفلت آدمی از مرگ است، به چشم بی اعتباری بنگرد. فروغ اکنون می داند که پناه بردن به هر صورتی از صور زندگی، محدود ماندن و فنا شدن در همان صورت را به دنبال خواهد داشت. بشر امروز برای گریز از تمام مصیبت های خود، برای فرار از مرگ، برای فرار از اعلام حضور مدام آن گنگ، آن مبهم، آن نامعلوم به کار پناه می برد و در آن نسخ می شود. فروغ پس از آنکه به ویرانی وجود خود تسلیم شد به فاجعهء مسخ شدن بشر پی برد و دریافت که برای انسان راهی به سوی رستگاری وجود ندارد. با این همه در غایت نومیدی و از نهایت تاریکی و تیرگی سرنوشت بشر، که خود به مدد مرگ آگاهی و تسلیم شدن به ویرانی وجود خویش، از آن گذشته بود، امید به ظهور آخرین صدا را مورد پرسش قرار میداد.[۱۶]
ه.ا.سایه
شعرهای شاعران را تایپ میکرد نه تصحیح
یوسفعلی میرشکاک با اشاره به پرفروش شدن کتاب خاطرات هوشنگ ابتهاج گفت: من این کتاب را نخواندهام و پول هم ندارم که ۷۵ هزار تومان برای خواندن خاطرات آقای ابتهاج بدهم، اما درباره این کتاب زیاد شنیدهام و درباره صاحب آن هم میتوانم بگویم که قطعا شاعر خوبی است. خاطرات ایشان به نظرم نه چیزی به ادبیات و خود او میافزاید و نه چیزی از آن خواهد کاست، ولی به هر حال این نوع کتابسازی و انتشار آن هم نوعی درغلتیدن به وادی تبلیغات است. شنیدهام که کتاب اسم بسیار پرطمطراقی هم دارد. ولی اینها همه حواشی است. ایشان شاعر آن غزل معروف «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» است و بقیه این اتفاقات هیاهو و سر و صداست. شاعران در این زمانه به هر حال بدون هیاهو و سر و صدا نمیتوانند زندگی کنند، برخی در جوانی دوست دارند این کار را بکنند و آقای ابتهاج هم شاید الان یادش آمده که در جوانی چندان پر سر و صدا نبوده و حال سَرِ پیری باید پر سر و صدا باشد! برای من عجیب بود که ایشان شروع کرده به انتشار کتابی که در آن درباره دوستان مُرده خودش قضاوتهایی کرده که شنیدهام بسیار فجیع است. من از ادب ایشان بعید میدانستم که چنین کاری بکند.
آقای ابتهاج علاوه بر نسبت با حزب توده، تا به حال خودش را به قدری انسان سنگین و وزینی نشان داده بود که هیچ وقت از او انتظار نمیرفت که درباره رفقای خود چنین حرفهایی بزند. به هر شکل بسیاری از آنها امروز مُردهاند و نمیتوانند از خود دفاعی داشته باشند و بگویند ما اشعارمان را برای آقای ابتهاج نمیبردیم که تصحیح کند، میبردیم که برایمان تایپ (ماشین) کند و ایشان تصحیح هم میکرد و ما هم میپذیرفتیم.[۱۷]
دادن القابی از قبیل «حافظ زمانه» کاری را حل نمیکند
باید دید که واقعا این عزیزِ بزرگوار چه کار کرده است در غزل روزگار ما. بعد از شهریار، ابتهاج یکی از مهمترین غزلسرایانی است که توانست غزل را احیا کند و نگه دارد. چون بعد از شیوع شعر نیمایی و شعر سپید و هجوم امواج مدرن غزل به ناچار داشت به انزوا میرفت و دیگر آنچنان جدی گرفته نمیشد. حافظ زمانه خواندن ایشان یا دیگران چندان محلی از اعراب نمیتواند داشته باشد برای اینکه غزل خواجه از انسان تا تصوف و دین و توحید و رندی و سیاست و نقد زهد و ریا و ... را شامل میشود، به تعبیری مجموع ویژگیهای قوم ایرانی را به صورت پنهان و آشکار در خود دارد. این ویژگی را شعر هیچ شاعر دیگری ندارد. اما در مجموع سایه یکی از بزرگترین شاعران غزلسرای روزگار ماست و به نظر من بیهیچ تردیدی چندین غزل ماندگار از او در تاریخ ادب فارسی جاودان باقی خواهد ماند.[۱۸]
در نقد مقایسه سایه با حافظ
اینها تعارفات است. چون اگر شاعری بتواند همین حالا مثل حافظ هم بنویسد میشود کپی. کپی از خواجه شیراز که لطفی ندارد. شعر سایه ابدا اینگونه نیست. طرز خاص خود او را دارد و قابل کپی شدن هم نیست، امضا دارد.[۱۸]
ویژگی بارز شعر سایه
یکی از مهمترین ویژگیهای شعر سایه هم در این است که این بزرگوار با حفظ نظام زبانِ کلاسیک غزل و زبان غزل عراقی، بدون اینکه به زبان معاصر ورود کند، یعنی تحت تاثیر زبان رسانهها و مطبوعات قرار بگیرد و زبان شعرش را به ابتذال آلوده کند، توانست پایگاه غزل را حفظ کند و شأنیت خاصی به غزل فارسی ببخشد و این نکته برای او جایگاه ممتازی در شعر فارسی به هم زده است. به نحوی که حتی آنهایی که یکسره شعر کلاسیک را نفی میکنند و آن را منفور میدانند نمیتوانند شأنیت و احترام غزل سایه را نادید بگیرند.[۱۸]
بده بستان سایه شاعر و سایه موسیقیشناس و تاثیر این دو بر هم
استقبالی که اهل موسیقی از سایه دارند به دلیل مراوداتی است که سالها با او داشتهاند و دیگر همه میدانند که سایه یکی از مدافعان جدی موسیقی سنتی ماست. البته موسیقیشناس برجستهای نیز هست و همین آشنایی باعث شده که در شعرش هیچگاه با زمختی و خشونتی که باعث بشود صدای خواننده بشکند یا در آهنگ واژگان اشکالی پیش بیاورد مواجه نشویم. یک زبان نرمِ شسته و رفته و صیقل خورده از دانش موسیقایی او میآید. اما مهمتر از در غزل سایه، در درجه اول بازتابی است از غزل به معنای عاشقانه خودش همراه با امیدواری و مبارزه اجتماعی و ستیهندگی که از دوران جوانی با او همراه بوده است. به همین دلیل همیشه غزل سایه غزلی بوده که در اجتماع نمود پیدا کرده است و تاثیر گذاشته است. غزلی نیست که کسی بخواند و بشنود و به راحتی از کنار آن رد شود. شاعری است که عشق را با ستیز اجتماعی و امیدواری به آینده گره میزند.[۱۸]
دوستی سایه با شهریار
این دو بزرگوار ضمن اینکه سالهای سال دوست بودند یک سری تفاوتهای آشکاری هم دارند. از این بابت دوستیشان خیلی جالب و عجیب است. تعادلی که در سایه هست برای شهریار چیز خیلی عجیب و غریبی بود. علاقه ویژهای به سایه داشت، در عین حال که افراط و تفریطی که در عواطف شعری شهریار میبینیم در شعر سایه کاملا به تعادل رسیده است. همزبانی این دو روح بیشتر برمیگردد به آن بخش از جهانشان که دور از دیدرس ما بوده است. شهریار بسیار عاطفی بود و آن دسته از دوستانش را که سزاوار این دوستی میدید عاشقانه دوست میداشت، در درجه اول هم سایه بود. خیلی هم جالب است که آقای ابتهاج اصلا مثل شهریار افراطی نبود، حالا شاید به دلیل منش سیاسیاش بود که ذاتا محافظهکاری میکرد و نمیتوانست مثل شهریار به عالم نگاه کند. جالبتر اینکه با وجود این نکته که شهریار به تصوف گرایش داشت و عاشق مولا امیرالمومنین و آقا اباعبدالله بود و حتی میشود در رده شاعران آیینی دسته بندیاش کرد، به شاعری علاقه پیدا کرده بود که نسبت چندانی با باورهای او نداشت. این خیلی غریب بود برای ما؛ معمایی که هیچوقت هم از آن سر در نیاوردیم. اما نشان میدهد که هر دوی آنها انسانهای بزرگواری بودند و ای کاش همه مردم بتوانند مثل شهریار و سایه با هم دوست باشند. یعنی بدون اینکه وجه مشترکی از بابت اعتقادات داشته باشند دوست بمانند و عاشقانه یکدیگر را دوست بدارند.[۱۸]
حسین منزوی
حسین منزوی در زمان حیات خود به عنوان یکی از بزرگترین غزلسرایانی به حساب میآمد که کارش سرودن شعر عاشقانه بود، اما وقتی پس از فوت وی دیوان اشعارش منتشر شد همگان دریافتند که او یکی از بزرگترین شاعران آئینی است و چیز دیگری غیر ار آنچه میشناختند در او متجلی شده بود.[۱۳]
کوتاه درباره چهرهها از نگاه میرشکاک
- سیدمرتضی آوینی؟ سیدنا الشهید.
- دکتر رضا داوری اردکانی؟ گرامیترین متفکر معاصر.
- مسعود کیمیایی؟ حماسهپردازِ سینما.
- حسین خسروجردی؟ عزیز سفرکرده.
- علی معلم دامغانی؟ مولانا علی معلم دامغانی.
- محسن نفر؟ شیخِ اهل طرب.
- ناصر فیض؟ ایرجمیرزای اسلامی!
- رضا امیرخانی؟ نویسنده شاهکاری به نام بیوتن. بیوتنش کاری بود.
- ابوالفضل زرویی نصرآباد؟ ملانصرالدین.
- محمدرضا آقاسی؟ شاعر تودهها.
- مسعود دهنمکی؟ سینماگر تودهها. آقاسیِ سینما.
- عطاالله مهاجرانی؟ معاون پارلمانی.[۳]
محمدرضا آقاسی
خاطرهای دربارهٔ شاگردی محمدرضا آقاسی نزد میرشکاک
در سرویس ادبی کیهان نشسته بودیم یک بنده خدایی با یال و کوپال ویژهای وارد شد گفت: «آقا، شعر آوردیم!» مسئول شعر هم بنده بودم. من این شعرها را خواندم و پاره کردم و در سطل آشغال ریختم. خندید! گفت: «حالا چه کار باید بکنم؟!» گفتم: «حال و حوصله داری شاگردی کنی؟!» گفت: «تا قیامت!» گفتم: پاشو بریم.
یادم میآید یکبار شعری را برای آقا بقیهالله (علیهالسلام) گفته بود. داشتیم ازحوزه به سمت انقلاب میرفتیم تا میدان انقلاب رسیدیم شعرش تمام شد. گفت: چطور بود؟ گفتم: «بسیار مزخرف بود.» آدم وقتی میخواهد امام زمان (عج) را مدح کند و وصف کند، آن قدر باید ایشان را وصف و مدح کند که انگار میخواهد حضرت حق (سبحانه و تعالی) را مدح کند. تو این جوری که آقا امام زمان را در نظر گرفتی، البته آن زمان، زمان رئیسجمهوری آقای هاشمی رفسنجانی بود، گفتم: «ماجرا را در حد رئیسجمهور دیدهای!» خیلی باید جلوتر بروی.
همین حرف باعث شد که ایشان طالب فرا گرفتن تعلیمات دیگری در جنب شعر و شاعری باشد؛ شأن عرفانی معصوم و از این مباحث. یک سری دستورالعمل هم برای ریاضت کشیدن بود. توسل و تمسک به اهلبیت(ع) و راه بردن به معارف شیعه و بالاخره یک بار آمد و گفت: «آقاجان! من را از کربلا آن طرفتر نبر!» او در کربلا مستغرق شده بود و بنده خدا قاطی کرده بود و گفته بود که میروم زیارت حضرت معصومه (س) آرام نمیگیرم و میروم مشهد آرام نمیگیرم. گفتم آقاجان! از امام حسین(ع) تا آقا امیرالمؤمنین همهاش یک پله مانده است، یک موقف مانده است و این موقف هم آقا امام مجتبی است. میگفت: «من نمیتوانم بیایم، من را همین جا رهاکن.»
دو سه ماه دیگری در این بیابانها با همدیگر چرخیدیم و حاج محمدآقا در این مقام تثبیت شد و قرارمان هم این بود، هیچ کسی لو ندهد چون روزگاری ایشان در جلسه نقد حضوری میآمد، برخیها میگفتند «آقا این برای چه میآید. این اصلا شاعر نخواهد شد؟!» گفتم: «یک زمانی آنقدر شاعر خواهد شد که کسی من را نشناسد و ایشان را میشناسد، شما را که سهل است!»[۱۹]
با صدای خودش
شعر آقاسی شعری است که باید با صدای خودش اجرا شود. اینکه نوار وCD این شعر تأثیر بیشتری روی مخاطب دارد به این دلیل است یعنی یافت ویژه و حال ویژه خودش، با صدای خودش، (صدایش البته آنچنان دلنشین هم نیست و اغلب اوقات دلخراش است.) حال ویژهای در مخاطب ایجاد میکند، تصرف خاصی در عقل و نفس مخاطب ایجاد میکند. نظرم این بود که ایشان نه سمت غزل برود و نه سراغ قصیده نه به سراغ قالبهای دیگر، فقط همین «مثنویهای وزنکوتاه» را ادامه بدهد و بیرون از این دایره کاری نکند و برای اینکه ما برای تقویت وجه صوری و لفظی شعر ایشان و شعر بقیه پیشنهاد میدادیم این هفته مثلاً یک قدری «سناییغزنوی» بخواند «نظامیگنجوی» و «مثنوی معنوی» بخواند و غالباً هم کتابهای خودم را به ایشان میدادم. میبرد بعد از یک هفته ـ ده روز میگفت: «حاجی این کتابها حال نداد!» من نگاه کردم، دیدم این اهل فرم و صورت و این قضایا نیست. این میخواهد در بحر آقا اباعبدالله(ع) مستغرق و مستهلک باشد در دایره کربلا. نه در بحر رمل و رجز و … اصلاً تو این عوالم نیست. نمیخواهد چیزی از شعرای دیگر داشته باشد و با شعرای دیگر حال کند و همین هم باعث شد که در این راسته ویژه گل کند و ملی و فراگیر شود. به یک معنا دستکم، در این روزگار شاعری نداشتیم که به اندازه آقاسی با استقبال تودههای مردم مواجه باشد. [۱۹]
فضای مثنویهای شورانگیز محمدرضا آقاسی
این فضای فقط از «گنجینه الاسرار» عمان سامانی نیست، کلاً ایشان در فضای شعر آیینی، مداحی و شعری که ویژه عاشورا و کربلاست غوطهور بود و جالب است که از اسراری هم که فرا گرفت جز به ندرت در شعر استفاده نکرد. گاه گداری یک گریزی مثلاً به مقام حضرت معصومه(س) زده است ولی خیلی اجمالی. گاهی اوقات اشاراتی به شئون و مراتب ائمه اطهار، آقا رسولالله، حضرت امیرالمؤمنین، حضرت سیدهالنساء(صلواتالله علیهماجمعین) ولی در مجموع این خطی که مرحوم آقاسی در آن سیر میکرد مهمترین عرصه شعر آیینی ماست و درست است که ممکن است از متن تاریخ ادبیات به حاشیه برود ولی هیچگاه از این حاشیه بیرون نخواهد شد، مثل «محتشم» که دستکم سالی یک بار «محتشم» احیا میشود، در حقیقت ماه محرم سالگرد «محتشم» هم هست. یا سالگرد «عمان» و دیگران هم هست. در عین حال ما برای اینکه بتوانیم عوام مردم و تودههای مردم را با فضای خاص پیوند بدهیم شاعرانی مثل مرحوم آقاسی از همه بیشتر به کار میآیند.[۱۹]
شعر برای توده مردم
در وهله اول شعرا باید مجاب شوند چون با شعر آقاسی خیلی از شعرا حال نمیکردند، فکر میکردند که این شعر خیلی ساده است یا مثلاً عامیانه است. اما جالب است بیشترین شعری که در این روزگار در حافظه خلق خدا قرار گرفته است شعر محمدرضا آقاسی است، چون از بس که این شعر با عواطف تودههای مردم هماهنگی داشت خود به خود توی حافظه اینها نشسته است. کسی سعی نکرده شعر آقاسی را حفظ کند، حفظش شده است ولی خوب مثلاً من هیچ وقت قصد حفظ کردن شعر آقاسی معلم را نداشتم، اینها به مرور در حافظه بنده مانده است. خیلیهایش هم با یک بار خواندن.
مخاطبها در یک سطح نیستند، همزبان هستند اما همزمان نیستند، ما از حیث فرهنگی و هنری چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی در همه کشورها مراتب مختلف داریم. با هم زندگی میکنیم. تقویممان یکی است اما تاریخمان یکی نیست، یک کسی هست که به هیچ وجه شعر نیمایی نمیفهمد، شعر سپید اصلاً نمیفهمد، یعنی اگر کسی به او بگوید این «گنجشک و جبرئیل» حسن حسینی، یک کار حیرتانگیزی در ادب معاصر هست. این هیچ تأثیری از «گنجشک و جبرئیل» نمیگیرد! برای اینکه از حیث ذهنی با شاعر «گنجشک و جبرئیل» هم افق نیست. عوارض مدرنیته هم این وسط دخیل است چون مدرنیته یک عدهای را خیلی به جلو رانده است و یک عدهای را هم خیلی جا گذاشته است.[۱۹]
نگاه آقاسی به اجتماع
آقاسی در شعرش جامعهگرایی داشت، چون عدالت طلب بود و محور اصلی تشیع را در عدالت میدید و ایشان توجه به حال و روز مردم را جزو شئون اصلی تشیع میدید، شما این موضعگیریها را نسبت به اهل سیاست، نسبت به تکنوکراتها، نسبت به کسانی که موضع ولایی نداشتند و در حقیقت سیاستشان بر دینشان غلبه داشت در شعر مرحوم آقاسی میبینید.
چون آقاسی «حنجره مردم» بود و سخن، سخن مردم بود. این ابیات هم لابهلای ابیات آئینی توی دل مردم جا باز میکرد.ای کاش ایشان این همه زود نمیرفت. اگر میماند دایره تأثیر و تصرفش در جامعه ما خیلی بیشتر از این میبود. بعضیها فکر میکنند مثل آقاسی شعر گفتن ساده است. مثل آقاسی شعر گفتن بهشدت مشکل است.[۱۹]
سهل و ممتنع
من اوستای آقاسی بودم و نتوانستم مثل او شعر بگویم. آقای معلم با همه این ید و بیضا نمیتواند شعر ساده بگوید. نمیگوییم شعرش سهل و ممتنع است، سهل است اما این امتناعی که در شعر آقاسی است، جزو عجایب است. ما اگر بخواهیم زبان را پایین بیاوریم یکسره پیاده میشویم. مثل اینهایی که یک عمر فقط بندبازی کرده باشند اینها توی خیابان درست نمیتوانند راه بروند. سکندری میخورند. فرود آمدن در حد زبان مردم و عواطف مردم و عقل جمعی بسیار بسیار کار دشواری است.[۱۹]
آقاسی ادامه دارد
آقاسی ادامه دارد. هنوز هم ادامه دارد. تا هنگامی که ما اهل آئینیم، شاعران موفق آئینی ادامه دارند، دست کم عرض میکنم، بعضیها سالی یک بار احیا میشوند. مثل محتشم. بعضیها بیشتر مثل عمان سامانی ولی تا روزی که ما بر همین مدار در گردشیم و مدار ما ایمان و اعتقاد ما به آقا اباعبدالله(ع) است و میان کربلا و افق ظهور حضرت بقیهالله در تردد هستیم این نحو از شاعری پایایی و مانایی دارد.[۱۹]
نسیم شمال
زبان نسیم خیلی شلخته و عامیانه است، دیگر اینکه مسائلی که مرحوم نسیم شمال در شعرش مطرح میکند، مسائل روزمره و گذرا هستند. مثلاً: ورود روس و انگلستان و … البته نسیم یک رگههای طنزآمیز و بیان دغدغههای اجتماعی را در اندیشه شعریاش دارد؛
کور شوم، لال شوم، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
بله، ولی چون خیلی پایین میآید، مخاطبش مردم نیستند رفته جزو مردم قرار گرفته از زاویه دید مردم دارد حرف میزند. به همین خاطر زبان به شدت عامیانه است، مسائل هم غالباً مسائل تقویمی است. به همین خاطر نسیم شمال در روزگار خودش گل کرد اما بعد از مرگش تمام شد.[۱۹]
علیرضا قزوه
علیرضا قزوه از شاعران خیلی برجسته و حیرتانگیزی است. در شعر آیینی «آقای قزوه» پدیده واقعاً حیرتانگیزی است. ولی خوب شعر ایشان شعر خاص است. آقای قزوه شاعر است و نگاهی به توده مردم ندارد. [۱۹]
علی موسوی گرمارودی
اولین شعری که باعث دگرگونی چشم انداز شعر شیعی شد شعر بلند در سایه سار نخل ولایت آقای گرمارودی بود که به ما فهماند می توان اینجا بود و شاعری کرد بدون اینکه تحت تاثیر شاملو و اخوان و ... بود. شعری که خودمان را در آن ببینیم، بافتش امروزی باشد و ما را دگرگونه کند. شعر آقای گرمارودی برای ما نوعی رجعت را به همراه داشت. ما را به ادب شیعی بازگرداند و به آن جایگاه مدرن بخشید. برخی از مرحوم طاهره صفارزاده به عنوان نخستین شاعره در این مسیر یاد می کنند اما به باور من نخستین نفر در این مسیر آقای گرمارودی بود و باقی را ایشان به این سمت کشاند. گرمارودی برجسته ترین قصیده سرای معاصر ایران است قصائد ایشان زبان امروزی دارد و در کنارش شعر آزادش نیز ممتاز است. من نمیگویم او شاعر درجه یک نیمایی است چون هنوز تکلیف نیما و شعرش روشن نیست. اگر احمد شاملو بر این شعر دکانی زد و راه سرایشش را ساده کرد و یا اخوان که البته در قله است دلیل نمی شود که نگویم سرودن شعر آزاد به مراتب سخت تر از شعر نیمایی است.[۲۰]
صحبتهای میرشکاک دربارهٔ رمان تاریخ غیرت اثر «شیخ موسی نثری»
آقای آشیخ موسی نثری رمان «تاریخ غیرت» را ۱۲۰ سال پیش نوشتهاست. در این کار وجهی از اهمیّت دادن به تاریخ و فرهنگ وجود دارد. زمان روایت در دوران صفویّه میگذرد که پیش از این، تجربهی خواندناش را در آثار ایرانی به این شکل نداشتهایم، زیرا این دوره بیشتر در آثار ترجمه به تصویر کشیده شده است.
خیلیها رمان تاریخی نوشتهاند، امّا نکتهی مهم دربارهی این اثر این است که اوّلاً، این بزرگوار اوّلین کسی است که اقدام میکند به نوشتن رمان تاریخی در ایران. ثانیاً، در این کتاب منطقهی خاصّی بهتصویر کشیده شدهاست. ثالثاً، زبان ویژهای دارد. رابعاً، اوّلین کسی است که دارد رمان به شیوهی اروپایی مینویسد و نحوهی برخوردش با وقایع، علاوه بر اینکه مدرن است، کلاسیک هم هست؛ برای مثال عاشق و معشوقهای این کتاب بهواسطهی اشعار شاعران بزرگ کلاسیک فارسی مانند سعدی دیالوگ میکنند؛ انگار بهشیوهی فردوسی و سایر قدما پردهپوشی شده تا وارد جزئیّات نشود. از طرف دیگر، نویسنده تلاش کرده بهشیوهی شخصیّتپردازی قهرمانان در آثار ادبی کلاسیک اروپایی، قهرمانانش را بهسرعت به کشتن ندهد. به همین دلیل، آنها را در مخمصه میاندازد ولی هربار آنها را نجات میدهد؛ در واقع نثری مفهوم گرهافکنی را متوجّه شدهاست، در حالیکه خیلی از نویسندگان بزرگ مدرن ما هنوز این مفهوم را بهدرستی درک نکردهاند؛ چه گرهافکنی کلاسیک، چه گرهافکنی مدرن، طوریکه برای مخاطب تعلیق ایجاد کنند و با حفظ روابط علّت و معلولی پیرنگ، قهرمان را هم نجات دهند. یکی از نکات جالب دیگر این کتاب، زبانِ فارسی همدانی آن است که خیلی قرص و قائم، واضح و رسا مطرح شدهاست. برای مثال جایی نوشته: «بفرمایید زیرقلیانی میل کنید.» زیرقلیانی، یک وعدهی غذاییِ سبک بوده که قبل از کشیدن قلیان میخوردند. یا جایی میگوید: «محمود برخاسته با سلیمبیگ دست به گردن شده و معانقهی مفصّلی راهانداختند.» یا این دیالوگ: «سلیم، پیش از آنکه با من دماغچاقی بکنی...» که اصطلاحی برای احوالپرسی بوده و هنوز هم بهکار میرود. جایی از کتاب آمده: «سردار احمد خان، خیلی کاره و باکفایت است.» (کاره بهمعنای حرفهای) مثالهای زیادی در کتاب موجود است. برای من جالب بود که نثری با تکیه بر زبان فارسی همدانی خودش توانسته با این قدرت وارد کار نویسندگی شود. هیچکجای این کتاب نمیبینیم که در زمینهی نثر، رشتهی کار از دست نویسنده دربرود. وی در عین ایجاز، حقّ مطلب را ادا میکند؛ حال آنکه حتّی نویسندگان بزرگی مانند احمد محمود و محمود دولتآبادی، هرگاه رشتهی سخن از دستشان درمیرود، شروع میکنند به قلمفرسایی بیهوده و تصویرسازی از طبیعت. بهنظر من میشود مشکلات این رمان، هنوز مشکلات ادبیات داستانی ما هستند، ولی نقاط قوّتش (مانند نثر) هنوز آنطور که باید و شاید دیده نمیشود. نکتهی مهمّ دیگر در این اثر، توجّه نویسنده به تاریخ سرزمین خودش است و پرورش دادن و تأکید بر روحیّهی ستیهندگی قومی که در برابر بیگانه مقاومت میکند؛ در حالیکه حکومت ملّت خود را رها کرده که عثمانیها هر بلایی میخواهند سر مردم بیاورند. جامعهی روشنفکری ما همهی الگوهایش را از غرب میگیرد؛ لذا بعد از صادق هدایت (به جز دو سه استثناء) قوم ایرانی در آثار داستانی نویسندگان روشنفکر تحقیر شدهاست. هدایت که قوم ایرانی را مشتی مفتخور، فاسد و نادان میداند و این خلاف شیوهی ادبیات اروپاست؛ در ادبیات اروپا بد بودن شخصیّت را به پای بد بودنِ کلّ قوم نمیگذارند. در کتاب «تاریخ غیرت» هم شخصیت منفی وجود دارد مثلاً شخصیّتی که جاسوس عثمانیهاست، ولی بر تعالی مردم ایران و قوم ایرانی در جای جای کتاب تأکید شدهاست. نثری درست روبهروی این جریان ایستاده و از این حیص «تاریخ غیرت» میتواند یکی از بهترین الگوها برای مقابله با این مشکل باشد. برخورد نثری با یک واقعهی تاریخی و نگارش آن در قالب داستان برخوردی درست و امیدوارانه است.
کاری که نثری با رمان کرده، کاری است که رئیسعلی دلواری در مبارزه با استعمار انگلستان انجام دادهاست. این نویسنده امّا دست تنها و با قلمش این کار را انجام میدهد. حکومت قاجار هم با انگلستان ساخت و پاخت کرده و اهمیّتی به مردم نمیدهد؛ مثل حکومت مرکزی کتاب «تاریخ غیرت» که با عثمانیها به توافق رسیده و کاری به مشکلات مردم در سایهی این استعمار ندارد.
دیالوگهای این کتاب بسیار دقیق و پیشبرنده هستند؛ با توجّه به زمان نگارش این کتاب، نویسنده خیلی از زمان خودش جلوتر است. توصیفات بهاندازه و بهجا هستند؛ نه آنقدر زیاد هستند که حوصلهی مخاطب را سر ببرند و رشتهی روایت از دستشان در برود، نه آنقدر مختصرند که تصویری گویا و زنده به مخاطب ندهند. حشو و اضافه در آن وجود ندارد. شیخموسی تاریخ غیرت را این کتاب حدود ۲۵ سال قبل از جمالزاده نوشته است. در چنین زمانی، علاوه بر نثر، با وجود آن که بسیار مدرن با داستان برخورد کرده، بسیاری از ویژگی های داستان ایرانی را حفظ کرده است... معشوقی که در این کتاب وجود دارد، کاملاً مطابق است با تعاریف زمانهی خودش: عفیف، دلسوز و دلسپرده. دلدادگی زن ایرانی، چیزی نیست که از غرب وارد شود. یکی دیگر از هنرهای این نویسنده پیچشهایی است که در روایت ایجاد کرده و بهجای مستقیمگویی، تعلیق ایجاد میکند. او این کار را با گذاشتن موانعی سر راه قهرمان داستان بهخوبی انجام داده و گرهگشایی را هم به همان خوبی به انجام میرساند.
دقّت علمی نویسنده در روایت جزئیّات قابل توجّه است؛ مثلاً وقتی دربارهی شیوهی ساختن باروت سخن میگوید، ضمن بیان دقیق اجزای سازندهاش، مینویسد: «تناسب اجزای باروتی که به این عیار ساخته شوند، بهقدری است که اگر در لولهی تفنگ یا توپ، در معرض ۳۰۰ درجهی سانتیگراد حرارت قرار گیرد، همچنان بهصورت جرمی مرکّب باقی مانده و از نشانه خارج نمیشوند.»
تنها مشکلی که با این رمان داشتم، استفادهی بیش از حد از شعر بود؛ که بهنظرم چارهی دیگری نداشته، چون مثلاً اگر میخواسته صحبتهای عاشقانهی میان شخصیّتهای زن و مرد را به نثر بنویسد، داد و هوار مخاطبان بلند میشده که چرا اسلام را به باد میدهی؟ ولی چون زبان شعر، اجمالی است، کسی نمیتوانسته به او خرده بگیرد که چرا شعر سعدی را از زبان شخصیّت بیان کردی؟ بههرحال، نویسنده هم شعر کلاسیک را خوب میشناخته، هم زبان روزگار خودش را و بهدرستی و بهجا از شعر در روایتش استفاده کردهاست. فکر میکنم شیخ موسی نثری، رئیسعلی دلواری است در عالم ادبیّات.[۱۴]
قصیدهٔ میرشکاک برایعلی موسوی گرمارودی
سلام سرِّ ثریا، بنفشهزارِ شهود/ گواهِ لطفِ خدایان به خاکِ کور و کبود
سلام ای شرفِ روزگارِ شور و شعور/ سلام بدرقۀ قرنها سرود و سرور
بیا بیا بنشینیم و یاد هند کنیم/ به صدهزار سلام و دو صدهزار درود
بیا بیا بگشاییم از بهشتِ «وِدا»/ به روی خویش دری از دِژی که کس نگشود
دژی که ماند نهان از هزار چشم و در آن/ نکرد نیمنظر چشمِ نادر و محمود
دژی سرش به ثریا رسیده از حکمت/ دژی فراتر از این هفت بامِ قیراندود
دژی که نامِ «کریشنا» ست قفلِ درگهِ آن/ شگفت آنکه کلیدش جز این کلام نبود
به یادِ حضرتِ «راما» مرا زِ روزنِ دل/ دری بدان دژ، واشد برون زِ گفت و شنود
دری به خانۀ خورشیدِ چهرۀ «سیتا»/ که مهر و ماه به گیتی چنان رخی ننمود
رخی بهارِ تجلّی به فرِّ میکائیل/ چو شعرِ پیرِ خردمند: شاهِ گرمارود
نه من سخنورم ایدر، نه فرصتی مانده است/ که در مجامله پیچم و الفتی که نبود
برادران صفی آراستیم رویارو/ به نابرادر پرداختن ز نطعِ وجود
گذشت هرچه که بر ما گذشت و ماند زیان/ به من که دیر تُرا یافتم به کامِ حسود
تو ای بلند و سرافراز مردِ مردانه/ که بند و زندانت، استخوانِ جان فرسود
به روزگارِ جوانیت بهره شد زنجیر/ که جانت در تنِ بیداردل نمیآسود
دلیرمردا! شیراوژنا! که در پیِ دین/ دلت گُداخت زِ بیدادِ زمرۀ نمرود
به کام اهل درایش، زمامِ اهلِ خرد/ سپرد چرخ و ز سودای حق ندیدی سود
به رغم باورِ ما رفت هرچه بر ما رفت/ به کامِ دشمن ما بود هرچه بود و نبود
به ضعفِ طالعِ من بود گرچه طالعِ تو/ به روزِ پیریت ای پیر! بختِ خوابآلود
چنان رسید به بیداری آفتابِ نمون/ که نامِ پاکِ تو رغمِ معاندانِ جحود
اگرچه سود زیان شد به هرچه کوشیدیم/ اگرچه رشتۀ ما را نه تار ماند و نه پود
تُرا بس این که جهانیت مدح میگوید/ مرا بس این که به مدح تواَم بها افزود
به شعر در همه فن، یک فنی ادبمردا!/ به حُسن خُلق، ادب را ز تو کمال افزود
تو سیّدالشعرایی به فرّ و بُرز و کلام/ تو سیّدالشعرایی به رغم هرچه عنود
چکامۀ تو به شعرِ کهن شرف بخشید/ چرا که از درِ یُمگان به یوش راه گشود
به شعرِ مُرسل «محبوبۀ شب» ت سَرویست/ به سبزبختی آنکو به سایه اش آسود
مبین که دیر به عذر ایستادهام، بگذر/ اگر جوانیِ من روی خاطرِ تو شخود
غلام فاطمه ام من، خدا کند که شَود/ پرندِ فاطمه بفتِ دلت زِ من خشنود
بلندنامیِ من زین مدیح خواهد بود/ چنانکه از تو بلند است نام گرمارود
اوّل و آخرِ یار
با عرض دستبوسی تقدیم شد به محضرِ حضرتِ سیّدالشعرا استادِ گرانمایه دکتر سیّد علی موسوی گرمارودی. دیرزیاد آن بزرگوار خداوند!
یوسفعلی میرشکاک
۹۷/۱۱/۱۶![۲۱]
مرتضی امیری اسفندقه
یوسفعلی میرشکاک که فقط بهزور توانستم آقا را به اول اسمش اضافه کنم، چون استاد طنین این نام را، مثل فروغ، اخوان، مثل قهرمان که همه میگفتند قهرمان. نمیگفتند استاد قهرمان، فروغ را نمیگویند استاد فروغ، یعنی این اسمها نپذیرفتند که استاد به اول آنها بیاید. ولی آقا یوسفعلی را به این دلیل گفتم «آقا» یوسفعلی که دانسته یا ندانسته سایه مهربانی و محبتشان از دهه ۶۰ تا الآن بر سر ما بوده است. سعید بیابانکی عزیز هم همینطور.
در حضور آقا یوسفعلی خیلی نمیتوانم حرف بزنم، تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که ایشان را دوست دارم، فقط همین! «دلم گرفته برایت، زبان ساده عشق است/ سلیس و ساده بگویم، دلم گرفته برایت». دلیلی هم ندارد! آقا یوسفعلی و دانش و احاطهاش بر همه روشن است. من دلم همیشه برای آقا یوسفعلی تپیده و همیشه واپسش بوده است، به دو معنی: هم دلواپسش بودهام، هم دل وا پسش بوده است. الآن هم هرگاه آقا یوسفعلی را میبینم و اینکه آقای انسانی گفتند سیاهی موهای من را دیده، و الان سفید شده است؛ همین سخن را شنیدم که حضرت آقا به خود آقا یوسفعلی فرمودند که «شما چقدر پیر شدید! من دلم میگیرد شما را اینقدر پیر میبینم!»[۱۲]
نقد كتاب «پرونده كاريكاتور» از زبان میرشکاک
بهنظرم کتاب حاضر بیشتر یک جنگ است و این مشکل خیلی به آقای ضیایی مربوط نمیشود. من اين كوتاهي را از جانب آقاي گودرزي ميدانم. با توجه به تتابع اضافات و کاربردهای نادرست صفت تفضیلی و چند مسئله دیگر در متن، گودرزي ديباج را به عنوان رييس پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامي مقصر میدانم كه متن كتاب را پيش از انتشار آن به ويراستار نسپرده است. اين رويكرد كه هر هنرمندي در عرصه هنر خودش از قلمي برخوردار باشد كه بتواند هنرش را بهخوبي منتقل كند، رويكرد اشتباهي است. هر خوانندهاي كه اين كتاب را بهدست بگيرد متوجه ميشود كه نويسنده، قلم رسايي در رساندن مطلب خود نداشته است. نکته دیگر، زوايد، حشوها و اشكالات دستوري در متن كتاب است كه از آنها ميتوان كاربرد كلمات غلط «فراشگفت» و«ژانرگونه» را نام برد. يكي از كمعنايتيهاي نويسنده توجه نكردن به محل كاربرد صفت تفضيلي است. تا وقتي در متن مقايسهاي صورت نگرفته است، استفاده از صفت تفضيلي بيجاست.[۲۲]
میرحسین موسوی
«موسوی جنگ را با درایت خاص اداره کرد و مدیریتی که ایشان در زمان دفاع مقدس بر دوش داشت هیچ کس در جهان نمیتوانست چنین مدیریتی داشته باشد. از شخصیتهای سیاسی و فرهنگی کسی درخشش مهندس موسوی را نداشته و یکی از معدود افرادی است که بنده حاضرم در راهش کشته شوم نه به خاطر اینکه من هوادار جریان سیاسی چپ بودم زیرا میدانید که من به آقای خاتمی تعلق خاطری نداشتم و در دولت موسوی بنده هیچ سمتی نداشتم. موسوی به شدت مأخوذ به حیا است و قبل از اینکه سیاستمدار باشد عدالتمحور است و قبل از آنکه عدالتمحور باشد فرهنگمحور و فرهنگپرور است. هیچ شاعر و منتقد سراغ ندارم که یا دست پرورده ایشان باشد یا از پیروان ایشان نباشد.[۲۳]
موضعگیریهای او درباره دیگران
تجلیل و بزرگداشت
گرامیداشت و تقدیر از یوسفعلی میرشکاک به همراه رونمایی از ۴ کتاب جدید وی با سخنرانی سعید قاسمی، نادر طالب زاده، وحید جلیلی، مسعود ده نمکی، ناصر هاشم زاده و شعر خوانی علیرضا قزوه، علیمحمد مودب، محدثی خراسانی، امید مهدینژاد، ناصر فیض، محمد محقق، مرتضی امیری اسفندقه، محمدمهدی سیار و ده ها شاعر جبهه فرهنگی انقلاب ۲۵ دی ۱۳۹۱ بعد از اذان مغرب برگزار شد.[۲۴]
آثار و کتابشناسی
- ستیز با خویشتن و جهان
- جای دندان پلنگ
- از زبان یک یاغی
- فرامرز نامه
- زخم بیبهبود
- دیپلماتنامه
- پوریای ولی
- نامهای به رئیسجمهور آینده
- توسعه و اباحه
- سنت؛ مدرنیته؛ هویت
- تکنیک قارعه
- القارعه
- سیاست زدگی
- رخنه در تکنیک
- نسبت ما و تجدد
- ایمان و تکنولوژی
- مؤمنان در آخرالزمان
- آخرالزمان و نیست انگاری
- ویژگیهای آخرالزمان
- منتظران و حقیقت انتظار
- ویژگیهای انسان آخرالزمان
- ایرانیان و موعدگرایی
- برده صاحبعنوان
- مذهب قیاس
- انسان آزاد
- نوشتن در اوج بحران
- تصوف تقویمی، تصوّف تاریخی
- غفلت و رسانههای فراگیر
- نیست انگاری و شعر معاصر
نمونههایی از اشعار
اذا الشمس کورت
ترکیببند معروف «اذالشمس کورت» که در کتاب «ماه و کتان» منتشر شده است، از شاهکارهای شعر انقلاب است که بر پیشانی آن نوشته شده است: «درسوک بقیةالله مصطفوی امام خمینی و بیعت با جانشین روح خدا آیتالله خامنهای». بندی از این ترکیببند زیبا، به عنوان غزل شهرت یافت. ردیف این غزل در همان نسخه « مرده است» درج شده است، اما خود شاعر تأکید دارد ردیف اصلی و اولی شعر همین «کشته شد» است که توسط نخستین انتشار دهندگان بنا به مصالحی عوض شده است.[۱]
سر بر آر ای خصم کافرکیش! حیدر کشته شد | معنی انا فتحنا، سرّ اکبر کشته شد | |
صاحب معراج، یعنی مصطفی منبر سپرد | آنکه بر منبر سلونی گفت و منبر کشته شد | |
ای یهود خیبری! بردار دست از آستین | مرتضی، صاحب لوای فتح خیبر کشته شد | |
گر حسن را زهر خواهی داد، ای فرزند هند! | گاه شد، چون صاحب تیغ دو پیکر کشته شد | |
زینبی کو تا بگرید زار بر نعش حسین؟ | یا حسین! آیا کسی جز تو مکرر کشته شد؟ | |
آفتاب دین احمد، جانشین بوتراب | بر سر حق سدر سبز سایهگستر کشته شد | |
کهف کامل، آخرین فرزند صدق مصطفی | شهپر جبریل، اسماعیل هاجر کشته شد | |
لا فتی الاّ علی لا سیف الا ذوالفقار | روز خندق پیش چشم خیل کافر کشته شد | |
خاک بر سر کن، الا شرق حقیقت همعنان! | باختر! پیوند شادی کن که خاور کشته شد |
شوق دیدار موعود
تا اسیر گردش خویشم، بر نمیگرداندم گرداب | سایۀ سنگینی کوهم، بر نمیخیزد سرم از خواب | |
جادهام، پیچیده در منزل، گردبادم عقدهها در دل | موج دور افتاده از ساحل، رود پنهان مانده در مرداب | |
پا به پای سایه سردر پیش، با نسیمی میروم از خویش | میدهد آیینهام تشویش، میبرد آشفته تا مهتاب | |
در شبی اینگونه وهمآور، یافتن، همرنگ گمکردن | باختن، باری گران بر دل، بردنم، نقشی زدن بر آب | |
کاش امروزی نمیآمد تا که فردایی نمیدیدم | هر شبم فردا شبی دارد، ای شب آخِر مرا دریاب! | |
باز در من سایهای پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ میگوید: | بهترین فرجام نومیدان! آخرین پل! اولین پایاب! | |
گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن | خاطرم را میکند روشن، جستجوی مقصدی نایاب | |
پوستم را میدرد بر تن، جان به شوق دیدن موعود | دل به سوی لحظۀ میعاد، میشود از سینهام پرتاب | |
میبرد هر جا که میخواهد، دستهای ناتوانم را | گردش گردابوار خون، با هزاران ماهی بیتاب |
اشارت
- گفتی پلنگ رام نخواهد شد
- آری نه رام و نه آرام
- یک عمر با گراز شب و گاو روز
- درافتادم
- اما هنوز هم تمام جهان روشن است و من تاریک.
- نه هیچ گردش چشمی
- نه خانهای
- نه خاطرهای دارم
- همین مخاطرهای دارم
- میان آتش و آب
- سهم من از غریو بلندم همین ترانۀ مهجور است
- که زیر سایۀ کرکس
- به آفتاب بیاندیشم
- آه
- نه خواب دامنه در شب
- نه ماه[۱]
تفنگ
ای دل ای تفنگ شعلهور! چرا | بوی خون نمیدهد تپیدنت | |
لکلكی نمیپرد ز غرّشت | آهویی نمیرمد ز دیدنت | |
ای دل ای تفنگ برنوی پدر! | زیر سقف سینه ی سیاه من | |
همچو آبگینهای شكستهای | ماندی و شكستهتر نگاه من | |
در تو ماند و، بال وا نمیكند | چون كبوتری بریده بال و پر | |
او نمیپرد، تو پُر نمیشوی | از هرای مرگ، برنوی پدر! | |
لایق نگاه مردۀ منی | نه نگاه گرم ماده آهوان | |
خو نمیكنی چرا به این نگاه | چون سگ گری به مشت استخوان | |
كهنهای تو و پسند خاطرِ | هیچ كس به جز پدر نمیشود | |
او دگر نمیشود چنان كه تو | تو چنان كه او، دگر نمیشوی | |
چون تنور سرد مادرم تهی | از حضور شعلههای آتشی | |
بس كن ای دل، ای دل تباه من | خندهآور است از تو سركشی | |
دیدی آن غزال وحشی جنوب | از تو گرگ پیر وحشتی نكرد | |
دیدی آن پلنگ جنگل شمال | حرمت تو را رعایتی نكرد | |
هیچ كس تو را زمن نمیخرد | ای دل من ای تفنگ دیر سال | |
بر جدار دندههای خستهام | سر بنه ز درد خویشتن بنال |
نسبت میان طریقت و دیپلماسی
در بخشی از نمط آخر کتاب «دیپلماتنامه؛ خواجه هربرتعلی درامالملک آجری»، با عنوان «اندر یادکرد نسبت میان طریقت و دیپلماسی» میخوانیم: «دو تن از پیران قوم برخاستند و دوبازوی مرا گرفتند و به دو زانو در آن پیشگاه همایونی نشاندند. یکی از آنان کمربند سگدار از کمر کشید و به عتاب تمام، رموز و عجایب پرسیدن گرفت و دیگری در گوش من تلقین پاسخ میفرمود. تا بدانجا رسیدیم که گردن مرا همچون بزغالهای بگرفتند که به پیماچان (پاپبوس) قطب کامل برند. تا عاقبت صدایی مهیب از میان برخاست که:
ـ قطب کامل کیست و کجاست؟
پاسخ آوردم که بنت عم ماست و در تکیۀ فقرای بوکینگهام است.
ـ ذکر خفی چیست؟
ـ ذکر خفی را قطب کامل تلقین کند و به هر سالی کلمهای باشد که دلالت به طالع آن سال کند.
ـ چون در غربت افتی چه گویی؟
ـ گویم: یا رابینسون کروزوئه مدد!
ـ چون به جنگ روی چه گویی؟
ـ گویم: هو یا رابینهود هو | کان کرم و جود هو | دور از آتش و هود هو | نصرت فرما زود هو
ـ خرقه تشرف را چه کسی از غرب به شرق آورد؟
ـ به جانب حجاز و عراق، سرادوارد لورنس و خلیفۀ وی مستر همفر. به جانب ولایت ما،رسرادوارد شرلی و خلیفهاش رابرت شرلی رضوانالله تعالی علیهم
ـ خرقۀ ارشاد و هدایت در کدام خاندان بود؟
ـ در خاندان مولانا میشل عفلق اعلیالله مقامه
ـ اکنون در کجاست؟
ـ هر کس که اسرار فاش کند لایق بندگی این درگاه نباشد. آنچه را که به قرنی دیگر باید مردمان بدانند، امروز فاش گفتن سزاوار نیست.
چون این بگفتم، نعره مشایخ و اقطاب در صحن و سرای تکیه طنین انداخت. قوال به صوتی دلکش در مایه راک اندرول، این سرود خواندن گرفت و دگربار سماع آغاز شد:
خوک رفت و موش آمد | خلق در خروش آمد | چشم رفت و گوش آمد | گاه جنب و جوش آمد | چند فکر نیک و بدی؟ | یا الیزابت مددی! ...»[۱]
منبعشناسی
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ «پنجرهای به شعر یوسفعلی میرشکاک».
- ↑ «فیلم».
- ↑ ۳٫۰۰ ۳٫۰۱ ۳٫۰۲ ۳٫۰۳ ۳٫۰۴ ۳٫۰۵ ۳٫۰۶ ۳٫۰۷ ۳٫۰۸ ۳٫۰۹ ۳٫۱۰ «نظر میرشکاک در مورد محمدعلی زم، سید مرتضی آوینی، داوری اردکانی، مسعود کیمیایی و عطالله مهاجرانی».
- ↑ ۴٫۰۰ ۴٫۰۱ ۴٫۰۲ ۴٫۰۳ ۴٫۰۴ ۴٫۰۵ ۴٫۰۶ ۴٫۰۷ ۴٫۰۸ ۴٫۰۹ ۴٫۱۰ ۴٫۱۱ «اگر شهید آوینی نبود از ایران میرفتم».
- ↑ ۵٫۰۰ ۵٫۰۱ ۵٫۰۲ ۵٫۰۳ ۵٫۰۴ ۵٫۰۵ ۵٫۰۶ ۵٫۰۷ ۵٫۰۸ ۵٫۰۹ ۵٫۱۰ ۵٫۱۱ ۵٫۱۲ ۵٫۱۳ ۵٫۱۴ ۵٫۱۵ «یوسفعلی میرشکاک: من روبه روی گذشتهی خودم قرار گرفته ام/ در چنین جامعهای حتی سید مرتضی آوینی را میتوان به راحتی کتک زد».
- ↑ «کی اجازه داده «میرشکاک» به جبهه برود؟».
- ↑ ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ ۷٫۳ ۷٫۴ ۷٫۵ ۷٫۶ «حرف های متفاوت در تجلیل از یوسفعلی میرشکاک».
- ↑ «خاطرات یوسفعلی میرشکاک از رهبر انقلاب».
- ↑ «نان بدون شعر و ادبیات معنایی پیدا نمیکند».
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ «اظهارات عجیب میرشکاک در پشت صحنه «هفت»».
- ↑ «میرشکاک: شاهنامه یادآور ولایتمداری ایرانیان است».
- ↑ ۱۲٫۰ ۱۲٫۱ «رهبری فرمود نبینم میرشکاک پیر شده است/ اسفندقه آبروی قصیده است».
- ↑ ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ ۱۳٫۲ ۱۳٫۳ ۱۳٫۴ «میرشکاک-شاعر-وقتش-را-پای-تلویزیون!-حرام-نمیکند».
- ↑ ۱۴٫۰ ۱۴٫۱ ۱۴٫۲ «رئیسعلی دلواری در عالم ادبیات».
- ↑ ۱۵٫۰ ۱۵٫۱ ۱۵٫۲ «یوسفعلی میرشکاک: درباره شاملو اشتباه کردم».
- ↑ ۱۶٫۰ ۱۶٫۱ ۱۶٫۲ ۱۶٫۳ ۱۶٫۴ «فروغ؛ کاهنۀ مرگآگاه».
- ↑ «میرشکاک: سایه شعرهای شاعران را تایپ میکرد نه تصحیح».
- ↑ ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ ۱۸٫۲ ۱۸٫۳ ۱۸٫۴ «میرشکاک: ابتهاج شأنیت خاصی به غزل فارسی بخشید/ شعر سایه امضا دارد».
- ↑ ۱۹٫۰ ۱۹٫۱ ۱۹٫۲ ۱۹٫۳ ۱۹٫۴ ۱۹٫۵ ۱۹٫۶ ۱۹٫۷ ۱۹٫۸ «گفتگو با یوسفعلی میرشکاک بمانسبت سالروز تولد محمدرضا آقاسی».
- ↑ «گرمارودی برجسته ترین قصیده سرای معاصر ایرانی است».
- ↑ «قصیده یوسفعلی میرشکاک برای موسوی گرمارودی».
- ↑ «ميرشكاك با قلم نویسنده «پرونده کاریکاتور» درافتاد».
- ↑ «حمایت قاطع میرشکاک از موسوی و روایت او از بحران هندوانه در دولت میرحسین».
- ↑ «گرامی داشت میرشکاک به همراه رونمایی از ۴ کتاب جدید وی».