چارگرد قلا گشتم
«چار گرد قلاگشتم، پای زیب طلا یافتم، پای زیب طلا یافتم»، عنوان کتابی است از رهنورد زریاب، داستانسرای و پژوهشگر نامآشنا و توانای افغانستان که سالهاست در حوزۀ آفرینش و پژوهش ادبی قلم میفرساید.[۱]
چارگرد قلا گشتم | |
---|---|
نویسنده | رهنورد زریاب |
ناشر | انتشارات تاک |
نوع رسانه | کتاب |
رمان ۳۶۲ برگ دارد و از همان آغاز، خواننده حس میکند که دو داستان را میخواند در یک دفتر. دو داستان را مینگرد در بطن یک رمان، دو درونمایهاند. دو روایتاند از یک راوی و خواننده نمیپرسد که چرا چنین است و چرا باید چنین باشد.[۱] رمان چارگرد قلا گشتم کاریست که نسبت به دیگر رمانهای این نویسنده کاملا متفاوت و با سبک جداگانه، زیرا در این رمان خواننده نمیتواند راوی داستان را به صورت مشخص تشخیص دهد و حوادث و اتفاقات توسط چندین راوی نقل میشوند. استاد زریاب می گوید؛ مهم در داستانها راوی نیست ، بلکه آفرینش جهان رمان مهم است که توسط چندین راوی بیان میشود.
در بخش از رمان چارگردقلا گشتم، یکی از راویها مرده است که پس از مرگش اتفاقات را نقل میکند که این هم یک شگردهای رمان است ، به این معنا که دنیای رمان نه واقعیت است و نه هم خیالی بلکه فضای خود را دارد.
دیگر ویژگی متفاوت این رمان نسبت به دیگر آثار رهنود زریاب این است كه چارگرد قلا گشتم قابل تخلیص نیست و خواننده نمیتواند پس مطالعه این کتاب خلاصه داستان را نقل کند ؛ حادثات و رویدادها به گونهای بیان شده که یکی با دیگری پیوند دارد ، رهنورد زریاب مدعی است که برخی رمانها را نمیشود خلاصه کرد.
در بخشی از رمان هجوم نوادگان چنگیز به مناطق شمالی اروپا نقل شده و همچنان از یورش شوروی سابق به افغانستان نیز روایت شده است و رویدادهای دهه سی و چهل نیز بخشی دیگر از داستان است، اما اینها به گونهای در رمان آورده شدهاند که با هم پیوند دارند و نویسنده تلاش کرده است فضا و جهان هنری برای هر یک از جدالها داده شود که خواننده نمیتواند رمان را خلاصه کند.
چارگرد قلاگشتم پس از رمان «گلنار و آینه» که مورد استقبال گرم خوانندگان و اهل فرهنگ در افغانستان و ایران قرار گرفت و باعث شهرت بیشتر رهنورد زریاب گرديد، دومین رمان میباشد.
آقای زریاب می گوید از شش سال به این سو بالای محتویات رمان چارگرد قلا گشتم ، پای زیب طلا یافتم ، کار کردهام و سال گذشته کتاب تمام شد، اما امسال اقبال چاپ یافت.[۲] این رمان در نهمین دوره جایزه ادبی جلال آلاحمد در بخش ویژه افغانستان، به عنوان اثر برگزیده معرفی شد.
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
خلاصه کتاب
راوی در مسکو به یاد دوستان کابلش میافتد، به یاد رفیقهای دوران نوباوگی و یاد تنها صحنهای که با آنان سنگر برفی ساخته بود و یکی از آنان در میان گلولۀ برفی سنگی را تعبیه کرده و بر سر رفیقش حواله کرده بود. به یاد بچههایی که اکنون بزرگ شدهاند. او اکنون در مسکو زندگی میکند، شیفتۀ یک دختر روسی شده است. نوستالژی او را به گذشتهها میکشاند. به کابل می برد:
پس آن کسی که در مسکو عاشق گالیا شده است، همان راوی است که با پنج تن دیگر بر بام خانۀ حاجی نعیم مینشستند و پرسشهای حکیمانه طرح میکردند و پاسخهای حکیمانه مییافتند. راوی آنان را حکیمان زمانه میخواند. در تمام داستان نامهای اصلی آنان را نمیگیرد. تنها با شغل پدرشان از آنان یاد میکند: پینهدوززاده، پسر کتابفروش، پسر پهلوان سهراب، افسرزاده و پسر تاجر پارچههای پشمی. نویسنده شمار آنان را هفت میداند اما هرجا که از آنان نام میگیرد، شش تناند. این حکیمان زمانه، نمایندگان قشرها و طبقات گوناگوناند و افکارشان هم پارهای از موقعیتهای آنان حکایت دارد.
داستان حکیمان زمانه در روزگار شاه اتفاق میافتد، اما خواننده درنمییابد که در چه سالی. پسر کتابفروش از همه داناتر است. پسر پهلوان سهراب مانند پدرش از جوانمردی سخن میزند. پینهدوززاده اندکی سادهانگار است و پیوسته در این اندیشه است که آیا کناراب اعلاحضرت از شیشه است و یا این که آیا اعلاحضرت گوز میزند یا نه. افسرزاده هم همواره به ارگ میاندیشد و به شکار اعلاحضرت و اینکه آیا در بهشت هم تفنگ هست و سرانجام هوش و حواس پسر تاجر پارچههای پشمی همواره به سوی جواهر است و وجود جواهر در بهشت.
در داستان دیگر که در مسکو روی می دهد، خواننده از گفتگوها درمییابد که پس از سقوط دولت شوروی است که گرانی بیداد میکند و از وجود ویسکی و کولا و پپسی هم میشود دریافت که باید پس از فروپاشی شوروی سوسیالستی باشد. در این داستان، راوی عاشق دختر گلفروشی میشود و دختر هم راوی را دوست دارد. دختری با چشمهای آبی و خال سبزی بر گردن. نامش گالیاست. برادرش (سرگی) در کشور راوی کشته شده است اما به رغم آن با راوی دوست میشود. گالیا مادینۀ گمشدۀ راوی است. آن دو روزها را با هم میگذرانند. شبها به پیادهروی به جنگل میروند و نامش را هرزهگردی میگذرانند. پیوسته ودکا مینوشند و سگرت دود میکنند. روزهای طلایی را از سر میگذرانند اما یک روز گالیا به راوی خبر میدهد که او با مادرش برای کاریابی به هانکانگ خواهد رفت تا با پول کارشان در مسکو مغازهای را بگشایند. با آنکه به راوی پیمان میسپارد که پس از یک سال باز خواهد گشت، اما راوی پس از سفر گالیا زندگی خویش را آغاز یک خاموشی و تنهایی میداند و با این جملهها داستان آن نشاط را غمگنانه پایان میدهد:
نویسنده این بخش را که حدیث عشق دیوانهوار یک جوان شرقی به دختری نیمه روس و نیمه مغولی است، بس شورانگیز و زیبا نگاشته است. داستان گالیا، رمانتیک و آراسته با زرق و برقهای شاعرانه است. در این داستان به رغم داستان حکیمان زمانه، از رویدادهای غیرمنتظره خبری نیست. رخدادها خارقالعاده نیستند. خواننده در این داستان زیباترین تصویرها و شورانگیزترین توصیفها را مینگرد.
هیچ چیز فراواقعیت و باورنکردنی نیست. رهنورد فقط در داستان حکیمانه زمانه از ریالیسم جادویی بهره میگیرد. این داستان چیزی میان رؤیا و واقعیت است. نمیتوانی مرزی میان رؤیا و واقعیت بکشی. واقعیت رؤیاست و رؤیا واقعیت. دنبالۀ داستان حکیمان زمانه، پایان رمان را میسازد. راوی در همانجا دوستانش را رها میکند با نشاطشان و با شور و شادی و خندههایشان.[۱]
ابهام زمان
در این رمان، درازای زمان هم مشخص نیست. راوی بیست و چهار ساعت ندیدن گالیا را سالها و سدهها میپندارد. زمان در هم میآمیزد و خط فاصلی میان اکنون و گذشته دیده نمیشود و راوی در همان لحظات که از خود میپرسد برای چه ( رفیق) در کابل سنگ را درون کلولۀ برف بر سر( نسیم) حواله کرده است؛ بلافاصله از رفتن گالیا مینالد؛ بیآنکه خطفاصلی میان این دو زمان و مکان ناهمگون بکشد. بیآنکه حتی پاراگرافی را نو کند. در نگاه راوی، خواب مثل بیداری است. هرچه که در خواب ببینند، در بیداری اتفاق میافتد. مرزی میان خواب و بیداری هم نیست. همانگونه که مرزی میان رؤیا و واقعبت وجود ندارد.[۱]
روایت موازی دو داستان
این رمان با آن که دو داستان جداگانه در دو زمان ناهمگون در خود دارد، ولی نویسنده آن را در دو فصل جداگانه نپرداخته است. او گاهی راوی این روایت است و زمانی راوی روایتی دیگر. یکی از داستانها سرگذشت حکیمان زمانه است که نوباوگان یک کوچهاند و راوی خود از شمار آنان است. آنان هنگام غروب بر بام خانۀ حاجی نعیم مینشینند و از هر دری سخن میزنند. داستان دیگر داستان عاشقانۀ راوی است در مسکو، با دختری به نام گالیا که دوست دارد او را زلیخا بنامد.
اگر به تکنیک این رمان بنگری نه بر نثر نویسنده، میپنداری که این دو داستان را دو نویسندۀ جداگانه نوشتهاند. در داستان حکیمان زمانه، خیالپردازی و واقعنگاری به هم میآمیزند. برخی از رخدادها شگرف، باورنکردنی و فراواقعیاند ولی نویسنده زمینه را چنان فراهم میسازد که باورکردنی در نظر آیند که این ویژگی واقعگرایی جادویی است و رهنورد زریاب در این داستان از ریالیسم جادویی بهره میگیرد. گویی نویسنده از گریبان گارسیا مارکز، آستریاس، ایزابل آلنده و بورخس سر به درمیآورد. میپنداری که اثری از یک نویسندۀ امریکای لاتین را میخوانی. در داستان حکیمان زمانه، فضا اثیری میشود، نه مانند بوف کور صادق هدایت، بل به گونۀ دیگر. به گونهای که رهنورد فضاسازی میکند. نویسنده در این رمان به بحثهای مستقیم سیاسی نمیپردازد؛ اما میکوشد تا در هر دو داستان برهههایی از وضعیت سیاسی هر دو جامعه را نمودار سازد. از یورش بیدادگرانۀ چنگیزیان می گوید؛ از ستم روزگار استالین.[۱]
زبان داستان
زبان داستان زبان دستوری، سالم و پاکیزه است. نثر رهنورد زریاب در این کتاب شورانگیز توفنده و آهنگین است. بهرهگیری از اسطوره، نماد و شعر بر زیبایی این نثر میافزاید. هرچندگاهی در کنار فعلها و واژگان ادبی و باستانی چون: برنهیم، درنوشتند، آژنگ، آسمانه و سرنگون، واژگان عامیانهای مانند: ستره، منگ و دنگ، تلو تلو خوران، یکپارچگی این نثر سخته را خدشهدار میکند.[۱]
عنوان کتاب
نام این رمان از یک آهنگ فلکلوریک افغانستان گرفته شده است و هنگامی در داستان معنا مییابد که راوی یک شب آن را برای محبوبش زمزمه میکند. چارگرد قلا گشتم ،پای زیب طلا یافتم آهنگی محلی است که بیشتر دختران خردسال در روستاها دور هم جمع میشوند و این آهنگ را به صورت دستهجمعی به صدای بلند زمزمه میکنند.[۲]
استاد رهنورد زریاب میگوید، برای نام رمانش چندین نام انتخاب كرده بود، اما برای این که آهنگ ( چارگرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم پای زیب طل ایافتم) توسط یکی راویان رمان به صورت مسلسل تکرار میشود نام کتاب را نیز چارگرد قلا گشتم ، پای زیب طلا یافتم، گذاشته است.
معرفی نویسنده
رهنورد زریاب در سوم سنبله سال ۱۳۲۳ در کابل چشم به جهان گشود. پدرش از غزنی و مادرش از شمال کشور بود. وی از هزارههای اهل سنت افغانستان بود. زریاب بعد از به پایان رساندن لیسه حبیبیه وارد دانشگاه کابل شد و رشته خبرنگاری را انتخاب کرد. مدتی پس از پایان تحصیل با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت و از دانشگاه ویلز جنوبی گواهینامهٔ کارشناسی ارشد گرفت.
رهنورد زریاب در اوایل ده ۱۳۷۰ خورشیدی به فرانسه مهاجرت کرد و پس از سقوط طالبان به کابل بازگشت و برای مدتی به عنوان مشاور وزارت اطلاعات و فرهنگ کار کرد. پس از آن کار خود را به عنوان ویراستار در تلویزیون طلوع به عنوان ویراستار ادامه داد. او همچنین به عنوان رئیس انجمن نویسندگان افغانستان نیز کار کرده بود.
در پاییز سال ۱۳۹۱ منوچهر فرادیس نویسنده افغانستانی، نشری را به نام محمداعظم رهنورد زریاب تأسیس کرد. اکنون این نشر، از ناشران صاحبنام و مهم افغانستان در حوزه پارسی زبان حساب میشود که آثار ادبی پارسی زبان و جهان را منتشر کردهاست. رهنورد زریاب از نظر شمار نوشتهها پرکارترین نویسنده افغانستان در چند دهه اخیر بود و به سبکهای گوناگون مینوشت. زریاب که در هفتههای پایانی عمرش به کرونا مبتلا شده بود؛ در ۲۱ آذر ۱۳۹۹ (۱۱ نوامبر ۲۰۲۰) در بیمارستان ۴۰۰ بستر (تخت) کابل درگذشت. رهنورد زریاب مقالاتی نیز درباه دربارهٔ صادق هدایت و بزرگ علوی نوشتهاست. همسر او سپوژمی زریاب، نویسندهای نامدار در افغانستان است. این زوج، سه فرزند دارند.
نقدهای مثبت و منفی
محمدحسین محمدی
این رمان اثر متفاوتی است و ساختار رواییاش به دیگر کارهای زریاب شباهت ندارد. در این کتاب عنصر تکرار زیاد به چشم میخورد و مهمتر از اینها اینکه داستان آن سرراست نیست تا بتوان با خواندن سراسر اثر خلاصهای از قصه را به شخص دیگری تعریف کرد قصهای که در یک بستر تاریخی اتفاق میافتد. در این اثر از حمله نوادگان چنگیز به سرزمینهای شمالی اروپا و روسیه سخن گفته میشود ، از حمله شوروی به افغانستان و از رویدادهای سال های ۳۰ و ۴۰ افغانستان، اما تمامی این ها به گفته آقای محمدی در حال رفت و برگشتهای زمانی و تغییر زاویه دید و راویها رخ میدهند و همین امر باعث شده است تا خوانندهای که دنبال قصه است نتواند به آسانی با این اثر رابطه برقرار کند. راوی اول شخص رمان که نوجوانی در کابل همسالان و دوستان خود را به خواننده معرفی میکند و از بچه فلان و فلان حرف میزند اما معلوم نمیشود که خود او فرزند چه کسی است.
خود آقای زریاب نیز معتقد است که رمان اخیر او به لحاظ ساختار، جدید است و نخستین تجربه او در این نوع پرداخت داستانی است. نویسنده معتقد است که او پیش از این رمانی به چنین سبک و سیاق را ندیده است و بنابراین به گفته او رمانش به لحاظ شکل و پرداخت کاملا جدید و دارای ارزش خاص است.[۳]
نقد و بررسی
رنگ و بوی فلسفی
رمان چارگرد قلا گشتم؛ ساختار متفاوتی دارد، این رمان تنها یک روایت خطی نیست. رمان از موضوعهای گوناگونی که در کنار هم قرار گرفته پیش میروند. قصههای بومی در داخل این رمان، این اثر را شبیه رمانی نوشته شده به سبک رئالیزم جادویی میسازد.
رمان با نخستین جملهای که آغاز میشود از فلسفه میگوید، حتا فلسفهای که کودکان را نیز بیدار میکند. غروب زیبا، تنها تصویری است برای بیداری همه، برای فکر کردن، تنهایی، سکوت و وسیلهای است که انسان را مجبور میسازد تا فکر کند. به همه چیز فکر کند، حتی به جبر و اختیاری که نخستین مسالهٔ بحث و گفتگو در این کتاب است. این کتاب با پرداختن به جبر و اختیار آغاز میشود و آن هم از نخستین آغاز انسان، از هابیل و قابیل که درگیر مساله جبر و اختیار بودند. سخن از کشتهشدن هابیل بهدست قابیل است. و این که این کشتهشدن، از پیش در سرنوشت هابیل بوده یا نه؛ موضوع دیگر رنگ فلسفی نیست، با اینکه دوباره در برگ هفدهم این کتاب، یک بار دیگر اشاره به این موضوع میشود و جبر و اختیار از حالت فلسفی خود خارج شده و موضعی تاریخی به خود میگیرد.
اما سخن نویسنده فقط با یک جمله کوتاه بریده میشود. یکی از شخصیتهای کتاب میگوید: «پس همهچیز به خواست خدا است؟» و بعد سخنش را با این جمله درست میکند. «کفر نگو» دیگر همه چیز ساکت میشود. و اینگونه انسان را در تقابل با دو موردی که همیشه گریبانگیر بوده میگذارد و گویا انسان پیش از آن که مختار باشد، گرفتار جبر است. و این جبر خواسته یا ناخواسته در ذهنی که هم میتواند شک کند، رسوخ کرده و بازدارنده فکری است که بتواند فرار از مساله جبری که حتا در ذهن خانه کرده، فراتر برود.
موضوع، دیگر رنگ فلسفی و شکاکیت را نمیگیرد. با آنکه دوباره در برگ هفدهم این کتاب، یک بار دیگر اشاره به این موضوع میشود و جبر و اختیار از حالت فلسفی خود بیرون شده، موضوع تاریخی به خود میگیرد، چنان که بیانگر همین موضوع است: جبر در همه حال با انسانها است. جبری که «آدم» نیز با هبوطکردن به سراندیپ و سهصد سال گریستن، از آن گریزی نداشته است. و این جبر در هر برههای از زمان، خودش را در این کتاب به نمایش میگذارد. باری شهزاده یوری که به دست باتو، نوهٔ چنگیز کشته میشود، میگوید: «این هم خواست خدا بوده» اما وقتی باتو میگوید: تو گفته بودی که اگر مرا به دست آوردی، بکُش و مالم از آن تو باشد، شهزاده یوری میگوید: «البته آن گفته هم خواست خدا بوده». آیینهای عرفانی؛ فلسفه و تاریخ سه اصلی است که در زندگی انسان نقش بزرگی را دارند. و این سه موضوع در این رمان بهخوبی با هم بافت خوردهاند.
رمان که با سخن از جبر و اختیار آغاز میشود و از قصهی نخستین انسان میگوید و میگذرد، با یک پرش زمانی، دوباره به کابل برمیگردد، در حقیقت زبان روایت و تصویرسازی در این رمان چنان شفاف هستند که ما را به هر سمتی که بخواهد میکشاند. همین است که ناگهان از افسانه آدم، هابیل و قابیل و موضوع جبر و اختیار به یک واقعیت برمیگردیم به واقعیتی که کابل است.
گردش در زمان
پس از لحظاتی که در کابل با حکیمان زمانه- شخصیتهای رمان- سپری میشود، زمان دوباره میچرخد، تاریخ دوباره رنگ دیگری میگیرد، راوی تو را با خود و با این تاریخ میکشاند، و به دور دستها میبرد، به بریدهای از زمانیکه مغولها را در خود جا داده و همانجا است که ناگهان خود را در میان مغولها مییابی. رمان با یک فلشبک و پرش زمانی به گذشته برمیگردد. به دورهی تاراج و کشتار مغولها.
سخن از عرفان
رمان پس از برگشت از جنگها و کشتار مغولها و جنگ و کشتار کابل و روایت حکیمان زمانه از مرگ و کشتار، شکوه از ظلم انسان میکند، از قدرت میگوید، از شیطان میگوید، از شیطانی که در درون انسان است، نفس انسان، و اینجا است که بُعد عرفانی رمان آشکار میشود و نقش عرفان در زندگی انسانها که آن هم بخشی از روایت واقعی زندگی انسانها و مساله گزینش و اختیار است. عرفان وسیلهای که میتواند دست از جنگ بکشاند و به نحوی، پیشنهادی از سوی نویسنده که میتوانست مانع از کشتار شود، چیزی که شاید تاریخ را هم میتوانست دگرگون بسازد. برای همین سخن از بهدست گرفتن نفس میگوید. بعد بهگونهٔ ساده و شفاف یکباره رمان به هندوستان میرود، به «جوگیهایی» که در جنگلها به ریاضت مینشینند. انتخاب هند و باورهای هندی، سخن بسیاری برای گفتن دارد. زیرا آیین هندو، یگانه آیینی است که در آن همیشه دو نماد خوب و زشت، با هم در جنگ هستند، حماسهی رامایان، نموداری از این تلفیق درگیری زشتی و پلیدی است. یا هم راون نماد زشتی مشهور باورهای هندو و رام نماد خوبی و زیباییهای این آیین.
تلفیق عرفان و مذهب
در هند همواره وقتی کسی عصبانی میشود میگوید: «شیطان درون من را بیدار نکن» این جمله در هندوستان کاربرد زیاد دارد. و همینجا است که یکی از شخصیتها که خودش فرزند یک کتابفروش عارف است، میگوید: «در درون هر انسان یک شیطان نهفته است که همانا نفس اماره است» نویسنده برای کشتن این نفس اماره از جوگیهای هندی مثال میدهد و میگوید تنها راه بهدستگرفتن این نفس و کشتن آن یک چیز است. «ریاضت… ریاضت… ریاضت…» نمونه دیگری از تلفیق عرفان و مذهب است که بازهم باهم بافت میخورند. چیز دیگری که برای من در این کتاب جالب بود، نویسنده در هر بخشی تو را برای بازگشتن به آن نگه میدارد و مجبور میسازد، همان جا بمانی تا سرنخ دیگری از آن به دست بدهد و گره بزند و همین است که نمیخواهد روایت خطی از هر موضوع را به اتمام رسانده، تو را وارد یک مرحله دیگر بسازد.
در همین جا هم است که دوباره تاریخ را با فلسفه میبافد و به سراغ دکارت و خرد دکارتی میرود. «سرباز آرام آرام، زمزمه کرد: آه دکارت… دکارت عزیز… این خرد آدمیکجا است؟ بر سر آن چی آمده است؟… خرد …. خرد… خرد…! دکارت، تو نتوانستی آدمیرا خردمند بسازی»
آفرینشگریهای بزرگ
این رمان، همچنانکه با پدیدههای تاریخی و فلسفی بازی میکند. آفرینشگریهای بزرگ و قصههای خوب هم دارد. قصهٔ سهراب پهلوان، قصهٔ گالیا، قصهٔ دردانه و… اما در این رمان شخصیتهایی که در کنار چند شخصیت عادی قرار دارند برگرفته شده از افسانههای مذهبی، تاریخی و فسلفی میباشند و یا درگیر با این موضوعات. سهراب پهلوان، که با قصهی سهراب همخوانی دارد. گالیا، دختری که در مسکو و در زمان حال زندگی میکند در واقع شهبانویی است که پس از تاراج روسیه به دست مغولها اسیر شده و این قوم او را با خود به مغولستان بردهاند. و رفته رفته این تاریخ باز هم او را دوباره به جایی برمیگرداند که زمان او را از آنجا رهانیده بود و مغولان ربوده بودندش. قصه سرگذشت گالیا، زمانی شیرینتر میشود که او با یک افغانستانی آشنا میشود و این آشنایی باعث گفتههای زیادی میشود که بخشی از تاریخ ما است و در بخش مغولها و در بخش حمله روسها این دو ملت را با هم روبهرو میسازد و پیوند میدهد.
و این پیوند در بخشی دیگر چهره دیگری به خود میگیرد، زمانیکه روسیه برای ساختن افغانستان آمده بود، حالا خودش چهره دیگری به خود گرفته است. ما به تصاویر دیگری هم از این کشور برمیخوریم؛ کارگری که دست به گدایی میزند و یا هم شراب میفروشد. نویسنده با ناراحتی به این موضوع تاریخی میبیند. در حقیقت ما همهچیز را با چشم خود میبینیم. زبان پُخته و تصویرسازی قوی رهنورد زریاب این همه را زنده پیش چشمان ما مجسم میکند و بعد و با دو تصویری که از آنجا میدهد، یکی قدرت است که نابود میکند و دیگری هم سرمایه.
اشاره به پدیده سرمیاداری
درگیری نویسنده با سرمایه و قدرت گاهی نماد عرفانی میگیرد و گاهی هم از دید تفاوتهای اجتماعی آن را واکاوی میکند. اشاره به پدیده سرمایهداری و ناداری که بین اجتماع تفاوت ایجاد میکند، در داستانهای دهه چهلوپنجاه رهنورد زریاب نیز بهخوبی دیده میشود. مانند داستانهای: یادداشتهای یک مرغ، شکست، دریا، بچه لُچک صنف ما و… که این موضوع گاهی حسرت نویسنده را به سوسیالیزم نیز به همراه دارد.
گزینش شخصیتها
یکی از نکاتی که برای نویسنده کمک میکند، تا موضوعهای فلسفی، تاریخی و عرفانی را کنار هم قرار بدهد، گزینش شخصیتهای این رمان است. که از آن جمله یکی هم عمر خیام است. فیلسوف شکاک و بدبین. گزینش این شخصیت خودش گپهای زیادی برای گفتن دارد. اما کوتاه همین که نویسنده هیچکسی را بهتر از خیام نمیتوانست بیابد که سخن خودش را آمیخته با سخن فلسفی خیام بیان کند. وقتی سخن از جبر و اختیار اوج میگیرد، وقتی سخن از هستی و نیستی میشود بهسادگی دست به دامن خیام میزند و این رباعی او را بار بار در برگ برگ این رمان تکرار میکند: «ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز/ از روی حقیقتی نه از روی مجاز/ یک چند در این بساط بازی کردیم/ رفتیم به صندوق عدم یک یک باز.» در جای دیگر همان سخن معروف خیام سر بر میدارد: «جهان مانند کتابی است که آغاز و انجام آن ناپیدا است.»
نویسنده در کنار خیام در بخشی از کتاب خودش هم چکش خودش را به آنچه که از این و آن نقل قول کرده میکوبد و میگوید: «آدمیان تاریخ را ساختهاند تا خودشان را فریب بدهند که آغاز راه را میدانند. اما در ساختن تاریخ پایان راه درماندهاند… درماندهاند…»[۴]
برشی از متن کتاب
شنگ، شنگ، شنگ، با صدای زنگ پای کبوتران، در فضای پر ستارۀ "چار گرد قلا گشتم" به پرواز آمدیم. به پرواز آمدیم، به پرواز آمدیم تا به بهانۀ "چارگرد قلا..." به چارگرد جهان، سری بزنیم. به پرواز آمدیم، به پرواز آمدیم تا، با کلام شیرین "چارگرد قلا..." از مرزهای جغرافیایی، سیاسی، تاریخی بالاتر پر زنیم. به پرواز آمدیم، به پرواز آمدیم تا سدههایی را بر فراز کوه قاف، کابل و مسکو با چشمان تیزنگر، به دیدۀ باریک بنگریم.
به پرواز آمدیم، به پرواز آمدیم تا پروازمان، دیگر حد و مرز و زمان و مکان نشناسد. در سیطرۀ خیال، آواز دلگیر و پرغصه را، در تاق کتاب، با جملاتی زیبا و به زیور کشیده، با دل سرشار از درد لمس کنیم.
به پرواز آمدیم، به پرواز آمدیم تا آوازی را بر کوه قاف و کابل و مسکو، با گوش شنوا، از بالایی بالا تا چارگرد قلا... در بستر تاریخ بشنویم. به پرواز آمدهایم تا در کنار ناتیگای، به سرزمینهای برف راه جوییم و دست در دست زلیخا، جادوگر را بشناسیم.
همه جا برف میبارد، همه جا برف میبارد، زلیخا، با بطری ودکا، دست در دست من، آهنگ رفتن دارد و زنده باد میترو میگوید. سخاوت آسمان نقره بار را، دست در دست گالیا، تایید میکنم. هم صدا با دلدادهام زنده باد مسکو سر میدهم. سرگی ... سر... گی ، سر راهم بر فرش جاده افتاده است. خونآلود، خونآلود، ماهیهای کوچک روی جاده را میکوشد تا در آب اندازد و زمزمه میکند، نمیشود، نمیشود. کوههای بلند، استوار و با صلابت همچنان ایستاده بودند که چرخ بالها، فضای مردانگی را بر هم زدند و گرد و غبار، همه جا را فرا گرفت. حقارتبار، آسمان بر فراز کوههای باصلابت و استوار پایین آمده بود و چون لحظات مرگ گالیا، به فرزندان محبوب خویش، شهر ریازان را سرزمین خویش معرفی میکرد: "غروب روز خزانی است و خورشید رفته است که در پشت کوههای پغمان، لحاف سیاهی بر سر کشد و بخوابد. شفق، سرخ و آتشین است.
نه، این شرنگ زنگهای به صدا در آمدۀ "چارگرد قلا ... " است که مرا در بر گرفته است. نه، این من هستم که در پیکرۀ بزرگ این رمان غرق شدهام و خود را در آن مینگرم . نه ، پرواز من در ایدۀ بزرگ استاد زریاب است و این من هستم که با واژه واژۀ آن به پرواز آمدم.
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ «چار گرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم».
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ «استاد زریاب این بار با پای زیب طلا از فراز هنر داستاننویسی، تحفهای دارد».
- ↑ «مجله فرهنگی؛ از رمان زریاب در کابل تا نشریه سیمرغ در لندن».
- ↑ [به بهانه چاپ دوم رمان چارگرد قلا گشتم «https://8am.af/tales-culture-and-literature/»].