قاسم هاشمینژاد
قاسم هاشمینژاد، نویسنده، شاعر، روزنامهنگار، منتقد ادبی، ویراستار، مصحح و عرفانپژوه ایرانی بود.
قاسم هاشمینژاد | |
---|---|
زمینهٔ کاری | نویسندگی، سرایش، ویرایش عرفانپژوهی، ترجمه و... |
زادروز | ۱۳۱۹ آمل |
مرگ | ۱۳فروردین۱۳۹۵ تهران |
محل زندگی | آمل و تهران خیابان بهارِ تهران |
علت مرگ | عفونت |
جایگاه خاکسپاری | گورستان بهشتالزهرا |
نام(های) دیگر |
اصلان و زریر |
پیشه | نویسنده، شاعر، ویراستار، پژوهشگر، مصحح، مترجم و... |
سالهای نویسندگی | از۱۳۴۷تا۱۳۹۵ |
همسر(ها) | فرشته شولانی |
فرزندان | مهرداد |
مدرک تحصیلی | کارشناشی اقتصاد |
دلیل سرشناسی | فیل در تاریکی |
هاشمینژاد فعالیت ادبی خود را از سال ۱۳۴۰ در روزنامه آیندگان آغاز کرد. او از همان سالهای آغازین فعالیت، با بزرگی همچون ابراهیم گلستان آشنا شد و بعدها کتاب «گفتهها» را که شامل مجموعه مقالات و گفتوگوهای ابراهیم گلستان بود، تنظیم و چاپ کرد.[۱]
«نگاهی به فیل در تاریکی», 95) نقدهای او در این روزنامه، بعدها، در سال ۱۳۹۳، به همت جعفر مدرس صادقی تحت عنوان «بوته بر بوته: آثار معاصران در بوتهٔ نقد» چاپ شد. ورود هاشمینژاد به عرصهٔ شعر با انتشار دفتر «پریخوانی» به سال ۱۳۵۸برمیگردد. پیش از این نیز رمانی پلیسی را به نام«فیل در تاریکی» نوشتهبود که اثری مدرن و بکر در ادبیات داستانی معاصر ایران به شمار میآید. وی عرفانپژوهی قابل بود و نگاهی نو به عرفان داشت. («قاسم هاشمی نژاد به سه روایت: ابراهیم گلستان ، جعفر مدرس صادقی و احمد رضا احمدی», 1395) در این زمینه هم آثاری همچون «سیبی و دو آینه: در مقامات و مناقب عارفان فرهمند »، « رساله در تعریف، تبیین و طبقهبندی قصههای عرفانی»، «در ورق صوفیان، سه مقاله در حوزهٔ عرفان» و ... را در دست مخاطب علاقهمند گذاشت. همسر وی، خانم فرشته شولانی («پریخوانی در قطعه 248», 1395) بود که یار و یاور او در همهٔ لحظاتش بود. به گفتهٔ آیدین آغداشلو، او در هفده سال پایانی عمرش خود را از متن جامعه روشنفكري و ادبي دور كرد («با اجازه شمیم بهار», 1397).
داستانک
داستانکهای انتشار
هاشمینژاد در حوزهٔ ادبیات کودک نیز کار کردهاست. از جملهٔ این آثار شهر شیشهای است. در هنگام چاپ، این اثر به مشکلات ممیزی برمیخورد که نویسنده ناچار میشود سری به ادارهٔ ارشاد بزند و آن را از این حالت در آورد. او در گفتوگویی این واقعه چنین شرح میدهد:
« | حدود سی سال پیش که به سرمان زد در حوزهٔ کودکان کاری بکنیم فضا زیر سیطرهٔ آدمهایی مثل محمود کیانوش و نادر ابراهیمی بود. در وزارت ارشاد آن موقع هم از جمله محصولات این دو تا اسم ملاک و معیار برای ادبیات کودکان به حساب میآمد. این را من موقعی فهمیدم که کتاب شهر شیشهای رفتهبود ارشاد برای مجوز و گیر کردهبود. ناشر کتاب از من خواست سری به ارشاد بزنم و با آنها برای نجات کتاب مذاکرهای بکنم. شهر شیشهای، حقیقیتش را بگویم، برای ناشرش هم در آن موقع آش دهنسوزی نبود. الآن هم نیست. کتاب با نُرم شناختهٔ ادبیات کودک همخوانی نداشت و ساز خودش را میزد. من ناچار قبول کردم و یک روز رفتم ارشاد که سر بیاورم مشکل کتاب چیست. ببینید من چهقدر پرت بودم. با این کتاب معلوم شد نُرمهای پسندیده را بههم ریختهام. مشکل میشود به کسانی که ذهنشان با چیزهای معلوم عادت کرده حالی کرد که تنوع خوب چیزی ست. همه قد علم میکنند که بهت پشتدستی بزنند، پشتپا بگیرند برایت.
در وزارت ارشاد مرا راهنمایی کردند به اتاقی که میز تحریر و صندلی داشت. با چندتا صندلی اضافه. نشستم روی یکی از آن صندلیها. دقایقی بعد جوانکی وارد شد. در ظاهر میخواست مؤدب رفتار کند، اما معلوم بود با توپ پر آمده، نسخهای از کتاب من دستش بود. تازهوارد که نصف سن مرا داشت مسئول ادبیات کودک بود. زحمت کشید برای من یک نطق نیمساعته ایراد کرد. دربارهٔ کودک و ادبیات کودک و تعهد نویسنده و مسئولیت خطیر او در قبال آموزش کودک. من به دقت به حرفهای ایشان گوش دادم، و همه را همچنان که ایراد میشد، از ته دل تأیید و تصدیق میکردم. مسئول ادبیات کودک که ابتدا با حرارت و هیجان شروع کردهبود وقتیکه مرا تأییدکنندهٔ حرفهایش دید پلهپله از شور و حرارت افتاد. هیچ انتظار تأیید و تصدیق از من نداشت.احتمالا تصورش این بود که من هم مثل بقیه بحث و جدل راه میاندازم و کار یا به قهر و آزردگی میکشد یا به مصالحهٔ مصلحتی. آنچه قدیمیها به آن گرگآشتی میگویند. این نوعاش را که نشان دادم مطلقاً انتظار نداشت. همهچی را تأیید بکند، نحواهد از خودش دفاع بکند، دم نزند در برابر ایرادها، و حتی خودش را مقصر بداند بابت کتابی که فراهم کرده و اسباب مزاحمت شده. هاشمینژاد در ادامه میگوید: «جوان مسئول ناگهان صحبتش را متوقف کرد. نگاهی به کتاب کرد. چندتا شعر را ورقزنان، همینطور سرسری، نگاه کرد. ضمن آن نگاهی هم به من میکرد. گمانم متوجه شد که پدیدآورندهٔ آن کتاب همین شخص تأییدکنندهٔ بیآزار نیست که جلوی او نشسته. اینها دو نفر آدم مختلفاند. |
» |
نهایتاً او میتواند اجازهٔ چاپ کتاب را دریافت کند: «آیا فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟ گمانم بهتر دانست هم از شر کتاب هم از شر آن شخص راحت کند خودش را. کتاب را بست. داد دستم. گفت بفرمایید چاپش کنید. ضمن حرفهایش اسمهایی را که بردهبود میشد فهمید شخصیتهای برجسته در ادبیات کودکان برای دم و دستگاه او همان اسمهایی بود که پیشتر آوردم. اینطور بود که ما ارشاد شدیم. عطای ادبیات کودکان به لقایشان بخشیدیم.»(شیروانی، راه ننوشته، صص ۱۴۱-۱۴۳)
داستانک عشق
داستانک استاد
داستانک شاگرد
داستانک مردم
ده تا بیست مطلب از مجلات دورهٔ خود
دلخوری از روزنامهٔ آیندگان
هاشمینژاد دربارهٔ عصبانیت امیرحسن آریانپور از او به خاطر نقدی که بر اثرش نوشتهبود، چینین شرح میدهد: «صبحها من اولین کسی بودم که از روزنامه سردرمیآورد. آقای داریوش همایون، مدیرعامل روزنامه، یکی دو ساعت بعد میآمد و بین راه، توی ماشین، سرمقالهاش را درشت درشت مینوشت. ده پانزده کلمه در یک ورق. کاغدحرامکن بود. اما زبان پاک و درستش از آموزش داوود منشیزاده میآمد که سمت استادی بر او داشت. تازه روزنامهٔ آیندگان همان روز را باز کردهبودم و داشتم به صفحهٔ «عیارسنجی» نگاه میکردم که سر بزنگاه یکی از در وارد شد. اما در همان نیمقدمی آستانه ایستاد. استاد امیرحسین آریانپور را در دم شناختم. پا شدم و سلام کردم. استاد مرد با تن و توشی بود. در جوانی هالتر میزد. قدش از متوسط هوایی کوتاهتر بود، اما شانههای پهنی داشت. موهای سیاه پُر و پشت داشت و بغلها را همیشه کوتاه نگه میداشت. یک روزنامهٔ آیندگان همان روز دستش بود. جلو نیامد. میشد حدس زد که از پایین، دم در، از دربان، نشانی مرا گرفته بود و حالا یکراست آمده بود سروقت من. با توپ پر آمده بود. گفت این قاسم هاشمینژاد کیست و کجاست؟ گفتم بفرمایید! چه کارش دارید؟ گفت با خودش کار دارم. گفتم بفرمایید با خودش چه کار دارید تا شما را راهنمایی کنم. به من چشم غره رفت. گفت این آدم نسبت به من غرض داشته (و روزنامهٔ همان روز را که به دست چپ داشت با عصبانیت تکان داد). خواسته مرا ضایع کند. گفتم تا آنجا که من این آقا را میشناسم، همچه اخلاقی از ایشان سراغ ندارم. گفت نه. معلوم است که پول گرفته و همچه کاری کرده. گفتم پول گرفته؟ از کجا پول گرفته؟ گفت پیداست که مأمور است. گفتم تاآنجاکه من این آقا را میشناسم استاد حوصلهاش از من سررفت. دید از من چیزی درنمیآید؛ ولی حرف دلش را زده بود. گفت دانشجوهای عصبانی میخواستند با ایشان (روی ایشان تکیه کرد، چون میدانست آن ایشان من هستم) شخصا تسویه حساب بکنند. من به زحمت آنها را ساکت کردم. گفتم همان دم در بمانند. تازه منت هم سر من میگذاشت! گفتم ناراحتی ندارد. شما جواب بنویسید، جوابییهتان در روزنامه چاپ میشود. دوباره به من چشم غره رفت. چپها که استاد هم در سنگر مقدم آنها قرار داشت شایع کردهبودند روزنامه به پول صهیونیستها راه افتاده. چهطوری میشود آدم اسم نازنینش را در همچه روزنامهای چاپ بدهد؟ دید از من چیزی در نمیآید. گفت اتاق داریوش همایون کجاست؟ گفتم یک طبقه پایینتر. استاد همیشه با قدمهای محکم و باصلابت راه میرفت. منتظر شنیدن تالاپ تولوپ استاد نشدم که از پلهها پایین میرفت تا چقلی مرا به مدیرعامل روزنامه بکند. پاشدم دویدم طرف اتاق تحریریه که پنجرههاش باز میشد به خیابان. پایین را نگاه کردم. ده دوازده جوان که بعضیهاشان را در همان نمایش کذایی دیدهبودم و چندتایی که آنها را نمیشناختم در پیادهرو دم در روزنامه، تجمع کردهبودند. استاد واقعاً لشکرکشی کرده بود. اینها مهم نبود. حتی اگر کتک هم میخوردم از آن جوانان جوشی دردم نمیکرد که تهمت ناروای استاد. تودهای در این زمینه رودست ندارند. میدانستم که به آن جوانهای تحریکشده هم مرا مأمور مزدبگیر معرفی کرده. در برابر این افترا بهکلی بیدفاع بودم. ساعتی بعد، تلفن زنگ زد. منتظرش بودم. داریوش همایون گفت ای بر قوزک پایت لعنت! باز تو مرا انداختی به دردسر؟ این نهایت اعتراضش به من بود. خیالم راحت شد. پس بر خود متن نقد اشکالی وارد نبود.» (هاشمی نژاد, ص. 349)
قاسم هاشمینژاد و بیژن الهی
هاشمینژاد در گفتوگویی که با علیاکبر شیروانی داشتهاست، دوستیاش را با بیژن الهی چنین بهیاد میآورد: «با شعرهای آقای الهی از همان ابتدا که شعرهاشان در دفتر شعر دیگر منتشر میشد آشنا بودم. شعرهای مربوط به نشانی مرضها به دلم ننشست آن موقع که چاپ شد. دورادور هم نشانی از آشنایی بهم میدادیم، اما به حرف و سخن نمیکشید. اولین تأثیر به یادماندنی از او و غزاله ]علیزاده[ که دارم در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه بود که اگر اشتباه نکنم فیلم «خشت و آیینه» ابراهیم گلستان آنجا نمایش دادهمیشد. بیژن با کت سفید که داد میزد خرید ایتالیاست و یک کلاه مکزیکی به سر همراه دختر آراستهئی (او هم کلاه به سر) در پای سن تالار عقب جا میگشتند. هر دو انگار همین الساعه از جمع بلومزبری میآمدند. انگشتنشان بودند درمیان جمعیت روشنفکر آن دوره آن شب. اما مهر من به او، پیش از هر آشنائی جدی، ناشی از یک تجربهٔ برقآسا بود. عصر روزی بود در سال چهل و چهار که از خیابان نادری پیاده میرفتم طرف قوام سلطنه به ریویرا که شام آنجا قرار داشتم. روبهروی کافه نادری مطابق آن ساعت شلوغ بود. ازجمله کسانی که پای پلهها آنجا دیدم ایستاده با نصرت رحمانی آقای حسن هنرمندی بود. راهم را زاویه دادم به سمتی که دکهٔ روزنامه فروشی بود(و هنوز هم هست). چشمم افتاد به شمارهٔ جدید اندیشه و هنر که ناصر وثوقی درمیآورد. از وقتی آقای شمیم بهار سردبیری بخش ادبیات آن را بهعهده گرفتهبود سعی میکردم هیچ شمارهای را ازدستندهم. مجله را خریدم و همانجا پای دکه بازش کردم. چند شعر از بیژن الهی در معرفی این شاعر چاپ شدهبود. اولین سطر از اولین شعر را خواندم. پام سست شد. رفتم چند قدم جلوتر، تکیه دادم به دیواری که ابتدای کوچه نوبهار بود و کتابفروشی سخن بعد همان دیوار شروع میشد: «یک دقیقه مانده به مهتاب نبضم زیر ساعت مچیَم میزد» گفتم خدایا شکر؛ یک شاعر متولد شده! آدمها به مرور که بزرگ میشوند بدنشان را فراموش میکنند. بیگانه میشوند با بدنشان. بدن در ذهن آنها یک تصور موهوم میشود، کموبیش بدون تغییر، که رابطهئی با واقعیت ندارد. حضور آگاهانه در هستی که شعر از آن بهره میگیرد، حس حضور بدن هم هست. این حس حضور در همین دو سطر شعر یک نوید امیدبخش به شما میدهد. تولد یک شاعر را. بعدتر بود که آشنایی جدی صورت گرفت، به خصوص در زمانی که مجموعه اشراقها زیر نظر من حروفچینی میشد و گاه ایجاب میکرد که با هم غلطگیری آن را که الحق با سیستمی که ما در آن زمان کار میکردیم خیلی دشوار بود به سامان ببریم. اعراب ها را هم ناگزیر بودیم که با دست بگذاریم؛ با قلم شابلون. آنوقت آن واقعهٔ خمیر کردن کتابهای «پنجاه و یک» پیش آمدهبود و منجر به تعطیلی انتشارات شدهبود. بیشترین صدمه را از این تعطیلی بیژن بود که به جان خرید. برای بیژن «پنجاه و یک» سکوی پرش بود که به او امکان میداد تجربههای زبانی خود را با روشی که برای ترجمهٔ آثار ادبی در سبکهای مختلف در نظر میگرفت به مخاطبان عرضه بکند. این ناکامی همراه شد با ناکامی در زندگی زناشوئی. بیژن در را به روی خود بست. زاویهنشین شد در بالاخانهئی که در انتهای حیاط داشتند. آنجا کتابهاش دم دست بود. روزی که من برای اولین بار به آن بالاخانهٔ مملو از کتاب و کاغذ رفتم جائی روبهرویش نشستم که ماشین تحریر او جلو چشمم بود. المپیا. رفتهبودم بودم پریخوانی را برایش ببرم. یک جلد گالینگور شده را به او دادم. کتاب را گرفته نگرفته پرسید قیمتش چهقدر است. گفتم پنج تومان. دست به جیب کرد و پنج تومان به من داد. اصرار کرد. پول را گرفتم. کتاب سال۵۸ چاپ شده بود.» (شیروانی, «راه ننوشته: با قاسم هاشمی نژاد درباره کتابهایش», ص. 243)
داستانکهای قهر
داستانکهای آشتیها
داستانک نگرفتن جوایز
داستانک حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است
داستانکهای مذهب و ارتباط با خدا
داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا و مشابه آن
داستانک نحوهٔ مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامهها و مجلات و نمونههایی از آن
داستانکهای دارایی
داستانکهای زندگی شخصی
داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین (اشکها و لبخندها)
داستانک شکایتهایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده
داستانکهای مشهور ممیزی
داستانکهای مربوط به مصاحبهها، سخنرانیها و حضور رادیو یا تلویزیون یا فضای مجازی همراه ارايه نمونههایی از آن برای بخش شنیداری و تصویری
عکس سنگقبر و داستانکی از تشییع جنازه و جزيیات آن
داستانهای دیگر
زندگی و تراث
قاسم هاشمینژاد در مدار تاریخ
- ۱۳۱۹: برای نخستین بار چشم گشود. در آمل
- ۱۳۲۱ یا ۱۳۲۲: مرگ پدر
- ۱۳۴۷-۱۳۵۱: نقدنویسی. ابتدا مجله فردوسی، سپس روزنامهٔ آیندگان
- ۱۳۵۳: بستهشدن مؤسسه نشر پنجاهویک که وی عهدهدار سمت ناظر چاپ یا مدیر تولید آن است
- ۱۳۵۷: نوشتن اولین داستان خود: فیل در تاریکی
- ۱۳۵۸: خلوتگزینی در ییلاقات مازندران. چاپ اولین دفتر شعر با هزینه خود شاعر: پریخوانی. سفر به پاریس
- ۱۳۵۹: چاپ دومین دفتر شعر: تکچهره در دو قاب
- ۱۳۶۷: نوشتن رمان خیرالنساء، داستانی ازسرگذشت مادربزرگ خود
- ۱۳۶۹: ورود به ادبیات کودک و نوجوان با انتشار کتاب شعر شهر شیشهای
- ۱۳۷۲: چاپ سومین دفتر شعر خود: گواهی عاشق اگر بپذیرند
- ۱۳۷۷: ترجمهٔ نمایشنامه مولودی، اثر تی. اس. الیوت
- ۱۳۸۲: اردیبهشت آن سال، از سکته جان سالم بهدرمیبرد. ترجمهٔ خواب گران اثر ریموند چندلر
- ۱۳۸۴: چاپ اولین اثر خود در حوزهٔ عرقان: در ورق صوفیان
- ۱۳۸۵: ابتلا به سرطان پوست
- ۱۳۹۴: گزینش و خوانش بخشهایی از کتاب طبقاتالصوفیه خواجه عبدالله انصاری
- ۱۳۹۵: وفات. در تهران
در گذر ایام
قاسم هاشمینژاد در سال ۱۳۱۹ در آمل به دنیا آمد. خاندان او را شاهاندشتی(روستایی از توابع لاریجان در شهرستان آمل) مینامیدند. هاشمینژاد دلیل این نامگذاری را سنتی میداند که در آن منطقه رایج است. مطابق این رسم، هر خاندان را با نام محلی میشناسند که ییلاق آنهاست. از آنجا که خاندان او به شاهاندشت ییلاق میکردهاند، آنها را شاهاندشتی نامیدهاند. (شیروانی, «راه ننوشته: با قاسم هاشمی نژاد درباره کتابهایش», ص. 236) در کودکی پدرش را از دست داد. از این رو، زیر نظر مادر، عموها و به ویژه، مادربزرگ پدریاش، خیرالنساء(بانوی مداواگرمردم با گیاهان دارویی و دستانی شفابخش)بزرگ شد(شیروانی، راه ننوشته، صص ۲۳۹-۲۴۱) تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش به پایان برد. علاقهمند بود که برای ادامهٔ تحصیل، رهسپار اروپای غربی شود. مقدمات کار را هم فراهم آورد. اما به دلایلی، ناگزیر شد از این فکر درگذرد. یک سال را به آموزگاری، در روستای دیوکلا از توابع بخش دابودشت آمل مشغول شد.(هاشمینژاد، با دریغ به یادآر، صص ۶-۱۷) تحصیلات عالی خود را با قدری تأخیر در رشتهٔ اقتصاد دانشکده علوم اقتصادی و سیاسی دانشگاه ملی ایران(شهید بهشتی) پیگرفت. با اینهمه به تحصیل دانشگاهی چندان علاقهای نداشت. (هاشمینژاد، بوته بر بوته، ص ۲۶۱) او سه بار ازدواج کرد. فرشته شولانی همسر سوم اوست. حاصل ازدواج نخست وی پسری به نام شمیم( این نامگذاری، به احتمال زیاد، به سبب علاقهٔ بسیار زیاد او به شمیم بهار بودهاست.) شمیم هاشمینژاد روانپزشک، دانشیار این رشته در بیمارستان عمومی دانشکدهٔ پزشکی هاروارد در ایالات متحده آمریکا است. او در ده سالگی از پدر جدا شد. (شیروانی، راه ننوشته، ص ۱۱۱) او در سال ۱۳۴۰ فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. شروع این فعالیت، با نگارش نقدهایی بود که تحت عنوان «عیارسنجی کتاب» در روزنامه آیندگان مینوشت. این نقدها، نقدهایی بر داستان، نمایشنامه و... بود. مدتی به عنوان مدیر انتشارات در مرکز اسناد آسیایی(وایسته به سازمان یونسکو در ایران) و نیز ناظر چاپ یا مدیر تولید در مؤسسه پنجاهویک به کار مشغول شد. پس از جدایی از روزنامه آیندگان با استفاده از یک پژوهانه دورهٔ روزنامهنگاری طولانیمدتی را در مؤسسه روزنامهٔ تایمز لندن در انگلستان گذراند. در سال ۱۳۵۷ اقدام به چاپ کتاب فیل در تاریکی کرد. این کتاب در فضای ملتهب سال ۱۳۵۸ وارد بازار شد. در همان سالها، یعنی در دههٔ پنجاه شمسی، هاشمینژاد «سرخورده از جامعهای که به دلیل پیشرفتهای اقتصادی به مرور از فضای اخلاقیای که خصیصهاش بلندنظری و بینیازی بود، دور میشد»، به ییلاقات کوچ میکند و سالی را تنها زندگی میکند. (شیروانی, «راه ننوشته: با قاسم هاشمی نژاد درباره کتابهایش», ص. 235) در همان سال، یعنی سال ۱۳۵۸، اولین دفتر شعر خود، یعنی پریخوانی را چاپ میکند. این دفتر حاصل تجربیات و حالات وی، از زندگی در خلوت است. هاشمی نژاد، پس از «زندگی در کوه وکمر» و بعد از بازگشت به شهر، در عرض سه روز مقدمات سفرش را به پاریس فراهم میکند و تا مدتی آنجا میماند. پس از آن، در سال ۱۳۵۹، دفتر شعر تکچهره در دو قاب را منتشر میکند. وی از همان سالها با حلقهٔ شاعران و نویسندگان مترقی آن زمان، مثل بیژن الهی، ابراهیم گلستان و... در ارتباط بود. او در ترجمه هم دستی داشت و آثاری مثل خواب گران اثر ریموند چندلر، مولودی: یک نمایش منظوم اثر تی. اس. الیوت، کارنامهٔ اردشیر بابکان از متن پهلوی و... را به فارسی برگرداند. وی در سالهای پایانی عمر خویش تمرکز خود را با دقتی مثالنازدنی، بر مقولات عرفانی گذاشت و حاصل اینکار نیز آثاری بینظیر بود. در همان سالها، با اصرار و همت بسیار ناصر حشمتی، گزیدهای از متن کتاب طبقات الصوفیه که توسط خود قاسم هاشمینژاد گلچین شدهبود، با صدای خود او و با وسواس و دقت بسیار ضبط شد. (حشمتی) علاقه و دلبستگی او به عرفان میتواند از تعلق خاطرش به سلسلهٔ دراویش نعمتاللهی برخاسته باشد. («قاسم هاشمی نژاد درگذشت», 1395) او از دراویش گنابادی و نزد شمسالدین حایری(ارشادعلی) مشرف به فقر شد و مورد توجه مخصوص مرشد خود جناب آقای حاج دکتر نورعلی تابنده(مجذوبعلیشاه) بود. («قاسم هاشمینژاد در گذشت»، مجدوبان نور، ۱۴ فروردین ۱۳۹۵) او در دههٔ پایانی عمر خویش بهعلت ابتلا به سرطان، حال خوشی نداشت و همسرش، خانم فرشته شولانی، پرستار او بود. سرانجام در سال ۱۳۹۵، در روز جمعه، سیزده فروردین، ساعت ۷ شب پس از ده سال مبارزه با سرطان («قاسم هاشمی نژاد به روایت احمدرضا احمدی», 1395) و به علت عفونت ریه در سن ۷۶ سالگی در بیمارستان شریعتی تهران درگذشت («قاسم هاشمی نژاد درگذشت», 1395). از میان دوستان ادبی و هنری او میتوان به شمیم بهار، آیدین آغداشلو، بیژن الهی، احمدرضا احمدی و جعفر مدرسصادقی اشاره کرد. با محمد مقدم، ایرانپژوه نامور، نیز مراوده داشت.(شیروانی، راه ننوشته، ص ۹۸-۹۹)
شخصیت و اندیشه
قاسم هاشمی نژاد، نویسندۀ گوشهگیری بود و برخلاف نویسندگان ایرانی هم نسل خود، ارتباطات محدودی داشت و از حضور در محافل و مجامع ادبی و گفتوگو با خبرنگارها و رسانه ها گریزان بود. این عزلت گزینی و انزوا طلبی، ناشی از روحیۀ عارفانه و گرایش های صوفیانه و عرفانی او و تعلق خاطرش به سلسلۀ دراویش نعمت اللهی گنابادی بود. («قاسم هاشمی¬نژاد، از ژورنالیسم و قصه¬نویسی عارفانه تا تصحیح متون عارفانه», 2016) فضیلت پنهانی او راستگویی و راستپنداری بود. هاشمینژاد بیش از اینکه صداقت و درستی را برای دیگران به کار برد، برای خودش به کار برد. او اهل مماشات با خودش هم نبود، چه برسد با دیگران. («قاسم هاشمی¬نژاد، عرفان¬پژوهی که اسطوره عرفان شد», 1396) وی هنگام پرداختن به ادبیات از حاشیه و گفتوگو دربارهٔ حاشیه بیزار بود و اشخاص را با آثارشان محک میزد. («دیریافته», 1395)
زمینهٔ فعالیت
یادمان و بزرگداشتها
تیره و روشن آینه نگاه دیگران
رضا زاهد
او مردی بود که تعصب نورزید، بیهودگی شخصی را شکست و برای جامعهٔ ادبیات ایران تا جاییکه میتوانست ارزشآفرینی کرد. («قاسم هاشمی نژاد در یازده قاب», 1395)
احمدرضا احمدرضا احمدی
هر کس یکبار میدیدش شیفتهاش میشد («قاسم هاشمی نژاد در یازده قاب», 1395).
ابراهیم گلستان
من دو نفر را میشناختم که درباره ادبیات معاصر ما درست میتوانستند حرف بزنند. یکی از آنها آقای هاشمینژاد بود و همین کافی است. چه میتوانم بگویم دیگر؟! آدمی که میفهمید این بود. آقای هاشمینژاد یک آدم منحصربهفرد بود و یک نفر دیگر هم بود که خیلی پیشتر متأسفانه فوت کرد. تا آنجایی که من میفهمم و بهقدری که من میتوانم بفهمم، این بود که درباره فهم ادبیات معاصر همین دو نفر بودند و بقیه هر چه میگفتند، مردم را گمراه میکردند. او مرد بسیار بسیار فروتنی بود. («قاسم هاشمی نژاد به روایت احمدرضا احمدی», 1395)
جعفر مدرس صادقی
قاسم هاشمینژاد هم پدرم بود، هم پیر و استادم بود و هم پاره تنم بود و جان و جانانم بود. («قاسم هاشمی نژاد در یازده قاب», 1395)
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
از دریچهٔ نگاه هاشمینژاد
ملکالشعرا بهار
محمدتقی بهار، آخرین شاعر بزرگ قصیدهسرای زبان فارسی، مرد زیرک و باهوشی بود، خودساخته. (هاشمی نژاد, ص. 15)
ابراهیم گلستان
گلستان در داستانهای خویش دقیق است. (هاشمی نژاد, ص. 58)
م.ا.بهآذین
مشکل اساسی ایشان در نادیدهگرفتن اصول داستاننویسی است، بیآنکه آثارشان «ضد داستان»هایی در شیوهٔ جدید باشد. (هاشمی نژاد, ص. 75)
غلامحسین ساعدی
ساعدی یک داستانگو است و نه یک نوولیست (novelist) خلاق و باقریحه. (هاشمی نژاد, ص. 80)
نادر ابراهیمی
در تفاوت نهادن بین داستانگو و نوولیست، همینقدر بگویم که ابراهیم گلستان یک نوولیست است و نادر ابراهیمی هیچکدام از آنها نیست. (هاشمی نژاد, ص. 80) نیما یوشیج: نیما عاق همسالان خویش بوده و با دردی لذتناک از این که آب در لانهٔ مورچگان ریختهاست و خلق را به تحیر واداشتهاست، سخن میگفتهاست. (هاشمی نژاد, ص. 184) نیما بدون اشتباهی، خودش بود. کمخواندن شعار او بود، زیاد فکرکردن، کارکردن و تجربهکردن در راههای تازه سفارشش بود. او در ادبیات ما صدای کاملا بیگانه است، سرخود، یلهبهرها، رهاست؛ یک ایلیاتی واقعی. (هاشمی نژاد, ص. 186)
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
نامهای دستهجمعی
بیانیهها
جملهٔ موردعلاقه در کتابهایش
جملهای از ایشان
نحوهٔ پوشش
تکیهکلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)
گزارش جامعی از سفرها(نقشه همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
ناشرانی که با او کار کردهاند
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
استادان و شاگردان
علت شهرت
فیلم ساخته شده براساس
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقلشده از نمونههای فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و منبعشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
جوایز و افتخارات
منبعشناسی (منابعی که دربارهٔ آثار فرد نوشته شده است)
بررسی چند اثر
ناشرانی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
نوا، نما، نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی (بدون محدودیت و براساس جذابیت نمونههای شنیداری و تصویری انتخاب شود)
پانویس
منابع
پیوند به بیرون
- «نگاهی به فیل در تاریکی». وبگاه مَدومِه، ۱۴فروردین۱۳۹۵. بازبینیشده در ۳۰اردیبهشت۱۳۹۸.