رجبعلی اعتمادی نویسنده، روزنامه‌نگار و رمان‌نویس معاصر است که آثارش را با نام مستعار «ر.اعتمادی» امضا می‌کند. سبک داستان‌هایش اغلب عاشقانه، عارفانه و اجتماعی است. منتقدان او را رمان‌نویس عامه‌پسند می‌گویند؛ ولی او خودش می‌گوید درست نیست که شاعر یا نویسنده‌ای را عوام‌پسند بنامند؛ بلکه نویسنده مخاطب دارد.

رجبعلی اعتمادی
زمینهٔ کاری نویسندگی
زادروز بهمن ۱۳۱۲
لارِ شیراز
محل زندگی تهران
لقب ر.اعتمادی
پیشه نویسنده، رمان‌نویس و روزنامه‌نگار
کتاب‌ها عالیجناب عشق، کفش‌های غمگین عشق، آبی عشق و ...
فرزندان دو دختر، یکی حقوقدان و دیگری لیسانس روانشناسی
(هر دو ساکن آمریکا)
* * * * *

نام رجبعلی را پدر برایش انتخاب کرد که هم‌نام پدربزرگش باشد. خانواده رجبعلی تا وقتی او دوازده‌ساله بود، در شیراز زندگی می‌کردند؛ ولی پس از آن، به‌علت امرار معاش پدر، به تهران کوچ کردند.

اعتمادی از کودکی به کتاب خواندن علاقه بسیار داشت. یکی از معلم‌های دبیرستانش به نام دکتر حیدریان، او را به خواندن کتاب‌های بیشتر و نوشتن تشویق کرد و همین شد که او در سال سوم دبیرستان برای روزنامه‌ها مقاله می‌نوشت. در اوایل روزنامه‌نگاری‌اش که چهارده یا پانزده سال بیشتر نداشت، به‌شدت ملی‌گرا بود و برای نشریه مقالات حماسی می‌نوشت. او و پدرش طرفدار دکتر مصدق بودند و جریانات مربوط به ملی‌شدن صنعت نفت را دنبال می‌کرد و در تظاهراتی که به طرفداری از مصدق برگزار می‌شد، همیشه حاضر بودند. اعتمادی این دوران را سیاسی‌ترین دورهٔ زندگی خود می‌داند و می‌گوید: این دوره در حقیقت سیاسی‌ترین دوره زندگی‌ام بود. من در این دوره یک ملی‌گرای بسیار پرشور بودم؛ اما بعد از شکست دکتر مصدق تمایلم به مسائل سیاسی کم شد.

رجبعلی اعتمادی در سال ۱۳۳۵ بعد از پایان خدمت سربازی، در آزمون ورودی روزنامه اطلاعات شرکت کرد و در فهرست پانزده نفریِ پذیرفته‌شدگان، وی نفر ششم بود و چنین شد که به روزنامه اطلاعات راه پیدا کرد.

کار در روزنامه اطلاعات را با نوشتن گزارش از شهرستان‌ها و تنظیم گزارش‌ها آغاز کرد و پس از آن از سال‌های ۱۳۳۷تا۱۳۳۹ خبرنگار ویژهٔ اطلاعات هفتگی شد و شهرت او از همان‌جا آغاز شد.

اولین داستانی که نوشت مربوط می‌شود به خاطره‌ای که از دوران خدمت سربازی در آستارا داشت. در آنجا عاشق دختری شده بود. نام داستان را گور پریا گذاشت. بعد از نوشتن داستان بدون اینکه به کسی بگوید، کاغذش را روی میز سردبیر گذاشت؛ چون فکر می‌کرد مناسب چاپ نباشد. ولی بعد از چند هفته داستان گور پریا در مجله «داستان هفتگی» کنار نام بزرگان چاپ شد. او سردبیر نخستین مجله از نشریه مؤسسهٔ اطلاعات، ویژهٔ مخاطب نسل جوان بود. مجله‌ای که با پاورقی‌های وزین اعتمادی در سال‌های ۱۳۴۵تا۱۳۵۹ محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین مجله شناخته شد.

ر.اعتمادی از سال ۱۳۵۹ به بعد به‌دلیل اتهامات دروغینی که بدخواهان به او بستند، ممنوع‌القلم شد. بعد از دوازده سال به‌سبب اینکه نه قبل از انقلاب و نه بعد از انقلاب طرفدار هیچ جناح خاصی نبود، رفع اتهام شد.

اغلب رمان‌های وی براساس شخصیت‌های واقعی است. مثلاً شهرزاد که شخصیت داستان شب ایرانی است براساس خبری در روزنامه بیلد آلمان بوده است.

رمان عالیجناب عشق را نشر شادان در سال ۸۱ چاپ کرد و در سال ۹۱ به‌چاپ پانزدهم رسید.


داستانک‌ها

دیدار تصادفیِ بزن‌بهادر معروف تهران

رجبعلی گاهی در تهران حوالی زورخانه درخونگاه در بوذر جمهری قدم می‌زد. مردان چهارشانه را می‌دید که به زورخانه رفت‌و‌آمد می‌کنند، مثل طیب، رمضان یخی و شعبان جعفری. در یکی از روزهای ماه محرم دسته‌ای را دید که علم‌ها و چراغ‌های زیادی داشت. چشم چرخاند و دید یکی از این علم‌های بزرگ روی شانه‌های طیب است؛ همان بزن‌بهادر معروف تهران. دیدن دسته‌های پرشور عزاداری در ماه محرم و حضور مردان لوطی‌مأب برایش جذاب و دوست‌داشتنی بود.

سوسنِ کوچهٔ آهنگرها

هر روز که از دبیرستان به خانه برمی‌گشت؛ در کوچه آهنگرها دختری را می‌دید. کم‌کم به او علاقه‌مند شد. وقتی که از کنار هم رد می‌شدند، پاهایش سست می‌شد. زیرچشمی یکدیگر را نگاه می‌کردند و به هم لبخند می‌زدند. اسمش سوسن بود. تابستان که شروع شد، دیگر او را ندید. متوجه شد که تابستان‌ها با خانواده‌اش برای ییلاق به تجریش سفر می‌کنند. رجبعلی دل توی دلش نبود برای مهرماه و آغاز دوباره مدرسه و دیدار در کوچه آهنگرها. فصل برگ‌ریزان شروع شد، چند روزی گذشت؛ ولی از سوسن خبری نشد. رجبعلی از مستخدم مدرسه دربارهٔ سوسن پرسید، او جواب داد سوسن روی پل تجریش زیر اتوبوس رفت و درگذشت. یکه خورد و این خبر برایش ناگوار بود. ر.اعتمادی حالا می‌گوید شاید به‌همین سبب باشد که اغلب رمان‌هایش تراژیک است.

سرباز دوست‌داشتنی

برای انجام خدمت وظیفه شهر رشت را انتخاب کرد و دلیلش هم این بود که به طبیعت علاقه داشت و می‌خواست با مردمان بیشتری آشنا شود. در دوران نوجوانی پنهانی به شمال رفت و چند روزی مثل تارزان زندگی کرد. البته پدرش او را پیدا کرد و به خانه بازگرداند. حالا می‌خواست به آرزوی همیشگی‌اش که زندگی در جنگل بود برسد. در پادگان افسر وظیفه بود. تیمسارها هر وقت به مرخصی می‌رفتند، او را جانشین خود می‌کردند. رجبعلی به سربازهایی که زیر دستش بودند، مرخصی می‌داد و از آن‌ها قول می‌گرفت که سه‌روزه برگردند. به‌همین‌دلیل همه سربازها دوستش داشتند. در آن زمان هم قلم و کاغذ را رها نکرد. همیشه خصوصیات اخلاقی هم‌خدمتی‌هایش را می‌نوشت و هر شب برایشان می‌خواند. آن‌ها هم لذت می‌بردند که رفتار خودشان را از قلم زیبای رجبعلی می‌شنوند. وقتی که می‌خواست از خدمت برگردد، رفقایش از دلتنگی گریه می‌کردند.


زندگی و تراث

آثار و کتاب‌شناسی

کتاب‌شناسی

داستان‌ها


نوا، نما، نگاه

پانویس

منابع

پیوند به بیرون