آوازهای روسی

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
آوازهای روسی
نویسندهاحمد مدقق
محل نشرشهرستان ادب
تاریخ نشر۱۳۹۶
تعداد صفحات۲۳۸
موضوعجنگ افغانستان و روسیه
زبانفارسی دری

آوازهای روسی، رمان تحسین‌شده احمد مدقق، نویسنده افغان است که در سال ۱۳۹۶ منتشر شده است. این کتاب در قالب داستان، سفری به افغانستان می‌کند و از تصمیماتی سخن می‌گوید که به تحولی عظیم در افغانستان منجر شده است.

* * * * *

«آوازهای روسی» تجربه‌ٔ تازه‌ای از خواندن درباره‌ٔ قصه‌های افغانستان است. این رمان ۲۳۸ صفحه‌ای دربارهٔ جایی است که که سال‌هاست قصه‌هایش در دام کلیشه دست و پا می‌زند. رمان آوازهای روسی نه که از جنگ نگوید که می‌گوید، اما دست گذاشته است روی دوره‌ای از تاریخ که در عین نزدیکی کمتر از آن شنیده‌ایم. این رمان فرصت این را برای خواننده‌اش فراهم می‌کند تا علاوه بر سفر به کابل و کشور افغانستان تصاویری از چهل سال قبل این شهر و کشور را به تماشا بنشیند. خواندن برهه‌ای از تاریخ، مبارزه‌های مجاهدان افغان و فعالیت‌های تشکیلاتی گروه‌های چپ در این کشور و تصاویری از رفتارهای آنها دیگر موضوعی است که خواننده با آن روبه‌رو خواهد شد.

اسم شخصیت اصلی رمان یعقوب است. شخصیتی سرگردان که همچون تاریخ زندگی کشورش بیراهه‌های بسیاری را تجربه کرده است. رمانی که رنجی چند سویه را روایت می‌کند. از عشق هایی که ناکام می‌ماند. دوستی‌هایی که تباه می‌شود و امیدهایی که همواره یأس در چشمشان پیداست.

یعقوب با اینکه از سنت‌های جامعه می‌گریزد، در دانشگاه ادبیات می‌خواند و به ایده‌های نو و اجتماعی پناه می‌برد حتی به این‌ها هم پشت کرده سلاح به شانه می‌اندازد تا در میانه‌ی میدان مرد رزم شود، اما اضطراب وجودی و جای ناسور عشق در تمام کتاب پیداست و آن‌طور که باز به اول می‌آید بیهوده‌بودن تمام این تلاش ها و گریزها را نشان می‌دهد. احمد مدقق چاشنی عشق را در جای‌جای رمانش به کار برده تا خواننده را مدهوش کند. عشقی که با تصویر محوی پشت شیشه بخار گرفته شناخته می‌شود. هرچند این عشق قرار نیست به وصال برسد اما «یعقوب» داستان با این عشق زندگی‌ها دارد. احمد مدقق همزمان هم از مبارزه سخن می‌گوید و هم از عشق، او مردانی را نشان می‌دهد که عشق به مبارزه را همواره سرلوحه خود قرار داده‌اند اما زندگی و عاشقانه‌های آن را هم فراموش نکرده‌اند.[۱][۲] آوازهای روسی در سال ۱۳۹۷ در یازدهمین دوره جشنواره جایزه ادبی جلال آل‌احمد به عنوان «کتاب تحسین شده» دست یافت.[۳]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

خلاصهٔ کتاب

«آوازهای روسی» روایت‌گر داستانی از تاریخ افغانستان است. در این کتاب با یعقوب آشنا می‌شویم؛ پسر یکی از خان‌های افغان که برای تحصیل به کابل آمده است. این سفر زندگی او را تغییر می‌دهد چون با گروه‌های مبارز چپ آشنا می‌شود و به آن‌ها می‌پیوندد و در به قدرت رسیدن آن‌ها نقش ایفا می‌کند و برای اینکه به قدرت برسند از هیچ تلاشی دست نمی‌کشد و آن‌ها را همه‌جوره همراهی می‌کند؛ اما این ابتدای داستان است، چون در میانه مسیر رخدادهایی، دوباره زندگی‌اش را تغییر می‌دهند. «عشق» و «خیانت» برجسته‌ترین مؤلّفه‌هایی هستند که در شخصیّت‌های این اثر خواننده با آن‌ها روبه‌رو است. در طول داستان، یعقوب با اصرار بر ماندنش در کابل، بیش از پیش به تشکل‌های وقت آن زمان راه باز می‌کند. علاوه بر ماجراجویی‌های یعقوب، عشق او به دختری عقل از سرش می‌پراند. مدقق با زبان پخته و روایتی درست مخاطب را به کوچه‌های افغانستان می‌برد و او را به خوانش بخشی از تاریخ افغانستان می‌نشاند. در این رمان دغدغه‌‌ای هستی‌شناختی گریبان یعقوب را می‌گیرد که انگار او همواره همان جاییست که بوده است. در قعر دره‌ای تنگ، در قریه‌ای به نام ورث در‌حالیکه چشم به آسمان باریک بالای سرش دارد با خنجری بر پشت و گوش خوابانده است به باد که صدایی از معشوق برایش بیاورد.[۱]

آوازهای روسی داستان تصمیمات خطیری است که به ساختن زیربنای آینده یک کشور منجر شده است. احمد مدقق با بردن افغانستان معاصر به بستر سنت‌های قدیمی، شیوه‌ای را که به ایجاد شدن سبک جدید زندگی منجر شده است، بررسی می‌کند. یکی از جذابیت‌های این داستان، ظرایف زبانی آن است. نویسنده در تلاش بوده است تا رمان را به فارسی قابل فهمی برای ایرانیان بنویسد اما در کل کتاب، از عبارات، اصطلاحات و واژه‌هایی استفاده کرده است که از زبان افغانستان و فارسی دری برآمده است. این عبارات به جای اینکه خواندن داستان را سخت کنند، به آن شیرینی خاصی بخشیده‌اند.[۳][۴]

بیان سه سنت تاریخی

احمد مدقق در نگارش و روایت داستانش، فاصله خودش را حفظ کرده و حتی سعی نکرده بگوید اگر مجاهدین آمدند چنین می‌‎شود؛ حتی ریشه‌‎های اختلافات بعدی مجاهدین را هم می‎‌بینیم و نمی‌‎توانیم حدس بزنیم این روند به کجا ختم می‎‌شود.

در قسمتی از فصل نُه کتاب، دوصفحه تمام به نظریات سیاسی می‌‎پردازد و سه سنت تاریخی را که افغانستان از زمان صفویه با آن درگیر است بیان می‌‎کند. سنت نخست اینکه افغانستان همیشه مشکلی را که خودش باید حل کند امیدوار است دیگری برایش حل کند. سنت دوم اینکه هیچ کسی نمی‌‎تواند بر افغانستان تسلط پیدا کند مگر اینکه یک افغانی را بر سر مردم افغانستان بیاورند و مسلط کنند، در این باره هم احمدشاه ابدالی را مثال می‎‌زند که نادرشاه او را آورد و مسلط کرد. سنت سوم را هم خود نویسنده در داستان کشف و بنا می‌‎کند و این خیلی خوب است که نویسنده این‌‎چنین تسلطی دارد.

شرح ظلم‌های مکرر

تمام داستان از ابتدا تا انتها شرح ظلم‎‌های مکرر و احساس ندامت‎‌های یعقوب است که تراژدی را می‌‎سازد؛ خطاهای کوچکی که اتفاق‌‎های بزرگ را رقم می‎‌زند. جهان داستان این اثر را این‌‎گونه ببینیم که تاریخ چقدر تلخ و سخت عبور می‌‎کند از ملتی که یک نفرش یعقوب است. یعقوب هست، حبیب هست، همه این آدم‌‎ها هستند و انگار در یک چرخ تاریخی گیر افتاده‎‌اند و ناگزیرند ظلم را تحمل کنند.

روایت دو داستان موازی

«آوازهای روسی» دارنده دو داستان است که یکی روی متن و دیگری زیر متن است و هنر نویسنده‎‌اش هم توانایی پیش‎‌بردن و روایت این دو داستان به موازات یکدیگر است.

آوازهای روسی روایتگر انحطاط جریان چپ است. این رمان در نشان دادن سیر انحطاط جریان چپ که ابتدا خود را عدالت طلب و آزادی‌خواه معرفی می‌‎کند، خوب عمل کرده است. یعقوب ابتدا این وعده‌‎ها را می‌‎پذیرد و اما وقتی برخورد سنگدلانه حزب با رخشانه و بی‎‌مبالاتی حزب در قضاوت را می‌‎بیند درمی‎‌یابد که انسانیت و رحم جایی در آرمان‌‎های چپ ندارد. یعقوب درمی‌‎یابد که وعده‌‎های حزب آزادی و عشق را برای او نمی‎‌آورد و بنابراین در یک صحنه استعاری و زیبا جایی که یعقوب به حمام می‌‎رود آغاز دل بریدن و جدا شدن از باورها و جریان چپ را آغاز می‌‎کند و به ورس برمی‎گردد تا به مجاهدین بپیوندد. تقابل یعقوب و پدرش را می‎‌توانیم یک نماینده از جنگ بگیریم. با پدرش که نماینده ارزش‌‎های سنتی است نمی‎‌تواند کنار بیاید. نویسنده از کنار این مسئله گذشته است. از این نظر این اثر با ادیپ شهریار بیشتر گفت‌وگو می‌‎کند تا رستم و سهراب. انگار با آن نگاه غربی بیشتر احساس برادری می‌‎کند. انگار می‎‌خواهد بگوید افغانستان به هرحال باید این پوست‎‌اندازی را انجام بدهد. جبارخان باید بمیرد و به دست کوچی‌‎ها کشته شود، اعتماد کند و خیانت ببیند.[۵]

سبک کتاب

نثر خاص فارسی

زبان فارسی در این کتاب نیز خود تجربه‌ٔ متفاوتی است از فارسی خواندن. نثری که کمی شاعرانه است و از هجمه‌ٔ آن همه ناملایماتی که در روایت جاری است می‌کاهد و کشف بعضی واژه‌ها حظ دیگری از خواندن ادبیات کشوری همزبان می‌تواند باشد. خواننده‌ای که زبان و نثر برایش اهمیت دارد می‌تواند نیم‌نگاهی به «آوازهای روسی» داشته باشد. البته نویسنده گاهی از لهجه و گویشی که برای کتابش انتخاب کرده عدول می‌کند و فراموش می‌کند که قصه را با لهجه دری و افغانستانی نوشته و همین سبب می‌شود که به زبان فارسی معیار در ایران نزدیک شود و این می‌تواند به عنوان یک نقطه ضعف نه خیلی پررنگ برای این اثر برشمرده شود.[۲]


نمونه‌ای از نثر این کتاب:

… بیا قصه کنیم. ما نان چاشت‌مان را در طعام‌خانه خورده‌ایم. رفته‌ایم سیگرت بعد از نان چاشت‌مان را بکشیم. من به شوخی بگویم سیگرت آمریکایی را با گوگرد روسی روشن کنیم. تو هم خنده کنی و … حالا که دیگر نه سیگرتی مانده، نه گوگردی. بیا برگردیم به حیاط خانه‌تان. انیس‌گل و ماه‌گل کجا هستند؟ مرا یادشان می‌آید؟ هنوز هم انتظار مجله‌های رنگی را که خریده‌ام می‌کشند؟ من برایت از پل باغ عمومی مجله‌های چاپ ایران خریده‌ام و ترجمه‌ای تازه از رُمانی روسی. برای شما که کورس زبان روسی گذاشته‌اید باید وسوسه‌انگیز باشد. می‌گویی این هفته با خودت بیاور به جلسه….[۱]

طراحی جلد و صفحه‌آرایی

در این کتاب با زبان فارسی دری روبه‌‎روییم و صفحه‎‌آرا با استفاده از فونت خاص، فاصله زبانی فارسی دری و فارسی شایع در بین ما را یادآوری می‌‎کند. گاهی هم ممکن است این فونت برای خواننده ایرانی سخت‌‎خوان شود، اما کمک می‎‌کند که این فاصله ذهنی ایجاد شود و با تأمل و صبر و حوصله بیشتر با اثر روبه‌‎رو شویم.[۵]

زبان

نویسنده، زبان میانه‌‎ای برای روایت اثرش برگزیده و ترکیب‌‎هایی که گاهی مشخص نیست که این ترکیب‌‎ها ساخته نویسنده است یا واقعاً در زبان دری وجود دارد، ولی خیلی تلاش کرده تا زبان میانه‌‎ای را انتخاب کند که برای ما فارسی‌‎زبانان ایران و احتمالاً تاجیکستان و شبه قاره هند فهمیدنی باشد.[۵]

شخصیت‌های آوازهای روسی

یعقوب

این داستان دومینوی خودسری و شکست است. شخصیت‎‌های زیادی در جریان تلاش یعقوب برای پیدا کردن خودش کشته و قربانی می‌‎شوند که حبیب هم یکی از قربانیان این خودسری‎‌هاست. ساخت این اثر طوری است که انگار در جریان یافتن راه یعقوب کسانی باید قربانی شوند. خان‎زاده بودن یک امتیازاتی برای یعقوب دارد، اما انگار در وجود این شخصیت نیست که بخواهد به این امتیازات تکیه کند و بیش از قدرت در طلب آزادی است. نوع پرداخت نویسنده هم در فرازهای ابتدایی به گونه‎‌ای است که مخاطب درمی‎‌یابد اساساً گوهر وجودی یعقوب از جنس گوهر جبارخان نیست. شاید بتوان همین کشمکش بین پدر و پسر را را نخستین جنگ درون رمان در نظر گرفت که ما را به یاد داستان رستم و سهراب و ادیپوس شهریار می‎‌اندازد. جبارخان نماد قدرت است و یعقوب نماد گریز. جبارخان نماد جباریت است و هراسی از ظلم ندارد و یعقوب با شنیدن یک جمله از دختر رعیت پدرش عذاب وجدانی همیشگی دارد. «بچه خان ظلم نکند چی ‎کند؟» اگر سیر تحول شخصیت یعقوب را دنبال کنیم می‎‌بینیم که او با دل‎بستن به آرمان‌‎های چپ از زیر چتر اقتدار سنت خارج می‌‎شود تا فردیتش را بیابد اما در میانه اثر او را می‎‌بینیم که در چاپخانه حزب کمونیست افغانستان میان تلنباری از کاغذها و اعلامیه ها و منشورات و بیانیه ها خودش را گم کرده است. شخصیت‎‌هایی که یعقوب به آن‌ها دلبستگی یا وابستگی دارد مثل آیلین که خودکشی می‎‌کند یا عبدالرحیم رفیق طلبه و هم‌اتاقی‎‌اش و نیز پدرش و نیز مبارکه و رخشانه همگی طوری ترسیم شده‌‎اند که حتی اگر به واسطه پیرنگ هم یعقوب در مرگ آنان مقصر نیست، زیرساخت اثر به مخاطب می‌قبولاند که همگی بر سر مسیر یعقوب برای پیدا کردن خودش قربانی شده‎‌اند. سنگینی بار این گناه در صفحه‌‎های آخر بر دوش‎‌های یعقوب کاملاً مشهود است.[۵]

مبارکه

در این داستان شاهد یک عشق شکست خورده هستیم که یادآوری‌‎اش برای یعقوب دردناک است؛ عشق او به مبارکه دختر یکی از رعیت‌‎های پدرش. عشقی ناکام که تا آخرین فرازهای رمان هم گریبان او را رها نمی‎‌کند. شاید بتوان گفت سیر شکست‌‎های پیاپی یعقوب که قرار است تراژدی او را بسازد از همین شکست عشقی در به چنگ آوردن مبارکه شروع می‎‌شود.[۵]

رخشانه

در سیر رمان وقتی رخشانه وارد اثر می‌‎شود می‎‌بینیم که بارها رخشانه را قرینه مبارکه می‎‌گیرد، بعد وقتی رخشانه کلا ًاز اثر خارج می‌‎شود مجدداً همین روند ادامه دارد. حضور رخشانه در قالب یک دختر جوان اغواگر که شعرش را برای چاپ شدن پیش یعقوب آورده، کشمکش درونی یعقوب بین وظیفه و آزادی را نشان می‌‎دهد. صحنه دیدار رخشانه و یعقوب یکی از درخشان‌ترین صحنه‌‎های رمان است. یکی از فرازهای درخشان اثر آن‎جایی است که رخشانه وارد می‌‎شود. یعقوب از یک خان‎زاده‌ای که آمده و به چپ‎‌ها پیوسته به یک آدم مکانیکی تبدیل شده است. رخشانه با رنگ تند قرمز عشق وارد می‎‌شود تا گوهر وجود او را به محک عشق بسنجد اما عناصر حزب، رخشانه را یک عنصر مخرب تشخیص می‌‎دهند و بازداشتش می‌کنند. البته بعداً باز این احتمال داده می‌‎شود که رخشانه نیروی دست‌آموز اینهاست که قرار است صداقت یعقوب را بسنجد.[۵]

عبدالرحیم

یکی از شخصیت‌های مهم رمان، عبدالرحیم است که واشکافی آن به هستی‌شناسی رمان کمک می‌‎کند و نشان می‎‌دهد با یک تراژدی به معنی غربی آن سرو کار نداریم. رابطه یعقوب با عبدالرحیم که طلبه دینی است اشاره به باور عمیق دینی او دارد که حتی پیوستن به جریان چپ هم نمی‎‌تواند آن را از بین ببرد. با چنین باوری در جهان یعقوب، این خداوند نیست که با به خاک مذلت نشاندن یعقوب می‎‌خواهد قهاریت خود را اثبات کند. در نتیجه می‎‌توان گفت با یک نگاه شرقی و شاهنامه‌‎وار روبه‌‎روییم نه یک نگاه غربی و ادیپ‎‌وار.[۵]

معرفی نویسنده کتاب، احمد مدقق

خانواده وی در سال ۱۳۵۹ به ایران مهاجرت کردند وی در سال ۱۳۶۴ در شهر قم به دنیا آمده‌است. داستان‌نویسی را با نوشتن در مجله سلام بچه‌ها در اوایل دهه هشتاد شروع و با آغاز دهه نود به صورت جدی‌تر و با شرکت در مدرسه اسلامی هنر، داستان‌نویسی را ادامه داد. او اکنون در مدرسه دراماتورژی قرآن کریم وابسته به مدرسه اسلامی هنر در قم همکار است.

نام او با نوشتن رمان آوازهای روسی بر سر زبان‌ها افتاد چه این کتاب موفق شد افتخارات بسیاری را از آن خود کند. از میان کتاب‌های دیگر احمد مدقق می‌توان به آتشگاه (رمان نوجوان)، پروانه‌های دور چادر و فرشته‌ها زیر باران (داستان‌های کودکانه) و نذر حلوای سرخ اشاره کرد. او همچنین موفق شده است تا در سال ۱۳۹۳ عنوان برگزیده یازدهمین جشنواره ملی مطبوعات کودک و نوجوان در بخش داستان نوجوان، رتبه دوم داستان‌نویسی سومین دوره جشنواره بین‌المللی جایزه ادبی هزار و یکشب و رتبه سوم اولین جشنواره داستان اشراق را به دست بیاورد. در سال ۱۳۹۴ هم برنده رتبه اول رمان نوجوان، جشنواره هنرهای آسمانی و برنده رتبه دوم داستان‌نویسی اوسانه سی‌سانه، بلخ افغانستان شد.[۳]

برای کسانی که کتاب را خوانده‌اند

نقدهای مثبت

مهدی کفاش

«آوازهای روسی» اتفاق مبارکی برای ادبیات فارسی است نکته‌‎ای که می‌‎خواهم بر آن تأکید کنم فارغ از صورت زبانی، اتفاقی است که برای زبان فارسی در این اثر می‌‎افتد. اینجا با اثری روبه‌‎رو هستیم که زبان فارسی و دایره واژگانی زبان فارسی را گسترش می‎‌دهد و این اتفاق مبارکی در ادبیات فارسی ماست. به نظرم مهمترین هسته دراماتیک این داستان این جمله از کتاب است که می‎‌گوید: «بچه خان ظلم نکند چی کند؟». آوازهای روسی را یک اثر شاخص است با همه این صحبت‌‎ها آوازهای روسی را جزو آثار شاخص سال۹۶ می‎‌دانم و به نظرم باید توی چارچوب خودش با آثاری مثل رهش سنجیده شود تا ببینید این اثر در چه قامت و استواری‌‎ای ایستاده است. به باور من جایزه‌‎ای که احمد مدقق گرفت نه تنها پایین‎‌تر نیست که بالاتر است؛ چون بدون هیچ‎گونه داوری به تشخیص تمام داورها شایسته تقدیر بود.[۵]

مجید اسطیری

بار اول که این اثر را خواندم با این مدعای نویسنده که این یک تراژدی است خیلی همراه بودم. بعد هرچی فکر کردم دیدم نمی‌‎تواند از جنس تراژدی غربی باشد. دفعه دوم که خواندم کمی نظرم عوض شد. ساختار کار همان تراژدی است که خود یعقوب هم از آن حرف می‎‌زند. زیرساخت و ژرف‎ساخت آوازهای روسی تراژدی است. اولین جای این رمان که به تراژدی بودن داستان اشاره می‎‌شود گفت‌و‌گویی است که بین یعقوب و استادش شکل می‌‎گیرد و استادش می‎‌گوید: از این سرنوشتی که تکرار می‌‎شود برای ملت من و انسان‌‎ها دچار وحشت می‌‎شوم. جان‌‎مایه کار هم قربانی قهرمان در برابر تقدیر است و تقدیر قهرمان را بابت اشتباهاتش با مجازات‎‌هایی ناعادلانه روبه‌‎رو می‌‎کند و او را به هر سمتی بخواهد می‌‎برد و در آخر از آن اوج خود به زیر می‌‎کشد. ناخودآگاه این اثر را با بادبادک‌‎باز خالد حسینی مقایسه کردم و خیلی جاها به ذهنم رسید کار آقای مدقق واقعاً بهتر از بادبادک‎‌باز است. اگر قرار باشد بین این دو داوری کنیم که کدام یک بهتر می‎‌تواند ادبیات افغانستان را روایت کند آوازهای روسی خیلی بهتر نمایندگی می‌‎کند، چون تصاویر و توصیفاتی که از افغانستان می‌‎دهد خیلی دیدنی‎‌تر و بهتر است و اساساً قدرت بیشتری در تبیین مسئله دارد. کار آقای مدقق یک کار حرفه‎‌ای است ولی بادبادک‌‌‎باز می‎‌رود که بگوییم یک کار عامه‌‎پسند است. «آوازهای روسی» به نظرم اثر ارزشمندی است که واقعاً حقش بود در جایزه جلال، جایزه اصلی را بگیرد.[۵]

حسام آبنوس

رمان «آوازهای روسی» بی‌‌شک تجربه‌ای تازه از ادبیات افغانستان است. طرح جلد و عنوان جذاب آن می‌تواند موفقیت‌های خوبی برایش همراه داشته باشد. اثری که زبان و فضاسازی و شخصیت‌پردازی آن می‌تواند رضایت مخاطب مشکل‌پسند را نیز جلب کند و او را به خواندن این کتاب ترغیب کند. وقتی سطرهای اول کتاب را خواندم و دیدم علاوه بر اینکه قرار است من را با خود به افغانستان ببرد بلکه لهجه افغانستانی را نیز در آن نویسنده وارد کرده تا علاوه بر شیرین شدن کارش، اثرگذاری آن را نیز بالا ببرد. همین سبب شد با شوق وصف‌ناپذیری خط به خط با شخصیت «یعقوب» همراه شوم.[۲]


نقدهای منفی

مهدی کفاش

اصلاً یکی از ضعف‎‌های این رمان، نبود عنصر مادر در داستان است. در تمام این رمان یک مادر هم نداریم. مادر مبارکه کجاست؟ مادر رخشانه کجاست؟ اگر بخواهم ضعفی از جنس روایت در داستان وارد کنم عنصر زنان و مادر در این رمان است. تنها زن و شوهری که در این رمان می‎‌بینیم دکتر نادر و آیلین است که زنی ترک و مردی است که در استانبول پزشکی تحصیل کرده است. این سخت گیری‌‎ها هم از اثر خوب به اثر ممتاز است که مطرح می‎‌کنیم و نمی‌‎گوییم ضعف این اثر است.[۵]

مهدی اسطیری

مهمترین مسئله این است که تعلیق اثر بعد از دیدار و مرگ مبارکه بسیار افت می‌‎کند، تعلیق این اثر را چی می‌‎سازد؟ اینکه یعقوب با پدرش چه کار می‌‎کند؟ پدرش وسط ماجرا کشته می‌‎شود و تعلیقش تمام می‌‎شود. یعقوب با رخشانه چه کار می‎‌کند؟ وقتی رخشانه می‎‌رود و حکم اعدامش را می‎‌بینم و مبارکه هم زن نعیم می‎‌شود تعلیق هم می‎‌رود. اگر پدر بمیرد و عشق این‎گونه پرونده‎‌اش بسته شود احساس می‌‎کنم در پنجاه صفحه آخر، احمد مدقق و یعقوب فقط سرنوشت مبارزات مجاهدین را دنبال می‎‌کنند و دیگر کمتر مسئله شخصی یعقوب است. به همین خاطر احساس می‌‎کنم اگر کسی علاقه چندانی به جنبه‎‌های تاریخ نداشته باشد ممکن است سی چهل صفحه آخر برایش ملال‌آور شود.[۵]

حسام آبنوس

نویسنده در بخش‌هایی از داستان گم می‌شود و فراموش می‌کند که داشته قصه تعریف می‌کرده و از ماجرای اصلی پرت می‌شود و حواشی را برجسته می‌کند. این مشکل تنها مختص این اثر نیست بلکه در دیگر آثار هم می‌بینیم که گاهی حواشی آنقدر برجسته می‌شود که موضوع اصلی در شاخ و برگ کتاب گم می‌شود.[۲]


چرا باید این کتاب را خواند

ترجمه به زبان‌های دیگر

این رمان که به فارسی نوشته شده است، در حال حاضر به زبان‌های عربی، صربی و ترکی نیز ترجمه شده است.[۳]

از متن کتاب

برشی از متن کتاب

صورت لاغر دخترک، یعقوب را یاد روزی برفی و سرد انداخته بود که ایستاده بود زیر درختان بی‌حاصل بید و مبارکه بخار از پنجره‌ای کوچک پاک کرده بود و صورتش را چسپانده بود به شیشه. یاد روزی که نشسته بود بالای بام خانه خلیفه ناصر و به جمعیت شادمانی نگاه می‌کرد که دورتادور اسپ عروس را گرفته بودند و نعیم با لباس سفید دامادی افسار اسپ را می‌کشید و شرمناک لبخند می‌زد. یاد صبحی زود که در میان درختچه‌های اطراف رودخانه کمین کرده بود تا مبارکه با پای خودش بیاید، جیغ بکشد و تا بخواهد بگریزد پاهایش بین دامن بلندش گیر کند و بغلتد روی زمین. دوید و دست در کمرش انداخت و بلندش کرد. خواست صورتش را ببوسد. چشمان خواب‌آلود مبارکه ترسیده بود و تا می‌توانست چین بر پیشانی انداخته و صورتش را دور گرفته بود. سرکش و نافرمان. صورتش را بوسید. بدون این‌که لذتی ببرد. بدون این‌که بخواهد یک بار دیگر در تمام عمرش این کار را تکرار کند. مبارکه ناگهان آرام شد. پلک زد و گریه کرد. حتی بعد از این‌که یعقوب رهایش کرد جای دوری نرفت. سرجایش نشست و گریه کرد. گفت: بچه خان ظلم نکند چی کند؟
دخترک دسته‌ای تیکت را بالا گرفت و پیش چشمان عابرین بالا و پایین برد. یعقوب نگاهش را برد سمت مسافرانی که در انتظار ملی‌بس ایستاده بودند. دید مبارکه با دخترک هم‌صنفی خود در صف ایستاده است. با گوشه چشم و ابرو یعقوب را نشان یکدیگر می‌دهند و خنده به لبشان می‌آید. رو برگرداند و نگاهش افتاد به پاهای لختِ زنی که یک پای در پایدان ملی‌بس برقی گذاشته است و با راننده گپ می‌زند. تا شب چند بار دیگر هم مبارکه را دیده بود بین دخترهایی که برقع پوشیده بودند و در دسته‌های چندنفری به زیارتِ کارته سخی می‌رفتند. آن طرف شیشه‌های لک‌گرفته رستورانتی شلوغ و در همه پیاده‌روها و هرجایی که چند نفر کنار هم ایستاده بودند. دیده بود و باز یادش افتاده بود کیلومترها با او فاصله دارد.
آمده بود آن روز را به بطالت بگذراند. بگذراند تا فردا که به رفیق فرزام وعده داده بود. به عکس روزهای قبل که از رخصتی و بیکاری لذتی نمی‌برد احساس می‌کرد باید از تمام لحظه‌ها استفاده کند و لذت ببرد. رفیق فرزام را اتفاقی دیده بود. بدون این‌که اصلاً در طول آن یک سالی که کابل نبود به یادش باشد. دست بر شانه یعقوب گذاشته بود و یعقوب تا سر برگردانده بود، هم‌صنفی سال‌های قبل را دیده بود. با همان موهای بلند و فرخورده.
فرزام برخلاف معمول بلند خندیده بود. بروت‌های مردانه، صورتش را پخته‌سال‌تر نشان می‌داد و مثل همیشه انگار صدایش گرفته است.
همیشه با خودم می‌گفتم: یعقوب‌جان کجا شد؟ رفیقِ هم‌صنفی. حیف از آن جوان! ما در حزب به مثل تو نیاز داریم. راستی یادم می‌آید شعر هم می‌گفتی!
به جای جواب لبخند زده بود.[۳]

پانویس