رهش
رهش | |
---|---|
نویسنده | رضا امیرخانی |
تاریخ نشر | ۱۳۹۸ |
شابک | ۹۷۸۶۰۰۳۵۳۳۹۵۰ |
نوع رسانه | کتاب |
کتاب رهش در سال ۱۳۹۶ توسط رضا امیرخانی تالیف شده و در انتشارات افق به چاپ رسید. این کتاب ۲۰۰صفحهای که برگزیده یازدهمین جشنواره رمان و داستان بلند جایزه ادبی جلال آلاحمد است پیرامون شهرسازی و ادبیات نوشته شده است؛ اینکه ما با تهران خود چه کردهایم و چه راه حلی برایش وجود دارد از نظر معماری و ادبیات به خوبی بررسی شده است.
رهش رمانی در وصف این روزهای تهران است، تهرانی که بیشتر خانههای قدیمی آن تبدیل به برجهای سر به فلک کشیده شده و به قول لیا وقتی از بالا به شهر نگاه کنی برجهایی نصفه میبینی که معلوم نیست کجا به زمین رسیدهاند. این کتاب به روند تغییر در پایتخت پرداخته است که یکی از مشکلات بزرگ آن آلودگی هوا و بروز بیماریهای تنفسی در نسل جدید است.
رضا امیرخوانی در مصاحبهای، کاری که ما با خود و شهرمان میکنیم را به «خودبس» تشبیه کرده که روشی قدیمی برای شکنجه بوده است، روشی که در آن وقتی شخصی محکوم به گناه میشد، اعضای بدنش را میبریدند و به خوردش میدادند تا با رنج و عذاب به زندگی ادامه دهد. امیرخانی با قصهٔ رهش، داستان زندگی انسان هایی را بیان می کند که با شهرسازی و عواقب آن در تنش اند. مادری که شهر آلوده را مسبب رنج و عذاب فرزندش می داند و با همسر خود علا، که منصبی در شهرداری دارد درگیر است. لیا متنفر است از برج های بلند شهر که همچون زندانی نفس کشیدن را برای کودک آسمی اش ایلیا مختل کرده اند و از اینکه می بیند خانه ی پدری او جز معدود خانه های باقی مانده به سبک قدیمی است، عصبانی و افسرده است.
نویسنده ی این کتاب معتقد است شهرسازی های بی رویه و از بین بردن بافت های قدیمی به مثابه ی شکنجه ای است دیرین که در آن اعضای بدن فرد محکوم را به خورد او می دادند. حال ما محکومانی هستیم به شکنجه و بناهای قدیمی، تکه های بدن هویتمان هستند که یک به یک آن ها را می بلعیم و ساختمان های بی روح و بی اصالت را در شهر قی می کنیم. رهش، بانگ رهایی انسان از بند شهرسازی و مدرنیته است.
رضا امیرخانی نویسنده ی کتاب رهش، این غریو دردمندانه و معترضانه را سر می دهد و از مخاطب می خواهد تا قصه ی لیا و علا را جدا از داستان زندگی خود نبیند و چشم بر عواقب جبران ناپدیر و مخرب این پدیده شوم اجتماعی نبندد.[۱] او با نوشتن کتاب رهش انتقادات تند خود را نسبت به تغییرات شهر بیان کرده است و با صراحت تهران را شهری ناامن معرفی کرده است.
وقتی شروع به خواندن رهش میکنید کمی طول میکشد با ادبیات خاص نویسنده آشنایی پیدا کنید ولی بعد از آن شاید حتی دلتان نخواهد کتاب را زمین بگذارید و خوشحال باشید از اینکه با الفاظ جدیدی آشنا میشوید. کتاب رهش در جشنوارهی جلالآلاحمد برای بخش رمان و داستان بلند بهعنوان اثر برگزیده انتخاب شد و پس از آن در سال ۱۳۹۷جایزهی سی و ششمین جشنوارهی کتاب سال جمهوری اسلامی را از آن خود کرد. این کتاب تاکنون ۱۶ بار تجدید چاپ شده است و نشر افق آنرا منتشر کرده است و استقبال زیادی از آن شده است.[۲]
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
خلاصه کتاب
درون مایه کتاب رهش راجع به معماری شهری است که از دیدگاه خانمی به نام لیا بیان میشود که ایشان با همسرش بر سر مدیریت شهر نامتقارن به چالشهایی برخورد میکنند.
داستان کتاب رهش را یک زن روایت میکند در حالیکه نویسنده مرد است؛ نکتهی قابل توجه در رهش همین است. شاید در ابتدای کتاب این امر اشتیاق را برای خواندن زیاد کند و خواننده به دنبال کشف نکتهای تازه باشد، که دلش بخواهد بداند چطور یک مرد خودش را به جای زنی گذاشته و شروع به نوشتن کرده، چطور احساسات زنانه را در خود بهوجود آورده است، یا اینکه اصلا درک درستی از عواطف زنان دارد یا نه؟
کتاب رهش در مورد وصف حال تهران است. در واقع کتاب به صورت رمانی است در مورد چالشهای زندگی یک خانواده معمار از زبان خانم لیا و همسرش علا و فرزند کوچکشان ایلیا. لیا و همسرش بر روی خانههای قدیمی تهران برج میساختند و حال دیگر لیا کار برج سازی نمیکند. چرا که فرزندشان ایلیا به بیماری مبتلا شده است که حاصل همین برج سازیها است.
لیا، مادری که برجساز بوده و حالا از سبک معماری شهر بیزار است و با همسرش علا که در شهرداری کار میکند مدام در جنگ است. آنها پسری به نام ایلیا دارند که از بیماری آسم رنج میبرد. لیا شهر تهران را باعث و بانی بیماری پسرش میداند. آنها در خانهی پدری لیا زندگی میکنند، خانهای در محلهی دارآباد که دست نخورده باقی مانده و همراه یک خانهی دیگر تنها خانههای محلهاند که شکل قدیمی خود را حفظ کردهاند. لیا در قسمتی از کتاب کودکیاش را اینطور توصیف میکند: «من و مادر دو صندلی تاشو ارج داشتیم که باز می کردیم و مینشستیم زیر درخت بیدمجنون. مینشستیم و وسط صبحانه زل میزدیم به مسیر کلک چال. پدر صبح زود میرفت برای کوه نوردی. نمیشد پدر را دید. سر صبحانهی ما، پدر که آینهی کوچکِ آرایش مادر را برداشته بود از داخلِ جعبه ی منجوق دوزی شده، مینشست روی سنگی در مسیر و آینهی بلژیکی را میگرفت سمتِ خورشید صبح. بعد نور شرق را میانداخت سمتِ خانهی ما.»
لحن کتاب رهش بسیار ساده و خودمانی است. این کتاب با بیانی شیوا و رسا قابل درک برای تمامی سنین است. در کتاب رهش از واژههای معماری نیز استفاده شده است مانند واژهٔ تاور کرن، که منظور همان جرثقیلهای بزرگ است. اما جای نگرانی نیست واژگان تخصصی به زیبایی معادل سازی شده است. چرا که اغلب افراد بتوانند آن را درک کنند و از مشکلات پیرامون بیشتر آگاهی یابند.[۲][۳]
معرفی نویسنده
رضا امیرخانی داستاننویس، مستندنگار، جستارنویس، روزنامهنگار، مدرس، خلبان، مدیر فرهنگی، کارآفرین و مدیر اجرایی است. آثار او از پرمخاطبترین آثار ادبی امروز ایران به شمار میرود و در شمارِ برندگان جایزهٔ ادبی جلال قرار دارد.
بیشتر چهرههای تیزهوش و موفق مملکت به دانشگاه صنعتی شریف یا دانشگاه تهران یا دیگر مراکز آموزش عالی برگزیده نسبت داده میشوند. با اینهمه، از دانشآموختگان دو دبیرستان در تهران کمتر سخنی بهمیان آورده میشود: علامه حلّی و فرزانگان. تالار افتخارات این دو دبیرستان دیدهها را به خود جلب میکند؛ میرزاخانی ریاضیدان، مرادی شطرنجباز، فشنگچی فوتبالیست، شریعتی سیاستمدار، پورنادرِ ویکینویس و شخص ویژهٔ دیگر: رضا امیرخانیِ نویسنده. نخستین موفقیت امیرخانی نه در جذب مخاطبان ادبیات داستانی که در تصاحب رتبهٔ نخست جشنوارهٔ خوارزمی بود. در سال۱۳۶۹؛ آنهم برای اجرای برنامهٔ پژوهشی «طراحی و ساختنِ هواپیمای یک نفرهٔ غدیر۲۴ در چهارمین جشنوارهٔ اختراعات و ابتکاراتِ خوارزمی» که بهتعبیر امیرخانی «اول شدنِ در آن کمترین فایدهٔ آن پروژه بود.» سال بعد در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد؛ اما خاک ادبیات برایش «کَش» داشت و این چهرهٔ جوان علمی را بههمراه خود برد. از میانهٔ دههٔ هفتاد، اندکاندک ادبیات، حرفهٔ امیرخانی شد و بعد از انتشار رمانِ «منِ او» بهسال ۱۳۷۸ در ادبیات داستانی نام یافت و بهتعبیر امیرحسین فردی از آیندهداران ادبیات داستانی مملکت خوانده شد. در انتهای دههٔ هفتاد به آمریکا سفر کرد؛ رهاوردِ آن، دو کتاب به نامهای «نشتِ نشا» و «بیوتن» بههمراه نشر مقالههایی در «وبگاه ادبی لوح» بود. مسئولیت انجمن قلم ایران را تجربه کرد و از چهرههای مؤثر جریان ادبی موسوم به جریان متعهد شد. در گفتوگو با «هابیل» خود را «آنارشیست» و «آرمانگرا» نامید و به نقد جریانهای فرهنگی حاکمیت پرداخت. جستار نوشت و با جلال آلاحمد مقایسه شد؛ به ستایش یا به طعن. هرگز چهرهای سیاسی نبوده و نیست؛ اما از سیاست برکنار هم. مواضعش در سال ۱۳۸۸ قهر و غضب دید. در آشفتهبازار آن سال، صفارهرندی او را از «رویشهای انقلاب اسلامی» نامید؛ این اظهارِنظر هم نمیتوانست او را از میدان گریزازمرکز ریزشگری دور بدارد. در «جانستان کابلستان» تحلیلی از وقایع آن سال ارائه کرد. او همچنان از منتقدان محمود احمدینژاد است؛ سفرنامهٔ سیدعلی خامنهای به سیستانوبلوچستان را نوشته و در حیات و ممات اکبر هاشمیرفسنجانی از او بهنیکویی نام برده است. به بیشتر دولتهای بعد از انقلاب، نقد وارد و تأکید میکند از دریچهٔ فرهنگ به سیاست مینگرد که «فرهنگ مادر سیاست است» و مباد «فرزندی مادرش را بزاید.» در سالهای میانی دههٔ هفتاد بهدلیل نوشتن رمان «ارمیا» جایزه بیستسال داستاننویسی دفاع مقدس را دریافت کرد. بعدها در جایزه ادبی شهیدحبیب غنیپور قدر دید و در سالهای میانی دههٔ نود، پس از دو دهه حضور فعال و مستمر و مؤثر در دنیای ادبیات، دوباره از سوی کارگزاران فرهنگی دولت به جایگاه جایزه و تجلیل فراخوانده شد. نشان درجهٔ یک هنری گرفت. برای نوشتن «نفحات نفت»، منتخب ده سال ادبیات اقتصادی در دهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی جلال شد. در دورهٔ یازدهم جایزهٔ ادبی جلال، جایزهٔ بخش رمان را تصاحب کرد.[۴]
نظر نویسنده درباره اثرش
«رهش» دربارهٔ تهران حرف میزند. بهمعنای رهیدن است و اگر دقیقتر به آن نگاه کنیم بهمعنای شهر برعکس است. شهری که عالی و سافلش عوض و آن طرفی شده است. این کتاب در فضای توسعهٔ شهری است که هم دوستش دارم و هم از آن میترسم. این کتاب درباره یک زن و شوهر معمار است که با هم زندگی میکنند. خانم معمار در شرکتها مشغول است و آقای معمار مجبور است در شهرداری کار کند. بنابراین کارشان قدری با هم تعارض دارد. از آن طرف فرزندی دارند که گرفتار آلودگی هوا است و به این دلیل دچار بیماری شده است.[۵]
در بخشی از کتاب رهش میخوانیم
تا قبل از ظهر ما مینشستیم زیر درخت همسایه و بعد از ظهرها همسایه ها مینشستند زیر درخت ما. صبحها سایه میافتاد تو خانهی آنها و بعداز ظهرها سایه میافتاد تو خانهی ما. آقای همسایه صبح زود میرفت سر کار و بعدازظهرها چای را با خانماش زیر سایهی درخت بید خانهی ما مینوشیدند و ما که دیرتر صبحانه میخوردیم، میز را کمی میکشیدیم آن سمت و صبحانه را زیر سایهی درخت بید آنها میخوردیم. صبحانه زیر سایهی آنها بود و عصرانه زیر سایهی ما. همسایه بودیم دیگر چه فرقی دارد فرزند من با جانباز شیمیایی که در جنگ آسیب دیده است؟ حالا گیرم با رزمندهی داوطلب یکی نباشد، چه تفاوتی دارد با کودک حلب چهای؟ علا که میرود و در سمینار آسیبهای شیمیایی چفیه گردن میاندازد و به جانبازان، روی سن سالن شهرداری گل میدهد، نباید به ایلیا هم گل بدهد؟
تازه از کار استعفا داده بودم. کارم شده بود، مهد و دکتر و آزمایش و بیمارستان بردنِ ایلیا، ایلیای بیمار، بیماری که هیچ وقت خوب نمیشد. شاید اگر بیماری ایلیا نبود، یک مهد مرتب میتوانست درد سرم را کم کند و حتی میتوانستم یکی دو ساعت اتود هم برای شرکتها بزنم. ذهنم درگیر ایلیا بود.
اولین بار که مریضیش را فهمیدم، همهی پنجرههای جنوبی آفتاب گیر اولین نقشه را کوچک گرفتم. بعد ها وقتی مجبور بودم در ژوژمان شرکت حاضر شوم، فهمیدم در ناخودآگاه تلاش کردهام تا ارتباط فرزندان ساکنان را با هوا قطع کنم! نورگیر غرب را که زیر شش متر فاصله داشت با دیوار روبرو و قانوناً باید با شیشهی مشجر طرح میزدم، پنجرهی عریض میگرفتم که فرزندان ساکنان، باد غرب را حس کنند.[۲][۳]