مهدی آذریزدی
مهدی آذریزدی | |
---|---|
نام اصلی | مهدی آذریزدی |
زمینهٔ کاری | نویسنده کودک و نوجوان |
زادروز | ۲۷اسفند ۱۳۰۰ آبادی خرمشاه |
پدر و مادر | حاجی علیاکبر |
مرگ | ۱۸تیر ۱۳۸۸ تهران |
ملیت | ایرانی |
پیشه | نویسنده، شاعر |
کتابها | قصههای خوب برای بچههای خوب، قصههای تازه از کتابهای کهن، مثنوی بچه خوب و... |
دلیل سرشناسی | پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران |
اثرگذاشته بر | ادبیات کودک و نوجوان ایران |
مهدی آذریزدی که بچههای فرهنگی یزد او را آذر صدا میزدند پدر ادبیات کودک و نوجوان و نویسنده کودک و نوجوانِ ایران بود.
او اثرگذارترین کسی بود که به بازآفرینی قصههای کهن ادبیات برای کودکان امروز پرداخت.[۱] مجموعهٔ ۸جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب» در شمار مهمترین آثار نویسنده قرار دارد.
از دیگر آثار وی هستند: قصههای تازه از کتابهای کهن، گربه ناقلا، گربه تنبل، مثنوی برای بچهها، حکایتی منظوم به نام شعر قند و عسل.
همچنین دو کتاب آموزشی به نامهای خودآموز عکاسی و خودآموز شطرنج به قلم این نویسنده هستند.
آذر را باید از نخستین پایه گذاران نقد کتاب به شیوهٔ امروزی دانست زیرا او با چاپ مجموعهٔ «راهنمای کتاب» نخستین گام را در راه نقد کتاب برداشت.
وی در طول سالهای فعالیت خود موفق شد جایزه یونسکو و جایزه سلطنتی کتاب سال را از آنِ خود کند.[۲]
از میان یادها
عقدهٔ کتاب
- در خانه ما فقط چند کتاب دعا و قرآن، مفاتیحالحیات و معراجالسعاده و عینالحیات، زادالمعاد، نصابالصبیان و جامعالمقدمات عربی بود که آنها را خوانده بودم و هیچ بحث تازه و تحفهای بر آنها مزید نشد.
پدرم مردِ آخرت بود و کتابهای دیگر را کتابهای دنیایی میدانست. اما من تشنگی و عطش خواندن داشتم و میخواستم بیشتر بدانم، میخواستم بفهمم در دنیا چه خبر است. اما پدرم در فکر دیگری بود... و به گریهها و التماسهای من که کتابهای دیگری میخواستم توجهی نکرد.[۳]
ترسو شدم، کمرو شدم، زندگی را یاد نگرفتم!
روزی مهدی با پسر یکی از این حاجیها دعوا میکند و کار به کتککاری میکشد؛ حاجی پیش پدرش از مهدی شکایت میکند و پدر هم او را کتکِ مفصلی میزند:
« | هم از پسر حاجی کتک خورده بودم و هم پدرم مرا کتک زدو دعوا کرد. اسن بود که کمرو شدم، ترسو شدم. اصلا زندگی من همه در این تلخی و تنهایی گذشته است. هیچ چیز خوشی در زندگی ندیدم. با مردم رفت و آمد نداشتیم. هرگز یاد ندارم کسی در خانه ما مهمان باشد هرگز ما خانه کسی مهمان نشدیم. اصلا زندگی را یاد نگرفتم. | » |
سرزنشها شدم...
این هم شد کار؟
مادرم با سرزنش به من میگفت: این همه که شب و روز میخوانی و مینویسی پولهایش کو؟ این هم شد کار که تو پیش گرفتی؟ و مادرم تقریبا درست میگفت...[۴]
مسخره میکردند
در و مادرم کارهای مرا مسخره میکردند؛ وقتی کتابهایم چاپ شد آن را برای پدر و مادرم فرستادم. مادرم به خواهرم گفته بود: «آنها را بخوان ببینم چه نوشته است.» اما پدرم برایم نوشت که: «دیگر کتابها را برایم نفرست. اینها کتابهای دنیایی هستند و باید به فکر آخرتمان باشیم.»[۱]
ماجراهای انتشار
ماجرای عشق
ماجرای استاد
ماجرای شاگرد
ماجرای مردم
بین ده تا بیست مطلب برگرفته از مجلات دوره خود
ماجراهای دشمنی
ماجراهای دوستی
ماجراهای قهرها
ماجراهای آشتیها
ماجراهای نگرفتن جوایز
ماجراهای حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است
ماجراهای مذهب و ارتباط با خداوند
ماجراهای عصبانیت، ترک مجالس، مهمانیها، برنامهها، استعفا و مشابه آن
ماجراهای نحوه مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامهها و مجلات و نمونههایی از آن
تنها دلخوشی
به زندگیِ ساده با قناعت عادت کرده بود و بیشترین دارایی او کتابهایش بودند همان معشوقهای که تنهاییاش را پر میکرد. چنان که خودش میگوید:
« | معمولاً با حداقل درآمد و با قناعت و مرتاضانه زندگی میکنم و در تنها چیزی که قناعت نمیکنم، خریدن کتاب و مجله است. تاکنون چندبار کتابخانه نسبتاً مطلوبی برای خود جمعآوری کردم و وقتی بیکار و بیپول شدم، آنها را فروختهام و دوباره شروع کردهام. تنها دلخوشیام این است که یک کتاب تازهشناختهای که لازم دارم بخرم و آن را شب به خانه ببرم. خانهای که نمیدانم یک ماه بعد در آن هستم یا نه. تاکنون پنج بار خانههای کوچکی از ۳۵متری تا ۱۰۰ متری خریدهام و به ضرر فروختهام چون که در کار معامله بیعرضهام و آخرین بار که در سال ۱۳۵۴ یک خانه ۴۰ متری را در نازیآباد فروختم دیگر نتوانستم چیزی بخرم و حسرت این که یک اتاق مناسب برای کار داشته باشم، شریک عمرم شده، عمری که دیگر سالهای آخرش فرا رسیده است.[۵] | » |
ترجیحم تنهایی بود
هیچ وقت کار دولتی نداشتم چون مدرک تحصیلی نداشتم. حتی راه استخدام شدن را بلد نبودم. تنهایی را ترجیح دادم و ازدواج نکردم چون از پسِ اداره زندگی خانوادگی بر نمیآمدم و همیشه از بیکاری و بیپولی میترسیدم.[۵]
ماجرای برخی خالهزنکیهای شیرین
ماجرای شکایتهایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده
ماجراهای مشهور ممیزی
ماجراهای مربوط به مصاحبهها و سخنرانیها
عکس سنگ قبر و ماجرایی از تشییع جنازه و جزئیات آن
زندگی و یادگار
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
آذریزدی شصت سال پس از تعطیلی مجموعه راهنمای کتاب، حیات داشت و پایدار و ایتوار با کتاب زیست. اگر اغازین سالهای عمرش را ایام عسرت نام نهیم باید سالهای پایانی تو را روزگار حسرت بنامیم. او با حسرت نشر اثار چاپ نشدهاش با این دنیا وداع کرد.[۶]
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
او به معنای دقیق کلمه عاشق کتاب بود و چنان به کتاب شیفتگی داشت که جز آن را شایستهٔ دلبستگی نمیدانست. زندگیاش را به زعم مردم اجتماع نامتعارف سپری کرد: بیهمسر و فرزند و بار و همدم تا به آخر در تنهایی و همراه با انبوه کتابهایش که به گفتهٔ خود برای یک عمر دویست سیصد ساله کافی بود.[۶]
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
۲۷اسفند سال ۱۳۰۰شمسی در آبادی خرّمشاه در حومهٔ یزد حاجی علیاکبر صاحب فرزندِ پسری شد و نام او را مهدی گذاشت. وی در خانوادهای جدیدالاسلام، یعنی اجدادشان چندین نسل پیش مسلمان شدند و پیش از آن زردشتی بودند، و زیر دستِ پدری کم سواد اما خیلی خشک، وسواسی و متعصب بزرگ شد. حساسیت پدرش به قدری بود که مثلاً زردشتیان را نجس میدانست. مدرسه دولتی، کار دولتی و لباس کت و شلوار را هم حرام میدانست. به همین دلیل هیچگاه پسرش را به مدرسه نفرستاد. مهدی آذریزدی هیچ وقت به مدرسه نرفت! مادرش نیز بیسواد و عامی بود و فقط خواندن قرآن را میدانست. آذر که اجازه مدرسه رفتن، نداشت خواندن و نوشتن را در حد مختصر از پدر آموخت و قرآن خواندن را هم از مادربزرگ. او همیشه شکایت داشت که چرا فقط چند جلدی کتابِ مذهبی در خانه دارند و در گریه و زاری بود که پدر برایش کتابهای جدید بخرد چون میخواست بداند که در دنیا چه خبر است!
برای حفظ اعتماد به نفش گوشهگیر شدم
با مردم حشر و نشر زیادی نداشت و میل بیشتری به تنهایی داشت. این علاقه به انزوا ریشه در کودکی او داشت؛ از همان دوران همیشه و همه جا با تحقیر رو به رو میشد. بعدها هم گوشهگیری را انتخاب کرد تا به قول خودش آن مختصر اعتماد به نفسی که داشت هم از دست نرود.[۵]
زمینه فعالیت
یادمانها و بزرگداشتها
از منظر دیگران
محمدعلی اسلامی نُدوشن میگوید آذر فقط یک معشوق داشت
- آذر به عنوان کتابفروش شناخته نمیشد، بلکه یک فرد صاحب سبک و یک فرد متفکر بود. فردی که بیشتر از بسیاری از مراجعانش در کار و اندیشه کتاب بود. من کسی که این قدر عاشقاه با کتاب و کاغذ برخورد کند، ندیدهام. وی با پشتکاری عجیب و با بیادعایی فقط یک معشوق در زندگی داشته است و آن کتاب است و تمام عشقها و آرزوهای خود را یک کاسه کرده و در دامن این معشوق نهاده. من خیلی به کتاب خواندن وفادار نماندم و به کارهای دیگر پرداختم ولی آذر به سر عهد خود باقی است.[۷]
ملک گفت: آینده «الف.مفرد» خوب میشود
آن زمانها که آذر با نشریه آشفته به مدیریت عماد عصار همکاری میکرد، هفتهای یک یا دو شعر طنز برای روزنامه میساخت و شور و شعف سر تا سر وجودش را فرا گرفته بود که دارد نویسنده و شاعر میشود.
- عصار که با ملکالشعرا بهار همسایه بود مرتب میگفت:
- ملک گفته: این «الف.مفرد»، نام مستعار آذریزدی در برخی نوشتههایش، آیندهاش خوب میشود.[۸]
فریدون عموزاده خلیلی وصفِ پدربزرگ میکند
« | بعضیها انگار پدربزرگ به دنیا میآیند، پدربزرگ زندگی میکنند و پدربزرگ از دنیا میروند. آذریزدی یکی از همین پدربزرگها بود. پدربزرگ را باید از سال ۴۳ یا ۴۴ شناخته باشم که دانشآموز کوچکی بودم در دبستان توکلی. یادم هست از همان وقتها هم پدربزرگ بود با قصههایش که شبیه پدربزرگها بود، مهربان، ساده، دنیادیده، گرم و دوست داشتنی.[۹] | » |
مهمتر از این نیستم
” | میخواهم سبزیفروش بشوم!
وقتی خسته میشوم،وقتی لجام میگیرد، میگویم میخواهم سبزیفروش بشوم.[۱] |
“ |
پشیمان نیستم
اگر از همان اول به همان کار رعیتی چسبیده بودم، یا به سبزیفروشی یا بقالی و چقالی، خیلی بهتر زندگی میکردم، ولی نمیخواستم و خود کرده را تدبیر نیست و پشیمان هم نیستم.[۴]
همینم که هستم
روزی دوستی گفت چرا همه جا حتی در نوشتههای درباره خودت، خودت را کوچک و حقیر میکنی؟ مردم را نمیدانم چه میکنند اما من هیچگاه خودم را کوچک نکردهام همینم که هستم و نوشتم که مهمتر از آن نیستم. خودم را برای کی مهمتر جلوه بدهم؟ من که با کسی کاری ندارم.
تو باید روضهخوان شده باشی!
خواهر زادهام به من گفت چرا وقتی به خودت میرسد اینقدر مصیبت میخوانی؟ گفتم: خوب زندگی من همین جور بوده و هست.ضرورتی ندار که دروغی با آن مخلوط کنم و خودم را بزرگتر کنم. بزرگتر ممکن بود بشوم ولی نشدم.
” | همه مصصیبتها را نگفتهام اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگینامه مفصلی بنویسم، همه مصیبتهای زندگیام را میگویم. همه چیز را با سند و نشانی مینویسم تا اگر یک بدبختی نشستو آن را خواند بداند که توی دنیا یک همچین زندگی مسخرهای هم بوده.[۱۰] |
“ |
برای کودکان مرفه ننوشتم
« | گذراندن کودکیِ تلخ و اندوهبار، بر نوشتههای آذر تأثیر گذاشته چنان که خودش در گفتوگوهایش تأکید کرده:
|
» |
از دیگران میگوید
همکاری با مرتضی کیوان
- شمارهٔ دوم نشریه «راهنمای کتاب» را با همکاری مرتضی کیوان منتشر کردیم. کیوان خیلی انسان خوبی بود، بااخلاص۷ پاک، مردمدوست و میشد از همه جهت به او اعتماد کرد. او همکارم در شمارهٔ دوم بود و اطلاعات دربارهٔ مطبوعات را او فراهم کرد.[۱۱]
در جایی دیگر ایرج افشار هم به این همکاری اشاره میکند و اینگونه دربارهاش میگوید:
- وقتی مؤسسه مطبوعاتی علیاکبر علمی در صدد برآمد نشریهای را در معرفی کتابهای جدید آغاز کند، چون دوستمان مهدی آذریزدی گرداننده بود مرحوم کیوان سر از پانشناخته مدد میرساند.[۱۱]
نقد کتابِ روزها
« | در نظر من روزها سرآمد همهٔ آثار دکتر اسلامی ندوشن و سرآمد همهٔ کتابهای نوشته شده در زبان فارسی در زمینهٔ خودزندگینامهنویسی و خاطرهنویسی است. که در این پنجاه سال اخیر به وجود آمده است و من مانند کسی که در جستوجوی چیزی و رازی باشد همهٔ آنها را با رغبت و دقت خواندهام. روزها فقط ذکر پیشامدها نیست، بلکه در هر لحظه نویسنده وقایع گذشته را با قضاوتهای حاصل از یک عمر مطالعهٔ دنیا و تجربه و دریافتهای یک فکر فرزانه و اندیشهورز پیوند میدهد. | » |
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
نامهای دسته جمعی
بیانیهها
آثاری که بیش تر دوست میداشت
از بیست و سه عنوانی که از من چاپ شده چهارتا را به ترتیب اولویت بیشتر از بقیه دوست میدارم:
- شعر قند و عسل؛ که بیشتر بیان درد زندگی است.
- بچهٔ آدم، که جزوهٔ چهارم قصههای تازه از کتابهای کهن است.
- خاله گوهر که سرگذشتی صد در صد واقعی است.
- گربهٔ تنبل[۱۳]
جمله یا جملاتی که از کتابش کالت شده است
مرا آشیخ میگفتند
همانطور که در سیرت پدربزرگ بود در صورت هم همانگونه ساده و بیآلایش مینمود. اما بدانیم از نحوه پوشش او در دوران کودکی و نوجوانی:
- منم تا بیست سالگی نانی را میخوردم که مادرم توی خانه میپخت و لباسی را میپوشیدم که مادرم ان را با دست خود میدوخت. به همین جهت حتی توی محله هم لباس من نشاندار و مسخره بود، چون مثل لبادهٔ بلند بود. بچهها مرا آشیخ میگفتند.[۱۴]
تکیه کلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد
گزارش جامعی از سفرها
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
ناشرانی که با او کار کردهاند
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
استادان و شاگردان
علت شهرت
فیلم ساخته شده بر اساس
حضور در فیلمهای مستند درباره خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقل شده از موارد فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و منبعشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
جوایز و افتخارات
منبعشناسی )منابعی که درباره آثار فرد نوشته شده است(
بررسی موردی چند اثر
ناشرینی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدید چاپهای کتابها===
نوا، نما و نگاه
===خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی )بدون محدودیت و بر اساس جذابیت موارد شنیداری و تصویری انتخاب شود(===
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ خطای یادکرد: برچسب
<ref>
نامعتبر؛ متنی برای ارجاعهای با نامافسانه
وارد نشده است - ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۳.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۷ و ۸.
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهذی آذریزدی، ۲۳.
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ ۵٫۲ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۲.
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۳۲.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۳۰.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۱۴.
- ↑ «همیشه پدربزرگ».
- ↑ بالازاده، پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۷.
- ↑ ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۲۰.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۲۸.
- ↑ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۴۳.
- ↑ بالازاده، مپسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۱۵.
منابع
- مسرّت، حسین (۱۳۹۴). مشاهیر کتابشناسی ایران/۱۵. تهران: خانه کتاب. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۲۲۲-۲۱۴-۵.
- بالازاده، امیرکاوس (۱۳۹۰). پسر شهرزاد: نامهها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی. تهران: یزدا. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۱۶۵-۰۱۳-۰.
پیوند به بیرون
- «پایان افسانه۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم». کتاب ماه کودک و نوجوان، تیر۱۳۸۸. بازبینیشده در ۲۱شهریور۱۴۰۰.