غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی | |
---|---|
زمینهٔ کاری | داستاننویس، نمایشنامهنویس،فیلمنامه نویس، مترجم |
زادروز | ۲۴دی۱۳۱۴ تبریز |
پدر و مادر | علی اصغر ساعدی،طیبه |
مرگ | ۲آذر۱۳۶۴ پاریس |
لقب | گوهرِ مراد |
بنیانگذار | مجله الفبا(چاپ پاریس) |
پیشه | نویسنده |
سالهای نویسندگی | از۱۳۳۱ تا۱۳۶۴ |
کتابها | عزاداران بیل، آشفته حالان بیدار بخت، واهمه های بی نام و نشان و... |
نمایشنامهها | آی بیکلاه آی باکلاه، چوب به دستهای ورزیل، بهترین بابای دنیا و... |
فیلمنامهها | ما نمیشنویم، فصل گستاخی و عافیتگاه |
همسر(ها) | بدریِ لَنکَرانی |
فرزندان | نداشت |
مدرک تحصیلی | پزشکی |
دانشگاه | دانشکدهی پزشکی تبریز |
اثرپذیرفته از | جلال آلاحمد |
غلامحسین ساعدی معروف به گوهر مراد داستاننویس ، شاعر، نمایشنامهنویس ، روزنامهنگار ، فعال سیاسی و پزشک معاصر بود.
غلامحسین ساعدی در شانزده سالگی فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. انگیزهای قویتر، رهبری و تعلیم دیگران، او را به نوشتن و روزنامهنگاری کشاند. پیش از آنکه دیپلم بگیرد در هفده سالگی او را میبینیم که در سه روزنامه وابسته به حزب توده قلم میزند. در آنها داستان و مقاله مینویسد و حتی به عنوان سردبیر، نشریه جوانان آذربایجان را میگرداند. نوجوانی او مصادف بود با نهضت ملی شدن نفت و سپس کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲. در همین سالهاست که برای اولین بار به جرم همکاری با سازمان جوانان فرقه دموکرات پیشه وری به زندان میافتد، وقتی از زندان آزاد میشود تجربههای تازهای آموخته است. پس از کودتا در دانشگاه تبریز پزشکی میخواند و دکترایش را در رشته روانپزشکی میگیرد.
سال ۱۳۳۹ برای گذراندن سربازی در پادگان سلطنت آباد به تهران میآید. ساعدی طبیب پادگان است. در همین سالهاست که نمایشنامهها و داستانهایش را در نشریه سخن چاپ میکند. در آغاز دهه ۴۰ مطب دلگشا را باز میکند و درگیر طبابت فقرا و کارهای ادبی و سیاست و راه انداختن نشریات ادبی میشود.
پربارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۴۳-۴۲ به بعد شروع میشود. او برای نوشتن تکنگاریها به حوالی تبریز و جنوب بوشهر و جزایر سفر میکند. تمام مجموعه داستانها و نمایشنامههای درخشان او حاصل این دهه شکوفاست. ساعدی در حین کار پزشکی و ادبی، روزنامه نگاری هم کرده است که از آن جمله میتوان به دوازده شماره «الفبا»، شش شماره در ایران و شش شماره در فرانسه اشاره کرد و نیز «ایرانشهر» که پیش از انقلاب در لندن منتشر میشد و ساعدی در انتشار آن با شاملو همکاری داشت.
در ۱۳۵۳ ساواک رسما او را دستگیر میکند. پیش از این هم ساعدی بارها به زندان افتاده بود ولی در این بار آخر ساواک ضربه دهشتناکی به او میزند. نزدیک به یک سال در اوین بازجویی و شکنجه میشود. ساواک از او میخواهد که مخفیگاه چریکها و اهدافشان را لو بدهد. ساعدی اطلاعی از این امور ندارد.۱۳۵۴ بالاخره آزاد میشود. ۱۳۵۶ به دعوت انجمنهای ادبی و دانشگاهی آمریکا به آنجا میرود و به همراه کنفدراسیون دانشجویان دست به افشاگریهایی درباره شکنجه میزند.
در ۱۳۵۷ به ایران باز میگردد. از این زمان تا وقتی که باز مجبور به ترک ایران شود (۱۳۶۰) مانند تمام هنرمندان و روشنفکران فعال دوران شاه خواسته یا ناخواسته بیشتر درگیر امور سیاسی و مطبوعاتی است.
ساعدی خود در این باره مینویسد:« ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستاننویسی و نمایشنامهنویسی که کار اصلی من است مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام آزادی مسئولیت عمدهاش با من بود...»
پس از مهاجرت اجباری به پاریس سر انجام غربت را تاب نیاورد و در ۱۳۶۴ از شر آوارگی برای همیشه رها شد.
داستانک
تردید
ساعدی نمیتوانست تشخیص بدهد تاثیر کلامش در داستانها بر مخاطبانش بیشتر است یا در نمایشنامههایش و همیشه بین این دو سردرگم بود. به همین دلیل هم محتوای یک نمایشنامه با یک یا چند داستان از او یکسان به نظر میرسید. به گفته جواد مجابی او نام ساعدی را بر داستانها و گوهرمراد را بر نمایشنامههایش برگزید تا به نظر خود توانسته باشد تعادل را در هر دو گونه حفظ کند.
عضو علی البدل کانون نویسندگان ایران
نطفهی برپایی کانون نویسندگان ایران در کنار جلال آل احمد، احمد شاملو و بهآذین در اوایل دههی ۴۰ در مطب دلگشای غلامحسین ساعدی بسته میشود. منع سانسور و پاسداری از آزادی قلم و بیان از هدفهای اصلی این کانون محسوب میشدند. هدفی که بعدها توفیق وصال نیافت. نگاه منتقدانهی او به عملکرد دولت در برابر اهداف کانون در مصاحبهی سال ۵۷ ساعدی در نیویورک به وضوح گویای این نگاه است: « ... این شوخی نیست، حقیقت است که وقتی صدای کانون نویسندگان ایران در تمام پهنه ی مملکت طنین انداخت، روزنامههای وابسته خبر دادند که به هفتصد و خردهای یا هشتصد و خردهای نویسنده و شاعر این انجمنها جایزه داده شد! راستی این همه اهل قلم در کدام قارهی دنیا پیدا میشود تا چه رسد به مملکتی که تعداد کتابهای چاپ شده در آن در هر سال به ششصد عنوان نیز نمیرسد؟
با وجود مخالفت صریح دولت، کانون نویسندگان به طور غیررسمی، و نه غیرقانونی، به حیات خود ادامه میدهد و امیدوار است که پشتیبانی هرچه بیشتر متفکرین و نویسندگان و ناشرین آزادیخواه جهان، دولت ایران را وادار به پذیرش درخواستهای کانون بکند... »خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
ماجرای افتتاحیه ی کوی دانشگاه تبریز
ساعدی پس از گذشت سالها سرانجام در سال ۱۳۴۶ همراه با جلال آلاحمد به دانشگاه تبریز رفتند در آن روزگار آنها نماد روشنفکران و معترضین جامعه خود بودند. صمد بهرنگی عمدتا مسئول برگزاری هماهیشها و نشستها در دانشگاه تبریز بود. بنابراین فرصت را مغتنم شمرد و به جای برگزاری نشست محفل ادبی یک جلسه گفت و گوی دانشجویی با حضور این دو تن ترتیب داد.این نشست دانشجویی با حضور ساعدی و آلاحمد به مقدمه ای برای اعتصاب بزرگ دانشگاه تبریز بدل شد.فرج سرکوهی که خود در این نشست حضور داشته است درباره محتوای آن اینچنین مینویسد:
آلاحمد در همان یکی دو جمله اول که از کمک به ویت کنگهای ویتنام گفت و از تعهد «سارتر»ی و وظیفه روشنفکر، جلسه را گرم کرد و بحث از نقد کتاب «مدیر مدرسه» او به دعوای خلیل ملکی و حزب توده و بعد هم به ادبیات متعهد و داستاننویسی فارسی رسید.
ساعدی در باره تعریف و کارکرد تمثیل، استعاره و نماد در نمایشنامههای خود سخن گفت. آلاحمد بخشهایی از این گفت و گو را در یکی از کتابهای خود چاپ کرده است.
در پایان جلسه آلاحمد از صمد خواست تا برگردان ترکی شعر «شب» نیما را بخواند که صمد ترجمه کرده بود. صمد محجوب بود اما خواند. شعر سالن را لرزاند.
از قضا این نشست مصادف شده بود با مراسم افتتاحیه کوی (خوابگاه) دانشگاه تبریز که قرار بود در حضور تیمسار صفاری، استاندار و رئیس دانشگاه تبریز، در بعدازظهر همان روز، در مراسمی رسمی با قیچی کردن روبان رنگی آن را افتتاح کنند اما صمد بهرنگی از فرصت حضور آلاحمد و ساعدی غافل نشد و بالافاصله پس از اتمام نشست به اتفاق سایر دانشجویان و این دو نفر به سمت کوی دانشگاه به راه افتاد. ساعدی که تازه در طول مسیر از ماجرا خبردار شده بود به گفته سرکوهی : «شیطنتی معترض در چشمهای درشت و زیبای ساعدی شعله کشید و طنزی زیبا در لحن و کلامش درخشید و رو به آلاحمد گفت چطور است ما زحمت تیمسار محترم را کم کنیم؟ و بعد بی آنکه کسی پرسیده باشد چطور؟ ادامه داد که ما کوی را افتتاح میکنیم.»
و به محض رسیدن روبان را بادستهای خود قیچی کرده و آن را در میان بهت و تشویق دانشجویان افتتاح کردند.
سکوت شعر
بسیار اندکند افرادی که میدانند غلامحسین ساعدی شاعر نیز بوده است. او اهمیت فراوانی برای شعر قائل بود و از شدت این علاقه و احترام هم بود که هرگز در فصلنامهی الفبایش شعری به چاپ نرساند. اشعاری که سروده بیش از سی و چهار قطعهاند و برخی به غزل و اکثرا نیمایی. تنها سه شعر او عنوان دارند و مابقی در حسرت هویت یافتن از سمت خالقشان در گور کاغذ آرمیدهاند. به گفتهی دوستانش این اشعار تنها پس از مرگ او بود که روی مخاطب به خودشان دیدند، او چون گنجی از آنها تا پایان عمر محافظت نمود. آنچه در زیر آمده است نمونهای از این گنج است:
هر دایره خطی بسته است
بسته است سخت
سختی دایره
بسیار مضحک است
مثل حباب در آب
مثل حباب در باد
هر لحظه در تمایلِ
پاشیدن و رها شدن از وجود مردهی خویش است.
و مرگ
مرگ دایرهای بسته است
بسته شدن به هرچه که بسته است
یک خط بینهایت در خود دویدن است
بله
این خط دایره.
ارزیابی خویش
غلامحسین ساعدی مدام آثارش را در معرض ارزیابی قرار میداد و غالبا از نتیجه کار چندان که باید راضی به نظر نمیرسید. در جایی اینچنین به خود و قلمش میتازد:
«... دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم، هیچوقت کار خوب ننوشتهام، ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند ولی مدام هرشب و روز صدها سوژهی ناب مغز مرا پر میکند. فعلا شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یکمرتبه موادی بیرون بریزد... »
و در یکی از نامههایش به فرج الله صبا، روزنامهنگار، خود را اینگونه ملامت میکند:
«در هر کاری خواستهام خود را زودتر خلاص کنم. در نوشتن خواستهام زودتر فارغ شوم و جنین مرده بیرون انداختهام.»
متن کارت دعوت عروسی هم نوشته است
ساعدی در کنار دوستان و نزدیکان خود فردی بسیار شوخ و طناز شناخته میشد، به طوریکه برای متن کارت دعوت عروسی برادرش اکبر ساعدی و همسرشان فیروزه جوادی چند متن مختلف بر روی کاغذ آورد تا از خشکی و یکنواختی این دست نوشتهها بکاهد و آنها را از حالتی رسمی به حالتی صمیمانه تبدیل کند:
۱
فیروزه جوادی و علی اکبر ساعدی
به همدیگر کاراته زده و کانون مستقلی میخواهند روبراه کنند، تشریف بیاورید تا به ریش هر دو ( که هر دو ریش دارند ) اندکی بخندیم.
۲
زندگی مشترک، لولایی است که آزادی را از آدمیزاد سهل است که از جسم و جان نیز میگیرد، منتهی فیروزه جوادی و علی اکبر ساعدی به این اصل معرفت پیدا نکردهاند و میخواهند خلاف این قضیه را ثابت کنند، لطفا تشریف بیاورید و قیافهی این دو فیلسوف را ببینید!
زن سرخ پوش میدان فردوسی
شبی ساعدی به اتفاق چند تن از دوستانش با حالتی سرخوش در حال خواندن شعرهایشان در خیابان بودند که چشمشان به یاقوت (زن سرخ پوش میدان فردوسی) میافتد. مسعود بهنود او را از قبل میشناخته نزدیک میرود تا احوالش را جویا شود که متوجه میشود حال چندان مناسبی ندارد. ساعدی پی به بدحالی او میبرد و با هر زحمتی که شده او را به کلینیک منتقل میکند. زن سرخ پوش به هیچ وجه حاضر به ترک منظقه خود نبوده اما ساعدی به زور متوسل شده واو را در تاکسی نشانده به کلینیک میرساند. بعدها که از ایران مهاجرت میکند نیز در نامهای که برای یکی از دوستان خود مینویسد همچنان جویای حال یاقوت میشود.
زندان و شکنجه، واگن سیاه
زندان را از نوجوانی تجربه کرد. نوجوان هفده ساله به دلیل طرفداری از دکتر مصدق برای نخستین بار به زندان میرود و یک سال حبس میکشد. از آن پس هر از گاهی بازداشت میشود. از قزل قلعه به اوین میرود و از اوین به اتاق زیر شیروانی پناهنده میشود. «واگن سیاه» از جمله داستانهایی که به نوعی روایتی دست اول از زندگی خود ساعدی، بخصوص دوران زندان او را بازمینماید، «واگن سیاه» نخستین بار در کتاب جمعه شماره ۱ سال ۱۳۵۸ چاپ شد و در سال ۱۳۸۵ در آلمان در کتاب "غلامحسین ساعدی با او و درباره او " نیز جای گرفت.
بخشی از «واگن سیاه»، داستانی که مالامال از طنز است، طنزی تلخ و عاقبتی تلخ تر:
«نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت. مثل همه ولگردا. هر گوشه به یه اسم صداش میکردن. تو راه آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس،.. آوانِس خله، موغوس، پوغوس، آخرشم نفهمیدیم اسم اصلیش چی هس، کجا رو خشت افتاده، چه جوری زندگی کرده،... از کِی به کله ش زده.»
شاملو در این رابطه گفته که وقتی بار آخر از زندان ساواک درآمد دیگر خلاقیتی برایش باقی نگذاشته بودند. ۱۳۵۴ آزاد میشود. رژیم متن توبه نامهای را که منسوب به ساعدی است منتشر میکند. این عمل بیش از هر شکنجهای ساعدی را از نظر روحی از پا میاندازد. در این توبه نامه ساعدی منکر حرکت سیاسی – روانی ساواک میشود.
شاملو این دوران را اینچنین وصف میکند:
این فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند.
ساعدی خودش یک بار در یکی از این زندان رفتنهایش چیزی با این مضمون گفته بود: «آنقدر فریاد میزنم تا از دستم عاصی شوند.»
واژهسازی به سبک ساعدی
عادت داشت کلمات را به هم بریزد و با همان حروف واژهای جدید با حفظ معنای واژه اصلی بسازد اصولا از پسوندهای انگلیسی مثل «ایشن» یا «سیون» استفاده میکرد. ناصر پاکدامن، دوست دیرینه او در وطن و در غربت، فهرست بلندی از این کلمات ساخته شده او دارد. آقای پاکدامن میگوید:
«اغلب آدمها را با نام "جیمز" که بیشتر به سر پیشخدمتهای انگلیسی گفته میشد صدا میکرد. تا زمانی که در ایران بود با لغات انگلیسی ور میرفت. اصطلاحاتی درست میکرد، به سیاق اسم درست کردن انگلیسی که مثلاً آخر آن "ایشن" اضافه میکنند؛ مانند کالشن، دایرکشن، پابلیکیشن و… او بر این سیاق، اصطلاح "زِرتیشن" را ساخت.
در پاریس نیز ساعدی همچنان به واژهسازی ادامه داد بدون آن که زبان فرانسه را بداند: «اوایل حضور او در پاریس، یک شب با هم بیرون رفته بودیم و وقتی از آنجا برمیگشتیم تاکسی گرفتیم. او کلمهای را با تلفظ فرانسه درست کرد و گفت: «زپرتاسیون دولامرد». «مِرد» در فرانسه به معنای «سرگین» است و «زپرتاسیون» هم از نظر او چیزی در همان معنا بود. او این عبارت را طوری تلفظ کرد که راننده تاکسی فکر کرد دارد به فرانسه حرف میزند و او هم با ساعدی فرانسوی حرف زد.»
آواره
ساعدی سال ۶۰ به پاریس میرود.از ابتدای ورود به فرودگاه اورلی از رفتن پشیمان شده است. چندی بعد الفبا را منتشر میکند. در یکی از نوشتههای حسرت آمیزش « دگردیسی و رهایی آوارهها » تفاوت آنها را با کسانی که به میل خود مهاجرت کردهاند را مطرح میکند.
آنچه دربارهی آوارهها نوشته کمابیش حسب حالی است از روزگار دوزخی سالهای آخر عمرش که در غربت گذشته است:
« | ... کندهشدن از خانه و کاشانه و رسیدن به پناهگاهی که خود انتخاب نکرده آواره را گرفتار سرگیجه میکند. خاطرهگویی، رودهدرازیهای بیهوده، خیره شدن از پنجرهها به کوچههای ناآشنا، خوردن، نوشیدن، خوردن و بلعیدن، اضطراب و نوشیدن، ترس و هراس بله، چند روز بعد است که آواره در مکانی به ظاهر امن خود را در ناامنی میبیند، زنگ دری که زده میشود یا بوق آمبولانسی که از خیابان رد میشود، نگاه پلیس غیر مسلحی که گوشهی خیابان ساکت و آرام ایستاده، وحشتی به جان آواره میاندازد، آوارهی شجاع به تدریج مرعوب پناهگاه میشود. بله آواره تا مدتها دست راست و چپ خویش را نمیشناسد، چرا که جا نیفتاده، به خود نیامده، برهوت برزخ، سرابی نیست که طول و عرضش را بشود سنجید و چندین فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. دنیای آوارگی را مرزی نیست، پایانی نیست، مرگ در دنیای آوارگی مرگ در برزخ است، مرگ آواره مرگ هم نیست، جمود نعشی و پوسدن کالبد در کار نیست. آواره اگر هم زنده باشد مرده است. مردهای که میرود و میآید، آه و خمیازه اش با هم مخلوط شده، بیدلیل انتظار میکشد، انتظار نامهای یا ندای آشنایی یا انتظار خوابی که مادر و پدر یا زن و بچهاش را در عالم رویا ببیند. آواره از خوابیدن میترسد، آواره از بیدار شدن میترسد، مرگ آواره، آوارگی مرگ است، ننگ مرگ است. آواره مدتها به هویت گذشتهی خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطرهی یاران و دوستان، به همرزمان و همسنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبتها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغییر شکل میدهد ، نه مثل غنچهای که باز شود ، چون گل چیده شدهای که دارد افسرده میشود ، میپلاسد ، میمیرد. عدم تحمل، زودرنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریهی آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچههای خلوت گریستن و دورافتادهها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش که آخر سر منجی میشود به نفرت آواره از آواره، یادشان میرود که هر دو زادهی کاشانهی خویشند... |
» |
زندگی و تراث
- ۱۳۲۹: ورود به دبستان «منصور»
- ۱۳۳۰: آغاز فعالیت سیاسی همزمان با نهضت ملی
- ۱۳۳۱: مسئولیت انتشار روزنامههای «فریاد» و «صعود» و «جوانان آذربایجان» و انتشار مقالات و داستان در این سه روزنامه و همچنین «دانشآموز»
- ۱۳۳۲: نوشتن داستان بلندی به نام «نخود هر آش» که چاپ نشده است.
- ۱۳۳۴: ورود به دانشکدهی پزشکی تبریز.
- ۱۳۳۵: همکاری با مجله سخن و انتشار داستان «مرغ انجیر» چاپ و انتشار «پیگمالیون» (داستان و نمایشنامه)
- ۱۳۳۶: انتشار داستان «خانههای شهر ری» و نمایشنامه «لیلاجها» در مجلهٔ سخن.
- ۱۳۳۷: رهبری جنبشهای دانشجویی و اعتصابات دانشگاه تبریز، آشنایی و دوستی با صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی و مناف ملکی.
- ۱۳۳۸: انتشار نمایشنامهٔ تکپردهای «سایههای شبانه».
- ۱۳۳۹: انتشار نمایشنامهٔ «کار با فکها در سنگر»، مجموعه داستانهای کوتاه «شبنشینی باشکوه» و نمایشنامهٔ سفر مرد خسته (۴ پرده)که چاپ نشده.
- ۱۳۴۰: فارغ التحصیل دانشکدهٔ پزشکی و گذراندن پایاننامهای به نام «علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان»، انتشار نمایشنامهٔ «کلاته گل»
- ۱۳۴۱: اعزام به خدمت سربازی و طبیب پادگان سلطنتآباد بهصورت سرباز صفر؛ نوشتن داستانهای کوتاه دربارهٔ زندگی سربازی به نامهای «صداخونه»، «پادگان خاکستری» و «مانع آتش» در مجلهٔ کلک؛ افتتاح مطب شبانهروزی، همکاری با کتاب هفته و مجلهٔ آرش، آشنایی و دوستی با احمد شاملو، جلال آلاحمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، م.آزاد، سیروس طاهباز، محمدنقی براهنی، رضا سیدحسینی، بهمن فرسی، بهآذین، اسماعیل شاهرودی و جمال میرصادقی... .
- ۱۳۴۲: انتشار ده لالبازی (پانتومیم)، ورود به بیمارستان روانی «روزبه» جهت اخذ تخصص بیماریهای اعصاب و روان. آشنایی و همکاری با دکتر مسعود میربها و دکتر حسن مرندی. همکاری با موسسهٔ تحقیقات و مطالعات اجتماعی و انتشار تکنگاری «ایلخچی» توسط همان موسسه و چاپ مقالات علمی در مجلهٔ
روانپزشکی. ترجمهٔ کتاب «شناخت خویشتن» (آرتور جرسیلد) با دکتر محمدنقی براهنی. ترجمهٔ کتاب «قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون» (ه. بله کسلی) با دکتر محمدعلی نقشینه. همکاری با کتاب هفته.
- ۱۳۴۳: سفر به آذربایجان و نوشتن تکنگاری «خیاو یا مشکینشهر»؛ ترجمهٔ فیلمنامهٔ «آمریکا، آمریکا» الیاکازان با دکتر محمد نقی براهنی. چاپ لالبازی در «در انتظار» در مجلهٔ آرش. انتشار هشت داستان پیوسته به نام «عزاداران بیل»
- ۱۳۴۴: انتشار نمایشنامهٔ «چوب بدست های ورزیل»، انتشار تکنگاری «خیاو یا مشکینشهر»، انتشار نمایشنامهٔ «بهترین بابای دنیا»، نوشتن داستان بلند «مقتل»، سفر به جنوب و حاشیهٔ خلیج فارس
- ۱۳۴۵: انتشار تکنگاری «اهل هوا» توسط موسسهٔ تحقیقات و مطالعات اجتماعی.انتشار مجموعه داستان «دندیل»، انتشار «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت».
- ۱۳۴۶: انتشار مجموعه داستان «واهمههای بینام و نشان». انتشار نمایشنامهٔ «آی بیکلاه، آی باکلاه». انتشار «خانه روشنی». مذاکره با دولت وقت به اتفاق جلال آلاحمد، رضا براهنی و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات.
- ۱۳۴۷: همکاری با مجلههای جهاننو، فردوسی، خوشه، نگین و جنگهای ادبی. انتشار داستان «ترس و لرز». انتشار نمایشنامهٔ «دیکته و زاویه»، سفر به آذربایجان و منطقهٔ «قراداغ» جهت تدارک تکنگاری «قراداغ»
- ۱۳۴۸: انتشار رمان «توپ». انتشار نمایشنامهٔ «پرواربندان». انتشار فیلمنامهٔ «فصل گستاخی»
- ۱۳۴۹: انتشار نمایشنامهٔ «وای بر مغلوب». انتشار نمایشنامهٔ «جانشین». فیلمنامهٔ «ما نمیشنویم» (سه فیلمنامهٔ کوتاه)، نمایشنامهٔ «ضحاک»
- ۱۳۵۰: انتشار فیلمنامهٔ «گاو»، انتشار نمایشنامهٔ «چشم در برابر چشم»
- ۱۳۵۳: انتشار مجلهٔ الفبا با همکاری نویسندگان معتبر آن روزگار. نوشتن نمایشنامهٔ «مار در محراب». چاپ داستان «بازی تمام شد» در کتاب اول الفبا. در اردیبهشتماه سفر به «لاسگرد» در اطراف سمنان جهت تهیهٔ تکنگاری، دستگیری توسط ساواک. نگارش رمان «تاتار خندان». انتشار کتاب «کلاته نان»
- ۱۳۵۴: آزادی از زندان. انتشار «عاقبت قلمفرسایی» (۲ نمایشنامه). فیلمنامهٔ «عافیتگاه». سفر به شمال و نوشتن نمایشنامهٔ «هنگامه آرایان»
- ۱۳۵۵: سفر به تبریز و نوشتن رمان «غریبه در شهر»
- ۱۳۵۶: انتشار «گور و گهواره» (سه داستان). انتشار نمایشنامهٔ «ماه عسل». چاپ نمایشنامهٔ تکپردهای «رگ و ریشهٔ دربدری» در کتاب ۶ الفبا. ترجمهٔ برخی از آثارش به زبانهای روسی، انگلیسی و آلمانی.سخنرانی در شبهای شعر انجمن گوته، تحت عنوان «شبه هنرمند»
- ۱۳۵۷: سفر به آمریکا بنا به دعوت انجمن قلم آمریکا و ناشرین آمریکایی. عقد چند قرارداد برای ترجمهٔ کتابهایش با ناشر معروف Random house «راندم هاوس». سفر به لندن و همکاری با احمد شاملو در انتشار روزنامهٔ فرهنگی ـ سیاسی «ایرانشهر». بازگشت به ایران. انتشار «کلاتهکار».
- ۱۳۵۸: انتشار مقالات سیاسی و اجتماعی در روزنامههای کیهان، اطلاعات، آیندگان و تهران مصور و نشریات دیگر.انتشار داستان «واگن سیاه»
- ۱۳۵۹: نوشتن قصهها و نمایشنامههایی از جمله داستانهای «اسکندر و سمندر در گردبار»، «بوسهٔ عذرا»، «خانه باید تمیز باشد»، «جوجه تیغی» نمایشنامههای «خرمن سوزها»، «باران»، «پرندگان در طویله» و... . داستان بلند و به هم پیوستهٔ «سفرنامهٔ سفیران خدیو مصر به دیار امیر تاتارها».
داستان «شنبه شروع شد» در مجلهٔ آرش و نمایشنامهٔ تکپردهای «خیاط جادو شده» و داستان «میهمانی»، «ساندویچ» و «آشفته حالان بیدار بخت» در مجلههای آدینه، دنیای سخن و کتاب بهنگار و آرش.
- ۱۳۶۰: سفر به پاریس در اواخر سال ۱۳۶۰. ازدواج با خانم بدری لنکرانی.
- ۱۳۶۴-۶۱: اقدام به انتشار مجلهٔ الفبا (چاپ پاریس) و چند نمایشنامه به نامهای «اتللو در سرزمین عجایب» و «پردهدران آینه افروز» و چند فیلمنامه به نامهای «دکتر اکبر» و «رنسانس» و با همکاری داریوش مهرجویی فیلمنامهٔ «مولوس کورپوس» را نوشته است
- ۱۳۶۴: فوت در روز دوم آذرماه، دفن در گورستان پرلاشز پاریس.
آخرین داستان
آخرین داستان منتشرشدهای که از غلامحسین ساعدی به یادگار مانده، داستان ناتمامی است به نام «سنگ روی سنگ» که نخستین بار در اولین شماره نامه کانون نویسندگان ایران منتشر شد. جملاتی از این کتاب:
«دوستان عزیز، خیال نکنید که ما میخواهیم سر شما را گرم کنیم. ما آمدهایم که نیروی مقاومت شما بیشتر شود و در ضمن زندگی این روزه را به تماشا بگذاریم...»
بررسی نقش زن در آثار ساعدی
زن در داستانهای ساعدی اصولاً یا شخصیتی مادرگونه دارد، یا دختری است نجیب، هنرمند و عاشقپیشه یا اینکه در اغلب مواقع یک زن وقیح است که با وقاحتش قصد دارد به خواستههایش برسد.
ساعدی در این رابطه مینویسد: «چاله چولههای عاطفی سنگ پای روحه. یک مرتبه میآید و همه چیز را جاکن میکند.»
با این حال نیلوفر بیضایی نظری کاملا متفاوت دارد، از نظر او در آثاری از ساعدی که در آن زنان حضور دارند، این حضور در سایه خصلتهای پستی که نویسنده برای آنها در نظر میگیرد بیاهمیت و منفی جلوه می کند.
ساعدی در مصاحبهای در مورد کمرنگ بودن نقش زن در آثارش و اینکه آیا تعمدی در کار بوده یا نه میگوید:
«نه! تعمدی در کار نبوده است. وقتی راجع به زن فکر میکنند، به خصوص ایرانیها در فضای خاصی زندگی کردهاند، بیشتر به زن به عنوان یک ماده نگاه میکنند. شخصیت گدا یک زن است. یک پیرزن. پس زن حضور دارد. در «آرامش در حضور دیگران» دو تا زن جوان هستند. به هر حال در کار من در این مورد تعمدی در کار نیست. بستگی دارد به اینکه در اثری که مینویسید ضرورت وجود زن هست یا نه.»
دیگران ساعدی را چهطور شناختند؟
دیدگاه رضا براهنی
در میان آثار متعددی که ساعدی از خود به جای گذاشته است کتاب «ده لالبازی» او همچنان در نظر براهنی از اهمیت ویژهای برخوردار است. او در این باره مینویسد:
«در ساعدی تجسمی از کارهای چاپلین بود، بهویژه در لالبازیها و نمایشنامههای کوتاه. اما اثر نمایشی، بهویژه وقتی خود پدیده نمایش تازه دارد به نویسنده، بازیگر و تماشاگر معرفی میشود، به کلی بدیع است، و لالبازی، بهویژه، نیازمند بازسازی قصه توسط خود بیننده است، و به همین دلیل، در فقدان زبان، بیننده باید حرکت را به نوعی در ذهن خود، بیحضور زبان، صاحب نوعی زبان کند، به دلیل اینکه هر حرکتی، ولو در سکوت، ترجمه است به زبان، ولو بر زبان نیامدهاش.... بالاخره در لالبازی همه چیز از طریق عمل انجام می شود، و آنچه در ذهن میگذرد، زبانش غایب است، مگر آنکه اندام انسان در آن نقش بازی کند....»
از نظر رضا براهنی اینکه نخستین نمایش یک نمایشنامهنویس جوان در آغاز دهه چهل شمسی از تلویزیون ثابت «پاسال» که به هر طریق تلویزیون دولتی است و تلویزیون هم تظاهر به بیان کلامی و بیان تصویر جامعه میکند، ناگهان اثری را - در واقع نخستین اثر نمایشی نمایشنامهنویس جهان را، و درست جلو چشم همه، دولت و ساواک و غیره، آن هم از طریق شاگرد یک استاد آمریکایی یعنی پروفسور کوین بی - به معرض تماشا بگذارد، که در آن زبان، وسیله اصلی بیان به کلی خفه شده، تبدیل کردن محتوا به شکلی است که به ظاهر اصل نمایش را به اجرا میگذارد، بی استفاده از زبان، اما سکوت را به صورت لالبازی تبدیل به اصل بیان میکند، درست جلو چارچشم سانسور، که اجازه نمیدهد کسی کوچک ترین حرفی درباره سکوت تحمیلی بر سراسر تاریخ معاصر بزند.
[۱]
دیدگاه اریک رولو
رولو خبرنگار روزنامهی فرانسوی « لوموند » است که در اوایل پاییز ۱۹۷۵ به تهران آمده بود و در بازگشت از این سفر، سه مقاله دربارهی ایران نوشت. عنوان مقالهی دوم او « رضا ر...، شاعر آزاد شده از زندان » است که در آن از تجربههای واقعی غلامحسین ساعدی در زندان های ساواک در پشت نقاب چهرهی تخیلی فردی به نام رضا ر. قلم زد. در بخشی از این مقاله رولو اینچنین از اولین ملاقاتش با ساعدی که در منزل او صورت پذیرفته بود مینویسد:
« اتاق کوچک است و روی زمین تشکی پهن افتاده است و دسته دسته کتابهای فارسی و فرانسوی و روزنامههای فرنگی که در اثر گذشت زمان به زردی گراییدهاند و میزی کوتاه و روی میز اوراق دستنوشتهای با خط خوردگی و یک بطری نیمه خالی ودکا. »
رضا ر. که بر بالشتی تکیه داده، دیگر آن شادابی و زندهدلی را نداشت که در سالهای تحصیل در پاریس در او سراغ داشتیم. حیرت زده از دیدار نا به هنگام ما در میانهی شب، فوری پرسید که آیا « کاملا مطمئن » هستیم که تعقیبمان نکردهاند؟
رضا ر.، در آغاز با تردید، با لحنی غیر مشخص به شرح « درگیریهای » خود با مقامات دولتی میپردازد. میگوید: « مورد من هیچ چیز استثنایی ندارد، هزاران روشنفکر ایرانی، با کمی تغییر، به همین سرنوشت من دچار شدهاند. »
دیدگاه جلال آلاحمد
آل احمد شیفتهی نمایشنامهٔ «ورزیل» میشود و پس از دیدن نمایشی از همین نمایشنامه برای ساعدی این طور مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرف زننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن یعنی این. من اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم خرقهام را به دوش دکتر غلامحسین ساعدی میافکندم... .»
و در جایی دیگر میافزاید: «به هر صورت من «ورزیلیها» را بهترین نمایشنامه فارسی دیدم که تاکنون دیدهام و پذیرفتمش به عنوان کفارهٔ گناهانی که در «تئاتر حکومتی سنگلج» شده است چرا که در آن جرگه سنگلج از نظر تحریک اندیشهٔ تماشاچی این یکی مقام اول را داشت.»
دیدگاه مسعود بهنود
«مردی که در سکوت هیبت آدم بزرگهای خشن را داشت با آن سبیلش، وقتی درماندگی میدید مانند بچهها گریه میکرد. زار میزد، نه فقط شانه که تمام وجودش میلرزید.»
توجه ساعدی به مسئله فقر و التفات به دور از ریایی که نسبت به بینوایان از خود نشان میداد برای مسعود بهنود جذابیت فراوان داشت. بهنود از بخشی از نامه ساعدی به دوستی مینویسد که یکسال پیش از مرگش در غربت برای او نوشت :
«زندگی اشک را از من دریغ کرد. اینجا چنان بیگانهام و دور و اطراف خود چنان جانورانی میبینم که با آنها احساس نزدیکی نمیکنم. غمشان را نمیخورم، اشکم برایشان در نمیآید.»
[۲]
دیدگاه محمدعلی سپانلو
سپانلو واقعیت موجود در آثار ساعدی را اینگونه تشریح میکند :
« ... فراموش نکنیم که در اینجا یک پزشک اعصاب و روان تخصص خود را با هنرش تلفیق کرده و به کشف رویههای تاریک واقعیت رفته است اما به هرحال او ملزوم نیست که این روابط را عریان برای ما توضیح دهد. او روزی ۸ ساعت در روز مینویسد و در این عرقریزان شاق روح، خود نیز دستخوش اوهام است این چیزی جز تزریق واکسن مکشوفه به خود کاشف نیست، یک تزریق داوطلبانه برای آزمایش نتایج کار اما در پس این تراش ارادی روح یکی از کارآمدترین نویسندگان ما لحظات شوم سالهای ما را که هیچگاه به دقت و علاقه ندیدهایم، در موارد تاثیرش نشان میدهد، چیزی که با کلید نقد، نقدی که بر واقعیت استوار باشد چهره عمومی زندگی ماست و شناخت ما را نسبت به دردها و سقوطهایی که همه علل مادی دارند کامل میکند. »
دیدگاه پرویز جاهد
داستانهای ساعدی به دلیل داشتن جنبههای تصویری غنی، رئالیسم اجتماعی و نگاه بدبینانه و انتقادی او به جامعه ایران در دوران شاه و درونمایه فلسفی اندیشمندانه آنها مورد توجه سینماگران نوگرای ایران بود.
ساعدی توانایی زیادی در آفرینش فضاهای وهم انگیز و مرموز و ارائه تصاویری هولناک و دلهرهآور از زندگی روستا داشت. این ویژگی ادبی، آثار ساعدی را به نمونههای رئالیسم جادویی آمریکای لاتینی نزدیک ساخته است که میتوانست برای سینماگران جذاب باشد.
اگر فیلم متوسط شوهر آهوخانم ساخته داوود ملاپور که بر اساس رمانی به همین نام اثر محمدعلی افغانی، ساخته شد را نادیده بگیریم، بدون شک میتوان فیلم «گاو» را نخستین اقتباس جدی و خلاقانه از ادبیات معاصر ایران در سینما دانست.
مهرجویی درباره همکاری خود با ساعدی در نوشتن فیلمنامه «گاو» به نگارنده گفته است :
«ما علاوه بر گاو چندین فیلم مختلف با هم کار کردیم. کمی با هم گفت و گو میکردیم و بعد مینشستیم به نوشتن. مثلا یادم میآید که فیلم گاو را حدود ده شب یا دو هفته رفتیم توی مطب ساعدی در خیابان دلگشا و حرف میزدیم.»
ناصر تقوایی با اینکه قصهنویس بود، در نخستین فیلم سینمایی اش به جای قصههای خود، همانند مهرجویی به سراغ قصهای از ساعدی رفت.
فیلم «آرامش در حضور دیگران» که بر اساس قصه واهمههای بینام و نشان ساعدی (1346) ساخته شده، اثری انتقادی در نقد طبقه اجتماعی متوسط جامعه و قشر به ظاهر روشنفکر ایران و مناسبات بین آنهاست.
داریوش مهرجویی، بعد از موفقیت هنری فیلم «گاو»، چند سال بعد یعنی در ۱۳۵۳ به سراغ داستان دیگری از ساعدی یعنی «آشغالدونی» (از مجموعه گور و گهواره) میرود تا تجربه موفقیت آمیز «گاو» را در «دایره مینا» تکرار کند.
«دایره مینا» نیز همانند «گاو» به دلیل نگاه انتقادیاش به مدت سه سال توقیف شد و سرانجام در سال ۱۳۵۶ پروانه نمایش گرفت و در جشنواره پاریس در ۱۹۷۷ و سپس در جشنواره برلین به نمایش درآمد و جوایزی از این دو جشنواره دریافت کرد.
غلامحسین ساعدی به عنوان فیلمنامهنویس تنها با مهرجویی همکاری کرد و در نوشتن فیلمنامه «آرامش در حضور دیگران»، همکاریای با ناصر تقوایی نداشت.
ساعدی، سه فیلمنامه دیگر نیز به نامهای فصل گستاخی (۱۳۴۸)، عافیتگاه (۱۳۵۷) و مولوس کوریوس(۱۳۶۱) نوشت که هیچ یک از آنها ساخته نشد.
[۳]
خاموشی قلم
در غربتی که برای بار دوم به آن تن داد دیگر نتوانست دوام بیاورد. غربتی که میز و دم و دستگاهی در آن نداشت. بر سر مزار صادق هدایت رفت و به دوستانش گفت:
«میشه سنگ مزارش را به ما قرض بدهد تا یک میز تحریر برای نوشتن داشته باشیم.»
این دفعه بیتابتر از هر زمان دیگری با زندگی جدیدش در پاریس مواجه میشداز ابتدای ورودش به این شهر تا چند ماه را در خانه دوستان قدیمش، هما ناطق و ناصر پاکدامن سپری کرد. همچنان فعال بود، اما دلزده و دلشکسته. هما ناطق دور افتادن ساعدی از فعالیت اصلی را به گردن سیاستبازها میاندازد:
«جنگیران حرفهای پیرامونش را گرفتند. او را که همه عمر از جن زدهها میهراسید.»
سرانجام غلامحسین ساعدی در روز دوم آذرماه ۱۳۶۴ پس از طی یک بیماری کبدی در اثر خونریزی داخلی در پنجاه سالگی در پاریس درگذشت. پیکر او را در گورستان پرلاشز پاریس درنزدیکی صادق هدایت به خاک سپردند.
پانویس
منابع
- اسدی، کورش (۱۳۹۶). شناختنامهٔ غلامحسین ساعدی. تهران: نشر نیماژ. شابک ۹۷۸۶۰۰۳۶۷۳۹۴۶.
پیوند به بیرون
- «واژههای غریب در دنیای عجیب؛ ۳۰ سال از مرگ ساعدی گذشت». ۲۵ نوامبر ۲۰۱۵ - ۴ آذر ۱۳۹۴.
- «یادی از غلامحسین ساعدی؛ ۲۵ سال پس از مرگش». ۲۵ نوامبر ۲۰۱۰ - ۴ آذر ۱۳۸۹.
- «در حکمت ساعدی بودن گوهر مراد». ۴ آذر ۱۳۹۴.
- «نگاهی دیگر؛ ساعدی، آل احمد و فداییان خلق تبریز». ۴ آذر ۱۳۹۴.
- «داستان انقلاب به روایت غلامحسین ساعدی». ۴ آذر ۱۳۹۴.
- «پهلوانی که گریستن می توانست». ۴ آذر ۱۳۹۴.
- «نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی». ۴ آذر ۱۳۹۴.
- «غلامحسین ساعدی و سینما». ۴ آذر ۱۳۹۴.