محمود گلابدرهای
محمود گلابدرهای داستاننویس، مستندنگار و برنده جایزه ۲۰ سال ادبیات داستانی ایران است.
گلابدرهای در محلهٔ گلابدرهٔ شمیران بهدنیا آمد و تا رسیدن به دورهٔ جوانی و گرفتن دیپلم در همان محل ساکن بود. پس از اخذ دیپلم در ۱۳۴۱ دو سال بهعنوان سپاهی دانش در روستای اُشترکان بندر انزلی تدریس کرد. اولین کارش که یک انشاء بود رد ۱۳۳۳ توسط جلال آلاحمد به چاپ رسید.[۱] نخستین داستان کوتاهش،جولی در سال ۱۳۴۱ در مجلهٔ صبح امروز منتشر شد و نخستین رمانش سگ کورهپز توصیفی ناتورالیستی از زندگی کودکان گودهای حاشیهٔ شهر تهران است.[۲] در سال ۱۳۴۳ برای ادامهٔ تحصلیش در رشتهٔ ادبیات انگلیسی به انگلستان رفت و تا ۱۳۴۷ در لندن بود و همانجا با یک دختر سوئدی ازدواج کرد. در ۱۳۶۰ همسر و فرزندانش در زمان جنگ به سوئد رفتند ولی خود بارها در زمان جنگ، به جبهه رفته بود.[۱] گلابدرهای که نویسندهای مستندگرا بود، در سال ۱۳۵۸ در کتاب لحظههای انقلاب با شرکت در راهپیماییها، وقایع و شعارهای دورهٔ انقلاب را ثبت کرد.[۲] نوشتههایش سالها به صورت نمایشنامه از صدای جمهوری اسلامی ایران پخش میشد. طی دههٔ شصت بارها برای دیدار خانودهاش به سوئد رفت. در ۱۳۶۸ مدتی را به اتهامی غیر سیاسی در زندان قصر گذراند. در ۱۳۶۹ به آمریکا مهاجرت کرد و در ۱۳۷۹ پس از اقامتی ده ساله که در بیخانمانی گذشت، به ایران بازگشت.[۱] مضامین اولیهای که او در کتابهایش به نگارش درمیآورد، بیشتر حول محور مسائل اجتماعی و اختلافات طبقاتی با دیدی انتقادی بود؛ اما آثار پایانیاش غالبا صبغهٔ وقایعنگاری و زندگینامهٔ خودنوشت دارد.[۲]
داستانک
ملاقات در زندان
سال ۱۳۶۷ به اتهام قتل پدرم، زندان که بودم اکبر خلیلی، محسن مخملباف، محمود اسعدی و یوسفعلی میرشکاک آمده بودند ملاقاتم. گفتند: «اینجا چه میکنی؟» فکر میکنید برای چه آمده بودند؟ توی بند قتلیهای قصر، اعتصاب شده بود. زندانیها را جمع کرده بودند توی اتاقهای محدود که قبلا جای نشستن نبود. چند نفر بقیه را تشویق کردند که اعتصاب کنیم. گفتم برای چه باید اعتصاب کنیم؟ قتل کردی باید زندانش را هم بکشی. همهجای دنیا زندان دارد و تاوان قتل هم مشخص است. آدم کُشتی، خب حبسش را هم بکش. گفتند اعتصاب برای غذا. یک تکه نان برداشتم و لب ایوان نشستم و گفتم برای من همین کافیست؛ نیستم. تو نگو رادیو بیبیسی شبش زده بود، محمود گلابدرهای نویسنده، به اتهام قتل، به عنوان زندانی سیاسی و فعال علیه جمهوری اسلامی در زندان است و اعتصاب راه انداخته. این آدمها هم برای همین آمده بودند ملاقاتم![۳]
صنار سه شاهی
در یک روزنامه سوئدی، قصهای به زبان سوئدی نوشتم. اسم قصه «ترس» بود. زن سوئدیام آمد و گفت: «یک مؤسسه هست که کتاب و فیلم و این جور چیزها برای مهاجرها و پناهندههای ایرانی فراهم میکند. پیشنهاد کردند مسئول انتخاب کتاب برای ایرانیها باشی.» احمدشاملو، محمود دولتآبادی، حسین دولتآبادی، ناصر مؤذن، نسیم خاکسار، هوشنگ گلشیری و خیلیهای دیگر، کتابشان را میفرستادند تا انتخاب کنم که دولت سوئد چاپ کند و به این نویسندهها پول بدهد. هر شب تلفن میزدند. خودم برای محمود دولتآبادی به ۱۲۰ تومان یک بار در منطقه علی شاهعوض گرفتم. همه زنگ میزدند که «محموجان، کتاب ما را انتخاب کن.» محسن مینوخرد، شوهرخواهر محمود دولتآبادی که الان سوئد است، حسین دولتآبادی که چهارتا بچهاش پاریس است و.... دیدم باید یکی از اینها را انتخاب کنم. از آنطرف هم زنم و مؤسسه فشار میآوردند که «زود باش کتاب برسان.» کارشان است، کتاب را چاپ میکنند و به خانهٔ پناهندهها میفرستند. حالا این پناهنده بمب گذاشته رجایی و مطهری را کشته یا در ایران چه کاری میکرده، دولت کاری ندارد. کتابها را میدهد که بخوانند. از اینطرف همه اینها رفیقهای من هستند و دایم زنگ میزنند برای صنار سه شاهی.[۳]
سان شاین استیت
۹ صبح توی صف سفارت آمریکا در استکهلم ایستاده بودم. همه دکتر و مهندس و آدمهای پولدار؛ میرفتند داخل و با اشک و گریه میآمدند بیرون که به من ویزا ندادند. گفتم خب به من هم احتمالا نمیدهند. رفتم تو فرم پر کردم. گفت ایرانی هستی؟ گفتم بله. گفت آمریکا چهکار داری؟ گفتم آمریکا نمیخواهم بروم، «آمریکا ایز اِ گرید سیطان»: آمریکا شیطان بزرگ است. گفت درخواست ویزای آمریکا دادهای. گفتم نه میخواهم بروم سان شاین استیت. سوئدیها به فلوریدا میگویند«سان شاین استیت»، یعنی ایالت خورشید درخشان. گفتم میخواهم بروم سان شاین استیت، برای ۲ روز. میخواهم آفتاب بگیرم. ایرانیام و سوئد سرد است. میخواهم برای آفتاب بروم فلوریدا. گفت خب فلوریدا هم در آمریکاست. گفتم الان است که بگوید بزن به چاک. تیر آخرم را در کردم. گفتم نویسندهام، رمان مینویسم. گرفت. برای ۶ ماه ویزا داد. دکترها و مهندسها ویزا را که دیدند، فحشم میدادند. میگفتند چطور ویزا را گرفته، این یارو عجب ختمی است.[۳]
مار میخورم
از استکهلم برای سن خوزه بلیت خریدم. استکلهم، نیویورک، کالیفرنیا، لسآنجلس، سانفرانسیسکو و آخرش سنخوزه. بیاد چندتا پوراز عوض میکردم تا به آنحا میرسیدم. به پیمان زنگ زدم، گفتم پویان را بیاور فرودگاه. چون زنم اگر میدانست، نمیگذاشت بروم و ناله سر میداد که مردی و بمان خرج بچهها را بده و تا حالا که ایران بودی و سراغ انقلاب رفتی و جنگ و سه سال هم که زندان. حق هم با او بود. به پیمان گفتم مامانت نفهدم. هرچه پول تو جیبم بود به پویان دادم. گفتم میروم آمریکا، اگر در کوههای کالیفرنیا مار پیدا کردم، میخورم. وقتی در سنخوزه از هواپیما پیاده شدم، یک دلار هم نداشتم.[۳]
به خانلری گفتم نه!
سال ۴۰- ۴۱ به عنوان بهترین سرباز سپاه دانش دوره شاه انتخاب شدم. بچههای تهران دوست دارند، سربازی تهران باشند. ولی خودم گفتم میخواهم بروم در جنگلهای شمال. تیمسار اویسی با سرهنگ جاویدپور مثلا پارتیبازی کردند. مرا فرستادند دهی وسط جنگلهای گیلان. یک قصه درباره آنجا نوشتم. پرویز ناتل خانلری که بعد وزیر شاه شد، قصه را چاپ کرد و نقدی بر آن نوشت. دوره سپاه دانش که تمام شد مرا خواستند. گفتند تو بهترین سپاه دانش روی کرهٔ زمینی! خانلری گفت میتوانی نویسنده بزرگی باشی و مرا با یک نویسنده معروف مقایسه کرد. گفت بمان و بنویس. گفتم میخواهم بروم درس بخوانم. به او نگفتم، از قبل پنهانی پذیرش گرفته بودم از دانشگاه پاتریس لومومبا.[۳]
برنامه زنده را قطع کردند
سوئد که بودم مجلههای مختلفی از آمریکا برایم میآمد. یکی از اینها «جوانان» بود. مجله را ذکایی در میآورد که مجله «جوانان» مؤسسه اطلاعات را قبل از انقلاب منتشر میکرد. انقلاب که شد رفت آمریکا. مجله ذکایی که در آمریکا درمیآمد، نقد یک خانم را چاپ کرده بود، بر رمان «دال» که من نوشته بودم. ذکایی نسخهای از این شماره را برای من به سوئد فرستاد. بعدش تلفن کرد، گفت «دوس داری بیایی آمریکا؟ برایت دعوتنامه میفرستم.» دیدم اگر ذکایی «جوانان» قبل از انقلاب مرا دعوت کند، برایم خوب نیست. با دعوتنامه او نرفتم، ولی وقتی رسیدم آمریکا، آمد سراغم. توی ماشین میگفت: «کی آمدی و کجا میخواهی بروی» و از این حرفها. رادیوی ماشین روشن بود. رادیو آمریکا گفت: «سرانجام محمود گلابدرهای هم از رژیم جلاد جمهوری اسلامی گریخت و به آمریکا آمد.» گفتم «ذکایی تو به اینها گفتی آمدم؟» گفت «به خدا تقصیر من نیست و همه فهمیدهاند و باید مصاحبه کنی و حرف بزنی.» گفتم «اوکی.» قرار شد مصاحبه کنیم. مصاحبهٔ زندهای ترتیب دادند. روی آنتن زنده گفتم «تو همان علیرضا میبدی هستی که پیش والا حضرت اشرف پهلوی بودی و برایش مجله درمیآوردی؟» برنامه را قطع کرد. میبدی تو آمریکا گفته بود « من چریک فدایی خلق بودم و در سیاهکل تیر خوردم و فرار کردم.» حالا او شده قهرمان ایرانیهایی که آنجا بودند![۳]
کانون پرورش فکری شاه
ایران که بودم توی کانون پرورش فکری کودک و نوجوان کار میکردم. مسئول آموزش و انتخاب کتابدار برای کتابخانههای کانون پرورش فکری بودم. خرید کتابهای خودم برای کتابخانههای کانون ممنوع بود. «سگ کورهپز» را سال ۴۷ منتشر کردم که یک رمان کودک و نوجوان است. کانون این کتاب را نمیخرید. لیلی امیر ارجمند مدیرعامل کلنون پورش فکری فکری بود که دوست نزدیک فرح پهلوی بود. کتاب که نمیتوانستم بفروشم، ولی انتخاب کتابدار برعهده من بود. میگفتند کتابدار حتما باید بیحجاب باشد. انسیه دختر خواهرم آن زمان دیپلم گرفته بود. مادرش – خواهرم- از دنیا رفته و پدرش ۱۵ خرداد ۴۲ کشته شده بود. هر کار کردم انسیه حاضر نشد چادرش را بردارد و روسری سر کند تا در کانون استخدام شود. با حجاب هم که قبول نمیکردند، با اینکه مثلا من پارتیاش بودم.[۳]
مهمانی در خانه نویسنده
«کن کیسی» نویسنده آمریکایی، کتاب «پرواز برفراز آشیانه فاخته» را نوشته بود که سالهای آخر دهه ۴۰ به فارسی ترجمه شده بود. ترجمهاش را چندبار خواندم. سال ۵۳ فیلمی از روی آن ساخته شد که به ایران آمد. «جک نیکلسون» بازی میکرد. در اروپا چند بار دیدم و بعدش هم بارها دیدم. در آمریکا تحقیق کردم که کن کیسی کجاست و میخواستم او را ببینم. در کوههای «اروگن» بود، نزدیک مرز کانادا. من کجا بودم؟ نزدیم مرز مکزیک. ۶ ساعت پرواز بود و ۴۸ ساعت با ماشین. راه افتادم و رفتم. در خانهاش که رسیدم، زنگ زدم. گفت: کیه؟ یک کلمه گفتم: محمود گلابدرهای. گفت چی میخوای؟ گفتم چیزی نمیخواهم سؤال دارم. رمانت را بارها خواندهام و فیلمش را هم خیلی دیدهام. قهرمانی در رمان است که سرخپوست است. یک دیالوگ هم ندارد و راه نجات را هم او به من نشان داده است. گفتم چطور چنین آدمی را ساختهای؟ گفت بیا تو. در را باز کرد. گفت چطور اینجا آمدهای؟ گفتم پای پیاده. گفت مگر میشود. گفتم من شمس تبریزی هستم آیا تو مولوی هستی؟ گفت شعر از مولوی حفظ هستی بخوانی؟ برایش خواندم. رفیق شدیم. ۶ ماه مهمان خانهاش بودم.[۳]
کلاسهای داستاننویسی
اولینبار در فرهنگسرای جوان سال ۸۱ میرفتم کلاس داستاننویسی. ۵۰- ۶۰ نفر میآمدند سر کلاس. عبدالجبار کاکایی و علیرضا قزوه هم کلاس شعر داشتند. جلسه اول گفتم من محمود گلابدرهای هستم و میخواهم چکیدهٔ آنچه میدانم به شما بگویم. ساعت یک بعدازظهر کلاس شروع میشد. آژانس میآمد دنبالم. آنزمان توی غار داراباد زندگی میکردم. در را میبستم و کسی را به کلاس راه نمیدادم. از جلسه اول مجبورشان میکردم بنویسند. با مداد نه، با خودکار. چه یک خط، چه یک صفحه و چه ۵ هزار صفحه. بنویسید چطور پایتان به اینجا کشیده شد و از کجا آمدید. هر کس میآمد میگفتم نام ۵ نویسنده ایرانی را بگو. بعضیها اسم یک نویسنده را هم بهزور میگفتند. اگر طرف نویسنده را میشناخت میگفت، میپرسیدم کدام کتابش را خواندهای؟ هر جلسه که میآمدند باید یک قصه مینوشتند و بقیه دربارهاش حرف میزدند.[۳]
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
توی آمریکا میرفتم روی سن و میگفتم «میدانید من از کجا آمدهام؟» میگفتم ایران. بعد میگفتم یک جمله به بان اجدادم میگویم خودتان معنیاش را میفهمید. به زبان فارسی نه، که زبان مادرم است، به زبان پدرم. میگفتم بعد از من تکرار کنید و بگویید چه حسی دارید. داد میزدم: «اذا زلزلت الارض زلزالها» و چند بار تکرار میکردم. طرف میگفت «یو آر تاکینگ ابوت ارث کوئک» درباره زمبنلرزه حرف میزنی. اینها را به چه کسی بگویم؟ به تلویزیون؟ میگفتم این یک آیه قرآن است. حالا توی این کلاسها هم همین کار میکردم. چند بار آیه را تکرار میکردم تا بچهها آهنگ نثر را درست یاد بگیرند.[۳]
جلال آلاحمد
جلال آلاحمد معلم ادبیات ما بود. در شاپور تجریش که الان شده است موزه سینما. مدرسه شاپور، درالفنون بچههای شمیران بود. سر کلاس ما خوزیمه پسر علم وزیر دربار مینشست. خسرو آزموده و ... خوزیمه علم کنار من مینشست. مدرسه شاپور دبستان و دبیرستان بود و من تا دیپلم آنجا بودم. چند سال آلاحمد معلم ما بود. قبلش شهیدی بود. شهیدی دکترای ادبیات. زیاد به ما اهمیت نمیداد. کلاس هفتم بودیم و روز اولی که کلاس رفتیم، گفت من معلم انشای شما هستم. یک انشا بنویسید درباره «تابستان را چگونه گذراندهاید؟» یا «علم بهتر است یا ثروت؟» همینها بود دیگر. آقای شهیدی سیگار میکشید. گفت پس من میروم توی حیاط، شما بنویسید. همین کارش بود. موضوع را میگفت و میرفت. یک روز بچههای کلاس رفتند شهیدی را صدا زدند که بیا محمود یک داستان نوشته. گفت برو بخوان. این اولین داستانی بود که نوشتم. شهیدی گفت داستان سیاسی ننویسید تا من را به دردسر نیندازید. بعد کلاس هشتم شد و جلال آمد. ساعت انشا تا میآمد میگفت محمود بلند شود بخوان. جلال آلاحمد که خودش ختم بشر بود و از هیجکس نمیترسید، در کلاس را از تو قفل میکرد. میرفت سر جای من مینشست و گاهی همه کلاس را قصه میخواند.[۳]
آمریکا بهشت زهرا ندارد
خودم را رسانده بودم آبشار نیاگارا. اطراف آبشار پر از هتل است. هتلهایی که از چند سال قبل رزرو شده بودند. از ژاپن، هند، خود آمریکا، ایران و... یک اتاق میگیرند. تورلیدرها ساعت ۷ صبح ملت را میبرند داخل اتاقکهای توری فلزی و آبشار را نشانشان میدهند. بعد میگویند آبشار را دیدید، بروید هتل بخوابید، فردا هم برمیگردید. توی آن چند روزی که آبشار بودم، حسابی گرسنهام شده بود. گفتم نه کلیسایی اینجا هست و نه بهشت زهرایی که خرما خیر کنند. دیدم بالای آبشار نیاگارا یک تپه هست. خودم را رساندم. گفتم چه جایی! یک رستوران مفصل بود. عدهای سر صف ایستاده بودند. پرسیدم، گفتند نوبت رفتن داخل رستوران است. حالا چه شکلیام؟ ریش بلند با یک تیشرت که رویش نوشته «جیزز» یعنی خدا، مسیح. آنها میدانند یعنی چه. انگار وسط خیابان داد بزنید «یا امام حسین.» گفتم میخواهم صاحب رستوران را ببینم. آمد گفت چه میخواهی؟ چکار میتوانم برایت بکنم؟ گفتم «این د آور جیزز» یعنی بسمالله الرحمن الرحیم. یعنی به نام حضرت مسیح. بعدش گفتم « گیو می ا پیس و او برد، گلاس او کلد واتر» یعنی یک تکه نان و یک لیوان آب سرد به من بدهید. جمله منسوب به حضرت مسیح است. رئیس هتل چه کار کرد؟ گفت »پلیز.» من را نشاند سر یک میز. منو را گذاشت جلویم. من که گفته بودم نان و آب میخواهم، دست گذاشتم روی گرانترین غذا که ۶۰- ۷۰ دلار بود. رفت دو بسته دیگر از همان غذا، مثل بسته پیتزا آورد. یک ۲۰ دلاری هم چسباند روی ان و گذاشت کنارم.[۳]
حسین جهانشاه
کسی هست به اسم حسین جهانشاه. قهرمان کتاب «آقا جلال.» لات چاقوکش منطقه شمیران. اسم پسرش را به خاطر آلاحمد گذاشته جلال. جهانشاه بزرگترین قابباز سر پل تجریش بود. دایم میرفتیم خانه جلال. بیچاره از دست ما آسایش نداشت. یک روز به همین جهانشاه گفت «پس کی این تجربههای قاببازیات را مینویسی؟» حسین رفت کتاب «قاببازی در ایران» را نوشت که یک کار تحقیقی جدی دربارهٔ سابقه قمار در ایران است. قبل از آن و بعد از آن حسین هیچ کار دیگری را نکرد. جهانشاه نوچه جلال بود، ما جوجه جلال بودیم. با هم بردیم نوشتههای جهانشاه را شبانه به جلال رساندیم. گفت «صبح بیایید ببینم چه کار کردهاید.» صبح زنش را صدا زد که «بیا بین کی محقق شده!» جلال خودش نامه نوشت به وزارت فرهنگ وقت که کتاب را چاپ کنند و کردند.[۳]
زندگی و تراث
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
محمود گلابدرهای در سال ۱۳۱۸ در شمیران تهران و در خانوادهای سرشناس به دنیا آمد. پدر و پدربزرگش از بزرگان امامزاده قاسم و شمیران بودند. مادرش دختر یکی از روحانیون معتبر سرچشمه بود. به اعتقاد گلابدرهای دست سرنوشت، سرنوشتی در بهشت برایش رقم زد که در عنفوان جوانی به شاگردی جلال آلاحمد نشست. گلابدرهای برای تحصیلات در اوایل دهه ۴۰ به انگلستان رفت و در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به تحصیل مشغول شد. در همین سالها بود که به کلاسهای جیمز جویس و کلاس داستاننویسی همینگوی، دو تن از بزرگترین نویسندگان غرب راه پیدا کرد. خود او گفت «حاصل این کلاسها را در کتابهای «لحظههای انقلاب و دال» پیاده کردم و آخرین تکنیکهای داستاننویسی روز دنیای غرب را برای نگارش آن دو اثر به کار گرفتم.»
گلابدرهای از اواخر دهه ۳۰ پا به عرصه داستاننویسی گذاشت. اولین اثرش، نمایشنامهای است به نام «فرار.» این اثر که تاکنون به چاپ نرسیده توسط جلال آلاحمد حاشیهنویسی شده است. دومین اثر گلابدرهای رمان «افسانههای اسیران» است که مدت ۳۰ سال زمان برد تا نوشته شود. این اثر نیز بهطور کامل چاپ نشده، ولی در جُنگهای ادبی قبل از انقلاب به صورت پراکنده منتشر شده است. از آثار منتشر شده گلابدرهای میتوان از «سگ کورهپز»، «پر کاه»، «شش داستان از نویسندگان روس» (ترجمه) و «اباذر نجار» نام برد.
با شروع انقلاب در حالیکه بهعنوان کارشناس ارشد ادبیات داستانی در کانون پرورش فکری کودکان مشغول به کار بود به ناگاه پشت پا به تمامی اندیشههای روشنفکرانه حاکم بر کانون زده و پابهپای مردم در تمامی درگیریها و تظاهرات شرکت میکند که شرح این ماجراها، کتاب «لحظههای انقلاب» را در همان روزها بهوجود میآورد و بدون مصلحتاندیشی در اولین ماههای سال ۱۳۵۸ کتاب را به چاپ میرساند.
با پیروزی انقلاب به اتهام شرکت در انقلاب از کانون پرورش فکری کودکان اخراج شده بود، به نگارش کتابهای جدیدش پرداخت. بعد از بروز مشکلات خانوادگی به سوئد رفته و مدتی در کنار همسر سوئدی و فرزندانش زندگی میکرده، ولی روح سرکش او آرام نمیگیرد و به سوی آمریکا حرکت میکند. او در دهسال تمام ایالتها و شهرهای آمریکا را پیاده طی میکند و به قول خودش آوارگی کوه و بیابان را که آرزوی مولوی بود، پیشه میکند. طی این دهسال با نویسندگانی چون کنکیسی همخانه میشود.
گلابدرهای پس از سفر دهسالهاش به ایران میآید و دچار مصائبی که قبل از انقلاب برایش پیش آمده بود و برای فرار از آنها و بازیابی افکارش به کوه پناه میبرد و در تنهایی زندگی میکند. او که همیشه دعوایش با ناشران به یکی مسائل تکراری و روزمره زندگیاش تبدیل شده بود، در اواخر عمر علی خلیلی را وصی و جانشین قانونی قرار داده و مالکیت آثارش را به او واگذار میکند.
گلابدرهای در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ در منزلی که وزارت فرهنگ برای او تهیه کرده بود چشم از جهان فرو بست و در قطعه نامآوران بهشت زهرا آرام گرفت.[۴]
شخصیت و اندیشه
زمینهٔ فعالیت
یادمان و بزرگداشتها
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
سهیل محمودی
« | محمود گلابدرهای و منوچهر آتشی اولین کسانی بودند که در شعر و چیز نوشتن دستم را در عالم مطبوعات گرفته بودند. و حالا هر دو نیستند. محمود گلابدرهای نویسنده بود و خطرکننده در نویسندگی. همانطور که در زندگی. سالها در سوئد با زنی و دو پسر. بعد هم دهسال خانه بهدوشی در آمریکا. دهسال با یک کولهپشتی. بعد هم آمده بود به ایران. با ریش بلند و شال سبزی به کمر و کفش آدیداس به پا. هرجا میرفت شلوغ میکرد. اگر در سالنی دعوت میشد، از پای سن میپرید روی صحنه. در محافل هم به بچههای نویسندهٔ جوانتر میگفت «جوجه» و خودش را هم جوجهٔ جلال میدانست. وقتهایی میشد که هیچکس توان تحملش را نداشت. حتی دوستان هم سن و سالش. شنیده بودم با عباس کیارستمی رفیق و و بچه محل بوده در شمیران. و حتی مهرجویی که میگویند داستان «دال» او را به فیلمنامه تبدیل کرده است. سیمین دانشور هم در سالهای پیش از این و سالهای بعدتر که حوصلهٔ شلوغبازیهای مریدان جلال را از همان سالهای حیات نداشت و تحویل نمیگرفت شاگردهای جلال را. گلابدرهای هم که عصبانیتش از سیمین به اوج می رسید، ناله میکرد که این جلال را کشت! و همه می ریختند سرش که این چه حرفی است مرد حسابی![۵]
محمدرضا بایرامیگلابدرهای ادبیات ویژه و زندگی ویژه خود را داشت. ادبیات و زندگیاش کاملا شبیه هم بود. او در هر دو حوزه با فراز نشیب بسیار روبرو بود و اگر بپذیریرم که اگر هنر محصول بیقراری و بیثباتی است، بهگمانم گلابدرهای به اندازه کافی این ویژگی را در زندگی خود داشت. فراز و فرودی که در کتابهایش هم مشهود است. لجلمگسیختگی نثر گلابدرهای به اندازهای مؤثر بود که میتوانست تبدیل به یک سبک شود. التهابی که در نوشتههای او وجود داشت، بعدها در زندگی و کارش هم نمود داشت.[۶] قاسمعلی فراستمظلومیت گلابدرهای ناشی از مظلومیت ادبیات است. اگر محمودگلابدرهای فقط «لحظههای انقلاب» و «اسماعیل اسماعیل» را نوشته بود، حق داشت که به عنوان نویسندهای مؤثر در عرصه ادبیات انقلاب، مقابلش سر احترام و تواضع فرود آوریم. زمانی که مردم در شور و هیجان پیروزی انقلاب بودند، این گلابدرهای بود که بدون دریافت سفارش از کسی شروع به نگارش مستندسازی شعارها و رویدادهای روزهای اول انقلاب کرد. ای کاش گلابدرهای سالهای آخر عمرش را در ارامش بیشتری میگذراند تا بتواند کتابهای بیشتری بنویسد.[۶] فیروز زنوزی جلالیروح سرگردان محمود گلابدرهای ۴۸ ساعت است آرام گرفته است. به یاد حمد محمود افتادم که مشکل تنفسی داشت و وقتی به او گفتم اجازه دهید دربارهٔ شما چیزی بنویسم که نهادهای مسئول مساعدت کنند، گفت اکر این کار را کنی، دیگر تلفن تو را هم جواب نمیدهم. یاد مرحوم آغاسی و تیمور ترنج افتادم که در همین تنهایی از دنیا رفتند. نمیدانم این چه امر محتومی است که نویسندگان باید در تنهایی بمیرند؟ گلابدرهای نویسنده پرکاری بود و برای هفتادمیلیون ایرانی مینوشت؛ ولی نکتهٔ تکاندهنده این است که در تنهایی جان سپرد. در تمام نوشتههایش خودش بود و قلم ویژهٔ خود را داشت. گلابدرهای نسل ویژه همدوره خود را شناخته بود. گرچه عصبیتی در قلمش بود که گاهی به اثر لطمه میزد. به او گفتم در نوشتههایت، هم شخصیتها و هم راوی و... همه گلابدرهای هستند. اهل مصلحتاندیشی و مماشات نبود و از این جهت بسیار به جلال آلاحمد نزدیک بود.[۶] علیرضا کمریمحمود گلابدرهای را شاگرد جلال میدانم و هست. لحظههای انقلاب کار بیمانندی است و ذیل عنوان ادبیات انقلاب اسلامی در صدر قرار میگیرد و تقدم فضل و فضل تقدم در میدان، از آن این کتاب است. این کتاب حاصل تلفیق هنرمندانه رمان و خاطره و قلم استوار و مشاهده درست از اتفاقها و ماجراهای میدانی انقلاب است که قدرش مجهول ماند. اگرچه آدمهای بزرگی درباره آن نظر دادند. حتی بعضیها با اغراق، آن را تاذیخ بیهقی معاصر دانستند،[۶] صادق کرمیاردوست داشت رمانش چاپ شود. اصلا برایش مهم نبود کسی تعریف یا تکذیبش کند.[۶] محمدرضا زایریهیچکس نمیتواند این چیزها را نادیده بگیرد، در غار زندگی کردن، کنار خیابان ماندن، بیتعلق بودن، کار هرکسی نیست. اینقدر آزاد زندگی کردن و اینکه فقط آقای خودت باشی، کار هر کسی نیست. کار سیدی مثل گلابدرهای است. کار کسی مثل سید مرادش، مرحوم آلاحمد.[۶] محمود جوانبختاهل دل بود و آداب بیقراری را خوب میدانست. سالها پیش – گمانم سال ۸۷ – او را با خود به جنوب بردم. بارها زا من میخواست در سفرهای جنوب او را با خودم ببرم تا به قول خودش در جبههها حالی کند![۶] |
» |
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
[آیتالله]سیدعلی خامنهای
توی آمریکا، وقتی به آمریکاییها میگفتم رهبر سیاسی ایران، ژان کریستف و دن آرام و رومن رولان و جنگ و صلح میخواند، باور نمیکردند. میگفتند مگر آخوندها این چیزها را میخوانند؟ میدانست دروغ نمیگویم، میپرسید واقعا؟ میگفتم بله؛ ولی فضای روشنفکری در ایران چنان است که نمیتوانند به این آدم که از همه فرهنگیتر و بامطالعهتر است، افتخار کنند. آدمی که اینهمه کتاب خوانده و به اتفاقهای فرهنگی دقت دارد.[۳]
محمود دولتآبادی
محمود دولتآبادی یک قصه درباره انقلاب و ۸ سال جنگ این مردم ننوشته است. آقای نویسنده مردمی! تو که اینهمه کتاب نوشتهای، خب یک صفحه هم درباره ماجراهای جنگ بنویس. دو صفحه درباره صدام بنویس که به سرزمین تو حمله کرد. این یک نویسنده است![۳]
نادر ابراهیمی
نادر ابراهیمی گفت که میخواهد براساس زندگی ملاصدرا و حضرت امام(ره) کتابی بنویسد. محمود گلابدرهای گفت: بخواب. نادر گفت: بله؟ محمود جوابش داد: بخواب! تو انقلابی نیستی و خیلی کوچکتر از این حرفهایی، درغیراینصورت تلویزیون قطبزاده به تو اجازه کار نمیداد.
جملهای از ایشان
منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)
ناشرانی که با او کار کردهاند
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
آثار و منبعشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
- شش داستان از نویسندگان روس/ مجموعه داستان/ ترجمه/ دنیای دانش/ ۱۳۵۱
- پر کاه/ رمان/ بیدار/ ۱۳۵۳
- اباذر نجار/ مجموعه داستان/ گلشایی/ ۱۳۵۳
- سگ کورهپزخانه/ رمان کودک و نوجوان/ گلشایی/ ۱۳۵۳
- بادیه/ رمان/ بیدار/ ۱۳۵۳
- حسین آهنی/ رمان/ کانون پرورش فکری کودک و نوجوان/ ۱۳۵۹
- اسماعیل اسماعیل/ رمان/ کانون پرورش فکری/ ۱۳۶۰
- صحرای سرد/ رمان/ ایران یاد/ ۱۳۶۳
- پرستو/ مجموعه داستان/ ایران یاد/ ۱۳۶۳
- سرنوشت بچه شمرون/ مجموعه داستان/ رئوف/ ۱۳۶۴
- دال/ رمان/ آوازه/ ۱۳۶۵
- آهوی کوهی/ رمان/ کورش/ ۱۳۷۰
- چلچلهها/ رمان/ خجسته/ ۱۳۸۰
- ده سال آمریکا/ رمان/ فرهنگگستر/ ۱۳۸۰
- آقا جلال/ رمان/ مؤلف/ ۱۳۸۰
- سنگ ۳ مثقال/ قصه کودکان/ نخستین/ ۱۳۸۱
- مادر (از کتاب پرستو که جداگانه چاپ شد)/ سروش/ ۱۳۸۱
- حکومت نظامی (داستانهایی از کتاب بچه شمرون)/ خجسته/ ۱۳۸۳
- منیر (زگیل)/ رمان/ آشیانه کتاب/ ۱۳۸۳
- سفر به حجلهگاه عشق/ خاطرات سفر به قونیه/ آشیانه کتاب/ ۱۳۸۴
- لحظههای انقلاب/ خاطرهنگاری/ عصر داستان/ ۱۳۹۱
جوایز و افتخارات
منبعشناسی (منابعی که دربارهٔ آثار فرد نوشته شده است)
بررسی چند اثر
ناشرانی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
نوا، نما، نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی (بدون محدودیت و براساس جذابیت نمونههای شنیداری و تصویری انتخاب شود)
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ محمد شریفی. فرهنگ ادبیات فارسی معاصر. ص. ۷۰۲.
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ حسن میرعابدینی. فرهنگ داستاننویسان ایران از آغاز تا امروز. ص. ۲۳۳.
- ↑ ۳٫۰۰ ۳٫۰۱ ۳٫۰۲ ۳٫۰۳ ۳٫۰۴ ۳٫۰۵ ۳٫۰۶ ۳٫۰۷ ۳٫۰۸ ۳٫۰۹ ۳٫۱۰ ۳٫۱۱ ۳٫۱۲ ۳٫۱۳ ۳٫۱۴ گلابدرهای، محمود. وضع روشنفکری در ایران خوب نیست.
- ↑ محمود گلابدرهای. گفتگوی دال با الاغ.
- ↑ «دلنوشتهٔ سهیل محمودی در سوگ فقدان محمود گلابدرهای».
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ ۶٫۳ ۶٫۴ ۶٫۵ ۶٫۶ گلابدرهای، محمود. خداحافظ بچه شمرون.
منابع
- محمد شریفی (۱۳۹۵). فرهنگ ادبیات فارسی معاصر. تهران: فرهنگ نشر نو. ص. ۷۰۲. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۷۴۳۹-۹۹-۹.
- حسن میرعابدینی (۱۳۸۶). فرهنگ داستاننویسان ایران از آغاز تا امروز. تهران: چشمه. ص. ۲۳۲. شابک ۹۷۸-۹۶۴-۳۶۲-۳۶۲-۳.
- گلابدرهای، محمود. «وضع روشنفکری در ایران خوب نیست». ماهنامه ادبیات و داستان (تهران) اول، ش. سوم (۱۳۹۱): ۶۳.
- گلابدرهای، محمود. «خداحافظ بچه شمرون». ماهنامه ادبیات و داستان (تهران) اول، ش. پنجم (۱۳۹۱): ۱۶.
- محمود گلابدرهای (۱۳۹۷). گفتگوی دال با الاغ. قم: نشر معارف. ص. ۴۵. شابک ۲-۱۰۴-۴۴۱-۶۰۰-۹۷۸ مقدار
|شابک=
را بررسی کنید: invalid prefix (کمک).
پیوند به بیرون
«دلنوشتهٔ سهیل محمودی در سوگ فقدان محمود گلابدرهای». www.entekhab.ir، ۲۰ مرداد ۱۳۹۱. بازبینیشده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۸.