مهدی آذریزدی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پرواز (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
پرواز (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۱۲: خط ۱۱۲:
۲۷اسفند سال ۱۳۰۰شمسی در آبادی خرّمشاه در حومهٔ یزد، حاجی علی‌اکبر صاحب فرزندِ پسری شد و نام او را '''مهدی''' گذاشت. وی در خانواده‌ای جدیدالاسلام، یعنی اجدادشان چندین نسل پیش مسلمان شدند و پیش از آن زردشتی بودند، و زیر دستِ پدری کم سواد، خشک، وسواسی و متعصب بزرگ شد. حساسیت پدرش به قدری بود که مثلاً زردشتیان را نجس می‌دانست. مدرسه دولتی، کار دولتی و لباس کت و شلوار را هم حرام می‌دانست. به همین دلیل هیچ‌گاه پسرش را به مدرسه نفرستاد.  
۲۷اسفند سال ۱۳۰۰شمسی در آبادی خرّمشاه در حومهٔ یزد، حاجی علی‌اکبر صاحب فرزندِ پسری شد و نام او را '''مهدی''' گذاشت. وی در خانواده‌ای جدیدالاسلام، یعنی اجدادشان چندین نسل پیش مسلمان شدند و پیش از آن زردشتی بودند، و زیر دستِ پدری کم سواد، خشک، وسواسی و متعصب بزرگ شد. حساسیت پدرش به قدری بود که مثلاً زردشتیان را نجس می‌دانست. مدرسه دولتی، کار دولتی و لباس کت و شلوار را هم حرام می‌دانست. به همین دلیل هیچ‌گاه پسرش را به مدرسه نفرستاد.  
مادرش نیز بی‌سواد و عامی بود و فقط خواندن قرآن را می‌دانست. آذر که اجازه مدرسه رفتن نداشت خواندن و نوشتن را در حد مختصر از پدر آموخت و قرآن خواندن را نزد مادربزرگ فراگرفت. او همیشه شکایت داشت که چرا فقط چند جلد کتابِ مذهبی در خانه دارند و در گریه و زاری بود تا پدر برایش کتاب‌های جدید بخرد چون می‌خواست بداند در دنیا چه خبر است!
مادرش نیز بی‌سواد و عامی بود و فقط خواندن قرآن را می‌دانست. آذر که اجازه مدرسه رفتن نداشت خواندن و نوشتن را در حد مختصر از پدر آموخت و قرآن خواندن را نزد مادربزرگ فراگرفت. او همیشه شکایت داشت که چرا فقط چند جلد کتابِ مذهبی در خانه دارند و در گریه و زاری بود تا پدر برایش کتاب‌های جدید بخرد چون می‌خواست بداند در دنیا چه خبر است!
او هیچ وقت مانند بچه‌های دیگر به طور معمول به مدرسه نرفت! جز در سن ۱۴ ۱۵ سالگی، به اصرار پدر برای آموختن عربی حدود یک سال و نیم به مدرسه خان که واقع در شهر بود، می‌رفت. اما به دلیل سختی‌هایی که در رفت و آمدش بود پس از مدت مذکور آن را رها کرد. اذان صبح راه می افتاد پیاده می رفت تا شهر که نیم ساعت راه داشت. راه از صحرا می گذشت. سگ و شغال داشت، و این باعث ترس او می‌شد. پس از اتمام کلاس هم باید بلافاصله بازمی‌گشت و به سر کار روزمره می‌رفت. این برنامه برایش طاقت‌فرسا بود. و در نهایت آموزش عربی را رها کرد. با وجود تمام مشکلات و سختی‌هااین کلاس عربی یک و نیم‌ساله برایش نتیجه‌های مثبتی هم داشت چنان که عنوان می‌کند:
او هیچ وقت مانند بچه‌های دیگر به طور معمول به مدرسه نرفت! جز در سن ۱۴ ۱۵ سالگی، به اصرار پدر برای آموختن عربی حدود یک سال و نیم به مدرسه «خان» که واقع در شهر بود، می‌رفت. اما به دلیل سختی‌هایی که در رفت و آمدش بود پس از مدت مذکور آن را رها کرد. اذان صبح راه می افتاد پیاده می رفت تا شهر که نیم ساعت راه داشت. راه از صحرا می گذشت. سگ و شغال داشت، و این باعث ترس او می‌شد. پس از اتمام کلاس هم باید بلافاصله بازمی‌گشت و به سر کار روزمره می‌رفت. این برنامه برایش طاقت‌فرسا بود. و در نهایت آموزش عربی را رها کرد. با وجود تمام مشکلات و سختی‌هااین کلاس عربی یک و نیم‌ساله برایش نتیجه‌های مثبتی هم داشت چنان که عنوان می‌کند:
:همین اندازه که نصاب را حفظ کردم بعدها خیلی به کارم آمد و از این جهت نسبت به بچه‌هایی که در دبستان درس‌های رسمی امروزی را می‌خواندند تجربه ممتازی بود و این سبب شد که بتوانم کتاب‌های مختلف را بخوانم و هوس سر و همسری با باسوادها را پیدا کنم.{{سخ}}
:همین اندازه که نصاب را حفظ کردم بعدها خیلی به کارم آمد و از این جهت نسبت به بچه‌هایی که در دبستان درس‌های رسمی امروزی را می‌خواندند تجربه ممتازی بود و این سبب شد که بتوانم کتاب‌های مختلف را بخوانم و هوس سر و همسری با باسوادها را پیدا کنم.{{سخ}}
از هفت هشت سالگی کار کردن را در باغ و صحرا، همراه پدر آغاز کرد. و تا سال‌های بعد ادامه داد آن زمان هم که به مدرسه خان می‌رفت، هم‌زمان مشغول کار بود. بیشتر کودکی‌اش را با کار کردن و بدون بازی گذراند. چون بنابر قوانین خانه، بیرون ماندن بعد از غروب برایش ممنوع بود، و شب‌ها اجازه بیرون رفتن را نداشت مگر برای مسجد رفتن یا روضه رفتن. پیش از آن هم سرکار بود پس فرصتی برای بازی نمی‌ماند.<ref>{{پک|بالازاده|ک= پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی|ص= ۱۹}}</ref>
از هفت هشت سالگی کار کردن را در باغ و صحرا، همراه پدر آغاز کرد. و تا سال‌های بعد ادامه داد آن زمان هم که به مدرسه خان می‌رفت، هم‌زمان مشغول کار بود. بیشتر کودکی‌اش را با کار کردن و بدون بازی گذراند. چون بنابر قوانین خانه، بیرون ماندن بعد از غروب برایش ممنوع بود. و شب‌ها اجازه بیرون رفتن را نداشت مگر برای مسجد رفتن یا روضه رفتن. پیش از آن هم سرکار بود پس فرصتی برای بازی نمی‌ماند.<ref>{{پک|بالازاده|ک= پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی|ص= ۱۹}}</ref>
اولین دریچه‌ای که برای آذر باز شد تا در دنیای کتاب قدم بزند و با اهل کتاب و قلم مأنوس شود شاگردی در کتاب‌فروشی بود. درست در زمانی که کارِ باغ و صحرا در روستا کم شد تصمیم گرفت برای کار به شهر برود اما نه به قصد کار فرهنگی؛ مدتی به بنّایی اشتغال داشت اما پس از آن به کارگاه بافندگی و جوراب‌بافی رفت. صاحب کارگاه جوراب‌بافی کسی بود که با گلبهاری‌ها صاحبان تنها کتاب‌فروشی شهر خویشی داشت و او هم جداگانه یک کتاب‌فروشی تأسیس کرد و آذر را از میان شاگردهای جوراب‌بافی جدا کرد و به کتاب‌فروشی برد. از همین جا بود که به قول خودش، بهشتش شروع شد.<ref>{{پک|بالازاده|ک= پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی|ص= ۳۲}}</ref>
اولین دریچه‌ای که برای آذر باز شد تا در دنیای کتاب قدم بگذارد و با اهل کتاب و قلم مأنوس شود شاگردی در کتاب‌فروشی بود. درست در زمانی که کارِ باغ و صحرا در روستا کم شد تصمیم گرفت برای کار به شهر برود اما نه به قصد کار فرهنگی؛ مدتی به بنّایی اشتغال داشت اما پس از آن به کارگاه بافندگی و جوراب‌بافی رفت. صاحب کارگاه جوراب‌بافی کسی بود که با گلبهاری‌ها صاحبان تنها کتاب‌فروشی شهر آشنایی داشت و او هم جداگانه یک کتاب‌فروشی تأسیس کرد و آذر را از میان شاگردهای جوراب‌بافی جدا کرد و به کتاب‌فروشی برد. از همین جا بود که به قول خودش، به بهشت قدم گذاشت. و این اتفاق در ۱۸سالگی رخ داد.<ref>{{پک|بالازاده|ک= پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی|ص= ۳۲}}</ref>
===برای حفظ اعتماد به نفس گوشه‌گیر شدم===
===برای حفظ اعتماد به نفس گوشه‌گیر شدم===
با مردم حشر و نشر زیادی نداشت و میل بیشتری به تنهایی داشت. این علاقه به انزوا ریشه در کودکی او داشت؛ از همان دوران همیشه و همه جا با تحقیر رو به رو می‌شد. بعدها هم گوشه‌گیری را انتخاب کرد تا به قول خودش آن مختصر اعتماد به نفسی که داشت هم از بین نرود.<ref name= تنهایی/>
با مردم حشر و نشر زیادی نداشت و میل بیشتری به تنهایی داشت. این علاقه به انزوا ریشه در کودکی او داشت؛ از همان دوران همیشه و همه جا با تحقیر رو به رو می‌شد. بعدها هم گوشه‌گیری را انتخاب کرد تا به قول خودش آن مختصر اعتماد به نفسی که داشت هم از بین نرود.<ref name= تنهایی/>

نسخهٔ ‏۱۹ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۱۴

مهدی آذریزدی

نام اصلی مهدی آذریزدی
زمینهٔ کاری نویسنده کودک و نوجوان
زادروز ۲۷اسفند ۱۳۰۰
آبادی خرمشاه
پدر و مادر حاجی علی‌اکبر
مرگ ۱۸تیر ۱۳۸۸
تهران
ملیت ایرانی
پیشه نویسنده، شاعر
کتاب‌ها قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن، مثنوی بچه خوب و...
دلیل سرشناسی پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران
اثرگذاشته بر ادبیات کودک و نوجوان ایران
مهدی آذریزدی: یادم نمی‌آید پدرم یا مادرم مرا بوسیده باشند!

مهدی آذریزدی که بچه‌های فرهنگی یزد او را آذر صدا می‌زدند پدر ادبیات کودک و نوجوان و نویسنده کودک و نوجوانِ ایران بود.

* * * * *

او اثرگذارترین کسی بود که به بازآفرینی قصه‌های کهن ادبیات برای کودکان امروز پرداخت.[۱] مجموعهٔ ۸جلدی «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» در شمار مهم‌ترین آثار نویسنده قرار دارد.
از دیگر آثار وی هستند: قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن، گربه ناقلا، گربه تنبل، مثنوی برای بچه‌ها، حکایتی منظوم به نام شعر قند و عسل.
همچنین دو کتاب آموزشی به نام‌های خودآموز عکاسی و خودآموز شطرنج به قلم این نویسنده هستند.
آذر را باید از نخستین پایه گذاران نقد کتاب به شیوهٔ امروزی دانست زیرا او با چاپ مجموعهٔ «راهنمای کتاب» نخستین گام را در راه نقد کتاب برداشت. وی در طول سال‌های فعالیت خود موفق شد جایزه یونسکو و جایزه سلطنتی کتاب سال را از آنِ خود کند.[۲]

از میان یادها

عقدهٔ کتاب

در خانه ما فقط چند کتاب دعا و قرآن، مفاتیح‌الحیات و معراج‌السعاده و عین‌الحیات، زادالمعاد، نصاب‌الصبیان و جامع‌المقدمات عربی بود که آن‌ها را خوانده بودم و هیچ بحث تازه‌ و تحفه‌ای بر آن‌ها مزید نشد.
پدرم مردِ آخرت بود و کتاب‌های دیگر را کتاب‌های دنیایی می‌دانست. اما من تشنگی و عطش خواندن داشتم و می‌خواستم بیشتر بدانم، می‌خواستم بفهمم در دنیا چه خبر است. اما پدرم در فکر دیگری بود... و به گریه‌ها و التماس‌های من که کتاب‌های دیگری می‌خواستم توجهی نکرد.[۳]

ترسو شدم، کم‌رو شدم، زندگی را یاد نگرفتم!

روزی مهدی با پسر یکی از این حاجی‌ها دعوا می‌‌کند و کار به کتک‌کاری می‌کشد؛ حاجی پیش پدرش از مهدی شکایت می‌کند و پدر هم او را کتکِ مفصلی می‌زند:

سرزنش‌ می‌شدم...

این هم شد کار؟

مادرم با سرزنش به من می‌گفت: این همه که شب و روز می‌خوانی و می‌نویسی پول‌هایش کو؟ این هم شد کار که تو پیش گرفتی؟ و مادرم تقریبا درست می‌گفت...[۴]

مسخره می‌کردند

پدر و مادرم کارهای مرا مسخره می‌کردند؛ وقتی کتاب‌هایم چاپ شد آن را برای پدر و مادرم فرستادم. مادرم به خواهرم گفته بود:
«آن‌ها را بخوان ببینم چه نوشته است.»
اما پدرم برایم نوشت که:
«دیگر کتاب‌ها را برایم نفرست. این‌ها کتاب‌های دنیایی هستند و باید به فکر آخرت‌مان باشیم.»[۱]

ماجراهای انتشار

ماجرای عشق

تأثر از مدرسه نرفتن

در سال ۱۳۲۷ که در کتاب‌فروشی علمی کار می‌کرد گَه گاهی آقای احمد آرام را هم می‌دید در یکی از همان روزها او از آذر می‌خواهد که بخشی از کتابی را بخواند و متوجه ایراد خودآموزی‌اش می‌شود.

نمی‌دانم چه موضوعی پیش آمد که بایستی چند سطرِ مطلب کتاب را بلند می‌خواندم و در عبارت کلمهٔ «مغول» داشت. من مغول را بر وزن قَبُول خواندم. آقای آرام گفتند: این جمله را دوباره بخوان. دوباره خواندم و باز آن را مَغُول خواندم. گفتند: چرا مَغُول؟ گفتم: مگر چیست؟ گفتند: مُغُل است! گفتم: عجب من تا حالا هیچ‌وقت آن را با گوشم نشنیده‌ام و خودم هم هر جا خواندم بر وزن قبول خواندم. آقای آرام گفتند: یکی از عیب‌های خودآموزی همین است که چون نوشتهٔ فارسی مشکول و مُعرب نیست، بعضی کلمات را غلط می‌خوانند. آن روز بار دیگر از مدرسه نرفتن خود متأثر شدم. من معمولاً همه چیز را از روی نوشته خوانده‌ام و این طور اشتباهات در تلفظ دارم. حالا بچه‌های امروز علاوه بر مدرسه و معلم از رادیو و تلویزیون هم خودبه‌خود کمک می‌گیرند و خیلی زبان‌دارتر می‌شوند. من تا ۴۰ سالگی رادیو نداشتم و تا ۵۲ سالگی پای تلویزیون ننشسته بودم.[۵]

نخستین منظره از کلاس درس

در سال ۱۳۵۴ شش ماهی مقیم شیراز بودم. روزی کمیته ملی پیکار با بی‌سوادی آن روز فارس، به بوی آشنایی با «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» مرا هم با چند مهمان غیر شیرازی اهل قلم به دیدار کلاس‌های آن دستگاه در روستای پیرامون «کوار» برد و من در سن ۵۴ سالگی خود اولین‌بار بود که منظره یک کلاس درس را می‌دیدم که خود در کودکی از آن محروم مانده بودم.[۶]

ماجرای شاگرد

ماجرای مردم

بین ده تا بیست مطلب برگرفته از مجلات دوره خود

ماجراهای دشمنی

ماجراهای دوستی

ماجراهای قهرها

ماجراهای آشتی‌ها

ماجراهای نگرفتن جوایز

ماجراهای حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است

ماجراهای مذهب و ارتباط با خداوند

ماجراهای عصبانیت، ترک مجالس، مهمانی‌ها، برنامه‌ها، استعفا و مشابه آن

ماجراهای نحوه مرگ، بازتاب خبر مرگ

هیچ نمی‌خواهم

در سن ۷۰ سالگی می‌نویسد:

تنها دلخوشی

به زندگیِ ساده و با قناعت عادت کرده بود و بیش‌ترین دارایی او کتاب‌هایش بودند همان معشوقه‌ای که تنهایی‌اش را پر می‌کرد. چنان که خودش می‌گوید:

معمولاً با حداقل درآمد و با قناعت و مرتاضانه زندگی می‌کنم و در تنها چیزی که قناعت نمی‌کنم، خریدن کتاب و مجله است. تاکنون چندبار کتابخانه نسبتاً مطلوبی برای خود جمع‌آوری کردم و وقتی بی‌کار و بی‌پول شدم، آن‌ها را فروخته‌ام و دوباره شروع کرده‌ام. تنها دل‌خوشی‌ام این است که یک کتاب تازه‌شناخته‌ای که لازم دارم بخرم و آن را شب به خانه ببرم. خانه‌ای که نمی‌دانم یک ماه بعد در آن هستم یا نه. تاکنون پنج بار خانه‌های کوچکی از ۳۵متری تا ۱۰۰ متری خریده‌ام و به ضرر فروخته‌ام چون که در کار معامله بی‌عرضه‌ام و آخرین بار که در سال ۱۳۵۴ یک خانه ۴۰ متری را در نازی‌آباد فروختم دیگر نتوانستم چیزی بخرم و حسرت این که یک اتاق مناسب برای کار داشته باشم، شریک عمرم شده، عمری که دیگر سال‌های آخرش فرا رسیده است.[۸]

ترجیحم تنهایی بود

هیچ وقت کار دولتی نداشتم چون مدرک تحصیلی نداشتم. حتی راه استخدام شدن را بلد نبودم. تنهایی را ترجیح دادم و ازدواج نکردم چون از پسِ اداره زندگی خانوادگی بر نمی‌آمدم و همیشه از بی‌کاری و بی‌پولی می‌ترسیدم.[۸]

ماجرای برخی خاله‌زنکی‌های شیرین

ماجرای شکایت‌هایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده

ماجراهای مشهور ممیزی

ماجراهای مربوط به مصاحبه‌ها و سخنرانی‌ها

عکس سنگ قبر و ماجرایی از تشییع جنازه و جزئیات آن

زندگی و یادگار

همه زندگی‌اش در کتاب‌هایش خلاصه می‌شد. دلبستگی او به آن‌ها بیش از دلبستگی عیال‌واران به زن و فرزند بود.[۹]

♦ ♦ ♦ ♦ ♦
آذریزدی شصت سال پس از تعطیلی مجموعه «راهنمای کتاب»، حیات داشت و پایدار و استوار با کتاب زیست. اگر آغازین سال‌های عمرش را ایام عسرت نام نهیم باید سال‌های پایانی او را روزگار حسرت بنامیم. او با حسرت نشر آثار چاپ نشده‌اش با این دنیا وداع کرد.[۹]
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
او به معنای دقیق کلمه عاشق کتاب بود و چنان به کتاب شیفتگی داشت که جز آن را شایستهٔ دلبستگی نمی‌دانست. زندگی‌اش را به زعم مردم اجتماع نامتعارف سپری کرد: بی‌همسر، فرزند، یار و همدم تا به آخر در تنهایی و همراه با انبوه کتاب‌هایش که به گفتهٔ خود برای یک عمر دویست سیصد ساله کافی بود.[۹]

کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری

۲۷اسفند سال ۱۳۰۰شمسی در آبادی خرّمشاه در حومهٔ یزد، حاجی علی‌اکبر صاحب فرزندِ پسری شد و نام او را مهدی گذاشت. وی در خانواده‌ای جدیدالاسلام، یعنی اجدادشان چندین نسل پیش مسلمان شدند و پیش از آن زردشتی بودند، و زیر دستِ پدری کم سواد، خشک، وسواسی و متعصب بزرگ شد. حساسیت پدرش به قدری بود که مثلاً زردشتیان را نجس می‌دانست. مدرسه دولتی، کار دولتی و لباس کت و شلوار را هم حرام می‌دانست. به همین دلیل هیچ‌گاه پسرش را به مدرسه نفرستاد. مادرش نیز بی‌سواد و عامی بود و فقط خواندن قرآن را می‌دانست. آذر که اجازه مدرسه رفتن نداشت خواندن و نوشتن را در حد مختصر از پدر آموخت و قرآن خواندن را نزد مادربزرگ فراگرفت. او همیشه شکایت داشت که چرا فقط چند جلد کتابِ مذهبی در خانه دارند و در گریه و زاری بود تا پدر برایش کتاب‌های جدید بخرد چون می‌خواست بداند در دنیا چه خبر است! او هیچ وقت مانند بچه‌های دیگر به طور معمول به مدرسه نرفت! جز در سن ۱۴ ۱۵ سالگی، به اصرار پدر برای آموختن عربی حدود یک سال و نیم به مدرسه «خان» که واقع در شهر بود، می‌رفت. اما به دلیل سختی‌هایی که در رفت و آمدش بود پس از مدت مذکور آن را رها کرد. اذان صبح راه می افتاد پیاده می رفت تا شهر که نیم ساعت راه داشت. راه از صحرا می گذشت. سگ و شغال داشت، و این باعث ترس او می‌شد. پس از اتمام کلاس هم باید بلافاصله بازمی‌گشت و به سر کار روزمره می‌رفت. این برنامه برایش طاقت‌فرسا بود. و در نهایت آموزش عربی را رها کرد. با وجود تمام مشکلات و سختی‌هااین کلاس عربی یک و نیم‌ساله برایش نتیجه‌های مثبتی هم داشت چنان که عنوان می‌کند:

همین اندازه که نصاب را حفظ کردم بعدها خیلی به کارم آمد و از این جهت نسبت به بچه‌هایی که در دبستان درس‌های رسمی امروزی را می‌خواندند تجربه ممتازی بود و این سبب شد که بتوانم کتاب‌های مختلف را بخوانم و هوس سر و همسری با باسوادها را پیدا کنم.

از هفت هشت سالگی کار کردن را در باغ و صحرا، همراه پدر آغاز کرد. و تا سال‌های بعد ادامه داد آن زمان هم که به مدرسه خان می‌رفت، هم‌زمان مشغول کار بود. بیشتر کودکی‌اش را با کار کردن و بدون بازی گذراند. چون بنابر قوانین خانه، بیرون ماندن بعد از غروب برایش ممنوع بود. و شب‌ها اجازه بیرون رفتن را نداشت مگر برای مسجد رفتن یا روضه رفتن. پیش از آن هم سرکار بود پس فرصتی برای بازی نمی‌ماند.[۱۰] اولین دریچه‌ای که برای آذر باز شد تا در دنیای کتاب قدم بگذارد و با اهل کتاب و قلم مأنوس شود شاگردی در کتاب‌فروشی بود. درست در زمانی که کارِ باغ و صحرا در روستا کم شد تصمیم گرفت برای کار به شهر برود اما نه به قصد کار فرهنگی؛ مدتی به بنّایی اشتغال داشت اما پس از آن به کارگاه بافندگی و جوراب‌بافی رفت. صاحب کارگاه جوراب‌بافی کسی بود که با گلبهاری‌ها صاحبان تنها کتاب‌فروشی شهر آشنایی داشت و او هم جداگانه یک کتاب‌فروشی تأسیس کرد و آذر را از میان شاگردهای جوراب‌بافی جدا کرد و به کتاب‌فروشی برد. از همین جا بود که به قول خودش، به بهشت قدم گذاشت. و این اتفاق در ۱۸سالگی رخ داد.[۱۱]

برای حفظ اعتماد به نفس گوشه‌گیر شدم

با مردم حشر و نشر زیادی نداشت و میل بیشتری به تنهایی داشت. این علاقه به انزوا ریشه در کودکی او داشت؛ از همان دوران همیشه و همه جا با تحقیر رو به رو می‌شد. بعدها هم گوشه‌گیری را انتخاب کرد تا به قول خودش آن مختصر اعتماد به نفسی که داشت هم از بین نرود.[۸]

زمینه فعالیت

یادمان‌ها و بزرگداشت‌ها

در منظر دیگران

محمدعلی اسلامی نُدوشن می‌گوید آذر فقط یک معشوق داشت

ملک گفت: آینده «الف.مفرد» خوب می‌شود

زمانی که آذر با نشریه آشفته به مدیریت عماد عصار همکاری می‌کرد، هفته‌ای یک یا دو شعر طنز برای روزنامه می‌ساخت و شور و شعف سر تا سر وجودش را فرا گرفته می‌گرفت که دارد نویسنده و شاعر می‌شود.

عصار که با ملک‌الشعرا بهار همسایه بود مرتب می‌گفت:
ملک گفته: این «الف.مفرد»، نام مستعار آذریزدی در برخی نوشته‌هایش، آینده‌اش خوب می‌شود.[۱۳]

فریدون عموزاده خلیلی وصفِ پدربزرگ می‌کند

بعضی‌ها انگار پدربزرگ به دنیا می‌آیند، پدربزرگ زندگی می‌کنند و پدربزرگ از دنیا می‌روند. آذریزدی یکی از همین پدربزرگ‌ها بود. پدربزرگ را باید از سال ۴۳ یا ۴۴ شناخته باشم که دانش‌آموز کوچکی بودم در دبستان توکلی. یادم هست از همان وقت‌ها هم پدربزرگ بود با قصه‌هایش که شبیه پدربزرگ‌ها بود، مهربان، ساده، دنیادیده، گرم و دوست داشتنی.[۱۴]

مهم‌تر از این نیستم

می‌خواهم سبزی‌فروش بشوم!

وقتی خسته می‌شوم،‌وقتی لج‌ام می‌گیرد، می‌گویم می‌خواهم سبزی‌فروش بشوم.[۱]

پشیمان نیستم
اگر از همان اول به همان کار رعیتی چسبیده بودم، یا به سبزی‌فروشی یا بقالی و چقالی، خیلی بهتر زندگی می‌کردم، ولی نمی‌خواستم و خود کرده را تدبیر نیست و پشیمان هم نیستم.[۴]
همینم که هستم
روزی دوستی گفت چرا همه جا حتی در نوشته‌هایِ درباره خودت، خودت را کوچک و حقیر می‌کنی؟ مردم را نمی‌دانم چه می‌کنند اما من هیچ‌گاه خودم را کوچک نکرده‌ام همینم که هستم و نوشتم که مهم‌تر از آن نیستم. خودم را برای کی مهم‌تر جلوه بدهم؟ من که با کسی کاری ندارم.
تو باید روضه‌خوان شده باشی!
خواهر زاده‌ام به من گفت چرا وقتی به خودت می‌‌رسد این‌قدر مصیبت می‌خوانی؟ گفتم: خوب زندگی من همین جور بوده و هست. ضرورتی ندار که دروغی با آن مخلوط کنم و خودم را بزرگ‌تر کنم. بزرگ‌تر ممکن بود بشوم ولی نشدم.

همه مصیبت‌ها را نگفته‌ام

اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگی‌نامه مفصلی بنویسم، همه مصیبت‌های زندگی‌ام را می‌گویم. همه چیز را با سند و نشانی می‌نویسم تا اگر یک بدبختی نشست و آن را خواند بداند که توی دنیا یک همچین زندگی مسخره‌ای هم بوده.[۱۵]

برای کودکان مرفه ننوشتم

از دیگران می‌گوید

همکاری با مرتضی کیوان

شمارهٔ دوم نشریه «راهنمای کتاب» را با همکاری مرتضی کیوان منتشر کردیم. کیوان خیلی انسان خوبی بود، بااخلاص، پاک، مردم‌دوست و می‌شد از همه جهت به او اعتماد کرد. او همکارم در شمارهٔ دوم بود و اطلاعات دربارهٔ مطبوعات را او فراهم کرد.[۱۶]

در جایی دیگر ایرج افشار هم به این همکاری اشاره می‌کند و اینگونه درباره‌اش می‌گوید:

وقتی مؤسسه مطبوعاتی علی‌اکبر علمی در صدد برآمد نشریه‌ای را در معرفی کتاب‌های جدید آغاز کند، چون دوست‌مان مهدی آذریزدی گرداننده بود مرحوم کیوان سر از پا نشناخته مدد می‌رساند.[۱۶]

نقد کتابِ روزها

همراهی‌های سیاسی

مخالفت‌های سیاسی

نامه‌های سرگشاده

نام‌های دسته جمعی

بیانیه‌ها

آثاری که بیش تر دوست می‌داشت

از بیست و سه عنوانی که از من چاپ شده چهارتا را به ترتیب اولویت بیشتر از بقیه دوست‌ می‌دارم:

  1. شعر قند و عسل؛ که بیشتر بیان درد زندگی است.
  2. بچهٔ آدم، که جزوهٔ چهارم قصه‌‌های تازه از کتاب‌های کهن است.
  3. خاله گوهر که سرگذشتی صد در صد واقعی است.
  4. گربهٔ تنبل[۱۸]

جمله یا جملاتی که از کتابش کالت شده است

مرا آشیخ می‌گفتند

همانطور که در سیرت پدربزرگ بود در صورت هم همان‌گونه ساده و بی‌آلایش می‌نمود. اما بدانیم از نحوه پوشش او در دوران کودکی و نوجوانی:

من تا بیست سالگی نانی را می‌خوردم که مادرم توی خانه می‌پخت و لباسی را می‌پوشیدم که مادرم آن را با دست خود می‌دوخت. به همین جهت حتی توی محله هم لباس من نشان‌دار و مسخره بود، چون مثل لبادهٔ بلند بود. بچه‌ها مرا آشیخ می‌گفتند.[۱۹]

تکیه کلام‌ها

خلقیات

منزلی که در آن زندگی می‌کرد

سفری طولانی اثری خلق کرد

پدربزرگ در سال ۱۳۵۴ حدود شش ماه مقیم شیراز شد و در این سفرِ تقریبا طولانی اثری ساده اما پرمغز خلق کرد؛ روزی کمیته ملی پیکار با بی‌سوادیِ فارس، به سبب آشنایی با مجموعه «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» او و چندی از نویسندگان را برای دیدار از کلاس‌های آن دستگاه دعوت کرد. در این دیدار آقایی به نام حمیدی که مدیر آن مجموعه بود ضمن صحبت از امور جاری چند بار متذکر شد که نوسوادان بعد از دو کلاس کمیته، بسیاری خواندنی‌های ساده و آسان، اما مغزدار و گرم و گیرا لازم دارند تا هر گاه مقدور به ادامه تحصیل نبودند از مطالعه مدد بگیرند و آموخته‌هایشان را فراموش نکنند و بر آن بیفزایند. این تذکر سبب شد تا آذریزدی هم مانند بعضی از دوستان بخواهد چیزی در این زمینه بنویسد و پنج قصه، قصه‌هایی که در کتاب «قصه‌های ساده» است، محصول آن پیشامد است.[۲۰]

برنامه‌های ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است

ناشرانی که با او کار کرده‌اند

بنیان‌گذاری‌

تأثیرپذیری‌ها

استادان و شاگردان

علت شهرت

فیلم ساخته شده بر اساس

حضور در فیلمهای مستند درباره خود

اتفاقات بعد از انتشار آثار

نام جاهایی که به اسم این فرد است

کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیده‌اند

مجسمه و نگارههایی که از او کشیده‌اند

ده تا بیست مطلب نقل شده از موارد فوق از مجلات آن دوره

برگه‌هایی از مصاحبه‌های فرد

آثار و منبع‌شناسی

سبک و لحن و ویژگی آثار

کارنامه و فهرست آثار

«قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن»، شامل ۱۰ دفتر، انتشارات اشرفی:
دفتر اول: خیر و شر،۱۳۴۴
دفتر دوم: حق و ناحق، ۱۳۴۵
دفتر سوم: ده حکایت، ۱۳۴۵
دفتر چهارم: بچّه آدم، ۱۳۴۵، کتاب برگزیدهٔ سال به انتخاب شورای «کتاب کودک»
دفتر پنجم: پنج افسانه، ۱۳۴۵
دفتر ششم: مرد و نامرد، ۱۳۴۶
دفتر هفتم: قصّه‌ها و مثل‌ها، ۱۳۴۶
دفتر هشتم: هشت بهشت منظوم همراه با شرح حال آذریزدی نوشتهٔ خودش، ۱۳۵۰
دفتر نهم: بافندهٔ داننده، ۱۳۵۱
دفتر دهم: اصل موضوع و ۱۴ حکایت دیگر،۱۳۵۱
«قصّه‌های خوب برای بچّه‌های خوب»، مجموعه ۸ جلدی، انتشارات امیرکبیر:
جلد اول: قصّه‌های کلیله و دمنه، ۱۳۳۶
جلد دوم: قصّه‌های مرزبان‌نامه، ۱۳۳۸
جلد سوم: قصّه‌های سندبادنامه و قابوسنامه، ۱۳۴۱، برنده جایزه ادبی یونسکو
جلد چهارم: قصّه‌های مثنوی مولوی، ۱۳۴۳، کتاب برگزیده سال به انتخاب شورای کتاب کودک
جلد پنجم: قصّه‌های قرآن، ۱۳۴۵، کتاب برگزیده سال به انتخاب شورای کتاب کودک
جلد ششم: قصّه‌های شیخ عطار، ۱۳۴۷
جلد هفتم: قصّه‌های گلستان و مُلستان، ۱۳۵۲
جلد هشتم: قصّه‌های چهارده معصوم، ۱۳۶۳
«گربهٔ ناقلا»، ترجمه، ۱۳۴۲، چاپ دوم: ۱۳۵۱، انتشارات اشرفی
«شعر قند و عسل یا حکایت پشّه و زنبور عسل و گاو»، انتشارات اشرفی، ۱۳۴۵
«مثنوی بچّه خوب در شش فصل و ۱۱ حکایت»، انتشارات اشرفی، ۱۳۵۱
«گربهٔ تنبل»، انشارات جهان دانش، ۱۳۷۱
«قصه‌های ساده»، انتشارت حدیدی، ۱۳۶۳
«تصحیح مثنوی مولوی»، انتشارت پژوهش، ۱۳۷۱ [۲۱]

جوایز و افتخارات

منبع‌شناسی

  • «تحلیلی بر بازنویسی قصه‌های کلیله و دمنه اثر مهدی آذریزدی»، به قلم زهره حدادی مجمومرد و سید محمدباقر کمال‌الدینی، منتشر شده در نشریه فرهنگ یزد پاییز ۱۳۹۸، شماره۳، طی صفحات ۶۹ تا ۸۴
  • «همیشه پدربزرگ برای مهدی آذریزدی»، به کوشش فریدون عموزاده خلیلی، انتشار در نشریه آیین، بهمن و اسفند ۱۳۸۸، شماره ۲۶ و ۲۷
  • «پایان افسانه ۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم، برای رفتن مهدی آذریزدی»، به قلم حسین نوروزی، انتشار توسط کتاب ماه کودک و نوجوان، تیر ۱۳۸۸ شماره ۱۴۱
  • «بررسی عنصر زبان و ویژگی های آن در اشعار کودک و نوجوان مهدی آذریزدی»، به قلم زهرا دهقان دهنوی و یدالله جلالی پندری، مجله مطالعات ادبیات کودک، سال چهارم، بهار و تابستان ۱۳۹۲، شماره ۷
  • «نقش و کارکرد داستانی قهرمانان، شریران و یاریگران در قصه های مهدی آذریزدی بر اساس نظریه پراپ»، نویسنده: زینب سرمدی و جنگی قهرمان، نشریه شفای دل، سال دوم، بهار و تابستان ۱۳۹۸، شماره ۳، طی صفحات ۱ تا ۳۸.
  • «تصویرهای خوب برای بچه های خوب»؛ نگاهی به تصویرگری مجموعه کتاب های «قصه های خوب برای بچه های خوب» نوشته مهدی آذریزدی، به کوشش جمال الدین اکرمی، کتاب ماه کودک و نوجوان، شهریور ۱۳۸۸، شماره ۱۴۳.[۲۲]
  • «تحلیل گونه‌های روایتی و ویژگی های راوی در مجموعه داستانی «قصه های تازه از کتاب های کهن» مهدی آذریزدی»، به قلم یوسف نیک روز و سودابه کشاورزی، مجله پژوهش زبان و ادبیات فارسی، بهار ۱۳۹۲، شماره ۲۸، علمی و پزوهشی، طی صفحات ۱۵۹ تا ۱۸۴[۲۳]

بررسی موردی چند اثر

ناشرینی که با او کار کرده‌اند

تعداد چاپ‌ها و تجدید چاپ‌های کتاب‌ها

نوا، نما و نگاه

خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی

پانویس

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ «پایان افسانه۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم». 
  2. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۳.
  3. مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۷ و ۸.
  4. ۴٫۰ ۴٫۱ بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهذی آذریزدی، ۲۳.
  5. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۵ و ۲۶.
  6. آذریزدی، قصه‌های ساده، ۵.
  7. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۶.
  8. ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۲.
  9. ۹٫۰ ۹٫۱ ۹٫۲ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۳۲.
  10. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۱۹.
  11. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۳۲.
  12. مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۳۰.
  13. مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۱۴.
  14. «همیشه پدربزرگ». 
  15. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۲۷.
  16. ۱۶٫۰ ۱۶٫۱ مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۲۰.
  17. مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۲۸.
  18. مسرّت، مشاهیر کتابشناسی معاصر ایران/۱۵، ۴۳.
  19. بالازاده، پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی، ۱۵.
  20. آذریزدی، قصه‌های ساده، ۵ و ۶.
  21. آذریزدی، قصه‌های ساده، ۱۳۹ و ۱۴۰.
  22. «مهدی آذریزدی». 
  23. «مهدی آذریزدی». 

منابع

  1. مسرّت، حسین (۱۳۹۴). مشاهیر کتابشناسی ایران/۱۵. تهران: خانه کتاب. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۲۲۲-۲۱۴-۵.
  2. بالازاده، امیرکاوس (۱۳۹۰). پسر شهرزاد: نامه‌ها و گفتارهایی از مهدی آذریزدی. تهران: یزدا. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۱۶۵-۰۱۳-۰.
  3. آذریزدی، مهدی (۱۳۸۶). قصه‌‌های ساده. یزد: اندیشمندان یزد. شابک ۹۶۴-۹۶۲۷۰-۶-۵.

پیوند به بیرون

  1. «پایان افسانه۱۳۰۰ و تنهایی بچه آدم». کتاب ماه کودک و نوجوان، تیر۱۳۸۸. بازبینی‌شده در ۲۱شهریور۱۴۰۰.