قدیس دیوانه: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۶: خط ۳۶:
===معرفی نویسنده===
===معرفی نویسنده===
امیری سامانی لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارد. شروع نویسندگی‌اش از سال ۱۳۸۴ در ضمیمه‌های مسافر و تاکسی روزنامه همشهری بوده است. بعد از آن در روزنامه‌ها و نشریات مختلف از جمله اعتماد و مجله سوره و سایت‌های مختلف نیز مطالبی منتشر کرده است.<ref name="جایزه">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/report/318130/%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-%D8%AF%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%82%D8%AF%DB%8C%D8%B3-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%AF%D9%88-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%AA%D9%82%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%86%D9%88%D8%B9-%D9%81%D8%B6%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C |عنوان=«ساعت دنگی» و «قدیس دیوانه»؛ دو شایسته تقدیر جایزه جلال با تنوع فضاهای داستانی | ایبنا}}</ref>
امیری سامانی لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارد. شروع نویسندگی‌اش از سال ۱۳۸۴ در ضمیمه‌های مسافر و تاکسی روزنامه همشهری بوده است. بعد از آن در روزنامه‌ها و نشریات مختلف از جمله اعتماد و مجله سوره و سایت‌های مختلف نیز مطالبی منتشر کرده است.<ref name="جایزه">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/report/318130/%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-%D8%AF%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%82%D8%AF%DB%8C%D8%B3-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%AF%D9%88-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%AA%D9%82%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%86%D9%88%D8%B9-%D9%81%D8%B6%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C |عنوان=«ساعت دنگی» و «قدیس دیوانه»؛ دو شایسته تقدیر جایزه جلال با تنوع فضاهای داستانی | ایبنا}}</ref>
===از زبان نویسنده درباره اثرش===
داستان‌های مجموعه «قدیس دیوانه» یک درونمایه واحد دارند و آن هم پشیمانی بعد از یک اتفاق است، پشیمانی بعد از یک اتفاق که البته دیگر فایده‌ای هم ندارد، یا دوراهی‌هایی که رفتن به یکی از آن‌ها اشتباهی بزرگ است. حال یا تصمیم‌هایی را گرفته‌اند و دارند تبعات خوب و بدش را می‌کشند یا در ابتدای تصمیم‌گیری هستند.
اغلب داستان‌هایم، روایت زندگی انسان‌های معمولی است که در موقعیت‌های حساسی قرار می‌گیرند، در آن موقعیت‌ها گذشته خود را مرور می‌کنند، ضمن اینکه باید تصمیم بزرگی بگیرند. تصمیم‌هایی که گاه به نتیجه‌ خوب ختم می‌شود و گاه به نتیجه‌های بد.<ref name="ایبنا"/>
====اجازه دادم شخصیت‌های داستان‌هایم خودشان تصمیم بگیرند====
یعنی وقتی شخصیت‌ها را خلق کردم و آنها را در فضا و جریان داستان‌ها انداختم، از میانه داستان به بعد، با شخصیت‌هایم همراه و همدل شدم و آنها را مختار کردم که جریان داستان را با اختیار خودشان جلو ببرند. در کل، شخصیت‌های داستانی زیادی هر روز در ذهنم روبه‌روی من صف می‌کشند و در ذهنم به من درخواست می‌کنند و می‌گویند: «مرا بنویس». همین الان هم شخصیت‌های نانوشته زیادی در ذهن دارم؛ اما یکباره می‌بینی که یکی از آنها از صف خارج می‌شود و جلو می‌آید و اولویت را از آنِ خودش می‌کند. این را هم بگویم که شخصیت‌های داستان‌های من، همگی زاده‌ی دنیای خیال خودم هستند و در واقعیت وجود نداشته‌اند.
درست است که من، مانند باقی نویسندها، اغلب داستان‌هایم از تجربه زیستی، مطالعات و دردهایی که شاهد بوده می‌آیند، اما داستان‌هایم متفاوت از آن‌ها هستند. اصولا حقایق در ذهن من خُرد و تجزیه می‌شوند و بعد به صورت تکه‌های خیلی کوچک یک پازل، در داستان‌های جدید و با شخصیت‌های جدید خلق می‌شوند. انگار که به انبار وسایل اسقاط شده‌ات بروی و از پیچ مدار یک رادیو برای تکمیل یک ماشین کنترلی استفاده کنی. من هم مانند اغلب نویسنده‌ها، طرح کلی را می‌نویسم ولی به شخصه آخر کار را نمی‌توانم پیش‌بینی کنم.
مهمترین کار در اوایل نوشتن داستان، خلق یک شروع خوب و یک جریان داستانی خوب است و شخصیتی با ویژگی‌های خاص که در آن داستان زندگی را شروع می‌کند. من با داستان همراه می‌شوم. درست است که آموزه‌های اخلاقی و فکری من در نوشتن داستان دخیل خواهد بود؛ اما می‌گذارم شخصیتم از جایی به بعد، خودش مسیرش را رو به جلو برود. چون من با خلق آن شخصیت، کار خود را کرده‌ام و اگر بخواهم آخر داستان را طوری که خودم می‌خواهم تمام کنم، اثرم یکنواخت و احتمالا کلیشه‌ای خواهد شد و تاثیر چندانی نخواهد داشت.<ref name="ایبنا"/>
====روایت هایی از غرب تا مرکز ایران====
من مترجمی زبان خوانده‌ام، دوره‌های تاریخ شفاهی و زبانشناسی را گذرانده‌ام، زیاد سفر کرده‌ام و گویش‌ها، لهجه‌ها و زبان‌های زیادی را در ایران آموخته‌ام. هر کجای این سرزمین بروم انگار غریبه نیستم. حتی اگر نتوانم صحبت کنم صحبت‌هایشان مناطق مختلف کشور را متوجه می‌شوم.
به همین دلیل داستان‌هایم در مکان‌های متنوعی شکل می‌گیرند، گرچه سعی می‌کنم به طور مستقیم به یک شهر یا منطقه خاص اشاره نکنم؛ اما از لهجه‌های محلی آن منطقه استفاده می‌کنم. داستان‌های این کتاب روایت‌هایی از مناطق غربی کشور تا مرکز، شمال و جنوب و همین‌طور شهر تهران را در بر می‌گیرد. بهتر است بگویم موقعیت تخیلی داستان در این مناطق بوده اما واقعیت داستان‌ها اینطور نیست و همگی در ذهنم شکل گرفته‌اند. معتقدم داستان با تخیل شکل می‌گیرد و اگر بخواهم فقط از واقعیت‌هایی که برایم اتفاق افتاده بنویسم صرفا به یک راوی تبدیل می‌شوم و دیگر قصه‌گو و داستان‌نویس نیستم.<ref name="ایبنا"/>
====انتشار کتاب در اوج کرونا====
کتاب من شروع نامحسوسی داشت! نویسندگان دوست دارند بعد از انتشار کتاب‌شان مراسم رونمایی برگزار کنند یا در ابعاد گسترده آن را در ابتدای کار معرفی کنند؛ اما برای کتاب من چنین اتفاقی نیفتاد. با وجودی که آن زمان در یک مرکز فرهنگی کار می‌کردم. از طرفی هم در اوج دوران فراگیری کرونا بود و خودم اصلا راضی به چنین کاری از سوی ناشر نبودم. من برد خودم را کرده بودم. چون داستان‌هایی داشتم که بالاخره باید منتشر می‌شدند. با این حال بعد از اینکه کتابم به کتاب‌فروشی‌ها راه یافت، احساس کردم دیده شدم و همین دیده شدن برای من ارزش زیادی داشت. باید گفت که ناشر خوب، سهم زیادی در اتفاقات خوب بعد از نشر دارد. مجموعه داستان دومم هم پشت این قطار گیر کرده بود و انگار منتظر بود قطار اول حرکت کند تا نوبت به قطار بعدی برسد. به تدریج بازخوردهای زیادی از مخاطبان گرفتم که نشان می‌داد داستان‌هایم خوانده و پذیرفته شدند. برای یک نویسنده مهم‌ترین لذت انتقال جهان‌بینی و پیام اوست و منافع مالی با همه‌ی اهمیت‌شان، خیلی کمرنگ‌تر از این لذت هستند.<ref name="ایبنا">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/longint/318030/%D9%82%D8%B4%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF-%DB%8C%D8%AE%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%B1-%D8%A2%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%B4-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D8%B3%D8%AE%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%DB%B3%DB%B0%DB%B0-%D9%86%D8%B3%D8%AE%D9%87-%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87 |عنوان=قشر کتابخوان مانند یخی است زیر آفتاب شمارگان شش هزار نسخه‌ای به ۳۰۰ نسخه رسیده است | ایبنا}}</ref>


===فهرست مطالب کتاب===
===فهرست مطالب کتاب===

نسخهٔ ‏۳۰ فروردین ۱۴۰۱، ساعت ۱۶:۳۶

قدیس دیوانه
نویسندهاحمدرضا امیری سامانی
ناشرنشر صاد
تاریخ نشر۱۳۹۹
نوع رسانهکتاب

«قدیس دیوانه» نخستین اثر احمدرضا امیری‌ سامانی است که توانست برای این نویسنده جایزه ادبی جلال آل‌احمد را به ارمغان بیاورد.

* * * * *

این کتاب دربردارنده‌ی سیزده داستان با مضامینی گوناگون است که هر کدام از آن‌ها شرایط روحی و تفکرات انسان‌هایی را به تصویر می‌کشند که در موقعیت‌هایی بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کنند. این کتاب شما را با انسان‌هایی آشنا می‌کند که حیران و سرگردان در گذشته‌ی خود اسیر مانده‌اند؛ انگار گذشته‌ی زندگی‌شان همانند برزخی شده است که دیگر نمی‌توانند از آن رهایی یابند.[۱]

موقعیت‌ها و آدم‌های غیر عادی که راوی را به سمت نتیجه‌گیری خارق‌العاده‌ای می‌رسانند، موقعیت‌هایی که شخصیت‌هایش باید در آنها دست به تصمیمات خاصی بزنند. شخصیت‌هایی که حیران و سرگردان در بزنگاه‌هایی قرار می‌گیرند که قادر است آنان را متاثر و منقلب کند اما همچنان در گذشته‌ای که در آن اسیرند سیر می‌کنند و تحول پذیر نیستند انگار گذشته برزخی‌ست که رهایی از آن ممکن نیست. قدیس دیوانه اثری اجتماعی و برای گروه سنی بزرگسال در نظر گرفته شده است.[۲] نویسنده در اغلب داستان‌های این کتاب بر یک مضمون و درونمایه تاکید داشته و آن هم پشیمانی بعد از یک اتفاق است. کتاب «قدیس دیوانه» روایتی است از زندگی‌ای که هر انسانی ممکن است تجربه کند و شخصیت‌های داستانی‌اش انسان‌هایی معمولی هستند که مسیر زندگی آن‌ها را در موقعیت متفاوت و حساسی قرار داده و آن‌ها مجبورند از میان گزینه‌های موجود یک انتخاب داشته باشند و البته که این انتخاب‌ها همیشه به نتیجه مطلوب منتهی نمی‌شوند.[۳]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌‌اند

معرفی نویسنده

امیری سامانی لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارد. شروع نویسندگی‌اش از سال ۱۳۸۴ در ضمیمه‌های مسافر و تاکسی روزنامه همشهری بوده است. بعد از آن در روزنامه‌ها و نشریات مختلف از جمله اعتماد و مجله سوره و سایت‌های مختلف نیز مطالبی منتشر کرده است.[۳]

از زبان نویسنده درباره اثرش

داستان‌های مجموعه «قدیس دیوانه» یک درونمایه واحد دارند و آن هم پشیمانی بعد از یک اتفاق است، پشیمانی بعد از یک اتفاق که البته دیگر فایده‌ای هم ندارد، یا دوراهی‌هایی که رفتن به یکی از آن‌ها اشتباهی بزرگ است. حال یا تصمیم‌هایی را گرفته‌اند و دارند تبعات خوب و بدش را می‌کشند یا در ابتدای تصمیم‌گیری هستند. اغلب داستان‌هایم، روایت زندگی انسان‌های معمولی است که در موقعیت‌های حساسی قرار می‌گیرند، در آن موقعیت‌ها گذشته خود را مرور می‌کنند، ضمن اینکه باید تصمیم بزرگی بگیرند. تصمیم‌هایی که گاه به نتیجه‌ خوب ختم می‌شود و گاه به نتیجه‌های بد.[۴]

اجازه دادم شخصیت‌های داستان‌هایم خودشان تصمیم بگیرند

یعنی وقتی شخصیت‌ها را خلق کردم و آنها را در فضا و جریان داستان‌ها انداختم، از میانه داستان به بعد، با شخصیت‌هایم همراه و همدل شدم و آنها را مختار کردم که جریان داستان را با اختیار خودشان جلو ببرند. در کل، شخصیت‌های داستانی زیادی هر روز در ذهنم روبه‌روی من صف می‌کشند و در ذهنم به من درخواست می‌کنند و می‌گویند: «مرا بنویس». همین الان هم شخصیت‌های نانوشته زیادی در ذهن دارم؛ اما یکباره می‌بینی که یکی از آنها از صف خارج می‌شود و جلو می‌آید و اولویت را از آنِ خودش می‌کند. این را هم بگویم که شخصیت‌های داستان‌های من، همگی زاده‌ی دنیای خیال خودم هستند و در واقعیت وجود نداشته‌اند.

درست است که من، مانند باقی نویسندها، اغلب داستان‌هایم از تجربه زیستی، مطالعات و دردهایی که شاهد بوده می‌آیند، اما داستان‌هایم متفاوت از آن‌ها هستند. اصولا حقایق در ذهن من خُرد و تجزیه می‌شوند و بعد به صورت تکه‌های خیلی کوچک یک پازل، در داستان‌های جدید و با شخصیت‌های جدید خلق می‌شوند. انگار که به انبار وسایل اسقاط شده‌ات بروی و از پیچ مدار یک رادیو برای تکمیل یک ماشین کنترلی استفاده کنی. من هم مانند اغلب نویسنده‌ها، طرح کلی را می‌نویسم ولی به شخصه آخر کار را نمی‌توانم پیش‌بینی کنم. مهمترین کار در اوایل نوشتن داستان، خلق یک شروع خوب و یک جریان داستانی خوب است و شخصیتی با ویژگی‌های خاص که در آن داستان زندگی را شروع می‌کند. من با داستان همراه می‌شوم. درست است که آموزه‌های اخلاقی و فکری من در نوشتن داستان دخیل خواهد بود؛ اما می‌گذارم شخصیتم از جایی به بعد، خودش مسیرش را رو به جلو برود. چون من با خلق آن شخصیت، کار خود را کرده‌ام و اگر بخواهم آخر داستان را طوری که خودم می‌خواهم تمام کنم، اثرم یکنواخت و احتمالا کلیشه‌ای خواهد شد و تاثیر چندانی نخواهد داشت.[۴]

روایت هایی از غرب تا مرکز ایران

من مترجمی زبان خوانده‌ام، دوره‌های تاریخ شفاهی و زبانشناسی را گذرانده‌ام، زیاد سفر کرده‌ام و گویش‌ها، لهجه‌ها و زبان‌های زیادی را در ایران آموخته‌ام. هر کجای این سرزمین بروم انگار غریبه نیستم. حتی اگر نتوانم صحبت کنم صحبت‌هایشان مناطق مختلف کشور را متوجه می‌شوم. به همین دلیل داستان‌هایم در مکان‌های متنوعی شکل می‌گیرند، گرچه سعی می‌کنم به طور مستقیم به یک شهر یا منطقه خاص اشاره نکنم؛ اما از لهجه‌های محلی آن منطقه استفاده می‌کنم. داستان‌های این کتاب روایت‌هایی از مناطق غربی کشور تا مرکز، شمال و جنوب و همین‌طور شهر تهران را در بر می‌گیرد. بهتر است بگویم موقعیت تخیلی داستان در این مناطق بوده اما واقعیت داستان‌ها اینطور نیست و همگی در ذهنم شکل گرفته‌اند. معتقدم داستان با تخیل شکل می‌گیرد و اگر بخواهم فقط از واقعیت‌هایی که برایم اتفاق افتاده بنویسم صرفا به یک راوی تبدیل می‌شوم و دیگر قصه‌گو و داستان‌نویس نیستم.[۴]

انتشار کتاب در اوج کرونا

کتاب من شروع نامحسوسی داشت! نویسندگان دوست دارند بعد از انتشار کتاب‌شان مراسم رونمایی برگزار کنند یا در ابعاد گسترده آن را در ابتدای کار معرفی کنند؛ اما برای کتاب من چنین اتفاقی نیفتاد. با وجودی که آن زمان در یک مرکز فرهنگی کار می‌کردم. از طرفی هم در اوج دوران فراگیری کرونا بود و خودم اصلا راضی به چنین کاری از سوی ناشر نبودم. من برد خودم را کرده بودم. چون داستان‌هایی داشتم که بالاخره باید منتشر می‌شدند. با این حال بعد از اینکه کتابم به کتاب‌فروشی‌ها راه یافت، احساس کردم دیده شدم و همین دیده شدن برای من ارزش زیادی داشت. باید گفت که ناشر خوب، سهم زیادی در اتفاقات خوب بعد از نشر دارد. مجموعه داستان دومم هم پشت این قطار گیر کرده بود و انگار منتظر بود قطار اول حرکت کند تا نوبت به قطار بعدی برسد. به تدریج بازخوردهای زیادی از مخاطبان گرفتم که نشان می‌داد داستان‌هایم خوانده و پذیرفته شدند. برای یک نویسنده مهم‌ترین لذت انتقال جهان‌بینی و پیام اوست و منافع مالی با همه‌ی اهمیت‌شان، خیلی کمرنگ‌تر از این لذت هستند.[۴]


فهرست مطالب کتاب

  • اعدامی شماره‌ی ۲۵
  • آن‌ور دنیا، آن دنیا
  • ادای احترام به ‌روش رنجبر
  • زنده ‌یاد
  • پای دروازه‌ی آخر دنیا
  • داستانی بر اساس واقعیت
  • سبزه‌ی نامزبله
  • محبوبه
  • قدیس دیوانه
  • مرحمت‌باجی
  • منیر
  • قباد و قنبر
  • ناجی
  • جهان سوم[۱]


برشی از متن

تفنگ را با گیرهٔ آهنگری روی چهارپایه محکم کرده و نوک مگسک، درست زیر دایرهٔ سیاه بزرگی افتاده که خودش چند متر جلوتر، روی یک تیر چوبی کشیده است. باز به پشت تفنگ می‌رود تا از نشانه‌گیری‌اش مطمئن شود. هیچ‌وقت برای نشانه‌رفتن این‌قدر وسواس نداشته است. همیشه با اوّلین نگاه، تیرش وسط هدف می‌خوابید.

یاد اوّلین روزهایی می‌افتد که با لباس سربازی ارتش، تیراندازی با تفنگ ژ ۳ را یاد می‌گرفت. «نوک مگسک، زیر نقطهٔ سیاه!» هنوز نگاه معنی‌دار فرمانده در اوّلین روز تیراندازی در خاطرش باقی مانده است؛ همان نگاهی که با خوردن اوّلین تیر وسط سیبل، روی ایرج سنگینی کرد. ایرج به خودش می‌آید. از همان جا که نشسته، تمام محوطهٔ انباری متروک را می‌پاید. می‌داند که بیرون ازاینجا، خیلی‌ها دنبالش هستند؛ چون هم از ارتش فرار کرده و هم تفنگ دزدیده!

از جا بلند می‌شود و این‌بار جلوِ چهارپایه زانو می‌زند. باید ریسمان‌ها را هم بررسی کند. هر دو ریسمان به ماشه بسته شده‌اند. یکی از جلوِ چهارپایه آویزان است و یکی از پشتش. آن‌طرف ریسمان‌ها را به دو سنگ ترازوی دوکیلویی وصل و وزنه‌ها را از دو طرف چهارپایه آویزان کرده است؛ یکی از پشت دارد ماشه را می‌کشد و یکی از جلو. این مساوی‌بودن وزنه‌ها باعث می‌شود تا ماشه سر جای خودش ثابت بماند، نه به عقب کشیده شود و نه به جلو. وقتی همه‌چیز را آماده می‌بیند، تلخ‌خنده‌ای ازرویِ رضایت می‌زند و پشت‌بندش آه بلند کش‌داری می‌کشد. قفسهٔ سینه‌اش را می‌مالد تا شاید دردش کمی آرام شود؛ اما این مالش ساده کجا و سنگینی آن بار درد کجا؟ آن‌هم دردی که خودش موجب آن شده یا فریبش داده‌اند؟

ایرج ریسمان جلوِ تفنگ را از وسط یک شمع بلند رد کرده، طوری‌که اگر شمع درست به نیمه برسد، ریسمان می‌سوزد و پاره می‌شود. آن‌وقت است که سنگ جلوِ چهارپایه به زمین می‌افتد، تعادل وزنه‌ها به هم می‌خورد، ماشه با سنگ پشتی به عقب کشیده می‌شود و "آتش". ساعت چهار و نیم صبح شده. تا طلوع آفتاب یک ساعت و نیم بیشتر باقی نمانده.

کمرش را راست می‌کند و سیگاری به لب می‌گیرد. دو شبی است که خوابش نبرده. یاد زندانی‌های اعدامی می‌افتد. آن‌ها هم شب‌های آخر را نمی‌خوابیدند، از دل‌پیچه به خودشان می‌پیچیدند، گریه می‌کردند و دعا می‌خواندند. بیچاره‌ها دوست داشتند شب آخر یک هم‌سلولی کنارشان باشد، دیگر غریبه و آشنایش فرقی نمی‌کرد. از جنس خودشان که بود، کفایت می‌کرد. یک نفر تا با او صحبتی، وصیتی یا درددل محرمانه‌ای بکنند یا دست‌کم سرشان را روی پاهایش بگذارند و یک دل سیر قبل مردن گریه کنند.[۵]


جوایز

در بخش مجموعه داستان سی‌و‌نهمین جایزه کتاب سال، کتاب قدیس دیوانه به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد.[۶]

پانویس