خودکشی در ادبیات معاصر: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
چری (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
چری (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:سیلسویاپلات.jpeg|220px|thumb|بند انگشتی|چپ|<center> پاهای عریانش گویی به زبان آمده{{سخ}}گویند دیگر قدم برنخواهیم داشت<center/>]]
<font color=darkblue>{{گفتاورد تزیینی|بودن یا نبودن، این است پُرسمان:{{سخ}}
<font color=darkblue>{{گفتاورد تزیینی|بودن یا نبودن، این است پُرسمان:{{سخ}}
آیا والاتر است در واروم(ذهن و ضمیر) رنج بردن{{سخ}}
آیا والاتر است در واروم(ذهن و ضمیر) رنج بردن{{سخ}}

نسخهٔ ‏۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۱۱

پاهای عریانش گویی به زبان آمده
گویند دیگر قدم برنخواهیم داشت

ویلیام شکسپیر

خودکشی، به ویژه خودکشی یک نویسنده، چنان واقعهٔ منکوب‌کننده‌ای است و در کلیتش آنچنان مبهوتمان می‌کند که ما را از توجه به جزئیات و پیشینهٔ ماجرا بازمی‌دارد. آمادگی‌مان را برای توجیه دیگر اعمال نویسندگان فراموش می‌کنیم و به عبارات سحرآمیزی چون «الههٔ خونخوار» برای توصیف خودکشی متوسل می‌شویم. شاید بد نباشد که شیوه‌مان را عوض کنیم و ایدهٔ خودکشی را آنچنان که هست بپذیریم. حتی خودکشی نویسندگان هم به رغم همهٔ ظرفیتی که برای تقدیس‌شدن دارد، یک عمل انسانی است. خودکشی تنها تجسم یک انتخاب از میان چند آلترناتیو است و بر اساس همان انگیزه‌های انسانی صورت می‌گیرد که بر دیگر انتخاب‌هایمان حکم‌فرماست؛ هر چند که ما در اینجا با انتخابی برای خاتمه‌بخشیدن به خود «انتخاب» روبرو باشیم.
بنا به نظریهٔ انطباق در روانکاوی، تمامی رفتارهای انسان سازگار هستند یا به بیان دقیق‌تر می‌توانند از نقطه‌نظر کار ویژه(function)‌شان برای سازگاری با واقعیت مورد بررسی قرار بگیرند و خودکشی نیز از این قاعده مستثنی نیست. انسان از میان انتخاب‌های گوناگون دست به آن انتخابی می‌زند که احساس کند به بیشترین مطالبات واقعیت درونی و بیرونی، به مقتصدانه‌ترین شکل پاسخ می‌گوید.
بسیاری از کسانی که در مورد خودکشی مطالعاتی انجام داده‌اند، به‌ناچار برای توجیه خودکشی تنها به انگیزه‌های خارجی گوناگون متوسل شده‌اند. برخی ادعا کرده‌اند که خود عمل خودکشی به‌تنهایی منبع لذت است. مردن، اتحاد با مادری ازلی و یا رسیدن به «نیروانا»ست. بازگشت به رحم مادر، کشتن خود، کشتن یک دشمن درون‌فکنی‌شده است. خودکشی برون‌ریزی خیال‌پروری‌های ما دربارهٔ انتقام و اعمال قدرت بر کسانی است که پس از ما زنده می‌مانند. ما می‌میریم و آنها دچار اندوه می‌شوند. برخی دیگر با تحلیل شیوه‌ای که فرد با خودکشی از درد اجتناب می‌کند، انگیزه‌های خارجی دیگری برای آن یافته‌اند. انسانی که تصمیم به کشتن خود می‌گیرد، این کار را برای اجتناب از مرگی دردناک‌تر بر اثر بیماری یا برای پایان‌دادن به ملال افسردگی و یا برای خاتمه‌بخشیدن به سرافکندگی خویش در برابر خودِ آرمانی، که برای احساس ارزش به آن وابسته است، انجام می‌دهد. مسلما کسانی که خودکشی می‌کنند، از یک احساس «بیچارگی» فرار می‌کنند. تنها می‌خواهند دست به کاری بزنند تا از «بی‌کنشی»، که برای بعضی از مرگ نیز بدتر است، خلاص شوند. اما به نظر می‌رسد برای آنکه درکی دقیق‌تر از خودکشی نزد هنرمندان داشته باشیم، لازم است که از درون به این پدیده نظر افکنیم و خودکشی هر نویسنده را پدیده‌ای منحصربه‌فرد در نظر بگیریم.[۲]


خاطره‌نگاری

نسلی که ماییم

یادداشت شاهرخ مسکوب به تاریخ ۶/۵/۱۹۹۷خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

باشگاه خودکشی

شور و هیجان دورهٔ رومانتیسم فرانسه به چنان شدتی رسیده بود که بسیاری از نوابغ سرخورده و ناکام معتقد بودند تنها مرگ می‌تواند نام آن‌ها را به جهانیان بشناساند. فلان نویسنده که یکی از ناشرین از چاپ کتابش امتناع ورزیده بود، تصمیم می‌گرفت که خود را حلق‌آویز کند و یا با گلوله دست به خودکشی بزند. فکر مرگ چنان در مغزها رسوخ یافته بود که عده‌ای در صدد تاسیس یک باشگاه خودکشی افتادند. اعضای این باشگاه لباس مخصوصی می‌پوشیدند، زینت‌های خاص داشتند و روزنامه‌ای برای خود منتشر ساختند. در حقیقت اعضای این باشگاه خودکشی را نوعی ورزش شوم تلقی می‌کردند.[۳]

سال‌های سیاه نویسندهٔ «سال‌های سیاه»

«بهروز فربود» نویسنده‌ای نسبتا گمنام بود که با موج خودکشی‌های بعد از کودتا رفت. نعمت نیکنام در مجلهٔ نگین، شمارهٔ ششم آبان‌ماه ۱۳۴۴ در رثای مرگش نوشت:

مرگ و دو دوشیزه

بدون شک مردم عادی مردن را هنر نمی‌دانند اما مردن، به خصوص برای شاعری چون «سیلویا پلات» به گونهٔ بارزی جنبهٔ هنری دارد. در حالی که در کودکی نخستین گام‌های شاعری را برمی‌داشت، پدرش را از دست داد. این اتفاق، سیلویا را در اندوهی عمیق فرو برد و باعث شد تا پیوسته فکر خودکشی را در خود بپروراند. مدام به مرگ می‌اندیشید به طوری که خودکشی ناموفق او در نوزده‌سالگی دومین تجربهٔ وی از مرگ بود. اما سرانجام در سی‌ویک سالگی موفق به خودکشی شد. در خلال چند روز آخر زندگی‌اش شعر «آستانه» را می‌نویسد؛ شعری که شاعر در آن به نقطهٔ تسلیم رسیده‌است:
بانو کامل شد
و کنون
پیکر خاموش‌اش از سرخوشی کمالْ لبریز
و توهم جبر یونانی
در کتیبهٔ ردایش جاری
پاهای عریانش گویی به زبان آمده
گویند...
دیگر قدم برنخواهیم داشت.

«ان سکستون» نیز کودکی پرنشاطی نداشت؛ زیرا همواره از بدرفتاری پدر در عذاب بود. زندگی کوتاه او سرشار از ملال و رنج‌هایی بود که در شعرش تبلور می‌یافت. پس از ازدواج نیز، تاب تحمل رنج تنهایی را نیاورد سرانجام در بیست‌وهشت سالگی دست به خودکشی زد که همانند اولین خودکشی پلات، نافرجام ماند. او معتقد بود روح شیطانی درونش را تسخیر کرده که تنها با مرگ می‌تواند از آن رهایی یابد:
برف می‌بارد و مرگ
چون بی‌خوابی سرسختی
می‌آزارد مرا...
کاغذ‌های سفیدی
که از پانچ سقوط می‌کنند
بانگ برمی‌آورند
سلام بانو... مرگ اینجاست.

دوستی سیلویا پلات با ان سکستون، با صحبت در مورد یک اقدام شروع شد: اقدام به مرگ خودخواسته که هر دو آن را عملی کردند. سکستون در این مورد می‌نویسد:

نجات فروغ

- داریوش کریمی: گفتید فروغ چند دفعه خودکشی کرد در اون سال‌های آخر که با شما زندگی می‌کرد؟
- ابراهیم گلستان: دو مرتبه. نمی‌دونم چرا این کارو کرده‌بود. هیچ نمی‌دونم. این چیزایی که می‌خونید که فلان قوم و خویشش اینو گفته... قوم و خویشش همه دروغ می‌گن. سر این حرفا با دروغ میخوان خودشونو وارد قصه بکنن.
- کریمی: قصد خودکشیش به چه شکل بود و شما چطور باخبر شدید؟
- گلستان: من رفتم پهلوش، خونش، یک بعدازظهری بود. دیدم در هم بازه. رفتم تو. دیدم خوابیده. گفتم چته؟ خوابیدی؟ گیج بود. همینطور که داشتم می‌گفتم چته آخه تو، دیدم که یک شیشه قرص بغل دستشه. قرص خواب بود. گفتم قرص خوردی؟ سرش رو آهسته تکون داد. من پام درد می‌کرد، شکسته بود. با همهٔ این حرفا انداختمش رو کولم. از پله‌های خونه بردمش پایین و سوار اتومبیل شدم. اتومبیلم دم در بود. بردمش خونهٔ دکتر راجی که نزدیک خونشون بود. دکتر راجی مرد فوق‌العاده‌ای بود و تازه هم این فیلم «خانه سیاه است» رو براش ساخته بود. رفتیم اونجا. خانم راجی اومد دم در. دکتر راجی رو هم نیاورد. گفت خوابیده. نرفت بهش خبر بده. من ناچار شدم باز تو اتومبیل بذارمش. روندم به طرف خونهٔ پری. پری صابری، دکتر شیرین‌لو.
- کریمی: و نجاتش دادید؟
- گلستان: نجاتش دادم، آره.[۵]

وداع با قرن بی‌حقیقت

از نمونه‌های خودکشی در قرن نوزدهم فرانسه، انتحار دو نویسنده به نام‌های «ویکتور اسکوس» و «اوگوست لبرا» است. اسکوس نمایش‌نامه‌ای تحت عنوان «فاروق آفریقایی» نوشته بود که کسب موفقیت بزرگی نمود. بعدا اسکوس با همکاری دوستش لبرا نمایش‌نامهٔ درام دیگری به نام «ریموند» نوشت. ولی وقتی این نمایش‌نامه روی صحنه آمد،‌ مورد استهزا و اعتراض تماشاکنندگان قرار گرفت. در نتیجهٔ این شکست، مولفین نمایش‌نامه تصمیم گرفتند که با این قرن بی‌حقیقت وداع کنند. منقلی آتش کردند و در کنار آن پهلوی یکدیگر روی تخت‌خوابی دراز کشیدند. روز بعد جسد بی‌جانشان را روی آن تخت یافتند و این قطعه شعر نیز نزد آنان کشف شد:
بدرود ای زمین لم‌یزرع،
ای بلای بشریت،
ای آفتاب فسرده من مانند شبحی تنها و ناشناخته این دنیا را ترک گفتم.
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

خبر مرگ صادق‌خان

جهانگیر هدایت از رساندن خبر خودکشی صادق هدایت به برادرش(پدر جهانگیر) چنین می‌گوید:

تفنگ‌ها از شلیک‌کردن بازایستادند...

سه یادداشت خودکشی «ویرجینیا وولف» از ترس او از جنون مجدد خبر می‌دهد. شواهد تا آن زمان حاکی است که او چند بار دچار افسردگی یا بدتر از آن، دیوانگی شده. او همسرش لئونارد را با این کلمات کلیشه‌ای دلداری می‌دهد:


درست همان کلماتی که اندوه «ترنس» را در «خیزاب‌ها» به «راشل» منعکس می‌کند. ویرجینیا همان‌قدر که پریشان است، نگران باری است که خودکشی او بر بازماندگانش تحمیل می‌کند. دو یادداشت او به لئونارد حاکی از این است که او چند روز قبل نیز یک خودکشی ناموفق داشته‌است. لئونارد به یاد می‌آورد که او را دیده «که زیر باران خیس آب از چمنزار کنار رودخانه برمی‌گشته و به نظر بیمار و لرزان می‌آمده. پایش لیز خورده و در آب‌بند افتاده». خدمتکار آنها به یاد می‌آورد که:
«کتش را پوشید، چوبدستی‌اش را برداشت و با عجله به باغ رفت. چنان با عجله می‌رفت که انگار دیگر هیچ‌ وقت نمی‌بینیمش. هنگام ناهار آقای وولف دوان دوان از پله‌ها به آشپزخانه آمد و گفت: فکر می‌کنم برای خانم وولف اتفاقی افتاده. به نظرم رفته خودش را بکشد!»
ساعت ۱۱:۳۰ ویرجینیا قدم‌زنان به طرف رودخانهٔ اوز رفته بود. رود به سرعت بین دو کنارهٔ چمنزارش جاری بود. او سنگی بزرگ توی جیبش گذاشت و به آب زد. این آخرین دعوت به آرامش بود.[۶]


کند و کاوی در مفهوم خودکشی

خرد جمعی، خودکشی را شکلی از قتل می‌داند؛ خاتمه‌دادن عمدی به زندگی خود به میل خود و به دست خود. عده‌ای از اندیشمندان، خودکشی را به عنوان عملی مذموم و برهم‌زنندهٔ تعادل و موازنهٔ حیات اجتماعی بشر می‌دانند. عملی که به غریزهٔ بنیانی حیات، تجاوز می‌کند. در مقابل متفکران دیگری هستند که مخالف این نظرند.[۷]
«کارل مارکس» خودکشی را در نبود جایگزینی بهتر، افراطی‌ترین پناهگاه در مقابل مصیبت زندگی خصوصی می‌داند. در نظرگاه «دورکیم» خودکشی عبارت است از هر نوع مرگی که نتیجهٔ مستقیم یا غیرمستقیم کردار مثبت یا منفی خود قربانی است که می‌دانسته‌ است که می‌بایست چنان نتیجه‌ای به بار آورد. در واقع خودکشی زمانی اتفاق می‌افتد که قربانی در لحظه‌ای که عمل را مرتکب می‌شود تا به زندگی‌اش خاتمه دهد، با تمام وجود می‌داند که به طور طبیعی چه نتیجه‌ای از آن به بار خواهد آمد. هم مارکس و هم دورکیم خودکشی را در جامعهٔ مدرن، بیشتر بر اساس شرایط اجتماعی مورد بحث قرار می‌دهند تا شرایط روانی.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
دکتر «لینفورد ریس»، استاد دانشگاه و محقق انگلیسی، خودکشی را عمل آسیب‌رساندن به خود با قصد انهدام نفس معرفی می‌کند که ممکن است این قصد نامشخص و مبهم باشد. به زعم وی خودکشی و اقدام به خودکشی علامت است و بیماری محسوب نمی‌شود، لیکن رایج‌ترین بیماری از نظر اقدام به خودکشی بیماری افسردگی است. ریس سه عامل زمینهٔ روانی،‌ زمینهٔ اجتماعی و بحران‌های شخصی و اتفاقاتی که ایجاد فشارهای روانی می‌کند را عوامل اصلی اقدام به خودکشی معرفی می‌نماید.[۸]
در یک جمع‌بندی اولیه شاید بتوان خودکشی را فرار از وضعیت غیرقابل تحمل زندگی دانست. وضعیتی که شخص در آن «بی‌چاره» می‌شود و آگاهانه خودکشی را به عنوان تنها راه آسودگی و تنها چارهٔ «بی‌چارگی» انتخاب می‌کند. برای آشنایی با نظرگاه‌های مختلف در باب پدیدهٔ خودکشی به دیدگاه دو متفکر نظری می‌اندازیم.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

آلبر کامو و تنها مسئلهٔ جدی فلسفه[۹]

از نظر «آلبر کامو»، خودکشی تنها مسئلهٔ فلسفی جدی است. پاسخ به این مسئله مشخص می‌کند که زندگی ارزش زیستن دارد یا نه. او اعتقاد دارد خودکشی همواره فقط در حد پدیده‌ای اجتماعی مطرح شده اما چنین کاری در سکوت قلب، خود را به مانند کاری سترگ می‌نماید. کامو اندیشیدن را سرآغاز «به تحلیل رفتن» می‌داند و از جامعهٔ مدرن به این خاطر که امکان زیادی برای درک این سرآغاز(که به مرگ خودخواسته می‌انجامد) ندارد، انتقاد می‌کند.
روزنامه‌ها اغلب در بیان علت خودکشی از «غم پنهان» یا «بیماری درمان‌ناپذیر» می‌گویند اما به نظر کامو، خود را کشتن به مثابهٔ نوعی اعتراف است: اعتراف به اینکه «زندگی به زحمتش نمی‌ارزد»؛ اینکه «از زندگی عقب افتاده‌ایم» یا «آن را نمی‌فهمیم». کسی که داوطلبانه مرگ را می‌گزیند، نشان می‌دهد که حتی به گونه‌ای غریزی به فقدان دلیلی محکم برای زندگی‌کردن و بیهودگی رنج پی برده‌است؛ البته وابستگی انسان به زندگی همواره نیرومندتر از تمام بدبختی‌های جهان بوده‌است؛ شاید به این خاطر که داوری جسم، کارآتر از داوری جان است و جسم همیشه در برابر نیستی پا پس می‌کشد.
کامو از رهگذر این پرسش نگاهی به تفکرات فلاسفه، شاعران و نویسندگان می‌اندازد:
«مارتین هایدگر» هستی را همتراز «دلمشغولی» می‌داند و تنها واقعیت وجود را «نگرانی» معرفی می‌کند. اگر انسان در زرق و برق دنیای رنگارنگ پیرامون خود گم شده‌باشد، این نگرانی، ترسی اندک و آنی است؛ اما همین ترس به تدریج تبدیل به دل‌نگرانی «موجود در هستی» می‌شود:


کامو در روند تجربه‌های «داستایوفسکی» محکوم به مرگ، رویدادهای روح خشمگین «نیچه»، نفرین‌های «هملت» و اشرافیت تلخی که «ایبسن» توصیف می‌کند، چاره‌ناپذیری جهان را می‌بیند که روح انسان را به سوی «عصیان» سوق می‌دهد. این عصیان از منظر کامو، کلید پاسخ به مسئلهٔ خودکشی است. پذیرش و درک پوچی جهان عصیان را ایجاد می‌کند و این خلاف راهی است که به خودکشی می‌انجامد. به نظر او، زندگی و انسان‌دوستی ما را باید به اعتراض و عصیان بکشد و نه به سوی مرگ و تسلیم.
«سیزیف» شخصیتی اسطوره‌ای است که تبلور پاسخ آلبر کامو به پرسش «بودن یا نبودن؟» است. سیزیف متوجه شده که دنیا عاری از معنا و لبریز از ستم و درد است، اما او به ظلم حاکم بر جهان گردن نمی‌نهد:
خدایان، سیزیف را محکوم کرده بودند که پیوسته تخته‌سنگی را تا قلهٔ کوهی بغلتاند و از آنجا، آن تخته‌سنگ با تمامی وزن خود پائین می افتاد. خدایان به حق اندیشیده بودند که از برای گرفتن انتقام، تنبیهی دهشتناک‌تر از کار بیهوده و بی امید نیست...
آری، سیزیف مانند خود کامو «اهل نبرد» است.

خودکشی و آزادی از رنج در دیدگاه آرتور شوپنهاورخطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه[۱۰]

شوپنهاور به رغم آن‌که به خودکشی توصیه نمی‌کند، اما آن را سزاوار سرزنش نیز نمی‌داند و از این واقعیت تاسف می‌خورد که خودکشی اغلب، نوعی جرم محسوب می‌شود؛ «در حالی که آشکارا چیزی در جهان وجود ندارد که هر کس چنان حق بی‌چون و چرایی بر آن داشته باشد که بر خودش و زندگی‌اش دارد». شوپنهاور معتقد است تنها ادیان توحیدی‌اند که خودکشی را جنایت به حساب می‌آورند در حالی که دلایلی منطقی برای آن ارائه نمی‌دهند. او در این مورد به ویژه با مسیحیت مخالف است؛ دینی که هستهٔ مرکزی‌اش این حقیقت است که رنج، غرض واقعی زندگی است. از این رو که خودکشی کوششی است برای آزادکردن خود از رنج، مسیحیت آن را برنمی‌تابد. شوپنهاور ردیه‌ٔ «کانت» بر خودکشی به عنوان نقض امر مطلق را نمی‌پذیرد و در مقابل از اثر «هیوم» در باب خودکشی ستایش می‌کند که دلایل ضعیف ادیان علیه این فعل را به خوبی رد می‌کند.
شوپنهاور بر این باور است که نفی «خواهش زیستن» به هیچ روی به معنای نابودی نیست بلکه صرفا همان عمل نخواستن است. انسان در منظر شوپنهاور، ذاتا متشکل از ارادهٔ معطوف به زندگی است؛ جهد و کوششی کور و بی‌امان که سرنوشت انسان را با ناکامروایی، دل‌سردی و سرخوردگی عجین می‌کند. به این ترتیب:
«رنج، ذاتی زندگی است و لذا از بیرون بر ما روان نمی‌شود.»
این منظر به این معناست که حتی دست یافتن به اهدافی که مطلوب ماست، هرگز کوشش و رنج را یک‌سره متوقف نمی‌کند؛ عن‌قریب برای غایات دیگری خواهیم کوشید و بیشتر رنج خواهیم برد. این رنج همیشگی، زندگی انسانی را چنان تیره‌روز می‌کند که خودکشی به مثابهٔ یک راه رهایی مطرح می‌شود. اما یک عامل قوی‌تر از میل به خودکشی هم وجود دارد: ترس از مرگ. البته او این ترس را به دلایلی، غیرعقلانی می‌داند.

حال اگر لازم نیست از مرگ بترسیم، آیا می‌توانیم برای گریختن از رنج ارادهٔ معطوف به زندگی خود را بکشیم؟

شوپنهاور در اینجا بر این عقیده است که خودکشی از هدف خود بازمی‌ماند، یعنی نمی‌تواند شخص را از رنج اراده‌ورزی نجات دهد. او تمایزی بین «من فردی» و «سرشت طبیعی راستین» شخص برقرار می‌کند و ادعا می‌کند که سرشت طبیعی راستین افراد نمی‌تواند از وجودداشتن دست بکشد هر چند که من فردی آنها بمیرد. تا اینجا شوپنهاور اثبات می‌کند که امکان آزادی از رنج وجود ندارد؛ اما او در مورد پدیدهٔ خودکشی یک گام فراتر می‌نهد. خودکشی برای او، مصداقی از ارادهٔ معطوف به زندگی است که علیه خود عمل می‌کند. به این صورت خودکشی تناقضی صریح است که به جای براندازی اراده، فقط در براندازی فنومن فردی موفق است. در واقع با خودکشی، آگاهی فردی برمی‌افتد اما منبع رنج، که در دیدگاه شوپنهاور اراده است، هنوز پابرجاست.
سرانجام می‌توان گفت شوپنهاور به صراحت می‌گوید شخص، حق فردی دارد که برای رسیدن به آزادی از رنج، مرتکب خودکشی شود و حتی او می‌پذیرد که می‌تواند بفهمد چرا شخص به چنین کاری اقدام می‌کند، اما سپس امکان تحقق این آزادی را انکار می‌کند:

«هرکه با وبال‌های زندگی آزرده شود، هر که به زندگی عشق بورزد و آن را تایید کند، اما از عذاب‌های آن بیزار باشد و به ویژه دیگر نتواند سرنوشت سختی که بر او فرود آمده را تاب آورد، نمی‌تواند با مرگ، به رهایی امید داشته باشد و نمی‌تواند خودش را با خودکشی حفظ کند.»

برخی عوامل تاثیرگذار بر خودکشی هنرمندان

اجتماع و انزواخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد[۱۱]

اجتماع از جمله مهم‌ترین عوامل تاثیرگذار است. میزان وقوع خودکشی به درجه‌ٔ آمیختگی افراد با جامعه و کنترل آن‌ها توسط آن بستگی دارد. سهیم‌شدن افراد یک جامعه در ارزش‌ها و هنجارهای آن می‌تواند به عنوان محافظی در مقابل خودکشی محسوب شود و برعکس، از دست دادن پیوندهای خانوادگی، شغلی و مذهبی، میزان شیوع آن را افزایش می‌دهد.
میزان نزدیکی افراد با جامعه و اطرافیانشان از دیگر موارد تاثیرگذار است. تحقیقات دربارهٔ میزان خودکشی در بین مهاجرین نشان می‌دهد که میزان خودکشی در بین این افراد بیش از میزان خودکشی در موطن اصلی آن‌هاست. همچنین خودکشی در افرادی که تازه نقل مکان کرده‌اند خیلی بیشتر است. نقل مکان به خصوص در میان افراد میان‌سال و سال‌خورده که ارتباط محدودی با خانواده و همسایگان دارند باعث منزوی‌شدن آن‌ها می‌شود.
«امیل دورکیم» در پژوهش خود پیرامون پدیدهٔ خودکشی، مذهب را به عنوان عاملی موثر بر همبستگی اجتماعی معرفی می‌کند که می‌تواند باعث کاهش خودکشی در جامعه شود. به نظر او در جامعهٔ مدرن که با رشد علم، افکار سنتی تخریب شده‌است، دلیل افزایش خودکشی بیشتر وابسته به کاهش همبستگی اجتماعی است.

افسردگی[۱۲]

ارتباط‌های گوناگونی میان هنر و مقولهٔ روانی افسردگی وجود دارد. شاعران، نویسندگان و موسیقی‌دانانی برحسب تجربهٔ شخصی و به روشنی، پدیدهٔ افسردگی را تصویر و توصیف کرده‌اند. تصویر افسردگی در قالب هنر برای هنرمندان اثر سودمند روان‌درمانی داشته‌است. می‌توان به عنوان مثال از «گوته» نام برد که نگارش «غم‌های ورتر جوان» موجب دفع افکار و انگیزه‌های خودکشی در او شد و در نتیجه باعث نجات جانش گردید.
مدارکی دال بر رنج‌کشیدن عدهٔ زیادی از هنرمندان از افسردگی موجود است. به عنوان مثال مجموع علامت‌های مشخصهٔ افسردگی توسط «هرمان هسه» در رمان «پیتر کامن زیند» تشریح شده‌است. هسه خود در زمان نگارش این داستان از افسردگی‌های ادواری رنج می‌کشید. «فرانس گریل پارزل»، شاعر اتریشی که افسردگی اواری‌اش را در دفتر خاطراتش ثبت می‌کرد، بی‌تفاوتی‌اش را چنین شرح داده‌است:

متاع کساد هنر

خودکشی هنرمندان در تمام ادوار ادبیات معاصر وجود داشته اما بسامد آن در دورهٔ رمانتیسم چشمگیر است. در این دوره بسیاری از نویسندگان و شاعران تازه‌کار فرانسه به علت عدم توانایی تحمل گمنامی، سرخوردگی، گرسنگی و محرومیت، در جوانی جان سپردند. سرنوشت آنان همواره تقریبا یکسان بود. معمولا جوان فقیری که به علت سرودن چند بیت شعر مورد تشویق یک نویسندهٔ مشهور قرار می‌گرفت به تصور اینکه چنان‌چه به پاریس برود، در نتیجهٔ ابراز نبوغ خود کسب شهرت خواهد کرد، زادگاه خود را به مقصد پایتخت ترک می‌گفت؛ ولی به زودی پی می‌برد که جامعه احتیاج به شاعر ندارد. در آن زمان، پاریس به اندازه روزنامه، ناشر و تئاتر نداشت که بتواند برای تمام این جوانان سرگردان کار ایجاد کند. افراد دیگری دچار سرنوشت‌های غم‌انگیزتری گردیدند. شور و هیجان دورهٔ رمانتیسم به چنان شدتی رسیده‌بود که نوابغ سرخورده و ناکام در نتیجهٔ غلبهٔ توهمات و تخیلات شاعرانهٔ جنون‌آمیز تصمیم می‌گرفتند که به طیب خاطر، این دنیای حق‌ناشناس را که با آنها عادلانه رفتار نمی‌کرد ترک گویند. این افراد معتقد بودند که تنها مرگ می‌تواند نام آنها را به جهانیان بشناساند.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
شواهد دیگری از خودکشی در دیگر ادوار ادبیات معاصر موجود است که نشان می‌دهد خود ادبیات و تعلق خاطر عده‌ای از هنرمندان به شعر و داستان، عامل مهمی جهت اقدام به خودکشی است. این نوع گرایش به مرگ خودخواسته می‌تواند به دلیل شکست در عالم ادبیات باشد. می‌توان به سرگذشت جان کندی تول و رمان «اتحادیهٔ ابلهان» اشاره داشت. وی کتاب را در سی‌سالگی نوشت و بعد از این‌که هیج ناشری زیر بار چاپ آن نرفت به زندگی خود پایان داد.[۱۳] از بین شاعران ایرانی نیز می‌توان به حسن هنرمندی اشاره کرد که به دلیل بی‌کفایتی فکری سردمداران ادبی مورد بی‌مهری موسسات و انجمن‌های فرهنگی خارج از کشور قرار گرفته بود. وی در نامه‌ای که از خود به جای گذاشت عامل خودکشی خود را دشمنان شعر خود نامید و در آپارتمانی کوچک در طبقهٔ چهارم ساختمانی دولتی در پاریس در هفتادوچهار سالگی به زندگی خود پایان داد.[۱۴]

تاریخچه‌ای از خودکشی و تاثیر این پدیده بر ادبیات معاصر

در این سال‌شمارها به تمامی ادیبانی که به اختیار خود مرگ را برگزیده‌اند، اشاره نشده‌است؛ اما سعی کرده‌ایم فهرستی مختصر از این رفتگان فراهم کنیم.

سال‌شماری از مرگ خودخواسته در میان شاعران و نویسندگان ایرانی

  • ۱۹ فروردین ۱۳۳۰: صادق هدایت، داستان‌نویس، مترجم و نقاش پیشرو، به گاز پناه برد و از زندگی گریخت. جسد او را در کف آشپزخانهٔ آپارتمانش در پاریس یافتند.[۱۵]
  • ۷ آبان ۱۳۳۸: چنگیز مشیری، نویسنده و منتقد موسیقی، در یکی از بیابان‌های منطقهٔ الهیه با شلیک گلوله‌ای با زندگی وداع گفت.[۱۶]
  • ۱۳۴۲: مسعود شادبهر شاعر شیرازی، هنگام مرخصی در دوران سربازی، در خانهٔ خواهرش در کرمانشاه خودکشی کرد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۱۳۴۴: بهروز فربود، نویسندهٔ سلسله مقاله‌های «سال‌های سیاه» و کارمند سفارت ایران در فرانسه، در بازگشت به ایران با خوردن ۱۲ قرص به زندگیش خاتمه داد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۱۳۵۸: هوشنگ بادیه‌نشین، شاعر خوش‌قریحه، روزی از قهوه‌خانهٔ روبروی کافه فیروز بیرون آمد، درختی را بغل کرد و مُرد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۸ خرداد ۱۳۶۷: عباس نعلبندیان، نمایشنامه‌نویس، داستان‌نویس و مترجم، بعد از زندانی‌شدن و بیکاری، با خوردن تعداد زیادی قرص با زندگی وداع گفت.[۱۷]
  • ۲۱ اردیبهشت ۱۳۷۵: تعدادی از ساکنان روستای «جواهرده» رامسر، در جنگل جسد غزاله علیزاده، رمان‌نویس و داستان‌نویس و خالق «خانهٔ ادریسی‌ها» را یافتند که خود را از درختی حلق‌آویز کرده بود.[۱۸]
  • ۱۵ اردیبهشت ۱۳۷۶: اسلام کاظمیه، داستان‌نویس، فعال سیاسی و روزنامه‌نگار تبعیدی، در پاریس، ابتدا مقدار زیادی سم و الکل خورد و بعد با کیسهٔ پلاستیکی خود را خفه کرد.[۱۹]
  • ۱ تیر ۱۳۷۶: ابراهیم منصفی، شاعر، خنیاگر، نویسنده و بازیگر هرمزگانی که در جنوب با عنوان «نیمای هرمزگان» و لقب «رامی» مشهور است، خودخواسته به آغوش مرگ شتافت.[۲۰]
  • ۲۶ شهریور ۱۳۸۱: حسن هنرمندی، شاعر، پژوهشگر، مترجم و منتقد ادبی که ترجمه‌ها و آثارش، از نخستین کوشش‌های ادبیات تطبیقی در ایران بود، در پاریس، با خوردن چند قرص خواب‌آور و کنیاک خودکشی کرد.
  • ۲۷ اسفند ۱۳۸۸: منصور خاکسار، شاعر، نویسنده و فعال سیاسی، در آمریکا در سن ۷۱ سالگی به زندگی خود پایان داد.[۲۱]
  • ۱۲ خرداد ۱۳۹۸: مرتضی کلانتریان، حقوقدان و مترجم آثاری چون «قرارداد اجتماعی» از ژان ژاک روسو، «وجدان زنو» اثر ایتالو اسووو و «دیدار به قیامت» از پی‌ير لومتر، از پنجرهٔ اتاقش به پایین پرت شد. گمانه‌ها در مورد خودکشی کلانتریان فراوان است اما فرزندش، این ادعا را تکذیب کرده‌است.[۲۲]


نگاهی به یک برههٔ بحرانی: دههٔ سی و چهل شمسیخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در کودتایی آمریکایی دولت ملی دکتر محمد مصدق سقوط کرد. مشتی لات و چاقوکش به حمایت از سلطنت به خیابان‌ها ریختند و آروزهای تاریخی یک ملت برای تحقق دموکراسی به باد رفت. گویی همهٔ خون‌هایی که در میدان بهارستان و خیابان‌های اطراف بر زمین ریخته‌شد، پایمال شد و همه چیز به جای اول بازگشت.
بعد از آن شکست هولناک، جریان قدرتمند روشنفکری که از دوران مشروطه در ایران شکل گرفته بود، به سیا‌ّه‌چالی عمیق و تاریک غلتید. نویسندگان این دوره، جماعت روشنفکر و جوانان دانشگاهی وقتی همهٔ درها را به روی خود بسته دیدند، در کمال ناامیدی برای خلاصی از وضع موجود و التیام روح ناآرام خود، یا خودکشی را برگزیدند و یا به سراغ افیون رفتند. در همان زمان شاید طبق برنامه‌ای خاص هروئین در سطح گسترده جانشین تریاک سنتی شد تا کاتالیزور کارآمدی باشد برای تباهی آن همه استعداد. آمار خودکشی به قدری تکان‌دهنده بود که گویی در ایران، خودکشی روشنفکران یک مُد است.

بررسی یک مورد: بهرام صادقی؛ نویسندهٔ نسلی سرخوردهخطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

از کسانی که در متن این حوادث تراژیک، کار ادبی می‌کردند، می‌توان به بهرام صادقی اشاره کرد. او در تهران وارد حلقهٔ گسترده‌ای از روشنفکران شد و از نزدیک شاهد این اتفاقات بود. در آن سال‌های مرگبار، بهرام صادقی به هر جا نگاه می‌کرد، دیواری در حال فروریختن بود. همهٔ آن دوستان و آشنایان در یک روند به خاک نشستند. صادقی از نسلی پاکیزه بود که از افرادی که که وا دادند و با حکومت ساختند، سخت دلخور بود و در داستان‌هایش با طنز و ریشخند به آن افراد پاسخ داد. شعر «از: لحظه‌های اشراق» را به یاد تباهی یک نسل سرود و یادداشتی به نام «سوگ» به یاد دوستش «چنگیز مشیری» نوشت. اما موج یاس و ناامیدی گسترده بود و به نزدیک‌ترین کسان او هم رسید. بیشترین ضربه را از خودکشی هم‌کلاسی و یکی از صمیمی‌ترین دوستانش، «منوچهر فاتحی» خورد. او با خوردن بیش از ۱۲۰ قرص لومینال، ۶۷ ساعت بیشتر دوام نیاورد. در نامه‌ای که در اتاق فاتحی یافتند، نوشته بود:


روزنامه‌ٔ کیهان روز پنج‌شنبه ۲۶ آبان ۱۳۳۹(دو روز بعد از خودکشی فاتحی)، یادداشتی از او نقل کرد که در دفترچهٔ ادبیات یکی از دوستانش نوشته‌بود:


بهرام صادقی هیچ‌گاه این حادثهٔ تلخ و خاطرات روزهایی را که با منوچهر فاتحی بود از یاد نبرد. او در دوران سربازی در یادداشتی سر کلاس آموزش نوشت:
«ناگهان خیلی یادها و یادگارهای دیرین، آن روزگارهای دور و دراز پیش که با رفتن فاتحی و با رفتن خیلی چیزهای دیگر محو و معدوم شدند ناگهان به قلبم هجوم می‌آورند و راست می‌گویم، راست می‌گویم که درست حس می‌کنم که انگار پنجه‌ای آهنین قلبم را در خود می‌فشرد، یعنی دیگر یک احساس درونی مبهم نیست، بلکه احساس کاملا فیزیکی و معمولی است.»

سال‌شماری از مرگ خودخواسته در میان شاعران و نویسندگان خارجی[۲۳]

  • ۲۸ دسامبر ۱۹۲۵: جسد سرگئی یِسِنین، از محبوب‌ترین شاعران روسیه در قرن بیستم، در اتاقی در هتل Angleterre سن‌پترزبورگ پیدا شد. او رگ مچ دست خود را زده، آخرین شعر خود را با خونش بر دیوار اتاق نوشته بود و بعد خود را دار زده‌بود.
  • ۲۴ جولای ۱۹۲۷: رینوسوکه آکوتاگاوا، پدر داستان‌ کوتاه ژاپنی، با مصرف باربیتال، خودکشی کرد.
  • ۱۴ آوریل ۱۹۳۰: ولادیمیر مایاکوفسکی، شاعر، نمایشنامه‌نویس و بازیگر روسی که از نوابغ هنری و افراد مطرح جنبش فوتوریسم روسیه به شمار می‌رفت، در آستانهٔ ۳۷ سالگی با شلیک گلوله به زندگیش خاتمه داد.
  • ۵ دسامبر ۱۹۳۱: ویچل لیندسی، شاعر آمریکایی و پایه‌گذار شعر آوازی مدرن، در حالی که از لحاظ مالی و سلامتی در مضیقه بود، یک بطری شوینده را مانند جام زهری سر کشید و خودکشی کرد.
  • ۲۷ آوریل ۱۹۳۲: هارت کرین، شاعر آمریکایی و از پیشروان شعر مدرن، در سفری دریایی در حالی که به شدت مست بود، از عرشهٔ کشتی به داخل خلیج مکزیک پرید و زندگیش را تمام کرد.
  • ۲۹ ژانویه ۱۹۳۳: سارا تیسدیل، شاعر آمریکایی دو سال بعد از خودکشی ویچل لیندسی(که تیسدیل او را رها کرده بود تا با یک تاجر ثروتمند ازدواج کند)، با مصرف مقدار زیادی قرص خواب، خودکشی کرد.
  • ۲۱ دسامبر ۱۹۳۵: «کورت توخولسکی»، هجونویس و روزنامه‌نگار سوئدی به زندگی خود پایان داد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۲۲ می ۱۹۳۹: ارنست تولر نمایشنامه‌نویس آلمانی در نیویورک خودش را کشت.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۲۷ می ۱۹۳۹: یوزف روث، روزنامه‌نگار و داستان‌نویس اتریشی در پاریس خودکشی کرد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۲۲ ژوئن ۱۹۴۰: والتر هازنکلور، نمایشنامه‌نویس و شاعر آلمانی‌تبار، با هجوم آلمان‌ها به فرانسه به زندگی خود پایان داد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
  • ۲۶ سپتامبر ۱۹۴۰: والتر بنیامین، فیلسوف زیبایی‌شناس و منتقد ادبی آلمانی و از اعضای مکتب فرانکفورت، در جریان مهاجرت خود به آمریکا طی جنگ جهانی، وقتی پلیس اسپانیا به آنها اعلام کرد که فردا به فرانسه بازگردانده می‌شوند، با مصرف مورفین خودکشی کرد. البته مرگ او مشکوک بود و فرضیات دیگری هم در مورد مرگ بنیامین وجود دارد.
  • ۲۸ مارس ۱۹۴۱: ویرجینیا وولف، از مهم‌ترین نویسندگان مدرنیست قرن بیستم و خالق رمان «خانم دَلُوِی»، با جیب‌های پر از سنگ به رودخانهٔ «اوز» رفت و خود را غرق کرد. جسد او در هجدهم آپریل پیدا شد.
  • ۲۲ فوریه ۱۹۴۲: اشتفان تسوایگ، رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، روزنامه‌نگار و زندگی‌نامه‌نویس اتریشی که در پی اتفاقات جنگ جهانی، ناچار به برزیل رفته بود، به همراه همسرش با مصرف باربیتورات به زندگی خود پایان داد.
  • ۲۷ آگوست ۱۹۵۱: چِزاره پاوِزه، رمان‌نویس، شاعر، منتقد ادبی و مترجم ایتالیایی که از چهره‌های درجهٔ اول ادبیات قرن بیستم ایتالیاست، چند ماه بعد از انتشار «ماه و آتش»، که انگار خداحافظی‌اش بود، در مسافرخانه‌ای در تورینو خودکشی کرد.[۲۴]
  • ۴ نوامبر ۱۹۵۴: استیگ داگرمن، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار سوئدی که از چهره‌های مطرح ادبیات بعد از جنگ جهانی در سوئد بود، بعد از چند بار اقدام ناموفق، بالاخره در سی‌ویک سالگی خودکشی کرد.
  • ۲ جولای ۱۹۶۱: ارنست همینگوی، برندهٔ نوبل ادبیات و خالق «پیرمرد و دریا»، با شاتگان مورد علاقه‌اش، به زندگی خود پایان داد.
  • ۱۱ فوریه ۱۹۶۳: سیلویا پلات، شاعر مطرح، رمان‌نویس و نویسندهٔ داستان‌ کوتاه آمریکایی، بعد از چند دوره افسردگی، با گاز اجاق آشپزخانه‌اش خود را خفه کرد.
  • ۲۶ مارس ۱۹۶۹: جان کندی تول، رمان‌نویس آمریکایی، بعد از اینکه هیچ ناشری قبول نکرد رمانش «اتحادیهٔ ابلهان» را چاپ کند، در ۳۱ سالگی خود را کشت.
  • ۱۵ مارس ۱۹۷۰: آرتور آداموف، نمایشنامه‌نویس ارمنی-فرانسوی و از چهره‌های مطرح در تئاتر ابزورد، با مصرف بیش از اندازهٔ باربیتورات، به زندگی خود پایان داد. مرگ او را خودکشی تصادفی دانسته‌اند.
  • ۲۰ آوریل ۱۹۷۰: پل سلان، شاعر رومانیایی و از بزرگترین شاعران آلمانی‌زبان قرن بیستم، از روی پل میرابو در پاریس به داخل رودخانهٔ سن پرید و زندگیش را پایان داد. جسد او در اوایل ماه مه پیدا شد.
  • ۲۵ نوامبر ۱۹۷۰: یوکیو میشیما، نویسنده، شاعر، نمایشنامه‌نویس، بازیگر و کارگردان نامدار ژاپنی، در ۴۵ سالگی بعد از تلاش برای کودتا در فرماندهی نیروهای دفاع از خود ژاپن، که ناموفق بود، به شیوهٔ سنتی سامورایی‌های ژاپن، با دریدن شکم، خودکشی(هاراکیری) کرد.
  • ۱۶ آوریل ۱۹۷۲: یاسوناری کاواباتا، رمان‌نویس و نویسندهٔ داستان کوتاه ژاپنی که اولین ژاپنی برندهٔ جایزهٔ نوبل بود، با گاز به زندگی خود خاتمه داد. عده‌ای مرگ او را تصادفی می‌دانند؛ اما به نظر می‌رسد ابتلا به پارکینسون و ضربه‌ای که از خودکشی دوستش، یوکیو میشیما، خورده بود، انگیزه‌های او در این کار باشند.
  • ۴ اکتبر ۱۹۷۴: ان سکستون، از پیشروان جنبش شعر اعتراف آمریکا، به شیوه‌ای تقریبا شبیه دوستش سیلویا پلات، با گاز اتومبیل نفس‌کشیدنش را پایان بخشید.
  • ۲ دسامبر ۱۹۸۰: رومن گاری، رمان‌نویس، فیلمنامه‌نویس، کارگردان و دیپلمات فرانسوی و خالق «خداحافظ گری کوپر»، با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد.
  • ۱ مارس ۱۹۸۳: آرتور کوستلر، داستان‌نویس، وقایع‌نگار و روزنامه‌نگار مجاری-انگلیسی، و همسرش در خانهٔ شخصی خود، با مصرف قرص به زندگی خود پایان بخشیدند.
  • ۱۶ سپتامبر ۱۹۸۴: ریچارد براتیگان، رمان‌نویس، شاعر و نویسندهٔ داستان کوتاه آمریکایی و خالق «صید قزل‌آلا در آمریکا»، با شلیک گلوله‌ٔ تفنگ شکاری به زندگی خود پایان داد.
  • ۷ دسامبر ۱۹۹۰: رینالدو آرناس، شاعر و داستان‌نویس کوبایی و منتقد فیدل کاسترو، در نیویورک آمریکا با مصرف الکل و دارو خودکشی کرد.
  • ۳ مه ۱۹۹۱: یرژی کوشینسکی، رمان‌نویس لهستانی-آمریکایی در حالی که از بیماری قلبی رنج می‌برد و مدتی بود روزنامه‌نگاران به او اتهام سرقت ادبی می‌زدند، بعد از مصرف مقدار زیادی الکل و مواد مهلک با کشیدن یک کیسهٔ پلاستیکی به دور سرش، خود را خفه کرد.
  • ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۸: دیوید فاستر والاس، نویسندهٔ رمان و داستان‌نویس آمریکایی و خالق رمان «شوخی نامتناهی»، خود را حلق‌آویز کرد.[۲۵]


یادی از گمشدگان در غبار

صادق هدایت[۲۶]

«کسانی هستند که از بیست‌سالگی شروع به جان‌کندن می‌کنند». این حرف صادق هدایت است. بزرگترین نویسندهٔ ایران نوین. کسی که درست شرح همین جان‌کندن را نوشته‌است. همهٔ جادوجنبلی که کرده‌اند تا مگر آفت هدایت به جان کسی نزند و خودکشی‌اش یک امر شخصی تلقی شود، برای این بوده‌است که نخواسته‌اند همین نکته را ببینند: از زندگی بیزار بود. وجودش اشکال داشت. دیوانه بود. انحراف داشت. بازماندهٔ گروهی بود که دورانش به سر رسیده بود. خوب، که چه؟ هر اثری همین است. هر اثری بازتاب طنین غیرشخصی‌ترین عناصر زندگی آدمی در قالب فردی‌ترین و مخفی‌ترینِ آنهاست. منتها هدایتِ زنده به گور فردی به معنای معمولی کلمه نبود.
بدبینی درمان‌ناپذیری که او را واداشت تا بعد از چهل‌وهشت سال زندگی دردناک، در پاریس دست به خودکشی بزند، چیزی بیشتر از وجود خود هدایت بود. او خودش را «چوب هر دو سر طلا» می‌دانست که از هیچ طرفی نمی‌شود به آن دست زد. آدمی که «اشتباهی به دنیا آمده»، «از ایجا مانده و از آنجا رانده». این چوب مثل زندگی خود او، مثل ایران نوین، روی یک خط مرزی معلق بود. آویزان میان شرق و غرب.
هدایت نویسندهٔ دوران تجدد ایران بود، تجددی ناگزیر. غرب دوران تازه‌ای را آغاز کرد و دیری نپایید که سلطه‌اش را بر بسیط زمین گسترد. ایران اگرچه به حلقهٔ استعمار درنیامد، اما از پس‌مانده‌های تمدن غربی هم برکنار نماند. چشم‌ها عادت کردند چیزهای تازه‌ای ببینند و صداهای تازه‌ای به گوش‌ها می‌رسید. نتیجهٔ سیاسی-تاریخی برخورد ایران دورهٔ مشروطه با غرب، گرایش به آزادی، نظم و قیام در برابر آشفتگی قدرت‌های استبدادی بود؛ اما آنچه تحقق نیافت، آزادی بود و کار صادق هدایت، به قول شاهرخ مسکوب از عوارض همین شکست در تحقق آزادی بود.
هدایت نمود گسست از دو جبههٔ فکری بود. کار او حکایت از این داشت که این دو جاذبه و افسون خود را از دست داده‌است: هم دنیای باورهای مذهبی و عرفانی که اکنون دیگر گویی بازتابی از خرافات بود و هم دنیای روشنگری غرب. او خود را «ایرانی» یعنی هند و اروپایی می‌دانست و به همین دلیل راهی هند و اروپا شد. بی‌آنکه راهی برای خروج از بن‌بست یافته باشد. اروپا، اروپای «کافکا» بود، همچنان که ویرانه‌های پارس، چندین قرن پیش از آن، مهد تولد «خیام». مقاله‌های هدایت در مورد خیام و کافکا نیز در واقع روایتگر عالم مطلوب او بود.
بوف کور هدایت، خود بیانگر راه زنده به گور است. در ارتباط با خیالات و خاطرات و رویاهای درهم و برهمش، با مکانی که دیگر چیزی جز خیال نیست، با رجاله‌های دور و برش، با نوشتنی که به زندگی پیوندش می‌دهد و با افیونی که آرامش می‌کند و الهامش می‌بخشد. دو روایت، یکی «مثالی» و دیگری «خیالین»، از عشقی واحد و از کشتن «مثال». عالمی توهمی و اثیری که گویی چیزی نیست جز تجسم ناگهانی تصویر روی قلمدان در برابر چشم نویسنده با آخرین ناله‌هایش، مانند بوف کوری بر ویرانه‌ها و گمشده میان «مثال» و «نگاه»، میان سایه و آینه، یعنی بی‌هویت.
وسوسهٔ خودکشی پیش از آن که موضوع نوشته‌های هدایت باشد و به آخرین حرف او در آثارش و به اقدام نهایی وی در زندگیش تبدیل شود، در وجود او بوده‌است. این فکر و اقدام به عملی‌کردن آن، به عنوان مشغلهٔ ذهنی در ادبیات و تقدیر نویسنده در ایران به کلی تازه بود. وی نخستین چهرهٔ ادبیات فارسی است که خودکشی کرده و کینه‌ای که جماعت ظاهر‌الصلاح، از هر تیره و طایفه، به او نشان‌ داده‌اند از همین‌جاست. تاثیر منفی این خودکشی هم چیزی است در حد ارزش واقعی آن و هیچ چیز نمی‌توانست مانع خودکشی او شود. هدایت نمی‌توانست شرایط زندگی بهتری داشته‌باشد یا از تنهایی به در آید و امیدوار شود؛ زیرا هدایت، همانی بود که بود. خودکشی‌اش به اوضاع و احوال ربطی نداشت و امری وجودی بود، حتی از حالت امر وجودی هم که ممکن است فقط بیانگر جنبه‌های شخصی باشد، خارج بود. خودکشی هدایت از مقولهٔ «تقدیر» یا به عبارت دیگر از مقولهٔ ضرورت بود. غریب در دیار خود، تک و تنها در بین جماعت ادبای ایرانی و تنها در میانهٔ شرق و غرب.

غزاله علیزاده[۲۷]

آینهٔ ذهن من و ما تمامی قامت او را بازنمی‌تاباند. داده‌هایی از زندگی فردی او و نقش‌بازی اجتماعی‌اش، تصویری متناقض‌نما می‌سازد. چنین به نظر می‌رسد از پازلی که باید چهرهٔ فرهنگی «غزاله را به تمامی نشان می‌داد، تکه‌هایی کم یا گم بوده‌است. هنرمند برای پوشاندن آن کمبود محسوس، سرگذشتش را با رنگ و جلای ادبی، زندگی توفانی، با حیات و ممات حدس‌نازدنی درآمیخته بود. این گمگشتگی چیزی از صداقت اخلاقی او در رویارویی با جامعه و ادبیات کم نمی‌کرد، اما حس آن گمشده‌ها او را به یک فعالیت اضافی می‌کشاند؛ به بازیگری در زندگی و به بازی‌کردن با مرگ.
بازی‌کردن یک زندگی خیالی در متن حیات اجتماعی، شوق و ذوق او بود. چنان به نظر می‌رسد که او شخصیتی بیرون‌پریده از فضای رمان‌های کلاسیک است؛ از ازدحام زنان جوشنده و خروشنده آثار «داستایوفسکی» و «فلوبر» علیه زندگی بی‌فایده و خنثای بیرون که شعله‌زن از عشق و بیهودگی و تجمل، میل غریبی به تباهی دارند. او قادر بود که این تخیل غریب را جامهٔ واقع‌گرا بپوشاند و زندگی‌اش را چنان که خود می‌خواست بازی کند و این رفتار شجاعانه، استعداد شگرف و صداقتی ناب می‌طلبد. رفتارش با همسر و مادر و خویشاوندان، با بچه‌هایش، با اطرافیان، خواه عامی یا اهل حرفه، از شدت رقت و شفافیت به تصنع نزدیک می‌شد. نزاکت حفاظی صدفی بود برای جان حلزون‌وار ترسنده از دیگران.
در فیلمی که از او ساخته شده، در گردش‌های کوتاهش او را می‌بینیم در لباس سیاه و با آرایشی گریم‌مانند که به تانی در محیطی خلوت راه می‌رود، در طبیعتی فقیر، در سکوت و انزوا. موقعی که دراز می‌کشد با چشم‌بندی بر چهره به قصد تمرکز و سفر به درون، باز او را دور از ارتباط‌گیری با این و آن می‌بینیم. حتی با حرفه‌اش که کتابت است و رویارویی ذهن با کاغذ و صفحه کنار نمی‌آید و آن را به شفاهیات تقلیل می‌دهد. این حالات در تناقض است با میهمانی‌رفتن و میهمانی‌دادن‌های شلوغ او و با موتورسواری و اتومبیل‌سواری آنارشیستی بی‌محابایش؛ با تظاهر به خوشی‌های زندگی‌پرستانه و یاس‌آلودگی‌های مرگ‌اندیشانه‌اش.
جایی در تاریخ ایران، اسنوبیسم و تظاهر به مدرنیسم چنان بر کار ادبی و فعالیت روشنفکری افراد منطبق یا بر آن چیره می‌شود که حیات فردی و اجتماعی این نخبگان در تاریک‌روشنای الگوهای جهانی این گرایش، دچار تلاطم‌های شدیدی چون اعتیاد، آوارگی، انزوا و رفتارهای دور از هنجار و به طور کلی منشی غیراجتماعی می‌شود. شوربختانه قربانیان این بازی، باهوش‌ترین آدم‌های آن عصر هم هستند. تظاهر به زندگی هنرمندانه، بیش از ضرورت‌های ذاتی فرهنگ‌مداری در دههٔ ۲۰ تا ۶۰ نمود دارد و غزاله از این گرفتاری فراگیر در امان نبوده‌است.

حسن هنرمندی

نوشته‌هایی دربارهٔ خودکشی دارد. در یک جا خودکشی را «ره‌آورد مسموم غرب» می‌داند و معتقد است در هیچ یک از شیوه‌های فکری شرق میانه، خاصه ایران، خودکشی به عنوان تنها یا بهترین راه پیشنهاد نشده‌است.[۲۸] اثری دارد با این عنوان:
خودکشی(بررسی شاعرانهٔ مسئله از روبرو و کوششی برای بیهوده جلوه‌دادن به آن)
اما در میان این نوشته‌ها، یادداشتی مفصل که به یاد صادق هدایت در پاریس به سال ۱۳۳۰ نوشته و ۲۰ سال بعد چاپ کرده جالب توجه است. داستان‌گونه‌ای که بیشتر احوالات خود او را بازمی‌تاباند. شاعری خوب و مترجمی پیشرو که در غربت پاریس، پنجاه سال بعد از این یادداشت خودکشی می‌کند، حسن هنرمندی است:

ارنست همینگوی[۳۰]

غالباً فشرده و به رمز حرف می‌زند و فوری قال را می‌کند. از قهرمانانش می‌خواهد وقار خود را در زیر فشار نگه‌دارند. شر بزنگاه متانت خود را از کف ندهند. شیوهٔ نگارش او دربارهٔ هنرآفرینی با شیوهٔ نگارشش دربارهٔ گاوکشی، جنگ یا صید ماهی بزرگ تفاوتی ندارد. به سخن دیگر، او به خواننده‌اش می‌گوید نویسنده‌ای که چشم در چشم حقیقت دوزد یا طفره و گریز روح را بنگرد و بکوشد چیزی از آنچه را دیده بازبیاورد، هم‌رزم آن مرد جنگی یا آن شکارچی است؛ چرا که هر کدام در انجام کار خود با جانش بازی می‌کند.
همینگوی دو راه پیش پای قهرمانانش می‌نهاد: یا باید قربانی وحشت زیستن شوند و بنابراین خود را بکشند، یا باری به هر جهت با آنچه خود احیاناً حرفه‌گری می‌نامند بسازند. این گزینشی شاق بود. همینگوی وقتی می‌گفت چاره مرگ است شوخی نمی‌کرد.
او فرزند پدری پزشک و مادری هنرمند و پرتوقع و بی‌باک بود. پدر و مادر هر دو اعتقاد داشتند فرزندان آنها می‌باید واقعیات ناگوار جهان نابکار را مشاهده کنند. پدرش خودکشی کرد. مادرش «گریس»، بسته‌ای برای پسر فرستاد محتوی یک کیک شکلاتی، طوماری از نقاشی‌های خود و تپانچه‌ای که «کلارنس همینگوی» با آن به زندگی خود پایان داده‌بود. اسلحه را به درخواست پسر فرستاده بود. همسر نخست همینگوی، «هدلی» نیز دختر پدری انتحاری بود. پای همینگوی را در ۱۹۱۸، شلیک مسلسل درید. هنگامی که غرق خون نقش بر زمین با درد شدید چشم‌به‌راه آمبولانس بود می‌خواست خود را با اسلحهٔ کمری‌اش بکشد در حالی که ۱۸ سال بیشتر نداشت. در ۱۹۲۶ که هدلی را ترک می‌کرد و سراغ «پالین فایفر» می‌رفت، به فایفر نوشت که به فکر افتاده بود «با کشتن خویش هم ننگ زندگی تو را بزدایم هم هدلی را از ضرورت طلاق برهانم.» یک ماه قبل به شخص دیگری نوشته بود:
«دلیل اصلی خودداری از خودکشی آن است که شخص همواره می‌داند پس از آنکه بحران گذشت، زندگی دوباره چقدر شیرین می‌شود.»
این دعوت حزن‌آور به مرگ و اصرار به ادامه‌دادن حیات، همانند ابراز و انکار عاطفه در داستان‌هایش، ضرب‌آهنگ حیاتی زندگی و هنر همینگوی است. وی کانون مرگ بود. پس از خودکشی او خواهرش «ارسولا» در ۱۹۶۶ خود را کشت. همینطور برادرش «لستر» در ۱۹۸۲ و نیز در ۱۹۸۳ «آدریانا ایوانسیچ» که همینگوی دوستش می‌داشت و شخصیت «روناتا» را در «آن دست رود در میان درختان» از روی الگوی او ساخته بود. نوهٔ دختری‌اش «مارگو» هم بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر جان سپرد.
سخن از نویسنده‌ای است که دنیای تخیلی خویشتن را امر «بودن یا نبودن» ساخت. گرفتاری‌ها و هنروری‌های شخصیت‌ها(یا خودش را در مقام نویسنده) منحصر به مسائل رفاه و آسایش یا جاه‌طلبی نکرد. اصرار ورزید که نویسندگی که در نظر او و قهرمانان داستان‌هایش کاری مخاطره‌آمیز و حتی شجاعانه بود، خود امر هستی و نیستی است. او بود که به قرن ما هنر برخورد ادبی با پرخاشگری بی‌لجام این دوران را آموخت. گوش فراداد و بازنگریست و زبانی ابداع کرد که می‌توانیم با آن به توصیف خود بپردازیم.


ردپای خودکشی در ادبیات معاصر

درون‌مایه‌ٔ خودکشی، به کرات در آثار هنرمندانی که مرگ خودخواسته نداشته‌اند به چشم می‌خورد. چرا که انسان‌های خلاق قادرند با آفرینش آثار هنری از انگیزه‌‌ٔ خودکشی برهند. در سال 1967، کاتر و فاربرو در چهارمین سمپوزیوم بین‌المللی پیشگیری از خودکشی برای نخستین بار دربارهٔ رابطهٔ هنر و خودکشی سخن گفتند. آن‌ها کوشیدند تا ثابت کنند هنرمندانی که اغلب موضوع خودکشی را در آثارشان مطرح ساخته‌اند، به ندرت خودکشی کرده‌اند. در حالی که هنرمندانی که خودکشی کرده‌اند هرگز یا به ندرت خودکشی را در آثارشان مطرح کرده‌اند. از آن زمان تا کنون کمیته‌‌ٔ بین‌المللی سمپوزیوم که عملکرد فرضیه‌ٔ کاتر و فاربرو را نظارت می‌کند، به این نتیجه رسید که این فرضیه تا حد قابل توجهی(البته با مواردی خلاف این قاعدهٔ کلی) با واقعیت همخوان است. برای مثال می‌توان به تاثیری که «رنج‌های ورتر جوان» بر مخاطبان خود داشت و واکنش گوته به این مسئله اشاره کرد. وقتی گوته با نگارش «ورتر» موجی از خودکشی را به راه انداخت، به «اکرمن» چنین نوشت:


نمونهٔ دیگر، تصویرگر و نویسندهٔ اتریشی قرن بیستم، «آلفرد کوبین» است که در کهنسالی به مرگ طبیعی از دنیا رفت و اغلب تم خودکشی و مرگ در آثارش دیده می‌شد. علاوه بر نقاشی‌ها و طرح‌های گرافیک، کوبین یک داستان تخیلی دربارهٔ حکومت وحشت در سرزمینی دورافتاده نوشت. با نگارش این داستان، او توانست خود را از یک بحران عمیق روحی بیرون کشیده و از کنش‌های خودکشی برهد. در طرف مقابل، «ارنست کرشنر» نمونهٔ هنرمندی است که اقدام به خودکشی نمود. او در مقابل خانه‌اش در داووس با تفنگ به زندگی‌اش خاتمه داد. کرشنر هرگز در آثارش اشاره‌ای به تم خودکشی نکرده‌بود.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد
با تاملی در مضمون خودکشی در آثار ادبی فارسی معاصر، نمونه‌های متعددی در تایید، و همچنین تردید در این نظریه به چشم می‌خورد.

«قریب‌الوقوع»: بهرام صادقی

چرا می‌خواهم خودکشی کنم؟ تو باید حدس بزنی، من نمی‌دانم تردید است یا ترسی که از روبرو‌شدن با واقعیات دارم. من غوطه‌ور شده‌ام، اما نه به این سادگی-در کثافت‌بارترین انواع آن چیزها که مفهوم حقیقی‌اش فساد است. فساد؟ ولی به درستی نمی‌دانم آن چیست که مرا به سوی سقوط-اگر بتوان گفت-یا فساد-اگر این کلمه بتواند به‌خوبی بیان‌کننده باشد-می‌کشاند. در عین حال برایم عجیب و ناگوار نیست که به سوی سقوط و فساد کشیده می‌شوم... من دیگر از میان رفته‌ام و تو اگر بیماری روحی نامعلومی نداشتی بهتر می‌فهمیدی... من در شب‌های تاریک و دراز زمستان، در کوچه‌های خلوتی که هروئین می‌کشند، در میخانه‌ها، در دخمه‌های پنهانی و اسرارآمیزی که شیره می‌کشند، در بستر زن‌هایی که تا آن حد دل‌سنگ شده‌اند که دلشان به حالت می‌سوزد از میان رفته‌ام.[۳۱]

سفر شب: بهمن شعله‌ور

«هومر» شخصیت اول این رمان و دوستانش در نهایت افسردگی و سرخوردگی و بیهودگی به سر می‌برند. بخشی از روایت، برگرفته از زندگی دانشجویان دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تهران در دوران بعد از کودتاست و «ارژنگ»، چنگیز مشیری را تداعی می‌کند:

زنده به گور: صادق هدایت

هیچکس نمی‌تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید. همه از مرگ می‌ترسند من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند؛ تنها یک چیز به من دلداری می‌دهد، دو هفته پیش بود، در روزنامه خواندم که در اتریش کسی سیزده بار به انواع گوناگون قصد خودکشی کرده و همهٔ مراحل آن را پیموده: خودش را دار زده ریسمان پاره شده، خودش را در رودخانه انداخته، او را از آب بیرون کشیده‌اند و غیره... بالاخره برای آخرین بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه همهٔ رگ و پی خودش را بریده و ایندفعهٔ سیزدهمین می‌میرد.
این به من دلداری می‌میرد!
نه، کسی تصمیم خودکشی را نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست. نمی‌توانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده‌ام...
به سنگ قبرها، صلیب‌هایی که بالای آنها گذاشته بودند، گل‌های مصنوعی گلدان‌ها و سبزه‌ها را که کنار یا روی گور‌ها بود خیره‌ نگاه می‌کردم. اسم برخی از مرده‌ها را می‌‌خواندم. افسوس می‌خوردم که چرا به جای آنها نیستم. با خودم فکر می‌کردم: اینها چقدر خوشبخت بوده‌اند... به مرده‌هایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده‌بود، رشک می‌بردم. هیچ وقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده‌بود. به نظرم می‌آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی‌دهند.[۳۳]

مرگ‌نامه‌ها

به قول بیهقی: خپه سازم...

اسلام کاظمیه قبل از وداع با این دنیا در بخشی از یادداشت‌های ده‌صفحه‌ای خود اینگونه می‌نویسد:
«رفتیم و دل شما را شکستیم...
چون ممکن است کار این کثافت‌کاری(اختیاری-اجباری) بنده به مقامات قضایی بکشد برای آسان‌شدن کارها چند کلمه مهملات بالا را به فرانسه نوشتم تا کارشان راحت‌تر شود (سفارش‌هایی در مورد نوشته‌ها و وسایل‌ و بدهی‌هایش می‌کند) (می‌بینید که در این لحظه‌ها هم به فکر راضی‌کردن غریزهٔ بی‌صاحاب‌موندهٔ بقا هستم. خنده‌دار است، نیست؟). دیگر ناگفته نگذارم. در این لحظهٔ مسموم تنها آرزویی که به دلم ماند اینکه دلم می‌خواست در مملکت خودم بمیرم. عجیب است که آنقدر آن خراب‌شده را دوست دارم و به مجموعهٔ تاریخ، فرهنگ و مردمی که در آن واحد جغرافیایی هستند، همیشه عاشقانه و با احساسات بیش از عقل علاقه داشته‌ام و دارم.
زندگی = ناراحت و بی‌اختیار خود به دنیا آمدن – یک عمر بی‌اختیار خود دویدن از مرگ ترسیدن و بی‌اختیار و میل خود رفتن.
حالا من دارم دست‌کم سومی را به اختیار خود انجام می‌دهم و به جای ترس از آن به ریشش می‌خندم. مقداری سم در حدود یک ساعت پیش خوردم. با شراب متوسط، که کاش خوبش را خریده بودم. امروز ظهر هم بر خلاف پرهیز پزشکی در رستوران مقبول «فرانسوا کوپه» همراه کسی که مرا دوست می‌داشت و جورم را می‌کشید و دوستش می‌داشتم آخرین ناهار را خوردم، تظاهر به پرهیز پزشکی کردم، فکر می‌کردم نکند باهوش عزیزی بو ببرد. اما شب عاقبت فکر کردم(از زندگی لذت ببرم Merde alord!) بعد از ۹ ماه پرهیز به غذای قراضه نمک مفصلی زدم که از بی‌نمک خوردن بدم می‌آمد. شراب را(یک بطرگذاشتم) سم اثر کرده ولی پیداست کاری نیست. اما اختراع دیگری هم برخاستم و کردم. دنیا را چه دیدی... باید به وسیلهٔ موثرتری هم دست زد.-۵ دقیقه فاصله- اختراع کامل شد، کیسهٔ پلاستیکی و خفگی. حافظ را هم باز کردم. آمد! «یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش» الخ. حالا یک سیگار که نه ماه ذخیره داشتم روشن کنم و از ترس اینکه سم بیوک‌آقا کاری نباشد خودم را خفه کنم یا به قول بیهقی «خپه سازم»...
.............آگهی-اعلان-اخطار
احمقانه و طبق عادت(و خنده‌دار) که آثار اولین سیگار بعد از هشت ماه ترک را معدوم کردم به این امید که کار آرام‌ آرام تمام می‌شود و لازم به زحمت و درد‌کشیدن(خپه‌کردن) نمی‌کشد، ولی الان که ساعت شش صبح است هنوز بیدارم و شنگول. به اهل تریاک بگویید آنچه به آنها می‌فروشند مصنوعی است و خودشان را گول می‌زنند.
متاسفانه راحت نفس می‌کشم و ساعت‌ها فیلم قشنگ و آرام‌بخش طبیعت و شکار که خیلی دوست‌داشتم تماشا کرده‌ام.
............. دنبالهٔ آخرین پرنفسی‌ها
باز هم از همهٔ آنها که زحمتتان دادم و احوالتان را پریشان کردم عذر می‌خواهم موفقیت همه‌تان را آرزومندم.
تا هوا به کلی روشن نشده و وقت نگذشته دست به کار شوم که بالاخره اینجا هم شکست خوردم. کار تمیز از آب درنیامد و کثافت‌کاری شد.
ببخشید
ساعت ۷:۴۰ صبح ششم آوریل»
یادداشت شاهرخ مسکوب: ماه مه را با آوریل اشتباه کرده. در اینجا «اسلام» یک ماه زودتر خودش را می‌کشد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

زمانی که می‌ریزد آرام، غم...

مسعود شادبهر در آبادان به لطف دوستی با «حسن پستا» به جمع نویسندگان جوان پیوست. بعد به تهران آمد و به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی، در شرکت خزر استخدام شد. اواخر که وضع مالی‌اش بد شده‌بود، با تیغ تریاک را می‌تراشید و می‌خورد و بعد رویش یک لیوان مشروب. به همین خاطر در بین دوستانش به «مسعود خراط» معروف شده‌بود. هنگام خودکشی در خانهٔ خواهرش، روی یک تکه روزنامه نوشت:

من هرچه کردم مثل آدم زندگی کنم نشد.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

محض رفع ابهام

وقتی جنازهٔ خونین «چنگیز مشیری» را یافتند، یک نامه، پروانهٔ اسلحهٔ کالیبر ۱۲ ساچمه‌زنی، کلید، شانه و یک دستمال به همراه داشت. گردنبند طلای «و ان یکاد»ی هم در گردنش بود. نامه‌ای که مشیری نوشته بود، حاوی پیامی مهم و تاریخی بود. مانیفستی از خودکشی‌های دههٔ ۳۰ و ۴۰:

جسد آلودهٔ یک افیونی[۳۴]

اهالی می‌گویند هوای بندر نُه ماه جهنم است و سه ماه تابستان. یکی از همین روزهای جهنمیِ بندر بود که رامی(ابراهیم منصفی) مُرد: اول تیر ۱۳۷۶. رامی ضد جریانِ مرسوم بود. خلاف زمانه‌اش حرکت می‌کرد. مرگش خلاف‌آمدِ عادت‌ها بود. آنچنان که حتی وصیت‌نامه‌اش را برعکس نوشت، از چپ به راست؛ بندر بدون رامی چیزی کم دارد انگار:
اگر یک وقت خودکشی کردم مقامات قانونی مملکت و خانواده‌ام بدانند و ایمان داشته باشند که به خواست قلبی خود و با رضای خاطر مرگ را برگزیدم. چرا که از هفده سال اعتیاد جانم به لب رسید و مرگم از ناتوانی و ناچاری بوده و تنها دلیل مرگم اعتیاد بوده است. یارانم اگر خواستند مرا گرامی بدارند و بچه‌هایم و خانواده راضی کنند باید از اعتیاد دست بکشند و مثبت و مفید و مؤثر باشند. ضمناً جسدم را اگر به‌کار آید(جسدِ آلوده‌ٔ یک افیونی) به بخش پزشکی عمومی دانشگاه شیراز جهت کالبدشکافی و تشریح برای برادران دانشجو تقدیم می‌کنم. البته دلم می‌خواهد و آرزو داشتم که سالم بمانم و انسان مفیدی باشم. این وصیت را فقط برای این نوشتم که کسی مزاحم یارانم نشود و در «ایلود» قریه‌ی همسرم در «گوده» مدرسه را اگر لایق دانستند «دبستان رامی» بنامند. این بهترین مقبره‌ٔ بدون گور و جسد برای من است. اینها را در لحظات سلامت روحی و فکری نوشته‌ام.
شیراز ۱۱/۹/۱۳۶۰

منابعی برای مطالعهٔ بیشتر

منابع فارسی

  • بهرام صادقی؛بازمانده‌های غریبی آشنا (یادداشت‌های پراکنده و ...)، محمدرضا اصلانی، نیلوفر، ۱۳۸۴. (یک فصل از این اثر به موج خودکشی‌های هنرمندان بعد از کودتای ۲۸ مرداد و تاثیر آن بر زندگی و کار بهرام صادقی اختصاص دارد.)

اسطورهٔ سیزیف، آلبر کامو، ترجمهٔ محمود سلطانیه، جامی، ۱۳۹۷.

  • خودکشی صادق هدایت، اسماعیل جمشیدی، زرین، ۱۳۷۶.
  • دفتر اندیشه‌های خام + دفتر شعرهای آسان (پادزهری برای اندیشه‌های نورس)، حسن هنرمندی، آوا، ۱۳۵۱.
  • نشریهٔ ارغنون: شمارهٔ ۲۶ و ۲۷(مرگ)، جمعی از نویسندگان، بهار و تابستان ۱۳۸۴.
  • مارکس و خودکشی، با ویرایش و مقدمه‌های اریک ا. پلو و کوین اندرسون، ترجمهٔ حسن مرتضوی، گام نو، ۱۳۸۴.
  • خودکشی، امیل دورکیم، ترجمهٔ نادر سالارزاده، انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، ۱۳۷۸.
  • هنر مردن، پل موران، ترجمهٔ اصغر نوری، مرکز، ۱۳۹۶.
  • انسان و مرگ: درآمدی بر مرگ‌شناسی ، غلامحسین معتمدی، مرکز، ۱۳۷۲.
  • همینگوی، ا. ای. هاچنر، ترجمهٔ پروانه دادبخش، محقق، ۱۳۸۷.
  • ترک‌گفتن(آخرین روزهای سیلویا پلات)، جیلیان بکر، ترجمهٔ نغمه رضایی، نغمهٔ زندگی، ۱۳۸۶.

منابع به زبان‌های دیگر

  • الانتحار فی الادب العربی: دراسات فی جدلیه العلاقه بین الادب و السیره، خلیل الشیخ، بیروت: موسسه العربی للدراسات و النشر، ۱۹۹۷.
  • Farberow, N. L., Shneidman, E., The Cry of Help, Mcgraw-Hill, New York, 1961.
  • Menninger K., Man Against Himself, Harcourt, Brace and Co., New York, 1938.
  • “Suicide” in Stanford Encyclopedia of Philosophy. By: Michael Cholbi. First Published Tue May 18, 2004.

پانویس

  1. شیکسپیر، سوگنمایش هملت شاهپور دانمارک، ۱۶۶ و ۱۶۷.
  2. هالند. «خودکشی نویسندگان». کارنامه، ش. ۳۴، ۱تا۴. 
  3. لابراشری. «هنرمندان آواره(قربانیان راه هنر در دورهٔ رمانتیسم)». وحید، ش. ۷۰، ۹۱۱تا۹۱۹. 
  4. بشنام. «مرگ در زندگی و شعر سه شاعر». گلستانه، ش. ۵۳، ۳۶و۳۷. 
  5. «پرگار: فروغ در یاد ابراهیم گلستان». 
  6. بریگز. «سخن آخر». بخارا، ش. ۵۶، ۳۵۸تا۳۶۶. 
  7. عطاءالهی. «خودکشی Suicide». حافظ، ش. ۱۰۶، ۶۴تا۶۶. 
  8. جمشیدی، خودکشی صادق هدایت، ۳۳۵تا۳۳۹.
  9. کامو، اسطورهٔ سیزیف، ۵تا۸۶.
  10. تروگان. «خودکشی به مثابهٔ آزادی از رنج در جهان به مثابهٔ اراده و برابرنهاد شوپنهاور». هفت آسمان، ش. ۶۷و۶۸، ۱۳۱تا۱۴۴. 
  11. پسکوسولیدو. «دورکیم، خودکشی و مذهب». نامهٔ علوم اجتماعی، ش. ۲۹، ۱۶۳تا۱۹۲. 
  12. مشیری. «ارتباط هنر با افسردگی». بخارا، ش. ۳۶، ۶۴تا۷۰. 
  13. تول، اتحادیهٔ ابلهان، ۴.
  14. خاکپور. «سرنوشت حسن هنرمندی در پاریس». گلستانه، ش. ۴۴، ۹۵. 
  15. هدایت. «پنجاهمین سالروز خودکشی صادق هدایت». بخارا، ش. ۱۷، ۲۸۶تا۲۹۲. 
  16. اصلانی، بهرام صادقی؛ بازمانده‌های غریبی‌آشنا، ۴۱تا۵۸.
  17. «یادی از عباس نعلبندیان؛ راوی روایت‌های متروک». 
  18. «غزاله علیزاده». 
  19. مسکوب، روزها در راه، ۷۱۹تا۷۲۴.
  20. «زندگینامهٔ ابراهیم منصفی». 
  21. «منصور خاکسار». 
  22. «خودکشی مرتضی کلانتریان». 
  23. «Writers who commited suicide». 
  24. پاوزه، روستاهای تو، ۶.
  25. «خودکشی دیوید فاستر والاس». 
  26. اسحاق‌پور. «بر مزار صادق هدایت». ایران‌نامه، ش. ۳۹، ۴۱۹تا۴۷۲. 
  27. مجابی. «بازی غزاله با کارت‌های زیست‌مرگ». روزنامهٔ شرق، ش. ۱۶۶۹، ۸. 
  28. هنرمندی، دفتر اندیشه‌های خام + دفتر شعرهای آسان(پادزهری برای اندیشه‌های نورس)، ۲۰.
  29. هنرمندی، دفتر اندیشه‌های خام + دفتر شعرهای آسان(پادزهری برای اندیشه‌های نورس)، ۷۵تا۷۹.
  30. بوش. «محکومیت همینگوی». بخارا، ش. ۱۶، ۴۹تا۶۳. 
  31. صادقی، سنگر و قمقمه‌های خالی، ۲۰۲و ۲۰۳.
  32. شعله‌ور، سفر شب، ۱۹۵ و ۱۹۶.
  33. هدایت، زنده به گور، ۱۰تا۱۵.
  34. «سرگ هلهلوک». ماهنامهٔ شبکهٔ آفتاب. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 

منابع

  1. شیکسپیر، ویلیام (۱۳۸۵). سوگنمایش هملت شاهپور دانمارک. ترجمهٔ میرشمس‌الدین ادیب سلطانی. نگاه.
  2. هدایت، جهانگیر. «پنجاهمین سالروز خودکشی صادق هدایت». بخارا، ش. ۱۷ (فروردین ۱۳۸۰). 
  3. اصلانی، محمدرضا (۱۳۸۴). بهرام صادقی؛ بازمانده‌های غریبی‌آشنا (یادداشت‌های پراکنده و...). نیلوفر.
  4. مسکوب، شاهرخ (۱۳۷۹). روزها در راه. خاوران پاریس.
  5. کامو، آلبر (۱۳۹۷). اسطورهٔ سیزیف. ترجمهٔ محمود سلطانیه. جامی.
  6. علی‌اصغر، عطاءالهی. «خودکشی Suicide». حافظ، ش. ۱۰۶ (مهر ۱۳۹۲). 
  7. جمشیدی، اسماعیل (۱۳۷۶). خودکشی صادق هدایت. زرین.
  8. شوپنهاور، آرتور. «در تایید و نفی خواهش زیستن». ارغنون. ترجمهٔ خشایار دیهیمی، ش. ۲۶و۲۷ (بهار و تابستان ۱۳۸۴). 
  9. تروگان، کریستوفر رولاند. «خودکشی به مثابهٔ آزادی از رنج در جهان به مثابهٔ اراده و برابرنهاد شوپنهاور». هفت آسمان. ترجمهٔ محسن اکبری، ش. ۶۷و۶۸ (پاییز ۱۳۹۴). 
  10. پاوزه، چزاره (۱۳۵۳). روستاهای تو. ترجمهٔ بهمن محصص. امیرکبیر.
  11. هالند، نورمن. «خودکشی نویسندگان». کارنامه. ترجمهٔ نیما ملک‌محمدی، ش. ۳۴ (اردیبهشت ۱۳۸۲). 
  12. صادقی، بهرام (۱۳۸۰). سنگر و قمقمه‌های خالی. کتاب زمان.
  13. شعله‌ور، بهمن (۱۳۴۵). سفر شب. کتاب خوشه.
  14. هنرمندی، حسن (۱۳۵۱). دفتر اندیشه‌های خام + دفتر شعرهای آسان(پادزهری برای اندیشه‌های نورس). آوا.
  15. لابراشری، پیر. «هنرمندان آواره(قربانیان راه هنر در دورهٔ رمانتیسم)». وحید. ترجمهٔ هادی خراسانی، ش. ۷۰ (مهر ۱۳۴۸). 
  16. پسکوسولیدو، جورجیانا. «دورکیم، خودکشی و مذهب». نامهٔ علوم اجتماعی. ترجمهٔ یحیی علی‌بابایی، ش. ۲۹ (زمستان ۱۳۸۵). 
  17. مشیری، مینو. «ارتباط هنر با افسردگی». بخارا، ش. ۳۶ (خرداد ۱۳۸۳). 
  18. تول، جان کندی (۱۳۹۴). اتحادیهٔ ابلهان. ترجمهٔ پیمان خاکسار. چشمه.
  19. خاکپور، افسانه. «سرنوشت حسن هنرمندی در پاریس». گلستانه، ش. ۴۴ (آبان ۱۳۸۱). 
  20. بشنام، رویا. «مرگ در زندگی و شعر سه شاعر». گلستانه، ش. ۵۳ (آذر ۱۳۸۲). 
  21. اسحاق‌پور، یوسف. «بر مزار صادق هدایت». ایران‌نامه، ش. ۳۹ (تابستان ۱۳۷۱). 
  22. هدایت، صادق (۱۳۴۲). زنده به گور. امیرکبیر.
  23. مجابی، جواد. «بازی غزاله با کارت‌های زیست‌مرگ». روزنامهٔ شرق، ش. ۱۶۶۹ (۲۳ بهمن ۱۳۹۱). 
  24. بوش، فردریک. «محکومیت همینگوی». بخارا. ترجمهٔ حسن کامشاد، ش. ۱۶ (بهمن ۱۳۷۹). 
  25. بریگز، جولیا. «سخن آخر». بخارا. ترجمهٔ ناهید طباطبایی، ش. ۵۶ (پاییز ۱۳۸۵). 

پیوند به بیرون

  1. «یادی از عباس نعلبندیان؛ راوی روایت‌های متروک». بی بی سی فارسی. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  2. «غزاله علیزاده». پرشین وی. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  3. «زندگینامهٔ ابراهیم منصفی». وب‌سایت رسمی ابراهیم منصفی. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  4. «منصور خاکسار». رادیو زمانه. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  5. «خودکشی مرتضی کلانتریان». آفتاب نیوز. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  6. «خودکشی دیوید فاستر والاس». فارس نیوز. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  7. «Writers who commited suicide». Encyclopedia Britannica. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  8. «سرگ هلهلوک». ماهنامهٔ شبکهٔ آفتاب. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸. 
  9. «پرگار: فروغ در یاد ابراهیم گلستان». یوتیوب. بازبینی‌شده در ۷شهریور۱۳۹۸.