گلوله فیروزهای
«گلوله فیروزهای» رمانی نوشته فهیمه شهابیان مقدم است که ماجرای انقلابیشدن یک طرافدار پهلوی را در سال ۱۳۵۷ روایت میکند. این اثر اولین بار توسط انتشارات کتابستان معرفت در سال ۱۴۰۲ در قم به چاپ رسید. این کتاب برگزیده سومین دوره جایزه شهید سیدعلی اندرزگو در بخش رمان بزرگسال میباشد.
رمان «گلوله فیروزهای» ماجرای انقلابیشدن یک طرافدار پهلوی را در ۲۹ فصل روایت میکند. این اثر در ماههای انتهایی حکومت رژیم پهلوی در سال ۱۳۵۷ شکل میگیرد. فیروزه، شخصیت اصلی داستان هرچند طرفدار رژیم است. او فقط یک دغدغه دارد آن هم ناراضی بودنش نسبت به یک ازدواج اجباری است؛ ازدواجی که در آن پدربزرگ قصد دارد فیروزه و مسعود را به هم برساند. نویسنده در عین حال از ورای روایت زندگی فیروزه تلاش کرده تا به روایت تاریخ انقلاب نیز در همان ماههای پیروزی بپردازد. نویسنده بدون هیچ مقدمه چینی، داستان را از یک صبح معمولی شروع و تکتک افراد خانواده سالاری را به مخاطب معرفی میکند.

خلاصه اثر
رمان «گلوله فیروزهای» قصه دختری به نام «فیروزه» و پسری به نام «مسعود» را با زاویه دید اول شخص و از زبان فیروزه روایت میکند. این دو فرد، پسرعمو و دخترعمو هستند و قرار است با هم ازدواج کنند، اما تفاوتهای عقیدهای عمیق میان آن دو، مانع بزرگی بر سر راه آنهاست. فیروزه پرستار است و وفادار به شاه، درحالیکه مسعود در مبارزات علیه شاه شرکت میکند و افکار خرابکارانه دارد. شغل فیروزه پای او را به مبارزات پسرعمویش باز میکند. حالا فیروزه مانده است بین عشق و عقیده کدام را انتخاب کند.[۱]
فهیمه شهابیان مقدم در این اثر داستانی به سراغ شهر بیرجند در سال ۱۳۵۷ و اندکی پس از مرگ اسدالله علم رفته است؛ البته در بسیاری از قسمتهایش همچنان سایه «اسدالله علم» دیده میشود. داستان از بیرجند آغاز میشود و پس از کشوقوسهایی قهرمان داستان با وقوع زلزله طبس به این شهر میرود و اتفاقات مهمی در زندگی او رخ میدهد.[۲]
نویسنده تلاش کرده تا تاریخ انقلاب را در همانماههای پیروزی در کنار داستان اصلی نیز بیان کند، روایت ماههای پیروزی انقلاب در شهری دور از پایتخت.[۳] این کتاب در ۲۹ فصل تنظیم شده است که عناوین خاصی ندارند و صرفاً شمارهگذاری شدهاند.
درباره نویسنده

فهیمه شهابیان مقدم متولد سال ۱۳۷۷، نویسنده جوان ایرانی میباشد. او فارغالتحصیل دانشگاه فرهنگیان است و کارشناسیارشد روانشناسی تربیتی دارد. وی اکنون در بشرویه، استان خراسان جنوبی مشغول شغل معلمی است. فهیمه همزمان با آغاز دورهی معلمی در سال ۱۴۰۰، وارد مقطع کارشناسی ارشد نیز میشود. کتاب گلوله فیروزهای اولین اثر این نویسنده است.[۴]
این موضوع که یک جوان متولد اواخر دهه ۷۰ از اعتراضات دوران انقلاب اسلامی در دهه ۵۰ مینویسد برای منتقدین ادبی جالب و تحسین برانگیز بوده است. شهابیان مقدم برای رفع این فاصله زمانی خیلی مطالعه کرده و به نظر خودش موفق بوده است. او ساکن خراسان جنوبی است و در دوران دانشگاه بین مسیر بیرجند تا محل سکونتش، دائم در تردد بوده است. همین رفت و آمد زیادی که به این شهر داشته سبب آشنایی او با فضای شهری، قسمتهای تاریخی و حتی اتفاقات تاریخی بیرجند شده است. اولینباری که ایده کتابش را با انتشارات کتابستان معرفت مطرح کرده، ویراستار ادبی اثر او را تشویق کرده است تا به استان سکونت خود بپردازد. تحصیل در بیرجند برای فهم فضای فرهنگی این شهر خیلی به نویسنده اثر کمک کرده است.
نظر نویسنده درباره اثر
تولد گلوله فیروزهای
راستش انقلاب اسلامی همیشه برای من مقدس و تحسینبرانگیز بوده است و کشش و شوقی که از خواندن و شنیدن خاطرات سربازان امام(ره) در خودم حس میکنم هیچوقت برایم تمام نمیشود. اولین ایده «گلوله فیروزهای» هم برگرفته از همین حس با یک «آهان، یافتم» شروع شد که بعد از آن، داستان را در یک گروه دوستانه هفتنفره منتشر کردم که انرژیهایشان باعث شد به دنبال چاپش بروم. البته آن متن و داستان ساده و اولیه با راهنماییها و جرقههای آقای آذرباد ویراستار داستانی اثر، بسیار تغییر کرد و کار پختهتری درآمد. داستان به بیرجند سال ۱۳۵۷ و اندکی پس از مرگ اسدالله علم میرود و البته در بسیاری از قسمتهایش همچنان سایه اسدالله خان علم دیده میشود.[۲]
سفری از تاریکی به روشنایی در گلوله فیروزهای
داستان، داستان تغییر از عشق به نفرت، از ظلمپذیری به ظلمستیزی و از تاریکی جهل به نور دانایی است.[۲]
علت نامگذاری کتاب
نام شخصیت نخست داستان فیروزه است. او با انتخاب راه درست گلولهای در سینه طرفدران «عَلَم» مینشاند. وقتی فردی به واسطه ارتباط خانوادگیاش با سران پهلوی در حالی که روزگار را با آرامش و رفاه پشت سر میگذارد، به یکباره تغییر نگرش داده و این تحول نقطه عطفی در زندگی او میشود، قطعا یک سوژه ناب برای پرداخت و نگارش کتاب خواهد شد.[۵]
جذابترین بخش رمان
همه بخشهای کتاب«گلوله فیروزهای» خواندنی است. برای من به عنوان یک نویسنده جذابترین بخش فصل آخر است زمانی که همه ابرها از پیش چشمان فیروزه کنار میرود و به حقیقت امر آگاه میشود، همراهی او با سایر مردم و همقدم شدن او با مردمیکه برای پیروزی انقلاب اسلامی در تلاش هستند از جمله بخشهای جذاب کتاب است.[۵]
روایت مبارزات مردمی بیرون از پایتخت
رمان انقلابی که وقایع و رخدادهای آنها در تهران و شهرهای بزرگ اتفاق افتاده باشد، زیاد است. ویژگی مهم «گلوله فیروزهای» این است که از مرکز دور شده و مبارزات مردمی دور از پایتخت را روایت میکند. به نظر میرسد که از این قبیل آثار که به شرح مبارزات مردم غیر پایتختنشین پرداخته باشد، خیلی کم داریم.[۶]
یادآوری حقایق فراموششده دوران پهلوی
این کتاب سعی دارد تا حقایق فراموششدهای را از حکومت پهلوی به یاد مخاطب بیاورد. اینکه در دورترین نقاط کشور نیز استبداد شاه و حکومت احساس میشد و همه مشتاق پیروزی انقلاب بودند. رمان «گلوله فیروزهای» برای مخاطب جوان که رمان و هنر را به خواندن تاریخ ترجیح میدهد، مفید است و چه بسا مخاطبانش را به تاریخ خواندن و پیدا کردن حقایق به دور از فضای پر از دروغ رسانهها سوق دهد.[۶]
جنبه تاریخی این رمان، از ماجرای عاشقانهاش برای من خیلی پررنگتر بوده است
برای من جنبه تاریخی این رمان، از ماجرای عاشقانهاش خیلی پررنگتر بوده است. حالا در این بستر تاریخی، ماجرای زندگی یک دختر و پسر جوان و البته خانوادهای که داستان مربوط به آنان را خواندهاید هم آمده؛ شخصیتهایی که هریک به نوعی با چالشهای سیاسی و اعتقادی خودشان مواجهند. رمان «گلوله فیروزهای» بخشی از وقایع سال ۱۳۵۷ را در شهری دور از پایتخت و با تأکید بر آداب و رسوم آن منطقه و اعتقاداتشان نشان میدهد. در دل این چالشها و تردیدهایی که برای قهرمانان داستان شکل میگیرد، یک ماجرای عاشقانه آرام و بیسر و صدا هم وجود دارد. هرچند بهتر است بگویم که در این رمان، مخاطب با تغییر احساسی هم مواجه میشود؛ تبدیل نفرت به عشق. راستش خودم به دنبال این بودم که داستان عاشقانه شخصیتهای اصلی رمان را در بستر حوادث و اتفاقات سال ۱۳۵۷ و حتی قبلتر از آن در شهر بیرجند به تصویر بکشم. تلاش زیادی هم برای بیان واقعیتها، به دور از شعارزدگی و اغراق به خرج دادم. حالا اینکه تا چه اندازه در این کار موفق بودهام نمیدانم. این مسئلهای است که خوانندگان و اهالی ادبیات باید دربارهاش بگویند.[۷]
علت انتخاب بیرجند برای روایت رمان
راستش من در خراسان جنوبی زندگی میکنم و از طرفی دوره دانشگاه را در شهرستان بیرجند که مرکز همین استان است، گذراندم. رفت و آمد زیادی که به این شهر داشتهام سبب شده تا آشنایی زیادی با فضای شهری و قسمتهای تاریخی و حتی اتفاقات تاریخی آن پیدا کنم. حتی وقتی با انتشارات کتابستان معرفت درمورد ایده رمان تاریخیام صحبت کردم، ویراستار ادبی اثر من را تشویق کرد به محل زندگی خودم بپردازم که کمک خوبی بود. فضاهایی را در این رمان به تصویر کشیدم که بارها دیده بودم و همین کارم را سادهتر میکرد و از طرفی فضاسازیها هم باورپذیرتر از آب درمیآمد.[۷]
علت پرداختن به اسدالله علم از بین چهرههای تاریخی شاخص
اسدالله علم نفوذ و تأثیر زیادی در منطقهی ما داشته است. در دورانی که رابطه نزدیکی با شاه داشته هم سفرهای زیادی به این شهر میکند. حتی خود علم هم در کتاب خاطراتی که نوشته، تا حد زیادی دست به توصیف خوشگذرانیها و برپایی جشنهایی زده که برای استراحتش در این شهر داشته است.[۷]
آقا بزرگ؛ شخصیتی تکراری در تاریخ شفاهی کشور
آقا بزرگ، شخصیتی است که مشابه آن را در تاریخ زیاد داریم. اما به این دلیل که نمیتوان از به تصویر کشیدن مواردی شبیه به او دست کشید، طبیعتاً در داستانها یا آثار متعددی با شخصیتهایی شبیه آقا بزرگ رمان «گلوله فیروزهای» روبهرو میشویم، اتفاقی که محدود به حالا نمیشود و در فیلمها و کتابهای دیگری هم تکرار خواهد شد. اما در خصوص این کتاب باید بگویم که خانها جزئی از تاریخ شفاهیمان هستند و با وجود تکراری بودن شخصیت افرادی نظیر آقابزرگ، ناگزیریم که وجودشان را در آثار ادبی و هنری متعدد بپذیریم. درباره گلوله فیروزهای هم همین است. تأثیر این افراد بر دورههای تاریخی مختلف آنقدر زیاد است که هنوز هم بخشی از خاطره بزرگترها را در خانوادههای بیرجندی، همین افراد تشکیل میدهند.[۷]
اغلب شخصیتهای رمان خیالیاند
اغلب اسمها و شخصیتها خیالیاند؛ حتی فیروزه و مسعود. البته ویژگیهای بعضی از شخصیتها مثل آقابزرگ یا نادر برگرفته از یک سری افراد واقعی هستند که برای تبدیل شدن آنان به شخصیتهای داستان، دستکاریهایی در زندگیشان شده است.[۷]
برای نگارش کتاب با مردم بومی مصاحبه کردهام
برای حفظ جنبه تاریخی داستان، علاوه بر مطالعه کتاب و مقالات تاریخی آن دوره، بخش زیادی از اطلاعات مورد نیازم را از طریق مصاحبه و گفتوگو با مردم بومی کسب کردهام؛ بهخصوص که منابع مکتوب محدودی درباره این منطقه در دست است. البته ناگفته نماند که سراغ مصاحبهها و گفتوگوهایی که در فضای مجازی منتشر شده هم رفتهام.[۷]
دلیل توجه به کتاب
بر اساس آنچه از صحبتهای داوران جایزه اندرزگو در جلسه اختتامیه برداشت کردهام، یکی از دلایل این توجه به این کتاب آن است که ماجرای رمان «گلوله فیروزهای» ربطی به تهران ندارد. درست برخلاف برخی آثار که تمام توجه نویسندهشان به کلانشهرها معطوف شده است. این رمان همانگونه که اشاره شد روایتگر سال منتهی به پیروزی انقلاب، در فضایی دور از تهران است. هر چند شاید این تنها دلیل توجه داوران نبوده، نمیدانم. به هر حال جوایز ادبی از گروههای مختلف داوری برخوردار هستند که هر یک از دریچه نگاه و زاویه خاصی به آثار نگاه میکنند.[۷]
در داستان «گلوله فیروزهای» شخصیت اصلی داستان بهمرور دچار تغییر و تحول میشود
در داستان «گلوله فیروزهای» شخصیت اصلی داستان بهمرور دچار تغییر و تحول میشود. این تغییر را هم در عقاید سیاسی و مذهبی میبینیم و هم در احساساتش نسبت به مرد قصه. فکر میکنم اینها کنار هم داستان جالبی را میسازد و به آن کشش و جذابیت میدهد. بهخصوص اینکه داستان در دل یک خانواده اتفاق میافتد و قهرمان قصه به خاطر تغییرش، چیزهای زیادی را از دست میدهد، ولی از آنطرف چیزهای ارزشمندی را به دست میآورد که ابتدای داستان برایش اولویت و ارزش نبود.[۴]
نقد و بررسی اثر
راوی داستان
در این رمان، دختری به نام فیروزه داستان را روایت میکند. راوی اول شخص پتانسیل این را دارد که در صورت جا افتادن منظومه فکری و لحن شخصیت خوانش آسان و روان داستان را به همراه داشته باشد. نویسنده بدون هیچ دنگ و فنگی داستان را از یک صبح معمولی شروع و تکتک افراد خانواده سالاری را به مخاطب معرفی میکند. همین به ظاهر ساده بودن داستان زیر پای مخاطب را خالی میکند، تا ناخواسته در فضای داستان قرار گیرد.[۸]
شخصیت فیروزه
نکته قوت داستان، شخصیتپردازی فیروزه است. شخصیت فیروزه هویت دارد. مخاطب در شخصیت او ویژگیهای معمولی بودن را میبیند؛ شبیه خستگی از شیفت کاری و چالش درونی برای عذرخواهی کردن یا نکردن از دوست. همینطور وجود ترس و گاهی ناراحتی از پدربزرگ به دلیل اینکه فیروزه نمیتواند حرف دلش را درمورد ازدواج اجباری بزند، باعث عقبنشینی او از خانواده نمیشود و حتی برای آبروی خانواده تلاش میکند. پس فیروزه هرچند مخالف نظر پدربزرگ است اما این مساله تأثیری روی همعقیده بودنشان در طرفداری از شاه نمیگذارد. مخاطب با دختر سرخوردهای روبرو نمیشود که به دلیل فرار از اجبارِ خانواده، انقلابی میشود. همه این ویژگیهای شخصیتی و شرایط زندگی فیروزه سبب میشود، مخاطب با شخصیت همراه شود. شاید به شخصیت علاقهمند نشود و حتی او را دوست نداشته باشد اما فراز و نشیبهای شخصیت، او را جذاب کرده است. مخاطب در مجموع با یک ابرقهرمان طرف نیست و این به خودی خود نکته مثبتی است. [۸]
پرداخت داستان
قصه هم همراه شخصیت خوب جلو میرود. یعنی نویسنده در خیلی از مواقع بدون گرد و خاک کردن، با گفتوگوها یا روایت یک صحنه، سطح تعلیق و هیجان را بالا میبرد. حتی ممکن است گاهی مخاطب جلوتر از فیروزه سر از یک راز دربیاورد. فصلها کوتاه است و البته نویسنده میتوانست با بازنگری، برخی اتفاقات را که بار هیجانی داستان را افزایش میدهند، در انتها قرار دهد. در مجموع نویسنده تلاش کرده تا با آغازی مناسب، شخصیت پردازی به دور از تکرار و کلیشه و ایجاد هیجانها و تعلیقهایی در دل داستان مخاطب را با خود همراه کند. نویسنده اصراری ندارد که شخصیت اصلیاش در دل حوادث هیچ خَشی برندارد. این نکته، یکی دیگر از نکات مثبت شخصیت و داستان است که کارهای فیروزه اگر لازم باشد بیتاوان نمیماند.[۸]
عنوان کتاب
کتاب عنوان مناسبی دارد؛ «گلوله فیروزهای». هم از لحاظ ظاهری در داستان اتفاقهایی میافتد که به عنوان کتاب مرتبط است و هم از لحاظ درونمایه با داستان و دنیای شخصیت ارتباط پیدا میکند. طرح جلد نیز که در ابتدا به نظر یک جلد معمولی است، با خواندن بخشی از داستان خود تبدیل به یک معمای پیچیده برای مخاطب میشود.[۸]
جوایز و افتخارات

- اثر برگزیده سومین دوره جایزه ادبی شهید اندرزگو در بخش رمان بزرگسال در سال ۱۴۰۲؛[۹]
- اثر شایسته تقدیر در بخش ویرایش سومین دوره جایزه ادبی شهید اندرزگو در سال ۱۴۰۲ توسط فهیمه پوریا (ویراستار کتاب گلوله فیروزهای).[۹]
نشستهای برگزار شده درباره اثر
- نشست معرفی نامزدهای بخش داستان و رمان بزرگسال سومین دورۀ جایزۀ ادبی شهید سیدعلی اندرزگو در تهران در سال ۱۴۰۳ این نشست با حضور داوران این بخش در سرای خانه کتاب و ادبیات برگزار شد. حامد اشتری در این جلسه به معرفی کتاب «گلولههای فیروزهای» پرداخت.[۱۰]
اظهارنظرها درباره اثر

حامد اشتری، نویسنده و منتقد ادبی
رمان «گلولههای فیروزهای»؛ نمایشی از استکبار و بیتوجهی حاکمان زمان
« | این اثر نوشته خانمی است که متولد سال ۱۳۷۷ است. مرکز روایت این رمان جایی غیر از پایتخت و تهران قرار داده و سراغ مناسباتی رفته که در بیرجند آن روز اتفاق افتاده بود. در این داستان نوعی از استکبار به نمایش گذاشته شده است. افراد جامعه وقتی میخواهند به سمت انتخابهای خودشان حرکت کنند، با یک سد محکم روبرو میشوند. آدمهایی را نشان میدهند که دارند زیر چکمههای ارباب و رعیتی لِه میشوند. مردمی را به نمایش گذاشته که حاکم زمان به آنها توجه ندارد و یا اگر هم توجه دارد، آمده که عکس بگیرد و رد شود. | » |

فهیمه پوریا؛ ویراستار کتاب گلوله فیروزهای
خواندن کتاب «گلوله فیروزهای» برای من جالب توجه و قابل تامل بود
« | کتاب گلوله فیروزهای از داستان خوبی برخوردار است. سبک اتفاقاتی که در این کتاب رخ میدهد، برای مخاطب جالب و خواندنی است و من این کتاب را ویرایش کردهام. این کتاب به شرح دوره پهلوی پرداخته است و مخاطب در این کتاب شاهد تقابل گروههای موافق و مخالف و مبارز و غیرمبارز با هم است. اما نکته جالب توجه پرداختن نویسنده به واقعه زلزله طبس است. خواندن کتاب «گلوله فیروزهای» برای من که این قسمت از پهنه وسیع کشورمان را نمیشناختم، جالب توجه و قابل تامل بود. | » |
برشی از متن
بهسمت کمد برگشت و پرسید: «با کلاه میپوشید یا روسری؟» با دلخوری گفتم: «خودم برمیدارم.» اصرار نکرد. بااجازهای گفت و از اتاق بیرون رفت. برخاستم، پیراهن را برداشتم و کلافه پوشیدمش. همانطور که دکمههای کنار مچش را میبستم، مقابل آینه بزرگ روی میزم ایستادم. نگاهی به چشمهایم انداختم و حسرت کشیدم. از بیخوابی، زیر چشمهای درشتم گود افتاده بود. روسری مثلثی مشکیام را از کشوی دیگر میز بیرون آوردم، روی سرم انداختم و گرهاش را پشت گردنم زدم. دوباره خودم را در آینه برانداز کردم. رنگ مشکی را نمیپسندیدم، اما نمیشد در مجلس پُرسه، لباس رنگی پوشید. از اتاقم بیرون آمدم. دست روی نردههای گچی کنار راهپله گذاشتم و آرام و با اکراه، پلههای طبقه دوم عمارت را یکییکی پایین آمدم. اتاق بابا پایین پلهها بود. چند پله بیشتر تا پایین نداشتم که او هم بیرون آمد. سلام کردم. بدون اینکه کامل گردنش را بهسمتم بچرخاند، یک لحظه از گوشه چشم نگاهم کرد. چشمهایش مثل همیشه بیحال و خسته به نظر میآمد. خونسرد گفت: «علیک!» سریع چند پله باقیمانده را پایین آمدم و به بازویش چسبیدم. متعجب نگاهم کرد. گردنم را کج کردم و با التماس نگاهش کردم و گفتم: «امکانش هست به آقابزرگ بگید اجازه بدن برگردم تو اتاقم و استراحت کنم؟ به جان شما خیلی خستهام.» سرش را به نشانه نه بالا انداخت و رفت. عجیب نبود، مثل همیشه جواب داده بود، بیخیال و بیحوصله. جلوتر رفتم. آقابزرگ پشت میز بزرگ غذاخوری نشسته بود و تکهای از هندوانه قاچشده جلویش را در دهان میگذاشت. عمو و زنعمو و برادرم فرهاد هم نشسته بودند. خانه عمو طرف دیگر همین عمارت است. همه مثل چند روز قبل که خبر فوت اسداللّه خان آمد، لباس مشکی پوشیده بودند. اثری از گلپسر عمو جلال نبود که اگر الان حضور داشت، حتماً کنار آقابزرگ و شاید هم روی سر ما نشسته بود، بس که همه تحویلش میگیرند! بهسمتشان رفتم. همه در سکوت مشغول خوردن میوه بعد از صبحانه بودند. سر میز ایستادم و سلام دادم. بهجز آقابزرگ، همه جواب سلامم را دادند. تا آقابزرگ با اشاره دست اجازه نداد بنشینم، سرپا ماندم.
نگاهم به آخوندی افتاد که با سر پایینانداخته و پیشانی برقافتاده از عرق، پرسید: من از طرف شما وکیلم عروس خانم؟
آب دهانم را قورت دادم این بار سوم بود که میپرسید. لبهایم مثل دو تخته سنگ عظیم بودند و قرار بود عضلات ضعیف صورتم آنها را از هم باز کند. به زور گفتم: «بله». مریم زودتر از همه نیمخیز شد و کِل کشید. پشت سرش بقیه زنها هم کف زدند و کِل کشیدند. آخوند عمامهاش را با یک دست مرتب کرد تا به قسمت مردانه برود و جواب بله را از داماد هم بگیرد. چند لحظه بعد که از سمت مردانه کف زدند و مبارک باد را شنیدم، فهمیدم مسعود هم بله را گفته است. رسم بود بعد از خواندن خطبه، داماد به قسمت زنانه بیاید. حال عجیبی داشتم، هیچوقت فکر نمیکردم با آن همه اعتماد به نفس و ادعا، سر خطبه عقد، اینقدر هیجانزده و مضطرب باشم...
عشرت قرآن را از روی سفره عقد برداشت و در دستم گذاشت. سوره نور را باز کردم و خیره به آیات ماندم. از اضطراب لحظات قبل خبری نبود. انگار تحت توجه خاص خداوند بودم. حسی که هیچوقت تجربه نکرده بودم. از ته قلب آرزو میکردم این عقد، برایمان خیر بیاورد و مثل اضطرابی که از دلم بیرون برده بود، ظلم و تاریکی را هم از زندگیام بیرون ببرد. جملههای عربی عاقد را میشنیدم...
جمله دوم را که گفت صدای صلوات جمعیت بلند شد. قرآن را بوسیدم و دوباره به عشرت برگرداندم. دو زن که گوشه اتاق بزرگ پذیرایی نشسته بودند بلند شدند و با هم دف زدند، صدای زنجیرهای دور دایره دف در سرم میپیچید...
زن میانسالی جلو اتاق ایستاده بود و شعرهای محلی و شاد میخواند. زنعمو هر چند دقیقه یکبار دستش را در کیسه کوچکی میبرد و مشتی سکه و نُقل روی سرم میپاشید. دختر بچههای مجلس به سمت سکهها هجوم میآوردند و جیبهایشان را پر میکردند. دختربچه دیگری هم کنارم روی صندلی که برای داماد گذاشته بودند، نشسته بود و مدام موهای فر آویزان روی شانهام را لمس میکرد، یا با ذوق به آستین پفی حریرم دست میکشید. اتاق پذیرایی حسابی بزرگ بود و روی سقفش هم دو پنکه داشت. پنجرهها باز بود، اما من بهشدت احساس گرما میکردم. از بیرون بوی چلوگوشت عروسی میآمد. زنعمو که متوجه عرق کردنم شد. جلو آمد و از داخل کیفش بادبزن پرداری درآورد و دستم داد و گفت بیا دخترم با این خودت و باد بزن. الان خلوت میشه، هوا بهتر میشه.» عشرت در پذیرایی را باز کرد و بلند گفت آقا داماد میخوان تشریف بیارن یا الله. بیشتر زنها توجهی نداشتند، اما عشرت باز هم برای کسانی که معذب بودند خبر آمدن داماد را اعلام میکرد. زنعمو که جلویم ایستاده بود دست برد و توری را که به رنگ لباسم بود و از پشت به موهایم وصل شده بود، جلو آورد و نیمی از صورتم را با آن پوشاند. نگاهم به در اتاق بود. انگار قرار بود برای اولین بار چشمم به مسعود بیفتد. از پشت تور روی صورتم بابا را دیدم که اول وارد شد. کت و شلوار قهوهای تن کرده بود. همینکه وارد شد، نگاهش روی من ماند. در نگاهش غم، شرمندگی و خجالت را میتوانستم ببینم، اما هیچ اثری از خوشحالی نبود. پشت سر بابا، مسعود وارد اتاق شد، سرش را پایین انداخته بود. تا چشم زنها به داماد افتاد، کِل کشیدند...
مسعود گفت زندگی ما هم مثل موهای تو و دردسرای منه؛ پیچ در پیچ در پیچ.
چند تقه به در خورد و عمو جلال آرام وارد اتاق شد. لبخند به لب گفت: «اجازه هست؟ من و مسعود برخاستیم و به طرفش رفتیم. عمو اول مسعود را در آغوش گرفت و بعد هم صورت مرا بوسید. با محبت گفت: امشب به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیدم. خوشبخت بشید بابا جان. هردو تشکر کردیم.
_آقابزرگ چند دقیقهایه رفته توی اتاقش. انتظار داره برید دست بوسش. منم اومدم که با هم بریم.
مسعود تکخندهای کرد و گفت: والا انتظار دیگهای از خانبابای شما نمیشه داشت پدر من! عمو جلال چشمغرهای به مسعود رفت و اشاره کرد دنبالش برویم به سمت اتاق آقابزرگ. رفتیم. در سالن جز چند مهمان خودی کس دیگری نبود. همه به حیاط رفته بودند. پشت در اتاق آقابزرگ ایستادیم. عمو در را کوبید و بلافاصله وارد شد و گفت
_بچهها اومدن دستبوسی. آقابزرگ مزاحم استراحتتون که نیستن؟
صدای آقابزرگ را شنیدم که گفت برویم داخل. مسعود دستم را گرفت و با هم وارد اتاق شدیم. نگاه آقابزرگ به دستهایمان افتاد و لبخند کمرنگی زد. مسعود جلو رفت، خم شد و دست او را بوسید. آقابزرگ سری تکان داد. بعد از مسعود من مقابلش قرار گرفتم؛ خم شدم و دستش را که روی عصا بود بوسیدم، هیچ حرفی نمیزد. انگار تمام مخالفتهای قبل از عقد به دلش مانده بود. بدون اینکه به من نگاه کند، به مسعود گفت: «قبلا گفتم، حالا دوباره میگم؛ بعد از عروسی طبقه بالای خونه پدرت زندگی میکنید. این عمارت همیشه باید سرپا بمونه.»
مسعود نگاهی به من انداخت، سری به نشانه قبول و رضایت تکان دادم. وقتی خیالش راحت شد، مشکلی ندارم، جواب آقابزرگ را داد: «هر طور شما صلاح بدونید.»
همین الانم نسبت به هم سن و سالاتون عقب موندید. برای بچهدارشدن دست بجنبونید. پسرای خانواده باید زیاد باشن. زیاد که باشن، اگه بینشون یه نخاله هم پیدا بشه غمی نیست، بقیه جاشو پر میکنن. از طعنهای که به فرهاد زد، قلبم فشرده شد. اخم غلیظی هم روی پیشانی مسعود نشست. سرش را پایین انداخت و با نوک کفش روی زمین ضرب گرفت. آقا بزرگ ادامه داد کمکم باید بریم بین مهمونا.
از اتاقش بیرون آمدیم. دختر خدمتکاری که برای مراسم آمده بود، دم در منتظرمان بود. همینکه چشمش به مسعود افتاد، جلو آمد و گفت: ببخشید آقا یه نفر توی حیاط وایساده با شما کار داره.
_مسعود متعجب پرسید: نگفت کیه؟
_گفت از بچههای فرودگاهه، اسمش اکبره.
مسعود به فکر فرورفت و چانهاش را خاراند. رو به من کرد و گفت: عجیبه! نگاه پرسشگرم را که دید، کاملتر توضیح داد؛ تو فرودگاه اکبر نداریم.
ضربان قلبم بالا رفت و گوشهایم داغ شد، پرسیدم اتفاقی افتاده؟ به صندلی که کنار در اتاق بود اشاره کرد و جواب داد بشین بعد میام با هم بریم بین مهمونا.
سر تکان دادم و بدون هیچ حرفی کاری را که خواسته بود، انجام دادم. دلم شور میزد. آقابزرگ و عمو جلال از اتاق بیرون آمدند. همانطور که آرام بهسمت صحن عمارت میرفتند، گفتوگویشان را میشنیدم؛ مأمور ژاندرمری که میگفت تعدادشون زیاد نبوده.
_اگه جلوشونو نگیره، کمکم زیاد میشن. حالا تو تهران چند نفر خرابکار و اغتشاشگر رو کشتن، این روستاییا از اعتراض و تظاهرات چی میفهمن؟
حدس زدم درباره همان کشتاری که در روزنامه بود، صحبت میکنند.
_رییس ژاندارمری میگفت شما برید بین مردم و ریش سفیدی کنید، بلکه آروم بگیرن و دوباره دردسر درست نکنند.
_به این جماعت روستایی آسون بگیری و بخوای با حرف زدن نرمشون کنی، باز بهونه دیگهای پیدا میکنن برای خرابکاری. شلاق نخورن، خودشون خودشونو شلاق میزن. عمو جلال ایستاد و با دست به حیاط عمارت اشاره کرد و پرسید: مأمورشون توی مهمونا منتظره، چی بهش بگم؟
بگو ابراهیم خان برای بستن دهن این مردم و حفظ اعلیحضرت هر کاری کرده. الانم جمع کردن یه مشت کشاورز و چوپون براش کاری نداره.
اینقدر گرم حرفزدن بودند که متوجه حضور من نشدند. به سمت پنجره راه افتادم تا مهمانها را ببینم. تمام حیاط با ریسه و چراغ روشن شده بود و بساط چای و میوه و قلیان فراهم بود. فکر نمیکردم جمعیت اینقدر زیاد باشد. بوی اسپند غلیظی هم به مشام میرسید. دستم از پشت کشیده شد. برگشتم، مسعود بود. حالت صورتش طبیعی نبود. نگران پرسیدم: «چی شده؟»
_باید بریم.
_کجا؟
دستم را کشید و به آشپزخانه برد. از آشپزخانه هم به مطبخ رفتیم. چراغش را روشن نکرد و گفت یه اتفاقی افتاده که نباید وقت رو تلف کنیم، باید سریع و مخفیانه از اینجا بریم.
دارم از نگرانی میمیرم بگو چی شده؟ کجا بریم؟ چند نفس عمیق کشید و گفت: «طبس زلزله شده.»
آقابزرگ روی صندلی مخصوصش در هال نشسته بود. من هم با فاصله، کنارش ایستاده بودم. میترسیدم جلو بروم. بی آن که به من نگاه کند، خونسرد و محکم گفت: «دیگه اتفاقی مثل ماجرای بیمارستان تکرار نشه. اگه نمیتونی اونجا کار کنی، میتونی کارای عمارت و رتق و فتق کنی.» لب باز کردم دوباره عذرخواهی کنم، اما میان کلامم دوید: «عذرخواهی تو آبروی رفته خاندان سالاری رو برنمیگردونه. میتونی بری.» نگاهم را از گره ابروهایش گرفتم و پا پس کشیدم. برخلاف همیشه که کیفم را روی شانه میانداختم، آن را برداشتم و بیخیالِ بستنِ ساعتِ طلایی، آن را هم در دستم گرفتم و وارد حیاط عمارت شدم. فرهاد هم داخل حیاط بود، تازه از بیرون آمده بود.
همیشه یه مقصد وجود نداره فیروزه. توی یه مسیر نباید از رفتن خسته شد، باید هر بار مقصد ارزشمندتری رو انتخاب کرد. مسافر واقعی هیچوقت ادعای رسیدن به مقصد رو نداره.
مشخصات کتابشناختی
رمان «گلوله فیروزهای» به قلم فهیمه شهابیان مقدم اولینبار در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات کتابستان معرفت، در ۲۷۶ صفحه در قطع رقعی با جلد شومیز در قم به چاپ رسید. این اثر در سال ۱۴۰۳ به چاپ چهارم رسید.
نسخه الکترونیکی «گلوله فیروزهای» در طاقچه، فیدیبو و فراکتاب موجود است.
نوا، نما و نگاه
- معرفی کتاب گلوله فیروزهای. کتابشهر ایران. ۲۹ دی ۱۴۰۲
پانوشت
- ↑ «کتاب «گلوله فیروزهای» نوشته فهیمه شهابیان مقدم / انتشارات کتابستان معرفت». ترنجستان. بیتا. دریافت شده در ۲۷ دی ۱۴۰۳
- ↑ پرش به بالا به: ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ «برای نگارش این داستان سعی کردم خیلی مطالعه کنم، بپرسم، ببینم، بشنوم و فکر کنم». خبرگزاری ایبنا. ۵ مرداد ۱۴۰۱
- ↑ «گلوله فیروزهای». طاقچه. بیتا. دریافت شده ۲۷ دی ۱۴۰۳
- ↑ پرش به بالا به: ۴٫۰ ۴٫۱ قاسمی. «مصاحبه با فهیمه شهابیان مقدم، نویسنده کتاب «گلوله فیروزهای»؛ قصه انتخاب روسری بهجای کلاه!». ش ۳۵۷
- ↑ پرش به بالا به: ۵٫۰ ۵٫۱ «کتاب«گلوله فیروزهای»روایتی از تحولات فکری و اجتماعی بر افراد جامعه را بیان میکند». خبرگزاری میزان. ۱۸ بهمن ۱۴۰۱
- ↑ پرش به بالا به: ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ ««گلوله فیروزهای» حقایق فراموششدهای را از حکومت پهلوی به یاد میآورد». خبرگزاری ایبنا. ۳ آبان ۱۴۰۲
- ↑ پرش به بالا به: ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ ۷٫۳ ۷٫۴ ۷٫۵ ۷٫۶ «گلوله فیروزهای در گفتوگو با فهیمه شهابیان مقدم». کتاب نیوز. ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
- ↑ پرش به بالا به: ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ ۸٫۳ «نگاهی به رمان «گلوله فیروزهای»؛ روایت انقلابی شدن یک طرفدار پهلوی». خبرگزاری تسنیم. ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
- ↑ پرش به بالا به: ۹٫۰ ۹٫۱ «در مراسم پایانی «جایزه شهید اندرزگو» چه گذشت؟». خبرگزاری ایسنا. ۲ آبان ۱۴۰۲
- ↑ پرش به بالا به: ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ «جریان خلق آثار ادبی درباره انقلاب دوباره زنده شد/ بانوان پیشتازان ادبیات انقلاب هستند». خبرگزاری دانشجو. ۲۳ مهر ۱۴۰۲
منابع و ماخذ
- قاسمی، الهام (۱۴۰۲). «مصاحبه با فهیمه شهابیان مقدم، نویسنده کتاب «گلوله فیروزهای»؛ قصه انتخاب روسری بهجای کلاه!». مجله پیام زن. صفحه ۶۲-۶۴.