رضا جولایی
رضا جولایی، داستاننویس معاصر ایرانی است. در میان همه آثار داستانی او یک چیز مشترک است که مانند نخ تسبیحی کلیه قصهها و داستانهایش را به هم مرتبط نگاه میدارد: تاریخ.
رضا جولایی | |
---|---|
![]() ادبيات بايد ديده و خوانده شود و هیچ اثر هنري و ادبي در برهوت خلق نمیشود.[۱] | |
زمینهٔ کاری | رماننویس و داستاننویس |
زادروز | ۸مرداد۱۳۲۹ تهران |
ملیت | ایرانی |
پیشه | نویسنده |
کتابها | حکایت سلسلهی پشتکمانان، جامه به خوناب،شب ظلمانی یلدا، حدیث دردکشان،، تالار طربخانه، سوءقصد به ذات همایونی، جاودانگان، نسترنهای صورتی، بارانهای سبز، سیمیاب و کیمیای جان، برکههای باد، یک پرونده کهنه،شکوفههای عناب، ماه غمگین، ماه سرخ |
مدرک تحصیلی | کارشناسی اقتصاد |
رضا جولایی، نویسنده ایرانی، در هشتم مرداد ماه سال ۱۳۲۹در تهران به دنیا آمد. خانوادهاش اهل کتاب و کتابخوانی بود. جایزه و هدیه در خانوادهی جولایی، کتاب بود. پدربزرگش نیز شاهنامهخوان بود و مادربزرگ قصهگوی شیرینزبانی بود که نوهها را با حکایت و قصه سرگرم میکرد. در چنین فضایی، رضای نوجوان در چهارده سالگی نوشتن رمانی را شروع میکند. رمان دربارهی جنگ ایران و روس و لشکرکشیهای عباس میرزا بود. موضوعی تاریخی که بعدها بارها دستمایهی داستانهای او میشود. اما نگارش این رمان با باز شدن دوبارهی مدرسهها، نیمهکاره باقی میماند. رضا جولایی بعد از اخذ دیپلم، وارد رشتهی پزشکی در دانشگاه شیراز میشود، اما پس از مدتی از این رشته کناره میگیرد و تحصیلات آکادمیک را در رشتهی اقتصاد پی میگیرد.
از سال ۱۳۵۱ بود که نخستین داستانهای جولایی در نشریات مختلف به چاپ رسید. مجموعهی این داستانهای پراکنده، بعدها در سال ۱۳۷۷ در کتاب «نسترنهای صورتی» گردآوری و چاپ شد. نخستین داستانهای او حس و حالی کهنگونه دارند و یادآور نثر دوران قاجار هستند. داستانهایی با رمز و رازی پیچیده در خیال، و بیشتر در گرهگاهی تاریخی مثل زمان قاجار و پهلوی اول.
اما اولین چاپ و انتشار آثار او در قالب کتاب به سال ۱۳۶۲بازمیگردد. نخستین کتاب چاپ شدهی جولایی، مجموعه داستان «حکایت سلسلهٔ پشت کمانان» است. انتخاب مضمونی از تاریخ معاصر، ویژگی کلی داستانهای جولایی است. او شخصیتهای خیالی خود را در کنار افراد واقعی تاریخ قرار میدهد و داستانهای خاص خود را روایت میکند. جولایی پیش از هر چیز، خواننده حرفهای تاریخ ایران است. تسلط بر تاریخ، این امکان را به او میدهد که تخیلات داستانیاش را در فضایی آشنا و باورپذیر به مخاطب عرضه کند. رمان «سوءقصد به ذات همایونی»، از آثار مهم این نویسنده است که در شهرت او تأثیر بسیاری داشت. «جامه به خوناب»، «شب ظلمانی یلدا» و «حدیث دردکشان»، «تالار طربخانه»، «جاودانگان»، «نسترنهای صورتی»، «بارانهای سبز»، «سیماب و کیمیای جان»، «برکههای باد»، «یک پرونده کهنه»، «شکوفههای عناب»، «پاییز ۳۲» و «ماه غمگین، ماه سرخ» اسامی آثار دیگر این نویسنده پرکار است. رضا جولایی برای مجموعه داستان «جامه به خوناب» توانست لوح زرین و گواهی افتخار بهترین مجموعه داستان پس از انقلاب را از آن خود کند. او همچنین در سال ۱۳۸۱ جایزه ادبی یلدا را برای مجموعه داستان «بارانهای سبز» به دست آورد و در سال ۱۳۸۲ برای رمان «سیماب و کیمیای جان» برنده دو جایزه ادبی اصفهان و مهرگان شد. همینطور در سال ۱۳۹۶، رمان «یک پرونده کهنه» از این نویسنده توانست جایزه ادبی احمد محمود را کسب کند. رضا جولایی در سال ۱۳۸۱، با نگارش و انتشار رمان «سیماب و کیمیای جان» برندهی جایزه ادبی جشنواره اصفهان، تقدیرشدهی جشنواره مهرگان و نامزد جایزه منتقدان مطبوعات شد و پس از آن در سکوتی سیزده ساله فرو رفت. سکوت ادبی او شاید از جایی شروع شد که آنچنان که انتظار داشت، کارهایش دیده نشد. هنوز هم رضا جولایی آن روابطِ عمومیِ اهالی امروز ادبیات را ندارد، مثالش اینکه عضو هیچ دسته و گروه ادبی و شبکههای مجازی نیز نیست و حتی صفحهی ویکیپدیایی برای او ثبت نشده است. با اینحال در سال ۱۳۹۵ انتشار رمان تازه او «یک پرونده کهنه» با تجدید چاپ آثار قبلی او «سوءقصد به ذات همایونی»، «شب ظلمانی یلدا» و ... همراه شد. رمان «ماه غمگین، ماه سرخ» این نویسنده در چهاردهمین دورهٔ جایزه ادبی جلال آلاحمد به طور مشترک با رمان بینام پدر اثر سید میثم موسویان، اثر شایسته تقدیر شناخته شد.[۲][۳]

آیینهای از رضا جولایی
کتابخوان بودم
من از بچگی به شدت به کتاب خواندن علاقه داشتم و این علاقه را خانواده در من ایجاد کرد. جایزه من همیشه کتاب بود. کلاس پنجم که شاگرد اول شدم پدرم برایم ١٠ کیلو کتاب خرید. آن زمان گوتنبرگ کتاب را کیلویی میفروخت خیلیها با این مسئله مخالف بودند ولی بنظر من خدمت خیلی بزرگی کرد، به نسلی امثال من که به این واسطه توانستیم کتاب بخوانیم. «جنگ و صلح» را من در سن ١٢ سالگی خواندم و١٤ ساله بودم که شروع کردم به نوشتن. دورهای که انتخاب کردم جنگهای ایران و روس و لشگرکشیهای عباس میرزا بود. ٥٠ صفحه نوشتم که مهر ماه شد، مدارس باز شد و نتوانستم ادامه بدهم ولی به یادگار دارمش. به گمانم خواندن «شازده احتجاب» خیلی موثر بود. پتانسیلی در این فرا رفتن از این زمان حال وجود دارد. خیلی مبتلا شده بودیم به زمان حالنویسی و من چیز جدیدی در آن نمیدید.[۴]
در جوانی بیشتر مینوشتم
بعد از تجدید چاپ سوءقصد به ذات همایونی، به خصوص از سال ۹۴ به بعد خیلی فعالیت کردم. جوانتر که بودم اتفاق میافتاد که دو یا حتی سه کار را با هم انجام میدادم. مثلا یک داستان کوتاه دستم بود و یک رمان و گاهی روی این کار میکردم و گاهی روی آن. اما الان فقط یک کار دست میگیرم، آن هم با کمک یادداشتهای فراوان.[۵]
امیدی به بشریت نیست
بچه که بودم، مجله اطلاعات هفتگی درمیآمد که جمعهها اول پدرم میخواند بعد مادرم و غروب به من هم میرسید. یادم است شوروی به مجارستان حمله کرده بود و عکسها را میدیدم که تانکها وارد خیابانهای بوداپست شدهاند و در شش یا هفت سالگی خیلی احساس تاسف برای مردم مجارستان میکردم. الان هم همان حس را نسبت به خشونتها دارم. وقتی سی چهل سالم بود فکر میکردم در قرن بیست و یکم خیلی اتفاقات خوب در دنیا میافتد و آدمتر میشوند انسانها. دنیا متمدن میشود. اما از اول همین قرن از طالبان گرفته تا القاعده و داعش و جنگهای متعدد چیزهایی بروز کردند که دیدم نخیر امیدی نیست به بشریت. فکر نمیکنم فناوری و تکنولوژی هم تاثیر مثبتی بتوانند بگذارند.[۵]
تحقیق در تاریخ
من همیشه برای نوشتن کارهایم تا جایی که دچار افتادن در چاله تاریخنویسی نشوم از منابع تاریخی استفاده میکنم. جملهای از بورخس یادم مانده که اگر میخواهید داستانی بنویسید که شکل تاریخی داشته باشد باید کاری کنید که خواننده و منتقد مچتان را نگیرد. یعنی حداقلی از پایبندی به تاریخ. مطابقت تاریخی برای من تا این حدش مهم است، نه بیشتر.[۵]
امیدوارتر شدهام
پیش از انقلاب چند قصه از من در مجله فردوسی چاپ شد. بعد یک وقفهای افتاد اما از سال ۶۰ دوباره شروع به نوشتن کردم. تا این اواخر هیچکدام از نوشتههای من به چاپ دوم نرسید. یک مقدار خسته شده بودم و حس میکردم جایی از کار ایراد دارد. چاپ دوباره سوءقصد به ذات همایونی باعث شد کارها دوباره دیده شوند. من یک مقدار امیدوارتر شدهام به زندگی.
شکستن سکوت سیزده ساله
«سو قصد به ذات همایونی» از اثار مهم این نویسنده است که در مطرح شدن نام او تاثیر مهمی هم داشت، این اثر نخستین بار سالهای دهه هشتاد منتظر شد، پس از سالها سرانجام تجدید چاپ شد و رضا جولایی در روایت انتشار مجدد این اثر گفت: "«سو قصد به ذات همایونی» را با مصیبت فراوانی در آوردم در صورتی که سرخوردگیاش برایم ماند. با سرمایه خودم چاپش کردم و فکر میکردم اتفاقی خواهد افتاد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و به زحمت ۲۰۰ یا ۳۰۰ نسخه فروش رفت و ۳ یا ۴ تا نقد نوشتند. کتابها روی دستم ماند و هنوز به یادگار چاپ اول را دارم. کار ادبی احتیاج به روابط عمومی داشت که من نداشتم و هنوز هم ندارم؛ که به نظرم بد نیست. در عرصه ادبیات کمی پررویی لازم است. من خسته شده بودم، گفتم برای کی و چی بنویسم؟ من در آن سالها کار میکردم ولی بیرون نمیدادم. چون هم سختگیری در آن دوران بیشتر بود و هم انرژی سابق را نداشتم. متوجه شدم شرایط کمی تغییر کرده و بجز آن چیزهایی که من دنبالش بودم و بهش نرسیدم چیزهای دیگری هم هست که باید به دنبال آنها باشیم."[۲][۴]
در گذشته زندگی میکنم
او با بیان اینکه در دهه ۷۰ مشاغل متعددی که پایدار نبودند را داشته گفت: ترکهای زیادی روی شخصیت آدم پیدا میشود، دوام آوردم ولی خیلی ضربه خوردم. بخاطر «بی فردایی»!! الآن هم مشکل من همین است. همش در گذشته زندگی میکنم. بعضی اوقات حیرت میکنم چقدر خاطرات گذشته را به وضوح به خاطر میآورم! ولی در مقابل هیچ وقت به آینده فکر نمیکنم! شاید به این دلیل که آیندهای برای خودم متصور نیستم و به گذشته پناه میبرم. در حالی که آن زمان هم سخت بود. کارم را به خاطر رمان «سوقصد» رها کردم که حدود دو سال طول کشید.[۴]
دورهٔ قاجار را کنار میگذارم
وقتي دربارهي قاجاريه مينوشتم، دنبال نثري ميگشتم كه متناسب با آن دوره باشد. احساس ميكردم براي آن نوع داستان، به آن نوع نثر احتياج است و نميتوان آن را با نثر امروزي نوشت. من آرامآرام دورهي قاجار را دارم كنار ميگذارم. قصههايم امروزيتر شدهاند. آن دوره كه دربارهي قاجار مينوشتم، دليل داشت كه پيجوي علت و معلولهاي تاريخي بود. اعتقادم اين بود كه يكسري وقايع تاريخي دارد پشت سر هم تكرار ميشود. سلطنت آغامحمدخان قاجار پيامدش سلطنت فتحعليشاه است. در زمانيكه اروپا در حال پيشرفت بود، ما در سنت دست و پا ميزديم. جنگهاي ايران با روسيه تبعاتي داشت كه يكي از آنها مشروطيت بود. دليل دیگر پرداختن به سرگذشت قاجاري در داستانهایم، اعتماد به آشنازدايي است؛ آشنازدايي در ادبيات و هنر ما ناديده گرفته شده و به اين دليل، ما به تكرار افتادهايم. آثارمان تكرارياند و در آنها نوجويي وجود ندارد.[۶]
زندگی و یادگار
داستانهای رئالیستی ایرانی
نويسندگان ما كه رئاليستي مينويسند، عوامل روزمره را عينا كپيبرداري ميكنند، و به اين دليل در داستانها اتفاقي نميافتد و خوانندهي ايراني را از داستانهاي رئاليستي دور ميكند. امروز داستاننويسان دنيا از سوژههاي عادي، داستانهاي بكري مينويسند و يا فيلمهاي بكري ميسازند؛ اما ما هنوز به آنجا نرسيدهايم. من ميخواستم از اين موضوع فرار كنم. دورهي قاجار براي اين بود كه به رئاليسم حاكم نيافتم. هميشه تلاشم اين بود كه داستاني بنويسم كه چندلايه باشد و در آن چيزهايي را بيان كنم كه به صورت علني و عام نميتوان در جامعهي امروز بيان كرد.[۶]
جامعهٔ امروز ما به پستمدرنیسم مبتلا شده است
چيزي كه امروز با آن درگير هستيم، پيروي از سنت متداول غرب است. گاهي فكر ميكنم اين اتفاقاتي كه در غرب افتاده و تازه دارد به ما ميرسد، تنها گوشههايي از آن بوده است. موجي كه در ابتداي دههي ۷۰در كشور ما اتفاق افتاد، اين بود كه گروهي شناساي پستمدرنيسم در ايران به راه افتادند و آثار زيادي در اينباره ترجمه شد. بعضي با خواندن ناقص اين آثار شروع به نوشتن كردند؛ در حاليكه اين ويرانگر بود و بخصوص شعر ما را ويران كرد. حتا امروز عدهاي كه موسفيد هستند و سر پيري دارند، شعرهاي پستمدرن ميگويند، كه واقعا شعرهاي مزخرفي است. پستمدرنيسم ايراني نيست. به ما چه كه آنجا دارد پستمدرن اتفاق ميافتد! اينها مرحلههايي است كه برابر نويسنده و شاعر دهن باز كرده و پريدن از فراز آنها بسيار مشكل است.[۶]
دیدگاه و اندیشه
دلایل کمتعداد شدن فیلمهای اقتباسی در سینمای ایران
من خودم با نسلی از سینماگران ایرانی و فرنگی بزرگ شدم. در آن زمان تلویزیون فیلمهایی پخش میکرد که به کانال سه معروف شده بود و آثار برجسته سینمایی بود. من سیزده، چهاردهساله بودم و نمیدانستم این فیلمها چقدر آثار برجستهای هستند. آثاری از فلینی، دسیکا و دیگران بودند. من به اندازه درکم با این کارها ارتباط برقرار میکردم، اما بعدها فهمیدم این فیلمهای مطرح سینمایی، اقتباسی هستند. در واقع برای ساخت یک فیلم اقتباسی کارگردان با یک فیلمنامهنویس خبره، داستان یا رمانی را به فیلم تبدیل میکنند و یا روایت جدیدی از یک رمان ارائه میدهند. از میان کارهای موفق خارجی میتوان به فیلمهایی اشاره کرد که از روی داستانهای همینگوی ساخته شده است، در سینمای ایران هم آثار کارگردانهایی چون کیمیایی، مهرجویی و تقوایی آثار اقتباسی موفقی است. از میان آثار نسل اول سینماگران ایران میتوان به کارهای مهرجویی چون «پستچی»، «هامون»، «سارا» و «پری» اشاره کرد که همه آثار خوبی هستند. من همه فیلمهای اخیر را ندیدهام، ولی به فیلمهای اقتباسی اندکی هم که برخوردهام، بیشتر یا اقتباسهایی ناقص هستند و یا همه مایه خجالتاند. برخی هم از روی اسم یک داستان تقلید میکنند، علی مؤذنی قصهای نوشته بود به نام «ملاقات در شب آفتابی». من بارها این نام را به گونههای مختلف مثل «شب آفتابی»، «عشق در شب آفتابی» و غیره روی آثار سینمایی و تلویزیونی دیدم. گویا حتی برخی برای انتخاب نام آثارشان هم خلاقیت ندارند. بیشتر اقتباسهای ناموفق هم متعلق به سینمای دمدستی ماست.[۷]
بساز بفروشی در سینما و ادبیات!
متأسفانه فرهنگ بسازبفروشی چند سالی است که دست از سر ما برنمیدارد و به ادبیات و سینما هم سرایت کرده است. فقط میخواهیم بسازیم و بفروشیم و درگیر کیفیت نیستیم. چه در سینما و چه در ادبیات، آدمهای متوسط پرمدعا زیاد داریم، آدمهایی که یک کتاب یا یک فیلم دارند و آن را پرچمی کردند و میزنند توی سر همه. به دلیل نوعی نگاه بساز بفروشی در ادبیات و سینما، هنرمندان کمتر به دنبال کیفیت هستند و برای همین بیشتر اقتباسهای اخیر در سینما اقتباسهایی سطحی و ناموفق هستند.[۷]
کارگردانها کمتر از آثار ادبی اقتباس میکنند
یکی از ایرادهای ادبیات امروز ما نزدیک شدن آن به تئاتر است، فضای قصه به فضای تئاتر نزدیک است و همین سبب میشود مخاطب عام به آن نزدیک نشود و فضای داستان فضایی کسالتبار باشد و انگار تصویری در ذهن نویسنده نیست. شاید لازم است آثار داستانی ما کمی از ذهن بیرون بیایند و جهانبینی عامتری پیدا کنند.[۷]
ممیزی، در سینما و ادبیات
طبیعتا نقش ممیزی هم در عدم تمایل کارگردانها به اقتباس از آثار ادبی خیلی مؤثر است. در سینما دیدهام که برخی کارگردانها به ممیزی انتقاد دارند. اما در ادبیات ممیزی خیلی مؤثر بوده است. در همه دنیا نوعی سانسور هست اما این نوع سانسور شخصی و سلیقهیی فلجکننده است. همین سبب شده از ادبیات چیز زیادی باقی نماند.[۷]
آدمهای دورهٔ قاجار هستیم
ما همان آدمهای دوره قاجار هستیم، کمی رنگورو، لباس و فرم زندگیمان تغییر کرده. آثار آن دوره در ما هنوز باقی است. دورانی که همبستگی عاطفی و خانوادگی خیلی زیاد بوده، خیلی نکات منفی هم در زندگیها بوده. با یک عقبماندگی شدید روبرو بودهایم. مردم دسته دسته بر اثر گرسنگی میمردند یا به خاطر وبا و تیفوس و بیماریهایی از این دست. یک عده میگفتند نوستالژی خاصی به دوره قاجار داری. اگر به معنی علاقه به این دوران باشد، باید بگویم نه. اما این دوران برای من فوقالعاده جالب است. تاثیرات انقلاب مشروطه روی امروز ما واضح است یا جنگهای ایران و روس که روی کل تاریخ معاصر ما اثر گذاشته و تا جایی اذهان عمومی از آن متاثر است که هر پیمان نامناسبی را به ترکمانچای منسوب میکنیم یا ضربالمثلهایی که هنوز در زبان ما حفظ شدهاند. به دلیل تاثیری که روی زمان ما گذاشته و قرابتی که با آن احساس میکنم، بیشتر به این دوران پرداختهام.[۵]
نسبت ادبیات با اجتماع و تعهد و آرمانگرایی در ادبیات
ادبیات خود و خودی معنا ندارد. هیچ نویسندهای نمیخواهد برای خودش بنویسد. نویسنده به مخاطب نیاز دارد و این مخاطب در و دیوار و «دل وامانده خویش» نیست. مخاطب نویسنده انسان است و انسان دارای منزلت است و کرامت دارد. از شری که در این روزگار یقه انسانیت را چسبیده یا انسان خود آن را خلق کرده سخن نمیگویم. از آرمانی سخن میگویم که در آرزوی آنیم: اینکه انسان جایگاه واقعی خود را (به دور از نگاه جزمی) بشناسد، رسیدن به آن پیشکش.
من گاه و بیگاه از ارزشهای خصوصی خودم که از قضا میتواند ارزشهای عمومی هم باشد، سخن میگویم. گرچه میترسم مبادا سخنم لحن تبلیغ یا موعظه به خود بگیرد.
نمیتوانیم از انسان سخن بگوییم و از منزلتی که شایسته انسان است حرف نزنیم. ایدئولوژیها گذشتهها را ویران میکنند تا پرستشگاه جدیدی بنیان کنند (به نقل از کتاب و نه من) (ببخشید که شعار دادم).[۸]
مرگ رمان
در روزگاری هستیم که از مرگ رمان سخن میگویند. دوستی، همین دور و برها با شرمزدگی به من تسلیت میگفت که شماها آخرین نسل قصهنویسان هستید و دنیای دیجیتالی و مجازی همه شما را به آخر میرساند. شاید راست گفته باشد. شاید به زودی خاطره نویسندگان را در موزهها بگذارند. در این صورت داریم تقلا میکنیم تا مرگ رمان را به تعویق بیندازیم تا جایی هم برای ما در آن موزهها در نظر بگیرند![۸]
جوایز و افتخارات
- دریافت لوح زرین و گواهی افتخار بهترین مجموعهداستان پس از انقلاب برای مجموعهداستان جامه به خوناب
- برنده جایزه ادبی یلدا سال ۱۳۸۱ برای مجموعه داستان بارانهای سبز
- برنده جایزه ادبی اصفهان و جایزه ادبی مهرگان سال ۱۳۸۲ برای رمان سیماب و کیمیای جان
- برنده جایزه ادبی احمد محمود سال ۱۳۹۶ برای رمان یک پرونده کهنه
- رمان ماه غمگین، ماه سرخ، اثر مشترک شایسته تقدیر در چهاردهمین دوره جایزه ادبی جلال آلاحمد
رضا جولایی از نگاه دیگران
نقد حسن ميرعابدينی بر آثار جولایی
اين اثر به حوادث دوران قاجاري ميپردازد. داستانهاي جولايي، داستانهايي متكي بر طرح و توطئه هستند و نويسنده چارچوبي براي داستان دارد كه خاطرات را در آن جاي ميدهد. وسوسهي پرداختن به جنگهاي ايران و روسيه در ذهن جولايي غلبه دارد. همچنين عنصر شک نقش اساسي را در داستانهاي اين داستاننويس بازي ميكند. او با جنبهي تخيلي نوعي جنبهي بازيوار به داستانها ميدهد. جولايي در داستان «شب ظلماني يلدا» نيز ما را به دوران قاجار ميبرد و با محور قرار دادن جنگ ايران و روسيه، بازگوي عشق و جنگ ميشود. او در اين اثر به شيوهي داستانهاي كهن روايت ميكند. همچنين در «حديث دردكشان» جولايي به جنگهاي ايران و روسيه ميپردازد. او در اغلب داستانهايش با نثري كهنگرا به توصيف مشروطه ميپردازد. انتخاب زمان قديم و نثر تاريخي ناشي از داستاني كه حاوي طرح و توطئه است، از شاخصهاي داستان اوست. در ادامه، رضا جولايي دربارهي نظرات حسن ميرعابديني متذكر شد: نظرات ميرعابديني هميشه برايم محترم بوده و احتمالا غرضي هم در كارشان نيست. دربارهي ساير منتقدان هم همين نظر را دارم. اصولا هرگز به جبههگيري عادت نداشتم.[۶]
مجتبي گلستاني در جلسهٔ نقد رمان سوءقصد به ذات همایونی گفت:
بدون شک «سو قصد به ذات همايوني» جزو ۱۰رمان برتر تاريخ ادبيات ايران قرار دارد، چرا كه عليرغم انتشار اين اثر در نيمه دهه ۷۰ دو دهه دیگر با سربلندي دوام آورده است. این اثر اكنون مورد توجه بسياري از منتقدان و مخاطبان قرار گرفته و اين خود اولا نشانه كار ماندگار و بزرگ رضا جولايي است و ثانیاً رشد و بالندگي نقد كتاب در دو دهه اخير را نشان میدهد. این اثر يك فرا داستان تاريخگرا است. در شروع داستان راوي داناي كل است و صحنه وقوع ترور را با تمام جزئيات و در زواياي گوناگون براي خواننده كاملا تشريح مي كند. در اينجا نويسنده با روايت قطعي و غير قابل تغيير تاريخ، ما را آماده ميكند تا در فصلهای بعدي بتوانيم همه اتفاقات و شخصيتها را دنبال کنیم و روايت استادانه فرا داستان او را پي بگيريم. حضور شخصيت هاي مهم و برجسته تاريخي با قهرمانان و شخصيت هاي داستان، توانسته حضور آنها را در رمان باور پذير كند و آنان را در تار و پود داستان قرار دهد و جزئي از روايت نويسنده از تاريخ شوند.[۱]
مریم حسینی دربارهٔ رمان «شکوفههای عناب» گفت:
روایت رمان «شکوفههای عناب» به شعر «یاد آر ز شمع مرده یاد آر» علیاکبر دهخدا اشاره دارد. این مسمط مایههای اصلی روایت میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل را در درون خود دارد، که دهخدا آن را از زبان صوراسرافیل سروده است. درواقع روایت روزی را برای ما دارد، که در تاریخ کشور ما یکی از سهمگینترین صحنههاست.
«شکوفههای عناب» از سمبلهای تکرارشونده در کتاب است و نویسنده بسیار خوب از تصویر شکوفههای عناب در روایت استفاده کرده است. صفحه تقدیم کتاب هم با عبارت «یاد آر ز شمع مرده» مسمط دهخدا است و گویی نویسنده در این رمان دوباره به جای علیاکبر دهخدا مینشیند و از زبان میرزاجهانگیرخان، با تکنیکهای بسیار جذاب داستانی به سراغ این ماجرا میرود.
رمان ۱۵ فصل و چهار راوی دارد که از چهار زاویه دید متفاوت به ماجرای قتل میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل در روز «یومالتوپ» میپردازد. زرینتاج، همسر میرزا جهانگیرخان، داوودخان، همکار او در روزنامه صوراسرافیل، قزاقی به نام «یاور طیفور» و یکی از قزاقهای روس به نام «بوریس نیکولایف»، چهار راوی هستند، که چهار جهت داستان را برای ما تکمیل میکنند و میتوانیم سمت و سوی ۴ فرد از ۴ گروه مختلف که در آن روز شاهد ماجرا بودند، را داشته باشیم. ساختار رمان شامل چهار روایت از زرینتاج با فاصلههای مختلف است، که عناوین هر چهار فصلی که از زبان زرینتاج روایت میشود، از مسمط دهخدا گرفته شده است. در ادامه ۴ روایت از داوودخان، ۴ روایت از یاور تیفور و سه روایت هم از نیکولایاف روسی داریم، که طولانی بودن فصل آخر از روایت این قزاق روس، در حقیقت دو فصل است که در هم ادغام شده است.
رمان «شکوفههای عناب» با توجه به ژانر آن که یک رمان تاریخی است، وامدار بسیاری از شخصیتهای تاریخی در زمان رویداد داستان است؛ اما ذهن پویا و خلاق نویسنده توانسته زندگی این شخصیتها را از آن فضا، به خوبی روایت کند و در ورای داستان، زندگی مردم ایران را از سالهای تلخ مشروطیت میبینیم. همچنین یکی از جذابیتهای رمان شکوفههای عناب، و اوج روایتهای آن، صدای زنانهای است که از زبان زرینتاج بلند میشود.[۹]
مهدی یزدانیخرم
رضا جولایی راه بسیار سختی را در ادبیات ایران پیمود. یعنی شروع نوشتن او با دهه ۶۰ و ۷۰ تاریخ و ادبیات ایران و مشکلاتی که وجود داشته، مصادف میشود. از طرفی هم، او در سنتی مینوشت که به صداهای غالب ادبیات آن زمان نزدیک نبود. اگر جریانی که «هوشنگ گلشیری» و مکتب موسوم به «اصفهان» داشتند و دیگر جریانهای ادبی و داستانی آن دوره را نگاه کنیم، متوجه میشویم کار رضا جولایی بسیار سخت بوده است و از این جهت که بتواند بین این حجم از صداهای غالب، صدای خودش را داشته باشد، نویسنده تنهایی بوده است. کارهای اولیه رضا جولایی به سند منتقدان و گزارشهایی که از آن زمان وجود دارد، آنچنان اقبالی نداشته؛ حتی به عنوان، نوعی تاریخنویسی، کپی از تاریخ و تعریف کردن جعلی تاریخ هم تاخته میشود.
رضا جولایی عملاً در نیمه دهه ۸۰ متولد میشود، یعنی رمان شگفتانگیزی مثل «سوءقصد به ذات همایونی» که در میانه دهه ۷۰ منتشر شده بود و قدر ندیده بود، ناگهان به دست نسل جدید کشف میشود؛ چرا که از سال ۸۰ به بعد توجه به تاریخ برای نویسندگان نسل جدید خیلی مهمتر میشود و شروع به بازخوانی تاریخ میکنند. اینجا ناگهان رضا جولایی با «سوء قصد به ذات همایونی» کشف میشود و انگار نویسنده به جایگاه خودش برمیگردد.
رضا جولایی در دورهای عملاً و به هر نحوی که هست شرایط دیده نشدن را تحمل میکند، تا بتواند جایگاه خودش را پیدا کند؛ که امروز این اتفاق میافتد و رمانی مثل شکوفههای عناب که در باره میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل است، بدون توجه به صوراسرافیل و فقط به خاطر رضا جولایی به چاپ چهارم میرسد.
اینکه یک شخصیت تاریخی میتواند تبدیل به یک شخصیت داستانی شود، فوقالعاده کار مشکل و دشواری است و اصولا کاری است که جولایی آن را بسیار خوب بلد است. رضا جولایی با ممارست روی استیل، سبک و استراتژی داستاننویسی خود، صاحب سبک شد. چون بیتردید فضایی که او در آن زندگی کرده و نویسندگان بزرگی که همدورهاش بودند، میتوانست او را از این نوع نگاه منصرف کند و به سمت دیگر سوق دهد، که مدل یا شکل دیگری بنویسد؛ اما اینکه بتوانی در ادبیات ایران و در تلاطم سیاسی و اجتماعی آن با این نوع نگاه به ادبیات دوام بیاوری، اتفاق بسیار مهمی است که جولایی آن را رقم زده است.
الآن کارکرد رمان رضا جولایی دو چیز است، یکی بحث ادبی و زیبایی شناختی دارد، که کارکرد اصلی آن است و بحث دیگر کارکرد روشنفکری رمان رضا جولایی است. جولایی از آن نویسندههایی است که رمانهایش کار روشنفکری انجام میدهد، یعنی باعث میشود که مخاطبش به برهههایی از تاریخ ایران که درباره آنها نوشته، فکر کند،بازگردد و به دنبال آن برود.
یزدانیخرم در ادامه ضمن اشاره به تعذیب چهار پاره کردن در دوران قاجار که دو دست و دو پای مجرم را میبستند و به چهار جهت میکشیدند، تا در نهایت بدن منهدم میشد؛ گفت: من «شکوفههای عناب» را برآمده از این فرم میدانم. این رمان ۴ راوی دارد که هر کدام سعی میکنند نقطه ثقل تاریخی رمان که بدن میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و هویت آن هست، را از آن خود کنند و به سمت خود بکشند. تا انجا که آخر این بدن منهدم میشود در جایی از تاریخ گم میشود و عملاً به بی بدنی میرسد؛ این مهمترین کار فرمی است که نویسنده در رمان انجام میدهد.
اگر رمان شکوفههای عناب به سمت روایت صرفاً توصیفی میرفت، ما یک روایت بر انبوه روایتهای دیگری داشتیم، که درباره میرزا جهانگیرخان نوشته شده است. بنابراین اینجاست که رمان متولد میشود و تفاوت رمان و گزارش تاریخی همینجا است؛ چون تاریخ نفرینکننده نویسنده است و نویسندههایی که سراغ نوشتن روایت تاریخی میروند، پوستشان کنده میشود، چرا که تاریخ خودش یک روایت دارد، که آن را غالب و تحکیم کرده است؛ اما این رماننویس است که میتواند با خزیدن به بزنگاههای تاریخی، به آدمهای تاریخ وجود روایی بدهد و بگذارد نفس بکشند؛ چون تاریخ آنها را حبس، فریز و تبدیل به مجسمه میکند. بنابراین شکوفههای عناب یا نمونه رمانهایی مثل آن، در سطح تاریخی خودشان باقی نمیمانند.[۹]
نظر نویسنده درباره آثارش
تیپسازی نمیکنم
آدمها در کارهای من خاکستریاند. سعی میکنم تیپسازی نکنم. از اینکه یک نفر مطلقاً شر باشد یا خیر مطلق باشد دوری میکنم. همه ما طیفی از خاکستری هستیم و عذاب وجدان در آدمهای خاکستری بروز پیدا میکند.[۵]
قصههای جولایی در پسزمینهٔ تاریخ
تاریخ یک پسزمینه است در کارهای من. دوست دارم داستانهایم در بزنگاههای تاریخی شکل بگیرند. آدمها در حالت عادی شخصیتهای مشابهی دارند و مثل هم هستند، اما در بزنگاهها و نقاط بحرانی است که شخصیتها بروز پیدا میکند و میتوان خود یا دیگری را شناخت. بنابراین برخلاف اینکه سالهاست میگویند داری قصه تاریخی مینویسی، اینها قصههاییست تاریخمند. از تاریخ بهره گرفته؛ تا ادبیات، رنگارنگ شود. وگرنه داستان جای گفتن تاریخ نیست، جای روانشناسی و فلسفه هم نیست. داستان، داستان است. خواننده برای یاد گرفتن اقتصاد یا دانستن نظر نویسنده درباره فلان مکتب فلسفی سراغ داستان نمیآید. میخواهد داستانی بخواند و لذتی ببرد. از خلال این داستان هم نویسنده میتواند دیدگاه خودش را پیش روی خواننده بگذارد تا خواننده خودش تصمیم بگیرد. نه اینکه دیدگاهش را به او بقبولاند.[۵]
شکوفههای عناب
تاریخ دوره قاجار و سفرنامههای آن دوره از خیلی سال پیش برای من جالب بوده و خیلی خواندهام و پس ذهنم باقی مانده. تحولات تاریخی از پیش از مشروطه تا دوره پهلوی اول زنجیروار به هم متصلند. بزرگان هم میگویند ملتی که گذشته خود را نداند نمیتواند درباره آینده خود تصمیم بگیرد. از کتابهایی که من خواندم یکی نوشته خبرنگاری است که شخصیت او در کتاب «شکوفههای عناب» هم حضور دارد و در واقع خفیهنویس بوده. گزارشی است که او از روز به توپ بستن مجلس به دست داده. کتابهای زیاد دیگری هم بودهاند. تاریخ مشروطه بود، خاطرات احتشام السلطنه که اشاراتی به روز به توپ بستن دارند و کتابی از خانمی به نام ملکه ایران که همسر ظهیرالدوله بود و در روز به توپ بستن مجلس، در چند نامه مفصل برای شوهرش که در گیلان بوده وقایع را شرح میدهد. از آن خیلی استفاده بردم و گزارش لحظه به لحظهای است از ریختن قزاقها به خانه بزرگان مشروطهخواه و غارت اموال و… در یک رمان دیگر از آن بیشتر استفاده کردهام. یک دوره برای اینکه لهجه و سیاق حرف زدن طیفورخان را دربیاورم و زبانش را استخراج کنم، از کتاب مصاحبه با شعبان بیمخ که خانم هما سرشار درآورده و همین طور کتاب طیب در گذر لوطیها استفاده کردم. یک کتاب سه جلدی درباره ضربالمثلهای این دوران هم بود که یکی از استادان دانشگاه اصفهان درآورده بود و از آن هم بهره بردم. زبان زرین تاج را میتوانم بگویم ابتکار خودم است. زبان زرین تاج من را یاد فصل گفتگوی ابوالفتح و جیران در سریال هزاردستان میاندازد. شاید. من این سریال را همان زمان پخش در دهه شصت دیدم و بعدش دیگر ندیدم. ممکن است شباهتی پیدا کرده باشد. حتما نثرهایی که خواندهام ته ذهنم جایی انبار شده و تاثیراتی داشته است.[۵]
سوءقصد به ذات همایونی
سال ۷۲ کتاب را خودم چاپ کردم. خیلی مصیبت سرش کشیدم و داستانش مفصل است. آن زمان در دو مرحله باید از ارشاد اجازه میگرفتیم. در فاصله خروج کتاب از چاپخانه تا مجوز بعدی وزیر عوض شد و کتاب شش هفت ماه بدون هیچ دلیلی گیر کرد و کار به جایی رسید که گفتند باید خمیرش کنی. اما بالاخره درآمد و خوشبختانه بدون سانسور هم منتشر شد. سال ۷۲ دوره اوج سختگیریهای ارشاد هم بود. همیشه سختگیر بودند. من دائم با ارشاد سروکار داشتم، هیچوقت نبود که بیمورد اذیت نکنند. بعد از عوض شدن وزیر هفتهای یک روز یا دو روز در ارشاد بودم و از این اتاق به آن اتاق. آن موقع چهار هزارتا تیراژ برای این کتاب زده بودم که دویست سیصدتاش بیشتر فروش نرفت. هنوز از نسخه قدیمی آن دارم. این کتاب سال ۹۱ یک بار چاپ هم با نشر افکار داشت و بعد کتاب را دادم نشر چشمه.[۵]
خلق این رمان علیرغم ساختار اوليه آنچنان به جلو رفت و شكل گرفت كه شايد بتوانم ناخودآگاهم را باعث شكل گيري و ادامه اين داستان بدانم. چرا كه بسياري از وقايع و حكايت ها و برخوردها در طول داستان خود به خود بهوجود آمد. بسياري از كتابهاي تاريخ معاصر را خواندهام و اتفاقات و تاريخ آن را در ذهن خود ثبت كردهام. آنگاه شخصيتها را وارد اين عرصه تاريخي كردم. نوشتن آن دو سال طول كشيد و چيزي در همين حدود نيز مقدمات چاپ انتشار آن زمان برد.[۱]
یک پرونده کهنه
ماجرای قتل مسعود را سالها قبل، دوران نوجوانی شنیده بودم. اینکه مسعود روزنامهنگار متعهد و بیپروایی بود و اینکه اشرف پهلوی بر سر افشای قضیه پالتوپوست ٢٥هزاردلاری دستور قتل او را داد، و ... نوعی اسطورهسازی در ذهن من که «کنت مونت کریستو» و «بینوایان» میخواندم و به دنبال قهرمانهایی چون ادموند دانتس و ژان والژان بودم، وجود داشت. این رمان به نوعی ادای دین به روزنامهنگاران متعهد بود، هرچند نمیخواستم بنا به شیوه رفقای حزبی از او یک قهرمان بسازم و هرچند که خود مسعود و ماجرای قتلش هدف اصلی نوشتن این رمان نبوده. در همان سالها چهره خسرو روزبه هم در هالهای از افسانه پیچیده شده بود: استاد دانشکده افسری، شطرنجباز بیبدیل که برای مبارزه با رژیم زندگی مخفی و مسلحانه را برگزید و جلو جوخه آتش قرار گرفت و... البته سالها گذشت تا چهره این قهرمان حزبی به ضدقهرمان بدل شود.
محمد مسعود روزنامهنگار شجاعی بود که بیمحابا به دربار و سیاستمداران فاسد میتاخت و حتی برای سر قوامالسلطنه جایزه تعیین کرده بود، زد و بندهای پشت پرده سیاست را افشا میکرد، به حزب توده میتاخت و به قرارداد نفت شمال و خبر از محل پنهان فرستنده بیسیم سفارت شوروی میداد (شاید همین افشاگری آخر خشم روسها را برانگیخت و موجب قتل او شد) اما همین آدم چهره دیگری هم دارد. (روایت جمالزاده را درباره مسعود بخوانید) یا همین خسرو روزبه قهرمان که برای منافع حزبی خیلی راحت آدم میکشته و در اعترافاتش به قتل مسعود و رفقای خودش، از جمله حسام لنکرانی، اشاره میکند. (جالب اینجاست که بعد از کشتن حسام لنکرانی که دوست خود او بود برای صحنهسازی به خانه او میرود و فرزندش را مورد تفقد قرار میدهد.)
عناصر دراماتیک در این ماجرا هم انگیزه دیگری برای نوشتن این رمان بود. فضای سیاسی و اجتماعی آن روزگار، شخصیت آدمها، ماجرایی که تا سالها در پرده ابهام بود و سرانجام شناسایی عوامل اصلی قتل و تبدیل چهره قهرمان به ضد قهرمان... بهجز اینها البته انگیزه دیگری هم در نوشتن این رمان داشتهام. انگیزه اصلی من... .
از سالها قبل، زمان دقیق آن را به یاد ندارم. اما وقتی تصمیم به نوشتن گرفتم که رمان در ذهنم تقریبا شکل گرفته بود، بنابراین همان کتابهای قبلی از جمله «محمد مسعود» نوشته نصرالله شیفته، «سازمان نظامی افسران حزب توده» خسرو معتضد، «قیام افسران خراسان»، «فرقه دمکرات» و هفت، هشت جلد کتاب دیگر که چندان یا اصلا ربطی به این ماجرا نداشتند از قبیل «لنین» (که نام نویسندهاش را به یاد ندارم)، «آشنایی با صادق هدایت» از مصطفی فرزانه، «ظلمت در نیمروز» آرتور کویستلر، «تهران قدیم» جعفر شهری، «قرن کارآگاهان»، «طیب در گذر لوطیها»، «فغاننامه گرهگوار» و «شهریار» ماکیاول را مرور کردم. نوشتن رمان ١٦ ماه طول کشید با روزی پنج ساعت کار آن هم بعد از کار روزانه. وسط این رمان هم دوبار سخت مریض شدم! شاید رمان مریضم کرد!!
من در همان گذشته و در همان محلههای قدیمی بزرگ شدم. خیابانهای سنگفرش و درشکه را به خاطر دارم. کوچههای خشتی پیچ در پیچ، تاقیهای مدور، هشتیها، اندرونیهای حوضهای گرد عمیق... همه اینها همانند یک بایگانی رنگارنگ در ذهنم جا گرفته، برای نوشتن این رمان ضرورتی به تماشای مجدد آنها نبود. شاید هم ترجیح میدادم تصویر مخدوش شده کودکیام را نبینم.[۸]
تفاوت رمان سوءقصد به ذات همایونی و یک پرونده کهنه
در «سوءقصد به ذات همایونی»، ترور با موفقیت انجام نمیشود. یک تفاوت دیگر این رمان با رمان «سوءقصد به ذات همایونی» این است که در آن رمان همدلی خواننده خواهناخواه با سوءقصدکنندگان است و زندگی و سرگذشت آنهاست که در مرکز روایت قرار دارد. محمدعلی شاه در آن رمان بیشتر یک اسم است و بهانهای تا آن اشخاص گرد هم آیند و داستانشان روایت شود. در «یک پرونده کهنه» اما اینگونه نیست. اول اینکه همدلی خواننده بیشتر متوجه مسعود و اطرافیان اوست نه سوءقصدکنندگان. در واقع اینجا تروریستها هستند که به عنوان چهرههایی مستبد مطرح میشوند. اما از طرفی نوعی توازن دراماتیک در پرداخت شخصیت هر دو سمت ماجرا وجود دارد. یعنی تروریستها نیز در عین جزمیت ایدئولوژیکشان که به خشونت میانجامد زاده شرایط هستند و همین از آنها شخصیتهایی چند بعدی میسازد. بیشتر آنها پیشینهای پر از تحقیر و محرومیت داشتهاند. مثل آشوت که اواخر رمان آن صحنه گفتوگویش با خانلو یکی از بخشهای درخشان رمان در شخصیتپردازی یک شخصیت به اصطلاح منفی است، یا خود الماسی که شخصیتی شرور است گذشتهای پر از تحقیر و انباشته از کینه را پشت سر دارد.
نوعی اسطورهزدایی هم در میان بود. شناخت چهره واقعی قهرمانانی که از ایدئولوژیها زاده میشوند. بسیاری از کسانی که جذب حزب توده شدند انسانهایی شریف و زحمتکش و صادق بودند که به کجراهه کشانده شدند. اما قهرمانهای حزبی چهره دیگری هم داشتند. در جایی درباره «چهگوارا» نوشتم قهرمان جوانان دوره هفتاد و هشتاد میلادی... بعدها درباره زندگی خصوصی و خلق و خوی او بیشتر خواندیم: بیرحمی، خودخواهی، عادات شخصی عجیب و غریب. تاریخ که نباید مرتب تکرار شود.
گمان نمیکنم در روزگار ما دلیل عقلانی برای همدلی با