امیرحسین فردی

از ویکی‌ادبیات
نسخهٔ تاریخ ‏۷ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۷ توسط Mshahangi1 (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
امیرحسین فردی

نام اصلی امیرحسین فردی
زمینهٔ کاری داستان
زادروز ۵مهر۱۳۲۸
روستای قره‌تپهٔ اردبیل
مرگ ۵اردیبهشت۱۳۹۲
تهران
محل زندگی تهران
علت مرگ عارضه تنفسی
بنیانگذار مجلهٔ کیهان علمی و کتاب‌ِسال شهیدغنی‌پور
پیشه مدیرمسئول کیهان علمی، سردبیر و مدیرمسئول کیهان بچه‌ها و مدیر مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری
کتاب‌ها اسماعیل، آشیانه در مه، سیاه چمن و...
وب‌گاه رسمی [۱]
در سایهٔ پدر، دههٔ سی
پرونده:Fardi.fotbal.jpg
دههٔ پنجاه و حال‌وهوای فوتبال
بر فراز سبلان، دههٔ پنجاه
پرونده:Fardi&dostan.jpg
دوستان دوران جوانی، دههٔ پنجاه

امیرحسین فردی داستان‌نویس و روزنامه‌نگار در کیهان بچه‌ها و «کیهان علمی» بود.

* * * * *

امیرحسین فردی در ردیف‌های نخست نویسندگان ادبیات انقلاب اسلامی است و درون‌مایهٔ داستان‌هایش را از انقلاب و پیرامون آن گرفته است. فردی با فعالیت‌ گسترده در حوزهٔ هنری، مطبوعات و بسترهای فرهنگی، شاگردان زیادی را زیر پروبال خود گرفت بود.
نظامی‌بودن پدر، امیرحسین را به شهرهای گوناگون کوچ داد و سرانجام در نوجوانی ساکن تهرانش کرد. پس از خدمت سربازی، فردیِ جوان، به فعالیت انقلابی در مساجد دست زد و با به پیروزیِ انقلاب، راه درپیش‌گرفته را در مسجد جوادالائمه و کیهان بچه‌ها ادامه داد. نخستین کتابش نمایشنامه میرزاکوچک‌‌خان جنگلی و اولین رمانش سیاه چمن در دههٔ شصت منتشر شد. رمان «اسماعیل» که حوادثش در بستر انقلاب اسلامی رخ داده معروف‌ترین اثر امیرحسین فردی است.

از میان یادها

انقلاب، مرا نویسنده کرد

خانه‌ را بابت مهمانش ترک کردم

امنیت برای پشه‌ها

حمید محمدی، جلسه‌اش با فردی در دفتر کیهان بچه‌ها را این گونه نقل می‌کند:

فردی هنوز داشت دربارهٔ چخوف حرف می‌زد که حشره‌ای به چنگم افتاد. دست‌هایم را به‌هم مالیدم. کلامش را قطع کرد. گویی رشتهٔ بحث از دستش خارج شده باشد. گفتم: «داشتید می‌گفتید که چخوف... .» اجازه نداد ادامه دهم. خیلی جدی گفت: «پشه‌ها توی اتاق من در امنیت کامل‌اند.» طوری‌که شک ندارم برای پشهٔ مقتول دلش به‌درد آمد!

سه‌گانهٔ ناتمام

نامه به مخلملباف

پس از انتخابات ریاست جمهوری سال۱۳۸۸ فردی در نامه‌ای سرگشاده که روزنامه کیهان، ۲۸تیر همان سال منتشر کرده بود، خطاب به محسن مخملباف نوشت:

«... هنوز هم بوی گند آن کفش‌های پت‌وپهن کهنه و جوراب‌های پاره‌وپوره و کثیفت که ماه‌به‌ماه نمی‌شستی، توی خانهٔ ما مانده است... . اگر بگویی که من به‌خاطر همین مردم دست به آژان‌کشی زدم و افتادم زندان شاه و لقب چریک نوجوان را به من دادند، حالا این حق من است که از مردم طلب‌کار باشم... هیچ‌وقت نتوانستم تو را جدی بگیرم. نه آن زمان که جماعتی پشت سرت راه می‌افتادند و هی برادر مخملباف، برادر مخملباف می‌گفتند و نه حالا که شده‌ای موسیو مخملباف... فکر می‌کنی چون فامیلت مخملباف است پس می‌توانی انقلاب مخملی در ایران راه بیاندازی... .»[۳]
اردیبهشت را خزان کرد

پیام تسلیت رهبر انقلاب

زندگی و یادگار

جادهٔ زندگی فردی و حرفه‌ای

کوچ فردی

برای امیر‌حسین فردی، ۵مهر۱۳۲۸ و روستای «قره‌تپه»، واقع در دامنهٔ جنوبى کوه سبلان از توابع شهرستان نیر در استان اردبیل را زمان و مکان میلادش ثبت کردند. بخشی از دوران کودکى و نوجوانى‌اش به پای همین دامنه‌هاى مصفا گذشت. پدر اما نظامی بود و همواره عازم مأموریت‌ به شهرهای گوناگون و امیرحسین را پیش از دبستان، کوچ داده بود مدتی به کرمان و زمانی نیز به دلیجان.
۱۳۳۴، در شش‌سالگى همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و برای همیشه ساکن تهران شد. دبستان و دبیرستان را در مدارس جنوب شهر درس خواند و در بیست‌ویک‌سالگى دیپلم طبیعى گرفت.

شوق و سوق به نوشتن

معلم دبیرستان فردی، اکبر رادی اولین تجربه‌های نوشتن را برای او رقم زد:

«یک داستان چهارصد صفحه‌ای نوشته بودم. روزی آن را گذاشتم توى ساکم و آوردم دبیرستان و سر کلاس دادم به آقاى رادى. سبک‌وسنگین کرد و برد. بعد از خواندنش، خیلى تشویقم کرد. براى اولین بار، آقاى رادى راهنمایی‌ام کرد تا آثار جلال آل‌احمد و غلام‌حسین ساعدى را بخوانم. خبر رفتن جلال را هم از زبان آقاى رادى شنیدم. یادم است روزى که او این خبر را سر کلاس به ما داد، پیراهن سیاه پوشیده بود. نمی‌دانم چهلم جلال بود یا به‌دلیل فوت دیگرى لباس سیاه پوشیده بود. به‌هرحال اندوهى که آن روز در صداى آقاى رادى بود، هیچ‌وقت فراموشم نمی‌کنم.»
در کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع)

نوشتن جدی‌تر می‌شود

سال۱۳۵۶ فردی از کار دولتی‌اش در بانک صادرات استعفا داد و تمرکز خود را بر فعالیت‌های انقلابی علیه رژیم وقت گذاشت. پس از پیروزی انقلاب۵۷، فعالیت فرهنگی اعضای مسجد جوادالائمه ادامه یافت. پس از تأسیس حوزهٔ اندیشه و هنر اسلامی در آبان۱۳۵۸، فردی و دیگر دوستانش شروع به فعالیت در حوزه شد:

«وقتی که از تشکیل حوزهٔ اندیشه و هنر اسلامی باخبر شدیم به آنجا رفتیم. قرار شد حوزه در شاخه‌هاى مختلف هنرى فعالیت کند. در اینجا هم سهم ما ادبیات داستانی شد. جلسه‌های قصه‌نویسی از همان سال با تعداد اندکی تشکیل شد. آن موقع، مکان حوزه در خیابان فلسطین بود. اعضای اصلی و دائمی جلسات قصهٔ حوزه، شهیدحسن جعفربیگلو، محسن مخملباف و بنده بودیم. مخملباف موتورِ کوچکی داشت. صبح‌ها درِ خانه ما می‌آمد، سه نفرى سوار موتور می‌شدیم و به حوزه می‌رفتیم. درواقع همهٔ موجودیِ ادبیات داستانى حوزه، آن زمان ترک یک موتور کوچک در شهر جابه‌جا می‌شد.»

ادامهٔ ادبی‌نویسی و روزنامه‌نگار

در شهریور۱۳۶۱ امیر‌حسین فردی را مدیر نشریه «کیهان بچه‌ها» می‌کنند. درحقیقت «کیهان بچه‌ها» سرآغاز فعالیت حرفه‌اى او در حوزهٔ ادبیات کودک و روزنامه‌نگارى حرفه‌اى است:

«آمدنم به کیهان، دل‌خواه خودم نبود. آدم جایی را درست می‌کند و به پایش زحمت می‌کشد، به آنجا علاقه‌مند می‌شود و درواقع دل می‌بندد. حوزه براى من چنین جایى بود؛ اما ناگهان در حوزه حوادث تازه‌اى اتفاق افتاد. حوزهٔ اندیشه و هنر اسلامى، زیرنظر سازمان تبلیغات اسلامى رفت. اسمش را کردند حوزهٔ هنرى سازمان تبلیغات اسلامى و بعد ارزیابى شکاکانه و بدبینانه‌اى از فعالیت‌هاى گذشته شد. آقایى که بعدها نماینده مجلس شد، آمد و ما را جمع کرد و فرمود که احتمالاً حوزه به منافقان و گروه‌هاى چپ گرایش پیدا خواهد کرد و از این جور توذوق‌زدن‌ها و دلشکستن‌ها. بنیان‌گذاران اصلى حوزه نماندند. آن‌ها به کیهان رفتند. اما من ماندم؛ چون با بدنهٔ مدیریت جدید آشنا بودم و برخى از آن‌ها را از دوران فعالیت در مسجد جوادالائمه می‌شناختم و از دوستانم بودند. کمک کردم تا دوران انتقال انجام گرفت.

روزى از کیهان با من تماس گرفتند و براى ادامه انتشار کیهان بچه‌ها کمک خواستند. گویا سردبیر وقت مجله می‌خواست برود. حرفشان را زمین نیانداختم و رفتم، با این شرط که هفته‌اى چند روز باشم و فعالیت اصلی‌ام را در حوزه ادامه بدهم. دیدم کیهان نقطه‌مقابل حوزهٔ هنرى است. زمانى که آن دسته از دوستان سابق حوزه‌ای که هنوز خانه‌تکانى روحى نکرده بودند به بنده تکلیف کردند که از میان حوزه و کیهان یکى را انتخاب کنم، من هم کیهان را انتخاب کردم و ماندم.»
در سال۱۳۶۸ با همکاری احمد بیرشک اولین مجلهٔ علمی کودکان‌ونوجوانان را با نام کیهان علمی راه‌اندازی کرد. این مجله پس از ۵ سال فعالیت، به‌دلیل مشکلات مالی مؤسسهٔ کیهان تعطیل شد. در دههٔ۶۰ جلسات داستان‌نویسیِ مسجد جوادالائمه را هر هفته به‌طور منظم در کتابخانه مسجد، تشکیل داد. در این جلسات کارگاهی، رمان‌های بزرگ جهان و داستان‌های نوشته‌شدهٔ اعضا بازخوانی و بررسی می‌شد. سال۱۳۷۵ با راه‌اندازیِ جایزهٔ کتاب‌ِسال شهیدغنی‌پور جنبهٔ گسترده‌تری به فعالیت‌های ادبی مسجد داد.

از برگشت به حوزه تا بازگشت به معبود

۱۳۸۱ دوباره از فردی دعوت کردند که در حوزهٔ هنری سازمان تبلیغات اسلامی حاضر شود. بدین‌ترتیب بعد از بیست سال جدایی از حوزه، پذیرفت که در جایگاه مدیر کارگاه قصه و رمان به خانهٔ آشنایی خود برگردد.
۱۳۸۷ بود که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، نشان درجهٔ یک هنری را به فردی اهدا کرد و شهریور۱۳۸۹ به مدیریت مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری منصوبش کردند و از آن پس تا قبل از سفر آخر، در آن دفتر مشغول به‌کار بود. دو سال بعد، امیرحسین فردی را پیش‌کسوت عرضه مطبوعات خواندند و در اولین جشنوارهٔ پیش‌نگاران مطبوعات از وی تقدیر و تجلیل کردند. اما این، غروب پنجم‌اردیبهشت۱۳۹۲ بود که فردی را ابدی کرد.

فردی در یاداشت‌های شخصی‌

آنچه این روزها دغدغه اصلی‌ام شده، این است که من چه کرده‌ام؟! چه میزان تابیده‌ام؟! تا چه شعاعی نور افکنده‌ام؟! برای دیگران چه کرده‌ام؟! چه خدمتی؟! و بالاتر از همه، چقدر توانسته‌ام با خالق خود ارتباط برقرار کنم؟! چقدر خودم را به او نزدیک کرده‌ام؟!

امیرحسین از «اسماعیل» می‌گوید

گزارشی که رمان شد

در زلال دیده‌ها

هدایت‌الله بهبودی

«در مدتی که تصدی مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری را به‌عهده داشت از نزدیک شاهد بودم که با چه عشق و علاقه‌ای به‌ویژه برای پیشرفت ادبیات انقلاب اسلامی تلاش می‌کرد. چه در زمینهٔ داستان‌های کوتاه و بلند و چه برای جشنواره‌هایی که با موضوع ادبیات انقلاب بود و چه دربارهٔ شعر انقلاب که با پیگیری‌های فردی برگزار می‌شد. بااینکه عمل قلب باز انجام داده بود؛ اما از هیچ تلاشی در این راه فرو‌گذار نمی‌کرد.»[۵]

محمدرضا سنگری

یوسفعلی میرشکاک

«من تمامی آثار این نویسندهٔ پیشکسوت را مطالعه کرده‌ام و معتقدم که صفا و صمیمتی که در آثار فردی به‌چشم می‌خورد نشأت‌گرفته از صفا و صمیمیت شخص نویسنده بود. فردی هرگز خودبینی و تکبری که برخی از نویسندگان با خود دارند،‌ نداشت و یکی از دلایلی که شاید نسل جدید کمتر وی را بشناسند، در این بود که اصلاً اهل جلوه‌کردن، نبود. فردی مرد خدا بود و به خدا پیوست.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

ناصر فیض

«دربارهٔ اعتقاداتش به‎قول معروف با کسی شوخی نداشت، حتی اگر آن شخص از عزیزترین دوستانش بود. از وقتی او را می‎شناختم همان فردی بود که یک روز قبل از مرحوم‌شدنش برای بار آخر در طبقهٔ سوم حوزهٔ هنری دیدمش. شادی و غمش هر دو از ته دل بود.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

مصطفی رحمان‌دوست

خسرو باباخانی

خسرو باباخانی اولین بار ۱۳۶۴ با فردی ملاقات کرده است:

«فردی بسیار آرام و منطقی بود و جلساتی که در مسجد جوادالائمه برگزار می‌کرد با جاذبه‌ای که داشت ما را به خود کشید. یادم نمی‌آید که فردی هیچ‌وقت قصه خوانده باشد. او خیلی منصفانه نقد می‌کرد و در ذوق افراد نمی‌زد. از آن جمع تنها ۳ یا ۴ نفر نویسنده شدند، فردی جاذبه زیادی داشت. شخصیت ایشان باعث شد پایبند جلسات شویم.»خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref> بدشکل است یا نام بدی دارد

آثار و کتاب‌شناسی

کارنامه

  1. «نمایشنامه میرزاکوچک‌خان جنگلی» ۱۳۶۰
  2. «سوره: بچه‌های مسجد» ۱۳۶۱
  3. «سیاه چمن» ۱۳۶۶
  4. «آشیانه در مه» ۱۳۶۹
  5. «یک دنیا پروانه» ۱۳۷۰
  6. «افسانه اصلان» ۱۳۷۵
  7. «کوتاه روزی که تو آمدی» ۱۳۷۵
  8. «سفر‌نامه‌هامون، زهکلوت و آن حوالی» ۱۳۷۶
  9. «آش‍ن‍ا ب‍ا م‍وج‌»، خ‍اطرات‍ی‌ از زن‍دگ‍ی‌ س‍ردار س‍رت‍ی‍پ‌ پ‍اس‍دار ش‍ه‍ی‍دح‍اج‌ی‍دالله ک‍ل‍ه‍ر، ۱۳۷۶
  10. «میهمان ملائک» ۱۳۷۷
  11. «امام خمینی» ۱۳۷۸
  12. «ملاقات با آفتاب» ۱۳۷۸
  13. «روح‌الله» ۱۳۷۸
  14. «کوچک جنگلی» ۱۳۸۰
  15. «میرزاکوچک‌خان» ۱۳۸۰
  16. «تختی افسانه نبود» ۱۳۸۲
  17. «بقعه شیخ‌صفی‌الدین اردبیلی» ۱۳۸۲
  18. «امام اول» ۱۳۸۲
  19. «یک سبد گل سرخ» ۱۳۸۴
  20. «آغاز یک مرد» ۱۳۸۶
  21. «اسماعیل» ۱۳۸۷
  22. «قصه‌های گل بهار» ۱۳۸۸
  23. «چته‌ها» ۱۳۸۸
  24. «حضرت ابراهیم(ع)» ۱۳۸۹
  25. «گرگ سالی» ۱۳۹۳
  26. «آخرین مسافر یک اتوبوس» ۱۳۹۶
  27. «در رویاهای مهتابی آن نقاش چینی» ۱۳۹۶
  28. «قصهٔ باغی که باغبانش رفته باشد» ۱۳۹۶
  29. «کاش می‌توانستم با مورچه‌ها حرف بزنم» ۱۳۹۶
  30. «لبخند زیبای پسر کوهستان» ۱۳۹۶
  31. «وقتی پلک‌ها سنگین می‌شوند» ۱۳۹۶

سبک و شاخصه‌های قلمش

محمدرضا سرشار و «اسماعیل»

در اینکه داستان اثری خوش‌خوان است تردیدی نیست و فکر نمی‌کنم کسی با این موضوع مخالفتی داشته باشد. یک دلیل عمده‌اش، صمیمیت و صداقت اثر است. خود عنصر عشق و زن که در اثر بیاید، خواننده پیدا می‌کند. به‌لحاظ پرداخت هم، «اسماعیل» پرداختی خوب و قوی دارد.خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

پرونده:Smaeel.fardi.png
رمانی صمیمی و خوش‌خوانخطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

بررسی نمونه‌ای چند اثر

اسماعیل

رمانی است که فردی برای مخاطبان بزرگ‌سال نوشت و در آن به مشروح حوادث انقلاب پرداخت. اثرى دنباله‌دار است و جلد دوم آن «گرگ‌سالی» پس از درگذشت فردی منتشر شد.
«اسماعیل» جوانى است از طبقات پایین جامعه با دنیای بی‌پدری و باری به سنگینیِ مادر، دو خواهر و یک برادر کوچک. در بانک استخدام می‌شود و دل به اسارت سارا می‌بندد. پدر سارا اما صحنهٔ گفت‌وگوی آن دو در پارک را تاب نمی‌آورد. اسماعیل را به‌شدت کتک می‌زند و در کلانترى از او تعهد می‌گیرد که هرگز به سراغ سارا نرود. اسماعیل غرورش را خردشده می‌یابد. سرزنش‌کنان وارد مسجد می‌شود و دفتر زندگی محکم ورق می‌خورد.
جواد، کتابدار کتابخانه مسجد است. جوانى مذهبى و ضدرژیم پهلوى که اسماعیل را نیز به‌تدریج وارد میدان مبارزه با حکومت می‌کند. شبی که نمایشنامه «حُر» مردم را با اشتیاق در مسجد جمع کرده، نظامیان به مسجد می‌ریزند و خادم پیر مسجد را کتک می‌زند. اسماعیل با افسر درگیر می‌شود و بعد از مجروح‌کردنش، بلافاصله از مسجد فرار می‌کند. جای او جواد را دستگیر می‌کنند. اسماعیل به خانه می‌رود و کتاب‌ها و اعلامیهٔ ضدرژیم را در گودالى پنهان می‌کند و نامه‌های عاشقانه سارا را می‌سوزاند. مأموران به خانه می‌آیند و اسماعیل می‌گریزد و به امامزاد‌ه‌ای پناه می‌برد. برای پنهان‌شدن از دست مأموران بر شاخهٔ درختی استتار کرده که شاخه می‌شکند و به حفرهٔ گورى ویران سقوط می‌کند و دیگر دست کسی به او نمی‌رسد.[۶]

  • برشی از «اسماعیل»
شبح تیرهٔ ماشینی که نور قرمز چراغ خطرهایش روی دیوار و بدنه چند ماشین پارک‌شده افتاده بود، دیده می‌شد. با خود گفت: «خودشونن» و دوباره، چندپله‌یکی، پایین دوید. مادر پایین پله‌ها بی‌قرار ایستاده بود. بازهم زنگ زده شد، این بار همراه ضربات پا.
برای تو اومدن.
نترس، من رفتم!

تا مادر بتواند خود را جمع‌وجور کند اسماعیل سر او را بوسید. کفش‌هایش را پوشید و از دیوار کوتاه حیاط‌خلوت بالا رفت.(ص:۲۷۱)خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

پرونده:Siyah chaman.fardi.png
دلم به رمان بود نه به گزارشخطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

سیاه‌چمن

رمان سیاه‌چمن، خانواده خیرمحمد در منطقه زهکلوت و در کپر را توصیف می‌کنند. سال‌هاست که گله و دامشان را برای چرا به سیاه‌چمن می‌برند. سال خشکی و بی‌آبی سیف‌الله‌خان اجازه نمی‌دهد که گله خیرمحمد به سیاه‌چمن بیاید؛ اما خیرمحمد راهی جز چراندن گوسفندان ندارد. همین کار، کینه و نفرت بین دو خانواده می‌اندازد. میرداد، پسر سیف‌الله‌خان، امان‌داد پسر خیرمحمد را در سیاه‌چمن به باد کتک می‌گیرد. خیرمحمد پسرانش را وادار می‌کند تا گله را به کوهپایه ببرند؛ ولی گله در اثر گرسنگی در میان راه تلف می‌شود. یارمحمد، پسر بزرگ‌تر خیرمحمد، میرداد را در سیاه‌چمن می‌بیند و تلافی کتک‌کاری او با برادرش را درمی‌آورد. به‌بهانه انتقام، سیف‌الله‌خان به کپر خیرمحمد حمله می‌کند و با گلوله‌ای او را می‌کشد. کپرها را آتش می‌زند و همه‌چیز نابود می‌شود. یارمحمد تصمیم می‌گیرد به کهنوج برود و نیروهای نظامی را خبردار کند. در راه فرار به کهنوج با عزیز، پسرعمویش، ناگهان نقشهٔ آتش‌زدن کپرهای خان به ذهنش خطور می‌کند؛ ولی قبل از عملی‌کردن نقشه‌اش افراد خان مسلحانه به تعقیب آن‌ها می‌روند و در این تعقیب و گریز گلوله‌ای به عزیز اصابت می‌کند و می‌میرد. یارمحمد به جنگل می‌گریزد، درحالی‌که یک پایش در اثر برخورد با جیپ خان آسیب دیده است. صبح روز بعد با کمک دادعباس و پدرش قادر که از آشنایان قدیمی است به کپر آن‌ها می‌رود. شرح مصیبت می‌کند و همراه قادر سمت کهنوج می‌رود. وارد قهوه‌خانه‌ای می‌شوند تا شب را به صبح برسانند. نیمه‌های شب صدای میرداد و هلیل، نوکر خان را می‌شنوند که به آنجا آمده‌ تا برای فروش گلهٔ خان، ماشین اجاره کنند. در قهوه‌خانه باهم درگیر می‌شوند و سرانجام جمعه شاگرد قهوه‌چی، نیروهای نظامی را خبر می‌کند و ماجرا فیصله می‌یابد. یارمحمد و پاسداران به زهکلوت برمی‌گردند. در خانه سیف‌الله‌خان درگیر می‌شوند. سیف‌الله‌خان، یارمحمد را زخمی می‌کند و به دست نظامیان کشته می‌شود.[۷]

  • یک لقمه از سر سفره
خیرمحمد درحالی‌که هنوز چوب‌دستی بر فراز سرش بود از جا کنده شد و درمیان دود، انگار پری که باد او را می‌برد، به عقب پرتاب شد و به دیواره کپر برخورد و درمیان صداهایی چون درهم‌شکستن اشیا بر زمین افتاد. صدای شیون و فریاد بچه‌ها برخاست. بی‌بی و امان‌داد به طرف او دویدند. جان‌بی‌بی سریع از جا جست. با دو دست محکم روی کاسه زانوهای لاغر و استخوانی‌اش کوبید و از حال رفت.(ص:۷)خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه
عشق به نیکی و نفرت از ستم

آشیانه در مه

آشیانه در مه، قصهٔ نوجوانی ۱۳ساله به‌ اسم شکور است. پسر جوانی که همراه مادر و خواهرش، ستاره به روستا می‌روند تا تعطیلات تابستان را بگذرانند. روزی که شکور از آب‌تنی برمی‌گردد جمشید پسر ارباب را می‌بیند که یک قرقی را نشانه گرفته و او را می‌زند. شکور به‌شدت متأثر می‌شود و از آشیانه قرقی، تنها جوجه‌ٔ زنده را برمی‌دارد و با خود به خانه می‌برد. کم‌کم شکور و مونس، بچه‌قرقی، به‌هم خو می‌گیرند و پرنده دست‌آموز می‌شود. جمشید که به این ماجرا حسادت کرده، روزی که قرقی در عالم پرواز به خانه برنگشته، آن را می‌یابد و پاهایش را با سنگ زخمی می‌کند. شکور با فهمیدن ماجرا راه خانهٔ جمشید را درپیش می‌گیرد. در باغ، او را می‌بیند که حاجی‌لک‌لک را نشانه گرفته است. بر سر جمشید می‌پرد تا به حاجی‌لک‌لک شلیک نکند. جمشید حاجی‌لک‌لک را بغل می‌کند. حاجی‌لک‌لک، پیشانی جمشید را با نوک‌زدن زخمی می‌کند و به پرواز درمی‌آید. جمشید حادثه را به گردن شکور می‌اندازد. کدخدا غروب آن روز موضوع را به مادر شکور می‌گوید. مادر از کدخدا می‌خواهد تا وساطت کند و ماجرا فیصله یابد. شب‌هنگام شکور در باد و سرما جوجه‌قرقی را که در اثر خون‌ریزیِ زخم پاهایش، بی‌جان شده، به لانه‌اش می‌برد تا درمان کند.[۸]

منبع‌شناسی

زندگی‌نامهٔ «امیرحسین فردی»‌، به‌کوشش علیرضا متولی، ۱۳۹۲

پا‌نویس

منابع

  • فردی، امیرحسین (۱۳۸۷). اسماعیل. تهران: سورهٔ مهر.
  • فردی، امیرحسین (۱۳۶۶). سیاه‌چمن. تهران: کیهان.
  • فردی، امیرحسین (۱۳۶۹). آشیانه در مه. تهران: نهاد هنر و ادبیات.

پیوند به بیرون