همایون صنعتیزاده
همایون صنعتیزاده نویسندهٰ، پژوهشگر، شاعرٰ، ناشر و کارآفرین اهل کرمان است که با راهاندازی مؤسسه فرانکلین، دائرةالمعارف فارسی، چاپخانه افست و کارخانه گلاب زهرا و غیره سهم بسزایی در سازندگی و احیای فرهنگ ایران داشت.
سیروس علینژاد خبرنگار سرشناس و همراه دیرین همایون صنعتیزاده او را «اعجوبه»ای خوانده که عاشق فرهنگ و گذشته ایران بود و با کارهایی که در طول زندگی انجام داد نقش بسزایی در احیا و نوسازی ایران ایفا کرد.[۱] از معروفترین کارهای او تأسیس انتشارات فرانکلین است. راهاندازی دائرةالمعارف فارسی، چاپ کتابهای جیبی که انقلابی در تیژاژ کتاب ایجاد کرد، مبارزه با بیسوادی که اولبار او آغاز کرد، تأسیس چاپخانه افست، بنیانگذاری کاغذسازی پارس، آغاز کشت مروارید در کیش، اداره پرورشگاه صنعتی کرمان که از پدربزرگش به ارث برده بود، ساخت کارخانه گلاب زهرا در کرمان، ترجمه کتابهای متعدد و نوشتن مقالات از جمله کارهای مؤثری بود که همایون در طول سالهای حیاتش به انجام رساند.
از میان یادها
دوستی با افشار
همایون کلاس اول را در مدرسه زرتشتیها در تهران خواند. تعریف میکند: روز اول که سر کلاس رفتم. دیدم بچهای کنار دستم نشسته. گفتم تو که هستی؟ گفت ایرج افشار. حالا هفتادوهشت سال میشود که با او دوستم. [۲]
در زندان پول میگرفت
ایرج افشار از یاران قدیمی همایون صنعتیزاده که به گفته خودش نزدیک هشتاد سال انس و الفتی بیشیله و پیله با وی داشت، درباره صنعتیزاده میگوید: همایون نیازى به گرفتن حقالتألیف و اجر و مزد در قبال کارى که براى دیگرى میکرد نداشت ولى چون معتقد بود که هر کارى و زحمتى اجرتى دارد پس میگفت ناشر باید بداند که حقالزحمه مؤلف را به موقع تمام و کمال بپردازد. افشار میگوید که بارها از خود همایون شنیده و البته دیگران هم شنیده بودند که میگفت «در زندان گاه شعر میگفتم و چون زمزمه میکردم و همبندها میشنیدند از من میخواستند به زبان دل آنها شعرى بگویم که در نامه خود براى مادر یا محبوب خود بنویسند و من میگفتم براى هر بیتى باید سه یا چهار تومان بپردازید و از این درآمد خرج قهوه خود را تأمین میکردم.»[۳]
خودش را فلک کرد
حاج اکبر همایون را خیلی دوست داشت. همایون هم به شدت تحتتأثیر او بود. تعریف میکند: در کلاس دوم یا سوم یک همکلاسی داشتم که زرتشتی بود. عصری که به خانه برمی گشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم. وقتی برگشتم دیر بود. ساعت حدود شش هفت غروب بود. در همین کوچه گلاب زهرا دیدم پدربزرگم نگران قدم میزند و انتظار میکشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توی اتاق، هیچ هم نگفت. گفت بنشین. نشستم. از زیر تختخوابش دو تا ترکه انار درآورد. گفتم میخواهد من را تنبیه کند. نشست روبروی من. پرسید کجا بودی؟ چه اتفاق افتاد؟ چرا خبر ندادی؟ بعد خیلی آرام جورابهایش را کند. ترکهها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلی داو را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن... دیگر یادم نیست چه شد. صبح که بیدار شدم دیدم توی رختخواب در بغلش هستم. با هم حرف میزدیم. بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدی؟ پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاجوواج شده بودم. گفت فکر کردم اگر تو را بزنم پای تو میسوزد، و دل من! دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده یک بار دیر بیایم. من در یک همچین محیطی بزرگ شدم. حاج اکبر خیلی روی من کار کرد.[۴]
پیله کرد که باید برویم
افشار در بخش دیگری از خاطراتش درباره صنعتیزاده او را مردی کنجکاو توصیف میکند و میگوید: کنجکاوى در هر مقولهاى، همایون را به راههاى مختلف میکشانید و چون میخواست به کُنه هر قضیه برسد ناگزیر رنج میبرد. در یکى از نوشتههاى سدیدالسلطنه کبابى خوانده بود در بیابانهاى دورناك بلوچستان گُلى هست که به ساز موسیقى میشکفد. پس پیله کرد که باید برویم و بپرسیم تا بر صحت آنگفته مطمئن شد. سفرى از نوشهر که باغى در آنجا داشت دوتایى راه افتادیم. وانتى خریده بود. گفت تو باید برانى. راه افتادیم و خراسان و زابل را گذراندیم و به خاش و ایرانشهر رسیدیم. گفت برویم و کسى را بیابیم که بتواند پرسشمان را بفهمد. گفتم باید از خالقداد آریا در تهران بپرسم که سراغ چه کسى برویم. او بلوچ است و سالها در این نواحى بخشدار و فرماندار بوده است. تلفن زدم و پرسیدم. برادر خود را معرفى کرد. رفتیم به سراغ او و او عطارى قدیمى را با همایون آشنا ساخت. همایون درباره گل موسیقى دوست پرسشها از آن پیر میکرد و جوابهاى دوپهلو میشنید. ولى از مصاحبت عطار فایده برد و با او معامله گیاهانى را راه انداخت که میبایست از آنها عرق دوائى بگیرد (براى کارخانه گلاب زهرا که تازه پاگرفته بود). اگر به آن گل دست نیافت که براى آن نى بزند و گل بشکفد ولى گل و گیاهان صحرایى را از آن پیرمرد میخرید و اطلاعات خوبى درباره داروهاى گیاهى به دست آورد. [۵]
زیرنویس فیلمها را میخواندم
به گفته صنعتیزاده نخستین سینمای کرمان را پدربزرگش حاج اکبر کَر راه انداخته بود. شبها فیلم نشان میدادند. سینمای صامت بود. گاهی زیرنویس داشت، اما مردم سواد نداشتند. مأمور شده بود که آن زیرنویسها را با صدای بلند بخواند تا مردم متوجه قصه شوند. میگوید پنج یا شش ساله بودم که انواع و اقسام فیلمهای ریچارد تالماج را میدیدم و زیرنویسها را برای مردم میخواندم.خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
زندگی و تراث
پدر صنعتیزاده رمان نویس بزرگ و مطرحی بود اما او بیش از آنکه تحتتأثیر پدر باشد از تحت تأثیر و تربیت پدربزرگ بود. همایون در تهران متولد شد اما بعد از گذراندن سال اول ابتدایی، پدرش او را نزد پدربزرگش حاج اکبر در کرمان فرستاد. بنابرین دوران کودکی او در کرمان نزد پدربزرگ و مادربزرگ سپری شد. او درباره پدربزرگش میگوید که حاج اکبر آدم مترقی و پیشروی بود. زیاد سفر کرده بود. از بندرعباس به هند و سپس اروپا. آدم آزادهای بود. به کلی کَر بود و به حاج اکبر کرم معروف شده بود. پدربزرگ مرا معتاد به کتاب خواندن کرد. پول جیبی را وقتی میداد که کتاب میخواندم. باید کتاب را تعریف میکردم تا پول را بدهد. اولکتابی که خواندم چهل طوطی بود. بعد امیر ارسلان و حسین کرد.[۶]
صنعتیزاده با وجود اصرار پدرش دانشگاه نرفت و معتقد بود که دانشگاه خنگش میکند. دبیرستان را در مدرسه متعلق به انگلیسیها در اصفهان به پایان رساند. خودش میگوید: «پدرم پایش را کرد توی یک کفش که باید به دانشگاه بروی. من گفتم نمیروم. چون فکر میکردم بروم دانشگاه خنگ میشوم. در مدرسه همیشه بیشتر از معلمها میدانستم. چهارده پانزده ساله بودم که کتاب ایران باستان مشیرالدوله را حفظ کرده بودم. سر کلاس تاریخ با معلم دعوام میشد که اینجوری که شما میگویید نیست. پدرم هم، چون خودش مدرسه نرفته بود و دانشگاه ندیده بود، اصرار داشت که من به دانشگاه بروم. کارمان به دعوا کشید. من قهر کردم از خانه بابا آمدم بیرون. دو سه روز طول کشید تا توی بازار در تجارتخانهای کار پیدا کنم.»[۷]
صنعتیزاده ترجیح داد به جای رفتن به دانشگاه وارد عرصه کسبوکار شود. مدتی با پدرش شریک شد. باز کردن تجارتخانه، کار رپروداکشن (تکثیر) عکاسی، کتابفروشی و برگزاری نمایشگاههای فرهنگی از جمله تجارب کاری او بود.
فرانکلین شاهکار صنعتیزاده
داستان تأسیس مؤسسه فرانکلین از اینجا شروع شد. عبدالحسین صنعتیزاده در چهارراه کالج یک موزه درست کرده بود. همایون هم طبقه بالای آن نمایشگاه برگزار میکرد و به قول خودش تمام آتاشههای [کارمند وابستۀ سفارتخانه که دارای مٲموریت مخصوص باشد] فرنگی را دعوت میکرد. یک شب آتاشه فرهنگی سفارت آمریکا را دعوت کرد که با دو ناشر آمریکایی آمد. آن آتاشه به همایون گفت این دو نفر ناشر هستند و یک مؤسسه درست کردهاند و میخواهند کتابهای آمریکایی را در ایران چاپ کنند. من هم تو را که به کتاب علاقمندی برای این کار به آنها معرفی کردم. صنعتیزاده گفت که چه چیزی از این کار نمیداند. اما آنها در پاسخ گفتند اگر ما برویم کس دیگری را که مقداری از این کارها را به غلط یاد گرفته پیدا کنیم، باید مقداری زحمت بکشیم تا آموختههای غلط را از کلهاش بیرون کنیم. شما این کار را لازم ندارید. بنابراین شما مناسب این کار هستید. صنعتی ابتدا مخالفت میکند و میگوید من خودم ارباب خودم هستم حالا بیایم حقوقبگیر شما بشوم؟ گفتند: خوب پس یک کاری بکن. اجازه بده تا وقتی کسی را پیدا نکردیم کتابها را به آدرس شما بفرستیم. او هم قبول میکند. آمریکاییها تعدادی کتاب برایش میفرستند.
همایون در ادامه میگوید: یک روز کِرمم گرفت که ببینم این کتابها چیست. نگاه کردم دیدم عجب کتابهای قشنگی است. از جمله یک سری چه میدانم کوچک ۳۶صفحهای با قطع کوچک. من واقعاً خوشم آمد. اتم چیست؟ مولکول چیست؟ نور چیست؟ الکتریسیته چیست؟ دیدم عجب دنیایی است. عصری که میرفتم خانه، چند تا کتاب را زیر بغلم زدم، رفتم سر چهارراه مخبرالدوله. دوستی داشتم به اسم آقای رمضانی، انتشارات ابنسینا. درباره کتابها توضیح دادم و ازش پرسیدم راجعبه این کتابها عقیدهات چیست. اگر ترجمه بشود چاپ میکنی؟ گفت بله. خواستم ببینم چقدر جدی میگوید. گفتم چِکش را مینویسی؟ او هم برداشت پانصد تومان چک نوشت، داد دست من. خیلی پول بود. صبح نامه نوشتم که چهار تا از کتابهای شما را فروختم. مدیرعامل فرانکلین آمد تهران. دیتوس اسمیت، که قبلا رئیس انتشارات دانشگاه پرینستون بود. به او گفتم خیلی خوب، من این کار را میکنم. با پدرم هم مشورت کرده بودم. گفته بود این کار صواب است، بکن. مردم باسواد میشوند. گفتم شرط این است که در انتخاب کتاب دخالت نکنید. کتابها را من انتخاب میکنم. حرف مرا خیلی جدی نگرفتند. گفتند باشد. توی خیابان نادری یکجایی داشتیم، کنار هتل نادری، مال بابام بود. ازش کرایه کردم. آنجا را کردیم دفتر فرانکلین.[۸] فرانکلین پا گرفت و سالها گذشت تا به یک مؤسسه بزرگ تبدیل شد و کتابهای معروف و مهم انگلیسی را به فارسی ترجمه کرد. این موسسه در طول فعالیتش ۱۵۰۰ عنوان کتاب چاپ کرد.
راهاندازه دایرةالمعارف فارسی
یکی دیگر از خدمات صنعتیزاده در دوره پویایی فرانکلین راهاندازی دایرهالمعارف فارسی است. خود میگوید: من در انتشارات فرانکلین به این نتیجه رسیده بودم که جامعه فرهنگی ایران یک کتاب مرجع اطلاعات عمومی تا حد ممکن دقیق و قابل استناد لازم دارد. از همان اول پیدا بود که تهیه چنین کتابی خرجش زیاد است. کار یک روز و دو روز هم نیست. کار یک نفره و دو نفره هم بلکه کار یک هیئت است... در هر صورت مخارج آن را برآورد کردم دیدم یک چیزی حدود ۳۰۰هزار دلار خرج دارد.[۹]بنیاد فورد که مرکز فعالیتهایش هم در بیروت بود پذیرفت ۱۵۰هزار دلار از آن را پرداخت کند. باقیمانده مبلغ را هم به گفته خودش، از جیبش پرداخت میکند و مدیریت نگارش دایرهالمعارف را به غلامحسین مصاحب میسپارد.
تأسیس چاپخانه اُفست
از دیگر کارهای صنعتیزاده در اوایل دهه چهل خورشیدی، تأسیس چاپخانه بود. چاپخانهای مدرن در تهران که شاه هم از آن بازدید کرد. محمدرضا پهلوی پس از دیدن کارهای چاپی آنجا به صنعتیزاده گفت اگر شما کار چاپ را اینقدر خوب انجام میدهید، چرا شاهنامه را به خارجیها بدهیم. بگو بدهند به شما. همایون میگوید: من اصلاً روحم از شاهنامه خبر نداشت. دو روز بعد وزیر دربار بنده را احضار کرد. رفتم دربار. از راه که رسیدم، شروع کرد به هتاکی که تو حد خودت را نمیدانی، تو را چه به این کارها و... من ماتومبهوت مانده بودم. گفتم آقا اصلاً راجعبه چه صحبت میکنی؟ گفت شما را چه به شاهنامه. گفتم من کاری به آن ندارم. پریروز شاه آمد چاپخانه و گفت شما که این وسایل را دارید چرا شاهنامه را شما چاپ نمیکنید و من هم در اینباره به کسی چیزی نگفتهام. حالا مسئله چیست؟ گفتند ما این شاهنامه را دادیم به سویسیها، و دادوفریاد کرد که شما نمیتوانید این کار را انجام بدهید. این را که گفت، من عصبانی شدم و گفتم نمیتوانید یعنی چه! بدهید به ما، نمونه میآوریم ببینید کار ما چطور است، با کار سویسیها مقایسه کنید، اگر کار آنها بهتر بود، خوب بدهید به آنها. گفتم سویسیها چه کار میکنند که ما نمیکنیم؟ گفت کتاب را بیمه میکنند. گفتم ما هم بیمه میکنیم. چهار میلیون تومان شاهنامه (بایسنقری) را بیمه کردیم و آوردیم به چاپخانه. خیلی با دلخوری هم شروع به کار کردیم. یک صفحه را که آماده کردیم فرستادیم به دربار. گفتند صنعتی این کار را برده لندن انجام داده و آمده میگوید کارِ ماست! کمیسیونی برای تحقیق در این زمینه تشکیل شد که ببینند کار را خودمان انجام دادهایم یا نه. این کمیسیون سوابق کار را که در چاپخانه بود دیدند و تأیید کردند که کار کارِ خود ماست. بنابراین قبول کردند که با ما قرارداد ببندند. اما از قرارداد خبری نبود. حالا شجاعالدین شفا شده بود معاون وزارت دربار. شنیدم او جلوی کار را گرفته است. یک روز رفتم پیشش، گفتم فلانی، چرا سربهسرم میگذاری؟ گفت من با سویسیها قرار گذاشتهام که ده درصد قرارداد را به من بدهند. شما ده درصد را بده تا با شما قرارداد ببندم.[۱۰]
یادمان و بزرگداشتها
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
خلقیات
بنیانگذاری
علت شهرت
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و منبعشناسی
جوایز و افتخارات
منبعشناسی (منابعی که دربارهٔ آثار فرد نوشته شده است)
بررسی چند اثر
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
پانویس
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزادر، ۱۳.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۶۰.
- ↑ دهباشی، بخارا، ۱۰.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۶۱.
- ↑ دهباشی، بخارا، ۹.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۵۹-۶۰.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۶۴.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۶۷-۶۸.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۷۳.
- ↑ علینژاد، از فرانکلین تا لالهزار، ۸۲.
منابع
- علینژاد، سیروس. از فرانکلین تا لالهزار. ققنوس. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۲۷۸-۲۸۲-۳.
- دهباشی، علی. بخارا، ش. ۷۲-۷۳ (۱۳۸۸).