حاج جلال

از ویکی‌ادبیات
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۱۱ توسط محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
حاج‌جلال
نویسندهلیلا نظری گیلانده
ناشرانتشارات سوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۹
شابک۶۰۰۰۳۳۵۱۶۸۹۷۸
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب

کتاب «حاج‌جلال» نوشته «لیلا نظری گیلانده» روایت‌گر خاطرات «جلال حاجی‌بابایی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس و پدر شهیدان «علیرضا و ابوالقاسم حاجی‌بابایی» است.[۱]

* * * * *

کتاب «حاج‌جلال» داستان زندگی حاج‌جلال حاجی‌بابایی را از زمان نوجوانی وی که همزمان با دوران طاغوت آغاز می‌کند و به روایت دوران مبارزه انقلاب اسلامی و نقش افراد برجسته‌ای چون شهید سردار علیرضا حاجی‌بابایی و زندگی در دوران دفاع مقدس می‌پردازد.

خواندن این کتاب مصایب یک مادر شهید را به تصویر می‌کشد که داغ دو فرزندش را دیده و همسر و فرزندان دیگرش را به جبهه‌ نبرد حق علیه باطل راهی کرده است.

کتاب حاج جلال، روایت جهاد و ایثار خانواده‌ای است که هرچه داشتند در راه انقلاب و دفاع مقدس نثار کردند و مجاهدانه به آرمان‌های انقلاب وفادار ماندند به عبارت دیگر حاج جلال روایت هشت سال عزاداری برای عزیزان و چشم به راه بودن پاره‌های تن یک مادر و پدر است.

این کتاب یکی از پنج کتابی‌ است که در بخش ویژه چهاردهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد به عنوان اثر برگزیده معرفی شدند.[۲]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

از زبان نویسنده، لیلا نظری‌ گیلانده

این خانواده با دیگر خانواده‌هایی که دیده بودم، تفاوت داشت، هرگاه احساس نیاز می‌شد من از اردبیل راهی همدان می‌شدم تا مصاحبه‌های لازم را بگیرم و آن‌ها را به گذشته‌های دور باز می‌گرداندم و چشم‌های آن‌ها را تر می‌کردم. حاج جلال خود را وقف خانواده‌اش کرده است در این کتاب هرگز درشت‌گویی نکردیم بلکه درست‌گویی کردیم و سپس این کتاب آماده شده است.[۳]

معرفی نویسنده

لیلا نظری‌ گیلانده متولد سال ۱۳۶۴ و ساکن اردبیل است. او آثار متعددی را در حوزه دفاع مقدس و زندگینامه شهدا به رشته تحریر درآورده است که کتاب‌های «سی کشتی، یک فرمانده: خاطرات ناخدا یکم عرشه فرید آگه‌دل»، «طعم پیراشکی مادرم: روایت مادر شهید مهدی مرادی‌تپه»، «شاگرد دارالمعارف الزهرا(س): روایت مادر شهید هوشنگ موذن»، «مرا دکتر خطاب نکن: نگاهی کوتاه به زندگی شهید دکتر داوود اصغری» و «سنگرهای پنهان: نقش زنان استان اردبیل در دفاع مقدس» از آن جمله به شمار می‌آیند. نظری‌ گیلانده در نوزدهمین کتابش با نام «حاج جلال» روایتی شیرین و روان از خاطرات حاج جلال حاجی‌بابایی، رزمنده و جانبازی که در طول سال‌های دفاع مقدس چهار عضو از اعضای خانواده‌اش را از دست داده است، ارائه می‌دهد، کتابی که به دلیل استقبال مخاطبان به چاپ سی‌ام رسید.[۴]


ایده اولیه و چگونگی شکل‌گیری آن

از اواخر سال ۱۳۸۰ نویسندگی در حوزه دفاع مقدس را با خواندن کتاب‌های این حوزه و نوشتن کتاب در سطح استانی آغاز کردم، به این‌صورت که کتاب رزمنده‌های استانم را می‌نوشتم. اخیرا با بحث داعش و داعشی و مدافعان رحم، شهرستان اردبیل نیز سه شهید مدافع حرم داشت که کتاب دو شهید و همسر یکی از شهیدان مدافع حرم را نوشتم. این موضوع رفته‌رفته جدی‌تر شد و در ادامه دیدار خصوصی با رهبر انقلاب اسلامی داشتیم که ایشان تشریح کردند که درباره شهیدان مدافعان حرم و دفاع مقدس هرچه بنویسیم، کم است. با این رهنمون و تجربه نگارش ۱۸ کتابی که در دست داشتم، سفارش کتاب حاج جلال را از تهران دریافت کردم و با هماهنگی حوزه هنری تهران، همدان و اردبیل به خانواده آقای حاج‌بابایی معرفی شدم. همه دست به دست هم دادند و من برای دیدار با خانواده حاج‌بابایی به همدان رفتم، آن‌ها را دیدم و با دیدار آن‌ها بیشتر ترغیب شدم تا کتاب این شخصیت پاک، ساده و زلال را بنویسم. وی فردی مردمی است و به دور از جبهه‌گیری‌های سیاسی و جناحی برای خودش زندگی می‌کند، درحالی‌که کلی کار برای ما کرده، کلی زحمت برای کشورمان کشیده و امروز همچون یک روستایی زحمتکش در شهر کوچکش زندگی می‌کند و به باغداری و زراعت مشغول است.[۴]


داستان نگارش کتاب

زمستان سال ۹۵ به خانواده حاج‌بابایی معرفی شدم. اواخر فروردین سال ۹۶ به همدان سفر کردم، بعد از یک هفته اقامت، به اردبیل برگشتم و نوشتن آغاز شد، پیاده‌سازی کردم و بخشی از کتاب را نوشتم و بعد چون خلاء‌هایی در مصاحبه با حاج‌جلال دیدم، دوباره برای انجام مصاحبه به همدان سفر کردم. حاج جلال فردی پیر و سالخورده است به همین‌خاطر بخش‌هایی از خاطراتش را فراموش کرده و از آن‌جایی که من برای نوشتن کتابم نیاز به اطلاعات و جزییات بسیاری داشتم، پژوهش و تحقیق در این زمینه را شروع کردم. به این ترتیب مصاحبه‌ها و گفت‌وگوهایی با دوستان، خانواده، فامیل، خواهر و فرزندانش درباره زندگی و خاطرات حاج‌جلال داشتم که بسیار به من کمک کردند. اولین‌بار که حاج‌جلال را دیدم، حتی لهجه ایشان طوری بود که فکر نمی‌کردم بتوانم کتاب را بنویسم؛ چراکه ایشان ساکن مریانج همدان هستند که لهجه لری مریانجی دارند که خاص است، ما زبان مشترک ترکی داریم اما لهجه ایشان بسیار متفاوت است. به این خاطر اوایل فکر نمی‌کردم قادر به نوشتن کتاب باشم؛ اما فرزندان حاجی و آقای دکتر حاج بابایی، نماینده استان همدان به من در ترجمه و یادآوری خاطرات وی کمک کردند. در مجموع کار سه سال طول کشید و من در این مدت چندباری به همدان سفر کردم و نوشتم. در نهایت وقتی کتاب به پایان رسید، به استادان دادم تا بخوانند و سپس بازنویسی و ویرایش انجام شد. یکبار هم برای نوشتن لهجه‌های حاج‌جلال به همدان رفتم چون یک جاهایی لازم بود تا از زبان وی با لهجه مریانجی بنویسم، چراکه اصولش این است که صدای راوی شنیده شود تا مشخص شود به چه زبانی صحبت می‌کند و من حیفم آمد که از لهجه حاج‌جلال در کارم استفاده نکنم. در نهایت پس از سه سال نگارش، تحقیق و پژوهش در سال ۹۹ و در هفته دفاع مقدس این کتاب به چاپ رسید.[۴]


نسبت شخصیت حاج جلال با روایت داستان

همان‌طور که گفتم حاج‌جلال فرد ساده‌ای‌ است و به این سبب اساس و پیرنگ کتابم را سادگی وی پی‌ریزی کرد. تم داستان من شخصیت فردِ ساده، بی‌ریا، متواضع و روستایی‌ است که در طول هشت سال همه‌چیزش- دو پسر، همسر خواهرش، همسر دخترش- را از دست می‌دهد، این درحالی‌ است که در کودکی و جوانی سختی‌های زیادی متحمل شده بود. وی وقتی حرف از جنگ می‌شود، چهار پسرش راهی جنگ می‌کند که دوتای آن‌ها شهید می‌شوند و دوتای دیگر جانباز برمی‌گردند. خودش و مادرش نیز جانباز شدند. وی بعد از شهادت همسرِ خواهرش، سرپرستی او و پنج فرزندش را برعهده می‌گیرد. این اتفاق برای دخترش نیز تکرار می‌شود و با شهادت دامادش، سرپرستی دختر و نوه‌اش را عهده‌دار می‌شود. پسر بزرگترش به نام ابوالقاسم تنها پنج ماه بعد از ازدواج راهی جبهه و شهید شد. حاج‌جلال در تمام این مدت باید داغ‌های بر دلش را تحمل می‌کرد، همدم همسرش می‌‎بود و سرپرست نوه‌های یتیمش می‌شد. وی همه این رنج‌ها را تحمل کرد، و گریه‌هایش را به باغ گردوی پسرش می‌برد و بعد به خانه برمی‌گشت.[۴]


برای حاج‌جلال اهمیتی نداشت

باور می‌کنید که برای وی فرقی ندارد. یکبار پرسیدم که کتاب چطور بود؟ گفت: «خوب بود»، فقط همین. برای وی تفاوتی نداشت، به این معنی که فکر کند کتابش درآمده، مشهور شده و ... باید بگویم که اصلا عین خیالش نیست. واقعیتش این است که برای او فرقی ندارد، زندگی‌اش را کرده، آنچه باید بدهد داده و هیچ انتظاری از هیچ‌کس ندارد و بدون توقع زندگی‌اش را می‌کند.[۴]

نقدهای مثبت

مرتضی سرهنگی

کتاب خاطرات حاج‌جلال کتابی از ادبیات جنگ و روستایی است. این کتاب فصیح‌ترین اثر از ادبیات جنگ است که مردم عادی با آن درگیر بودند. حاج‌جلال و پسرانش برای جنگ تربیت نشده بودند، اما نان‌‌شان را از زمین درمی‌آوردند و حالا زمین‌شان در خطر بود. باید چه می‌کردند. دست به کار شدند تا از زمین و سرزمین خود دفاع کنند. حدس و گمان‌مان درست از آب درآمد و خانم نظری توانست حق مطلب را در نویسندگی این اثر به درستی ادا کند؛ به شکلی که لحن‌ها و صداها درست از کار درآمده است. کتاب حاج‌جلال عاشقانه‌ای است پر از صداقت،‌ احساس و پاکیزگی روستایی. در این کتاب متوجه می‌شوید که حاج‌جلال چگونه ازدواج کرد و به زندگی پرداخت. سنت‌هایی که در کتاب می‌بینیم، هرچند ممکن است امروز برخی از آن‌ها کمرنگ شده باشد، اما در کتاب این سنت‌ها به درستی و خوب منعکس شده است. خاطرات حاج‌جلال نشان می‌دهد خانواده حاجی‌بابایی با تمام علاقه‌هایشان در جنگ حضور یافتند، ما می‌دانیم کم شدن یک جوان در یک روستا یعنی چه؛ روستایی که شاهد بزرگ شدن همان جوان بود. ما می‌دانیم شهید شدن دو فرزند و دو داماد در جبهه یعنی چه. باید از آقای حاجی‌بابایی تشکر کنم که برای تألیف این کتاب پا به پای ما راه آمدند، خانم نظری نویسنده کتاب با قلبش این مسیر را طی کرد؛ چرا که ما هر وقت خواستیم انجام وظیفه کنیم شکست خوردیم، اما وقتی پای قلب به میان آید پیروز خواهیم شد. این کتاب را به عنوان یکی از زیباترین آثاری که لایه‌هایی از جنگ و روستا را نشان دهد معرفی می‌کنم.[۵]

محمدمهدی دادمان، رئیس حوزه هنری

از نویسنده این کتاب که به‌خوبی نشان داد سربازی در این میدان را بلد است و می‌داند چگونه از سلاح ادبیات استفاده کند تشکر می‌کنم و از آقای سرهنگی که فرمانده این میدان بود نیز تقدیر می‌کنم. آن‌ها نشان دادند چگونه باید از سلاح ادبیات استفاده کرد.[۵]

در بخشی از این کتاب آمده است:

هنوز یکی دو روز نبود از منطقه برگشته بود که شنیدیم در مأموریت شناسایی خانه‌های تیمی منافقان با آن‌ها درگیر و مجروح شده است. «افروز» و مادرم نشسته بودند توی خانه و گریه می‌کردند. «ابوالقاسم» و «حمیدرضا» قبل از من رفته بودند بیمارستان «اکباتان». مادرم داشت از نگرانی کباب می‌شد. می‌گفتند «علیرضا» فرماندهی انحلال یک خانه تیمی را بر عهده گرفته بود که منجر به فرار منافق‌ها شده! در تعقیب و گریز آن‌ها «علیرضا» هم بود. آن‌روز یکی از منافقین خودش را به جمع دانش‌آموزان دختری می‌رساند که داشتند از مدرسه بیرون می‌آمدند؛ وقتی به زور او را از بین دانش‌آموزان دختر بیرون کشانده بودند. خودش را تپانده بود توی یکی از خانه‌ها و رفته بود توی زیرزمین خانه‌ای. «علیرضا» می‌دود دنبالش و از نارنجک توی دستش متوجه می‌شود که می‌خواهد عملیات انتحاری انجام دهد. وقتی می‌بیند کار تمام است، زود خودش را انداخته بود بیرون و همان لحظه در حالی که نیم‌تنه بالایش بیرون از در زیرزمین بود و پاهایش روی پله‌ها، نارنجک منفجر شده بود. فرد منافق در جا کشته شده و پا‌ها و بدن «علیرضا» را ترکش‌های نارنجک گرفته بود.[۱]

پانویس