خانهٔ کوچک ما
خانهٔ کوچک ما | |
---|---|
نویسنده | داریوش احمدی |
ناشر | خط مقدم |
نوع رسانه | کتاب |
«خانهی کوچک ما» مجموعه ۱۲ داستان کوتاه به قلم نویسنده معاصر ایرانی، داریوش احمدی است.[۱]
داستان های مجموعه ی خانه ی کوچک ما، حال و هوایی خاطره گون را با درونمایه هایی بیمارگونه بازنمایی می کنند که هریک ریشه در دوران کودکی و نوجوانی راوی دارند. نگرش و ذهنیتی که بیشتر شخصی و عینیت گراست و خاستگاهی طبقاتی را با رگه هایی سوررئالیستی به تصویر می کشد که در نتیجه ی آن، حس را در تصویرهایی وهم آلود انعکاس می دهد. شیوه های روایی و ارائه ی داستان ها در این مجموعه بسیار منسجم و باورپذیر است.[۲]
کشمکش مدام بین وهم و خیال و نشانههای پُررنگ دنیای واقعی، جوهره اصلی بسیاری از داستانهای مجموعه خانهی کوچک ما است. رویکرد نویسنده، توجه جدی به عنصر قصهگویی در داستان است که باعث شده معمولاً روایتهای خطی با توالی زمانی مشخص برای پیرنگ داستانها انتخاب شود. مکان وقوع داستانها، بیشتر، شهرهای جنوبی کشور در استان خوزستان است که با زندگی و هویت اهالی این ناحیه به ویژه با آداب و باورهای پیشینیان که به مرور به نسلهای جدید هم منتقل شدهاست ارتباط تنگاتنگی دارد. کارگران و روشنفکران دو دسته از شخصیتهای تکرار شونده داستانهای خانهی کوچک ما هستند. اغلب داستانها گرچه از منظر نگاه روشنفکری اهل مطالعه و علاقهمند به ادبیات نوشته شدهاند، حکایت از دلبستگی نویسنده به مردم زحمتکش و به ویژه کارگران دارد.[۱] کتاب حاضر مجموعه داستان های کوتاه است که با زبانی ساده و روان نگاشته شده اند. «به داری بگو خیلی نامردی»، «در غروبی رنگ پریده»، «تمرین در شبی تاریک»، «اجنه ها»، «جانی گیتار»، «چه دنیایی بود»، «کابوس های بیداری»، «پروانه ها»، «خانه کوچک ما»، «طلسم» عنوان های برخی از داستان های این کتاب هستند.[۳]
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
معرفی نویسنده
متولد ۱۳۳۵ مسجدسلیمان، دانش آموخته ی زبان و ادبیات انگلیسی هستم که از ۱۵ سالگی به ادبیات، بخصوص به شعر علاقه مند شدم. در آن زمان مسجدسلیمان به خاطر آشنایی با تمدن غرب و جغرافیای خاصی که داشت و فقری که از تمام در و دیوارهایش می بارید، خاستگاهِ شاعران و نویسندگانی بسیاری مانندِ علی مقیمی، هوشنگ چالنگی، مجید فروتن، بهرام حیدری، علیمراد فدایی نیا و بسیاری از شاعران موج ناب مانند، سیروس رادمنش، حمید کریم پور، هرمز علی پور ، سیدعلی صالحی و دیگران بود.[۲]
بخش کوتاهی از داستان «چه دنیایی بود!» را میخوانیم:
«چه دنیایی بود! چه روزهایی! چه آدمهایی!» از همان روزها باید میفهمیدیم، همان روزهایی که میرفت توی باغچه، کنار شمشادها یا زیر درختان تاریک مینشست و به یک جایی خیره میشد. گاهی با خودش حرف میزد و همینها را میگفت. اوایل فکر میکردیم شاید بهخاطر بازنشستگیاش باشد. چون همیشه میگفت: «آدم که بازنشسته شد، دیگه کارش تمومه. خیلی زود میمیره. یا اگه هم نخواد بمیره، کاری بهش میکنند که زودتر بمیره. باید همیشه آمادهی رفتن باشه. همان پولی هم که هر ماه بهش میدن، بهخاطر اسباب و وسایل مرگشه.» بعد دیدیم نه، انگار چیزهای دیگری هم توی سرش بود که همیشه آزارش میداد و بهشکل کلمات و جملات کوتاه، از دهانش بیرون میآمد. وقتی میگفت: «پس کی میآید؟» ما که نمیدانستیم منظورش چیست و از چه کسی حرف میزند. هروقت هم ازش میپرسیدیم، هاجوواج نگاهمان میکرد. انگار یادش میرفت که چه گفته است. گاهیوقتها، ساعتها زیر آفتاب داغِ پنجاه شصت درجه مینشست و تکان نمیخورد. عرق از سر و رویش راه میافتاد. چشمهاش خون میشد. صورت و تمام گردنش میسوخت..[۱]