بابارجب
بابارجب | |
---|---|
کتابی که رهبر انقلاب کلمات آن را «نورانی» توصیف کردند.[۱] | |
نویسنده | نسرین رجبپور |
زبان | فارسی |
نوع رسانه | کتاب |
بابارجب نوشته نسرین رجبپور، این کتاب روایت زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده (بابارجب) جانباز دفاع مقدس است. شهید رجب محمدزاده معروف به بابا رجب سال ۱۳۹۵ به همرزمان شهیدش پیوست.[۲]
از میان یادها
یادداشت «طوبی زرندی» در ابتدای کتاب «بابا رجب»:
نتوانستم همه حرفها را بزنم، زندگی با تو حاجآقا طعم نان و تنور داشت. داغ و تازه. الان هم که رفتی انگار هستی، نرفتی. حسرت یک بوسه و بغل از بچهها در شما ماند. بچهها وقتی کوچک هم بودند برای بوسیدنشان شک داشتید، یا ترسیدن بچهها شما را از گرمای بغل آنها محروم کرد یا برخورد نگاههای آنها با صورت... این داغ برای نوههایمان هم تکرار شد.[۳]
فیلم مستند
حمید یادروج مستندساز ایرانی، فیلم زندگی بابا رجب را با عنوان «پسر را ببین، پدر را تصور کن» ساخته است. این فیلم در جشنوارههای مختلف جایزه گرفته و پس از پخش از شبکههای تلویزیون ایران، بازتاب گستردهای در جامعه داشته است.[۴]
تنها آرزوی بابارجب
پس از پخش فیلم مستند «پسر را ببین، پدر را تصور کن» بود که رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران با رجب محمدزاده دیدار کردند؛ تنها آرزوی این شهید، دیدار با رهبر معظم انقلاب بود که یکسال پس از پخش مستند در تالار آینه حرم مطهر امام رضا (ع) انجام شد.[۴]
معرفی نویسنده
نسرین رجب پور هستم متولد سال ۶۳ و لیسانس حسابداری ، کتاب بابا رجب اولین کتاب منتشر شده من است. در دوران دبستان و دبیرستان چند رمان نوشته ام اما به دلیل اینکه فکر می کردم موضوع نابی که می خواستم نیست لذا برای انتشار آنها اقدامی نکردم. در حال حاضر یک کتاب برای انتشار دست ناشر دارم و دو کتاب دیگر هم در حال نوشتن هستم. من در ابتدا به عنوان حسابدار فعالیت می کردم اما بعد به دلیل علاقه ای که به نوشتن داشتم به سراغ نویسندگی رفتم.[۵]
انگیزهٔ نویسنده برای نوشتن این اثر
جذابیت شخصیت بابا رجب برای مردم، انتقال احساسات درونی یک جانباز و همسرش از جمله انگیزه های اصلی من در نوشتن این کتاب بودند. واقعیت آن است که کسی را ندیدم که کتاب را بخواند و متاثر نشود و خود من نیز به عنوان نویسنده، با خواندن کتاب در بخش هایی متاثر شدم.[۶]
بابا رجب اولین کتاب من است و خدا را شکر میکنم کار نوشتن را با این کتاب شروع کردم. سال ۹۶ یکی از اساتیدم در مشهد با نام آقای عباسزاده سوژه این کتاب را به من معرفی کردند و بلافاصله تماس گرفته و به منزلشان مراجعه کردم. پس از صحبت علاقهمند به کار شدم از آن پس حدود ۲ سال (نه به شکل پیوسته) کار را انجام دادم. تمام این مدت با خاطرات این خانواده زندگی کردم و هر روز تصور میکردم اگر جای بابا رجب و اعضای خانواده ایشان بودم چه حسی داشتم. من سعی کردم تمام موارد مطرح شده در کتاب را که مستند است با کلمات و جملات به خواننده منتقل کنم تا حس بهتری داشته باشد. با اینکه همه میدانیم در ایران مدیون خانواده شهدا و جانبازان هستیم اما برخی مثل خانواده بابارجب شرایط سختتر داشتند و سالها باید از آن روزهای دفاع به نحوی دیگر دفاع کنند.[۷]
احساس کردم در مقابل افرادی که به جبهه رفتند و در این راه جان و مال خود را از دست دادند مسئول هستم و این تنها کاری است که از من بر می آید. شاید در ظاهر بگوییم ۸ سال دفاع مقدس اما همه افرادی که به جنگ رفتند خانواده داشتند در واقع جنگ به شهرها نیز کشیده شد و خانواده های آنها نیز درگیر شدند. عده ای هنوز با گذشت سالها از جنگ اما هنوز درگیر جراحاتی هستند که از حنگ به آنها وارد شده است و باعث شده خانواده این افراد نیز درگیر این مسئله باشند. من معتقدم این افراد مظلوم واقع شده اند و ما نتوانسته ایم آن گونه که باید روایتگر خوبی برای رشادت ها و جانفشانی هایشان هم در جنگ و هم پس از جنگ باشیم.[۵]
جلسه نقد و بررسی
همزمان با ایام الله دهه فجر، نشست نقد و بررسی کتاب «بابا رجب» با حضور همسر شهید رجب محمدزاده و نسرین رجبپور، نویسنده کتاب، ۱۷بهمن۱۴۰۰ به میزبانی کتابخانه عمومی آیت الله خامنه ای قم برگزار شد.[۶]
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
خلاصه کتاب
کتاب «بابا رجب»، روایتی است از یک زندگی عاشقانه در کنار جانبازی که مجروحیتش زندگیاش را تغییر داد. این اثر توسط نشر ستارهها به چاپ رسیده است. این کتاب شامل خاطرات همسر شهید رجب محمدزاده توسط نشر ستارهها برای هفتمینبار تجدید چاپ شد و در دسترس علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس قرار گرفت. این اثر که به مناسبت سالروز شهادت شهید محمدزاده بازنشر شده است، دربردارنده خاطرات طوبی زرندی از ۲۹سال زندگی در کنار جانبازی است که مردم خیلی دیر فهمیدند صورتش زخمی جنگ است، گاه با حرفهایشان دلش را آزردند و خیلی دیر، در کنار خانوادهاش ایستادند.
شهید رجب محمدزاده، جانباز ۷۰ درصد مشهدی بود که در ۱۴ مرداد ۱۳۹۵ به شهادت رسید. او نانوای بسیجی بود که در دوران جنگ ایران و عراق در سال ۱۳۶۶ در منطقه هور عراق، بر اثر اصابت خمپاره زخمی شد و بیشتر اجزای صورتش را از دست داد و به همین دلیل بیش از ۳۰ بار مورد عمل جراحی قرار گرفت. ماجرای مجروحیتش اینطور بود که در نزدیکی سنگر در حال شکستن یخ بود که خمپارهای نزدیکی او و چهار سرباز دیگر اصابت کرد، و وی به شدت مجروح شد، ترکشی که به صورتش اصابت کرد تمام صورت را از بین برد. کسی فکرش را نمیکرد بابا رجب زنده بماند؛ اما خدا خواست و او زنده ماند تا حجتی شود از روزهایی که جوانان دلیر و شجاع برای دفاع از وطن و دین خود، از هرچه داشتند گذشتند.[۸]
نسرین رجبپور برای نوشتن کتاب حاضر مدت دو سال با خانواده شهید محمدزاده در ارتباط بود. کتاب به سادگی زندگی زنی را به تصویر میکشد که همسرش پس از مجروحیت شدید در ناحیه فک و صورت، به خانه بازگشته است؛ مجروحیتی که زندگی خانواده را به مسیر جدیدی سوق میدهد.
وقتی با پسر هشت ساله و دختر کوچکم که در بغلم بود، وارد بیمارستان فاطمه الزهرا(س) شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. نزدیکتر شدم، صورتش کاملاً باندپیچی شده بود. بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند، دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده میشد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصلههای نزدیک میبیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم. آنقدر وضعیتش وخیم بوده که همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیبدیدگی همسرم میشوند، یک ملحفه سفید روی او میکشند، گوشه سالن رهایش میکنند تا تمام کند، گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد میشود، وضعیت او را میبیند و میگوید او را مداوا میکنم.
در همان لحظهها هم فکر میکردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده میشد، او را به تبریز و شیراز اعزام میکنند ولی گفته میشود که درمان چنین مصدومی کار آنها نیست و به تهران میبرند.
حاج رجب ۲۶ بار زیر عمل جراحی قرار گرفت. هربار در این عملها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا میکردند و به صورتش پیوند میزدند. از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند ولی استخوان دماغش جوش نخورد. او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا میکرد و همین باعث شده بود تا خانواده نتواند به راحتی با این وضعیت کنار بیاید.
... حاج رجب نه دهان داشت، نه فکی و نه دندانی. آرزویش شده بود تا بعد از ۲۶ سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد. تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا میدادم. او ۲۷سال فقط مایعات میخورد... .[۱]
برشی از متن کتاب بابا رجب
- همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بیخبر از همه جا در آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا بزرگترها با هم حرفهایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرفهایشان نمیگرفت که همه چیز تمام میشد، ولی اگر قسمت میشد، باید یک عمر پای همۀ حرفهای گفته و نگفتۀ بزرگترها مینشستم و به خانۀ بخت میرفتم.
- تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ میگه برای داماد چایی ببر.
- مگه تو برای همه نبردی؟
- بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروسخانم چایی قبول کنه.
- چقدر دلم میخواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بیخیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمیدانم چرا این بار بیشتر از همیشه دلشوره داشتم. سعی کردم خودم را بیتفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمیداشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟
- داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. میدونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی میکنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زن عمو؟
- قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمیکنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟
- آدامس بادکنکیای را که توی دهانش بود، ترکاند و گفت: نه اصلاً.
- چرا؟
- عمه سکینه که قبلاً ازدواج کرده؛ غیر از اون، من یه خاله دارم و یه عمو، حالا شما دو تا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمیشه. هر دو تون همین الانم سر جاتون هستین.
- چای را که توی سینی ریختم صدایش بلند شد:
- خاله حواست کجاس؟ ریختی توی سینی. مامانم میگه اگه عروس چایی رو بریزه توی سینی همه میگن چه دختر بیدست و پاییه.
- هول شدم و گفتم: اصلاً کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؛
- برو بیرون.
- خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه! اگه عَموم فکر کنه شما نمیتونی هم حجابتو رعایت کنی هم سینی رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه.
- بدون فکر گفتم: «خُب بهتر». همانطور که از آشپزخانه بیرون میدوید گفت: الان میرم به عَموم میگم.
- دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم. بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم، به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسینآقا فکر میکردم. چند دقیقهای که گذشت مادرم به سراغم آمد.[۲]
صحبتهای همسرش
از ته آرزو داشتم اکنون بابا رجب بود. از وقتی ایشان شهید شده روح و جسمم بیمار است. پیش خودم میگویم ای کاش سالهای سال روی تخت بود، نگاهم میکرد تا دلم آرام شود. او زود از پیش ما رفت. دلم خیلی برایش تنگ شده است. بابا رجب ۲۶ بار عمل شد آن هم طی ۳۰ سال. در همین شهر تهران. من بچههای کوچکی داشتم. یک بچه یک ساله و سه فرزند که آنها را در خانه گذاشته بودم. مشکلات زیاد بود حاج آقا به من تذکر دادند اگر برای زندگی با من به تو سخت میگذرد میتوانی من را رها کنی بروی. گفتم نه. ما زمانی که شما خوب بودید شما را خواستیم و حالا که جانباز شدهای نمیرویم. گفتم پای شما میمانم تا آخرش. ۳۰ سال در دوران جانبازی با ایشان ماندم. دلم میسوزد او دیر به جامعه معرفی شد. غریب و مظلوم بود. جانباز مظلومی که مظلوم هم رفت. میگفت: تنها آرزویم دیدن امام بود که بر دلم ماند اما دوست دارم دیدار رهبری بر دلم نماند. او به آرزویش رسید و با حضرت آقا ملاقات کرد. پیکر مطهر ایشان در بهشت ثامن به خاک سپرده شد و به آرزوی دیرینهاش رسید. هر چه در دنیا، مردم به او نگاه و توجه بد کردند (چون خیلیها از او میترسیدند و برخوردها بد بود) اما اکنون جای خوبی دارد و خوش به سعادتش، ای کاش دست مرا هم بگیرد و شفاعتم کند.
همسر این شهید بزرگوار ضمن اشاره به اینکه بسیار گریه میکنم و میگویم نتوانستم آنگونه که دلم میخواست جبران زحمات، دردها و رنجهای حاج آقا را انجام دهم، تصریح کرد: همواره گریه کرده و فکر میکنم برای ایشان کم گذاشتم. ما خاک پای سردار سلیمانیها هم نمیتوانیم باشیم اما امیدوارم گوشهای از تلاشهای همسرم را جبران کرده باشم. ما در برابر سردارانی چون حاج قاسم سلیمانی و بزرگوارانی چون حاج علی فضلی هیچ کاری انجام ندادیم اما خدا توفیق دهد تا با امام شهدا محشور شویم.[۷]
سید بشیر حسینی: نمیدانم نویسنده با چه حالی کتاب را نوشت
نمیدانم نویسنده با چه حالی کتاب را نوشته است. هنگام خواندن حالم دگرگون شد و اذیت شدم. نمیدانم سردار حاج علی فضلی چگونه این صحنهها را دید، اما آقای فضلی بدانید سردار و مایه افتخار ما هستید. بابا رجب برای همه ما بابا رجب است. اما برای محمدرضا به گونهای دیگر، پس بهتر است او بگوید بابا رجب چگونه بابایی بود. من کتاب بابارجب را کامل نخواندم چند بار به دست گرفتم نتوانستم دو سه صفحه بیشتر بخوانم. تحمل خواندن را نداشتم اما از خودم میپرسیدم همسر شهید چگونه تحمل کرد. توصیه میکنم این کتاب را بخوانید. این کتاب سند حقانیت حاج علی فضلیها و بابارجبهاست. امیدوارم مدیون این بزرگواران نباشیم.[۷]
محمدرضا محمدزاده فرزند بابا رجب
پدر به عنوان اسطوره جانبازی ایران لقب گرفت. چرا که صبور و مقاوم بود. ۲۹ سال با آن وضعیت زیست و تنها آرزویش دیدار با رهبر انقلاب بود. او خواسته دنیوی دیگری نداشت. به حدی شریف و عزیز بود که روز شهادتش نیز مصادف با ولایت حضرت معصومه (س) و آغاز دهه کرامت شد. ما برنامهای برای خاکسپاری ایشان در حرم امام رضا (ع) نداشتیم. اما با توجه به اینکه آن روز میلاد کریمه اهل بیت (ع) بود و اگر اهل بیت عیدی به ما ندهند حاشا به کرمشان، در صف اقامه نماز بر پیکر پدرم به اقامت حجتالاسلام علمالهدی، یک نفر پرسید جای خاصی برای تدفین در نظر گرفتهاید یا وصیت خاصی داشتهاند، گفتم نه. گفتند مایلید در حرم خاکسپاری صورت گیرد که در پاسخ گفتم هر طور صلاح است و به من گفته شد قرار است بابا رجب در حرم مطهر دفن شود و این عیدی را ما همان روز گرفتیم. امروز را باید روز تجلیل از ۲۹ سال صبوری و پرستاری مادرم بنامیم چرا که سختیهای زیادی متحمل شدند و این نخستین برنامهای است که از ایشان تجلیل میشود. خوشحالیم این مراسم تحت عنوان تجلیل از ۲۹ سال صبوری نامگذاری شود.[۷]
پانویس
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ «30 سال زندگی عاشقانه با «بابا رجب»/ نگاهی به زندگی صبورترین جانباز جنگ در سالروز شهادتش- اخبار ادبیات و نشر - اخبار فرهنگی تسنیم».
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ «دانلود و خرید کتاب بابا رجب».
- ↑ «برگی از زندگی شهید «بابا رجب» به روایت همسرش».
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ «چاپ هفتم کتاب «بابا رجب» روانه کتابفروشیها شد».
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ «مخاطب شناسی راز محبوبیت کتاب های پرفروش است - رضوی».
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ «نشست نقد و بررسی کتاب «بابا رجب» برگزار شد - نهاد کتابخانههای عمومی کشور».
- ↑ ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ ۷٫۳ «تکریم از ۳۰ سال صبوری همسر «بابا رجب»/ دلتنگیهایی که تمامی ندارد».
- ↑ «کتاب "بابا رجب" نوشته ی نسرین رجب پور به چاپ هفتم رسید».