منصور علیمرادی
منصور علیمرادی | ||||
---|---|---|---|---|
نویسندگی رؤیای من بود. من از نوجوانی سودای نویسندهشدن داشتم و هنوز هم دارم. هنوز هم گاهی که اینطرف و آنطرف از من بهعنوان نویسنده یاد میشود، سرخ میشوم. هنوز فکر میکنم تا نویسندهشدن بهمعنای واقعی، راه درازی در پیش است.[۱] | ||||
زادروز | روستای کغارکی کرمان | |||
ملیت | ایرانی | |||
پیشه | نویسنده، شاعر، پژوهشگر فرهنگ عامه، روزنامهنگار | |||
کتابها | زیبای هلیل، تاریک ماه، نام دیگرش باد است، سینیور، جنهای برج کبوترخانه، ساندویچ برای حیدر نعمتزاده، شب جاهلان، قلعهٔ سموران، اوراد نیمروز | |||
|
منصور علیمرادی نویسنده، شاعر، پژوهشگر فرهنگ عامه و روزنامهنگار ایرانی است.[۲]
در سال ۱۳۵۶ در روستای کغارکی در جنوب استان کرمان به دنیا آمد. زادهٔ کویر و رشد یافته در خطهای که در آن هم بیابانها حضوری چشمگیر دارد و هم کوهستانهای برفگیر. با اینکه سالهاست ساکن تهران شده، اما همچنان عاشق کویر است؛ آنقدر که میگوید:«پایم که به بیابان میرسد، جانم روشن میشود». او تأکید دارد اگر عمدهی آثار داستانیاش و حتی فرهنگنامههایی که نوشته، برآمده از خطهٔ کرمان و مناطق جنوبی کشورمان هستند به این دلیل نیست که علاقهٔ کمتری به دیگر نقاط ایران دارد؛ بلکه از آن سبب است که او کویر و آداب و رسومش را زیسته و عمدهٔ زندگیاش آنجا شکل گرفته است.[۳]
وی از سنین نوجوانی به سرودن شعر و نوشتن داستان پرداخت و پس از آن، به فعالیت در حوزهٔ فرهنگ و ادب شفاهی جنوب استان کرمان روی آورد. از 22 سالگی بهطور حرفهای شروع به نوشتن شعر و بعدها داستان کرد و درنهایت به سراغ پژوهش در حوزه فرهنگ و ادب شفاهی بخشی از جنوب ایران رفت که محصول این فعالیتها، تألیف و تدوین مجموعهای هفدهجلدی در حوزه فرهنگعامه است.[۴] او برای رمان تاریک ماه برگزیده هفت اقلیم و همچنین نامزد جایزه چهل و جایزه ادبی بوشهر شده است. همچنین برای کتاب اشعار و ترانههای شفاهی مردمان حوزه هلیلرود برگزیده جایزه باستانی پاریزی شد. او با رمان اوراد نیمروز به عنوان اثر شایستهٔ تقدیر جایزه ادبی جلال آلاحمد معرفی شدهاست.[۲]
داستانهای این نویسنده فضای بومی دارند و اعتقاد دارد که تا کسی در فضای بومی نفس نکشد و زندگی نکند نمی تواند از آن حال و هوا بنویسد. در حوزه پژوهش فرهنگ مردم نیز صاحب تالیفهای زیادی است. وی بیش از ده سال است که به کار و پژوهش بر روی دایرهالمعارف مربوط به فرهنگ و زبان مردم حوزه هلیل رود و رودبار جنوب مشغول است و میگوید بیشتر وقتش را بر روی مجموعه ده جلدی «فرهنگ حوزهٔ هلیل رود» می گذارد.[۵] که تا کنون جوایز بسیاری را از جشنواره های معتبر کشوری در سه حوزه ی داستان، شعر و پژوهش در فرهنگ عامه از آن خود کرده است.[۶]
و در سرزمینهای شگفت کرانهی هلیل تجربهی زیست داشتهام.
این سفرهای خود را به صورت توریستی آغاز نکردم که فقط بروم مواد خامی پیدا کنم برای نوشتن، نه.
میرفتم تا بافت زندگیِ آن سرزمینها را ثبت کنم.
کارِ من ثبت فرهنگ شفاهی مردم بود،
بعد از آن دیگر نتوانستم از این گنجینهی ادبی در داستانهایم تاثیر نگیرم».[۷]
آیینهای از منصور علیمرادی
کغارکی
اهل آبادی کوچکی در جنوب کرمان، بین شهرستانهای رودبار جنوب و عنبراباد، روستای کوچکی است محصور در میان کوههایی نه بلند و نه کوتاه، و به لحاظ رنگ تا حدی متنوع، یعنی سرخ و سیاه و خاکستری، به نام کغارکی، تلفظش قدری سخت است اما روستای عجیبی است. نوشتن را از همان روستا شروع کردم.[۵]
خوششانسی بزرگ
پرورش یافتن در سرزمین های کرانههای هلیل رود را یکی از خوششانسیهای بزرگ زندگیام میداندم، چرا که نوع زندگی و نظام اجتماعی متفاوتی را در آن حوزه اقلیمی – فرهنگی، اجتماعی تجربه کردهام. تجربهای که برای هنر داستاننویسیاش نیز بسیار مفید بوده است.[۴]
آغاز راه
در هیجده نوزده سالگی، دبستان که بودم کتاب هایی را که برای مدارس می رسید با ولع می خواندم. در واقع کتابها ابزارهایی برای کشف جهان، و کشف مرزهای بیرون از روستای محل سکونت ما و نواحی اطراف بودند. بعدها دورهٔ دبیرستان که در جیرفت درس می خواندم شدم عضو کتابخانه ی مرکزی، سه سال نفر اول کتابخانه شدم، خود مواجهه با کتابفروشی ها و کتابخانه حکایتی است که بماند برای بعد. کمکم شروع کردم به نوشتن داستان و بعدها به طور اتفاقی شعر، که شعر البته بخش مهمی از عمر مرا درگیر خودش کرد، بعدها هم روزنامه نگاری و پژوهش در تاریخ و فرهنگ شفاهی جنوب و طنز.[۵]
کویر جادویی
در اقلیمی بزرگ شدهام که هم کویر و بیابان و شنزار داشته، هم کوهستانهای برفگیر و هم جلگه. منتها خب، من همیشه عاشق رفتن به کویر بودهام. پایم که به بیابان میرسد، جانم روشن میشود. کویر قرابتی دارد جادویی. بیدلیل نیست که «آلفونس گابریل» اتریشی میگوید: «هرکس که گرفتار کویر شد، تا آخر عمر رهایش نخواهد کرد». کویر، دشت، واحه، همیشه برای من جذاب و جادویی است.[۳]
شیفتهٔ تمام سرزمینم
هرکدام از اقالیم، نواحی و شهرهای ایرانی زیباییهای خاص خودشان را دارند؛ عظمت کوههای زاگرس و البرز را که دیدهاید؟ حیرتانگیز است این همه شگفتی و قرابت. من اهل جنوب کرمانم، شیفتهی تمام نواحی کرمان هم هستم، همانطور که جای جای این سرزمین بزرگ و کهن و شگفت را عاشقم. جنگلهای گیلان یک نوع اسرارآمیز هستند و کویر کرمان یک نوع دیگر. من دو، سه باری در کولاک و برف گیر کردهام، یکی، دو بار هم در نواحی شمال غربی ایران، غریب و داستانی بود آن تجربه. آذربایجان و کردستان به نحو دیگری محسور کنندهاند. عشایر فارس و فرهنگ ساحلنشینان جنوب ایران به نحوی دیگر. طبیعت و تمدن خوزستان به طرزی متفاوتتر. این سرزمین، سرزمین رنگ و تنوع و زبان و زیبایی است. سرزمینی با اقالیم متنوع و فرهنگهای مختلف، از اقوام عرب در خوزستان گرفته تا فرهنگ زاگرسنشینان، از فرهنگ و اقلیم طبرستان و خراسان گرفته تا بلوچستان، همهاش سرشار از شگفتی و زیبایی است. شاید علاقه به خواندن تاریخ و آن وجه فرهنگ شفاهیپژوهی من باعث این همه شوق و عشق و اشتیاق به جای جای کشورم شده. من شیفتهی نقطه نقطهی این سرزمین شگفتم. منتها مثل هر نویسندهای، اقلیمی را که در آن زندگی کردهام میشناسم، فرهنگ و عادات و آداب مردمی و قومیاش را و نوشتن در مورد کویر برمیگردد به بخشی از تجربههای زیستی من در آن سامان.[۳]
من نویسندهای قصهگو هستم
در هر کدام از داستانهایی که نوشتهام، قصهای به شیوه خودم برای تعریف کردن داشتهام. از آنجا که ادبیات بر تکثر و تنوع استوار است، فردا ممکن است موضوعی را بنویسم که قصهای به شیوه متداول و کلاسیک نداشته باشد. بستگی به موضوع و سرشت موضوعی دارد که قرار است بنویسم.[۱]
نفس ادبیات
تلاش نمیکنم بر سلیقۀ خوانندگانم اثر بگذارم یا از سلیقۀ آنها تأثیر بگیرم، نفس ادبیات بر همین تأثیرپذیری و تأثیرگذاری استوار است، وگرنه به چه درد میخورد؟[۱]
تحقق رویای نوجوانی
نویسندگی رؤیای من بود. من از نوجوانی سودای نویسندهشدن داشتم و هنوز هم دارم. هنوز هم گاهی که اینطرف و آنطرف از من بهعنوان نویسنده یاد میشود، سرخ میشوم. هنوز فکر میکنم تا نویسندهشدن بهمعنای واقعی، راه درازی در پیش است.[۱]
نخستین اثر
اولین کتابم مجموعه شعری است از شاعران محلی سرای شهرها و روستاهای جنوب استان کرمان که شعرهایی را که به گویش ها، زبان ها و لهجه های مختلف آن نواحی سروده بودند جمع کرده بودم با عکس و شرح حال مختصری از شاعر، تحت عنوان «شروگ ماه».[۵]
پناه روزهای سخت
در روزهای سخت به خواندن پناه میبرم خواندن مسحورکننده است و نوشتن کاری صعب و سخت.، انرژی و انگیزه و صبر میطلبد. خواندن اما لذت ناب است؛ غرقشدن در جادو و راز. بهخصوص داستانها و رمانهای بدیع که دست آدم را میگیرند و وارد دنیایی از ناشناختهها میکنند، با آدمهای جدید، رویدادهای تازه، اقالیم و اماکن نادیده و مهمتر از همه جادوی روایت و نثر و تکنیک و ...[۱]
غبطه میخورم
برخی از آثار واقعا به لحاظ ساخت و جهانی که خلق کردهاند ساحرانه، شگفتانگیز و تکاندهندهاند؛ مثلا خیلی دلم میخواست رمان پدرو پارامو را من مینوشتم یا خشم و هیاهوی فاکنر را. همینطور رمان مرشد و مارگریتا یا منظومه سرزمین هرز الیوت را: آوریل ستمگرین ماههاست... شروع این شعر جان آدم را به تلاطم وا میدارد. کدام آدم اهل دل و اهل فرهنگ را سراغ دارید که آرزو نکند حداقل یکی از غزلهای حافظ را او نوشته باشد؟[۱]
شعر هم میگوید اما...
در شعر کارهایشدن، خودش یک عمر بردگی ادبی میخواهد. نمیشود با یک دست چند هندوانه برداشت. مدتها است که یک سطر هم نگفتهام.[۸]
ایدهپردازی با کرونا
طبیعتا روند زندگی با رویدادهای بهنگام و نابهنگام تغییر میکند.کرونا هم بر زندگی من تأثیر خاص خودش را داشت و دارد. منتها اگر دورهی قرنطینه مدنظرتان است که کرونا میتوانست مجالی آرام برای نوشتن بهوجود آورد، خب نه چندان. البته در همین مدت بسیار در مورد یک رمان آخرالزمانی فکر کردم که ویروسی شبیه به کووید-19جهان را غافلگیر میکند؛ ویروسی که از راه رسانههای صوتی و تصویری هم منتقل میشود. کشورها، ایالتها و شهرهای کوچک قرنطینه میشوند و مرگ بیداد میکند. موضوع اثر، روایتی نفسگیر از زندگی 15-10زن و مرد بازمانده از کشتار ویروس جدید است که در محلهای کوچک در شهر ساحلی و البته خیالی در قرنطینه زندگی میکنند. تا ببینیم چه پیش آید.[۱]
مدیون فرهنگ عامه
بیشک نهتنها «اوراد نیمروز»، بلکه همهی نوشتههای من از پژوهش در فرهنگ و ادب شفاهی تأثیر پذیرفتهاند. تأثیر تاریخ بر نوشتههای من امری ناگزیر است، چون از بچگی به تاریخ علاقهمند بودهام. من این خوش شانسی را داشتم که زندگی در اقالیم و اقشار مختلفی را تجربه کنم، از زیست ایلی عشایری گرفته تا روستایی و شهری. از زندگی در شهرهای کوچک، تا مرکز استان و نهایتاً تهران. ثبت و ضبط فرهنگ و ادب شفاهی مردمان نواحی زادگاهم که امروزه به هفت شهرستان تبدیل شده، بسیار بر کار ادبی من تأثیر گذاشت.[۳]
عشق به فرهنگ عامه
من عاشق این سرزمین و فرهنگ این سرزمین هستم. شیفتهی زبانها، لهجهها و گویشهایش، از عرب خوزستان تا گیلکی، آذری، خراسانی، بلوچی، کرمانی، لری، کردی و... صدای آواز سیدهادی حمیدی تالشی مسحورم میکند. ترانههای گیلکی پور رضا جانم را روشن میکنند، دوتار خراسان شمالی و تربت جام بخشی از جان تاریخی من را زنده میکند، مسعود بختیاری و حاجی کمال خان بلوچ هم همینطور. من عاشق ایرانم. اگر ممکن بود که عمر مجال بدهد، سعی میکردم تا جایی که میشود فرهنگ و آداب شفاهی سرزمینم را ثبت و ضبط کنم، که البته چنین چیزی امر محالی است در این مجال محدود که زندگی است.[۳]
از کهن تا مدرن
از بین نویسندگان ایرانی قدیم و معاصر سبک همه را، تقریبا همه را، آثار اکثر آنهایی را که درست و دقیق و خلاقانه نوشته اند با لذت خوانده ام، از نویسنده ی تاریخ که امثال بیهقی باشد و رستم الحکما و باستانی پاریزی، تا متن های غنی عرفانی و قصه های کهن، مثل سمک عیار و جوامع الحکایات و کشف الاسرار و …تا داستان نویسی مدرن در این صدسال اخیر، در ادبیات داستانی که خیلی ها،- گو این که نویسنده ای در همه ی پرونده ی ادبی اش دوتا داستان خوب داشته- لذت برده ام. از بین نویسندگان خارجی خیلی ها مورد علاقه ی من اند، در دهه ها و نسل های مختلف، از سروانتس گرفته تا خوان رولفو ،فوئنتس، مارکز ، استاندال، آستوریاس، فاکنر، داستایوفسکی و…سرتان را به درد می آورم.[۵]
سختی کار
«در این روزگار سخت است که به راحتی بتوانید از راویان، قصه ضبط کنید. قبلا در جنوب ایران و به طور کلی در همهی ایران رسم بود که کسانی کارشان و شغلشان قصهگویی بود. راویان کهنهکار و کارکشته ای که در محافل قصه تعریف میکردند. اما در سالهای اخیر با ورود رادیو و تلویزیون و رسانه های جمعی و مجازی دیگر کسی قصه نمی گوید. وقتی میخواستم قصه ضبط کنم، جلب کردن اعتماد راویان سخت بود. حتی فکر میکردند این امر دون شأن آنها است. ضمن اینکه با از بین رفتن سنت قصهگویی، بسیاری از راویان قصهها را هم فراموش کرده بودند. من یادم هست که برای ثبت یک روایت، ساعتها مینشستیم و با راوی حرف میزدیم تا بتواند روایت درست و اصیل قصه یادش بیاید.»[۹]
کمتجربه
در سالهایی که خیلی جوان بودم و عاشق ضبط و ثبت فرهنگ شفاهی، چون کسی نبود شیوهی درست ثبت و ضبط یادم بدهد، بخشی از فعالیتهایم به هدر رفت. چون میرفتم قصه را میشنیدم و بعد خودم به آن شاخ و برگ میدادم. این امر باعث میشد لحن و ظرفیتهای دیگر قصه از بین برود. بعد از مدتی، دیدم ای دادِ بیداد! من باید آن بافت روایت را حفظ میکردم نه اینکه با نگاه داستان مدرن سراغ قصههای کهن بروم».[۹]
ادبیات فقیر
به نظرم در مورد حوزه ی هلیل رود هنوز کم نوشتهام. بخشی از کارهای من، در زبان و نثر، متاثر از تمام گویش و لهجههای ایرانی و ادبیات کلاسیک ایران است. گنجینه بسیار بزرگی از واژگان مشترک بین ایرانیها از: گیلک و تالش، کرد، لرد، سیستانی، کرمانی و… هست که به ادبیات رسمی تزریق نشدهاند. همین است که ادبیات ما روز به روز فقیرتر میشود. چرا این واژگان مشترک نباید به چرخهی زبان فارسی ورود پیدا کنند؟[۹]
کتاب بالینی
عاشق تاریخ هستم و در حد وسع تاریخ خواندهام. تاریخ بیهقی کتاب بالینی من است. اما برخلاف نظر برخی، بیهقی را نباید بخوانیم به صرف اینکه زبان ادبی یا نثرمان تقویت شود؛ بیهقی را آدم باید بخواند تا از آن حکمت غریب بهرهای ببرد بیهقی سراسر درس است. از طریق بیهقی است که ما با بخش مهمی از تاریخمان وقوف پیدا میکنیم.[۹]
زندگی و یادگار
دیدگاه و اندیشه
کویر
کویر بخش مهمی از کشور پهناور ما را در بر گرفته و بخش مهمی از رویدادهای شگفت و سرنوشتساز تاریخی در این پهنه اتفاق افتاده است. این کویر در شکلگیری و ساخت بخش مهمی از کهنترین تمدنهای جهان سهم داشته. تمدنهای بالای ۵۰۰۰ سال و حتی بیشتر. از تمدن شهدادِ کرمان گرفته تا شهر سوخته در زابل، از دره سند تا تمدن هلیلرود که در واقع دروازهی تبادل تجاری و فرهنگی بین این تمدنها با بینالنهرین بوده است. دو تمدن از تمدنهای کهن جهان در دل همین کویر درست شدهاند، کویر شهداد در لوت و شهر سوخته در زابلستان امروز ایران. در کنار این دو تمدن بزرگ با فاصلهای نهچندان دور میرسیم به تمدنی که بر کرانههای هلیلرود شکل گرفته، آن هم بهطول ۴۰۰-۳۰۰ کیلومتر، که مهمترین رودخانهی دائمی جنوب شرقی این سرزمین است. ما دو رود تمدنساز بزرگ در شرق داریم که هر دو با کویر سر و کار دارند: هلیل و هیرمند.[۳]
به زبان نخنما عادت کردیم
«ما بیش از حد به نثر نخنما و زبان بیطراوت و بیروح و نازل در آثار ادبی این سالها عادت کردهایم. آن تشخص و طراوت نثری، لحنی، زبانی که در نویسندگان چند دهه پیش بود، در آثار دوره ما خیلی کمرنگ شده. زبان، هویت متن است. بار متن بر دوش زبان است و هرچه زبان غنیتر، امکان ساخت حوزههای بدیع بیشتر».[۱]
تاثیر جغرافیا
لازم نیست حتما آدم اهل جای خاصی باشد تا بتواند مکانیت داستانش را که رویدادها در آن اتفاق میافتند، بسازد. میتواند آن حوزه را در حدی که برای نوشتن اثرش لازم است بشناسد. نویسنده برای نوشتن یک اقلیم و ساختن یک مکان باید حتما با آن حوزه مکانی آشنا باشد. بعدها ممکن است آن حوزه به اقلیمی داستانی در اثر تبدیل شود که خاص خود اوست. بدون آشنایی با یک مکان واقعی، نوشتن از آن ممکن نیست.[۱]
کارکرد ادبیات
ادبیات مدعی ثبت و ضبط و انتقال ادب و فرهنگ شفاهی به آیندگان نیست، هرچند فرهنگ عامه را در ذات و سرشت خودش دارد. ثبت و ضبط آداب و عادات مردمی و فرهنگ شفاهی بهطور تخصصی در حوزههای دیگری صورت میپذیرد. هرچند باورها، آداب و رسوم و سنن، افسانهها و... آبشخور و ظرفیتی عظیم برای خلق آثار ادبی هستند؛ مثلا استفادهای که مارکز از باورها و قصههای مردم زادگاهش در «صدسال تنهایی» میکند. از طرف دیگر شخصیت داستانی، تباری دارد و از دل فرایندی فرهنگی- اجتماعی آمده که بر زمینه زبان، فرهنگ، عادات و آداب عامه استوار است.[۱]
نو شدن
مدرنیسم ادبی وقتی در ادبیات ایران اتفاق میافتد که از نثر فاخر، درباری و متصنع پیشینیان فاصله میگیرد و به زبان کوچه و بازار و فرهنگ مردم نزدیک میشود؛ کاری که با مرحوم جمالزاده شروع شد و با صادق هدایت ادامه یافت. [۱]
واجبتر از نان شب
روزنامهنگاری در دورهای البته، برای نویسنده از شام شب واجبتر است. مارکز هم میدانید که سالها روزنامهنگار بود. خیلی از داستان نویسان خارجی و وطنی هم دورهای روزنامهنگار بودهاند. تجربهی مهمی است در نوشتنِ داستان. منتها خب، من هم روزنامهنگار بودهام، هم سالهای سال تجربهی نوشتن شعر داشتهام و هم اینکه بخشی از کارم ثبت و ضبط فرهنگ و ادب شفاهی بوده، طبیعتاً همهی اینها بر نوع داستان نوشتن من تأثیر گذاشتهاند.[۳]
کلمه
ساختن لحن آدمها در رمان، سنتی کهن در ادبیات داستانی است. متأسفانه زبان بسیاری از آثار داستانی ما فقیر و کم مایه و کم جان است. ابزار شاعر و نویسنده کلمه است؛ نویسنده، شاعر و فیلسوف اگر زبان فقیری داشته باشد چطور میتواند متن شایسته بنویسد؟ چطور میتواند حکیمانه حرف بزند؟[۳] یکی از ضعفهای اساسی در ادبیات داستانی ما مسئله فقر زبان است. دایره واژگان آثار، محدود است. با دایره واژگان محدود، نمیتوان ساحتهای مختلف یک رمان را بهخوبی درآورد. ابزار نویسنده، کلمه است.[۱۰]
قصه؛ از آغاز تا اکنون
قصه، همزاد زبان آدمی است. بشر که به توانِ تکلم میرسد، برای همنوعان و همسایگانش از رویدادها و تجربههای تازه میگوید. چه در شبنشینیهای دور آتش، چه در زمستانهای برفگیر در غارها، در راه، در سفر و... ماجراهایی را که دیده و شنیده تعریف میکند. از شیوههای رفتن به شکار، جمعکردن غذا، مواجهه با حیوانات درنده، دیدن پدیدههای تازه و شگفت و... حرف میزند. به همین ترتیب رفتهرفته روایت شکل میگیرد و قوام و نظم و نظام پیدا میکند. انسان آغازین، جهان غریب و نامکشوف و رازوارانه را بهواسطه قصهها توضیح و تفسیر و معنا میکند. روایتهایی قدسی از خدایان میسازد که میشوند قصههای اساطیری. بیش از 4هزار سال است که بشر قصه مکتوب دارد و هنوز داستان، تازگیاش را از دست نداده، پابهپای تاریخ و تحول اجتماعی آمده، متحول شده و تنوع پیدا کرده. از داستانهای سومری مثل گیلگمش گرفته تا داستانهای هزار و یک شب، از روایات اساطیری تا جویس و هدایت و کافکا، قصهگویی راه درازی را طی کرده است. در این روند، ذات و سرشت روایتگری از دست نرفته که هیچ، به شکلهای دیگر هم درآمده؛ مثلا به سینما، تئاتر، اپرا و...تبدیل شده است. قصه، کموبیش در همه هنرها هست، فقط شدت و ضعف دارد. نهتنها در سینما و رمان که حتی در موسیقی و نقاشی هم ما روایتها یا روایتی داریم. [۱]
دوستدار همهٔ سبکها
ادبیات بر تنوع و تکثر استوار است، ادبیات مثل غذاهای متنوعی است که هر کدام رنگ و عطر و مزه ای دارند و البته دستور طبخی. برای من همه ی سبک ها و سیاق ها ستودنی و لذت بخش اند به این شرط که واقعا سبک و سیاق باشند و ادبیات به معنای واقعی تولید شده باشد،نه ادا و اصول.همان سخن سعدی است که: هر گلی نو که در جهان آید/ ما به عشق اش هزار دستانیم.[۵]
متأثر از قدما
قطعا نویسنده نمیتواند از نویسندگان متقدم خود بیتأثیر باشد. تمام نویسندگان بزرگ جهان روی نویسندههای بعد از خود تأثیر میگذارند و این موضوع بسیار اهمیت دارد. منتها فقط در ایران است که مصداق این شعر هستیم: «من آنم که رستم بود پهلوان» و تأثیرپذیری را بد میدانیم.[۱۰]
وضعیت نشر امروز
خیلی خوشبین ام، این روزها هر کسی رمان متوسط به پایینی هم که نوشته باشد باز می تواند ناشری برای چاپ کردنش پیدا کند، اثر خوب را که همه ی ناشرها قبول می کنند، هر چند نویسنده بی نام و نشان باشد.کاری به حوزه های دیگر مثل شعر ندارم که البته آسیب شناسی خودش را می طلبد. در حوزه ی ادبیات داستانی چه خارجی و چه وطنی اقبال ناشرها خوب است.[۵]
یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت
نویسنده از دریچه ی خودش به انسان، جهان، رویدادها، موضوعات و نگاه می کند، هر نویسنده ای از یک موضوع روایت خودش را می تواند داشته باشد و این روایت تکنیک ها و شگرهای روایی و در نهایت فرمی را.همه ی این ها بستگی دارد به میزان توان و خلاقیت،تجارب و دانش نویسنده.اصل و اساس هنر و ادبیات بر بداعت است، چون با خلق سر و کار دارد و خلق فرایندی است استوار بر بدعت و نوع آوری. اگر نویسنده بخواهد کاری کند شبیه آن چه دیگران انجام داده باشند در نهایت می شود یک کپی شیک، آنچه امروز مثلا دانشجویان هنر از گرانیکای پیکاسو می کشند.[۵]
کارگاه داستان
هیچ وقت شانس این را نداشته ام که به کارگاه داستان نویسی- حتی برای یک بار بروم. منتها فکر می کنم که کارگاه ها، خیلی در آموزش ادبیات جدی و خلاق موثر باشند، نویسنده ای که چهل سال داستان نوشته و تجربه و زیست ادبی داشته، می تواند خیلی چیزها به کسانی که می خواهند داستان بنویسند یاد بدهد،راه را برای شان هموار کند. به شرط این که شاگرد عین استاد بار نیاید و از یک جایی راه خودش را پیدا کند و فکر نکند: اگر راهم دوتا شد وای بر من.[۵]
بضاعت ادبیات این روزها
از هم نسلی های خودم هم کارهای درخشانی دیده ام، البته با توجه به بضاعت ادبیات این روزهای ما، خوب به نظرم این مسئله دلگرم کننده است، شما از جوانی ساله که مجموعه داستانی منتشر کرده نمی توانید توقع داشته باشید که در حد اُهنری، جویس و چخوف و … بنویسد، یا در قد و قامت گلشیری و ساعدی و صادقی و ظاهر شود.حساب نوابغ البته این جا جداست.[۵]
اوضاع بیسامان نقد
در صدسال حیات تاریخ مدرن فرهنگی ما نقد نتوانست جایگاهی پیدا کند، منتقدانی که در این سال ها-منتقد به معنای کاربلد و حرفه ای- کار کرده اند، تعدادشان به اندازه ی انگشتان دست نمی رسد. این روزها، همه ی منتقدین داعیه ی تولید ادبی دارند و تولیدکنندگان در حوزه ی ادبیات هم داعیه ی منتقد بودن.باری که به سادگی به سامان نمی رسد.[۵]
توصیهای برای تازهکارها
صادقانه عرض کنم: این که ننویسند، تا می توانند ننویسند اما بخوانند و لذت ببرند. چون نوشتن رنج است، جانکاه است، یک عمر باید خواند و نوشت و پاره کرد تا به جایی رسید، در نهایت یک رمان نوشت با تیراژ هزارتایی که اگر مولف خوش شانس باشد و ناشر معتبر، که چندسالی در سیستم پخش و کتابفروشی ها سرگردان بماند.دوستان جوان که می خواهند شروع کنند بروند سراغ هنرهای دیگر، مثل موسیقی، نقاشی، سینما اصلا گرد ادبیات نگردند.زندگی مجال کوتاهی است باید لذت برد.منتها خوب وقتی دچار ادبیات شدی دیگر رهایت نمی کند، به قول همولایتی های ما به مُرده بداعمال می ماند، پاچه ی آدم را می گیرد تا لب گور.[۵]
تجربهٔ زیسته
تجربهی زیستی میتواند برای کار نویسنده آبشخوری مهم محسوب شود، من هم شیوهی زیست در نظام ایلی – عشایری نواحی کوه نشین و هم ساخت روستایی آنطور که بر کرانههای هلیلرود بوده را تجربه کردم و هم تجربهی زندگی در شهرهای کوچک و نوبنیاد داشتهام. به هر حال، فرهنگ عامه یک ظرفیت و پشتوانهی مهم برای تولید ادبی و هنری است. آن تجربههای زیستی را با تجربههای تحقیقاتی اصلا نمیشود مقایسه کرد و کنار هم گذاشت.[۹]
عوالم نوجوانان امروز
نوجوانان امروز رفتهاند سراغ انبوهی از تولیدات دست چندم آثار فانتزی و علمی – تخیلی. عملا بازار به این سمت و سو رفته است. ناشران اغلب حامی این نوع تولیدات اند و برخی از نویسندگان نوجواننویس ما هم ناچار به نوشتن این نوع داستانهای دست چندم میشوند. نوجوانان امروز با اقالیم مملکت خودشان غریباند. هنوز هم بخش مهمی از این کشور اقتصادش دامداری است، بچهها چه طوری باید با فرهنگزیستی این مناطق آشنا شوند؟ چرا رمان نوجوان در مورد معدن نخلک یا سرچشمه نداریم؟ ولی اینهمه تولید انبوه، سرسامآور و دیوانهکننده از فانتزیهای تقلبی داریم. بله، فانتزی ژانر بسیار مهمی است، خوب هم هست و بچهها آن را دوست دارند ولی بچهها نباید با سرزمینشان آشنا شوند؟ استاد هوشنگ مرادیکرمانی با داستانهای خود سیرچ را جهانی کرد و نهتنها ایرانیها، که بخش مهمی از بچههای دنیا با منطقهای در کرمان به نام سیرچ آشنا شدند. به نظر من رویکرد ناشرها و مولفین باید یک رویکرد وطنگراتر باشد.[۹]
ما با سیل ترجمههای عمدتا بد مواجهایم که گاهی نه روایت دارند نه هیجان و فقط با تبلیغات توانستهاند در بازار بفروشند. درواقع بچهها به کتابهای ترجمهشده خارجی معتاد شدهاند و به فضاهای فانتزی غربی عادت کردهاند، آن هم بیشتر به آثار نازل و بیکیفیت این در حالی است که کشور ما سرزمین داستان است. فرهنگ ایران پر از روایتهای داستانی است و نویسندگان باید توجه بیشتری به این مسئله داشته باشند و رویکرد ملی، بومی و ایرانی را در آثارشان حفظ کنند».[۱۱]
نمایشگاه کتاب
نمایشگاه کتاب خیلی خوب بوده و مردم هم همیشه استقبال خوبی از نمایشگاههای کتاب دارند بهویژه در برخی نواحی مثل جیرفت و مناطق جنوبی استان کرمان که کتابفروشی های بزرگ و زیادی نداریم نمایشگاه باعث میشود ناشران سرشناس به این مناطق بیایند و مردم هم بتوانند خرید خود را انجام دهند. برای من، نمایشگاه کتاب برایش یک وجه نوستالژیک هم دارد و آرزو دارم نمایشگاههای کتاب طوری بشود که اقشار پاییندست هم بتوانند در آن سهمی داشته باشند و از آن خرید انجام دهند.[۱۲]
اقلیم
اقلیم بر نوشتن تاثیر میگذارد چون آدمی از فرایند پیچیده محیط و شرایط و وراثت میآید. تاثیر اقلیم بر شخصیت نویسنده، بر نوع نگاهش به جهان و آدمی، بر آداب و عادات و عواطفش انکارنشدنی است. همین است که فاکنر یک عمر در مورد آدمهای میسیسیپی مینویسد. مارکز هرچه مینویسد یک جا حتما باید گریزی بزند به ماکوندو.[۸]
سایر فعالیتها
منصور علیمرادی در رقابتهای متعدد ادبی شعر و داستان و طنز نیز به عنوان داور فعالیت داشتهاست. از آن جمله به داوری در رقابت لیرا و جشنواره داستانهای بومی کنام، جایزه ادبی خیام، جشنوارهٔ داستان مکران، جایزه ادبی مازنداران و… میتوان اشاره کرد.[۲]
منصور علیمرادی از نگاه دیگران
سیروس نفیسی، منتقد ادبی دربارهٔ رمان تاریک ماه گفتهاست:
«از برجستهترین شاخصههایی رمان تاریک ماه زبان و لحن آن است. همچنین مسئله اقلیم و فرهنگ جنوب کرمان در این روایت مهم و پررنگ است. نویسنده توانسته از آداب و رسوم، سنن و فرهنگ عامیانه مردم جنوب برای خلق روایت بهره خوبی ببرد.»
بلقیس سلیمانی نیز دربارهٔ این نویسنده نوشت:
«علیمرادی از غنای فرهنگی زادگاهش جنوب کرمان برای تولید آثارش به خوبی بهره گرفتهاست و به غنای زبانی داستان معاصر ایران کمک کردهاست. همچنین او با روایتهایش شخصیتها و آدمهایی را به سرزمین ادبیات داستانی ایران ارائه کرده که تاکنون اصلاً نشانی از این شخصیتها و فرهنگها در داستان فارسی نبود. اقلیم شگفت داستانهای منصور علیمرادی نیز هدیه ویژه او به خوانندگان ایرانی است.»
«منصور شاهزادهای است که میراثی بس گرانبها به او رسیده است و الحق شایستهی این میراث است، چون دارد به خوبی از آن بهره میبرد».
«من این اقبال را داشتهام که مثل یک مادر که بالیدن فرزندش را شاهد و ناظر است، رشد و بالندگی منصور را با نگرانی و در عینحال شادی و شعف دنبال کنم. او ما را، کرمان را، و ادبیات داستانی ایران را تا اینجای کار، رو سفید کرده است».[۱۳]
علیرضا دوراندیش، مترجم و پژوهشگر ادبیات:
اینک، در زمانهای که صحبت از رمانهای پستمدرن و پساساختارگرا و رمان نو به میان میآید، نمیتوان از منصور علیمرادی که گوشت و پوستش با بیهقی و یعقوب لیث و گاتها به بار نشسته، و دغدغهاش رمزگشایی و احیاء ناگفتهها و ناشنیدهها و زیرخاکیهای ایرانزمین است، انتظار رمان نو داشت. هرچند این قلم، به فراخور بالندگی و قد و قامتش به همه قالب و فرمی میتواند بچرخد. بخشهایی از داستان اوراد نیمروز، حاصل تجربههای عینی و ذهنیِ منصور هستند، منصوری که یکی از فرزندان خلف شهرزاد قصهگو است.[۱۴]
رسول آبادیان روزنامهنگار و منتقد ادبی در بررسی سیاق نویسندگی، منصور علیمرادی نوشت:
«نویسندهای جستجوگر که موفق شده با تلفیق باورهای بومی و زندگی شهری، شیوهای نو از نوشتن را تجربه کند.»
حسن زعفرانی دربارهٔ داستاننویسی منصور علیمرادی در روزنامه اعتماد نوشت:
«علیمرادی با تجربه زیستی متفاوت و خلق فضای متنوع و بکر جنوب کرمان، آدمهایی را به عرصه داستان میآورد که یکسره، رنگ و بوی دیگر دارند؛ با پیشه و پوشاک و زبان و رفتار غریب، گویی از جهانی دیگر آمدهاند. صدایی تازه از حنجره ای زخمی که آوازشان در برهوتی خوفناک با ساز علیمرادی، به درستی کوک شدهاست. به اختصار به دو ویژگی عمده در آثار علیمرادی اشاره میکنم: ۱- مکان و فضا در داستانهای علیمرادی جایگاه ویژه دارد. این مکان که در بیشتر آثار بیابانها و کوهستانهای جنوب کرمان است، چنان در سرشت و رفتار شخصیتهای داستان تنیده میشود که خود به کاراکتری مستقل و باهویت تبدیل میشود و ساختار داستانها را بی آنکه به چشم بیاید به اثری مدرن مبدل میکند. در واقع مکان نه تنها بستری برای رویدادهای داستان، که خود عنصری کنش مند است و در شکلگیری حوادث نقش اثرگذار دارد. «نثر علیمرادی، پرصلابت، با طراوت و جاندار است. صلابت زبانش را مدیون نثر کلاسیک ادبیات ایران، به خصوص بیهقی است. اما طراوت و تازگی زبانش ریشه در زبان اهالی جنوب کرمان دارد.»[۱۳]
سروش مظفر مقدم نیز در روزنامه شرق نوشت:
«مجموعه داستان نام دیگرش باد است سینیور اثری متفاوت است. غنای زبانی، استحکام نثر و ریتم تند و قابل توجه داستانها، این کتاب را خواندنی میکند.»
همچنین در یادداشتی منتشر شده در روزنامه شرق آمدهاست:
«داستانها اغلب حال و هوایی وهم گونه دارند و به لحاظ جغرافیایی و تا حدودی به لحاظ زبانی به داستانهای موسوم به داستان اقلیمی شبیه هستند. هراس، خشونت، فضاهای وهمناک و تاریک، روایت ذهنی و ابهام آفرینی و ایجاد تعلیق از راه شیوه روایت و شیوه دادن اطلاعات به خواننده، ازجمله ویژگیهای بسیاری از قصههای منصور علیمرادی در مجموعه نام دیگرش باد است؛ سینیور هستند.»
علی عبداللهی شاعر و مترجم در روزنامه اعتماد نوشت:
«شخصیت داستانهای منصور علیمرادی خاکستری اند و در مرز خودآگاهی و ناخودآگاهی، در مرز میان جبر و اختیار مدام به این سو و آن سو میغلتند ولی همیشه و در همه احوال خودشان هستند و همین ویژگی است که آنها را باورپذیر و ملموس میکند. اتخاذ همه این تمهیدات از سوی نویسنده باعث نمیشود که تعلیق داستان از میان برود.»[۲]
عباس تقیزاده، روزنامهنگار:
او فرزند هلیل است که با شعرها، پژوهشها و داستانهایش، فرهنگ هلیل را که ریشههایی به درازای تاریخ دارد بازگو میکند. فرهنگی که با کسب این موفقیت، مسئولیت سنگینی بر دوش فرزندان فرهیختهی این دیار گذاشته تا این رود فرهنگی را زندهتر و بالندهتر نمایند و موجهای خروشانی از مولفههای کشف نشده و کمتر معرفی شدهی فرهنگ جنوب استان کرمان بیافرینند که هلیل سرشار از عناصر فرهنگی است.[۱۵]
نظر نویسنده دربارهٔ آثارش
اوراد نیمروز
«اوراد» اولین داستانی است که از لوت در میآید، با همۀ شگفتیهایش. اوراد در تلاش بوده که بخشی از تاریخ این سرزمین را در بافتار لوت بررسی کند و بسازد. انرژی و وقتی که اوراد از من گرفت، هیچیک از کارهای پژوهشی و داستانهایم از من نگرفتند! دو سال برای این کار وقت گذاشتم و جان کندم. اوراد را با خون نوشتم. یعنی با تمام وجودم. اوراد را بیشتر از همهی کارهایم دوست دارم. نوشتن این کتاب خیلی عذابم داد. اصلا اوراد یک سازه است و به زعم خودم آن را طوری نوشتم که همهی اجزاء آن جزء به جزء در یک ارتباط بیواسطه باشد. خودِ این کار روایتی جذاب از سرگشتگی و جادو است. یک سفر اُدیسهواری دارد. و اصلا سفر، خودش روایتی جذاب است.
خود اثر را به گونهای نوشتم که در زیرساختهایش مشحون از نماد و اسطوره است. هر پاراگراف آن نسبتهایی با متن دارد. کلوتی که مینویسم فقط کلوت نیست. و فقط در همین رمان اینگونه است. برای این نکته خیلی روی داستان کار کردم. وقتی میخواستم فصل شن را بنویسم با تکرار حرف «ش» میخواستم صدای شن را القاء کنم و حسهای مختلف را برانگیزانم».[۱۶]
در اوراد نیمروز علاوه بر زبان اصلی متن، ما چند زبان فرعی هم داریم که میتوان در مورد هرکدام مفصل صحبت کرد؛ با ابزار کم نمیتوان بنای بزرگ ساخت. به هرحال تا به امروز کسی را ندیدهام که از زبان این کتاب گلهمند باشد و البته برعکس، بیش از هر حوزهای، در اثر، از زبان آن تعریف کردهاند. اگر اهل کویر نبودم نوشتن این رمان اصلا ناممکن میشد؛ البته اگر هیچ درک درستی از کویر نداشتم.[۱] در این رمان کویر به نوعی شخصیت اصلی است و به غیر از وجه اقلیمی، بیشتر بهعنوان پهنهای فرهنگی- تاریخی، تمدنی مد نظر بوده است. کویر در اوراد نیمروز هم یک جغرافیای اقلیمی دارد و هم یک جغرافیای ادبی ساختگی. مثل آن شهر کهن در دل لوت، یا آبادی ملک محمد. اوراد نیمروز رمان تاریخی نیست، پایبندی چندانی هم به اصالت فلان رویداد تاریخی ندارد. رمانی است در هم بافته از اسطوره، تاریخ، افسانه و واقعیت.[۳]
غنای زبان در اوراد به چند حوزه کاری من برمیگردد. هم متأثر از شاعر بودن، هم پژوهشهایی در حوزه فرهنگ و ادبیات شفاهی جنوب و جنوب شرق ایران که بخشی از آن ۵ تا ۶ جلد فرهنگ لغت است. همینطور خواندن آثار کهن ایران مثل شاهنامه و تاریخ بیهقی و آثار رودکی و عنصری و عسجدی و متنهای تاریخی عرفانی. نثر «اوراد نیمروز»، با «تاریکماه» و دیگر داستانهای کوتاه من متفاوت است و البته رنگ و بوی خراسانی دارد. چون بخش مهمی از این رمان در پهنه سیستان و خراسان میگذرد.[۱۰]
نام دیگرش باد است، سینیور
این کتاب، مجموعه داستانی است شامل هفت داستان، که دغدغهٔ من در نوشتن هر کدام، فرم، زبان، روایت، فضا، و وارد کردن شخصیت ها و آدم های جدید در ادبیات بوده. آدم ها و فضاها در این مجموعه به نوعی به هم ربط پیدا می کنند، بدون آن که کتاب داعیهٔ مجموعه داستان به هم پیوسته را داشته باشد.از طرفی بر خلاف تاریک ماه که روایتی از مردمان گرمسیرنشین و رودبار جنوب و بلوچستان داشت، فضای این مجموعه بیشتر عشایری است و رویدادها در نواحی عشایرنشین اتفاق می افتند. البته با سبک و سیاقی خاص، به نظر من بیشتر اقوام، قبایل، طبقات، اقشار و اقلیم ها در ادبیات ما جایگاهی نداشته اند، ما هنوز یک رمان یا مجموعه داستان که شخصیت هایش از عشایرمردم باشند در ادبیات مان نداشته ایم. یا حداقل من ندیده ام.[۵]
در یکی از داستانهای کوتاه این کتاب به نام «کُشتگان قلعهی زنگیان» میخوانیم:
- «گفت: میگویند آدم نفهم به قاعدهی صدگاوِ کار زور داره حضرت اجل. گفتم خان! با اردوی گرسنه درنیفت، تو هنوز خیلی جوانی، جنگ، روزگار مردم آبادی را تباه میکند. گفتم منِ شکرالله پیرقدیمم و قدیمی نان مفت نخورده که حرف مفت بزند، حرف منِ پیرمرد را گوش بگیر. گفتم حضرت اجل! گفتم. گفتم خر که خاموش باشد، روغن هم بارِش میکنند خان، لگدپراندن به این لشکر غدار حماقت است، به پاگونتان قسم گفتم! قبولدار نشد که نشد. جواب داد خالو! به شب که افتادی از تاریکی نترس، جنگ بیخ حلقوم همه را گرفته، داروندار همه را تاراج میکنند. گفتم بهجهندم، بهتر از این است که کشتار بشود، جوی خون به راه بیفتد مرد. تو پسر میرزاخانی، پدرت آدم با درایتی بود جوان، به زن تازه به حجله آمدهات رحم کن، نکرد. سرتیپ پرسید: «از من چه میخواهی پیرمرد؟» شکرالله گفت: «آمدهام به دستبوس، هم گزارش قلعهی «زنگیان» را بدهم تصدقتان گردم، هم تکلیف دارایی بهجا مانده معین شود. دیگر که کسی به آبادی نمانده قربانتان گردم. سه روز است که من دم در این هنگ منتظر رخصتم که اجازه بدهند بیایم به دستبوسی. نمیدادند. میگفتند مگر دیدن سرتیپ کشک است که هر بیابانی بیسروپایی سرش را بیاندازد پایین و عین گراز از در پادگان بیاید تو؟ تا این که خودتان مرحمت کردید و من خدمت شمایم در این سراپرده.» سرتیپ همینطور که تکیه دادهبود به رختخواب پشت سرش، دولا شد روی منقل و گفت: «تریاک میکشی پیرمرد؟» گفت: «گاهی که قلم پایم درد بگیرد جناب سرتیپ دودی میگیرم، ولی در حضور شما جسارت است.» سرتیپ گفت: «پنجعلی، برای این پیرمرد چای بریز، وافور دیگری هم بیاور. آتش منقل را هم عوض کن خاکستر شده.» بعد پرسید: «نگفتی غارت کار که بود؟» [۱۷]
جنهای برج کبوترخانه
هدفم از نوشتن این رمان، آشناکردن نوجوانان با بخشی از تاریخ و فرهنگ کشورشان آبود، مثلا با شهرهای زیرزمینی ایرانی مثل نوشآباد». تاریخ ظرفیت مهمی برای داستاننویسی است اما در نوشتن داستانها و رمانها کمتر به آن پرداخته میشود. «من با این کار میخواستم یک رمان ایرانی پرماجرا با عنایت به تاریخ بنویسم».[۱۱]
قلعهٔ سموران
من این افسانه را در ناحیه تمگران در ۳۰ کیلومتری جنوب شهر قلعهگنج ضبط کردهام. راوی آن پیرمردی به نام محمد کشتکار بود که در آن زمان حدود ۷۴ سال داشت. البته در مجموعه «افسانهها» هم به این افسانه اشاره کردهام. در «قلعه سموران» این افسانه را بازآفرینی کردهام که ۲۰درصد آن خود افسانه و ۸۰درصد آن چیزهایی است که بر مبنای سنت قصهگویی کهن به آن اضافه کردهام. همچنین بخشهای طنز هم دارد.[۱۸]
شب جاهلان
این رمان را بسیار دوست دارم، و بهزعم خودم خیلی حرف دارد. نثر و زبان آن با همه آثارم متفاوت است. در ساختار اثر سعی شده از ژانرهای مختلف استفاده شود، از شعر تا متن تاریخی. تنوع دارد در فصلبندی. یک فصل دیالوگ است، یک فصل شعر، یک فصل گزارش استشهادی. همینطور رمان از چند زاویه دید روایت میشود. طنز گیرایی دارد، به لحاظ زبانی تنوع دارد. از نثر استشهادی تا آرگوی جنوبی و آرکاییک را در «شب جاهلان» میبینیم. از طرفی رمان به تحول اجتماعی در یک شهر کوچک جنوبی میپردازد در اواسط دهه پنجاه. با وجود اینهمه تنوع در ساختار، «شب جاهلان» یک رمان اجتماعی خوشخوان است. البته اینها نظر منِ نویسنده است، میزان عیار اثر را اهل تشخیص در ادبیات مشخص میکنند.[۸]
جوایز و افتخارات
برگزیده چهارمین دوره هفت اقلیم برای رمان تاریک ماه.
نامزد رقابت ادبی بوشهر برای رمان شب جاهلان.
نامزد دومین دوره هفت اقلیم برای مجموعه داستان زیبای هلیل.
نامزد نخستین دوره جایزه ادبی چهل.
برگزیده چهارمین دوره جشنواره ادبی ماه و مهر.
برگزیده دومین جشنواره رقابت طنز خارستان.
برگزیده بخش فرهنگ شفاهی جایزه باستانی پاریزی برای کتاب اشعار و ترانههای شفاهی مردمان حوزهٔ هلیل رود.
برنده جایزه ادبی جلال آلاحمد در سال 1399 برای رمان اوراد نیمروز.[۲]
آثار و کتابشناسی
پژوهش فرهنگ عامه
نام کتاب | سال انتشار | نام انتشارات | توضیحات |
---|---|---|---|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
ادبیات داستانی
نام کتاب | سال انتشار | نام انتشارات | توضیحات |
---|---|---|---|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
شعر
نام کتاب | سال انتشار | نام انتشارات | توضیحات |
---|---|---|---|
|
|
|
|
معرفی تعدادی از آثار
دربارهٔ اوراد نیمروز
رمان شایسته تقدیر در سیزدهمین دوره جایزه ادبی جلال آلاحمد، محصول دو روایت درهم تنیده از سفر شخصیت اصلی به اعماق کویر لوت و زندگی عاشقانه او با هنرمند تئاتری در تهران است. بهمن محسنی دکترای تاریخ دارد و در جستوجوی مزار خواجه ملک محمد، فرزند یعقوب لیث صفاری به لوت میرود. او معتقد است، اگر خواجه محمد در کودکی از دنیا نمیرفت و زنده میماند، هزار سال پیش سرنوشت ایران تغییر میکرد. این جوان در کویر لوت گم میشود، سرگردانیهای این آدم در شنزارها و کلوتها، دیدن چیزهای عجیب و غریب، از برخورد با آن آدم نخستین گرفته تا رسیدن به آن آبادی جادویی در قلب کویر لوت با آن آداب و رسوم مرموز، برخورد با آن آدمها، جذاب و پر از تعلیق است. رمان در تلاش است که لایههای دیگری بسازد، برود به سمت یک رمان اندیشهورزانه. اوراد نیمروز در واقع چندان رمانی شخصیت محور نیست، بیشتر موقعیت محور است.
در این رمان، پایتخت، در مقابل وسعت لوت قرار میگیرد. تهران، کافهها، سیگار و دنیای مدرن در برابر سکوت، شنزار، سراب، شبهای شهابی و مردمانی سرسخت و کمحرف و تاریخ و اسطورهها. در این تقابل اما، چهره زندگی شهری رنگ میبازد و وسعت کویر بر طنازی شهر حاکم میشود. چنانکه در ابتدای کتاب، جملهای از آلفونس گابریل همین را تأیید میکند: «کسی که گرفتار افسون کویر شد، تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد.»
جاهایی متن در تلاش است نسبتهایی با فرهنگهای بینالنهرینی برقرار کند. هرچند تکیهی اثر بیشتر بر نمادها، نشانهها و اسطورههای ایرانی است. این فرهنگها در جاهایی بسیار به هم نزدیکند، مثلاً آن اژدرمار که در آن آبادی میرود توی قنات و راه آب را میبندد، در اسطورههای بینالنهرینی هم هست. در افسانههای ایرانی اژدهاهایی داریم که آب را بر شهرها و آبادیها بستهاند و این قهرمان قصه است که به جنگ جانور میرود و او را شکست میدهد و راه آب را باز میکند.[۳][۱۰]
دربارهٔ جنهای برج کبوترخانه
منصور علیمردای رمان «جنهای برج کبوترخانه» را برای نوجوانان 12 تا 18 ساله نوشته. این رمان ماجرای چهار نوجوان بهنامهای مسعود خالیبند(علاقهمند به مکانیکی)، عسکر لنگدراز (عاشق فوتبال)، نعیم (دوستدار سینما) و بهزاد (شیفته رمان) است که در یک شهر کوچک تاریخی فرضی در دل کویر زندگی میکنند. در وسط این شهر تپهای واقع شده که این نوجوانها اغلب برای گپ زدن و قدم زدن به آنجا میروند. یک روز بعدازظهر مسعود پیشنهاد میدهد که وارد چاهی در گوشهای از عمارتی تاریخی شوند و میگوید زیرِ زمین این عمارت پر از گنج است، اما با ورود به این شهر زیرزمینی با دالانهای تو در تو روبهرو میشوند و چندروزی در این دالانها گم میشوند.[۱۱]
دربارهٔ تاریک ماه
کتاب تاریک ماه، تالیف منصور علیمرادی، روایت جور رفته بر انسانی است که رویدادهای ناگهانی زندگی، او را بی آن که بتواند بر آنها چیرگی یابد به سمت نابودی سوق میدهند. همه شخصیتهای کتاب تاریک ماه خیالی هستند و هرگونه شباهتی با نام آدمهای واقعی کاملاً تصادفی است. این کتاب برنده جایزهی بهترین رمان سال ۱۳۹۲ از کتاب سال (هفت اقلیم) شده است. میر جان یاغی جوان و عاشقی است سرگردان کوهها و شنزارهای تفتیده جنوب. راوی به اجبار مدت زیادی را تنها و بدون آذوقه در کوهستانی دوردست میگذراند و با گوشت شکار و دانهی کنارهای کوهی ارتزاق میکند. عشق و وهم، ترس و تنهایی، آوارگی و اضطراب، تخیل و تردید، شخصیت اصلی این رمان را در نهایت به پرتگاهی هولناک سوق میدهند که خود او هیچ دخالتی در ایجاد موقعیتهایی که میخواهد از آنها بگریزد نداشته است.[۱۹]
در بخشی از کتاب تاریک ماه میخوانیم:
- دو سه ساعتی گم شدند. باور کن که بر من دو قرن گذشت، صدای بریده بریده موتور آب را شماره میکردم که انگار به هقهق افتاده بود. سعی داشتم از روی تَهکتَهک صدای موتور حدس بزنم که چند اینچ آب دارد و آبش در بیابان به کجا میرود، چه قدر کشت کردهاند و چند خانواده در آن جا هست. عطرِ یونجه میآمد و بوی پهنِ مال. یحتمل که درختان نخل هم ثمری داشت. بوی لیمو نمیآمد و صدای پلاستیک روی کرتهای خیاری هم. شاد و سرزنده برگشتند. حرکت کردیم.
- چشمهایم را که باز کردند همه جا را ظلمات گرفته بود. بشقابی برنج و گوشت گذاشتند پیش رویم و یکیشان با دست چند لقمه درشت چپاند توی دهانم که نجویده قورت دادم. انگشتانش مزه خاک و چرک و عرق میداد. نور ماشین تاریکی را جِر میداد و ما به پیش میرفتیم. دمدمای سحر ماشین از جاده بیابانی خارج شد و تنگه باریکی را بالا رفت که بر دو طرفش بوتههای گِرد خار بیابانی روییده بود؛ بیراههای پرت در دامنههای کوهی خشک. پای شهگزی بلند اطراق کردیم. راننده ماشین را برد جلوتر و مابین درختان گز و کهور که بر کپههای کوچک خاک قد کشیده بودند پارک کرد که از اطراف به دید نیاید و برق نزند.
- مزرعه خوبی میشد اگر کسی آن زمین بایر دور افتاده را آباد میکرد؛ خاکی مایل به سفید و قوتدار که برای کشت و کار جان میداد، پوشیده از درختان بلند گز و کهور که در امتداد کوه تا دوردستها وسعت داشت. رییس رحمت گفت: «دو نفر، دو نفر نگهبانی بدهید تا تاریکی دل به زمین بدهد.»
- دستهایم را باز کردند، یک نفرشان بازویم را گرفت و تکان داد: «نمیخواهی بروی دست به آب؟»
- پشت سنگی درشت پنهان شدم، نگهبانها از دو طرف دره مرا میپاییدند، به هم اشاره میدادند و میخندیدند. برگشتیم پای درخت شَهگزِ پیر. دستها و پاهایم را به زنجیر کردند و گفتند به پهلو بخواب که چرتی زده باشی. بیدارم که کردند دو نخل به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود. جوانکی آمد کنارم ایستاد، دست برد به جیب گشاد پیراهنِ بلوچیاش، کلیدی بیرون آورد، در قفل زنجیر چرخاند و تکهنانی خشک و لیوانی چای بهدستم داد. نان را با خست میجویدم و بهسختی فرو میدادم. صدای ماده تیهویی از سینه کوه میآمد که جفت گمشدهاش را فرامیخواند.
- دلم سخت هوای آبادی کوچکمان را کرده بود. شب داشت از راه میرسید که رییس فرمان حرکت داد. به جاده اصلی که در خنکای بهاریِ بیابان رسیدیم چشمهایم را بستند؛ دوباره همان سکوت و خاموشی، صدای یکنواخت ماشین و نسیم سردی که مدام جا عوض میکرد، گاه از چپ میوزید و گاه راست بدنم را میلرزاند. لامدادِ پیر آهنگِ بلوچی محزونی میخواند و آه میکشید. ناگهان ساکت شد، لوله تفنگ برنوش را بالا آورد، سینه قنداق را در شیار کف ماشین محکم کرد و گلنگدن کشید. از تو چه پنهان خورشید، برای یک لحظه واقعاً وحشت کردم، جوانی که پشت دوشیکا ایستاده بود پرسید: «چه میکنی لامداد؟»[۱۹]
دربارهٔ قلعهٔ سموران
کتاب «قلعه سموران» به نوعی بازآفرینی یک افسانه کهن جنوبی است. در این کتاب ماجرای پسر نوجوانی مطرح میشود که به دنبال آهویی در شکارگاه میافتد و در آنجا سالهای سال از خانهای خطرناکی مانند غار دیو، قلعه دزدان و قلعه سموران میگذرد. قلعه سموران نام قلعهای است در ناحیه کوهستانی در شرق شهرستان عنبرآباد. این قلعه هنوز در پردهای از راز و رمز و ابهام است و تابحال تحقیقات گستردهای روی آن انجام نشده است.[۱۸]
دربارهٔ ساندویچ برای حیدر نعمتزاده
انتشارات هوپا به تازگی کتاب «ساندویچ برای حیدر نعمتزاده» برای نوجوانان ۱۱ تا ۱۶ سال منتشر کرده است. این کتاب در فضای مناطق جنوبی کشور روایتگر یک داستان ماجراجویانهی بسیار خنده دار است که حتی بزرگترها هم با خواندن آن سرگرم میشوند. داستان در مورد دو نوجوان عشایری شیطون و بازیگوش و عشق دوچرخه است که دست به ماجراجویی های جذابی در شهری کوچک میزنند. در این کتاب نه خبری از اشباح ترسناک و دیو تکشاخ هست و نه اثری از جن و پری و اسب بالدار، ولی داستان «عَلو» و «داوود» شما را از خنده رودهبُر میکند. این دو نوجوان عاشق دوچرخهسواری هستند، همینطور عاشق ساندویچ. اما نه دوچرخهسواری بلدند، نه پولی برای خریدن ساندویچ دارند. زنگ تفریح که میشود، دزدکی دوچرخۀ «امیرو»، بچهشرّ کلاس را برمیدارند و میزنند به چاک، باید «ساندویچ برای حیدر نعمتزاده» را بخوانید تا ببینید که علو چه پدیدهای است.[۶]
در بخشی از این رمان میخوانیم:
- روز چهارم بود که عبدلو گفت: «هر کسی که میخواهد دوچرخه سوار شود، برود یک بال کُرکوپشم یا یک کاسه کشک بیاورد.» گفتیم: «عبدل آقا از کجا بیاوریم آخر؟» گفت: «از خانههایتان بگیرید.
- از مدرسه که تعطیل شدیم، من بهدو رفتم به خانه، ننهام پشت دار قالی نشسته بود و قالی میبافت. گفتم: «سلام ننه!»
- سرش را از روی قالی آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد. انگار جن دیده باشد. پرسید: «معلمت یادت داده سلام کنی؟» گفتم: «چرا؟» گفت: «تو اهل سلام کردن نبودی، باتربیت شدی! باریکلاه داوود!» گفتم: «هر روز که از مدرسه بیایم، سلام میکنم.» گفت: «تو نمیخواهد که سلام کنی، مشقهایت را بنویس هر روز معلمت عصبانی نشود و بیاید پیش من به شکایت.»
- گفتم: «نه، نه، ننه! من اینقدر دارد درسم خوب میشود که نگو، اینقدر معلم از هوش من تعریف میکند که بچههای دیگر همه حسودی میشوند.» ننهام گفت: «تو؟»
- گفتم: «هاه! من.»
- گفت: «باریکلاه.»
- گفتم: «کاری چیزی داری تا برایت انجام بدهم.»
- ننهام همینطور بِر و بِر نگاهم کرد. گفتم: «میخواهی امروز بیایم درِ آغل، سر گوسفندها را بگیرم تا تو بدوشی؟»
- همینوطر نگاهم میکرد، عین برقگرفتهها.
- گفتم: «اصلاً میخواهم بروم برایت از سرِ چشمه آب بیاورم.»
- گفت: «تا دیروز که کسرِ شأنت میشد، میگفتی آب آوردن کار زنها و دخترهاست.»
- گفتم: «ای ننه! در مدرسه به آدم یک چیزهایی یاد میدهند، یک چیزهایی یاد میدهند که کلاً فکر آدم عوضِ عوض میشود. تو که مدرسه نرفتهای.» گفت: «یعنی تو الان عوض شدهای؟»[۶]
پانویس
- ↑ ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ ۱٫۱۲ «به نثر نخنما و زبان بیطراوت در آثار ادبی این سالها عادت کردهایم».
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ ۲٫۵ ۲٫۶ ۲٫۷ ۲٫۸ «منصور علیمرادی».
- ↑ ۳٫۰۰ ۳٫۰۱ ۳٫۰۲ ۳٫۰۳ ۳٫۰۴ ۳٫۰۵ ۳٫۰۶ ۳٫۰۷ ۳٫۰۸ ۳٫۰۹ «فرهنگ شفاهی زادگاهم تاثیر زیادی بر کار ادبیام گذاشت».
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ ۴٫۳ «گفت و گو از «معصومه قطب الدینی» خبرنگار ایسنا منطقه کویر».
- ↑ ۵٫۰۰ ۵٫۰۱ ۵٫۰۲ ۵٫۰۳ ۵٫۰۴ ۵٫۰۵ ۵٫۰۶ ۵٫۰۷ ۵٫۰۸ ۵٫۰۹ ۵٫۱۰ ۵٫۱۱ ۵٫۱۲ «منصور علیمرادی: نویسندگی به مُرده بداعمال میماند».
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ «رمان نوجوان: ساندویچ برای حیدر نعمتزاده / منصور علیمرادی».
- ↑ «تقدیر جایزۀ ادبی جلال از منصور علیمرادی».
- ↑ ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ «از شب جاهلان تا اوراد نیمروز در گفتوگو با منصور علیمرادی».
- ↑ ۹٫۰ ۹٫۱ ۹٫۲ ۹٫۳ ۹٫۴ ۹٫۵ «نگاه توریستی به فرهنگ عامه ندارم».
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ۱۰٫۲ ۱۰٫۳ «گفتگو با منصور علیمرادی درباره رمان «اوراد نیمروز»».
- ↑ ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ ۱۱٫۲ «جنهای برج کبوترخانه برای نوجوانان».
- ↑ «نوستالژیای بهنام نمایشگاه کتاب».
- ↑ ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ «منصور علیمرادی و جنوب کرمان».
- ↑ «از منصور علیمرادی توقع رمان نو نداریم».
- ↑ «قلم علیمرادی ریشه در هلیل فرهنگی دارد».
- ↑ «هیچ داستانی در مورد لوت نداریم».
- ↑ «معرفی کتاب نام دیگرش باد است؛ سینیور!».
- ↑ ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ «منصور علیمرادی برای نوجوانان از قلعه سموران میگوید».
- ↑ ۱۹٫۰ ۱۹٫۱ «معرفی و دانلود کتاب تاریک ماه».