عالیه عطایی
عالیه عطایی | ||||
---|---|---|---|---|
زمینهٔ کاری | ادبیات مهاجرت | |||
زادروز | ۱۳خرداد۱۳۶۰ افغانستان/هرات | |||
ملیت | ایرانی-افغانستانی | |||
پیشه | نویسنده | |||
کتابها | مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟، کافورپوش، چشم سگ، کورسرخی: روایتی از جان و جنگ | |||
مدرک تحصیلی | فوق لیسانس ادبیات نمایشی | |||
دانشگاه | دانشگاه هنر تهران | |||
|
عالیه عطایی نویسندهٔ ایرانی-افغانستانی و ساکن ایران است.[۱]
در ۱۳خرداد۱۳۶۰ با اصالت افغانستانی در شهر هرات متولد شد. کودکی را در مرز ایران و افغانستان و منطقهٔ مرزی «درمیان» از توابع خراسان جنوبی گذرانده و مدرک دیپلم خود را در شهرستان بیرجند گرفته است. وی در هجده سالگی برای تحصیل به تهران رفت و مدرک فوقلیسانس خود را در حوزهٔ ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دریافت نمود. عمده فعالیتهای عالیه عطایی در زمینهٔ نویسندگی به ادبیات مهاجرت اختصاص دارد. او در کنار تالیف کتاب، با نشریاتی چون داستان همشهری، مجلهٔ تجربه، مجلهٔ سان و مجلهٔ ناداستان همکاری داشته و نیز آثاری را در نشریات انگلیسیزبان و فارسیزبان منتشر کرده است.[۱] علاوه بر داستاننویسی در حوزهٔ نمایشنامه و فیلمنامه نیز فعالیت میکند. عالیه عطایی برای نگارش رمان کافورپوش، موفق به دریافت جایزهٔ مهرگان ادب شد. این رمان همچنین جایزه ادبی واو را برای رمان متفاوت سال دریافت کرد.[۲] همچنین جوایز متعددی در حوزهٔ داستان کوتاه به دست آورده است و دو دوره جایزهٔ داستان تهران را در کارنامهاش دارد. از عالیه عطایی داستانهای کوتاهی به زبانهای انگلیسی و فرانسه در مجلات معتبر خارجی منتشر شده است که همچنان با محوریت مهاجرت، مرز و هویت نوشته شدهاند.[۳] این نویسنده در زمینهٔ نگارش نمایشنامه نیز جوایزی به دست آورده است. منتقدان فارسی زبان او را از تاثیرگذارترین نویسندگان زن همدورهٔ خودش میدانند. عالیه عطایی با محوریت مهاجرت مینویسد و از نسل دو مهاجر داستان میسازد. آدمهایی که خودش را جزوشان میداند و میگوید: «معلوم نیست اگر روزی حس کنم به خانه برگشتهام داستانی برای نوشتن داشته باشم.» او در حال حاضر رمانی با عنوان «سال مرزی» را آمادهٔ چاپ دارد که مثل دیگر آثارش در آن به نسل مهاجر افغانستانی پرداخته است.[۲]
آیینهای از عالیه عطایی
زندگی روی مرز
من هیچوقت در کشور افغانستان زندگی نکردهام بلکه روی مرز ایران و افغانستان بوده ام. یعنی در یک فضای مرزی و این خود روی مرز بودن، آدمی را دچار عدم تعادل میکند.[۴]
قهوه تلخ
مهاجرت همانند خوردن یک قهوهٔ تلخ است. یعنی در عین تلخی، آرامبخش نیز است چرا که مهاجر برای مهاجرتش دلیل داشته است. شخص مهاجر اما میتواند شکری باشد که در قهوه حل میشود و از تلخی قهوه کم میکند. تمام تلاش من علیرغم تمام تعصبی که بر فرهنگ اجدادم دارم، حل شدن به عنوان یک مهاجر بوده و است.[۴]
عدالت، ایران، افغانستان
از بچگی اخباری که دنبال کردهام، اخبار جنگ، مرگ و تروریسم بوده و هرگز با چیزی به نام عدالت مواجه نشدهام. من هنوز نمیدانم چرا روزی ۵۰۰ نفر در افغانستان میمیرند. ناعدالتی در تهران منجر به بهره نبردن از بعضی امکانات و آزادیها یا فقر و بدمسکنی است. اما آدمهای قصههای من، آدمهای گذشتهٔ زندگی من از جایی میآیند که اصلا زنده نمیمانند که بخواهند از ناعدالتیهایی این چنینی بگویند. من هنگام مشاهدهٔ ناعدالتی در هر شکل آن در تهران با خودم فکر میکنم که این مردم باز هم سقفی بر روی سر دارند که بمب بر سرشان نریزد. یا اینکه کسی اینها را تیرباران نمیکند یا یکی یکدفعهای به خود دینامیت نمیبندد. من رنجی را همیشه با خود به همراه دارم که مشکلاتی همچون ناعدالتی و فساد را چندین پله بالاتر از حفظ جان در هرم مازلو قرار میدهم. اینها اموری هستند که قابل اصلاحاند و قطعا میشود برای آنها کاری کرد. ولی وقتی به من میگویند جنگ، آمریکا یا طالبان، وقتی به من میگویند تروریست، آنجا است که فکر میکنم دنیا هم از پسش این امور برنخواهد آمد.[۴]
از تهران
مهمترین شهر زندگی من تاکنون، تهران است. تهران بزرگترین شهری است که آدمهای فارسیزبان در آن گرد هم آمده و زندگی میکنند. تهران برای من صاحب یک جور «هویت» است. شاید برای بسیاری از آدمهایی شبیه من هم اینگونه باشد. این شهر نقش پراهمیتی را در زندگی شخصی و حرفهای من ایفا نموده است.[۴]
و تهران
من در یک روستای مرزی بزرگ شدهام. یک روستای چسبیده به مرز که حتی نصف آن هم تا یک زمانی آن سوی مرز بود و تا دورهای میشد راحت مابین آنها تردد کرد. در کودکیام آن خط اصلا به عنوان مرز وجود نداشت و ما نمیدانستیم آنجایی که بودیم، جزو ایران است یا افغانستان. این عدم تعلق من را دچار یک جور عدم تعادل نسبت به هویتم کرده بود و اتفاقا تهران آن هویت را به من برگرداند. یعنی تهران به عنوان شهری که دارای همه جور موقعیت و آدم هست به من فهماند که من فارسی حرف میزنم.[۴]
تهرانِ مهربان
آدمها وقتی در تهران میگویند «تهرانیام» دقیقا نمیدانیم کی؟ از کجا؟ و چگونه؟ به تهران آمدهاند. آدمها از یک جایی به بعد میتوانند تهرانی باشند درحالیکه حتی ایرانی نیستند. به نظر من شخصیت تهران همین وجه «پذیرندگی» آن است. آدمها در تهران حل میشوند و شاید این امر به سبب ویژگیهای متروپایتن بودن این شهر است؛ و این کارکرد تهران ابدا برای من جذاب نیست بلکه برای من یک نیاز است.[۴]
اتوباهای تهران برای من
اگر قرار باشد یک روز از تهران بروم که فکر میکنم هیچوقت برای همیشه این اتفاق نخواهد افتاد، با خودم اتوبانهای تهران را خواهم برد. چرا که اتوبانهای تهران برای من در شهر، یک منطق زیستی پیدا کردهاند.[۴]
رد پای تهران در داستانها
یک سر تمام داستانهایی که نوشتهام به تهران وصل است. تهران پذیرندهترین و در عین حال پسزنندهترین شهری بوده که دیدهام. این جمع اضداد تهران برای من عین حرکت داستانی است. ما قصه را از جایی شروع میکنیم که تضاد شکل بگیرد. یعنی هیچوقت بدون وجود تضاد یا دو عامل متضاد نمیتوان داستان را پیش برد و تهران این تناقضها را مدام در اختیارت قرار میدهد و این تناقض یعنی ادبیات کنشگر، ادبیات پیشبرنده.[۴]
تهرانِ باشخصیت
تهران به طور مشخص در داستانهایم واجد شخصیت است. با اینکه داستانهایم شخصمحورند اما هیچ کدام از داستانهایم در هیچ شهری جز تهران نمی توانند رخ دهند. تهران از مواد، فرصتها و قابلیتهای منحصربهفردی برای ساخت شخصیت و پیشبرد روایتهای داستانی برخوردار است. بسیاری از اموری که در دیگر شهرها میتواند امری سورئال باشد در تهران رئال است. رئالیسم تهران این امکان و اجازه را میدهد که تن تمام تصاویر سورئالیستی در تهران رختی رئالیستی به تن کرد. تهران میتواند اینقدر پنهان، عجیب و غریب و متکثر باشد که داستانهای سورئال را به رئال بدل کند.[۴]
جغرافیای حضور
از ۱۷سالگی ساکن تهرانم و حدود بیست سال حضورم در تهران، مناطق مختلفی را تجربه و زندگی کردهام. در عین اینکه دورهٔ کودکی و نوجوانیام را در فضای اگزوتیکی بزرگ شدم، عاشق زندگی شهریام و هیچ نوع اعتباری را برای آن مدل زندگی که تجربه کردهام، قائل نیستم و از طرفی هم فانتزی و تصور شهری را ندارم که در کنار مزارع و حیوانات و باغها بخواهم زندگی کنم.
من از زمانی، ساکن «شهرک اکباتان» شدم و تنها جای تهران که میتوانم بگویم که متعلق به آنجا هستم و جای من آنجاست، شهرک اکباتان بوده است. شهرکی که با توجه به قدمتش همچنان جزو مدرنترین مجتمعهای مسکونی تهران محسوب میشود. من عاشق زندگی در برجهای اکباتان، عاشق نظم، عاشق پارکینگ گل و گشاد، عاشق مدرسهٔ فرزندم و عاشق بیمارستانی هستم که در مجاورتم قرار دارد و همچنین اتوبانها؛ چراکه بخش مهمی از زندگی من وابسته به اتوبانهاست و من عاشق اتوبانهای تهرانم.[۴]
فضای خصوصی
به عنوان یک نویسنده جهانی را زندگی میکنم که در بیشتر اوقات ترجیح میدهم از فضاهای خصوصی و نیمهخصوصی آن بهره ببرم. فضاهای عمومی که در تهران استفاده میکنم عموما مربوط به کارم میشوند، یعنی کتابخانهها، دو سه کافه و یک سری دوستان محدود که زمان میگذاریم و مابقی اوقات را در اتوبان میچرخم و آزادی را در اتوبانهای تهران تجربه میکنم.[۴]
زبان فارسی؛ زبان الهامبخش
من خودم را آدم زبان فارسی میدانم. به دلیل آنکه من از محدودههای مرزی آمدهام و شاهد بودم که اشتراک زبانی این قدرت را دارد تا مرزها را ازمیان بردارد. این باور در من وجود دارد که همهٔ کسانی که به یک زبان سخن میگویند، میتوانند یکی باشند. از همین رو است که معتقدم «آدم در زبان مهاجرت میکند.» من اگر در آلمان بنویسم، یک نویسندهٔ مهاجرم ولی در ایران یک نویسنده مهاجر نیستم؛ چراکه با زبان فارسی مینویسم.[۴]
زندگی و یادگار
دیدگاه و اندیشه
شهر الهامبخش
در زندگی شخصی و حرفهای من همیشه این اتفاق افتاده است که شهر یا شهرهایی الهامبخش باشند و همیشه دغدغهام شهرها و زندگیهای شهری بوده است. داستان اساسا تولید طبقهٔ متوسط و طبقهٔ متوسط تولید شهرهاست. ما جز در شهر مناسبات را به شکل مدرن پیدا نمیکنیم. مدرن نه اینکه در مورد روستا بنویسیم، داستان شکل نمیگیرد اما در اینحال هم، عموما مناسبات شهری هستند که ما به تمام فضاهای غیرشهری نسبت میدهیم؛ حداقل در فضای رئالیستی که اینگونه است.[۴]
انباشت نویسنده، فقدان معنا
تهران بیشتر با انباشت نویسنده مواجه شده تا انباشت معنا. نویسندهها به تجربهٔ زیست وابستهاند و عمدتا کسانی که تجربهٔ زندگی در تهران را داشتهاند یا کسانی که اینجا به دنیا آمده، بزرگ شده و خیلی مهاجرت زیادی نداشتهاند به تهران وابسته میشوند. به نظرم این مهم نیست که داستانی در تهران بگذرد یا منتهن یا قندهار، مهم آن است که در داستان چه میگذرد و داستان و آن مکان چه ارتباطی با هم دارند.[۴]
داستانهای موفق تهران
آن دسته از داستانهایی از تهران توانستهاند تهران را واجد یک شخصیت یا کاراکتر معرفی کنند به نظرم موفق و مابقی پرداختهای کلیشهای از شهر است که زیاد میبینیم و میخوانیم. داستان باید واجد کارکردها، معانی یا شخصیتی از شهر باشد که نتوانیم داستان را در جای دیگری بسازیم.[۴]
جوایز و افتخارات
- جایزهٔ ادبی مهرگان ادب برای رمان کافورپوش، ۱۳۹۳.
- جایزهٔ ادبی واو به عنوان اثر متفاوت برای رمان کافورپوش، ۱۳۹۳.
- بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان «سی کیلومتر» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۴.
- بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان «شبیه گالیله» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۷.
- جایزهٔ ادبی مشهد برای کتاب چشم سگ، ۱۴۰۰.[۱]
سایر فعالیتها
- داوری جایزهٔ ادبی هزارویک شب (ایران، افغانستان، تاجیکستان)، ۱۳۹۳.
- داوری جایزهٔ ادبی قند پارسی، ۱۳۹۶.
- داوری جایزهٔ احمد محمود، ۱۳۹۹.
- داوری جایزهٔ فرشته، ۱۳۹۹.[۱]
آثار و کتابشناسی
کتابها
- مجموعه داستان مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟/ نشر ققنوس، ۱۳۹۱.
- رمان کافورپوش/ نشر ققنوس، ۱۳۹۴. نشر چشمه، ۱۳۹۹.
- رمان چشم سگ/ نشر چشمه، ۱۳۹۸.
- رمان کورسرخی: روایتی از جان و جنگ/ نشر چشمه، ۱۴۰۰.[۱]
آثار گروهی
- کتاب داستان زنان افغانستان به گردآوری محمدحسین محمدی، کابل، افغانستان، نشر تاک، ۲۰۱۷.
- زیر آسمان کابل به ترجمه و گردآوری خجسته ابراهیمی، پاریس، فرانسه، ۲۰۱۸.
- کسی خانه نیست به گردآوری الهام فلاح/ تهران، ۱۳۹۸.
- خیابان ولیعصر تهران به گردآوری کاوه فولادینسب، تهران، ۱۴۰۰.[۱]
آثار ترجمه شده
- شبیه گالیله (عنوان اصلی: Galileo)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ world without borders، نیویورک، آمریکا، ۲۰۱۹.
- پسخانه (عنوان اصلی: The Alcov)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Michigan Quarterly Review، میشیگان، آمریکا، ۲۰۱۹.
- مرزفروش (عنوان اصلی: The Border Merchant)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Guernica، لسآنجلس، آمریکا، ۲۰۱۹.
- قهوهٔ پاریسی (عنوان اصلی: Parisian Coffee)/ ترجمه: محمد سروی، مجلهٔ The Bombay Review، نیویورک، آمریکا، ۲۰۲۱.[۱]