منوچهر آتشی
منوچهر آتشی |
---|
داستانک
پیشبینی قابله
منوچهر فرزند محبوب مادر بود. هنگامی که قابله روستایی با دست چپ مچهای پای نوزاد را گرفت، سرازیرش کرد و با دست راست آهسته به کفلش زد و ونگ او را شنید به پری خانم گفت: «با نخستین زادهات، مردی صاحبنام را به دنیا آوردهای». و پری خانم کوچکترین تردیدی نداشت.[۱]
میراث مظلوم
پدر و پدربزرگش را از دشتستان به ارومیه تبعید کردند. خانواده مدام از صدای چکمهٔ سربازان و گلنگدن تفنگهاشان در اضطراب و دلهره به سر میبردند.[۲] از آنهمه دارایی و برو بیا، برای خانوادهاش، یک اسب سفید خسته و وامانده باقی مانده بود که مخالفین خانواده هر روز یک بلایی سرش میآوردند و چشم نداشتند حتی آن یک اسب را هم در خانوادهٔ آنها ببینند. منوچهر به این اسب دلبستگی شدیدی داشت و از دیدن زخمهای دست و پا و کفل حیوانِ بیآزار خیلی دلآزرده میشد.[۳]
غصهدار ابدی اسب
تبار منوچهر سوار بر اسب میجنگیدند به شکار و تفریح میرفتند یا حمله و دفاع میکردند. این حسرت همیشه برای او باقی ماند. او در مرز زوال اسب، زوال سواری و تاختوتاز و یورش و فرار، چشم براسب و میدان خالی باز کرد و غصهدار ابدی اسب شد. در جوانی فقط یک بار واقعا سوارکاری کرده بود و آن هم موقعی بود که میخواست برای دیدار پدر معشوقهاش راه درازی برود و از یکی از بستگانش خواهش کرد او را با اسب روانه کند. بعد از سیزده سال برای اولین بار سوارکاری کرد ولی انگار مادرزاد سوارکار بوده.[۴]
نصیحت مادر
روزگاری تنها آرزویش این بود که صدای خوشی داشته باشد و آواز بخواند. آواز خواندن را بیان شفاهی عشق میدانست و فکر میکرد اگر میتوانست آواز بخواند نیاز روحیاش به شعر گفتن و نوشتن برطرف میشد. میگفت: اگر صدایم زمخت است برای این است که روحم زمخت است. شعرش را به دوست روستاییش «عباس چاهبان» میداد تا به صورت شروه بخواند و به صدای دلنشین و پرسوز عباس غبطه میخورد.[۵] مادر که با همهٔ سن و سالش هنوز صدای خوشی داشت، بارها به پسر ارشدش نصیحت کرده بود که مبادا در مجلس و محفلی به اصرار یارانش آواز بخواند که حتما دوستانش صوت داوودی او را تحمل نخواهند کرد و خواهند گفت:
زیبقم در گوش کن تا نشوم
یا که در را باز کن بیرون روم[۶]
چوپان کوچک دهرود و پریزدگی
کودک بود که پدرش تبعید شد. منوچهر در غیاب مردانِ خانه و پریشانی خانواده، برّهها و بزغالههای خودشان و عموها را به صحرا می برد. در این سنین، عصرها که گله را به آغل میبرده، دوبار «پریان» را دیده بود. آن موقع تصور او از پری، دختری برهنهمو بود، که طبعاً در دشتستانِ آن روزگار نمیتوانست دیده شود و او هم قبلا ندیده بود. اما دوبار در شامگاه آنها را دیده است. دسته ای از دختران موبرهنه را دیده که دستبهدست هم داده بودند و پیشاپیش او و همگنانش میرقصیدند. او هرچه به بچهها سیخونک زده میزده که نگاه کنند و ببینند، آنها مسخرهاش میکردند یا میترسیدند ولی چیزی نمیدیدند. باری، او در پنج-شش سالگی که «چوپان خردسال دهرود» لقب گرفته بود، «پری» دیده و هیچگاه هم حاضر نشد بپذیرد که خواب و خیال بوده است.[۷]
عشقِ اول
در خانهٔ آنها دو کتاب جنبهٔ قدسی و معنوی داشت. اول دیوان حافظ، و دیگری، دفترچهای که پدر اشعار واقعی و اصیلِ «فایز دشتی» را به خطی خوش در آن نوشته بود.[۸] کودکی و نوجوانیاش با اشعار عاشقانهٔ «فایز دشتی» و «حافظِ» عاشق گذشت. روزی در ایام نوجوانی قلبش به تپش افتاد، سرخ شد و زبانش بند آمد و مثل فایز بیخوابی و بیقراری کشید. نمیدانست شعر آدم را به وادی عشق میبرد یا عشق انگیزهای میشود برای سرودن! هرچه بود اولین شعرش را زمزمه کرد به امید اینکه باد صبا به گوش دلبر متوسط قدِ چهارده سالهٔ گیسوکمندِ گندمگون که چشمهای میشی رنگ دارد و موهای بلوطی رنگش را می بافد و بر دوش میریزد، برساند.[۹] خانهٔ او زیاد دور نبود، هممحلی بودند.
ترا دیدم سخن بر لب شکستم
پری دیدم کتاب عقل بستم
بیا بردامنم چون ژاله بنشین
که من چون لاله در راهت نشستم
لبت را گر زدم دندان ببخشا
شِکر در ارغوانی می شکستم
تو ایمان باش من ایمان محضم
تو آتش باش من آتشپرستم
ز دست رعشهدارم بده بستان
که این پیمانه میافتد ز دستم[۱۰]
چاپ اولین شعر
در سال اول دبیرستان شعری سروده بود که در یک روزنامهٔ محلی چاپ کرده بودند. شبی که شعرش چاپ شده بود از هیجان تا صبح نخوابیده بود و آرزو میکرد که «او» هم شعرش را بخواند و به عاشق نظر کند. مطلع آن شعر این است:
سلام من به تو ای گل که غایب از نظری تو
ز حال بلبل عاشق نباشدت خبری تو[۱۱]
مرگ معشوق
در آن روزهایی که ترک تحصیل کرده بود و به «چاهکوتاه» رفته بود کار دست خودش داد. عاشق شد و به خاطر عشقش خود را به آب و آتش زدو حتی نوکری خانهٔ معشوق را کرد. میگفت: معشوق من زیباترین دختر روستای چاهکوتاه بود! افسوس که من زود از ترک تحصیل سرخوردم و به شهر بازگشتم. او را به مردی دادند و در عنفوان جوانی بیماری سرطان از پا درانداختش. هر جا شعری از من دیدید با یا «خ» که فراوان خواهید دید بدانید که یاد همان عشق نخستین است که روحش هنوز در خیال من پرسه میزند.[۱۲]
نخستین حقوق معلمی
نخستین حقوق معلمیاش ۲/۳۰۰ریال بود. با آن پول میشد چهار سکّهٔ طلای موسوم به «یک پهلوی» خرید که یعنی ۲ملیون ریال امروز. مبلغی از آن را پسانداز میکرد تا روزی سری به تهران بزند. خانواده نیازی به کمک مالی پسر ارشدش نداشت. پدر سرِ پا بود خوشبختانه.[۱۳]
داستانکهای انتشار
داستانک عشق
داستانک استاد
داستانک شاگرد
داستانک مردم
ده تا بیست مطلب از مجلات دورهٔ خود
داستانکهای دشمنی
داستانکهای دوستی
داستانکهای قهر
داستانکهای آشتیها
داستانک نگرفتن جوایز
داستانک حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است
داستانکهای مذهب و ارتباط با خدا
داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا و مشابه آن
داستانک نحوهٔ مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامهها و مجلات و نمونههایی از آن
داستانکهای دارایی
داستانکهای زندگی شخصی
داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین (اشکها و لبخندها)
داستانک شکایتهایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده
داستانکهای مشهور ممیزی
داستانکهای مربوط به مصاحبهها، سخنرانیها و حضور رادیو یا تلویزیون یا فضای مجازی همراه ارايه نمونههایی از آن برای بخش شنیداری و تصویری
عکس سنگقبر و داستانکی از تشییع جنازه و جزيیات آن
داستانهای دیگر
زندگی و تراث
کودکی
همزمان با تولد منوچهر «زردپوشان شرور» رضاشاهی، هجوم به منطقهٔ جنوب را آغاز کرده بودند تا گردنکشان روستاها را بشکنند و خانها را در هم بکوبند. پدربزرگ مادریاش که مردی نیمه کدخدا، نیمه ریشسفید و بزرگ خانوادهٔ زنگنهها بود در تبعید به در ارومیه ناشناس و آواره مرد و معلوم نشد خاکش کجاست. شیرخوار بود که همراه خانواده آوارهٔ کوهها و درّهها شدند. شبها در درّهها می خفتند و از بیم شبیخون سربازان رضاشاه جرأت نداشتند آتش روشن کنند. چند سال بعد اوضاع کمی آرام گرفت ولی منوچهر و مادرش مانده بودند و یک کرور دشمن و پدرش که بعد از گذراندن مدتی در تبعید، به توصیهٔ فرماندهٔ معروف مهاجمان رضاشاهی، رفته بود که کارمند دولت شود و در یکی از روستاهای اطراف لارستان فارس به نام «علامرودشت» کارمند ثبت احوال شده بود. پس از مدتی کوتاه، خویشان مادر پدرش به یاری آنها شتافتند و منوچهر در پنج سالگی شبان خودخواستهٔ برّههای عموهایش شد. هر صبح با بچههای همسنوسالش به تپههای اطراف ده میرفتند و برّهها و کرّههای کوچک را میچراندند. از همانجا بود هم با وحشت گرگ آشنا شد هم با خیال غول و پری. غروب که میشد پریان را میدید که با موی برهنه، جلوی او حلقه میزدند و میرقصیدند و او هرگز به آنها نمی رسید.
پدر منوچهر هر از چند ماهی سری به آنها میزد و برمیگشت به محل کار دوردستش. گاهی هم فقط توسط فراش خود پولی برای آنها میفرستاد. حالا خانوادهٔ آنها پنج نفری شده بود برادرش نوذر و خواهرش هاجر،که بعدها سرخک هلاکش کرد. در همین ایام بود که از پچپچههای مادر و زنعموها و فراش پدر، معلوم شد که پدر قصد تجدید فراش داشته و شاید هم آن را عملی کرده است. این بود که با پیگیریهای مادر، پدرش آمد و همهٔ خانواده را به «علامرودشتِ لامرد» برد. حالا منوچهر در سنی بود که باید به مدرسه میرفت و آنجا مدرسهای در کار نبود. ناچار او را به مکتبخانه فرستاند. در مکتب خانه قرآن و جوهری و تا حدودی گلستان سعدی را آموخت. و در هشت سالگی قرآن را ختم کرد. اما روزگار سر آرامش نداشت و به سمت شهریور۱۳۲۰ می لنگید و بالاخره آتش درگرفت. رضاشاه را که بردند تمام عشایر فارس یاغی و مدعی شدند و به تصرف شهرها، بخشها و روستاها یورش بردند و علامرودشت هم یکی از این مناطق بود.[۱۴]
نوجوانی
ترک مدرسه و مشقِ بازیاری
بعد از کلاس ششم مدرسه را ترک کرد. با هزار کلک پدرش را واداشت تا او را از مدرسه بردارد و با خانواده، یکجا به «چاهکوتاه » بروند تا زراعت و بازیاری کند و کمکخرج خانوادهاش شود. ولی خاطرهٔ ایام خوش تحصیل، ساعت انشاء و صحبتهای شیرین و دلنشین معلمش «آقای شرکایی» همیشه همراهش بود و از ذهنش محو نمیشد.[۱۵]
نصیحت پدرانه
معلم انشایش «آقای شرکایی» بارها با لحنی پدرانه و شفقتآمیز گفته بود که: تو که تمام پنج سال گذشته شاگرد اول بودی مبادا مثل فلانی قید درس و مشق را بزنی و به امید تصدیق ششم ترک تحصیل کنی تو که پدرت مال و منالی ندارد باید دنبالهٔ تحصیل را بگیری و دورهٔ یک دانشسرایی را به پایان برسانی. گذشت آن زمانی که تصدیق ششم را قاب میگرفتند و سر تاقچه میگذاشتند. «منوچهر» شاگرد حرفگوشکنی نبود![۱۶]
بازگشت به مدرسه
در طول دو سالی که از مدرسه دور بود از کاشت و داشت و برداشت چندان نیاموخت که پایبند زراعت و آب و خاک و به قولی مرد معاش خانواده شود. سرانجام تصمیم نهایی را گرفت و در دبیرستان «سعادت» نام نوشت. نان خانواده، نه در خاک بود نه در آب، یا اگر بود به دست این جوان نازک دل نبود.[۱۷]
سیکل اول را در دبیرستان «سعادت» با نمرات خوب به پایان رساند. تعطیلات تابستان را فرصت خوبی دید تا دیوان شاعران معاصر و قدیم را با کنجکاوی بکاود و روشمندانه پیش برود. بنابراین فهرستی از شاعران محبوبش تهیه و به دیوار اتاقش سنجاق کرد.وقت کافی داشت. از دیوان رودکی سمرقندی که سالها پیش نیز خوانده بود شروع به بررسی کرد اما اینبار با دیدی آشناتر و ذهنی آگاهتر.[۱۸]
جوانی
شهریور سال ۱۳۲۰ فرا رسیده بود. مقدمات نامنویسی در «دانشسرای مقدماتی» شیراز فراهم شده بود و باید به شیراز میرفت. منوچهر جوان خونگرم و زودجوشی نبود و در انتخاب دوست تا جایی که امکان داشت جوانب کار را میسنجید. این چند سال دوری و ماندن در شیراز نخستین سفر دراز مدتش بود و غم غریبی و غربت و دوری از خانواده و دوری از شهر بوشهر فکرش را مشغول کرده بود. تصمیم گرفت غصه دوری از بوشهرِ شعر و شروه و شرجی را نخورد و ذهنش را تربیت کند برای رسیدن به یک بینش شهودی. همه چیز را درست نگاه کند . نظارهٔ درست اشیا اساس توصیف است و توصیف اساس شعر. رسیدن به آن مقام ممارست میخواهد اگر به چنان مرحلهٔ متعالی برسم چه تفاوت میکند که در بوشهر باشم یا جای دیگر.[۱۹]
اولین سال آموزگاری
بندر ریگ تنها یک مدرسهٔ شش کلاسه داشت. که ادارهٔ آموزش سالی یک معلم دیپله برای آن مدرسه میفرستاد تا تمام مواد کلاس ششم ابتدایی را تدریس کند. منوچهر با خود میگفت آچار فرانسهای شدیم که به هر پیچ و مهرهای میخوریم. روز اول مهرماه ۱۳۳۳ قدم به کلاس گذاشت.(۸۹) پس از دو ماه که با استعداد و خلق و خوی شاگردان آشنا شده بود نسبت به آنها شفقت فراوانی در دل یافت. آنان را برادران کوچک خود حس میکرد. قصدش این بود که در ایم یک سال ابتدای آموزگاری، معلم خوبی باشد و خوب آموزش دهد.[۲۰] در کلاس درس کوشیده بود تا با بچهها دوست باشد، از او نترسند و سوال کنند. دربارهٔ مزیتهای ذهنهای جوینده و پرسنده به تفصیل گفته بود.[۲۱] همه از عهدهٔ امتحانهای آخر سال برآمده بودند. چند روز دیگر دورهٔ خدمت یک سالهاش در دبستان بندرریگ به پایان می رسید. اما منوچهر اضطراب داشت. نُه ماه بود که با حدود سی نوجوان سیزده-چهارده ساله الفت گرفته بود. کوشیده بود تا تا آنچه را آموخته بی چشمداشت به آنها بیاموزد. پارهای از وجودش در کلاس بود . مهری را که به روزگاران در دلش نشسته بود نمیتوانست با بدرودی فراموش کند.[۲۲]
زنگ انشاء
در زنگ انشاء سعی داشت فن درست «نگاه کردن» را یاد دهد. زیرا خوب میدانست که نویسنده یک انشاء خوب شاگردی است که بلد است به اشیاء پیرامونش خوب نگاه کند. به این منظور از دادن موضوعهای مرسوم و قراردادی پرهیز میکرد. انشاءهای شاگردان را به منزل میبرد و با دقت میخواند.[۲۳]
چاپ اشعارش در مجلات مختلف
دوستان بوشهری مجلاتی را که شعرهای او را چاپ میکردند، میفرستادند. خواند که در مجلهٔ «روشنفکر» به فاصلهٔ دو هفته، دو شعر «تا شب بگذرد» و «خنجرها و بوسهها...» را با حروف درشت و بی غلط، چاپ کردهاند. با نام و شعر دبیر آن صفحه، آقای فریدون مشیری از دور آشنا بود. مشیری بالای شعر خنجرها، بوسهها...نوشته بود: هر دم از این باغ بری می رسد. در مجلات پایتخت، تقریبا هر هفته شعر تازهای از آتشی چاپ میشد و دیگر شاعران نام او را میشناختند. نامهای از یکی از همشهریان مقیم تهران رسید.نوشته بود که در تهران میگویند: «آتشی برای دو سال صفحات شعری مجلات پایتخت را کنترات کرده!» و ادامه داده بود، چه میکنی، بمباران شعر؟.[۲۴]
سالشمار زندگی
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
شخصیت و اندیشه
هیچگاه از نبود دوست و رفیق و همدم، احساس غربت و تنهایی نمی کرد. یکی از نعمتهای خدادادهٔ ذهنِ خیالپرور شاعر، رنج نبردن از تنهایی و گذراندن وقت به بهترین شکل آن است.[۲۵] او به هر چیز با ذهنیتی نزدیک میشد که با عقاید جاری، ابرآلود نشده بود. همین ذهنیت از کودکی او را به گونهای خوفآور مینمود.[۲۶]
زمینهٔ فعالیت
یادمان و بزرگداشتها
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
مشفق کاشانی
آشنایی و اولین دیدار من با شاعر و پژوهشگر ارجمند استاد منوچهر آتشی در دههٔ چهل اگر اشتباه نکنم در یک روز زمستانی بهمن ۱۳۴۳ اتفاق افتاد، روزی که عدهای از دوستان مهمان من بودند، یکی از دوستان به من تلفن کرد و گفت که منوچهر به تهران آمده است و من که سالیانی چند به آثار او عشق میورزیدم از دوستم خواهش کردم به اتفاق او به خانهام بیاید و آمد که با حضور او محفل ما رونقی دیگر یافت. از آن روزها تا آخرین دیدار با او در بیمارستان سینا هیچگاه ارتباط من با او قطع نشد، به خصوص از سال ۱۳۷۸ که انجمن شاعران تأسیس شد هفتهای یکی دو بار در کنار او بودم. در سال ۱۳۸۴ بنا به درخواست من هفتهای دو روز در شورای شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان مشاور با من همکاری صمیمانه داشت و من بدون مداهنه باید بگویم که از دانش بیکران او دربارهٔ شعر معاصر و رمز و رازهای آن نکتهها آموختم، روزی که قرار بود فردای آن در بیمارستان برای عمل جراحی بستری شود با من و همکاران خداحافظی کرد و چه خداحافظی که مشخص بود بازگشتی ندارد. دل من و دوستان را به درد آورد، شب همان روز پس از شرکت در مراسم چهرههای ماندگار، به جمع چهرههای ماندگار پیوست و روز بعد به عمل جراحی تن داد،و من با گروهی انبوهی از شاعران عصر به دیدار او رفتیم که این آخرین دیدار بود و شب هنگام یعنی نیمهشب ۲۹آبان۱۳۸۴ به دیدار دوست شتافت. روانش شاد...[۲۷]
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
نامهٔ منوچهر آتشی به مشفق کاشانی
مشفق عزیز و ارجمند و یگانهام
با درودهای فراوان و شادباش نوروزی
ناباورانه پس از سالها دوری و بیخبری نامهات و کتابت رسید. گفتم بیخبری، اما همیشه تقریبا باخبر از حال و روزگارت بودم. غزلهای زیبایت را همیشه هر جا دست میداد میخوانم. نوشتهای تنهایم. اما گمان میکردم سرگرمی و دستاندرکار. و خدا کند که هم تنها باشی -که شأن مردان است- و هم سرگرم و کارساز و خلاق- که سازندگی هم نطفهٔ مرد است. من هم هنوز از پا نیفتادهام و مینویسم، هرچند که چاپ میکنم که میدان دلخواه من تنگ است. و در هر کوچه پس کوچهای هم نمیتوان جولان داد. باری عزیز ارجمندم، از من غزل خواستهای. در حالی که میدانی من غزلسرا نیستم. گهگاهی به تفنّن و از سر غم غربت گذشتهها، چیزکهائی سرهم میکنم که این احباب بینظیر- مثل آقای زنگوئی- مصرّند آنها را جداگانه چاپ کنند که من اختیار بدیشان دادهام و حالا هم از ایشان خواستهام که چندتائی تقدیم حضور کنند. یکی از غزلها به انگیزهٔ دعوت شما سروده شده که خودت از مضمون آن ماجرا را درخواهی یافت. جسارتاً.
مشتاق دیدار شما هستیم. امید که توفیق نصیب شود. گهگاهی سر به تهران میزنم، میکوشم سعادت دیدار نصیبم شود.
باقی بقایت- منوچهر آتشی
بوشهر-۶۹/۱/۱۵
[۲۸]
نامهای دستهجمعی
بیانیهها
جملهٔ موردعلاقه در کتابهایش
جملهای از ایشان
نحوهٔ پوشش
تکیهکلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)
خانهٔ «محمدجعفر آتشی» در محلهٔ «کوتی» بود که تا ساحل یک کوچه فاصله داشت. اگر بر بام میرفتی، دریا و لنجهای صفاندرصف را میدیدی. ساخنمان قدیمی «ارگ حکومتی» هم در آن محله قرار داشت.[۲۹]
گزارش جامعی از سفرها(نقشه همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
ناشرانی که با او کار کردهاند
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
استادان و شاگردان
علت شهرت
فیلم ساخته شده براساس
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقلشده از نمونههای فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و کتابشناسی
- آهنگ دیگر۱۳۳۸
- آواز خاک۱۳۴۶
- دیدار در افق۱۳۴۸
- گزینهٔ اشعار۱۳۶۵
- وصف گل سوری۱۳۶۷
- گندم و گیلاس۱۳۶۸
- زیباتر از شکل قدیم جهان۱۳۷۶
- چه تلخ است این سیب۱۳۷۸
- حادثه در بامداد۱۳۸۰[۳۰]
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
جوایز و افتخارات
منبعشناسی (منابعی که دربارهٔ آثار فرد نوشته شده است)
بررسی چند اثر
ناشرانی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
منبعشناسی
منابعی که دربارهٔ فرد و آثارش نوشته شده است. (شامل کتاب، مقاله و پایاننامه)
نوا، نما، نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی (بدون محدودیت و براساس جذابیت نمونههای شنیداری و تصویری انتخاب شود)
جستارهای وابسته
پانویس
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۸۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۸.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۱۴.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۶۱و۶۰.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۲۳.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۷.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۴۱-۳۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۴۲.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۲۲.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۱۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۲۱.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۰و۲۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۱.
- ↑ مشفق کاشانی، خلوت انس، ۱۷و۱۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۵.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۱۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۴۳.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۶۰و۵۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۰.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۳.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۴و۹۳.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۲.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۴۱.
- ↑ مشفق کاشانی، خلوت انس، ۱۸و۱۷.
- ↑ مشفق کاشانی، خلوت انس، ۱۹و۱۸.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۸۷.
- ↑ مشفق کاشانی، خلوت انس، ۱۸.