غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی | |
---|---|
![]() | |
زمینهٔ کاری | داستاننویس، نمایشنامهنویس،فیلمنامه نویس، مترجم |
زادروز | ۲۴دی۱۳۱۴ تبریز |
پدر و مادر | علی اصغر ساعدی،طیبه |
مرگ | ۲آذر۱۳۶۴ پاریس |
لقب | گوهرِ مراد |
بنیانگذار | مجله الفبا(چاپ پاریس) |
پیشه | نویسنده |
سالهای نویسندگی | از۱۳۳۱ تا۱۳۶۴ |
کتابها | عزاداران بیل، آشفته حالان بیدار بخت، واهمه های بی نام و نشان و... |
نمایشنامهها | آی بیکلاه آی باکلاه، چوب به دستهای ورزیل، بهترین بابای دنیا و... |
فیلمنامهها | ما نمیشنویم، فصل گستاخی و عافیتگاه |
همسر(ها) | بدریِ لَنکَرانی |
فرزندان | نداشت |
مدرک تحصیلی | پزشکی |
دانشگاه | دانشکدهی پزشکی تبریز |
اثرپذیرفته از | جلال آلاحمد |
غلامحسین ساعدی معروف به گوهر مراد داستاننویس ، شاعر، نمایشنامهنویس ، روزنامهنگار ، فعال سیاسی و پزشک معاصر بود. [۱]
غلامحسین ساعدی در شانزده سالگی فعالیت سیاسی خود را آغاز کرده بود، در شلوغ بازیهای دبیرستانی و خیابانی نه فقط دست داشت که سلسله گردان هم بود. انگیزهای قویتر، رهبری و تعلیم دیگران، او را به نوشتن و روزنامهنگاری کشاند. پیش از آنکه دیپلم بگیرد در هفده سالگی او را میبینیم که در سه روزنامه ی وابسته به حزب توده قلم میزند. در آنها داستان و مقاله مینویسد و حتی به عنوان سردبیر ، نشریهی جوانان آذربایجان را میگرداند. سال بعد به زندان میافتد، وقتی از زندان در میآید تجربههای تازهای آموخته است. در همین سال داستان بلند « نخود هر آش » را مینویسد که هنوز هم در یک دفتر، تمیز و پاکنویس شده در اختیار برادرش اکبر ساعدی است. بعدها پس از اینکه به دانشکدهی پزشکی میرود برای مجلهی هنر و ادبیات امروز « سخن » داستانی میفرستد که چاپ میشود، مرغ انجیر در سال ۱۳۳۵.
اما در یک اثر خاص تردیدهای او را در شیوهی کار و نحوهی بیان آشکارا میبینیم، تردیدی که تا پایان عمر با او بود: برای بیان آنچه در سر دارد کدام شکل موثرتر است. قصه یا نمایشنامه؟ او که نمیتواند تصمیم بگیرد این قصه در شکل نمایشنامه موثرتر است یا به صورت قصه کاملتر خواهد بود هر دو شکل را تجربه میکند و کنارهم قرار میدهد. یکبار قصه را نوشته و در کنارش به نحوی دیگر نمایشنامهی آن را هم آورده است.این مشغلهی ذهنی که خیالات خود را به چه صورتی عینیت بخشد و شکل ادبی مطلوب کدام است غالبا او را دچار تردید و دلهره میکرد، او همانقدر در نوشتن قصه مهارت یافته بود که در زمینهی نمایشنامه به استادی رسیده بود. اگرچه او را بیشتر به عنوان نمایشنامهنویس بزرگ ایران میستایند. در آخرین کارهای او یک مضمون نخست به صورت قصه سپس به صورت فیلمنامه آمده است.
ساعدی نام خود را به قصههایش بخشیده و نام گوهرمراد را به نمایشنامههایش و این تقسیم کار تا حدی او را از شقه شدن رهانده بود. اما وسوسهی سومی همیشه با او بود و تا آخرین سالهای عمرش با او ماند، اگرچه سالها در حالت کمون و کمین بود. ساعدی حس میکرد که در بنای آثار ادبی و پژوهشی [ قصه، نمایشنامه، شعر، فیلمنامه و تکنگاری ] جایی دیگر خشتی دیگر کم است تا این پل ارتباطی با تودهی کثیر، به آن سوی رود فنا برسد. او نگران کمتوجهی دیگران و عدم ارتباط با توده نبود، به عکس از ارتباط گسترده و محبوبیت رشکانگیزی برخوردار بود، کمتر هنرمندی این بخت را یافته است که چنین محبوب خاص و عام باشد. اما او فقط مقبول بودن را آرزو نمیکرد ، خواستار موثر بودن در ارتباطات اجتماعی و نفوذ کردن در سمت و سوی جریان تاریخ یک عصر و یک ملت هم بود. در قصه ، این ارتباط و تاثیر فقط به خوانندگان صاحب ذوق منحصر میشد که البته دایرهی محدودی هم نبود. مجموعهی داستان عزاداران بیل در فاصلهی ۵۶-۴۳ دوازدهبار چاپ شده است با بیش از پنجاه هزار خواننده و این یک رکورد عجیب برای قصهی کوتاه است. قصههای دیگر و رمانهای ساعدی از چاپهای متعدد و تیراژهای بالا برخوردار است اما او رویارویی با جمعیت را میخواهد، نمایشنامههایش این فرصت را بدو میبخشد چون فقط اهل ذوق و خوانندگان ادب پرور به سالن تئاتر نمیآیند خانوادهها و قشرهای کم سواد نادار، تودهی عامی و تفریح طلبان هم جذب این معرکه میشوند.
در فاصلهی سالهای ۴۴ تا ۵۳ که نمایشنامههای او به روی صحنهی تئاترهای تهران و شهرستانها و بر صفحهی تلویزیون آمد موفقیت این آثار شهرت بسیاری برای او به ارمغان آورد. نمایشنامههایی چون رگ و ریشهی دربدری ، تکههایی چون سراچهی دباغان ، جاروکش سقف آسمان و فیلمنامهای چون مولوس کورپوس نشان میدهد که اگر با حوصلهی بیشتر یا فراغت مناسبی ساخته میآمد از آثار بزرگ جهانی چیزی کم نمیآورد اما زجر حکومت ، ترس از زندان ، بیم مرگ ، شلوغی زندگی دور و بر ، توقع فراوان گروههای سیاسی از او، گرایش شخصی او به فعالیت افراطی در هر زمینهی خاصه سیاستزدگی و عوالم دیونیزوسی، از دههی پنجاه او را خسته و فرسوده کرد و « مرگ پیشرس » که امری شایع بین هنرمندان ایرانی است او را به قول خودش « درب و داغون » کرد. درواقع او در کنار قصه ، رمان ، نمایشنامه و شکلهای ادبی کارش که باید بدان بیشتر و دقیقتر میپرداخت به سومین وسوسهی خود یعنی ژورنالیسم فرهنگی میدان بیشتری داد.
در حول و حوش انقلاب به بیماری مسری آن ایام که روزنامهنویسی و بقیهی قضایا باشد دچار شد. همزمان در کیهان ، اطلاعات ، آیندگان ، آزادی ، رهایی و نامهای مخفی و آشکار آن روزگار مقالات فراوانی در باب حوادث و مسائل روز نوشته است. درست است که ربط عمیق ساعدی با مسائل سیاسی میهنش در آثار او بازتاب درخشانی داشته و کارهای هنری او را در ابتدا سمت و سوی معقولی بخشیده است اما آدمهای افراطی تعادل نمیشناسند گاهی از یک قطب به قطب دیگر اسبابکشی میکنند ، از هنر به سیاست یا از اصلی به اصل دیگر. در مهاجرت و فاصلهگیری از این زندگی که سیلوار همه را میبرد ، او به ارزیابی کارهای خود و بازشناسی موقعیتش میپردازد و مینویسد: «... دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسندهی متوسطی هستم، هیچوقت کار خوب ننوشتهام، ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند ولی مدام هر شب و روز صدها سوژهی ناب مغز مرا پر میکند. فعلا شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده ، امیدوارم چنین شود و یکمرتبه موادی بیرون بریزد... »
پربارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۴۳-۴۲ به بعد شروع میشود. او برای نوشتن تکنگاریها به حوالی تبریز و جنوب بوشهر و جزایر سفر میکند، تک نگاریهای ایلخچی ، خیاو ، اهل هوا و قراداغ زمینه را برای خلق داستانههای ترس و لرز، عزاداران بیل ، واهمههای بینام و نشان و دندیل ، نمایشنامهی چوب به دستهای ورزیل و فیلمنامهی عافیتگاه فراهم میکند. سفر به جنوب و به هر سوی کشور ، نویسنده را از پوستهی یک روشنفکر معترض سودایی درمیآورد و او را با واقعیت سهمگینی که در آن سوی مسائل « مرکز » و « محافل روشنفکری » جریان دارد آشنا میکند. مردم را میبیند رها شده در فقر ، خرافه ، درماندگی و مرض ، تبعید شده به هپروت لامکانی و بی پناهی، در شرایطی که به هیچ روی انسانی نیست و راه گریزی از آن دوزخ واپسماندگی جانوری پیش نظر نمیآید. اینها میتواند مضمون یک رشته مقالات سیاسی و اجتماعی باشد اما ذهن خلاق ساعدی از آن عافیتگاه ، خانه روشنی ، آی باکلاه آی بیکلاه و پرواربندان را میسازد. در واقع تاملات سفر قراداغ ، مشگینشهر ، لارک و زاهدان او را به عمق فاجعهی عقبماندگی یک قوم که بدان تسلیم شده است هدایت میکند و او لایهی دیگری از این رضامندی غمانگیز را در زنبورک خانهی پایتخت کشف میکند. نویسنده در مقام یک نگران پر واهمه و یک روح مضطرب ، دلهرههای عصر خود را از ورای روابط زندگی هر روزی فریاد میکند. پایی در واقعیت و سری در کابوسهای نهانی. او از دردی میگوید که حس نمیشود اما کشنده است و از آنان که ذات درد هستند و کسی را پروای گفتن آن حقیقت نیست.
در فاصلهی آزادی از زندان تا رفتن ساعدی به آمریکا و سپس لندن ، او کارهای نیمه تمامی را تمام میکند. چند اثر مینویسد. هنگامه آرایان ، غریبه در شهر ، گور و گهواره ، نوشتن فیلمنامهی دایرهی مینا ، آخرین جلد الفبا که بسیاری از آنها از جمله تاتار خندان که فصل به فصل آن را از زندان به بیرون میفرستاد ، روی چاپ نمیبیند. به دعوت ناشران آمریکایی که قرار است ترجمهی آثار او را منتشر کنند سفری به نیویورک میکند ، در واقع دوستان او را میبرند تا دوباره گرفتار حبس و بند نشود.
در لندن مدتی با شاملو در « ایرانشهر » همکاری میکند ، در آستانه ی انقلاب به ایران بازمیگردد و به انتشار مقالات سیاسی میپردازد. در آن تلاطم و هیجان عمومی ، کمتر کسی میتوانست دندان روی جگر بگذارد و در مطبوعاتی که به ظاهر از سانسور رها شده بود و در مجامع نیمه آزاد ، از افشای حقایق و طرح اندیشههای در حبس ماندهاش صرف نظر کند. تا فرصتی به دست میآید ساعدی مینویسد. در این مدت چندین نمایشنامه و قصه نوشته است ، داستان کلاته کار برای نوجوانان ، داستانهای واگن سیاه ، اسکندر و سمندر در گردباد ، خانه باید تمیز باشد ، جوجه تیغی و خرمن سوزها. نمایشنامهی باران و پرندگان در طویله ، داستانهای شنبه شروع شد ، آشفته حالان بیدار بخت و چند اثر ناتمام محصول این ایام است.
رمان « کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها » را در این دوره شروع میکند ، فصل به فصل آن را در آرش و بوستان و نشریات دیگر چاپ میکند. پنج ، شش فصل آن نوشته میشود و آخرین فصل آن میرمهنّا ناتمام مانده است. بخشی از مقالات سیاسی او در کتابی مستقلا به چاپ رسیده است.
سال ۶۰ به پاریس میرود. به رغم فضای ملالتبار غربت ، ساعدی امید را از دست نمیدهد، به کار پناه میبرد، او که سالها به تجرد زیسته بود، حالا صاحب کدبانویی است که آشناییشان در ایام اختفا، صورت پذیرفته است. زنش بدری لنکرانی که وابسته به خانوادهای فرهنگی است، میکوشد تا وسایل آسایش و کار او را فراهم آورد. در این ایام او مینویسد و انتشار میدهد، با سازمانها و آدمها تماس میگیرد، در پی آنست که فرهنگ را پرچمی کند برای آن گروه پریشان. الفبا را منتشر میکند، اما دیگر هیچ عاملی، برای آن آشفته حالان و آوارگان، بهانهی گرهماییها و وحدت نمیشود. ادبیات آخرین پناهگاه ساعدی است، او این پناهگاه را شکسته و گسسته دیوار مییابد، جانوران کابوس و هول در آن راه یافتهاند. شعر، قصه و هنر، که روزگاری پناهی بود اکنون در هیاهوی قربانیان و دیوانگان، ارجی ندارد، به چشم نمیآید، بی اثر میماند. هنر، دیگر خانهی امن عیش نیست خانه ویران میشود. غلامحسین تنها ، بیخانمان، دور از آن وطن و آن روزگار عاقبت به زانو در میآید ، میگرید ، نمیبیند و سرانجام در ۲ آذر ۱۳۶۴ دق میکند.
داستانک
عضو علی البدل کانون نویسندگان ایران
نطفهی برپایی کانون نویسندگان ایران در کنار جلال آل احمد، احمد شاملو و بهآذین در اوایل دههی ۴۰ در مطب دلگشای غلامحسین ساعدی بسته میشود. منع سانسور و پاسداری از آزادی قلم و بیان از هدفهای اصلی این کانون محسوب میشدند. هدفی که بعدها توفیق وصال نیافت. نگاه منتقدانهی او به عملکرد دولت در برابر اهداف کانون در مصاحبهی سال ۵۷ ساعدی در نیویورک به وضوح گویای این نگاه است: « ... این شوخی نیست، حقیقت است که وقتی صدای کانون نویسندگان ایران در تمام پهنه ی مملکت طنین انداخت، روزنامههای وابسته خبر دادند که به هفتصد و خردهای یا هشتصد و خردهای نویسنده و شاعر این انجمنها جایزه داده شد! راستی این همه اهل قلم در کدام قارهی دنیا پیدا میشود تا چه رسد به مملکتی که تعداد کتابهای چاپ شده در آن در هر سال به ششصد عنوان نیز نمیرسد؟
با وجود مخالفت صریح دولت، کانون نویسندگان به طور غیررسمی، و نه غیرقانونی، به حیات خود ادامه میدهد و امیدوار است که پشتیبانی هرچه بیشتر متفکرین و نویسندگان و ناشرین آزادیخواه جهان، دولت ایران را وادار به پذیرش درخواستهای کانون بکند... »
سکوت شعر
بسیار اندکند افرادی که میدانند غلامحسین ساعدی شاعر نیز بوده است. او اهمیت فراوانی برای شعر قائل بود و از شدت این علاقه و احترام هم بود که هرگز در فصلنامهی الفبایش شعری به چاپ نرساند. اشعاری که سروده بیش از سی و چهار قطعهاند و برخی به غزل و اکثرا نیمایی. تنها سه شعر او عنوان دارند و مابقی در حسرت هویت یافتن از سمت خالقشان در گور کاغذ آرمیدهاند. به گفتهی دوستانش این اشعار تنها پس از مرگ او بود که روی مخاطب به خودشان دیدند، او چون گنجی از آنها تا پایان عمر محافظت نمود. آنچه در زیر آمده است نمونهای از این گنج است:
هر دایره خطی بسته است
بسته است سخت
سختی دایره
بسیار مضحک است
مثل حباب در آب
مثل حباب در باد
هر لحظه در تمایلِ
پاشیدن و رها شدن از وجود مردهی خویش است.
و مرگ
مرگ دایرهای بسته است
بسته شدن به هرچه که بسته است
یک خط بینهایت در خود دویدن است
بله
این خط دایره.
متن کارت دعوت عروسی هم نوشته است
ساعدی در کنار دوستان و نزدیکان خود فردی بسیار شوخ و طناز شناخته میشد، به طوریکه برای متن کارت دعوت عروسی برادرش اکبر ساعدی و همسرشان فیروزه جوادی چند متن مختلف بر روی کاغذ آورد تا از خشکی و یکنواختی این دست نوشتهها بکاهد و آنها را از حالتی رسمی به حالتی صمیمانه تبدیل کند:
۱
فیروزه جوادی و علی اکبر ساعدی
به همدیگر کاراته زده و کانون مستقلی میخواهند روبراه کنند، تشریف بیاورید تا به ریش هر دو ( که هر دو ریش دارند ) اندکی بخندیم.
۲
زندگی مشترک، لولایی است که آزادی را از آدمیزاد سهل است که از جسم و جان نیز میگیرد، منتهی فیروزه جوادی و علی اکبر ساعدی به این اصل معرفت پیدا نکردهاند و میخواهند خلاف این قضیه را ثابت کنند، لطفا تشریف بیاورید و قیافهی این دو فیلسوف را ببینید!
داستانک حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است

دیگران ساعدی را چهطور شناختند؟
دیدگاه اریک رولو
رولو خبرنگار روزنامهی فرانسوی « لوموند » است که در اوایل پاییز ۱۹۷۵ به تهران آمده بود و در بازگشت از این سفر، سه مقاله دربارهی ایران نوشت. عنوان مقالهی دوم او « رضا ر...، شاعر آزاد شده از زندان » است که در آن از تجربههای واقعی غلامحسین ساعدی در زندان های ساواک در پشت نقاب چهرهی تخیلی فردی به نام رضا ر. قلم زد. در بخشی از این مقاله رولو اینچنین از اولین ملاقاتش با ساعدی که در منزل او صورت پذیرفته بود مینویسد:
« اتاق کوچک است و روی زمین تشکی پهن افتاده است و دسته دسته کتابهای فارسی و فرانسوی و روزنامههای فرنگی که در اثر گذشت زمان به زردی گراییدهاند و میزی کوتاه و روی میز اوراق دستنوشتهای با خط خوردگی و یک بطری نیمه خالی ودکا. »
رضا ر. که بر بالشتی تکیه داده، دیگر آن شادابی و زندهدلی را نداشت که در سالهای تحصیل در پاریس در او سراغ داشتیم. حیرت زده از دیدار نا به هنگام ما در میانهی شب، فوری پرسید که آیا « کاملا مطمئن » هستیم که تعقیبمان نکردهاند؟
رضا ر.، در آغاز با تردید، با لحنی غیر مشخص به شرح « درگیریهای » خود با مقامات دولتی میپردازد. میگوید: « مورد من هیچ چیز استثنایی ندارد، هزاران روشنفکر ایرانی، با کمی تغییر، به همین سرنوشت من دچار شدهاند. »
دیدگاه جلال آلاحمد
آل احمد شیفتهی نمایشنامهٔ «ورزیل» میشود و پس از دیدن نمایشی از همین نمایشنامه برای ساعدی این طور مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرف زننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن یعنی این. من اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم خرقهام را به دوش دکتر غلامحسین ساعدی میافکندم... .»
و در جایی دیگر میافزاید: «به هر صورت من «ورزیلیها» را بهترین نمایشنامه فارسی دیدم که تاکنون دیدهام و پذیرفتمش به عنوان کفارهٔ گناهانی که در «تئاتر حکومتی سنگلج» شده است چرا که در آن جرگه سنگلج از نظر تحریک اندیشهٔ تماشاچی این یکی مقام اول را داشت.»
دیدگاه محمدعلی سپانلو
سپانلو واقعیت موجود در آثار ساعدی را اینگونه تشریح میکند : « ... فراموش نکنیم که در اینجا یک پزشک اعصاب و روان تخصص خود را با هنرش تلفیق کرده و به کشف رویههای تاریک واقعیت رفته است اما به هرحال او ملزوم نیست که این روابط را عریان برای ما توضیح دهد. او روزی ۸ ساعت در روز مینویسد و در این عرقریزان شاق روح، خود نیز دستخوش اوهام است این چیزی جز تزریق واکسن مکشوفه به خود کاشف نیست، یک تزریق داوطلبانه برای آزمایش نتایج کار اما در پس این تراش ارادی روح یکی از کارآمدترین نویسندگان ما لحظات شوم سالهای ما را که هیچگاه به دقت و علاقه ندیدهایم، در موارد تاثیرش نشان میدهد، چیزی که با کلید نقد، نقدی که بر واقعیت استوار باشد چهره عمومی زندگی ماست و شناخت ما را نسبت به دردها و سقوطهایی که همه علل مادی دارند کامل میکند. »
پانویس
- ↑ مجابی، جواد (۱۳۷۸). شناختنامهٔ ساعدی. تهران: نشر قطره. شابک ISBN ۹۶۴-۳۴۱-۰۵۰-۱ مقدار
|شابک=
را بررسی کنید: invalid character (کمک).