هاملت در نم‌نم باران

کتاب هاملت در نم‌‌نم باران مجموعه داستان‌های اصغر عبداللهی است که در نشر چمشه منتشر شده است. چهار داستان از چهار شخصیتی که به تئاتر و هنر گره خورده‌اند و زندگیشان تحت تاثیر آن، تغییر کرده است.[۱]

هاملت در نم‌نم باران
نویسندهاصغر عبداللهی
نوع رسانهکتاب
* * * * *

این اثر مجموعه‌ای از چهار داستان کوتاه دربارهٔ شخصیت‌های بزرگ تاریخ نمایش است؛ «هاملت در نم‌نم باران»، «پیراهن گمشده هدا گابلر»، «آبی‌های غمناک بارُن» و «اینجاست آن‌که اتللو بود» عناوین داستان‌های این مجموعه داستان است. اصغر عبداللهی در این داستان‌ها، روایتی را از زندگی چهار شخصیت بزرگ تاریخ نمایش نوشته است. از آدم‌هایی که ایده‌آلیست بودند و حالا دنیا آن‌ها را فراموش کرده است و آن‌ها هم دنیا را. اما بعد از این مدت، در تلاشند تا دوباره جایگاه‌شان را در جهان به دست بیاورند. این داستان‌ها زندگی مردمی عادی و معمولی است که با تئاتر گره می‌خورد و سپس تغییر می‌کند. داستان‌هایی که نشان می‌دهد دنیا، بدون هنر، ارزش چندانی ندارد. داستان‌هایی که هرچند کوتاهند، اما دنیای کاملی را پیش پای مخاطبانشان قرار می‌دهند. از ویژگی‌های ممتاز این مجموعه این است که عبدالهی خود را در خدمت قصه قرار داده و سعی نمی‌کند تا با نثر و نوع نگارش خواننده را فریب بدهد. هر خلاقیتی که در داستان به کار رفته، از بطن خود قصه برمی‌آید و فضای پلیس قصه و غیرقابل‌اعتماد بودن راوی‌های داستان از ویژگی‌های دیگر این اثر است. فضاسازی‌ها بسیار قوی بوده و پردازش آن به‌نوعی بر روند قصه‌گویی چیره شده است. در هر چهار داستان زمینه‌های مشابهی یافت می‌شود؛ مثلا تمام قصه‌ها دربارهٔ آرتیست‌های غیرایرانی و اکثرا ارمنی می‌باشد که در دههٔ بیست شمسی به تهران آمده تا به اجرای تئاتر بپردازند. انسان‌هایی سرگردان که روح آن‌ها با این چهار نمایش نامهٔ مشهور گره خورده و هر کدام نمایشگر یکی از آن‌ها می‌باشند. زبان روان و ساده نویسنده و همچنین خلاقیت‌های نمایشی و هنری این اثر، از جمله نقاط مثبت این اثر است. [۲][۱]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

خلاصه کتاب

کتاب هاملت در نم‌نم باران پنجمین و آخرین اثر داستانی از این نویسنده است که یک‌سال قبل از مرگ او و در سال ۱۳۹۸ به همت انتشارات چشمه چاپ شده است. این مجموعه را می‌توان ادای دین اصغر عبدالهی به تئاتر و صحنه تعبیر نمود و شاید حتی، آخرین پیام او برای مخاطبین آثارش باشد. در این کتاب چهار داستان از آدم‌هایی سرگشته را می‌خوانیم که گره‌خورده با چهار نمایشنامه معروف جهان هستند. اصغر عبدالهی در این کتاب برای روایت عاشقانه‌های خود، از بزرگترین نمایشنامه‌های جهان کمک گرفته است. حوادث داستان‌ها در سال‌های ۱۳۲۰ خورشیدی اتفاق می‌افتند و اغلب فضای جنوبی (جنوب ایران) دارند.

داستان‌های این مجموعه، هرکدام با وجود مستقل‌بودن، از نظر محتوایی باهم ارتباط دارند و آنچه آن‌ها را به هم ربط می‌دهد، تئاتر و تاریخ است. خلاصۀ داستان‌ها از این قرار است:

«هاملت در نم‌نم باران»: این داستان درباره جوانی هنرمند است که در دههٔ بیست شمسی، به تهران می‌آید تا در یک گاردن پارتی با هدف خیرخواهانه شرکت کند. او تصمیم دارد در این مهمانی نمایشنامۀ هملت را اجرا کند. اما قبل از رفتن به آن‌جا، در قهوه‌خانه‌ای مورد استنطاق آژان‌ها قرار می‌گیرد و مجبور می‌شود نمایش خودش را، در قهوه‌خانه و با حضور چند نفر مشتری اجرا کند.

«آبی‌های غمناک بارن»: این داستان نیز در دهه بیست شمسی و تهران می‌گذرد و داستان آن درباره اجرای نمایشنامه باغ آلبالو اثر چخوف است. این داستان درباره پسر نوجوانی است که پادوی یک مغازه قنادی معروف در تهران است، او به‌واسطه یک کارگردان نمایش و یک مترجم نمایشنامه، با دختری بازیگر نمایش آشنا می‌شود. دختر که دلباخته جوان شده، برای نزدیک‌شدن به او نقشی فرعی در نمایش اضافه می‌کند تا پسر آن را بازی کند.

«پیراهن گمشده هدا گابلر»: این داستان کوتاه، که فضای جنوبی دارد، روایت عشق یک مامور شرکت نفت به دختر نگهبان تالار آمفی تئاتر همان شرکت است. داستان چند راوی دارد که هریک داستان یکسانی را از زاویه دید متفاوت روایت می‌کنند. درواقع با هر بار تغییر راوی، چیز‌های جدیدی از داستان کشف می‌شود که مخاطب را غافلگیر می‌کند.

«اینجا است آنکه اتللو بود»: این داستان ماجرای یک بازیگر تاتر ارمنی، زن و دو دختر او است که برای اجرای نمایشنامه اتللو به جنوب سفر کرده‌اند. بارن ماروتیان که به سلطان صحنه معروف شده، نقش آفرین اتللو مغربی در آبادان است. در طول داستان اصلی، روایت پسر نوجوانی که وظیفۀ فراهم‌کردن اسباب آرامش بارن و خانواده‌اش را بر عهده دارد را نیز می‌خوانیم.

داستان‌های مجموعه هاملت در نم‌نم باران، روایت‌هایی خاص، پر تعلیق و پرکِشش درباره شخصیت‌های معمولی در جهان است که به تئاتر پیوند خورده و از روزمرگی خارج می‌شوند. از مهم‌ترین ویژگی‌های این مجموعه داستان‌ها می‌توان به دیالوگ‌های قوی و باورپذیر، انتخاب فضای دههٔ بیست شمسی، سبک نوشتار قدیمی آن دوران، توجه به جزییات ریز روزمره زندگی، حال‌وهوای جنوبی، شخصیت‌پردازی‌های حساب‌شده و قصه‌گویی بسیار عالی آن اشاره کرد. حال‌و‌هوا و فضاسازی داستان‌ها با موضوع انتخابی نویسنده به‌خوبی منطبق شده و ترکیبی موزون و درگیر‌کننده ایجاد کرده‌اند. داستان‌های کتاب هاملت در نم‌نم باران، اشاره به بعضی وقایع تاریخی ایران نیز دارند. با وجود اینکه آشکارا اسمی از این وقایع برده نشده، اما تمام جزییات داستان‌ها، صحنه و فضا و دیالوگ‌های بین شخصیت‌ها به گونه‌ای کنار هم قرار گرفته‌اند که آن وقایع را در ذهن خواننده تداعی می‌کنند.[۳]

معرفی نویسنده

اصغر عبداللهی داستان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان بود. عبداللهی نوشتن را پیش از انقلاب آغاز کرد، همان روزها که دانشجوی نمایشنامه‌نویسی دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک بود. داستانِ کوتاه نوشتن در ذاتِ قلمش بود؛ فیلم‌نامه‌های بسیاری هم می‌نوشت و گاهی نقدهای ادبی و سینمایی نیز از قلمش می‌تراوید. او به ادبیات پربار اقلیمش چنگ زده بود و معادن نوشتاری جنوب را می‌کاوید. جنوب کلیشهٔ داستان‌هایش نبود، بلکه لازمهٔ وجودی داستان‌ها و بستر مناسبی برای رخدادهای روایی‌اش بود و او از این طبیعت برای پیشبرد قصه‌هایش بسیار بهره بُرد. کارنامهٔ پربار او شامل داستان‌ها و فیلم‌نامه‌هایی در ژانرهای گوناگون است که هر کدام در نوع خود الگویند و می‌توانند در کارگاه‌های فیلم‌نامه‌نویسی و داستان‌نویسی تدریس شوند. برخی از سینماگران اصغر عبداللهی را جزو اولین پیشگام‌های فیلم‌نامه‌نویسی بعد از انقلاب در سینمای ایران می‌دانند و او را قلّهٔ نویسندگی و نگارش لقب داده‌اند. آفتاب در سیاهی جنگ گم می‌شود نام نخستین کتابی است که از عبداللهی منتشر شد و حریم مهرورزی نخستین فیلم‌نامه‌ای بود که نوشت و ناصر غلامرضایی آن را ساخت. فیلم‌نامهٔ یک قناری یک کلاغ زمینهٔ ساخت فیلم بلندی شد که نخستین و تنها تجربهٔ کارگردانی‌اش بود. او با نگارش فیلم‌نامهٔ خانه خلوت برندهٔ سیمرغ بلورین شد.

عبداللهی در دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک، نمایشنامه‌نویسی می‌خواند. این دانشکده پس از انقلاب با دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران یکی شد. او پایان‌نامه‌اش را ارائه نداد و تحصیل را ناتمام رها کرد. عبداللهی داستان‌کوتاه‌های درخشانی نوشت و فیلم‌نامه‌هایش نیز از بافت داستانی برخوردارند و او از این توانایی خویش برای سینمای ایران مایه گذاشت. او وقتی فیلم‌نامه‌هایش را به کارگردان‌ها وامی‌گذارْد، دست آن‌ها را در تغییر باز می‌گذاشت گه این نشان از درک زیاد او بود. وی فقط از راه نوشتن امرار معاش می‌کرد و همهٔ عمر خود را با واژه‌ها گذراند. کسب درآمد از راه نوشتن، آن‌هم در وادی کتاب و سینما که کمترین حق به نویسنده به‌عنوان آفرینندهٔ اثر تعلق می‌گیرد، دشواری‌هایی دارد که عبداللهی در زیِ نویسندگی‌اش همه را تحمل کرد. سرطان چند سالی درگیرش کرد. یک ماه پیش از آسمانی‌شدنش، احمد امینی با او تلفنی حرف زده و او را بسیار پرانرژی احساس کرده بود، اصغر با لحنی خوش‌حال گفته بود منتظر است تا شیمی‌درمانی‌اش تمام شود و احمد هم با خودش فکر کرده بود که اصغر همان اصغرِ همیشگی است و روحیه دارد. ولی اجل مهلتش نداد و در شصت‌وچهارسالگی رخت از این جهان بربست.

شخصیت عبداللهی در فرایند نوشتن شکل گرفت. او چندان قلم زده است که تجربه‌های بسیاری در نوشتن نصیبش شده. مطالعات داستانی او گسترده است و دانسته‌هایش بسیارند؛ ولی آثاری که از وی به جا مانده است بیش از آن‌که از دانشش سرچشمه گرفته باشد، مرهون تجربه‌هایش در نوشتن است.

برش‌هایی از متن

طغرل سبیل پرپشت حنابسته را با انگشتانش شانه کرد. آژان از جیب یونیفرم جعبهٔ چوبی سیگارهای دست‌پیچ مهیاشده‌اش را درآورد. با انبر زغالی از منقل برداشت، فوت کرد به زغال تا گر بگیرد؛ بعد سیگار را گیراند. «به منم بده مظفرجون، منم می‌خوام. هوس کردم. صب عادت ندارم جناب، ولی حالا تو این بارون شلاقی تهرون هوس کردم یه نخ بکشم. باورت می‌شه قهوه‌خونه چی باشی اما خلقیتا اهل دودودم نباشی؟ الآن هوس کردم.» «مکالمه، دیالوگ با مرگ؛ چه‌طور؟ چرا این شازده دانمارکیه، فرمودین به چه نام؟» «هاملت.» «هاملت. چه‌طور این‌طور قصدی داره؟ چی می گه؟» «مکنونات درون.» مرد میانه‌سالی در قهوه‌خانه را با احتیاط تا نیمه باز کرد؛ سرک کشید.


یادم نیست چجوری جلو خانم ایستاده بودم، ولی مزهٔ شور عرقی رو که رسیده بود به گوشهٔ لبم و با زبون گرفتمش که چکه نکنه، یادم هست. باید می‌گفتم با اجازه و نگفتم. باید سرم رو می‌انداختم زیر اما مث آدمای برابر و متشخص به ماه‌جهان خانم نگاه می‌کردم. حتی بعد از هر دیالوگ خانم، به تایید تبسمی هم داشتم. بعدها بود که مسیو بغوسیان گفت: «تو آینه نگاه کن تا دستت بیاد نگاه‌کردن چند جوره، و تمرین کن تا اون جور که درسته نگاه کنی.» اون موقع یادم نیست چجوری نیگا می‌کردم به خانم. ماه‌جهان گفت: «آنتوان پاولوویچ چخوف. صحنه یک باغ است پر از درخت گردو و چنار و بید مجنون. وسط باغ یک میز فلزی و دو صندلی هست. یک تاب ننویی هم به دو درخت بسته‌اند. مادام کریستوا -یعنی من- در ننو دراز کشیده و کتاب می‌خواند. تنهاست و صدای گنجشک‌ها می‌آید. ( به من گفت) تو روسیه درخت گردو هس؟» در غفلت محض بودم، اولا، یه قطره عرق سریده بود تو چشمم و چشم راستم می‌سوخت. ثانیا، اون موقع داشتم به کفش کوچک و سفید خانم نگاه می‌کردم که توی یه نقاشی دیده بودم. پای یه رقاص بود که روی پوزهٔ هر دو پا ایستاده بود و دست‌هاش رو صلیب وار باز کرده بود. گفتم: «حتما هس.»[۲]


نقدهای مثبت و منفی

مهدیه کوهی‌کار، یاگوی این نمایشنامه ناپیداست

داستان اول

داستان «هاملت در نم‌نم باران»، اولین داستان این مجموعه را می‌توان داستان مرگ نامید؛ آن‌گونه که عده‌ای از شکسپیرشناسان نمایشنامۀ هملت را داستان نابودی و زوال می‌دانند. نویسنده در این داستان کوتاه پازلی ساخته از تصاویر و جملات آشنای نمایشنامۀ هملت در کنار واژه‌های منسوخ و تصاویری کهنه از تهران قدیم که در کنار هم حال‌و‌هوای یک شب پردلهره‌ در مهرماه سال هزار و سیصد و بیست شمسی را به تصویر می‌کشند. این دلهره نه به صورت سرراست و مستقیم که در لفافی پنهان گرداگرد داستان تنیده شده است؛ گویی همۀ ‌دیالوگ‌ها و تمامی تصاویر در خدمت مرگند.

عناصر به‌کاررفته در این داستان، بی‌‌هیچ اشارۀ مستقیمی، خواننده را از مرگ جوان مطمئن می‌سازند؛ مرگی فجیع در بحبوبۀ جنگ جهانی و تغییرات بزرگ سیاسی در کشور. جملۀ آغازین نمایش جوان در وسط قهوه‌خانه و در مقابل مشتریان نیز تأکیدی بر این مدعاست «بودن یا نبودن» و سپس دیالوگ قهوه‌چی که سطر پایانی داستان است «از همین اول معلومه چه‌جور تیاتریه». جز این‌ها استفاده از لحن متفاوت و خاص تهران قدیم و کاربرد واژه‌هایی چون پلتیک، پیس، خودکشون (خودکشی)، مستدل، البت و کلماتی از این دست نیز به جذابیت اثر افزوده است.[۴]

داستان دوم

«آبی‌های غم‌ناک بارن» داستان دوم مجموعه، روایت دلدادگی دختری اشرافی به نام ماه‌جهان به پادوی یک شیرینی‌فروشی است. دلدادگی‌ای که در بزنگاهی تاریخی یعنی سوم شهریور هزار وسیصد و بیست، همزمان با ورود هواپیماها به آسمان تهران و در میعادگاه صحنه‌ٔ تئاتر، آن‌جا که ماه‌جهان نقشی به پادوی جوان محول کرده و درست چند لحظه قبل از پا گذاشتن پسرجوان به روی صحنه و ایفای نقشی که نمی‌داند چیست و برای چه به نمایش اضافه شده، ناکام و نافرجام رها می‌شود. نویسنده همچون داستان قبل، در این داستان نمایشنامۀ «باغ آلبالو»ی «چخوف» را بستری برای روایت خود قرار داده. باغ آلبالو داستان زنی اشراف‌زاده است که باغ آلبالوی خانوادگی‌شان در گرو بانک است و قرار است در موعدی مقرر حراج شود. در پایان خانوادۀ رانوسکی باغ را ترک می‌کنند، درحالی‌که صدای تبری که درخت‌های باغ را قطع می‌کند در گوش‌شان طنین‌انداز است. نمایشنامۀ باغ آلبالو داستان ایران در آستانۀ اشغال است. صدای طیاره‌هایی که در آسمان پایتخت شنیده می‌شوند و مملکتی که به تاراج می‌رود. داستان آرزوها و دلداگی‌هایی است که ناتمام و ناکام رها می‌شود و تئاتری که با ورود هواپیماهای بیگانه چیزی جز یک خاطرۀ تلخ و یک ‌جفت چشم آبی غمناک از آن باقی نمی‌ماند.[۴]

داستان سوم

روایت مختلف سه راوی تفاوت آشکار داستان «پیراهن گمشده‌ی هدا گابلر» با دیگر داستان‌های این مجموعه است. راوی مرد جوانی است که به دنبال آدرس منزل سرایدار آمفی‌تئاتر آبادان است. تمام این بخش گفت‌و‌گوی مرد با قهوه‌چی است بی‌اینکه ما از نیت او و رابطه‌‌اش با خمسه، سرایدار آمفی تئاتر، باخبر باشیم. در چرخشی ناگهانی، آن‌ هنگام که خواننده می‌پندارد روایت مرد جست‌وجوگر را دنبال می‌کند، به ناگاه راوی را خمسه می‌یابد. در حال سخن‌گفتن از مردی که مدت‌هاست روبه‌روی منزل او، پشت داده به دیوار، در انتظار دیدار ریحانه، دختر او، به سر می‌برد. در بخش بعد خواننده متن نامه‌ای از مهندس جوان عاشقی را پیش روی خود می‌یابد خطاب به معشوقی که پیراهنش را مطالبه می‌کند. پیراهنی ابریشمی، بنفش، بلند، چین‌دار و با گل‌های ریز سفید برای ایفای نقش هدا گابلر که زن مدت‌ها پیش در آبادان جا گذاشته. پیراهنی که حالا تن ریحانه است. دختر سرایدار آمفی تئاتر که به اشتباه آن را از صندوق برداشته و پوشیده. پیراهنی مسحورکننده که نه‌تنها گماشتۀ مهندس را شیفتۀ ریحانه کرده که خود مهندس را نیز به اشتباهی فاحش دچار ساخته. مهندس بعد از دیدار ریحانه در نامه چنین می‌نویسد: «من وقتی پیراهن تو، هدا گابلر، نه اصلاً خود تو، تو، تو را تن آن دختر سبزه‌ی باریک و بلند دیدم که بر مچ پای راستش یک حلقه‌ی مسی بود گمان نمی‌کردم که باز تو بخواهی نقش هداگابلر را بازی کنی.»

گویی این پیراهن هدا گابلر است که مردان را واله می‌کند؛ پیراهنی سحرانگیز که تکه‌‌ای از روح هداگابلر جسور را به وجود دختری از جنوب افزوده. هدا گابلر، مخلوق غیرمعمولی ایبسن، که به زیبایی می‌اندیشد و سنت‌های پوسیدۀ جامعه را برنمی‌تابد و برای فرار از سنت‌ها، در تمام طول نمایش، خود را گابلر می‌داند و هیچ‌گاه به تسمان بودن، نام خانوادگی شوهرش نمی‌اندیشد. اما چون راه فراری از سنت‌ها نمی‌یابد در پایان باتپانچۀ پدر به زندگی خود پایان می‌دهد. عملی جسورانه که کمتر کسی یارای انجام آن را دارد.

این پیراهن چه چیزی می‌تواند جز جسارت به جسم و روح ریحانه آویخته باشد که مردان را چنین شیفتۀ او ‌می‌کند؟ در فرهنگی که دختر چشم‌انتظار سنگ می‌شود و کلامی حرف نمی‌زند، در شهری که ناخدای خواستگار را به دلیل غبارآلود بودن هوا و با باور از چشم دریا افتادن رد می‌کنند. جز این اگر هست پس چرا ریحانه پس از پوشیدن پیراهن چلاب طلا به گوشۀ مقنعه می‌زند و از لای در دل به دیدار مرد خوش می‌کند؟ و آیا در شهری که عاشق زیر چتر سعف‌های نخل می‌ایستد و به ریحانه زل می‌زند و پدر از ترس برباد رفتن آبرو برخود می‌لرزد سرانجامی جز سرانجام هدا گابلر برای دختر می‌توان متصور شد؟[۴]

داستان چهارم

بن‌مایۀ داستان «این‌جاست آن‌که اتللو بود» اجرای نمایش‌نامۀ معروف شکسپیر توسط بارن ماروتیان، سلطان صحنه است، رژیسور و نقش‌آفرین اتللو مغربی در آبادان. در خلال دیالوگ‌ها و روایت پسر نوجوانی که وظیفۀ فراهم‌کردن اسباب آرامش بارن و همسر و دو دخترش در باشگاه شرکت نفت را عهده‌دار است خواننده به این حقیقت پی می‌برد که بارن در زندگی شخصی خود نیز یک سیاه مغربی است. او از نژادی متفاوت است. یک ارمنی، در روزگاری که کشتار دسته‌جمعی و نسل‌کشی هموطنانش او را از زادگاهش آواره کرده و چهل و پنج سال آوارگی را بر دوش او نهاده است. حتی در ایران نیز ماجرای ملی‌شدن صنعت نفت و فضای سیاسی حاکم که از زبان الیاس آشپز باشگاه با این دیالوگ روایت می‌شود: «تو شهر بگیر بگیره، نگیرنش یه وقت مث واقناک بخت‌برگشته. همه‌یه دارن می‌گیرن، توده‌ای، مصدقی، مسلمون، غیرمسلمون.» عرصه را بیش از پیش بر او تنگ می‌کند. بارن به دنبال آرامش است و از همین روست که نقشه‌ای کوچک از جهان همواره در چمدان چرمی خود دارد. بارن سرگشته است و یاگو، سرنوشت، همیشه در کمین اوست. حتی هنگامی که جنوب ایران را به مقصدی نامعلوم با چمدانی چرمی ترک می‌کند و به دوردست با آن چشم‌های آبی زل می‌زند خواننده می‌داند که یاگو همچنان در کمین است تا با حسادت‌ها و بدخواهی‌های خود اتللو را از هستی ساقط کند.[۴]

سخن پایانی

مجموعۀ «هاملت در نم‌نم باران» ساختمانی است برافراشته‌شده بر‌پایۀ بزرگترین نمایشنامه‌های دنیا. اصغر عبداللهی کوشیده داستان عشق‌ها و سرگشتی‌های جوان ایرانی را در دوران پهلوی دوم با تلفیق چهار نمایشنامۀ بزرگ دنیا پی‌ریزی کند و در این راه از باران و چمدان به عنوان عنصری تکرارشونده بهره برده؛ شاید به این دلیل که باران و چمدان بیش از هرچیز بیان‌گر رفتن و غم و تنهایی است، سرانجام مشترک کاراکترهای این چهار نمایشنامه‌؛ و نویسنده به‌شایستگی آینۀ تمام‌نمایی ساخته از زیباترین نمایشنامه‌های دنیای هنر برای انعکاس غم‌ها و عشق‌های وطنی زیرا که «درام آیینۀ جوامع بشری است و برملاکنندۀ نیات درونی انسان‌ها و از طریق طرح حقایق قصد دارد موجب پالایش روح و روان بشر گشته و او را در این دنیای پرخوف و هول همدم و مونس گردد.»[۴]

پانویس