محمدعلی بهمنی
محمدعلی بهمنی غزلسرا، ترانهسرا، تصنیفسرا و از بنیانگذاران غزل نو یا نیمایی است.
محمدعلی بهمنی | |
---|---|
ساده بگم، ساده بگم، ساده بگم دهاتیم![۱] | |
زمینهٔ کاری | سرایش و تدریس |
زادروز | ۲۷فروردین۱۳۲۱ دزفول |
محل زندگی | تهران |
پیشه | غزلسرا و ترانهسرا |
کتابها | «در بیوزنی»، «عامیانهها»، «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»، «شاعر شنیدنی است»، «همواره عشق»،... و «غزل زندگی کنیم» |
همسر(ها) | صدیقه قرهگزلو |
فرزندان | ترانک، بهمن، ساده، آیه، غزل و واژه |
امضا |
ادبیاتیها بهمنی را آغازگر شعر«گفتار» یا غزل«گفتار» میدانند و معتقدند با غزلهای بهمنی دورهٔ بازگشت به خویش در شعرِ اجتماعی پرشور و آرمانگرای دههٔ شصت آغاز شد؛ دههای که نسل جوان و جویندهاش با قلم و چکش سرگرم حکاکی چهرهٔ زمخت غزلِ اجتماعی بودند. اگر جسارت بهمنی و همنسلانش همچون منزوی، بهبهانی و نیستانی نبود قطعاً نوگرایی در غزل بیش از چند دهه بهتأخیر میافتاد. بهمنی در غزلهایش همواره چشمی به نیما دارد و بسیار درست میگوید که: «جسمم غزل است؛ اما روحم همه نیمایی است.» در بین آثار بهمنی گاهی دلم برای خودم تنگ میشود بیهیچ تردید در رشد غزل معاصر، مجموعهایی بس تأثیرگذار است.[۲]
کانون خانوادهٔ بهمنی را مادرش امالبنین باسواد و پدرش محمدحسین، سوزنبان راهآهن و بیسواد میساخت. مادرش از نخستْ دانشآموزان دانشآموختهٔ زبان فرانسوی در ایران بود. شعر در این کانون سفرهای بود که روزی دهها بار پهن میشد. مادر وقتی همهٔ بچهها دورهم جمع میشدند یا شاهنامهخوانی میکرد یا از حافظ و سعدی میخواند. پدر اما، محمدعلی را بهجای مدرسه، به چاپخانه فرستاد. دهساله که بود در چاپخانه «تابان» سرگرم کار شد. مجلهٔ «روشنفکر» را آن چاپخانه نشر میداد و مسئول صفحهٔ «هفت تار چنگ» مجله، فریدون مشیری بود. مشیری اولین کسی بود که توانا شعرگویی را در بهمنی یافت و بهمنی اولین شعرش را در همان سن دهسالگی برای مادرش سرود و مجلهٔ «روشنفکر» در سال۱۳۳۱ چاپش کرد.[۳]
بهمنی همکاری با رادیو و ارشاد را نیز تجربه کرده است، هرچند اینک حاصل مهارتهای تجربهاش مدیریت انتشارات و مسئولیت چاپخانه است.
محمدعلی بهمنی اولین مجموعهاش «باغ لال» را انتشارات بامداد در سال۱۳۵۱ منتشر کرد و درپی آن آثار متعددی از وی به دست مخاطبانش رسید. دو مجموعهٔ گاهی دلم برای خودم تنگ میشود و شاعر شنیدنی است از آثار بسیار مشهور در کارنامهٔ بهمنی، به چاپ دهم نیز رسیده است. بهمنی سال۱۳۷۸ غزلسرای نمونه کشور شد و سال۱۳۸۵ در نخستین دورهٔ جشنواره شعر فجر بهاتفاق حسین منزوی برگزیدهٔ بخش شعر کلاسیک شد و نیز در فهرست چهرههای ماندگار شعر قرار گرفت.[۴]
از میان یادها
اولین شعر[۵]
« | داشتم وارد نهسالگی میشدم که شادروان مشیری با مهری که در سخنش داشت به من گفت: «تو میتوانی شعر بگویی!» و من ناگهان اتفاقی را در خود حس کردم که هنوز هنگام سرودن شعر، همراه من است. یکیدو هفته سعی کردم که شعری بگویم و موفق نمیشدم. دست زیر چانه میگذاشتم و به فکر فرومیرفتم. ژست شاعرانی را در عکسها دیده بودم که انگشت روی لپشان گذاشته بودند و داشتند مینوشتند. من هم ادایشان را درمیآوردم؛ اما شعر به سراغم نمیآمد. بعد از دو هفته که استاد را دیدم اولین سؤالش از من این بود:
در آن سنوسال طبیعی بود که مادرم را از همه بیشتر دوست داشته باشم. چند روزی در مجلهها گشتم و هر کلمهای را که حس کردم به زیبایی مادرم است نوشتم. معنایش را هم از خود مادرم میپرسیدم. کلمه «موشّح» یکی از آن کلمات بود. آن روزها وقتی میخواستند از کسی امضا بگیرند میگفتند «موشّح بفرمایید!» من از احترامی که در این کلمه بود و از موسیقی درونی آن لذت میبردم. شعر «مادر» که اولین شعر چاپشدهٔ من است با کلمات انتخابشده نوشته شد؛ اما آقای مشیری وقتی این شعر را خواند گفت:
دستی به سرم کشید و باخنده گفت:
زیاد متوجه مفهوم حرف استاد نمیشدم؛ اما هنوز بهدرستی یادم مانده است که از آن به بعد یاد گرفتم نباید تصمصیم بگیرم و شعر را بنویسم؛ آموختم که باید منتظر شعر بمانم تا من را بنویسد.
|
» |
اعتراف[۶]
در شصتوسهسالگی دعوت شده بودم برای داوری جشنوارهٔ شعر رضوی. حقیقتی مرا از پذیرش این دعوت بازمیداشت. میگفتم وقتی هنوز شعری شایسته برای حضرت نگفتهام نباید به خود، اجازهٔ داوری بدهم! محل اقامتمان نزدیک حرم بود. به حرم رفتم حدود دوونیم شب. صحن خلوت بود و خوشحال از اینکه چه وقت خوبی را برای زیارت انتخاب کردم و غافل از اینکه سرمای هوا جمعیت را به داخل حرم کشانده است. به ورودی مردانه رفتم فوج جمعیت جایی برای ورود نگذاشته بود. فکر کردم نمیخواهد اجازه ورود به من بدهد. شرمگین از دور سلامش کردم و در صحن ماندم. ناگهان گرمای غزل «اعتراف» ذهن و زبانم را تسخیر کرد. دو ماه بعد، از جشنواره تلفنی به من شد و اجازهٔ خوشنویسیِ بیت آخر این غزل را برای نصب بر سردر یکی از ورودیهای حرم خواستند. پرسیدم: «چرا فقط این بیت؟» پاسخ دادند: «زوار بسیاری هستند که نمیدانند خوانده به زیارت آمدهاند یا نخوانده!»
شرمنده که همت آهو نداشتم | شصتوسه سال راه به این سو نداشتم | |
خوانده یا نخوانده به پابوس آمدم؟ | دیگر سؤال دیگری از او نداشتم |
نامهٔ منزوی به بهمنی
هفت صفحه از هشت صفحه نامهٔ رفیقی با چهل سال قدمتِ رفاقت که پس از اتمام دیدار یکهفتهای باهم نوشته شد:
- بهمنیجان
- انشاالله که به خیر و خوبی و خوشی، قطار به ایستگاه پایانی دارد میرسد و وقت، وقت پیادهشدن است! بعد هم لابد نخودنخود هرکه بره خونه خود! تا، کی دوباره کسی یا کسانی در جایی در این دیار پهناور، سببساز و بهانهٔ دیدار من و تو شود، و چه غافل و قدرنشناس و فرصتکُشیم ماها که چهارپنج روز گرانبها را چون چهارپنج دقیقهٔ شتابناک، از کف میدهیم تا در لحظهٔ مشایعت بهیاد آوریم که باید بهخود آمده باشیم؛ آهای درنگی! آهای آرامتر:
آهسته که اشکی به وداعت بفشانیم | ای عمر که سیلت ببرد، چیست شتابت؟ |
- و دیگر چه کسی ضمانت کند دیدار دوبارهٔ ما را؟ به سالی دیگر؟ مهلتی در چهارپنج سال دیگر؟ آی که چه غافلیم و عمر چه بد، در خوابمان میگذارد و میرود. چشم که میگشاییم میبینیم آفتاب در واپسین لحظههای پیش از غروب خود است و ما قرار بوده مثلاً که در واپسین لحظههای پس از طلوع از خواب برخاسته باشیم!
- هیچچیز از این غمانگیزتر نیست که مجبور باشی بنشینی فرصتهای ازدسترفته را شماره کنی: یک، دو، سه، سیصد، آه که
- سرم دارد میترکد. و چقدر باید بشمارم؟ یک عمر است دارم میشمارم. باور کن خستهام عزیزکم! برادرم! حتی برای تورق یک ورق دیگر خستهام و روزگار رویش سیاه باد که مرا و تو را باید در این لحظه بههم رسانده باشد. دو تا پیرمرد خسته و ازنفسافتاده و گرفتار در هزارمین نوبت از صعود و هبوط تقدیریمان با این دو تا صخرهٔ شومِ سنگینْ رویشانههایمان، دو تا «سیزیف»؛ دو تا کوه سرنوشت روی دو تا پشت خمگرفتهٔ ناگزیرمان:
«سیزیف» آموخت از ما در طریق امتحان، آری | به دوشِ خسته، سنگ سرنوشت خویش بردن را |
- راستی کِی دوباره؟ دوباره راستی کِی بهمنی؟ این را میپرسم که یادت بیاید که خیلیها هم فرصت نداریم که بخواهی برای آمدن به رشت ناز کنی نازنینم! کسی نمیداند چند تای دیگر، اما من میدانم که زیاد نخواهد بود. شاید هم این که در راه است، همان آخری باشد... خوش ندارم بیرحم باشم؛ اما نمیتوانم نگویم که: شاید این که دارد میگذرد و همین فرصت ۲تا۸آذر همین آخری بوده باشد، آخری!
- دیگر مرثیهسرایی بس! عمری اهل تغزل بودهام و حالا دلم میگیرد که بیاراده هی قلم سرکش را بهسوی غزل میرانم و هی از سوی مرثیه سر درمیآورد! راستش آن سهچهار بیتی که آن روز آن پشت خواندم، تا اینجا آخرین غزلکی است که نوشتهام.
- خستهام محمّد! خودت میدانی که غزلنوشتن هم دلودماغ میخواهد؛ مثل خود دلبستن، عشق که جای خود را دارد؛ مثل خود دلدلکردن!
- و اینطور است که احساس پیری میکنم و بوی بدی هم بههمراه آن احساس میکنم؛ چیزی مثل بوی خستگی، بوی دلزدگی و شاید شبیه بویی که آفتاب لببام باید داشته باشد. بوی کافور و تابوت و اینطور چیزها را میدهم رفیق! خدا تو را سرسبز نگاه بدارد. تو بمانی که ما بوی رفتن احاطهمان کرده است. پس فرصت، غنیمت! امروز و امشب هم با ما باش، فردا هم. رشت هم بیا! زنجان هم بیا! خلاصه تا میتوانی بیا که همدیگر را بو کنیم. لعنت به روزگار که بهقول شهریار: «حرفهاش پریشانکردن جمع مشتاقان است!»
- و من چه شوقی در دلم میتپد که تو را مثل آخرین لحظهها، مثل تهماندهٔ فرصتها، مثل ته بشقاب غذایی که از کودکی دوست داشتهام، بلیسم! مثل آخرین بشقابی که زندگی از خورش فسنجان به دستم میدهد.
- بنشین که باهم بخوریم رفیق! بنشین!
- این از دلتنگیها! اما زندگی آن روی دیگرش هم هست! آن روی جدی و درعینحال تلختر از زندگی! واقعیتهای زندگی...
- بههرحال خسته نباشی برای همهچیز و ممنون برای همهچیز.
- حسین منزوی
- ۱۱آذر۱۳۷۸[۷]
سیب: هزار مرتبه کوچکتر[۶]
یادم نمیرود! سال۱۳۴۸ بود. بهمن اولین فرزندم دوساله شده بود. زبان شیرینش دلخوشی روزگار سختی بود که میگذراندم. بیکار بودم و هرچه تلاش میکردم کاری پیدا نمیشد. یک صبح که آمادهٔ بیرونزدن از خانه میشدم بهمن را که میبوسیدم، معصومانه نگاهم کرد و گفت: «بابا سیب بیار.» پایم لرزید. حال عجیبی داشتم. آن روز حاضر بودم هر کاری انجام دهم تا شب که خانه میروم سیب برای پسرم برده باشم. به بسیاری از چاپخانهها که کارگر کمکی میگرفتند سری زدم؛ اما هیچکدام پیشنهاد کار ندادند. غروب شد و خستهتر از هر روز باید به خانه برمیگشتم. فکر کردم امشب کمی دیرتر برمیگردم تا بهمن خواب باشد و دستِ خالیِ من را نبیند. به خانه که رسیدم بهمن بیدار بود و با همان نگاه گفت: «سیب.» حال بدی داشتم. نمیتوانستم برای نگاه معصومانهاش پاسخی پیدا کنم. فکری به سرم زد. از خانه بیرون زدم تا خانهٔ برادرم که راه کمی هم نبود پیاده راه افتادم. وقتی همسر برادرم درِ خانه را به رویم گشود فقط سلامی کردم و یکراست به طرف آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. چند عدد سیب با خوشحالی برداشتم و به خانم برادرم گفتم: «پاکت دارید؟» پاکت را گرفتم، سیبها را بهسرعت در آن ریختم و گفتم خداحافظ. در راه برگشت درحالیکه پاکت سیب را به سینه میفشردم شعر «هزار مرتبه کوچکتر...» را سرودم.
- با کولهبار خستگیام بر دوش
- از رنج روز آمده بودم
- «بهمن» بهشوق میوه سلامم گفت
- دستم تهی ز مرحمت باغ
- آن شب هوای خانه چه شرجی بود
- پیشانیام چه بارش سردی داشت
- تصویر کن
- تصویر کن مردی در آستانه در میمُرد
- مردی هزار مرتبه کوچکتر
- از چشمهای کوچک «بهمن...»
دیدار با اخوان
هیچوقت اولین دیدارم با اخوان را فراموش نمیکنم. منزوی من را معرفی کرد و اخوان با آن لهجهٔ شیرین خراسانی گفت: «غزلاتو خیلی دوس دارم من آ!» حتی چند بیت از غزل من را خواند. برای من که اخوان جایگاه فراتری از دیگران داشت این اتفاق، بهترین اتفاقی بود که میتوانست در دیدار اول بیفتد.
دو استعفانامه
« | بهمنی طی دوران همراهیهای فرهنگیاش با وزارت ارشاد دو بار کنارهگیریاش را با استعفا مکتوب کرد. بار نخست استعفایی ۳نفره از شورای شعر در سال۱۳۸۶ بود و بار دوم بهمنی بهکل ریاست شورای شعر را بوسید و کناری نهاد.
|
» |
زندگی و یادگار
روی برگهای تاریخ
- ۱۳۲۱: تولد در قطار تهراناندیمشک، ۲۷فروردین
- ۱۳۳۱: انتشار «باغ لال»، اوّلین مجموعه با انتشارات بامداد
- ۱۳۵۰: چاپ «در بیوزنی» در انتشارات بامداد
- ۱۳۵۲: ورود به رادیو ایران (تهران) و خلق ترانههای ماندگار
- ۱۳۵۳: بازگشت به بندرعباس؛ چاپ دوم «باغ لال»
- ۱۳۵۵: چاپ «عامیانهها» با انتشارات پدیده
- ۱۳۵۶: انتشار «گیسو، کلاه، کفتر» (شعر کودک)؛ چاپ دوم عامیانهها؛ شعرخوانی در ده شب شعر گوته
- ۱۳۵۸: برگشت به تهران؛ ازدواج با صدیقه میرعلی قرهگزلو که حاصلش ۶ فرزند است: بهمن، ترانک، ساده، آیه، غزل و واژه
- ۱۳۶۳: بازگشت به بندرعباس و اقامت دایم در آن شهر
- ۱۳۶۴: پذیرفتن مسئولیت چاپخانه «دنیای چاپ» بندرعباس و رئیس انتشارات «چیچیکا»
- ۱۳۶۹: چاپ «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» با نشر آفرینش
- ۱۳۷۰: همکاری با صداوسیمای خلیج فارس و ارائه برنامهٔ «صفحه شعر»
- ۱۳۷۱: چاپ دوم «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»، با نشر دارینوش و چاپ سوم و چهارم به فاصلهٔ زمانیِ دوساله
- ۱۳۷۴: آغاز همکاری با هفتهنامه «ندای هرمزگان» بهسمت مسئول صفحه ادبیِ «تنفس در هوای شعر»
- ۱۳۷۷: انتشار مجموعهٔ «غزل» بهصورت کتاب، کاست و لوحفشرده و نیز چاپ «شاعر شنیدنی است»، همگی با نشر دارینوش
- ۱۳۷۸: انتشار مجموعهٔ «عشق است» بهصورت کتاب، کاست و لوحفشرده با نشر دارینوش؛ دریافت تنددیس «خورشید مهر» با عنوان برترین غزلسرای ایران در مهرماه؛ چاپ دوم، سوم و چهارم «شاعر شنیدنی است» طی سالهای پس از آن
- ۱۳۷۹: چاپ گزیده ادبیات معاصر با نشر نیستان
- ۱۳۸۰: انتشار «یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد (امانم بده)» با نشر دارینوش
- ۱۳۸۱: چاپ ششم «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» با نشر دارینوش؛ انتشار کتاب «مهمان ماه» از سوی انجمن شاعران ایران در تیرماه
- ۱۳۸۲: حضور در پنجاهویکمین نشست کانون ادبیات ایران در تیرماه
از کودکی به کنون
بهمنی فرزند هشتم و تهتغاری خانواده، ۲۷فروردین۱۳۲۱ نخستین گریهٔ زندگیاش را در خانهای با مادر باسواد و پدر بدون سواد، سرداد. از کودکی بهدلیل علاقهٔ بیحد مادر و برادران به شعر، در مکتب مادر و در مجاورت برادران شعرخوانش با این کاروان همراه شد. جالب آنکه مادر بر اشعاری که انتخاب میکرد تسلط کامل داشت. درست مثل کسی که کارگردان تئاتر باشد موقع شاهنامهخوانی یا سعدی و حافظخوانی، به بچهها میگفت که کدام بیتها را باید با قدرت و حماسی خواند و کدام بیتها را آرام و نرم. بهمنی با چنین درسهایی، گامبهگام قد کشید. اما آن سوی دوران کودکی اجبار پدر برای کارکردن بود جای مدرسهرفتن. ده سال کمتر داشت که به چاپخانه قدم گذاشت و سروکارش به حروف سربی و رنگ و جوهر افتاد و البته متن و اثر. «شعری برای مادر» خلق دهسالگی بهمنی است آنهم وقتی که استادش فریدن مشیری جوهر شعرگویی را در او مییابد و مشوقش میشود تا زبان بگشاید. سالهای کار و تؤام میشود با شناخت اهالی شعر و آشنایی و دوستی با شاعران بنامی چون بهبهانی، آتشی، نیستانی، منزوی و دیگران. کمکم ادبیات و موسیقی درهم میآمیزد و در جمع یارانش محمد نوری، شهداد روحانی و دیگر اهالی موسیقی نیز اضافه میشود.
بهمنی سال۱۳۴۵ با رادیو همکار شد و پس از آن به شغل آزاد روی آورد. تا سال۱۳۵۲ در تهران بود و پس از آن ساکن بندرعباس شد و بعد از انقلاب۵۷ مجدداً به تهران بازگشت و یک سال بعد از آن ازدواج کرد. سرانجام نیز سال۱۳۶۳ تصمیم قطعی به سکونت در بندرعباس گرفت و مسئولیت چاپخانه «دنیای چاپ» و مدیریت انتشارات «چیچیکا» را بپذیرد که همچنان ادامه دارد.
حضور در رادیو و تلویزیون برای برنامههای ادبی و نیز همکاری با شورای شعر دفتر موسیقی وزارت ارشاد بخشهایی از فعالیتهای فرهنگیدولتی اوست؛ هرچند اولی را چندان دنبال نمیکند و دومی را نیز رسماً استعفا میدهد.
شمار آثارش دیروقتی است که از مرز ۲۰ عنوان گذشته است و برخی از آثارش بارها تجدیدچاپ میشوند. جمعبندیِ نقدها و نظرهایی که از سوی صاحبنظران بر سبک و سیاق بهمنی میشود گویایی بدعت و شگرد و موفقیت پس از عمری تلاش ادبی اوست.
از نگاه دیگران
منوچهر آتشی
محمدعلی بهمنی در غزل، در ردیف معدود شاعرانی است که از همان اول کار «غزل دیگر» گفتند. بهمنی شاعری است که تعمد دارد غزل را نیمایی و نیمایی را متغزل کند. از همین جا بهمنی صاحب سبک و شیوه و شگرد میشود.
محمدرضا روزبه
محمدعلی بهمنی از حلقههای اصلی و اصیل زنجیرهٔ نو غزلسرایی در روزگار ماست. وی در تکوین و تکامل این جریان شعری، طی دههای اخیر نقشی بسزا ایفا کرد و آثاری ماندگار از خود برجای گذاشت. حضور بهمنی در عرصهٔ غزل دهههای اخیر در کنار حضور دیگر نامآوران این میدان موجب شد که غزل در غبار تکتازی و ترکتازی نوپردازان چه اصیل و چه بدلی گم نشود و بتواند با جذب تابش و تلألو آفاق پیشرو، رقصان و رخشان به پیش بتازد.
عمران صلاحی
جنس بهمنی از بلور و آینه است؛ هم جنس خودش و هم جنس شعرش. همانطورکه حرف میزند، شعر میگوید و همانطورکه شعر میگوید، زندگی میکند. مفاهیم اشعارش بدون پیچوخم و دستانداز به خواننده میرسد.
محمدکاظم کاظمی
بهگمان من، غالباً حالات سادهٔ عاشقانه منبع الهام و سازندهٔ تصویرهای شعر بهمنی است. بهواقع این نوعی مکتب نوین است. آنچه با همهٔ کمرنگی تخیل و کمتوجهی به پشتوانههای فرهنگی، شعر بهمنی را مقبول و مطلوب ساخته، توانایی شاعر است در تصویرگری هنرمندانهٔ «حالات عاشقانه» و این،البته هنرمندیِ اندکی نیست.
نگاه شاعر به خود و آثارش
« | من آزادانه شعر مینویسم و خود را ادامهدهندهٔ راه نیما میدانم. وقتی کسی کتابم را بخواند متوجه خواهد شد که شاعر زمانهٔ خودم هستم. البته باید به این نکته نیز توجه داشت که تنها بخشی از پتانسیل شاعر برای زمانه خودش است و ظرفیتهای اصلی او برای آیندگان بهجای خواهد ماند. | » |
مهمترین ویژگی شاعر
بهنظرم مهمترین ویژگی یک شاعر این است که نشان دهد در عمق شعرش برای نسلهای بعد چه دارد.
برگرفته شده از وبلاگ مریم جعفری آذرمانی، من شاعرم (iampoet.blog.ir)
دیدگاه بهمنی به دیگران
سهراب سپهری
به سهراب در گذشته انتقادهای فراوانی میشد؛ اما همه به چشم دیدیم که او ماندگار شد و امروز همهٔ مردم او را میشناسند. این خاصیت هنر است که در زمانهٔ خودش تجزیه و تحلیل نمیشود.
=حسین منزوی
بهاعتقاد من حسین منزوی هنوز هم فراترین دیدگاه را به شعر و غزل دارد؛ اما مطمئنم اگر او هم الان زنده بود حرفهای من را تأیید میکرد و نظرش با من دربارهٔ شعر مشترک بود.
آثار و کتابشناسی
- باغ لال
- در بیوزنی
- عامیانهها
- گیسو، کلاه، کفتر
- گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
- شاعر شنیدنی است
- همواره عشق
- هوا دونفره هم که باشد در من جمعیتی است
- یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد
- من زندهام هنوز غزل فکر میکنم
- گزیدهای از پنج کتاب در یک کتاب
- گزیده اشعار محمدعلی بهمنی
- مجموعهاشعار
- صبح زود یه قاصدک سوار باد خنک
- عشق است
- خیال که خیس نمیشود چتر برای چه؟
- چشمه صبح
- خوبترین حادثه میدانمت
- دوستت دارم
- تنفس آزاد با محمدعلی بهمنی
- جسمم غزل است؛ اما روحم همه نیمایی است
- امانم بده
- این خانه واژههای نسوز دارد
- غزل زندگی کنیم
پانویس
- ↑ «ساده بگم، ساده بگم، ساده بگم دهاتیم».
- ↑ قزوه، کسی عیار تو را هنوز نسنجیده است، ۴۱.
- ↑ امیرخلیلی، روزگار من و شعر، ۳۶و۲۴۷.
- ↑ «با شاعر دلتنگ خود».
- ↑ امیرخلیلی، روزگار من و شعر.
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ امیرخلیلی، روزگار من و شعر.
- ↑ «نامهٔ منزوی به بهمنی».
- ↑ «کنارهگیری گروهی از شورای شعر ارشاد».
- ↑ «کنارهگیری از ریاست شورای شعر دفتر موسیقی ارشاد».
منابع
- قزوه، علیرضا (۱۳۸۳). ولیزاده، محمد، ویراستار. کسی عیار تو را هنوز نسنجیده است (جشننامهٔ محمدعلی بهمن). تهران: داستانسرا. شابک ۹۶۴-۷۹۷۹-۵۴-۱.
- امیرخلیلی، احمد (۱۳۹۷). اسماعیلاراضی، ابرهیم، ویراستار. روزگار من و شعر (شصتوسه روایت از زندگی محمدعلی بهمنی). تهران: نگاه. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۳۷۶-۳۸۵-۲.
پیوند به بیرون
- «۸۰۰ صفحه با شاعری دلتنگ خود». خبرآنلاین، ۲اردیبهشت۱۳۹۰. بازبینیشده در ۲۱دی۱۳۹۷.
- «نامهای از منزوی به بهمنی». رسانهها و کلوبها، ۸تیر۱۳۸۵. بازبینیشده در ۲۵دی۱۳۹۷.
- «کنارگیریِ بهمنی از ریاست شورای شعر دفتر موسیقی ارشاد». موسیقی ایران، ۲۴شهریور۱۳۹۷. بازبینیشده در ۳۰دی۱۳۹۷.
- «ساده بگم، ساده بگم، ساده بگم دهاتیم». ایرنا، ۲۷فروردین۱۳۹۹. بازبینیشده در ۲۷فروردین۱۳۹۹.
- «زندگینامهٔ محمدعلی بهمنی». همشهریآنلاین، ۳۱شهریور۱۳۸۶.