رضا جولایی، داستان‌نویس معاصر ایرانی است. در میان همه آثار داستانی او یک چیز مشترک است که مانند نخ تسبیحی کلیه قصه‌ها و داستان‌هایش را به هم مرتبط نگاه می‌دارد: تاریخ.

رضا جولایی

ادبيات بايد ديده و خوانده شود و هیچ اثر هنري و ادبي در برهوت خلق نمی‌شود.[۱]
زمینهٔ کاری رمان‌نویس و داستان‌نویس
زادروز ۸مرداد۱۳۲۹
تهران
ملیت ایرانی
پیشه نویسنده
کتاب‌ها حکایت سلسله‌ی پشت‌کمانان، جامه به خوناب،شب ظلمانی یلدا، حدیث دردکشان،، تالار طربخانه، سوءقصد به ذات همایونی، جاودانگان، نسترن‌های صورتی، باران‌های سبز، سیمیاب و کیمیای جان، برکه‌های باد، یک پرونده کهنه،شکوفه‌های عناب، ماه غمگین، ماه سرخ
مدرک تحصیلی کارشناسی اقتصاد


* * * * *

رضا جولایی، نویسنده ایرانی، در هشتم مرداد ماه سال ۱۳۲۹در تهران به دنیا آمد. خانواده‌اش اهل کتاب و کتاب‌خوانی بود. جایزه و هدیه در خانواده‌ی جولایی، کتاب بود. پدربزرگش نیز شاهنامه‌‌خوان بود و مادربزرگ قصه‌گوی شیرین‌زبانی بود که ‌نوه‌ها را با حکایت و قصه سرگرم می‌کرد. در چنین فضایی، رضای نوجوان در چهارده سالگی نوشتن رمانی را شروع می‌کند. رمان درباره‌ی جنگ ایران و روس و لشکرکشی‌های عباس میرزا بود. موضوعی تاریخی که بعدها بارها دستمایه‌ی داستان‌های او می‌شود. اما نگارش این رمان با باز شدن دوباره‌ی مدرسه‌ها، نیمه‌کاره باقی می‌ماند. رضا جولایی بعد از اخذ دیپلم، وارد رشته‌ی پزشکی در دانشگاه شیراز می‌شود، اما پس از مدتی از این رشته کناره می‌گیرد و تحصیلات آکادمیک را در رشته‌ی اقتصاد پی می‌گیرد.

از سال ۱۳۵۱ بود که نخستین داستان‌های جولایی در نشریات مختلف به چاپ رسید. مجموعه‌ی این داستان‌های پراکنده، بعدها در سال ۱۳۷۷ در کتاب «نسترن‌های صورتی» گردآوری و چاپ شد. نخستین داستان‌های او حس و حالی کهن‌گونه دارند و یادآور نثر دوران قاجار هستند. داستان‌هایی با رمز و رازی پیچیده در خیال، و بیشتر در گره‌گاهی تاریخی مثل زمان قاجار و پهلوی اول.

اما اولین چاپ و انتشار آثار او در قالب کتاب به سال ۱۳۶۲بازمی‌گردد. نخستین کتاب چاپ شده‌‌ی جولایی، مجموعه داستان «حکایت سلسله‌ٔ پشت ‌کمانان» است. انتخاب مضمونی از تاریخ معاصر، ویژگی‌ کلی داستان‌های جولایی است. او شخصیت‌های خیالی خود را در کنار افراد واقعی تاریخ قرار می‌دهد و داستان‌های خاص خود را روایت می‌کند. جولایی پیش‌ از هر چیز، خواننده‌ حرفه‌ای تاریخ ایران است. تسلط بر تاریخ، این امکان را به او می‌دهد که تخیلات داستانی‌اش را در فضایی آشنا و باورپذیر به مخاطب عرضه کند. رمان «سوءقصد به ذات همایونی»، از آثار مهم این نویسنده است که در شهرت او تأثیر بسیاری داشت. «جامه به خوناب»، «شب ظلمانی یلدا» و «حدیث دردکشان»، «تالار طربخانه»، «جاودانگان»، «نسترن‌های صورتی»، «باران‌های سبز»، «سیماب و کیمیای جان»، «برکه‌های باد»، «یک پرونده کهنه»، «شکوفه‌های عناب»، «پاییز ۳۲» و «ماه غمگین، ماه سرخ» اسامی آثار دیگر این نویسنده پرکار است. رضا جولایی برای مجموعه داستان «جامه به خوناب» توانست لوح زرین و گواهی افتخار بهترین مجموعه داستان پس از انقلاب را از آن خود کند. او همچنین در سال ۱۳۸۱ جایزه ادبی یلدا را برای مجموعه داستان «باران‌های سبز» به دست آورد و در سال ۱۳۸۲ برای رمان «سیماب و کیمیای جان» برنده دو جایزه ادبی اصفهان و مهرگان شد. همین‌طور در سال ۱۳۹۶، رمان «یک پرونده کهنه» از این نویسنده توانست جایزه ادبی احمد محمود را کسب کند. رضا جولایی در سال ۱۳۸۱، با نگارش و انتشار رمان «سیماب و کیمیای جان» برنده‌ی جایزه ادبی جشنواره اصفهان، تقدیرشده‌ی جشنواره مهرگان و نامزد جایزه منتقدان مطبوعات شد و پس از آن در سکوتی سیزده ساله فرو رفت. سکوت ادبی او شاید از جایی شروع شد که آن‌چنان که انتظار داشت، کارهایش دیده نشد. هنوز هم رضا جولایی آن روابطِ عمومیِ اهالی امروز ادبیات را ندارد، مثالش این‌که عضو هیچ دسته و گروه ادبی و شبکه‌های مجازی نیز نیست و حتی صفحه‌ی ویکی‌پدیایی برای او ثبت نشده است. با این‌‌‌حال در سال ۱۳۹۵ انتشار رمان تازه او «یک پرونده کهنه» با تجدید چاپ آثار قبلی او «سوءقصد به ذات همایونی»، «شب ظلمانی یلدا» و ... همراه شد. رمان «ماه غمگین، ماه سرخ» این نویسنده در چهاردهمین دورهٔ جایزه ادبی جلال آل‌احمد به طور مشترک با رمان بی‌نام پدر اثر سید میثم موسویان، اثر شایسته تقدیر شناخته شد.[۲][۳]

تا جایی به تاریخ وفادارم که رمان را از بین نبرد. با این‌که روانشناسی و فلسفه‌ای که درک کردم در آثارم هست، رمان را همیشه مقدم می‌دانم.[۴]

آیینه‌ای از رضا جولایی

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

کتابخوان بودم

من از بچگی به شدت به کتاب خواندن علاقه داشتم و این علاقه را خانواده در من ایجاد کرد. جایزه من همیشه کتاب بود. کلاس پنجم که شاگرد اول شدم پدرم برایم ١٠ کیلو کتاب خرید. آن زمان گوتنبرگ کتاب را کیلویی می‌فروخت خیلی‌ها با این مسئله مخالف بودند ولی بنظر من خدمت خیلی بزرگی کرد، به نسلی امثال من که به این واسطه توانستیم کتاب بخوانیم. «جنگ و صلح» را من در سن ١٢ سالگی خواندم و١٤ ساله بودم که شروع کردم به نوشتن. دوره‌ای که انتخاب کردم جنگ‌های ایران و روس و لشگرکشی‌های عباس میرزا بود. ٥٠ صفحه نوشتم که مهر ماه شد، مدارس باز شد و نتوانستم ادامه بدهم ولی به یادگار دارمش. به گمانم خواندن «شازده احتجاب» خیلی موثر بود. پتانسیلی در این فرا رفتن از این زمان حال وجود دارد. خیلی مبتلا شده بودیم به زمان حال‌نویسی و من چیز جدیدی در آن نمی‌دید.[۴]

در جوانی بیشتر می‌نوشتم

بعد از تجدید چاپ سوءقصد به ذات همایونی، به خصوص از سال ۹۴ به بعد خیلی فعالیت کردم. جوان‌تر که بودم اتفاق می‌افتاد که دو یا حتی سه کار را با هم انجام می‌دادم. مثلا یک داستان کوتاه دستم بود و یک رمان و گاهی روی این کار می‌کردم و گاهی روی آن. اما الان فقط یک کار دست می‌گیرم، آن هم با کمک یادداشت‌های فراوان.[۵]

امیدی به بشریت نیست

بچه که بودم، مجله اطلاعات هفتگی درمی‌آمد که جمعه‌ها اول پدرم می‌خواند بعد مادرم و غروب به من هم می‌رسید. یادم است شوروی به مجارستان حمله کرده بود و عکس‌ها را می‌دیدم که تانک‌ها وارد خیابان‌های بوداپست شده‌اند و در شش یا هفت سالگی خیلی احساس تاسف برای مردم مجارستان می‌کردم. الان هم همان حس را نسبت به خشونت‌ها دارم. وقتی سی چهل سالم بود فکر می‌کردم در قرن بیست و یکم خیلی اتفاقات خوب در دنیا می‌افتد و آدم‌تر می‌شوند انسان‌ها. دنیا متمدن می‌شود. اما از اول همین قرن از طالبان گرفته تا القاعده و داعش و جنگ‌های متعدد چیزهایی بروز کردند که دیدم نخیر امیدی نیست به بشریت. فکر نمی‌کنم فناوری و تکنولوژی هم تاثیر مثبتی بتوانند بگذارند.[۵]

تحقیق در تاریخ

من همیشه برای نوشتن کارهایم تا جایی که دچار افتادن در چاله تاریخ‌نویسی نشوم از منابع تاریخی استفاده می‌کنم. جمله‌ای از بورخس یادم مانده که اگر می‌خواهید داستانی بنویسید که شکل تاریخی داشته باشد باید کاری کنید که خواننده و منتقد مچ‌تان را نگیرد. یعنی حداقلی از پایبندی به تاریخ. مطابقت تاریخی برای من تا این حدش مهم است، نه بیشتر.[۵]

امیدوارتر شده‌‌ام

پیش از انقلاب چند قصه از من در مجله فردوسی چاپ شد. بعد یک وقفه‌ای افتاد اما از سال ۶۰ دوباره شروع به نوشتن کردم. تا این اواخر هیچ‌کدام از نوشته‌های من به چاپ دوم نرسید. یک مقدار خسته شده بودم و حس می‌کردم جایی از کار ایراد دارد. چاپ دوباره سوءقصد به ذات همایونی باعث شد کارها دوباره دیده شوند. من یک مقدار امیدوارتر شده‌ام به زندگی.

شکستن سکوت سیزده ساله

«سو قصد به ذات همایونی» از اثار مهم این نویسنده است که در مطرح شدن نام او تاثیر مهمی هم داشت، این اثر نخستین بار سال‌های دهه هشتاد منتظر شد، پس از سال‌ها سرانجام تجدید چاپ شد و رضا جولایی در روایت انتشار مجدد این اثر گفت: "«سو قصد به ذات همایونی» را با مصیبت فراوانی در آوردم در صورتی که سرخوردگی‌اش برایم ماند. با سرمایه خودم چاپش کردم و فکر می‌کردم اتفاقی خواهد افتاد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و به زحمت ۲۰۰ یا ۳۰۰ نسخه فروش رفت و ۳ یا ۴ تا نقد نوشتند. کتاب‌ها روی دستم ماند و هنوز به یادگار چاپ اول را دارم. کار ادبی احتیاج به روابط عمومی داشت که من نداشتم و هنوز هم ندارم؛ که به نظرم بد نیست. در عرصه ادبیات کمی پررویی لازم است. من خسته شده بودم، گفتم برای کی و چی بنویسم؟ من در آن سال‌ها کار می‌کردم ولی بیرون نمی‌دادم. چون هم سخت‌گیری در آن دوران بیشتر بود و هم انرژی سابق را نداشتم. متوجه شدم شرایط کمی تغییر کرده و بجز آن چیزهایی که من دنبالش بودم و بهش نرسیدم چیزهای دیگری هم هست که باید به دنبال آنها باشیم."[۲][۴]

در گذشته زندگی می‌کنم

او با بیان این‌که در دهه ۷۰ مشاغل متعددی که پایدار نبودند را داشته گفت: ترک‌های زیادی روی شخصیت آدم پیدا می‌شود، دوام آوردم ولی خیلی ضربه خوردم. بخاطر «بی فردایی»!! الآن هم مشکل من همین است. همش در گذشته زندگی می‌کنم. بعضی اوقات حیرت می‌کنم چقدر خاطرات گذشته را به وضوح به خاطر می‌آورم! ولی در مقابل هیچ وقت به آینده فکر نمی‌کنم! شاید به این دلیل که آینده‌ای برای خودم متصور نیستم و به گذشته پناه می‌برم. در حالی که آن زمان هم سخت بود. کارم را به خاطر رمان «سوقصد» رها کردم که حدود دو سال طول کشید.[۴]

دورهٔ قاجار را کنار می‌گذارم

وقتي درباره‌ي قاجاريه مي‌نوشتم، دنبال نثري مي‌گشتم كه متناسب با آن دوره باشد. احساس مي‌كردم براي آن نوع داستان، به آن نوع نثر احتياج است و نمي‌توان آن را با نثر امروزي نوشت. من آرام‌آرام دوره‌ي قاجار را دارم كنار مي‌گذارم. قصه‌هايم امروزي‌تر شده‌اند. آن دوره كه درباره‌ي قاجار مي‌نوشتم، دليل داشت كه پي‌جوي علت و معلول‌هاي تاريخي بود. اعتقادم اين بود كه يك‌سري وقايع تاريخي دارد پشت سر هم تكرار مي‌شود. سلطنت آغامحمدخان قاجار پيامدش سلطنت فتحعلي‌شاه است. در زماني‌كه اروپا در حال پيشرفت بود، ما در سنت دست و پا مي‌زديم. جنگ‌هاي ايران با روسيه تبعاتي داشت كه يكي از آن‌ها مشروطيت بود. دليل دیگر پرداختن به سرگذشت قاجاري در داستان‌هایم، اعتماد به آشنازدايي است؛ آشنازدايي در ادبيات و هنر ما ناديده گرفته شده و به اين دليل، ما به تكرار افتاده‌ايم. آثارمان تكراري‌اند و در آن‌ها نوجويي وجود ندارد.[۶]

زندگی و یادگار

داستان‌های رئالیستی ایرانی

نويسندگان ما كه رئاليستي مي‌نويسند، عوامل روزمره را عينا كپي‌برداري مي‌كنند، و به اين دليل در داستان‌ها اتفاقي نمي‌افتد و خواننده‌ي ايراني را از داستان‌هاي رئاليستي دور مي‌كند. ‌امروز داستان‌نويسان دنيا از سوژه‌هاي عادي، داستان‌هاي بكري مي‌نويسند و يا فيلم‌هاي بكري مي‌سازند؛ اما ما هنوز به آن‌جا نرسيده‌ايم. من مي‌خواستم از اين موضوع فرار كنم. دوره‌ي قاجار براي اين بود كه به رئاليسم حاكم نيافتم. هميشه تلاشم اين بود كه داستاني بنويسم كه چندلايه باشد و در آن چيزهايي را بيان كنم كه به صورت علني و عام نمي‌توان در جامعه‌ي امروز بيان كرد.[۶]

جامعهٔ امروز ما به پست‌مدرنیسم مبتلا شده است

چيزي كه امروز با آن درگير هستيم، پيروي از سنت متداول غرب است. گاهي فكر مي‌كنم اين اتفاقاتي كه در غرب افتاده و تازه دارد به ما مي‌رسد، تنها گوشه‌هايي از آن بوده است. موجي كه در ابتداي دهه‌ي ۷۰در كشور ما اتفاق افتاد، اين بود كه گروهي شناساي پست‌مدرنيسم در ايران به راه افتادند و آثار زيادي در اين‌باره ترجمه شد. بعضي با خواندن ناقص اين آثار شروع به نوشتن كردند؛ در حالي‌كه اين ويرانگر بود و بخصوص شعر ما را ويران كرد. حتا امروز عده‌اي كه موسفيد هستند و سر پيري دارند، شعرهاي پست‌مدرن مي‌گويند، كه واقعا شعرهاي مزخرفي است. پست‌مدرنيسم ايراني نيست. به ما چه كه آن‌جا دارد پست‌مدرن اتفاق مي‌افتد! اين‌ها مرحله‌هايي است كه برابر نويسنده و شاعر دهن باز كرده و پريدن از فراز آن‌ها بسيار مشكل است.[۶]

دیدگاه و اندیشه

دلایل کم‌تعداد شدن فیلم‌های اقتباسی در سینمای ایران

من خودم با نسلی از سینماگران ایرانی و فرنگی بزرگ شدم. در آن زمان تلویزیون فیلم‌هایی پخش می‌کرد که به کانال سه معروف شده بود و آثار برجسته سینمایی بود. من سیزده، چهارده‌ساله بودم و نمی‌دانستم این فیلم‌ها چقدر آثار برجسته‌ای هستند. آثاری از فلینی، دسیکا و دیگران بودند. من به اندازه درکم با این کارها ارتباط برقرار می‌کردم، اما بعدها فهمیدم این فیلم‌های مطرح سینمایی، اقتباسی هستند. در واقع برای ساخت یک فیلم اقتباسی کارگردان با یک فیلمنامه‌نویس خبره، داستان یا رمانی را به فیلم تبدیل می‌کنند و یا روایت جدیدی از یک رمان ارائه می‌دهند. از میان کارهای موفق خارجی می‌توان به فیلم‌هایی اشاره کرد که از روی داستان‌های همینگوی ساخته شده است، در سینمای ایران هم آثار کارگردان‌هایی چون کیمیایی، مهرجویی و تقوایی آثار اقتباسی موفقی است. از میان آثار نسل اول سینماگران ایران می‌توان به کارهای مهرجویی چون «پستچی»، «هامون»، «سارا» و «پری» اشاره کرد که همه آثار خوبی هستند. من همه فیلم‌های اخیر را ندیده‌ام، ولی به فیلم‌های اقتباسی اندکی هم که برخورده‌ام، بیش‌تر یا اقتباس‌هایی ناقص هستند و یا همه مایه خجالت‌اند. برخی هم از روی اسم یک داستان تقلید می‌کنند، علی مؤذنی قصه‌ای نوشته بود به نام «ملاقات در شب آفتابی». من بارها این نام را به گونه‌های مختلف مثل «شب آفتابی»، «عشق در شب آفتابی» و غیره روی آثار سینمایی و تلویزیونی دیدم. گویا حتی برخی برای انتخاب نام آثارشان هم خلاقیت ندارند. بیش‌تر اقتباس‌های ناموفق هم متعلق به سینمای دم‌دستی ماست.[۷]

بساز بفروشی در سینما و ادبیات!

متأسفانه فرهنگ بسازبفروشی چند سالی است که دست از سر ما برنمی‌دارد و به ادبیات و سینما هم سرایت کرده است. فقط می‌خواهیم بسازیم و بفروشیم و درگیر کیفیت نیستیم. چه در سینما و چه در ادبیات، آد‌م‌های متوسط پرمدعا زیاد داریم، آدم‌هایی که یک کتاب یا یک فیلم دارند و آن را پرچمی کردند و می‌زنند توی سر همه. به دلیل نوعی نگاه بساز بفروشی در ادبیات و سینما، هنرمندان کم‌تر به دنبال کیفیت هستند و برای همین بیش‌تر اقتباس‌های اخیر در سینما اقتباس‌هایی سطحی و ناموفق هستند.[۷]

کارگردان‌ها کمتر از آثار ادبی اقتباس می‌کنند

یکی از ایرادهای ادبیات امروز ما نزدیک شدن آن به تئاتر است، فضای قصه به فضای تئاتر نزدیک است و همین سبب می‌شود مخاطب عام به آن نزدیک نشود و فضای داستان فضایی کسالت‌بار باشد و انگار تصویری در ذهن نویسنده نیست. شاید لازم است آثار داستانی ما کمی از ذهن بیرون بیایند و جهان‌بینی عام‌تری پیدا کنند.[۷]

ممیزی، در سینما و ادبیات

طبیعتا نقش ممیزی هم در عدم تمایل کارگردان‌ها به اقتباس از آثار ادبی خیلی مؤثر است. در سینما دیده‌ام که برخی کارگردان‌ها به ممیزی انتقاد دارند. اما در ادبیات ممیزی خیلی مؤثر بوده است. در همه دنیا نوعی سانسور هست اما این نوع سانسور شخصی و سلیقه‌یی فلج‌کننده است. همین سبب شده از ادبیات چیز زیادی باقی نماند.[۷]

آدم‌های دورهٔ قاجار هستیم

ما همان آدم‌های دوره قاجار هستیم، کمی رنگ‌ورو، لباس و فرم زندگی‌مان تغییر کرده. آثار آن دوره در ما هنوز باقی است. دورانی که همبستگی عاطفی و خانوادگی خیلی زیاد بوده، خیلی نکات منفی هم در زندگی‌ها بوده. با یک عقب‌ماندگی شدید روبرو بوده‌ایم. مردم دسته دسته بر اثر گرسنگی می‌مردند یا به خاطر وبا و تیفوس و بیماری‌هایی از این دست. یک عده می‌گفتند نوستالژی خاصی به دوره قاجار داری. اگر به معنی علاقه به این دوران باشد، باید بگویم نه. اما این دوران برای من فوق‌العاده جالب است. تاثیرات انقلاب مشروطه روی امروز ما واضح است یا جنگ‌های ایران و روس که روی کل تاریخ معاصر ما اثر گذاشته و تا جایی اذهان عمومی از آن متاثر است که هر پیمان نامناسبی را به ترکمانچای منسوب می‌کنیم یا ضرب‌المثل‌هایی که هنوز در زبان ما حفظ شده‌اند. به دلیل تاثیری که روی زمان ما گذاشته و قرابتی که با آن احساس می‌کنم، بیشتر به این دوران پرداخته‌ام.[۵]

نسبت ادبیات با اجتماع و تعهد و آرمان‌گرایی در ادبیات

ادبیات خود و خودی معنا ندارد. هیچ نویسنده‌ای نمی‌خواهد برای خودش بنویسد. نویسنده به مخاطب نیاز دارد و این مخاطب در و دیوار و «دل وامانده خویش» نیست. مخاطب نویسنده انسان است و انسان دارای منزلت است و کرامت دارد. از شری که در این روزگار یقه انسانیت را چسبیده یا انسان خود آن را خلق کرده سخن نمی‌گویم. از آرمانی سخن می‌گویم که در آرزوی آنیم: این‌که انسان جایگاه واقعی خود را (به دور از نگاه جزمی) بشناسد، رسیدن به آن پیشکش.

من گاه و بیگاه از ارزشهای خصوصی خودم که از قضا می‌تواند ارزشهای عمومی هم باشد، سخن می‌گویم. گرچه می‌ترسم مبادا سخنم لحن تبلیغ یا موعظه به خود بگیرد.

نمی‌توانیم از انسان سخن بگوییم و از منزلتی که شایسته انسان است حرف نزنیم. ایدئولوژی‌ها گذشته‌ها را ویران می‌کنند تا پرستشگاه جدیدی بنیان کنند (به نقل از کتاب و نه من) (ببخشید که شعار دادم).[۸]

مرگ رمان

در روزگاری هستیم که از مرگ رمان سخن می‌گویند. دوستی، همین دور و برها با شرم‌زدگی به من تسلیت می‌گفت که شماها آخرین نسل قصه‌نویسان هستید و دنیای دیجیتالی و مجازی همه شما را به آخر می‌رساند. شاید راست گفته باشد. شاید به زودی خاطره نویسندگان را در موزه‌ها بگذارند. در این صورت داریم تقلا می‌کنیم تا مرگ رمان را به تعویق بیندازیم تا جایی هم برای ما در آن موزه‌ها در نظر بگیرند![۸]

جوایز و افتخارات

رضا جولایی از نگاه دیگران

نقد حسن ميرعابدينی بر آثار جولایی

اين اثر به حوادث دوران قاجاري مي‌پردازد. داستان‌هاي جولايي، داستان‌هايي متكي بر طرح و توطئه هستند و نويسنده چارچوبي براي داستان دارد كه خاطرات را در آن جاي مي‌دهد. وسوسه‌ي پرداختن به جنگ‌هاي ايران و روسيه در ذهن جولايي غلبه دارد. همچنين عنصر شک نقش اساسي را در داستان‌هاي اين داستان‌نويس بازي مي‌كند. او با جنبه‌ي تخيلي نوعي جنبه‌ي بازي‌وار به داستان‌ها مي‌دهد. جولايي در داستان «شب ظلماني يلدا» نيز ما را به دوران قاجار مي‌برد و با محور قرار دادن جنگ ايران و روسيه، بازگوي عشق و جنگ مي‌شود. او در اين اثر به شيوه‌ي داستان‌هاي كهن روايت مي‌كند. همچنين در «حديث درد‌كشان» جولايي به جنگ‌هاي ايران و روسيه مي‌پردازد. او در اغلب داستان‌هايش با نثري كهن‌گرا به توصيف مشروطه مي‌پردازد. انتخاب زمان قديم و نثر تاريخي ناشي از داستاني كه حاوي طرح و توطئه است، از شاخص‌هاي داستان اوست. در ادامه، رضا جولايي درباره‌ي نظرات حسن ميرعابديني متذكر شد: نظرات ميرعابديني هميشه برايم محترم بوده و احتمالا غرضي هم در كارشان نيست. درباره‌ي ساير منتقدان هم همين نظر را دارم. اصولا هرگز به جبهه‌گيري عادت نداشتم.[۶]

مجتبي گلستاني در جلسهٔ نقد رمان سوءقصد به ذات همایونی گفت:

بدون شک «سو قصد به ذات همايوني» جزو ۱۰رمان برتر تاريخ ادبيات ايران قرار دارد، چرا كه علي‌رغم انتشار اين اثر در نيمه دهه ۷۰ دو دهه دیگر با سربلندي دوام آورده است. این اثر اكنون مورد توجه بسياري از منتقدان و مخاطبان قرار گرفته و اين خود اولا نشانه كار ماندگار و بزرگ رضا جولايي است و ثانیاً رشد و بالندگي نقد كتاب در دو دهه اخير را نشان می‌دهد. این اثر يك فرا داستان تاريخ‌گرا است. در شروع داستان راوي داناي كل است و صحنه وقوع ترور را با تمام جزئيات و در زواياي گوناگون براي خواننده كاملا تشريح مي كند. در اينجا نويسنده با روايت قطعي و غير قابل تغيير تاريخ، ما را آماده مي‌كند تا در فصل‌های بعدي بتوانيم همه اتفاقات و شخصيت‌ها را دنبال کنیم و روايت استادانه فرا داستان او را پي بگيريم. حضور شخصيت هاي مهم و برجسته تاريخي با قهرمانان و شخصيت هاي داستان، توانسته حضور آنها را در رمان باور پذير كند و آنان را در تار و پود داستان قرار دهد و جزئي از روايت نويسنده از تاريخ شوند.[۱]

مریم حسینی دربارهٔ رمان «شکوفه‌های عناب» گفت:

روایت رمان «شکوفه‌های عناب» به شعر «یاد آر ز شمع مرده یاد آر» علی‌اکبر دهخدا اشاره دارد. این مسمط مایه‌های اصلی روایت میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل را در درون خود دارد، که دهخدا آن را از زبان صوراسرافیل سروده است. درواقع روایت روزی را برای ما دارد، که در تاریخ کشور ما یکی از سهمگین‌ترین صحنه‌هاست.

«شکوفه‌های عناب» از سمبل‌های تکرارشونده در کتاب است و نویسنده بسیار خوب از تصویر شکوفه‌های عناب در روایت استفاده کرده است. صفحه تقدیم کتاب هم با عبارت «یاد آر ز شمع مرده» مسمط دهخدا است و گویی نویسنده در این رمان دوباره به جای علی‌اکبر دهخدا می‌نشیند و از زبان میرزاجهانگیرخان، با تکنیک‌های بسیار جذاب داستانی به سراغ این ماجرا می‌رود.

رمان ۱۵ فصل و چهار راوی دارد که از چهار زاویه دید متفاوت به ماجرای قتل میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل در روز «یوم‌التوپ» می‌پردازد. زرین‌تاج، همسر میرزا جهانگیرخان، داوودخان، همکار او در روزنامه صوراسرافیل، قزاقی به نام «یاور طیفور» و یکی از قزاق‌های روس به نام «بوریس نیکولا‌یف»، چهار راوی هستند، که چهار جهت داستان را برای ما تکمیل می‌کنند و می‌توانیم سمت و سوی ۴ فرد از ۴ گروه مختلف که در آن روز شاهد ماجرا بودند، را داشته باشیم. ساختار رمان شامل چهار روایت از زرین‌تاج با فاصله‌های مختلف است، که عناوین هر چهار فصلی که از زبان زرین‌تاج روایت می‌شود، از مسمط دهخدا گرفته شده است. در ادامه ۴ روایت از داوودخان، ۴ روایت از یاور تیفور و سه روایت هم از نیکولای‌اف روسی داریم، که طولانی بودن فصل آخر از روایت این قزاق روس، در حقیقت دو فصل است که در هم ادغام شده است.

رمان «شکوفه‌های عناب» با توجه به ژانر آن که یک رمان تاریخی است، وامدار بسیاری از شخصیت‌های تاریخی در زمان رویداد داستان است؛ اما ذهن پویا و خلاق نویسنده توانسته زندگی این شخصیت‌ها را از آن فضا، به خوبی روایت کند و در ورای داستان، زندگی مردم ایران را از سال‌های تلخ مشروطیت می‌بینیم. همچنین یکی از جذابیت‌های رمان شکوفه‌های عناب، و اوج روایت‌های آن، صدای زنانه‌ای است که از زبان زرین‌تاج بلند می‌شود.[۹]

مهدی یزدانی‌خرم

رضا جولایی راه بسیار سختی را در ادبیات ایران پیمود. یعنی شروع نوشتن او با دهه ۶۰ و ۷۰ تاریخ و ادبیات ایران و مشکلاتی که وجود داشته، مصادف می‌شود. از طرفی هم، او در سنتی می‌نوشت که به صداهای غالب ادبیات آن زمان نزدیک نبود. اگر جریانی که «هوشنگ گلشیری» و مکتب موسوم به «اصفهان» داشتند و دیگر جریان‌های ادبی و داستانی آن دوره را نگاه کنیم، متوجه می‌شویم کار رضا جولایی بسیار سخت بوده است و از این جهت که بتواند بین این حجم از صداهای غالب، صدای خودش را داشته باشد، نویسنده تنهایی بوده است. کارهای اولیه رضا جولایی به سند منتقدان و گزارش‌هایی که از آن زمان وجود دارد، آن‌چنان اقبالی نداشته؛ حتی به عنوان، نوعی تاریخ‌نویسی، کپی از تاریخ و تعریف کردن جعلی تاریخ هم تاخته می‌شود.

رضا جولایی عملاً در نیمه دهه ۸۰ متولد می‌شود، یعنی رمان شگفت‌انگیزی مثل «سوءقصد به ذات همایونی» که در میانه دهه ۷۰ منتشر شده بود و قدر ندیده بود، ناگهان به دست نسل جدید کشف می‌شود؛ چرا که از سال ۸۰ به بعد توجه به تاریخ برای نویسندگان نسل جدید خیلی مهم‌تر می‌شود و شروع به بازخوانی تاریخ می‌کنند. اینجا ناگهان رضا جولایی با «سوء قصد به ذات همایونی» کشف می‌شود و انگار نویسنده به جایگاه خودش برمی‌گردد.

رضا جولایی در دوره‌ای عملاً و به هر نحوی که هست شرایط دیده نشدن را تحمل می‌کند، تا بتواند جایگاه خودش را پیدا کند؛ که امروز این اتفاق می‌افتد و رمانی مثل شکوفه‌های عناب که در باره میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل است، بدون توجه به صوراسرافیل و فقط به خاطر رضا جولایی به چاپ چهارم می‌رسد.

اینکه یک شخصیت تاریخی می‌تواند تبدیل به یک شخصیت داستانی شود، فوق‌العاده کار مشکل و دشواری است و اصولا کاری است که جولایی آن را بسیار خوب بلد است. رضا جولایی با ممارست روی استیل، سبک و استراتژی داستان‌نویسی خود، صاحب سبک شد. چون بی‌تردید فضایی که او در آن زندگی کرده و نویسندگان بزرگی که هم‌دوره‌اش بودند، می‌توانست او را از این نوع نگاه منصرف کند و به سمت دیگر سوق دهد، که مدل یا شکل دیگری بنویسد؛ اما اینکه بتوانی در ادبیات ایران و در تلاطم سیاسی و اجتماعی آن با این نوع نگاه به ادبیات دوام بیاوری، اتفاق بسیار مهمی است که جولایی آن را رقم زده است.

الآن کارکرد رمان رضا جولایی دو چیز است، یکی بحث ادبی و زیبایی شناختی دارد، که کارکرد اصلی آن است و بحث دیگر کارکرد روشنفکری رمان رضا جولایی است. جولایی از آن نویسنده‌هایی است که رمان‌هایش کار روشنفکری انجام می‌دهد، یعنی باعث می‌شود که مخاطبش به برهه‌هایی از تاریخ ایران که درباره آن‌ها نوشته، فکر کند،بازگردد و به دنبال آن برود.

یزدانی‌خرم در ادامه ضمن اشاره به تعذیب چهار پاره کردن در دوران قاجار که دو دست و دو پای مجرم را می‌بستند و به چهار جهت می‌کشیدند، تا در نهایت بدن منهدم می‌شد؛ گفت: من «شکوفه‌های عناب» را برآمده از این فرم می‌دانم. این رمان ۴ راوی دارد که هر کدام سعی می‌کنند نقطه ثقل تاریخی رمان که بدن میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و هویت آن هست، را از آن خود کنند و به سمت خود بکشند. تا انجا که آخر این بدن منهدم می‌شود در جایی از تاریخ گم می‌شود و عملاً به بی بدنی می‌رسد؛ این مهم‌ترین کار فرمی است که نویسنده در رمان انجام می‌دهد.

اگر رمان شکوفه‌های عناب به سمت روایت صرفاً توصیفی می‌رفت، ما یک روایت بر انبوه روایت‌های دیگری داشتیم، که درباره میرزا جهانگیرخان نوشته شده است. بنابراین اینجاست که رمان متولد می‌شود و تفاوت رمان و گزارش تاریخی همین‌جا است؛ چون تاریخ نفرین‌کننده نویسنده است و نویسنده‌هایی که سراغ نوشتن روایت تاریخی می‌روند، پوستشان کنده می‌شود، چرا که تاریخ خودش یک روایت دارد، که آن را غالب و تحکیم کرده است؛ اما این رمان‌نویس است که می‌تواند با خزیدن به بزنگاه‌های تاریخی، به آدم‌های تاریخ وجود روایی بدهد و بگذارد نفس بکشند؛ چون تاریخ آن‌ها را حبس، فریز و تبدیل به مجسمه می‌کند. بنابراین شکوفه‌های عناب یا نمونه رمان‌هایی مثل آن، در سطح تاریخی خودشان باقی نمی‌مانند.[۹]

نظر نویسنده درباره آثارش

تیپ‌سازی نمی‌کنم

آدم‌ها در کارهای من خاکستری‌اند. سعی می‌کنم تیپ‌سازی نکنم. از این‌که یک نفر مطلقاً شر باشد یا خیر مطلق باشد دوری می‌کنم. همه ما طیفی از خاکستری هستیم و عذاب وجدان در آدم‌های خاکستری بروز پیدا می‌کند.[۵]

قصه‌های جولایی در پس‌زمینهٔ تاریخ

تاریخ یک پس‌زمینه است در کارهای من. دوست دارم داستان‌هایم در بزنگاه‌های تاریخی شکل بگیرند. آدم‌ها در حالت عادی شخصیت‌های مشابهی دارند و مثل هم هستند، اما در بزنگاه‌ها و نقاط بحرانی است که شخصیت‌ها بروز پیدا می‌کند و می‌توان خود یا دیگری را شناخت. بنابراین برخلاف اینکه سال‌هاست می‌گویند داری قصه تاریخی می‌نویسی، این‌ها قصه‌هایی‌ست تاریخ‌مند. از تاریخ بهره گرفته؛ تا ادبیات، رنگارنگ شود. وگرنه داستان جای گفتن تاریخ نیست، جای روانشناسی و فلسفه هم نیست. داستان، داستان است. خواننده برای یاد گرفتن اقتصاد یا دانستن نظر نویسنده درباره فلان مکتب فلسفی سراغ داستان نمی‌آید. می‌خواهد داستانی بخواند و لذتی ببرد. از خلال این داستان هم نویسنده می‌تواند دیدگاه خودش را پیش‌ روی خواننده بگذارد تا خواننده خودش تصمیم بگیرد. نه اینکه دیدگاهش را به او بقبولاند.[۵]

شکوفه‌های عناب

تاریخ دوره قاجار و سفرنامه‌های آن دوره از خیلی سال پیش برای من جالب بوده و خیلی خوانده‌ام و پس ذهنم باقی مانده. تحولات تاریخی از پیش از مشروطه تا دوره پهلوی اول زنجیروار به هم متصلند. بزرگان هم می‌گویند ملتی که گذشته خود را نداند نمی‌تواند درباره آینده خود تصمیم بگیرد. از کتاب‌هایی که من خواندم یکی نوشته خبرنگاری است که شخصیت او در کتاب «شکوفه‌های عناب» هم حضور دارد و در واقع خفیه‌نویس بوده. گزارشی است که او از روز به توپ بستن مجلس به دست داده. کتاب‌های زیاد دیگری هم بوده‌اند. تاریخ مشروطه بود، خاطرات احتشام السلطنه که اشاراتی به روز به توپ بستن دارند و کتابی از خانمی به نام ملکه ایران که همسر ظهیرالدوله بود و در روز به توپ بستن مجلس، در چند نامه مفصل برای شوهرش که در گیلان بوده وقایع را شرح می‌دهد. از آن خیلی استفاده بردم و گزارش لحظه به لحظه‌ای است از ریختن قزاق‌ها به خانه بزرگان مشروطه‌خواه و غارت اموال و… در یک رمان دیگر از آن بیشتر استفاده کرده‌ام. یک دوره برای اینکه لهجه و سیاق حرف زدن طیفورخان را دربیاورم و زبانش را استخراج کنم، از کتاب مصاحبه با شعبان بی‌مخ که خانم هما سرشار درآورده و همین طور کتاب طیب در گذر لوطی‌ها استفاده کردم. یک کتاب سه جلدی درباره ضرب‌المثل‌های این دوران هم بود که یکی از استادان دانشگاه اصفهان درآورده بود و از آن هم بهره بردم. زبان زرین تاج را می‌توانم بگویم ابتکار خودم است. زبان زرین تاج من را یاد فصل گفتگوی ابوالفتح و جیران در سریال هزاردستان می‌اندازد. شاید. من این سریال را همان زمان پخش در دهه شصت دیدم و بعدش دیگر ندیدم. ممکن است شباهتی پیدا کرده باشد. حتما نثرهایی که خوانده‌ام ته ذهنم جایی انبار شده و تاثیراتی داشته است.[۵]

سوءقصد به ذات همایونی

سال ۷۲ کتاب را خودم چاپ کردم. خیلی مصیبت سرش کشیدم و داستانش مفصل است. آن زمان در دو مرحله باید از ارشاد اجازه می‌گرفتیم. در فاصله خروج کتاب از چاپخانه تا مجوز بعدی وزیر عوض شد و کتاب شش هفت ماه بدون هیچ دلیلی گیر کرد و کار به جایی رسید که گفتند باید خمیرش کنی. اما بالاخره درآمد و خوشبختانه بدون سانسور هم منتشر شد. سال ۷۲ دوره اوج سخت‌گیری‌های ارشاد هم بود. همیشه سخت‌گیر بودند. من دائم با ارشاد سروکار داشتم، هیچ‌وقت نبود که بی‌مورد اذیت نکنند. بعد از عوض شدن وزیر هفته‌ای یک روز یا دو روز در ارشاد بودم و از این اتاق به آن اتاق. آن موقع چهار هزارتا تیراژ برای این کتاب زده بودم که دویست سیصدتاش بیشتر فروش نرفت. هنوز از نسخه قدیمی آن دارم. این کتاب سال ۹۱ یک بار چاپ هم با نشر افکار داشت و بعد کتاب را دادم نشر چشمه.[۵]

خلق این رمان علی‌رغم ساختار اوليه آنچنان به جلو رفت و شكل گرفت كه شايد بتوانم ناخودآگاهم را باعث شكل گيري و ادامه اين داستان بدانم. چرا كه بسياري از وقايع و حكايت ها و برخوردها در طول داستان خود به خود به‌وجود آمد. بسياري از كتاب‌هاي تاريخ معاصر را خوانده‌ام و اتفاقات و تاريخ آن را در ذهن خود ثبت كرده‌ام. آنگاه شخصيت‌ها را وارد اين عرصه تاريخي كردم. نوشتن آن دو سال طول كشيد و چيزي در همين حدود نيز مقدمات چاپ انتشار آن زمان برد.[۱]

یک پرونده کهنه

ماجرای قتل مسعود را سال‌ها قبل، دوران نوجوانی شنیده بودم. این‌که مسعود روزنامه‌نگار متعهد و بی‌پروایی بود و این‌که اشرف پهلوی بر سر افشای قضیه پالتوپوست ٢٥‌هزاردلاری دستور قتل او را داد، و ... نوعی اسطوره‌سازی در ذهن من که «کنت مونت کریستو» و «بینوایان» می‌خواندم و به دنبال قهرمانهایی چون ادموند دانتس و ژان والژان بودم، وجود داشت. این رمان به نوعی ادای دین به روزنامه‌نگاران متعهد بود، هرچند نمی‌خواستم بنا به شیوه رفقای حزبی از او یک قهرمان بسازم و هرچند که خود مسعود و ماجرای قتلش هدف اصلی نوشتن این رمان نبوده. در همان سال‌ها چهره خسرو روزبه هم در هاله‌ای از افسانه پیچیده شده بود: استاد دانشکده افسری، شطرنج‌باز بی‌بدیل که برای مبارزه با رژیم زندگی مخفی و مسلحانه را برگزید و جلو جوخه آتش قرار گرفت و... البته سال‌ها گذشت تا چهره این قهرمان حزبی به ضدقهرمان بدل شود.

محمد مسعود روزنامه‌نگار شجاعی بود که بی‌محابا به دربار و سیاستمداران فاسد می‌تاخت و حتی برای سر قوام‌السلطنه جایزه تعیین کرده بود، زد و بندهای پشت پرده سیاست را افشا می‌کرد، به حزب توده می‌تاخت و به قرارداد نفت شمال و خبر از محل پنهان فرستنده بیسیم سفارت شوروی می‌داد (شاید همین افشاگری آخر خشم روسها را برانگیخت و موجب قتل او شد) اما همین آدم چهره دیگری هم دارد. (روایت جمالزاده را درباره مسعود بخوانید) یا همین خسرو روزبه قهرمان که برای منافع حزبی خیلی راحت آدم می‌کشته و در اعترافاتش به قتل مسعود و رفقای خودش، از جمله حسام لنکرانی، اشاره می‌کند. (جالب این‌جاست که بعد از کشتن حسام لنکرانی که دوست خود او بود برای صحنه‌سازی به خانه او می‌رود و فرزندش را مورد تفقد قرار می‌دهد.)

عناصر دراماتیک در این ماجرا هم انگیزه دیگری برای نوشتن این رمان بود. فضای سیاسی و اجتماعی آن روزگار، شخصیت آدم‌ها، ماجرایی که تا سال‌ها در پرده ابهام بود و سرانجام شناسایی عوامل اصلی قتل و تبدیل چهره قهرمان به ضد قهرمان... به‌جز این‌ها البته انگیزه دیگری هم در نوشتن این رمان داشته‌ام. انگیزه اصلی من... .

از سال‌ها قبل، زمان دقیق آن را به یاد ندارم. اما وقتی تصمیم به نوشتن گرفتم که رمان در ذهنم تقریبا شکل گرفته بود، بنا‌بر‌این همان کتابهای قبلی از جمله «محمد مسعود» نوشته نصرالله شیفته، «سازمان نظامی افسران حزب توده» خسرو معتضد، «قیام افسران خراسان»، «فرقه دمکرات» و هفت، هشت جلد کتاب دیگر که چندان یا اصلا ربطی به این ماجرا نداشتند از قبیل «لنین» (که نام نویسنده‌اش را به یاد ندارم)، «آشنایی با صادق هدایت» از مصطفی فرزانه، «ظلمت در نیمروز» آرتور کویستلر، «تهران قدیم» جعفر شهری، «قرن کارآگاهان»، «طیب در گذر لوطیها»، «فغان‌نامه گره‌گوار» و «شهریار» ماکیاول را مرور کردم. نوشتن رمان ١٦ ماه طول کشید با روزی پنج ساعت کار آن هم بعد از کار روزانه. وسط این رمان هم دوبار سخت مریض شدم! شاید رمان مریضم کرد!!

من در همان گذشته و در همان محله‌های قدیمی بزرگ شدم. خیابانهای سنگفرش و درشکه را به خاطر دارم. کوچه‌های خشتی پیچ در پیچ، تاقیهای مدور، هشتیها، اندرونیهای حوض‌های گرد عمیق... همه این‌ها همانند یک بایگانی رنگارنگ در ذهنم جا گرفته، برای نوشتن این رمان ضرورتی به تماشای مجدد آنها نبود. شاید هم ترجیح می‌دادم تصویر مخدوش شده کودکی‌ام را نبینم.[۸]


تفاوت رمان سوءقصد به ذات همایونی و یک پرونده کهنه

در «سوء‌قصد به ذات همایونی»، ترور با موفقیت انجام نمی‌شود. یک تفاوت دیگر این رمان با رمان «سوءقصد به ذات همایونی» این است که در آن رمان همدلی خواننده خواه‌ناخواه با سوءقصدکنندگان است و زندگی و سرگذشت آنهاست که در مرکز روایت قرار دارد. محمدعلی ‌شاه در آن رمان بیشتر یک اسم است و بهانه‌ای تا آن اشخاص گرد هم آیند و داستان‌شان روایت شود. در «یک پرونده کهنه» اما این‌گونه نیست. اول این‌که همدلی خواننده بیشتر متوجه مسعود و اطرافیان اوست نه سوءقصدکنندگان. در واقع این‌جا تروریست‌ها هستند که به عنوان چهره‌هایی مستبد مطرح می‌شوند. اما از طرفی نوعی توازن دراماتیک در پرداخت شخصیت هر دو سمت ماجرا وجود دارد. یعنی تروریست‌ها نیز در عین جزمیت ایدئولوژیک‌شان که به خشونت می‌انجامد زاده شرایط هستند و همین از آن‌ها شخصیت‌هایی چند بعدی می‌سازد. بیشتر آن‌ها پیشینه‌ای پر از تحقیر و محرومیت داشته‌اند. مثل آشوت که اواخر رمان آن صحنه گفت‌وگویش با خانلو یکی از بخش‌های درخشان رمان در شخصیت‌پردازی یک شخصیت به اصطلاح منفی است، یا خود الماسی که شخصیتی شرور است گذشته‌ای پر از تحقیر و انباشته از کینه را پشت سر دارد.

نوعی اسطوره‌زدایی هم در میان بود. شناخت چهره واقعی قهرمانانی که از ایدئولوژی‌ها زاده می‌شوند. بسیاری از کسانی که جذب حزب توده شدند انسان‌هایی شریف و زحمتکش و صادق بودند که به کج‌راهه کشانده شدند. اما قهرمان‌های حزبی چهره دیگری هم داشتند. در جایی درباره «چه‌گوارا» نوشتم قهرمان جوانان دوره هفتاد و هشتاد میلادی... بعدها درباره زندگی خصوصی و خلق و خوی او بیشتر خواندیم: بی‌رحمی، خودخواهی، عادات شخصی عجیب و غریب. تاریخ که نباید مرتب تکرار شود.

گمان نمی‌کنم در روزگار ما دلیل عقلانی برای همدلی با آدم‌هایی که مبدل به بولدوزرهای ایدئولوژیک شده‌اند یا می‌شوند وجود داشته باشد. ذره‌ای انسانیت که هنوز برجا مانده می‌گوید که بنا بر منطق نویسنده «شهریار» برای پیشبرد هدف هر وسیله‌ای مجاز نیست. اما چنین قهرمان‌هایی باز هم زاده می‌شوند و تاریخ مرتب تکرار می‌شود.

درونکاوی آدم‌ها و پس‌زمینه برجسته‌ای که این درونکاوی را ممکن سازد. وقایع تاریخی عناصر لازم را برای ایجاد فضا و بازی شخصیت‌ها ممکن می‌کند. حین نوشتن رمان، این ترتیب زمانی شکل گرفت. این‌که چگونه از یک طرح دوخطی به یک رمان ٣٠٠‌صفحه‌ای می‌رسیم هنوز برای خود من هم عجیب است. می‌باید حین نوشتن رمان و به موازات آن، چگونگی خلق و بسط شخصیت‌ها را هم می‌نوشتم که ننوشتم. گرچه یک‌بار این کار را امتحان کردم و به قیمت نیمه‌کاره رها‌کردن قصه اصلی تمام شد. دیگر جرئت پرداختن به این مقوله را ندارم. انگار وقتی می‌خواهیم اجزاء ساختاری و چرخ‌دنده‌ها را باز کنیم تا ببینیم چگونه در کنار هم قرار می‌گیرند کل ساختار از کار می‌افتد.

دهه بیست همانند بسیاری از دهه‌های دیگر تاریخ کشورمان پر از تنش و تشنج سیاسی بود. آشفتگی سیاسی و رمز و رازهای پرونده این قتل موجب شکل‌گیری این رمان، بدین‌گونه، شد. اما یادمان باشد، قصد نوشتن رمان سیاسی نداشتم.[۸]

شب ظلمانی یلدا

«شب ظلمانی یلدا» در سال‌های آخر جنگ نوشته شد. جنگ سوای رشادت‌ها و فداکاری‌ها چهره دیگری هم دارد و آن تاریکی و اندوه و ویرانی است. ما تجربه‌ای بی‌واسطه‌تر از حضور سیصدساله سنگین روس‌ها در بالای سرمان داریم و از آن‌ها ضربه خورده‌ایم. در دوران فتحعلی‌شاه، دوره محمدشاه، دوران مشروطیت، قضیه دمکرات‌ها، حزب توده. حدود یکصد‌و‌هفتاد سال قبل روس‌ها که از دوران پطر کبیر خواب دستیابی به آب‌های گرم را می‌دیدند با بهانه‌های مختلف دو جنگ هولناک را به ما تحمیل کردند (گرچه در جنگ دوم بی‌خردی و بی‌سیاستی حکومت بیشتر دخیل بود). روسیه در دوران الکساندر کشور ثروتمند و پیشرفته‌ای بود و قشون نیرومند و منظمی داشت. در مقابل، حکومت قاجارهای ایلیاتی، جامعه را در عقب‌ماندگی محض نگه داشته بود. بی‌تدبیری سران، تعصب و بدفهمی، خست شاه، کینه برادران نایب‌السلطنه به او، مکر دولت‌های روس و انگلیس و بی‌مرامی ناپلئون (در جنگ دوم) ضربه سنگینی به ما وارد کرد که فراتر از وانهادن هفده ایالت بود. مردم فقیرتر و درمانده‌تر از قبل شدند و اندوه سنگینی بر جامعه جوان ازکف‌داده مستولی شد. من آن اندوه را احساس می‌کردم. البته انگیزه نوشتن رمان فقط این نبود.

نکته دیگر در مورد رمان «شب ظلمانی یلدا»، حضور ارامنه ایران در این رمان است. ارامنه اقلیتی آرام و نجیبند که قرن‌هاست در کنار ما زندگی می‌کنند و فرهنگی کاملا متفاوت با فرهنگ ما دارند. از دوران دبستان دوستان ارمنی در کنارم بوده‌اند و نوع زندگی آن‌ها برایم جالب بود. عشق به یک دختر مسیحی، عشقی ممنوع به شمار می‌آید و می‌توانست ماجرایی دراماتیک خلق کند. دوران کودکی، هنگامی که به اصفهان و جلفا می‌رفتم، آن‌سوی زاینده‌رود دنیای دیگری را می‌دیدم. کلیسای وانگ با نقاشی‌های در و دیوار از بهشت و دوزخ و برزخ، چهره‌های اندوه‌زده قدیسان، سنگ گورهای صحن کلیسا و نقوش روی آن‌ها و کمی دورتر کلیسای ننه‌مریم با آن حیاط کوچک و دیوارهای کاهگلی، همه این‌ها یک تصویر رنگارنگ در ذهنم خلق کرده بود... برای نوشتن رمان، از دوستان ارمنی کمک گرفتم. علاوه بر آن در یک کتابفروشی کتاب‌های دست دوم، کتابی پیدا کردم از یک عکاس اطریشی که سال‌های دور به ایران آمده بود و از جلفا عکس‌های زیبایی گرفته بود. این عکس‌ها سرنوشت جالبی دارند. حدود ٤٠‌ سال قبل به سفارت ایران در اطریش اطلاع می‌دهند که در زیرزمین خانه خانم مسنی (گویا از نوادگان عکاس بوده) صندوقچه‌ای محتوی شیشه و نگاتیف عکس‌هایی پیدا شده که گویا متعلق به ایران است. این صندوقچه به ایران می‌رسد و کسی بانی خیر چاپ آن‌ها می‌شود. به‌هرحال دستمایه کمابیش فراهم بود. البته عامل دیگری هم در این میان نقش داشت. «شب ظلمانی یلدا» ساختاری تو در تو دارد و در آن مدام داستانی از پی داستان دیگر می‌آید. مثل ذهنیت ایرانی، مثل مینیاتورهای ما و اشعار عرفانی، قصه‌های کهن ایرانی، «جوامع‌الحکایات» عوفی، «منطق‌الطیر»، قصه‌های «مثنوی»، «هزار‌و یک‌شب» و قصه‌های عامیانه کهن مثل «چهل طوطی» و «چهار درویش». تقدیرگرایی در پس اندیشه همه ماست.

تم اصلی «شب ظلمانی یلدا» گویا «سهراب‌کشی» است. این موضوع به صورت‌های مختلف در داستان تکرار می‌شود و جالب این‌که تا پایان داستان معنای این تکرار را درنمی‌یابیم. حتی تا قبل از صفحات پایانی، گاهی این‌طور به نظر می‌رسد که با مجموعه‌ای از حوادث پراکنده سروکار داریم که جاهایی به‌هم ربط پیدا می‌کنند و جاهایی هم نه، اما در صفحات پایانی است که آن نخ نامرئی که همه‌چیز را به‌هم ربط می‌دهد آشکار می‌شود و در‌می‌یابیم که تمام آن قصه‌ها فکرشده کنار هم قرار داده شده‌اند تا به آن حادثه پایانی برسیم. آیا ساختمان این رمان پیش از نوشتن با تمام جزئیاتش در ذهن‌تان بود و بعد شروع به نوشتن آن کردید و آن تم سهراب‌کشی را از همان اول به‌عنوان تم اصلی در نظر داشتید؟

چنین است. یکی از وجوه افتراق فرهنگ شرق و غرب یا دقیق‌تر بگویم، فرهنگ ایرانی و یونانی همین اسطوره‌ پسرکشی است در برابر اسطوره ادیپ شهریار و بر هردوی این‌ها تقدیر کور حکومت می‌کند. یکی گذشته را می‌کشد و دیگری آینده را. مضمون «سهراب‌کشی» همراه با آن مضمون عشق ممنوع، یک زمان به ذهنم رسید، و بعد فضایی رنگارنگ و مینیاتوری، البته با پس‌زمینه تاریک. سال‌های جنگ نمی‌تواند جدا از این تاریکی باشد.

کل یک رمان ممکن است در چند لحظه، با شنیدن یک جمله نغز یا دیدن یک تصویر در ذهن شما شکل بگیرد و بعد نقش‌های دیگر به تاروپود آن افزوده می‌شوند. بی‌شباهت به بافتن قالی نیست. کار من هم که البته بافندگی است!

ویژگی دیگر «شب ظلمانی یلدا» حضور پررنگ نقاشی و معماری ایرانی – اسلامی در آن است که با توجه به نقاش‌بودن شخصیت این داستان، به‌لحاظ داستانی قابل توجیه است. جدا از شیوه توصیف مکان‌ها و مناظر، تقارن‌ها و تکرارهای روایی در این رمان هم به‌نحوی یادآور هنر ایرانی – اسلامی است. تماشای یک مینیاتور کهنه دوران صفوی جرقه نهایی را زد. دختری با گیسوان بافته همراه پس‌زمینه‌ای از گل و پرنده و کوه و... ظرافت خیال و دستی که این مینیاتور را صدها سال قبل آفریده بود و اکنون مبدل به غبار شده بود. رنگ‌های بی‌نظیر و پاییزی و بافت پیچیده. شکل رمان به‌نوعی شبیه گیسوان بافته آن دختر است. آدم‌هایی که سرنوشت‌شان به‌هم بافته می‌شود. در قصه «مونس و مردخای» هم این بافت پیچاپیچ را تکرار کرده‌ام. یک رشته زندگی مونس است و رشته دیگر سرنوشت مردخای که به تناوب در هم تنیده می‌شود.[۸]


آثار و کتابشناسی

مروری بر آثار رضا جولایی و ویژگی‌های آن‌ها

نخستین کتاب چاپ شده‌‌ی جولایی، مجموعه داستان «حکایت سلسله‌ٔ پشت ‌کمانان» است. داستان‌های این کتاب، تصاویری از خشونت و تیرگی حاکم بر جامعه‌ی قاجاری‌اند که از نظر داستانی به پختگی نرسیده‌اند. در واقع نویسنده که هنوز به نثر خاص خود دست نیافته، گزارش احوال‌هایی با لحن سفرنامه‌های قاجاری نوشته است. اما کتاب بعدیِ او، «جامه به خوناب» (۱۳۶۸)، که از نظر زمانی در دوره‌ی قاجار می‌گذرد، زبان و نثری با هویت و متناسب با مضمون و فرم داستان یافته است و از حد تقلیدِ نثرِ مکلفِ قاجاری گذشته‌ است. هر چقدر ایدئولوژی در «حکایت سلسله‌ی پشت کمانان» آشکار است اما در «جامه به خوناب»، بخش پنهانی اثر را تشکیل داده.

انتخاب مضمونی تاریخی از دوره‌های قاجار و پهلوی، از ویژگی‌های عمومیِ داستان‌های جولایی بوده و هست. او در رمان‌های «شب ظلمانی یلدا» (۱۳۶۹) و «حدیث دُردکشان» (۱۳۶۹)، با محور قرار دادن رویداد اساسی دوران قاجار، جنگ ایران و روس، بازگوی نقش جنگ و تعصب در نابودی عشق و هنر می‌شود. رمان‌هایی تلخ و مبتنی بر رنج و دلهره، که آد‌م‌های اصلی و فرعی داستان اسیر تقدیری شوم‌اند، هیچ یک روزنی به رهایی نمی‌یابند. در حقیقت، انتخاب مضمونی تاریخی، به جولایی این امکان را می‌دهد تا با استفاده از زبانی کهن، مردمانی با زندگیِ نامانوس برای مخاطب امروزی، فضاهای پر رمز و راز طبیعت و مکان‌های دور افتاده و جامعه‌ای آشفته از جنگ‌های خارجی و شورش‌های داخلی، فضایی دلهره‌آور و انسانی را بسازد. جولایی مجذوب طرح‌های دلهره‌آوری است که تنش را در بطن خود دارند؛ آشوب ارواحی را به نمایش می‌گذارد که دارند کیفر مقابله با سنت‌ها را پس می‌دهند. او با پیچشی نامحسوس در طرح داستان، خواننده را از جهان واقعیات روزمره، به جهانی دیگر می‌برد و به داستان کیفیتی رازآمیز می‌بخشد، بدون آن‌که وقایع جنبه‌ای نامحتمل بیابند. عنصر «شک» در داستان‌های او نقشی اساسی دارد و دیگر عناصر داستان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. نویسنده با ابداع ماجراهای تخیلی، نوعی جنبه‌ی بازی‌گونه به داستان‌ها بخشیده و خواننده را وادار می‌کند تا با نگاهی متفاوت به واقعیات بنگرد. از طرفی دیگر، جنگ بستری بی‌پایان برای نگاه بی‌واسطه و عمیق به ژرفا و شرِ پنهان در دورن انسان و جنبه‌های ظالمانه‌ی زندگی فراهم می‌آورد.

گسترش و پرورش نگاه چندگانه و متفاوت به تاریخ و واقعیت‌ها، در رمان «سوء قصد به ذات همایونی»(۱۳۷۴) به اوج می‌رسد. وقایع این رمان، در ۱۲۸۶ شمسی و حول ترور محمدعلی‌شاه قاجار می‌گذرد. داستان براساس حرکت موازیِ دو طرفِ ماجرا طرح‌ریزی شده است؛ موکب شاه و دسته‌ی سوءقصدکنندگان. پس از انفجار و صحنه‌ی درگیری و ترور نافرجام، ضمن بازگشتی به گذشته، با تروریست‌ها و رجالی آشنا می‌شویم که از مرگ شاه نفع می‌برند. قطعه‌های زندگی‌نامه‌ای به صورت داستان‌های متداخل در پی هم می‌آیند. داستان‌هایی که هرچند ما را از فضای داستان اصلی دور می‌کنند اما به تدریج فضایی توطئه‌آمیز را شکل می‌دهند.

جولایی، از شیوه‌ی روایی داستان در داستانِ شخصیت‌های اصلی و فرعی -که شیوه‌ی روایتگریِ آثار کلاسیکی چون «هزار و یک شب» و «منطق‌الطیر» است- پیش از این در رمان «شب ظلمانی یلدا» استفاده کرده بود. در آنجا این شیوه‌ی روایی در جهت توسعه‌ی داستانی عاشقانه- تاریخی بود و در رمان «سوءقصد به ذات همایونی» در جهت گسترش فضایی دلهره‌آور و تاریخی و نیز نگاهی بدیع به تاریخ و روایتگریِ داستانی است. جولایی رمان تاریخی می‌نویسد؛ اما با درهم آمیختنِ سرنوشت شخصیت‌های داستانی با شخصیت‌های واقعی تاریخی، از طرح کلاسیک این نوع رمان، ساخت‌شکنی می‌کند. هم در اطراف محمدعلی‌شاه و تلاش برای ترور او نوعی وقایع‌نگاریِ آکنده از وحشت و مضحکه می‌سازد و هم آدم‌های واقعی –مثل چخوف و هدایت یا لنین و استالین و حیدرعمو اوغلی- را وارد ماجرا می‌کند. نویسنده برای این‌که مرزی بین تخیل و مستندسازی قائل نشود، شخصیت‌های واقعی را در کنار شخصیت‌های ساختگی به ایفای نقشی داستانی وا می‌دارد. آخرین رمان چاپ شده‌ی رضا جولایی، «شکوفه‌های عناب» ادامه‌ی نگرش تاریخی او و این‌بار درباره‌ی جهانگیرخان صوراسرافیل، روزنامه‌نگار و روشنفکرِ دوره‌ی قاجار است که از زبان چهار راوی، روایت می‌شود. این رمان همچون آثار قبلی جولایی با نگاهی نو به تاریخ و روایتگریِ رمان تاریخی و با نثری پخته‌تر آفریده شده است.[۲]

معرفی برخی از آثار

دربارهٔ یک پرونده کهنه

رمان «یک پرونده کهنه» که جایزه‌ی بهترین رمان سال احمد محمود را برای جولایی به ارمغان آورد، حول ماجرای ترور محمد مسعود، روزنامه‌نگار فعال در اولین سال‌های حکومت پهلوی دوم است. زبان داستان به مخاطب امروزی نزدیکتر‌شده اما همچنان خرده‌روایت‌ها و کنار هم قرارگیریِ شخصیت‌های واقعی و خیالی فضای پُر دسیسه و پلیسیِ رمان را دوچندان کرده است. «یک پرونده کهنه» همچون آثار قبلیِ این نویسنده، داستانی متکی بر طرح و توطئه است و حوادثی تکان‌دهنده، فضایی وهم‌آلود و پایان‌بندی شگفتی دارد. اما در اینجا، جولایی از مفاهیم و فلسفه‌های هستی‌شناختی فاصله گرفته و به زندگی و حوادث عینی بهای بیشتری داده است، سِیری که به مرور در آثار او خود را نشان داده است. ولی با این وجود پرسشگریِ نویسنده از تاریخ و واقعیت همچنان پا برجا مانده و با پیش بردن داستان از چند زاویه، مقامات حکومتی- اعضای حزب توده- محمد مسعود، و احضار خرده‌داستان‌ها، پیش‌فرض‌های ذهنی خوانندگان را برهم می‌زند و سعی می‌کند تا با نگاهی جدید و روایتی شخصی به تاریخ پاسخ دهد.[۲]

این رمان، به سیاق بیشتر آثار جولایی، زمینه‌ای تاریخی دارند. سرک‌کشیدن به نقاط تاریک شهر و ترسیم تصویری سیاه از زمانه‌ای که در آن همه چیز بوی شر و دسیسه و فساد و توطئه می‌دهد یکی از ویژگی‌های این رمان است. هرکدام از شخصیت‌های این رمان قصه‌هایی را در پشت سر دارند که جولایی حین روایت داستان اصلی، قصه‌های آن‌ها را هم باز می‌گوید و خرده‌روایت‌هایی را در خلال داستان اصلی پدید می‌آورد. در یک سوی این رمان حزب توده قرار دارد و توده‌ای‌های طراح ترور مسعود. در سوی دیگر مقامات فاسد حکومتی. یک طرف ماجرا هم خود محمد مسعود است که فصلی از داستان از زاویه دید سوم‌شخص محدود به ذهن او روایت می‌شود. شخصیت دیگر رمان یکی از کارمندان مسعود است که پیداکردن یک دفترچه رمز پای او را به معمای خونین ترور مسعود باز می‌کند. مسوول پیگیری ترور هم شخصیتی به نام کارآگاه یحیا است که آرمان‌خواهی سرخورده است. صادق هدایت هم در یکی، دوجای رمان ظاهر می‌شود تا رمان ضمن پرداختن به داستان اصلی، در حاشیه ادای دینی هم کرده باشد به استقلال رمان و به نویسنده‌ای که مستقل بود و در عین باور به استقلال ادبیات، اوضاع زمانه خود را تیزبینانه رصد می‌کرد و در آثارش به انحاء گوناگون به تصویر می‌کشید.[۸]

برشی از «یک پرونده کهنه»

کارآگاه یقه پالتویش را بالا کشید و قدم به خیابان نیمه‌تاریک گذاشت. می‌باید به خانه برود و نوشتن گزارش را آغاز کند. خیابان خیس و نیمه‌تاریک را می‌باید می‌پیمود. خیال داشت تمام راه را پیاده برود. فرصت خوبی برای فکرکردن بود. می‌توانست تصمیم بگیرد کدام‌یک از نکات پرونده بیشتر مورد توجه قرار گیرد. انگیزه‌های قاتلان را مشخص کند، نوع سلاح‌ها و گلوله‌ها، اما ماجرای دیگری هم بود. پیدا بود سلاحهای مورداستفاده از نوعی است که اسلحه سازمانی ارتش به حساب می‌آید. احتمالا هر دو اسلحه مسروقه بود. آیا ردی از نظامیان رده‌بالا هم در این پرونده وجود داشت؟ صدای پایی از پشت سر او را به خود آورد. کاملا هشیار شد. صدای پا درست در مسیر پشت‌سر او بود. فورا اوضاع را سنجید. راههای گریز یا مقابله. اسلحه‌اش را در جیب پالتو در مشت گرفت و به‌سرعت بازگشت. شبح ریزاندامی در چندقدمی او ایستاد. شبح گفت: «آقای کارآگاه – سینه‌اش را صاف کرد – آقای مستوفی، با شما کار دارم.» کارآگاه پرسید: «این وقت شب؟ نام مرا از کجا می‌دانید؟» شبح گفت: «جانم در خطر است. ناچارم در تاریکی بمانم.» کارآگاه پرسید: «برای چه؟» - من با مرحوم مسعود کار می‌کردم. در چاپخانه‌اش. شب قتل تا دقایق آخر با او بودم. حتی قاتلین او را می‌شناسم. دنبال من هستند. کارآگاه کمی تردید کرد بعد گفت: «با من بیا.» اطراف را پایید. کافه مادام کوکو کمی جلوتر بود. امشب در این ساعت یقینا خلوت بود. مناسب‌ترین جا. وارد کافه شدند. حدسش درست درآمد. کافه خلوت بود. با مادام خوش‌وبشی کرد و از او خواست برایشان شیرینی و شیرکاکائو بیاورد. متوجه شد که مادام به سراپای همراهش نگاهی انداخت و همراهش هم متوجه نگاه مادام شد. معلوم بود معذب است. او را به میزی در گوشه کافه برد. خودش طوری نشست که پنجره و در ورودی در دیدش باشد. به او تعارف کرد تا مقابل خودش بنشیند. حداکثر سی‌سال داشت با ته‌ریشی سیاه، چهره‌ای استخوانی و لباسی مندرس. هراسیده بود.پیشخدمت آمد برایشان شیرینی و شیرکاکائو آورد. دید همراهش با چه ولعی می‌خورد. پرسید: «چیز دیگری می‌خواهید؟ تعارف نکنید.» همراهش کمی من‌ومن کرد

دربارهٔ شکوفه‌های عناب

«شکوفه‌های عناب»، دربردارنده‌ی موضوعی تاریخی است که به توپ بستن مجلس در دوران محمدعلی‌شاه قاجار و قتل میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، روزنامه‌نگار آزادی‌خواه را از زبان چهار شخصیت متفاوت روایت می‌کند. یک قزاق ایرانی، یک عکاس و تاجر ایرانی، یک قزاق روس و یک زن. که هر کدام با لحن و بیانی خاص داستان خود را شرح می‌دهند و به تناوب روایت بعضی از اتفاقات واقعی، گذشته و حال و فرجام این شخصیت‌ها نیز مشخص می‌شود.[۱۰]

شکوفه‌های عناب رمانی است لبالب. از ایران دوره‌ی مشروطه تا روسیه‌ی تزاری و از ترور ناصرالدین‎‎‌شاه تا فتح تهران به دست مشروطه‌خواهان را دربرمی‌‎گیرد. هسته‌ی مرکزی داستان قرار است به توپ بسته ‎شدن مجلس و قتل فجیع میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل به فرمان محمدعلی‎‌شاه باشد اما چندین داستان شخصی درهم‌پیچیده‌ی جان‎گرفته در بطن رمان، روایت غیرخطی، پرش‌های زمانی و راویان مختلف آن را به روایتی داستانی از ساحت زیست ذهنی و عینی آدم‌های زمانه‌ی استبداد صغیر تبدیل کرده است.[۵]

این کتاب روایت‌گر حوادث و رویدادهای دوران مشروطه در سال ۱۲۸۷ است. بریگاد قزاق در روز دوم تیرماه و در ساعات اولیه صبح، جهت دستگیری سران جنبش مشروطه حرکت می‌کنند که بین آن‌ها و سران این جنبش درگیری‌های بسیاری رخ می‌دهد. پس از پایان درگیری، مشروطه‌خواهان به ساختمان مجلس فرار می‌کنند که جریان با به توپ بسته شدن مجلس توسط قزاق‌ها به اتمام می‌رسد. داستان مملو از رفت و برگشت‌ها به زمان حال و گذشته است که هر کدام با فضاهای آشفته‌ی تاریخ ایران در زمان استبداد گره خورده‌اند. شکوفه‌های عناب داستانی قوی با شخصیت‌پردازی جذاب است که قتل میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و افرادی را که به گونه‌ای با این حادثه درگیر بودند، را برای شما به تصویر می‌کشد. در کنار این‌ها نویسنده قسمتی از اوضاع و احوال و روابط ایران و روسیه را به نمایش می‌گذارد.

در قسمتی از کتاب صوتی شکوفه‌های عناب می‌‌خوانیم:

نمی‌دانم چه ساعتی به خواب می‌روم. وقتی بیدار می‌شوم ماه غروب کرده و ستاره‌ها دیگر پیدا نیستند. بلند می‌شوم، آهسته از پله‌های چوبی پایین می‌روم و کوره‌راه پشت قهوه‌خانه را در پیش می‌گیرم. خنکای سحر… چه حالت غریبی دارد این لحظه از پگاه، پیش از دمیدن خورشید. همه‌جا آرام است و گویی جهان چشم فرو بسته. جیرجیرک‌ها خاموش شده‌اند، صدای مرغ حق را نمی‌شنوم، بالای سرم دیگر از آن چراغانی عظیم خبری نیست. جهان رنگ دیگری گرفته. نسیمی از جنگل‌های دوردست می‌وزد. من زنده‌ام و یک روز دیگر را خواهم دید. حس می‌کنم لحظه‌به‌لحظه‌ی این روز را باید زندگی کنم و در عین حال از مرگ هراسی ندارم. هم‌اکنون حاضر به مُردن هستم. بی‌هیچ تأسفی. پس دیگر از هیچ کس هراس ندارم.[۱۱]


دربارهٔ پاییز ۳۲

پاییز ۳۲ داستان محذوفان و به حاشیه‌ رانده‌شدگان تاریخ است. رضا جولایی در این کتاب نیز به رسم و آیین نویسندگی‌اش، سراغ تاریخ رفته اما تاریخ از آن‌گونه که گفته نشده. تاریخ از آن‌گونه که مال آدم‌های گمنام اما زخم‌دیده باشد. رضا جولایی ذهنش با تاریخ گره خورده و معتقد است ناگفته‌هایی از زندگی مردم در پس حوادث تاریخی جا مانده‌اند و هنرمند وظیفه دارد آن‌ها‌ را به گوش نسل‌های بعد و بعدترش برساند. آدم‌های داستان‌های جولایی گرفتار تقدیر، سیاست و ایدئولوژی هستند. این آدم‌ها هر چقدر هم که تلاش می‌کنند سرنوشت‌شان را خودشان رقم بزنند و به صحنه‌ی زندگی برگردند، دستی آن‌ها را به حاشیه می‌راند و فعلیتشان نادیده انگاشته می‌شود.[۵]

این مجموعه داستان از تازه‌ترین آثار رضا جولایی است که در سال ۱۳۹۸ از سوی نشر «چشمه» به چاپ رسید. این مجموعه، هشت داستان دارد: «ریگ جن»، «فصل بادهای یخ‌زده»، «هجوم»، «شامگاه برفی»، «سبزپری، زردپری»، «پاییز ۳۲»، «سحرگاه بیست‌وهشتم» و «همه جهان‌های ممکن» که عموماً در دو دهه‌ ۲۰ و ۳۰ شمسی می‌گذرند. این مجموعه مانند سایر آثار جولایی، تاریخ معاصر و حوادثش را دست‌مایه و بستر وقوع رخدادهای خود قرار داده است. نویسنده در این کتاب حوادث تاریخی کلان را با روایت‌هایی کوچک از مردم عادی می‌آمیزد. اغلب داستان‌های این مجموعه از ساختار رایج داستان کوتاه سر باز می‌زنند و بازه‌های زمانی طولانی را در برمی‌گیرند، اغلب نمی‌توان داستان تک‌خطی آن‌ها را بازگو کرد، پیرنگ‌ قصه‌ها ناواضح و پایان‌بندی‌ها گاه دور از انتظار است، اما تمام داستان‌ها در همین ساختارگریزی به‌خوبی روایت می‌شوند. رضا جولایی در داستان‌هایش تنها بر وقایع تاریخی تکیه نمی‌کند، بلکه فراتر می‌رود و چنان به جزییات می‌پردازد که زندگی شخصیت‌ها برای خواننده ملموس به نظر می‌رسد.

از دیگر نقاط قوت این مجموعه داستان، به‌اندازه بودن داستان‌ها است. نوشتن داستان کوتاه، حساسیت‌ها و دقت‌های ویژه خود را دارد. گاهی با داستان کوتاهی مواجه می‌شویم که ابتر است، قصه‌اش چفت‌وبست ندارد و پس از اتمام خوانش، چیزی عاید مخاطب نمی‌شود. در مقابل، ممکن است با داستان‌ کوتاهی روبه‌رو شویم که تفصیل بی‌دلیل و بی‌فایده‌ای دارد که اصلاً مناسب فرم و قاعده‌ داستان کوتاه نیست. داستان‌های مجموعه «پاییز ۳۲» از این افراط‌وتفریط به دور هستند. هر داستان به فراخور نوع محتوا، به‌درستی شروع می‌شود، به‌اندازه ادامه می‌یابد و در زمان مناسب به پایان می‌رسد. به‌عنوان‌مثال داستان «ریگ جن» که یک داستان وهمی در قلعه‌ای کویری است و به شیوه‌ مستندنگاری حادثه‌ای را شرح می‌دهد، با بیش از 50 صفحه طولانی‌ترین داستان مجموعه است؛ چراکه درون‌مایه حادثه محور و فرم گزارش‌گونه روایت، این حجم را می‌طلبد. در مقابل، داستان «همه‌ جهان‌های ممکن» که فضایی بی‌زمان، بی‌مکان و کابوس‌وار دارد، تنها با شش صفحه به‌درستی ارائه شده و به انجام رسیده است.

در دو داستان «سحرگاه بیست‌وهشتم» و «پاییز ۳۲» که عنوان کتاب نیز هست، ماجرایی عاشقانه در زمان سقوط دولت مصدق روایت می‌شود. داستان «شامگاه برفی» شرح پسرکشی پدران در تیرگی و تکرار تاریخ سرزمین ما است. داستان «سبزپری، زردپری» وصف تاجرزاده‌ای است که قصد رفتن به تبریز دارد و میهمان دو خواهر می‌شود. «فصل بادهای یخ‌زده» قصه مردی از تبار قاجار است که رفتارش شباهتی به خاندان قجری‌اش ندارد. برعکس، در داستان «هجوم» وصف شاهزاده‌ای را می‌خوانیم که اگرچه از سیاست فاصله گرفته، اما تکبر قاجار در منش او هویداست. می‌توان گفت که فصل مشترک داستان‌های این مجموعه، اضطراب است؛ اضطرابی که از کالبد حوادث تاریخی و تجربه‌شده، به روایت تزریق می‌شود.

قصه‌های تاریخی معمولاً در قالب رمان، پر کشش، پر فراز و نشیب و با شخصیت‌های متعدد دیده می‌شوند. رضا جولایی در این مجموعه نشان می‌دهد که علاوه بر رمان‌های تاریخی‌اش، این هنر را دارد که قاب‌های تاریخی تأثیرگذاری را در پوشش داستان کوتاه، به مخاطب ارائه دهد. در خواندن آثار این نویسنده، داشتن اطلاعات تاریخی، لذت کشف و تخیل بیشتر را برای مخاطب فراهم می‌کند تا در گذشته و خاطرات شخصیت‌های تاریخی غرق شود و از خیال‌پردازی واقع‌نمای نویسنده لذت ببرد.[۳]


ماه غمگین، ماه سرخ

سیدمحمدرضا کردستانی متخلص به میرزاده عشقی، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار و نمایشنامه‌نویس در دوران مشروطیت و مدیر نشریه قرن بیستم بود که در ۱۳ تیرماه سال ۱۳۰۳در دوره نخست‌وزیری رضاشاه پهلوی به دستور رئیس اداره تامینات نظمیه (شهربانی) وقت در سن ۲۹ سالگی، در خانه‌اش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار، کوچه قطب‌الدوله ترور شد. جراحتی که به واسطه شلیک گلوله به او وارد شده بود، به‌قدری دردناک بود که نقل شده است که عشقی در لحظات پایانی زندگی داد می‌زد که «یا مرا از این‌جا ببرید یا یک گلوله دیگر به من بزنید و آسوده‌ام کنید». این شاعر مبارز و آزادی‌خواه پس از چهارساعت تحمل درد، از شدت خونریزی و عوارض ناشی از آن در بیمارستان شهربانی درگذشت. رضا جولایی در کتاب «ماه غمگین، ماه سرخ» پنج روز پایانی از زندگی میرزاده عشقی، شاعر و نویسنده‌ای آزادی‌خواه را روایت می‌کند. او در سطرهای ابتدایی کتاب از مرگ عشقی می‌گوید و پس از آن داستان را به پنج روز پیش از آن می‌برد و خواننده را تا لحظه مرگ روزنامه‌نگار جوان با خود همراه می‌کند.

جولایی از جوانی مبارز می‌گوید که از مخالفان اصلی رضاخان به شمار می‌رفت. شاعری آزادی‌خواه که در جریان غائله جمهوریت و در پی مخالفت با رضاخان، با ملک‌الشعرای بهار و سیدحسن مدرس که هر دو از مخالفان رضاخان بودند، دست دوستی و اتحاد داد. نویسنده ضمن ارائه داستانی اجتماعی، از روزهای پرهراس و پر تنش می‌گوید که مبارزی جوان را در خود بلعید. این کتاب که آخرین اثر داستانی رضا جولایی است در چهاردهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد، به صورت مشترک با رمان داستانی- تاریخی سیدمیثم موسویان به نام «بی نام پدر» به صورت مشترک اثر شایسته تقدیر اعلام شد.

در برشی از این کتاب می‌خوانیم:

«سرش را بیرون می‌آورد. وحشت کرده، دستی به صورت می‌کشد. نفس نفس می‌زند. به خود می‌گوید: من زنده‌ام، هنوز دیر نشده ... به یاد جمله‌ای می‌افتد: مرگ است که به زمان ارزش می‌دهد. زمان را جدی بگیر. خوابت یک هشدار بود. الهام بود. بلند شو تا دیر نشده جل وپلاست را جمع کن، برو از این شهر داغ دم کرده‌ی خشک، برگرد به میان تپه‌های سبز موطنت. دیوانه‌ای؟ می‌خواستی چه بشوی؟ شهره‌ی آفاق؟ چه بکنی؟ می‌خواستی کمر سردارسپه را بشکنی؛ اگر هم بتوانی جانت را می‌گذاری بر سر این مهم، و بعد چه می‌شود؟ آب از آب تکان نمی‌خورد. می‌افتی در سیاه چال‌های نظمیه. جانت را با منقاش از تن بیرون می‌کشند. از دست هیچ‌کس کاری ساخته نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند قدمی پیش بگذارد، نه وکلای اقلیت، نه روزنامه‌چی‌ها. سروصدایی بلند می‌شود و زود فروکش می‌کند. همه خسته شده‌اند. نوزاد نارس مشروطه سر زا رفت. مردم خسته شده‌اند و بی‌اعتنا و قلدرها عاشق جماعت بی‌اعتنا هستند.» [۱۲]

دربارهٔ شب ظلمانی یلدا

در «شب ظلمانی یلدا» نیز جولایی باز به سراغ دوره‌ای از تاریخ ایران رفته است و داستانی را روایت کرده که در دوران جنگ‌های ایران و روس در زمان فتحعلی‌شاه قاجار اتفاق می‌افتد و درباره مرد نقاشی است در اصفهان که به جنگ فرستاده می‌شود. در جنگ اسیر و زخمی می‌شود. فرار می‌کند و به کلبه زنی پناه می برد و داستان زندگی خود را برای زن باز‌می‌گوید. رمان مجموعه‌ای است از داستان‌های تودرتو با شخصیت‌های متعدد، گره‌افکنی‌ها و گره‌گشایی‌های پی‌درپی و طرح و توطئه‌ای سنجیده که در پایان همه این داستان‌ها را به هم پیوند می‌دهد. جولایی در روایت این رمان از اسلوب داستان‌گویی شرقی و ظرفیت‌های موجود در ادبیات کلاسیک ایرانی به خوبی استفاده کرده است. اگر «یک پرونده کهنه» سویه‌های اجتماعی آشکارتر و پررنگ‌تری دارد، در عوض در «شب ظلمانی یلدا» با وجوهی تمثیلی و رمزی سروکار داریم که زمینه اجتماعی رمان را به مفاهیمی هستی‌شناختی پیوند می‌دهند گرچه در این رمان هم تصویر دقیقی از زمانه‌ای که وقایع رمان در آن اتفاق می‌افتد به دست داده شده است، اما به‌صورت غیرمستقیم و به عنوان جزئی از کلیت رمان. «شب ظلمانی یلدا» از دو روایت اصلی تشکیل شده که یکدیگر را کامل می‌کنند. از دل هرکدام از این دو روایت، بسیار داستان دیگر سر برمی‌آورد و جولایی از دل این داستان‌های تودرتو و به‌هم‌تنیده داستان آدم‌هایی را باز می‌گوید که به قول خودش «سرنوشت‌شان به هم بافته می‌شود».[۸]

این قصه پیرامون چند شخصیت شکل می گیرد. یکی از این شخصیت‌ها، سربازی است مجروح که جراحتش از جنگ با روس‌ها بر تنش نشسته و دیگری یک جوان مسیحی است که دغدغه‌های عجیبی دارد. روایت این دو تن، شالوده‌ی داستان "شب ظلمانی یلدا" را شکل می دهد و سپس از دل آن‌ها، ماجراهایی رقم می خورد که با تاریخ، عشق و سیاست در هم تنیده‌اند و در یک کلام، زندگی انسان را به تصویر می کشند. "رضا جولایی" شیوه‌ای الهام‌بخش در روایت ماجراها به کار گرفته و عناصری را در قاب عکس تاریخ مد نظر قرار داده، که این رمان را همه‌جوره به یک اثر درخشان و به‌یاد‌ماندنی تبدیل می کند. او در گوش و کنار این داستان تاریخی غیررسمی، شخصیت‌هایی را خلق می‌کند که ترس و اضطرابی مخصوص به خودشان را به دوش می‌کشند. نوعی بیم شخصی که هویت هر یک از آن ها را رقم می‌زند و داستانشان را شکل می‌دهد. قصه از تصویری آغاز می‌شود که روی یک پارچه است؛ تصویر شمایل مسیح و سپس تکه‌های داستان که در کنار هم قرار می‌گیرند و نویسنده از آن‌ها غبارروبی می‌کند. او زمان را احضار می‌کند و در "شب ظلمانی یلدا"، آن را به یادآوری هر آنچه از دست رفته است، محکوم می‌کند.[۱۳]

برشی از «شب ظلمانی یلدا»

هجوم جماعت آغاز شد. خدمه سوار بر چند گاری شده و حرکت کرده بودند. صاحب‌منصب جوان سوار بر آخرین گاری بود و قرابینش را به‌سوی ما قراول رفته بود که پیش نیایید و الا هلاکتان می‌کنم. مشتی به دنبال او دویدند. یکی از آنان را گلوله‌ای بر زمین غلتاند و دیگری با ضربه شمشیرش از پا درآمد. گاری‌ها سرعت می‌گرفتند. دو کوبش پیاپی زمین را لرزاند. دیواری فرو ریخت. هرکس به سویی می‌دوید. زخمی‌های نیمه‌جان و معلولین خود را کشان‌کشان بیرون کشیده بودند. چند اسب شیهه‌کشان دور خود می‌چرخیدند. به دنبال یکی از آن‌ها دویدم و دهانه‌اش را گرفتم. اسبِ رمیده از حرکت نایستاد و مرا با خود کشید. بر دهانه‌اش آویزان بودم. با تقلا پا در رکاب کردم. درد امانم را برید اما وحشت جاماندن بر آن فائق آمد. خود را بر روی اسب کشاندم. یک نفر پیش آمد تا دهانه اسب را بگیرد، با لگد او را دور کردم. دو نفر دیگر راه بر اسبم بستند که به میان آنان تاختم، هریک از سویی گریختند. آن لحظه تنها در فکر نجات خود بودم. آنان دشمنان من بودند و قصد آن را داشتند تا مرا از زندگی جدا کنند و چه خوش‌باور است انسان که باور ندارد گریزی نیست.
قصد تاخت داشتم که مرد یکپا را دیدم که بر روی برف‌ها نیم‌خیز شده مرا می‌نگرد، وقتی از پیش روی او می‌گذشتم، هیچ نگفت. تنها نگاه بر من داشت. دوباره دهانه کشیدم و بازگشتم. او را با زحمت بر پشت خود کشاندم و رکاب کشیدم. به‌سرعت می‌تاختم. مرد سر بر پشت من نهاده بود و می‌گریست. رهایی از وحشت بود یا نشانه امتنان؛ نپرسیدم. در میان کوره‌راهی که از حرکت گاری‌ها برجا مانده بود می‌تاختیم. برف مبدل به کولاک شده راه بر ما می‌بست. از درد و سرما سخت‌تر، ناامیدی بود. رمق رفته از تن میل به زندگی را برده بود. مرد یکپا مرا به نام می‌خواند.
فریاد می‌زد: «قصد همراه‌بردن مرا نداشتی؟»
خندیدم: «می‌خواستم خدمتی کرده باشم تا زودتر راحت شوی. حال به خیال آنکه در حقت محبت کرده‌ام زنده می‌مانی و زجر فراوان می‌کشی و در آخر باز هم مرگ است.»


پانویس