کتاب گوهر صبر به خاطرات «گوهرالشریعه دستغیب» از فعالان سیاسی و نماینده مردم تهران در دوره‌های اول، دوم و سوم مجلس شورای اسلامی می پردازد و در سال ۱۳۹۸از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

گوهر صبر
نویسندهطیبه پازوکی
ناشرسوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۸
شابک۴۲۸۴۷۰۳۶۰۰۹۷۸
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب
* * * * *

کتاب در ۴۹۲ صفحه به سبک تاریخ شفاهی جمع‌آوری شده و دارای هشت فصل و سه پیوست است. خوانندگان با مطالعۀ فصل اول از اوضاع خانواده، تحصیل و ازدواج خانم دستغیب آشنا می‌شوند. شرح زندگانی ایشان در آبادان موضوع فصل دوم و اوصاف کار و تحصیل موضوع فصل سوم است. خاطرات مدرسۀ رفاه، عنوان چهارمین فصل است که در آن به شهیدان رجایی و باهنر نیز اشاره‌هایی شده است. زنان و مبارزه عنوان فصل پنجم است؛ در این فصل ویژگی‌ها و نگرش‌های زنان دربارۀ مبارزه توضیح داده‌ شده است. رنج‌ها و صبوری‌های دوران مبارزه موضوع فصل ششم و شرح سختی‌های مضاعفی که در مبارزات مانند دستگیری وجود داشته است، موضوع فصل هفتم کتاب است. در فصل انتهایی نیز برخی از خاطرات ایشان در مورد سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی آورده شده است.[۱]

کتاب «گوهر صبر» نوشته «طیبه پازوکی» در بخش مستندنگاری سیزدهمین جایزه ادبی جلال آل‌احمد به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد.

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

خلاصه کتاب

این اثر دربردارنده خاطرات ایشان از بدو تولد تا پیروزی انقلاب اسلامی است. مخاطب در این کتاب گام به گام با چگونگی شکل‌گیری شخصیت سیاسی و فرهنگی خانم دستغیب آشنا می‌شود و در خلال آن تصویری از وقایع تاریخی یک دوره ۴۰ ساله در ذهنش نقش می‌بندد که از آن جمله می‌توان به این موارد اشاره کرد: مسائل اجتماعی و سیاسی دهه ۲۰ (وقوع جنگ جهانی دوم و تبعات آن)؛ مسائل اجتماعی سیاسی دهه ۳۰ (ملی شدن صنعت نفت و فضای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲)؛ مسائل اجتماعی سیاسی دهه ۴۰ (شروع نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی و تأثیر پایگاه‌های فرهنگی و سیاسی مثل مسجد هدایت و حسینیه ارشاد و انجمن اسلامی پزشکان و مهندسین و... در ارتقاء سطح آگاهی جامعه)؛ مسائل اجتماعی سیاسی دهه ۵۰ (آشنایی با گروه‌های مبارز سیاسی با مشی مسلحانه، تحولات درون‌سازمانی در سازمان مجاهدین خلق و وقایع مهم سالهای ۵۶و ۵۷ که در نهایت منجر به پیروزی انقلاب اسلامی می‌شود).[۲]

از زبان نویسنده

داستان نگارش کتاب

من در سال ۱۳۸۷ مسئولیت آرشیو واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی را عهده‌دار شدم. پیش‌تر با واحد فرهنگ ناموران معاصر ایران در زمینه تحقیق و نگارش مقاله همکاری داشتم. چندی از فعالیتم در آرشیو تاریخ شفاهی می‌گذشت که حجت‌الاسلام سعید فخرزاده (مدیر وقت واحد تاریخ شفاهی) پیشنهاد کردند تدوین خاطرات سرکار خانم گوهرالشریعه دستغیب را بر عهده بگیرم. افزون بر‌این، شرکت فعال در نشست‌های تخصصی نقد و بررسی آثار چاپ شده در حوزه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی موجب شد آقای هدایت‌الله بهبودی (مدیر وقت دفتر ادبیات انقلاب اسلامی) نیز پیشنهاد کنند در زمینه تدوین خاطرات قدمی بردارم.[۲]

وجه تسمیه کتاب

در این اثر، سرکار خانم گوهر‌الشریعه دستغیب با بیان خاطراتش، تجربه زیست شخصی و اجتماعی خود را در یک برهه تاریخی چون گوهری ارزشمند در اختیار مخاطب می‌گذارد و از آنجا که او در مواجهه با چالش های زندگی روحیه خود را با صبر و معنا بخشی به سختیها، قوی نگه می‌دارد، بر آن شدم نام کتاب را «گوهر صبر» انتخاب کنم. مخاطب در خلال مطالعه کتاب متوجه می‌شود صبر راوی ، پشتوانه معرفتی دارد و این نکته مهمی است.[۳]

ویژگی بارز کتاب «گوهر صبر» از دید نویسنده کتاب

از ویژگیهای این خاطرات این است که هم برای مخاطب عام خواندنی است و هم برای مخاطب خاص؛ زیرا از یک سو خاطرات جنس زنانه دارد و با رنگ و روح عاطفی توأم است و از سوی دیگر ناگفته‌های مهمی از تاریخ انقلاب را بیان می‌کند و خواننده با مطالعه آن اطلاعات تاریخی خوبی به دست می آورد.[۳] این اثر دارای ویژگی‌های متعددی است که آن را از سایر منابع که در حوزه خاطرات زنان مبارز در انقلاب اسلامی چاپ شده، متمایز می‌کند. این‌که این کتاب حاوی حجم زیادی از اطلاعات و داده‌های تاریخی است. همچنین این اثر مبیّن یک روایت فرهنگی از تاریخ انقلاب است؛ آن هم زمانی که گفتمان سیاسی غالب در جامعه مشی مسلحانه بوده است. [۲]

اطلاعات و منابع

اطلاعات اولیه‌ای که در اختیار داشتم متن ۷ ساعت مصاحبه با راوی محترم بود که در سالهای ۱۳۷۲ و ۱۳۷۳ انجام شده بود. این متن ابهامات و نواقصی داشت و مهمتر اینکه ناتمام بود. برای رفع این موارد ناگزیر شدم مصاحبه تکمیلی انجام دهم. اما قبل از مصاحبه به منابع مکتوب و مجازی و اسناد رجوع کردم و پس از طرح سؤالات تکمیلی و جلب رضایت راوی، خدمت ایشان رفتم و کار را به انجام رساندم.[۳]

موانع و چالش‌ها

اصولا محقق تاریخ شفاهی برای به ثمر رساندن هر پروژه با یکسری موانع و مشکلات مواجه است؛ ارتباط گرفتن و جلب رضایت راوی برای همکاری بسیار زمان‌بر و سخت است، از طرفی اغلب راویان به ضرورت ضبط و ثبت خاطرات شفاهی واقف نبوده و برای انجام آن دچار شک و تردید هستند، بنابراین محقق موظف است این شک و تردید را برطرف کند حتی در مواقعی لازم است به راویان بقبولاند انجام این کار، ادامه همان کاری است که در گذشته مخاطراتش را پذیرفته است. در بعضی مواقع نیز راوی بین مصاحبه مطبوعاتی و تاریخ شفاهی تفاوتی قائل نیست و برای همین با محقق همکاری نمی‌کند. در این صورت باید هدف از مصاحبه تاریخ شفاهی را که پرسش‌گری و رفع ابهامات تاریخی برای نسل امروز و آینده است برای او تشریح کرد.[۳]

همذات پنداری با راوی کتاب

محو شدن در قصه زندگی راوی، گاهی ممکن است برای محقق تاریخ شفاهی همذات‌پنداری ایجاد کند. اما او باید همواره به یاد داشته‌ باشد که از این وضعیت فاصله بگیرد چرا که این امر گفت‌و گو را از چارچوب های لازم برای انجام صحیح مصاحبه تاریخ شفاهی خارج می‌کند و بر کیفیت آن تأثیر نامطلوب می‌گذارد.[۳]

مصاحبه‌ با راوی

مصاحبه‌های اولیه شامل کلیاتی از زندگی خانم دستغیب از تولد تا اوایل سال ۱۳۵۵ بود. از آنجا که این مصاحبه‌ها نیمه‌تمام رها شده بود و همان مقدار مصاحبه انجام شده نیز دچار ابهام و نقص بود، انجام مصاحبه تکمیلی الزامی می‌نمود. مصاحبه‌های تکمیلی بعد از پی‌‌گیری‌های مکرر از ۶ آبان ۹۱ آغاز و در ۳۰ فروردین ۹۳ به پایان رسید. البته در این مدت یک وقفه ۷ ماهه بین جلسات مصاحبه ایجاد شد که علتش فوت یکی از فرزندان و تألمات روحی راوی بود. بعد از این اتفاق ناگوار ایشان دو بار تحت عمل جراحی چشم قرار گرفتند و مدتی دوره نقاهت را گذراندند. یک بار نیز دچار حمله قلبی شدند و مدتی در بیمارستان بستری بودند.[۲]

راوی صبور

آنچه در مدت برگزاری جلسات مصاحبه مرا به ادامه کار امیدوار و دلگرم می کرد، روی خوش و روحیه خوب خانم دستغیب، متانت و صبوری ایشان در پاسخگویی به سؤالات، صداقت و بی تکلفی‌ در بیان خاطرات، پرهیز از اغراق و خود محوری ایشان بود. رعایت انصاف در حق افرادی که زمانی با آنها حشر و نشر داشتند و حالا یا از دنیا رفته بودند، یا دیگر ارتباطی بینشان برقرار نبود، از دیگر ویژگی‌های شخصیتی خانم دستغیب بود که هم‌صحبتی با ایشان را برایم دلپذیر می‌کرد.[۲]

مستندسازی و تطبیق گفت‌و گوها با اسناد و مدارک

برای مستند کردن گفته‌های راوی به منابع مکتوب (کتاب و نشریات)، فضای مجازی، بایگانی تاریخ شفاهی و بایگانی فرهنگ ناموران معاصر ایران رجوع کردم. همچنین بیش از ۸۰۰ برگ سند برجامانده از ساواک در خصوص راوی و همسر و دخترشان را مورد بررسی قرار دادم. افزون بر همه اینها، شخصاً به شیراز رفتم تا با زادگاه ایشان و مکان‌هایی که نام برده بودند، از نزدیک آشنا شوم. قرار گرفتن در آن فضا به من کمک کرد تا بهتر بتوانم برای رفع نواقص و ابهامات طرح سؤال کنم. درواقع به طرق مختلف سعی کردم ذهن راوی را حساس و با وقایع آن سال‌ها درگیر کنم تا آنچه در ذهن دارد به یاد آورد.[۲]

آوردن پیوست روایت‌های تکمیلی در انتهای کتاب چه لزومی داشت؟

آوردن دو پیوست روایت‌های تکمیلی (که مصاحبه با برادرشوهر خانم دستغیب و دختر ایشان است) از آن رو اهمیت داشت که اولاً هر دو به نوعی درگیر مبارزه بودند و مدتی در زندان به سر بردند و این کتاب شاید تنها فرصتی بود که از آنها یاد شود. ثانیاً یادمانده‌های آنان تکمیل‌کننده گفته‌های راوی است. به هر حال فکر می‌کنم برای مخاطب جالب است که بداند بر نزدیکان راوی بعد از دستگیری‌شان چه گذشته است. این اطلاعات حتی برای کسانی که بخواهند روزی این کتاب را دست‌مایه ساخت سریال یا فیلمی قرار دهند، ضروری است.[۲]

برشی از متن کتاب

یکدفعه در باز شد. سرم را به سمت در برگرداندم و دیدم دو نفر زیر بغل پیرمردی را گرفته اند و کشان کشان او را به اتاق می آورند. توجهی نکردم و دوباره با محسن حرف زدم. جوانی که اخطار داده بود نباید صحبتی رد و بدل شود، صدایم کرد و با لحن معنی دار و تمسخرآمیزی گفت: «خانم! آقای دکتر! » وقتی برگشتم، دیدم پیرمردی که آورده اند داخل اتاق، خود آقای اسدی است. باورم نمی شد. مات و مبهوت، ناخودآگاه گفتم: «ا! ا! » جوان به گمان اینکه میخواهم حرف بزنم، پرید سمتم که سیلی بزند زیر گوشم؛ اما سریع خودم را کشیدم عقب و نگذاشتم دستش به صورتم بخورد. نمی خواستم با دیدن این صحنه درد دیگری به دردهای این مرد اضافه شود. خودم را جمع وجور کردم و با مظلومیت گفتم: «آقا، من که چیزی نگفتم! مگر حرفی زدم؟! » جوان چشم غره ای رفت و بلافاصله آقای اسدی را نیاورده؛ بردند، بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل شود. این برای او و ما از هر شکنج های بدتر بود. دخترم زهرا، فقط توانست موقعی که او را می بردند، بگوید: «بابا! بابا! مشهدی رضا آمده! » مشهدی رضا موقع دستگیری آقای اسدی نبود. او رفته بود بوانات که به زن و بچه اش سر بزند. زهرا میخواست به پدرش دلگرمی بدهد که ما تنها نیستیم، نگران ما نباش. چند لحظه گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آنقدر پیر و شکسته شده باشد! مثل هشتاد ساله ها به نظر میرسید! برایم شده بود مثل یک غریبه! موقعی که او را بردند، هفتادونه کیلو بود؛ اما از شدت شکنجه، شده بود یک پیرمرد لاغر و خمیده پنجاه کیلویی که فقط مشتی استخوان از او باقی مانده بود.[۴]


پانویس