«تشریف»، آخرین اثر داستانی علی‌اصغر عزتی‌پاک ، رمانی چندلایه با شخصیت‌های متعدد در فضایی کاملاً ایدئولوژیک و با رنگ و بویی ملی و دینی، در هفده فصل بی‌عنوان نوشته شده است. این اثر یک داستان اجتماعی- عاشقانه است که مخاطب را درگیر خود می‌کند و علاقه‌مندان به رمان‌های اجتماعی مخاطبان این کتاب‌اند. به گفتۀ علی‌اصغر عزتی‌پاک، حدود ۴ سال روی این کتاب کار شده‌است. رمان‌ها و مجموعه‌داستان‌های این نویسنده نامزد یا برنده جایزه‌های ادبی مختلفی بوده‌است. کتاب صوتی تشریف به زودی در سماوا منشر می‌شود. «تشریف» در عین این‌که یک کلّ یک‌پارچه و منسجم و هدف‌مند است، دارای پرده‌ها و لایه‌هایی مجزا هم هست. در واقع خواننده همراه نقش اصلی در طول داستان یک سیر و حرکت طولی و عرضی در زمان را طی می‌کند و هر بار به لایه‌ای عمیق‌تر وارد می‌شود. کتاب «تشریف» در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شد. این کتاب در دومین دوره جایزه ادبی شهید سیدعلی در بخش داستان و رمان بزرگسال به‌عنوان اثر برگزیده تقدیر شد.[۱]

تشریف
نویسندهعلی‌اصغر عزتی‌پاک
ناشرانتشارات شهرستان ادب
تاریخ نشر۱۳۹۹
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب
* * * * *

[۲]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

خلاصه کتاب

تشریف داستان مردی به نام شهریار است که در شب عروسی‌اش متوجه می‌شود که همسرش در دوران دانش‌سرا دوست صمیمی او، مصطفی، را به امنیتی‌ها فروخته است. از آن‌جا که شهریار، مصطفی را بسیار دوست می‌داشته، تحمل از کف می‌دهد و حجله را ترک می‌کند.

بدین‌شکل آوارگی سه‌روزه‌ او آغاز می‌شود. آوارگی‌ای که سرانجامش در دل برف و یخ تپه‌های اطراف همدان رقم می‌خورد. این داستان در آذرماه سال ۱۳۵۷ در همدان می‌گذرد و قصه‌ سرگشتگی‌ها و پیداشدن‌هاست.

این اثر رمانی چندلایه با شخصیت‌های متعدد در فضایی کاملاً ایدئولوژیک و با رنگ و بویی ملی و دینی است. نویسنده در این رمان به دنبال تصویر و بازتعریف اتصال میان انقلاب اسلامی ایران در سال ۵۷ و پدیدۀ ظهور آخرین امام شیعه است.

در این رمان، حرکت انقلابی مردم ایران در شهر همدان در آستانۀ سال ۵۷ به موازات آمادگی برای درک و تشرف به ساحت قدسی امام و رهبر معصوم (حضرت ولی‌عصر(عج)) در الهیات شیعی به تصویر کشیده شده است.

شهریار در شب عروسی با اعتراف همسرش به گزارشی که منجر به اخراج مصطفی ـ دوست شهریار ـ شده است، یک سیر آفاقی و انفسی توأمان را آغاز می‌کند؛ در جست‌وجوی مصطفی؛ در جست‌وجوی خودی که نمی‌شناسدش. در این مسیر او کتک می‌خورد، موهایش می‌سوزد، گرسنگی و بی‌خوابی و سرما را متحمل می‌شود، می‌بیند و می‌شنود و می‌پرسد. این سیر و حرکت درونی و بیرونی (آفاقی و انفسی) مختص شهریار نیست. تمام دیگرانی که سیاهی‌لشکر این داستان بودند و همۀ دیگرانی که شخصیت‌های دیگر این قصه هستند، مصطفی و دیگرانِ این رمان، همه رو به آینده در حال حرکت‌اند. و در نهایت در پایان این سه روز، در میانۀ انقلابی درونی و بیرونی گره‌ها گشوده می‌شوند.[۳]

نظر نویسنده درباره اثرش

تشریف داستانی است که در آذرماه ۱۳۵۷ در همدان می‌گذرد و درباره انسان‌هایی است که گم‌کرده‌ای دارند و در شهر، بیابان و یا در درون خودشان به دنبال آن هستند. من حکایت این سیر و سلوک آفاقی و انفسی را نوشته‌ام که منجر به گرایش به امام به معنای عام کلمه و به امام خمینی (ره) به‌صورت خاص کلمه شده است. باورم بر این است که نظام جمهوری اسلامی ایران خواسته تاریخی مردم ایران است و به لحاظ اعتقادی، ناگزیر باید این مسیر را طی می‌کرد.[۴]

جوایز

  • برگزیده دومین دوره جایزه ادبی شهید اندرزگو.[۵]
  • در گروه رمان بزرگ‌سال «بیست و یکمین جشنواره ادبی شهید حبیب غنی‌پور» نامزد انتخاب آثار این بخش شده است.

جلسات نقد و بررسی

 Y نشست معرفی و بررسی رمان «تشریف» ۱۶آذر۱۴۰۰ در خانه کتاب و ادبیات ایران برگزار خواهد شد. در این نشست ابراهیم اکبری دیز‌گاه و فرازنه سکوتی به عنوان منتقد و حمید بابایی به عنوان دبیر نشست حضور خواهند داشت.[۶]

 Y یازدهمین جلسه پایگاه نقد کتابخانه مرکزی پارک شهر با بررسی کتاب «تشریف» با حضور علی‌اصغر عزتی پاک، نویسنده اثر و محمدرضا شرفی خبوشان، منتقد، ۲۹آذر۱۴۰۰با همکاری کتابخانه عمومی شهدای نیروی زمینی در سالن جلسات کتابخانه مرکزی پارک شهر برگزار و به صورت زنده از طریق فضای مجازی پخش شد.[۵]

برشی از متن کتاب

دوسه بار در طول مسیرش از خیابان باباطاهر تا میدان پهلوی مأموران جلوش درآمدند و ایست دادند. هر دفعه با کمی گفت‌وگو با هم کنار آمدند و راهش را باز کردند. اما مأمور کوتاه‌قد و لاغرمردنی دور میدان کوتاه نیامد و به حرف‌هاش گوش نداد؛ و با همان لباس آب‌چکان هلش داد داخل کیوسکِ جلوی بانکِ ملّی در جبههٔ شرقی میدان. داخل کیوسک گرم بود و نیمه‌تاریک. شبح سروانِ سفیدمویی نشسته بود پشت میز تحریر فلزی زهواردررفته، و با دود سیگار استتار کرده بود. رادیوِ کنار دست سروان روشن بود و تک‌نوازی سنتور فضا را گرم‌تر کرده بود. سروان که سرحال به نظر می‌رسید، از پشت هالهٔ دودِ سفید جوان را ورانداز کرد و سرووضع خیسش را خوب تماشا کرد. رفتار شبح‌وارش جوری بود که انگار ساعت‌ها منتظر بوده تا کسی دست شهریار را بگیرد و ببرد داخل. به مأمور قدکوتاه که او هم سر تا پا خیس بود، گفت: «خب، می‌گفتی استوار الوندی!»

استوار پا چسباند و گفت: «بی‌اعتنایی به منع آمدوشد قربان.»

سروان سرش را تکان‌تکان داد. سیگارش رسیده بود به سر چوب‌سیگار. ته‌سیگار را با نوک انگشت از بالا فشرد و انداخت داخل زیرسیگاری کنار دستش. سروان سرش را بلند نمی‌کرد، و انگار عمد داشت صورتش دیده نشود. حالش اما خوش بود و با همان حال خوش دست برد به بستة سفید سیگار و با بی‌خیالی محض یک نخ دیگر برداشت. چوب‌سیگاری قرمز را گرفت میان مشت و سیگار را با توجه و دقت جا داد در سوراخی که حتماً به‌قاعده تراش خورده بود؛ اگرچه در هر حال تنگ و تاریک. کبریت را آرام بالا آورد و چنان‌که بخواهد آئینی آباءاجدادی و محترم را مُراعات کند، خلالی را از جعبه درآورد و با ملایمت کشید بر پهلوی جیوه‌دار. گوگرد جرقه زد و شعله شد و با صدایی خفه گُر گرفت. سروان شعله را نزدیک کرد به نوک سیگار و هم‌زمان پُک زد تا آتش برود به جان توتون. شهریار سرش را انداخت پایین تا اجازه بدهد سروان آئینش را با دل‌آسودگی و خلوص تمام بر پای دارد. سروان وقتی از روشن کردن سیگار فارغ شد، دستی را که شعلة کبریت در میان انگشت‌هاش بود، چند باری تکان داد. شعله فرومرد. خلال سیاه‌شده تا نیمه را انداخت داخل زیرسیگاری سفالِ کارِ لالجین که رنگ فیروزه‌ای‌اش پیدا بود. پُک عمیقی به سیگار زد و دودش را بعد از مکثی طولانی از لوله‌های دماغ پرفشار فرستاد بیرون. چنان می‌نمود که عمد دارد همه‌چیز را کِش بدهد و بازی کند. در همة این احوال اما زیرچشمی هم شهریار را می‌پایید؛ انگار فرصتی می‌ساخت تا او خودش را پیدا کند. صدای سنتور اوج گرفته بود و هم‌زمان که بوی تند دود سیگار در مشام شهریار می‌نشست، صدای مدهوش‌کنندة سنتور هم هوایی‌اش می‌کرد؛ آن‌قدر که بی‌خیال این بگیروببندها بشود و سرخود از کیوسک بزند بیرون. هرچه بادا باد. آخرِ آخرش این بود که می‌گرفتند می‌انداختندش بازداشتگاه دیگر! چی از این بهتر. می‌توانست در خلوتی و خاموشی آن‌جا خانه کند و به سرنوشتش بیندیشد؛ به سرنوشتی که در مهم‌ترین بزنگاه زندگی برگی رو کرد که آه از نهاد او برخاست. این‌طور شاید عذاب وجدانش هم کاستی می‌گرفت. چراکه خودش هم باور نمی‌کرد عقدة رفتن مصطفی از دانش‌سرا این‌چنین سخت و جان‌کاه سر باز کند. هرچه فکر کرده بود در طول مسیر که برگردد به خانه و طور دیگری واکنش نشان بدهد تا باعث کدورت نشود و بی‌آبرویی بار نیاورد، پاهاش مجاب نشده بو د به ایستادن و واپس رفتن. چیزی می‌کشیدش به جایی نامشخص؛ می‌راندش به مقامی دور از خانه.[۳]

پانویس