پیغام ماهیها
«پیغام ماهیها» اولین کتابی است که پس از شهادت ایشان به قلم گلعلی بابایی در چهلمین روز شهادت او به زیور طبع آراسته شد و راهی بازار کتاب شد. این کتاب که بخش عمده آن مصاحبههای شهید همدانی از بدو تولد تا پایان جنگ تحمیلی را شامل میشود و بخش پایانی بخشهایی از سخنرانی توصیفی این شهید است که در پایان کتاب آمده است.[۱]
پیغام ماهیها | |
---|---|
نویسنده | گلعلی بابایی |
زبان | فارسی |
نوع رسانه | کتاب |
گلعلی بابایی در «پیغام ماهیها» با استفاده از مصاحبههای «حسین بهزاد» نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید «حاج حسین همدانی» به بررسی زندگی او در دوران کودکی، سالهای مبارزه با رژیم پهلوی، حضور در روزهای سخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تاسیس سپاه پاسداران و عضویت در سپاه استان همدان و نبردهای داخلی جبهه کردستان پرداختهاست و بعد از آن در ادامه به سراغ ماجراهای تاسیس لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) با همراهی شهیدان محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت رفتهاست. بدون شک یکی از فصول ممتاز این کتاب که جایزه ادبی جلال آلاحمد را هم در کارنامه دارد. فصل آخر آن است؛ فصلی که «آخرین پیامک» نام دارد و در آن خاطرهای از قول همسر شهید درباره آخرین سفر حاج حسین همدانی به ایران نقل میشود که بسیار اثرگذار و گیرا است. البته بخشهایی از کتاب که مربوط به حضور این شهید بزرگوار در سوریه و آموزش نیروهای ارتش این کشور برای مبارزه با تروریستهای تکفیری است هم از بخشهای ناب این اثر محسوب میشود که در آن اطلاعات جالبی از حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه و دیدگاههای راهبری مقام معظم رهبری برای مبارزه با تروریستها مطرح شدهاست.[۲]
برشی از متن کتاب
سارا برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید چای را با سوهان نخورید. همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم نگاهی به ما کرد و گفت: دیگه قند را ول کنید. من این دفعه که بروم قطعا شهید میشوم. دخترها خیلی به پدرشان وابستگی داشتند تا این حرف از دهان حاجی درآمد ناراحت شدند و زدند زیر گریه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده از این به بعد هم انشاءالله حفظش میکند.
برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت: حتما!
بعد هم شوخی را ادامه دادم و گفتم: ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان ببر نیستیم ها!
گفت نه تو را به خدا حتما زحمت بکش جنازه من را ببر همدان. وصیت من همین است.
آنقدر با قاطعیت این حرف را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم.
یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. تا حالا حاجی را آنطور نورانی ندیده بودم.[۱]