عالیه عطایی
عالیه عطایی نویسندهٔ ایرانی-افغانستانی و ساکن ایران است.[۲]
عالیه عطایی | ||||
---|---|---|---|---|
من و خیلی از آدمهای مثل من آدمهایی نیستیم که یکجا ثابت شویم. ریشهمان در خاک سست است اما هر جایی که باد ببردمان یادمان نمیرود که از کجا روییدهایم.[۱] | ||||
زمینهٔ کاری | ادبیات مهاجرت | |||
زادروز | ۱۳خرداد۱۳۶۰ افغانستان/هرات | |||
ملیت | ایرانی-افغانستانی | |||
پیشه | نویسنده | |||
کتابها | مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟، کافورپوش، چشم سگ، کورسرخی: روایتی از جان و جنگ | |||
مدرک تحصیلی | فوق لیسانس ادبیات نمایشی | |||
دانشگاه | دانشگاه هنر تهران | |||
|
در ۱۳خرداد۱۳۶۰ با اصالت افغانستانی در شهر هرات متولد شد. کودکی را در مرز ایران و افغانستان و منطقهٔ مرزی «درمیان» از توابع خراسان جنوبی گذرانده و مدرک دیپلم خود را در شهرستان بیرجند گرفته است. وی در هجده سالگی برای تحصیل به تهران رفت و مدرک فوقلیسانس خود را در حوزهٔ ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دریافت نمود. عمده فعالیتهای عالیه عطایی در زمینهٔ نویسندگی به ادبیات مهاجرت اختصاص دارد. او در کنار تالیف کتاب، با نشریاتی چون داستان همشهری، مجلهٔ تجربه، مجلهٔ سان و مجلهٔ ناداستان همکاری داشته و نیز آثاری را در نشریات انگلیسیزبان و فارسیزبان منتشر کرده است.[۲] علاوه بر داستاننویسی در حوزهٔ نمایشنامه و فیلمنامه نیز فعالیت میکند. عالیه عطایی برای نگارش رمان کافورپوش، موفق به دریافت جایزهٔ مهرگان ادب شد. این رمان همچنین جایزه ادبی واو را برای رمان متفاوت سال دریافت کرد.[۳] همچنین جوایز متعددی در حوزهٔ داستان کوتاه به دست آورده است و دو دوره جایزهٔ داستان تهران را در کارنامهاش دارد. از عالیه عطایی داستانهای کوتاهی به زبانهای انگلیسی و فرانسه در مجلات معتبر خارجی منتشر شده است که همچنان با محوریت مهاجرت، مرز و هویت نوشته شدهاند.[۴] این نویسنده در زمینهٔ نگارش نمایشنامه نیز جوایزی به دست آورده است. منتقدان فارسی زبان او را از تاثیرگذارترین نویسندگان زن همدورهٔ خودش میدانند. عالیه عطایی با محوریت مهاجرت مینویسد و از نسل دو مهاجر داستان میسازد. آدمهایی که خودش را جزوشان میداند و میگوید: «معلوم نیست اگر روزی حس کنم به خانه برگشتهام داستانی برای نوشتن داشته باشم.» او در حال حاضر رمانی با عنوان «سال مرزی» را آمادهٔ چاپ دارد که مثل دیگر آثارش در آن به نسل مهاجر افغانستانی پرداخته است.[۳]
- شب سمرقند از هر شبی در هرات طولانیتر،
- از هر شبی در تهران خیلی طولانیتر بود.
- چراغهای گازی روسی دور میدان جوری سوسو میزدند که انگار دم مرگ بودند.
- آسمانی که ابوریحان و رازی در آن طالع علم را میدیدند،
- برای نوعروس فراری از مسجد نه ذرهای نیکروزی که فقط سیاهی گذشتهای کشدار را نشان میداد
- که نه تنها آبرو بلکه جانش را هم میگرفت...»[۵]
آیینهای از عالیه عطایی
و در یک حملهٔ انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلولههای سرد بر بدنهای پرامید، غافلگیرمان نکند.
گلولهای که نمیدانی کجا میخورد و وقتی میخورد، بدن سرد است یا گرم
و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش میآورند، چه میشود.
من سوالنویسی بیش نیستم؛ چیزی نیستم به جز راویِ جان و جنگ.[۶]
خجالت نمیکشم
شاید در کودکی و نوجوانی خجالت میکشیدم که به افغانستان منتسب باشم اما از وقتی ازدواج کردم و بهویژه از وقتی بچهدار شدم دیگر آن خجالت کودکی با من نبود.[۱]
دو نیمه
بزرگشدهٔ ایران هستم ولی یک نویسنده با دو پاسپورت به شمار میروم. هم متولد زاهدانم و هم متولد هرات. در ایران بزرگ شدهام و نصف خانوادهام در ایران و نیمی دیگر در افغانستان بودند که البته دیگر این دو نیمه در هیچکدام از این دو خاک هم نیستند.[۱]
زندگی روی مرز
من هیچوقت در کشور افغانستان زندگی نکردهام بلکه روی مرز ایران و افغانستان بوده ام. یعنی در یک فضای مرزی و این خود روی مرز بودن، آدمی را دچار عدم تعادل میکند.[۷]
زیست دوگانه
من در حاشیهٔ نوار مرزی ایران و افغانستان زندگی کردم و بزرگ شدم. این حس زیست دوگانه برای من موقعیتی درست کرده که حس کنم نه ایرانیام و نه افغانستانی. مردمان هر دو سرزمین من را اهل سرزمین دیگری میپنداشتند و هروقت که میخواستند من را به دلیلی داوری کنند با این نگاه با من برخورد میکردند. من زندگیام را روی مرز ایران و افغانستان پیدا کردم و حسش کردم و باقی را ساختم. اگر در کابل یا تهران زندگی کرده بودم یکی از این دو را به خودم نسبت میدادم اما من در جایی بزرگ شدهام که مهم نبود ایرانی باشی یا افغانستانی.[۱]
خاک سست
دغدغههای من برای نوشتن همیشه با این بیخانمانیام گره خورده و فکر میکنم هر چه زمان میگذرد بالغتر میشود اما از لحاظ ماهوی تغییر نمیکند. این سستی خاک، برای من همیشه معنی داشته و معنیاش را هم در داستانهایم نوشتهام.[۱]
باید نویسنده میشدم
من سعی کردم با خودم صادق باشم. همیشه فکر میکنم اگر در این جغرافیای خاص زندگی نمیکردم حتما آدم دیگری میشدم. من در آن بیابان امکانی جز نوشتن برای خودم پیدا نکردم. از دوازده سالگی هر چه به دستم میآمد مینوشتم. نویسنده بودن برایم یک انتخاب نبود، تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. منطقهای که از آن میآیم یک منطقهٔ محروم و مرزی بود. هیچ امکانی برای من نداشت. دههٔ شصت را تصور کنید و دو کشوری که درگیر جنگ هستند. چه امکانی برای منِ مرزنشین فراهم بود؟[۱]
فقط ادبیات
من از دنبال کردن مسیر یک نویسنده خوشم میآید و این برایم خوشایند است که ببینم خط فکری آدمها چطور در یک مسیر زیستی تغییر میکند. تا چه از عمر بگذرد در سالهای بعد اما فکر میکنم دیگر مسیری جز ادبیات ندارم.[۱]
برچسب
من همیشه خودم را اهل خراسان بزرگ میدانستم، حالا چه مرزهای فعلی را داشته باشد و چه نه. بعد از اینکه وارد ادبیات شدم داستانها و متنها من را با برچسب دیدند. انگار این سرنوشت من است. البته من با فضای ادبیات ایران بیشتر از افغانستان انس دارم و خب نویسندگان و مخاطبان افغانستان بیشتر روی من گارد دارند.[۱]
افغانستان
ادای دین به افغانستان
من دربارهٔ افغانستان نوشتهام. کم هم ننوشته ام. قبر هفتاد نفر از آدمهای نزدیک به من در آن سرزمین است. آدمهایی که از شروع حملهٔ شوروی به آنجا کشته شدند تا زمان طالبان و حتی الان. هفتهای نیست که یک پیغام از قوم و خویش دور یا نزدیک دریافت نکنم که یکی از آنها گم شده است. این گم شدن در افغانستان به معنی مفقودالاثری نیست که در فرهنگ جنگ ایران و افغانستان هست، گم شدن در فرهنگ ما یعنی اینکه دیگر پیدا نمیشود؛ یعنی اینکه مرده است. من با بسیاری از این گمشدهها زندگی کردم و بخشی از نزدیکترین آدمهای زندگیام در این گمشدهها بودند و مگر میشود اینها در نوشتههایم نیایند.[۱]
من نویسندهام نه سرباز
مسالهٔ من با دوستان نویسندهٔ افغانستانیام این است که من نویسندهام، نه سرباز. من سرباز حامی حقوق افغانستان و ایران نیستم و میدانم که اگر در افغانستان باشی و به هر کاری مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد مقبول نخواهی بود و فکر میکنند موضعت معلوم نیست. دوست دارند با هر چه که باعث رنجش آن سرزمین است فقط بجنگی.[۱]
وطن
هرچه از زندگیام میگذردبه افغانستان حس بیشتری پیدا میکنم. اسم افغانستان مترادف با جایی بود که از آن به ما زنگ میزدند و خبر مرگ کسی را میدادند. این اسم با روحیهٔ پر شر و شور آن زمان من سازگاری نداشت. در نوجوانی سعی میکردم اصلا از کشورم حرف نزنم اما الان هرچه میگذرد بیشتر به آن کشور حس پیدا میکنم. بعد از سقوط طالبان در چند سال اخیر توانستم به این سرزمین بروم و متاسفانه حس خوبی هم پیدا نکردم. وقتی به سرزمین مادریات میروی و تنها رنج و درد و حسرت میبینی نمیتوانی حس خوبی داشته باشی.[۱]
ناامیدی
گاهی فکر میکنم ادبیات بتواند عاملی شود تا حسی که نسبت به کشورم دارم برای من و بسیاری تغییر کند اما آنقدر سرخوردهام که فکر نمیکنم ادبیات بتواند عاملی برای این کار باشد. وقتی در کشورم با آن حجم از ویرانی روبهرو شدم باورم نشد که ادبیات برای آن کاری کند. من ممنون تک تک نویسندههایی هستم که از افغانستان نوشتهاند حالا اهل هر کشوری که میخواهند باشند و هر چه که میخواهند نوشته باشند. من میفهمم مه حسشان چه بوده است اما ناامیدتر از آن هستم که فکر کنم ادبیات بتواند دردی از افغانستان و حتی خاورمیانه دوا کند.[۱]
خاورمیانه
همهٔ ما در خاورمیانه در یک وضعیت عجیب گرفتار شدهایم. کشورهایی مثل آمریکا و اروپا و ... کشور ما را جهنم کردند و بعد به آدمهایی که از حاصل کار آنها رنجیده شدند و توانستند از این رنج بنویسند جایزه میدهند. این برای من رنجآور است و من نمیتوانم قبولش کنم.[۱]
دشمن
برای من طالبان و آمریکا فرقی ندارند. هر دو افغانستان را نابود کردند. هر دو خارجی هستند. ادبیات اگر بخواهد اینها را بگوید، غربیها میخوانند و میگویند: به به! اما به من و مردم سرزمینهای من چه میرسد.[۱]
آرزو
من فقط میخواهم وضعیت فعلی تمام شود. من فقط میتوانم بنویسم اما اعتراف میکنم که امیدی هم برای این کار متصور نیستم.[۱]
اندوه طولانی
وقتی شوروی سابق به افغانستان حمله کرد یک رنجی در این سرزمین باقی گذاشتند که هرگز از یادم نمیرود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آدم بیگناه در این حملهها کشته شدند و چقدر خانوادهها و امیدها از بین رفت. این کشور پس از آن هرگز صاحب یک قدرت مرکزی مقتدر نشد. در این سالها تلاش زیادی بهویژه از سوی زنان صورت گرفته است که وضعیت افغانستان تغییر کند اما هنوز وضعیت چیزی جز یک اندوه طولانی نیست.[۱]
ایران سخت است
من در ایران شانس این را داشتم که داستان بنویسم و آنها خوانده شود. و هر بار که نوشتم و خوانده شد، به من حمله شد. میخواهم بگویم وقتی به من که دو تابعیتی هستم و اهل قلم و در ایران کمی میشناسندم و مخاطب دارم، چنین حمله میشود دیگر دوستانی که از آن سمت به ایران مهاجرت میکنند چه انتظاری دارند. خطاب به دوستان افغانستانی میگویم که باید قبول کنند که ایران کشور سختی است برای مهاجرت و قوانین سختگیرانهای دارد. چرایش را نمیدانم اما این قانون هست و باید با آن کنار آمد. موقعیت من هم در این سرزمین غریب نیست.[۱]
فراموش نمیکنم
چیزی هست که از خاطرم نمیرود. در همان سالهای جنگ و با وجود فشار اقتصادی جنگ بر مردم ایران، این مردم و سرزمین، مرزش را روی مردم کشور افغانستان نبست اکه اگر میبست طبیعی بود. برای این مردم مهاجر کمپ زده شد و غذا و دارو فراهم شد. زبان فارسی ناجی مردم این دو سرزمین شد و پیوند آنها را حفظ کرد.[۱]
قهوه تلخ
مهاجرت همانند خوردن یک قهوهٔ تلخ است. یعنی در عین تلخی، آرامبخش نیز است چرا که مهاجر برای مهاجرتش دلیل داشته است. شخص مهاجر اما میتواند شکری باشد که در قهوه حل میشود و از تلخی قهوه کم میکند. تمام تلاش من علیرغم تمام تعصبی که بر فرهنگ اجدادم دارم، حل شدن به عنوان یک مهاجر بوده و است.[۷]
عدالت، ایران، افغانستان
از بچگی اخباری که دنبال کردهام، اخبار جنگ، مرگ و تروریسم بوده و هرگز با چیزی به نام عدالت مواجه نشدهام. من هنوز نمیدانم چرا روزی ۵۰۰ نفر در افغانستان میمیرند. ناعدالتی در تهران منجر به بهره نبردن از بعضی امکانات و آزادیها یا فقر و بدمسکنی است. اما آدمهای قصههای من، آدمهای گذشتهٔ زندگی من از جایی میآیند که اصلا زنده نمیمانند که بخواهند از ناعدالتیهایی این چنینی بگویند. من هنگام مشاهدهٔ ناعدالتی در هر شکل آن در تهران با خودم فکر میکنم که این مردم باز هم سقفی بر روی سر دارند که بمب بر سرشان نریزد. یا اینکه کسی اینها را تیرباران نمیکند یا یکی یکدفعهای به خود دینامیت نمیبندد. من رنجی را همیشه با خود به همراه دارم که مشکلاتی همچون ناعدالتی و فساد را چندین پله بالاتر از حفظ جان در هرم مازلو قرار میدهم. اینها اموری هستند که قابل اصلاحاند و قطعا میشود برای آنها کاری کرد. ولی وقتی به من میگویند جنگ، آمریکا یا طالبان، وقتی به من میگویند تروریست، آنجا است که فکر میکنم دنیا هم از پسش این امور برنخواهد آمد.[۷]
از تهران
مهمترین شهر زندگی من تاکنون، تهران است. تهران بزرگترین شهری است که آدمهای فارسیزبان در آن گرد هم آمده و زندگی میکنند. تهران برای من صاحب یک جور «هویت» است. شاید برای بسیاری از آدمهایی شبیه من هم اینگونه باشد. این شهر نقش پراهمیتی را در زندگی شخصی و حرفهای من ایفا نموده است.[۷]
و تهران
من در یک روستای مرزی بزرگ شدهام. یک روستای چسبیده به مرز که حتی نصف آن هم تا یک زمانی آن سوی مرز بود و تا دورهای میشد راحت مابین آنها تردد کرد. در کودکیام آن خط اصلا به عنوان مرز وجود نداشت و ما نمیدانستیم آنجایی که بودیم، جزو ایران است یا افغانستان. این عدم تعلق من را دچار یک جور عدم تعادل نسبت به هویتم کرده بود و اتفاقا تهران آن هویت را به من برگرداند. یعنی تهران به عنوان شهری که دارای همه جور موقعیت و آدم هست به من فهماند که من فارسی حرف میزنم.[۷]
تهرانِ مهربان
آدمها وقتی در تهران میگویند «تهرانیام» دقیقا نمیدانیم کی؟ از کجا؟ و چگونه؟ به تهران آمدهاند. آدمها از یک جایی به بعد میتوانند تهرانی باشند درحالیکه حتی ایرانی نیستند. به نظر من شخصیت تهران همین وجه «پذیرندگی» آن است. آدمها در تهران حل میشوند و شاید این امر به سبب ویژگیهای متروپایتن بودن این شهر است؛ و این کارکرد تهران ابدا برای من جذاب نیست بلکه برای من یک نیاز است.[۷]
اتوباهای تهران برای من
اگر قرار باشد یک روز از تهران بروم که فکر میکنم هیچوقت برای همیشه این اتفاق نخواهد افتاد، با خودم اتوبانهای تهران را خواهم برد. چرا که اتوبانهای تهران برای من در شهر، یک منطق زیستی پیدا کردهاند.[۷]
رد پای تهران در داستانها
یک سر تمام داستانهایی که نوشتهام به تهران وصل است. تهران پذیرندهترین و در عین حال پسزنندهترین شهری بوده که دیدهام. این جمع اضداد تهران برای من عین حرکت داستانی است. ما قصه را از جایی شروع میکنیم که تضاد شکل بگیرد. یعنی هیچوقت بدون وجود تضاد یا دو عامل متضاد نمیتوان داستان را پیش برد و تهران این تناقضها را مدام در اختیارت قرار میدهد و این تناقض یعنی ادبیات کنشگر، ادبیات پیشبرنده.[۷]
تهرانِ باشخصیت
تهران به طور مشخص در داستانهایم واجد شخصیت است. با اینکه داستانهایم شخصمحورند اما هیچ کدام از داستانهایم در هیچ شهری جز تهران نمی توانند رخ دهند. تهران از مواد، فرصتها و قابلیتهای منحصربهفردی برای ساخت شخصیت و پیشبرد روایتهای داستانی برخوردار است. بسیاری از اموری که در دیگر شهرها میتواند امری سورئال باشد در تهران رئال است. رئالیسم تهران این امکان و اجازه را میدهد که تن تمام تصاویر سورئالیستی در تهران رختی رئالیستی به تن کرد. تهران میتواند اینقدر پنهان، عجیب و غریب و متکثر باشد که داستانهای سورئال را به رئال بدل کند.[۷]
جغرافیای حضور
از ۱۷سالگی ساکن تهرانم و حدود بیست سال حضورم در تهران، مناطق مختلفی را تجربه و زندگی کردهام. در عین اینکه دورهٔ کودکی و نوجوانیام را در فضای اگزوتیکی بزرگ شدم، عاشق زندگی شهریام و هیچ نوع اعتباری را برای آن مدل زندگی که تجربه کردهام، قائل نیستم و از طرفی هم فانتزی و تصور شهری را ندارم که در کنار مزارع و حیوانات و باغها بخواهم زندگی کنم.
من از زمانی، ساکن «شهرک اکباتان» شدم و تنها جای تهران که میتوانم بگویم که متعلق به آنجا هستم و جای من آنجاست، شهرک اکباتان بوده است. شهرکی که با توجه به قدمتش همچنان جزو مدرنترین مجتمعهای مسکونی تهران محسوب میشود. من عاشق زندگی در برجهای اکباتان، عاشق نظم، عاشق پارکینگ گل و گشاد، عاشق مدرسهٔ فرزندم و عاشق بیمارستانی هستم که در مجاورتم قرار دارد و همچنین اتوبانها؛ چراکه بخش مهمی از زندگی من وابسته به اتوبانهاست و من عاشق اتوبانهای تهرانم.[۷]
فضای خصوصی
به عنوان یک نویسنده جهانی را زندگی میکنم که در بیشتر اوقات ترجیح میدهم از فضاهای خصوصی و نیمهخصوصی آن بهره ببرم. فضاهای عمومی که در تهران استفاده میکنم عموما مربوط به کارم میشوند، یعنی کتابخانهها، دو سه کافه و یک سری دوستان محدود که زمان میگذاریم و مابقی اوقات را در اتوبان میچرخم و آزادی را در اتوبانهای تهران تجربه میکنم.[۷]
زبان فارسی؛ زبان الهامبخش
من خودم را آدم زبان فارسی میدانم. به دلیل آنکه من از محدودههای مرزی آمدهام و شاهد بودم که اشتراک زبانی این قدرت را دارد تا مرزها را ازمیان بردارد. این باور در من وجود دارد که همهٔ کسانی که به یک زبان سخن میگویند، میتوانند یکی باشند. از همین رو است که معتقدم «آدم در زبان مهاجرت میکند.» من اگر در آلمان بنویسم، یک نویسندهٔ مهاجرم ولی در ایران یک نویسنده مهاجر نیستم؛ چراکه با زبان فارسی مینویسم.[۷]
زیر ذرهبین
وقتی وارد فضای ادبیات شدم مسئلهٔ ملیت من اهمیت پیدا کرد. من سالها کار تئاتر کردم و هیچوقت این مساله اهمیتی پیدا نکرد ولی وقتی وارد ادبیات شدم این مساله باعث سوءتفاهم و حتی رنج من شد. البته اعتراف میکنم که خشمگینم نکرد. نمیدانم وقتی کلمههای من دارند حرف می زنند و جهانم را میگویند دیگر حرف از ملیت چیست؟[۱]
اولین کتاب
برای چاپ کتاب در ایران مشکلی نداشتم. وقتیکه میخواستم اینکار را بکنم ساکن شاهرود بودم و باردار و در استراحت مطلق. با سرچ اینترنتی با ناشر آشنا شدم و فایل کارم را برایشان ایمیل کردم. دو هفته بعد زنگ زدند و گفتند که منتشر میکنیم. کار اولم خیلی دیده نشد و بخش زیادی از ادامهٔ کارم در نوشتن را مدیون نقدهایی هستم که تند و تیز روی آن شد. آن نقدها اوایل برایم دردناک بود اما بعد فهمیدم که چقدر کمک میکند به اینکه بتوانم راهم را درست بروم.[۱]
ورود به فضای جدی ادبیات
پس از دریافت جایزهٔ مهرگان ادب، فضای جدی ادبیات را در ایران حس کردم. این فضا برایم خوشایند بود و من لااقل از آن بدی ندیدم. شاید من خوشبخت بودم که این اتفاق با رمان اولم برایم رخ داد.[۱]
وسواس
پس از انتشار رمانم خیلی تغییر کردم. حس میکنم از کارهای قبلیام خیلی دور شدهام و وسواس بیشتری برای نوشتن داشتم. دیده شدن رمانم باعث شد جان تازهای برای نوشتن بگیرم. کار تازهام (چشم سگ) را پانزده بار بازنویسی کردم.[۱]
زندگی و یادگار
استاد
پدرم اولین و آخرین معلم من بود. آدمی تحصیلکرده و بسیار کتابخوان بود. اعتقاد داشت نویسنده یعنی محمود دولتآبادی و شاعر یعنی فردوسی. همین باعث شد که ما از این دو بسیار بخوانیم. کتابهای سختی برای خواندن به ما میداد. در ۱۰ سالگی کلیدر میخواندیم. پدر اصرار داشت که بخوانیم. در کنارش شاهنامه و سعدی هم بود. هر چه برای فرهنگ در خراسان بزرگ تعریف شده بود، پدر به ما میداد و میگفت که در خراسان کتاب خواندن هنر نیست کاری است که همه باید انجام دهند! پدرم تا زنده بود نوشتههای من را قبول نداشت با اینهمه از بیستویکسالگی بود که وارد نوشتن شدم. طبقه قاعده اول از همه هم دربارهٔ حوادث اطرافم مینوشتم. [۱]
دایهام
دایهای داشتم که در مزار خواجه عبدالله انصاری معتکف میشد و همهٔ اشعار او را حفظ بود و هر وقت از او سوالی میکردیم با اشعار و امثال او پاسخمان میداد.[۱]
دیدگاه و اندیشه
شهر الهامبخش
در زندگی شخصی و حرفهای من همیشه این اتفاق افتاده است که شهر یا شهرهایی الهامبخش باشند و همیشه دغدغهام شهرها و زندگیهای شهری بوده است. داستان اساسا تولید طبقهٔ متوسط و طبقهٔ متوسط تولید شهرهاست. ما جز در شهر مناسبات را به شکل مدرن پیدا نمیکنیم. مدرن نه اینکه در مورد روستا بنویسیم، داستان شکل نمیگیرد اما در اینحال هم، عموما مناسبات شهری هستند که ما به تمام فضاهای غیرشهری نسبت میدهیم؛ حداقل در فضای رئالیستی که اینگونه است.[۷]
اهمیت زبان
نویسنده در زبان مهاجرت میکند و نه در جغرافیا. ما از زبان فارسی به زبان فارسی مهاجرت نمیکنیم بلکه در گویش در حال مهاجرت هستیم و من اصلا بین ادبیات ایران و افغانستان قائل به اصطلاح مهاجرت نیستم.[۱]
قالب محبوب
به نظر من هر قصه قالب خودش را میطلبد. در واقع رمان هرگز نمیتواند شکل بسط یافتهٔ داستان کوتاه باشد. هر قصه پتانسیلهایی دارد که مشخص میکند باید در کدام قالب قرار بگیرد. رمان، ژانر مورد علاقهٔ من در ادبیات است. زندگی سیال و نرم.[۸]
انباشت نویسنده، فقدان معنا
تهران بیشتر با انباشت نویسنده مواجه شده تا انباشت معنا. نویسندهها به تجربهٔ زیست وابستهاند و عمدتا کسانی که تجربهٔ زندگی در تهران را داشتهاند یا کسانی که اینجا به دنیا آمده، بزرگ شده و خیلی مهاجرت زیادی نداشتهاند به تهران وابسته میشوند. به نظرم این مهم نیست که داستانی در تهران بگذرد یا منتهن یا قندهار، مهم آن است که در داستان چه میگذرد و داستان و آن مکان چه ارتباطی با هم دارند.[۷]
داستانهای موفق تهران
آن دسته از داستانهایی از تهران توانستهاند تهران را واجد یک شخصیت یا کاراکتر معرفی کنند به نظرم موفق و مابقی پرداختهای کلیشهای از شهر است که زیاد میبینیم و میخوانیم. داستان باید واجد کارکردها، معانی یا شخصیتی از شهر باشد که نتوانیم داستان را در جای دیگری بسازیم.[۷]
پیوند زبانی
بسیار گفته شده است که زبان فارسی مایهٔ پیوند میان اهالی فرهنگ ایران و افغانستان است اما در عمل رضایتی که این همزبانی باید ایجاد میکرده و همدلی که از آن انتظار داریم به وجود نیامده است. برابر نبودن حق مهاجر و پناهجو با حقوق شهروندی این مساله را به وجود آورده است. این مساله خیلی آزاردهنده است. این نابرابری در هیچ کجای دنیا نیست. این اتفاقها برای آن جوان یک دلچرکینی مضاعف نسبت به دو کشور میسازد.[۷]
اصالت، هویت
معتقدم اصالت از نسلهای قبل به ما میرسد و هویت چیزی است که باید خودمان در نسلی که هستیم بسازیم. اگر بگویید در این سالها برای این سرزمین چه ساختیم؟ میگویم مگر در جنگ، جز قحطی و مرگ چیز دیگری میشود ساخت؟! حجم بالای اندوه نمیگذارد و نگذاشته است تا هویت تازهای سر بلند کند. من فقط میخواهم این اندوه پایان پیدا کند.[۱]
در ادبیات تعامل جدی نداریم
به شنیده شدن و نقد منصفانه علاقهمندم. اگر چیزی به این عنوان باشد! متاسفانه جلسات نقد و بررسی یا با تعارف و تکلف همراه میشود و یا با دستهبندیکردنهای شخصی. این نقد نیست. منتقد هم لزوما قرار نیست نویسنده باشد. باید سواد کارش را داشته باشد. ولی در حال حاضر جز چند تن که بهطورمشخص کار نقد انجام میدهند مابقی خودمانیم. مینویسیم، میخوانیم، برای هم دست میزنیم و در واقع تعامل جدی نداریم.[۸]
ادبیات داستانی ایران
مسیر ادبیات داستانی ایران رو به جلوست اما جایگاه هر اثر را مخاطب تعیین میکند. مخاطب بسیار باهوش است و همینکه مخاطب را دستکم نگیریم کار بهتر میشود.[۸]
باید صریح نوشت
داستان بیاندیشه که از ابتدا تا انتها معلوم نیست حرف حساب نویسنده چیست، آفت است. باید جسارت صریح نوشتن را داشت، حتی اگر هم مخالفانی باشند و تاییدمان نکنند.[۸]
یک توصیه
داستانها باید از زیست خودمان باشد. مال هر جای دنیا باشیم فرقی نمیکند. قصههایمان را باید از زیستمان پیدا کنیم و بعد بسط دهیم حتی در ژانر فانتزی.[۸]
جوایز و افتخارات
- جایزهٔ ادبی مهرگان ادب برای رمان کافورپوش، ۱۳۹۳.
- جایزهٔ ادبی واو به عنوان اثر متفاوت برای رمان کافورپوش، ۱۳۹۳.
- بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان «سی کیلومتر» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۴.
- بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان «شبیه گالیله» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۷.
- جایزهٔ ادبی مشهد برای کتاب چشم سگ، ۱۴۰۰.[۲]
- جایزهٔ اول نمایشنامهنویسی استان سمنان برای نمایشنامهٔ «کوپه»
- برگزیدهٔ نمایشنامهٔ اول «بوی عتیق» از حوزهٔ هنری مهر.[۸]
سایر فعالیتها
- داوری جایزهٔ ادبی هزارویک شب (ایران، افغانستان، تاجیکستان)، ۱۳۹۳.
- داوری جایزهٔ ادبی قند پارسی، ۱۳۹۶.
- داوری جایزهٔ احمد محمود، ۱۳۹۹.
- داوری جایزهٔ فرشته، ۱۳۹۹.[۲]
- حضور در اولین دورهٔ کارگاه «به روایت نویسنده» به عنوان استاد.[۹]
- داوری سوگوارهٔ تعزیه در خراسان.
- نمایشنامهنویسی برای رادیو فرهنگ و رادیو نمایش.[۸]
عالیه عطایی از نگاه دیگران
مریم حسنیان
عالیه عطایی جسور است و تجربهٔ زیستی بسیار قدرتمندی دارد. تخیل او در داستان «شبیه گالیله» و «فیل بلخی» عالی است و بلد است مخاطب را در انبار باروت کلمههایش بیندازد. ما در داستانهای عالیه عطایی زنان و مردان افغان خوشپوش، عاشق، موفق، معمولی و حتی زِبِل را میبینیم که تا به حال نمیشناختیم و چیزی از فرهنگشان نمیدانستیم.[۱۰]
پیمان حقیقتطلب: دیگری بودن در چشم سگ
چشم سگ مجموعه داستان رنگارنگی است؛ هم از حیث شخصیتهای داستانی و هم از حیث جغرافیای وقوع حوادث داستانها. نخ مرئی «تهران» و نخ نامرئی «دیگری بودن» هفت داستان کوتاه این مجموعه داستان را به هم پیوسته است. تهران در مرکز وقایع اکثر داستانهای این کتاب قرار دارد. مهاجران افغانستانیِ «چشم سگ» توانمندند و مال و مکنت دارند اما درد دیگری بودن مهاجر، نیازمند و توانمند نمیشناسد. دردی که هنر عالیه عطایی در داستانهایش توصیف آن بوده است.[۱۱]
علیرضا رحیمینژاد
کورسرخی، روایتهایی است از جان و جنگ. از آنجا که خود نویسنده این رنجها را از نزدیک شاهد بوده، بهخوبی توانسته آن حال و هوا را برای مخاطب ترسیم کند. گویی کلمات این کتاب جان دارند و با خواندن هر کلمهشان بوی جنگ و خون را استشمام میکنیم.[۱۲]
عباس باباعلی
در چشم سگ با مجموعهای خوشخوان از هفت داستان خواندنی روبهرو هستیم، داستانهای پرکششی که نویسندهٔ آنها هم ایران و هم افغانستان را خوب میشناسد. گواه آن هم مکانها، آدمها، آداب و رسوم و کد-نشانههایی است که در جای جای داستانها دیده میشود و این در کنار کد-نشانههایی از آداب، گفتار و کلام مردم افغان در داستانها خوب نشسته است.[۱۳]
نظر نویسنده دربارهٔ دیگران
بخشی از یادداشت عالیه عطایی بر رمان پایان روز اثر محمدحسین محمدی
بعد از خواندن رمان فکر کردم میشود چیزی از افغانستان نوشت و جنگ در آن نباشد؟! نمیشود. صد سال جنگ، سایه افتاده بر زیست مردمی که مهم نیست حالا در ایران کارگر باشند یا در افغانستان معلم و محمدی در این سهگانهاش برعکس داستانهای کوتاهش از مستقیم حرفزدن دربارهٔ جنگ پرهیز میکند، مهاجرت را در لایهٔ دوم میگذارد و میخواهد حالا آنچه از ویرانهٔ جنگ بر انسان مانده را نمایش دهد. محمدی نویسندهای است که افغانستان را با زبان میسازد. با تاکیدش بر انتخاب کلمات دری، حتی کلمات مهجور دری و کاربستشان در جمله که واقعا هم در این کار استاد است.[۱۴]
دربارهٔ رمان عشق بدون تجریش اثر جواد ماهزاده
آنچه «عشق بدون تجریش» را برای من بارز میکند، نگاهی است که به شهر بهمنزلهٔ بستری جغرافیایی دارد. در این رمان شهر در نقش ماهیتی داستانی مطرح است. تهرانی بودن مزیت نیست بلکه ویژگی است. همچنین نگاه نویسنده به فقر را دوست داشتم. در داستان فقر بهمنزلهٔ عاملی استفاده نمیشود که چرک بشود، بلکه فقر هم مثل جغرافیا ویژگی این آدمهاست. طنز «جواد ماهزاده» نیز ویژگی پررنگی در کار اوست. این طنز هم موقعیت است و هم کلام. من فکر میکنم این اثر ممارست در ادبیات است.[۱۵]
آثار و کتابشناسی
کتابها
- مجموعه داستان مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟/ نشر ققنوس، ۱۳۹۱.
- رمان کافورپوش/ نشر ققنوس، ۱۳۹۴. نشر چشمه، ۱۳۹۹.
- رمان چشم سگ/ نشر چشمه، ۱۳۹۸.
- رمان کورسرخی: روایتی از جان و جنگ/ نشر چشمه، ۱۴۰۰.[۲]
آثار گروهی
- کتاب داستان زنان افغانستان به گردآوری محمدحسین محمدی، کابل، افغانستان، نشر تاک، ۲۰۱۷.
- زیر آسمان کابل به ترجمه و گردآوری خجسته ابراهیمی، پاریس، فرانسه، ۲۰۱۸.
- کسی خانه نیست به گردآوری الهام فلاح/ تهران، ۱۳۹۸.
- خیابان ولیعصر تهران به گردآوری کاوه فولادینسب، تهران، ۱۴۰۰.[۲]
آثار ترجمه شده
- شبیه گالیله (عنوان اصلی: Galileo)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ world without borders، نیویورک، آمریکا، ۲۰۱۹.
- پسخانه (عنوان اصلی: The Alcov)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Michigan Quarterly Review، میشیگان، آمریکا، ۲۰۱۹.
- مرزفروش (عنوان اصلی: The Border Merchant)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Guernica، لسآنجلس، آمریکا، ۲۰۱۹.
- قهوهٔ پاریسی (عنوان اصلی: Parisian Coffee)/ ترجمه: محمد سروی، مجلهٔ The Bombay Review، نیویورک، آمریکا، ۲۰۲۱.[۲]
معرفی آثار
دربارهٔ چشم سگ
این کتاب هفت داستان دارد. قصهٔ بیپایان مهاجرت و رنجهای زندگی یک انسان مهاجر در دنیای واقعی یکی از مهمترین پایههای این کتاب است و نویسنده تقریبا در تمام داستانهای این کتاب به آن اشاره میکند. جغرافیا در همهٔ هفت داستان این کتاب نقش مهمی دارد و خواننده مرتب بین تهران و بیرجند در سفر است، به استانبول سفر میکند و اسم مشهد و هرات و سمرقند برایش تکرار میشود. پرداختن درست نویسنده به حضور افغانستانیها در ایران و اتفاقاتی که به دلیل این همزیستی میافتد، یکی دیگر از ویژگیهای این کتاب است. خواننده در جریان خواندن این کتاب متوجه میشود که نویسنده وطن ندارد و در تعلیق بیسرزمینی به سر میبرد.[۱۰]
قصههای این مجموعه، زندگی شخصیتهایشان را در برهههای نامعمول زندگی یا در دل رویدادهایی پرتنش نشان میدهند و سرگشتگی و تضاد و تعارض آنها را با دنیای اطرافشان روایت میکند. در همهٔ داستانهای این کتاب، سطوح بالای از کنش و واکنش داستانی رخ میدهد و از این لحاظ فضایی دراماتیک و به لحاظ تکنیکی قصهگو و مدرن ایجاد می کند. اغلب داستانهای این مجموعه به شیوهٔ دانای کل روایت میشود و سلطهٔ نویسنده را بر جهان داستانیاش نشان میدهد.[۱۶]
در این داستانها شخصیتها بدون هیچ وجه اشتراکی جز اهل افغانستان بودن، در جبر جغرافیایی مهاجرت و پناهندگی به کشور همسایه که ایران باشد، گرفتار شدهاند. در این داستانها همهٔ عواطف انسانی به تصویر کشیده میشوند، دلسوزی و شفقت، حقارت و تردید، فداکاری و شکست خوردن و موارد بسیار دیگری که زندگی شخصی هر فرد برای او میسازد. دیگر ویژگی بارز این اثر، حضور پررنگ و اثرگذار زنان است؛ نقش معمول و کلیشهای زن در داستان ایرانی زیر سوال میرود و تصویر واقعیتری ترسیم می شود.[۱۷]
دربارهٔ کافورپوش
کافورپوش داستان گم شدن است. مانی رفعت مهندس جوانی است که خواهر دوقلویش را گم کرده و برای یافتن خواهر گمشدهاش وارد ماجراهایی میشود که نیمهٔ دیگری از حقیقت همیشه در غبار مانده را بر او آشکار میکند. حقایقی که به زعم او همان اضطرابی است که در نیمهٔ دیگر وجودش شکل گرفته و همیشه با او همراه بوده است. این رمان برخلاف دو اثر بعدی نویسنده، فضایی شاعرانهتر دارد و در عین حال وجوه نمادین در آن نقش مهم و موثری بازی میکنند. در این کتاب، قصهٔ ناکامی، نارس بودن و البته دوشقهشدن قهرمان اصلی اش در کنار شخصیتهای دیگری که دچار سرگشتگیهای خود هستند، فضایی ساخته تا رمان بتواند مخاطب را دچار پرسشهای متعددی کند.[۱۸]
منبعشناسی
پانویس
- ↑ ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ ۱٫۱۲ ۱٫۱۳ ۱٫۱۴ ۱٫۱۵ ۱٫۱۶ ۱٫۱۷ ۱٫۱۸ ۱٫۱۹ ۱٫۲۰ ۱٫۲۱ ۱٫۲۲ ۱٫۲۳ ۱٫۲۴ ۱٫۲۵ «من نویسندهام نه سرباز».
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ ۲٫۵ ۲٫۶ «عالیه عطایی».
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ «عالیه عطایی نویسنده کتاب مگر می شود قابیل هابیل را کشته باشد».
- ↑ «عالیه عطایی نویسنده».
- ↑ ««چشم سگ» ما را به هرات میبرد/ کتابی جدید از عالیه عطایی».
- ↑ «رجعت رنج».
- ↑ ۷٫۰۰ ۷٫۰۱ ۷٫۰۲ ۷٫۰۳ ۷٫۰۴ ۷٫۰۵ ۷٫۰۶ ۷٫۰۷ ۷٫۰۸ ۷٫۰۹ ۷٫۱۰ ۷٫۱۱ ۷٫۱۲ ۷٫۱۳ ۷٫۱۴ ۷٫۱۵ «گفتوگو اختصاصی شنبهشهر با عالیه عطایی».
- ↑ ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ ۸٫۳ ۸٫۴ ۸٫۵ ۸٫۶ «گفت و گو با عالیه عطایی داستاننویس».
- ↑ «کارگاه "به روایت نویسنده" با حضور پنج داستاننویس زن».
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ «غرق شدن در چشمِ سگ».
- ↑ «دیگری بودن به روایت عالیه عطایی».
- ↑ «ترکشهای جنگ بر تن نسلها».
- ↑ «سایهروشنهای خاکستری مهاجرت/ عباس باباعلی».
- ↑ «زور نایاب».
- ↑ «بخشی از تاریخ معاصر در رمانی خوشخوان و قصهگو».
- ↑ «زنی پوشیده از تفاوت».
- ↑ «چشم سگ؛ زیستن رنج، بدون رستگاری».
- ↑ «کافورپوش داستان گم شدن است».