اصطلاح بینامتنیت ( Intertextuality)، اشاره به تاثیرپذیری و شکل‌گیری متون جدید، از قرارداد‌ها، معناها یا گفتمان‌های متون پیشین دارد و این نکته را نشان می‌دهد که متن‌ها، خواه ادبی، خواه غیر ادبی، فاقد هر گونه معنای مستقل هستند و متون در واقع متشکل از همان چیزی هستند که نظریه پردازان امروزی آن را امر بینامتنی می نامند. این اصطلاح، نخستین بار توسط ژولیا کریستوا، منتقد و نظریه‌پرداز فرانسوی به کار برده شد. او با استفاده از دستاوردهای اروپای شرقی و بهره گیری از فضای فکری و فرهنگی اروپای غربی، اصطلاح بینامتنیت را برای خوانش متون جدید استفاده کرد. در واقع «کریستوا با کشف خود، دیدگاه و نگرش تازه ای در افق مطالعات تبیین نمود که تا پیش از او وجود نداشت.»[۱]

* * * * *

اصطلاحات و تعاریف: بینامتنیت

اصطلاح بینامتیت یا «تعامل و مناسبات بینامتنی»، که اکنون در گفتمان ادبی، اصطلاحی رایج و متداول است، اغلب به کاربرد آگاهانه متنی در خلال متن دیگری گفته می شود. بر این اساس، هر متنی برخاسته و شکل یافته از متون پیش از خود و خوانندگان خود است. از این رو هر اثر، بازخوانی از آثار پیشینیان است. با اینکه اصطلاح بینامتنیت، نخستین بار توسط کریستوا، به کار برده شد اما نظریه‌پردازانی مانند «میخائیل باختین»، «رولان بارت» و «ژرار ژنت» در شکل‌گیری و گسترش این اصلاح نقش بزرگی داشته‌اند.
از نظر «بارت» و «کریستوا»، تمام متونی که آگاهانه و یا غیر آگاهانه از تأثیرات، تعبیرات، پژواک‌ها، گفتمان‌ها و قراردادهای ژانر متون دیگر، ترکیب یافته اند، بینامتنی محسوب می شوند.[۲]
بر طبق دیدگاه «گراهام آلن»، بینامتنيت یاد آور این نکته است که متون، همگی به طور بالقوه در معرض پیش پنداشت‌های خاص خواننده، فاقد مرزهای روشن و تعریف شده و همواره در گیر بیان یا سرکوب آواهای مکالمه‌ای موجود در جامعه اند. «بینامتنیت» به عنوان اصطلاحی که پیوسته به نبود یگانگی، وحدت و از این رو اقتدار بی چون و چرا اشاره دارد، همچنان ابزار توانمندی در دایره واژگان نظری هر خواننده‌ای است.[۳] و هر متن در حقیقت، نقل قول هایی است از هزاران تأمل بی نام و نشان که در نگارش آن ها علامت نقل قول را نگذاشته اند.[۴] و این نقل قول ها به نوعی، موجب پویایی و چند صدایی در متن می شود و این حقیقت را نشان می دهد که هیچ متنی، عاری از بینامتنیت نیست.[۵]
بر طبق دیدگاه «ابرامز»، «بینامتنیت»، عمدتا از طریق موارد زیر صورت می گیرد: « نقل‌قول‌های صریح و پنهان، تکرار و تغییر ویژگی‌های شکلی و مضمونی، یا صرفا از طریق مشارکت ناگزیر زبانی و ادبی و نظام نوشته هایی را که ما به آن ها حیات می بخشیم، تشکیل می‌شود.».[۶]
بنابراین تأویل یا خوانش متن، در حقیقت، ردیابی نظام ها، رمزگان و سنت های فرهنگی است که ما آن ها را کشف و معنادهی می‌دانیم. البته می بایست توجه شود که پیش زمینه ها و پیش متن هایی در مطالعات پیش از کریستوا وجود داشته اند تا او به این اصطلاح برسد، چرا که «بینامتنیت» از دل تاریخ پیچیده ادبی معاصر سر بر آورده و اصطلاحی مهارناپذیر است که در یک چارچوب و تعریف معين قطعی نمی گنجد و از «سوسور» تا فمینیست‌ها، نظریه های متفاوتی در مورد آن ارائه داده اند تا به تکامل برسد.»[۷] گذشته از «میخائیل باختین» به عنوان شاخص ترین چهره پیشابينامتنيت، می توان از فرمالیست های روسی، مکتب پراگ و بسیاری دیگر از گرایش ها و جریانات نظری به ویژه مطالعات ادبی و هنری به عنوان ریشه ها و پیش متن‌های «بینامتنیت» یاد کرد.» [۸]
علاوه بر این، می توان یادآور شد که بر اساس رویکرد بینامتنیت، هیچ متنی خودبسنده نیست و هر متن در آن واحد، هم بینامتنی از متون پیشین و هم بینامتنی برای متون پسین خواهد بود. پس همواره از بینامتنیت های گوناگون و متعددی سخن گفته می شود و موضوع، یک بینامتنیت واحد نیست، بلکه بینامتنیت‌های متفاوتی است که گاهی تا حد تضاد نیز در مقابل هم صف آرایی می کنند. به عبارت دقیق تر، «بینامتنیت در فرایند تاریخی نه چندان طولانی خود، به پدیده ای متکثر تبدیل شده است، چنان که محققان این عرصه را به گزینش مجبور می کند؛ زیرا اجتماع همه آن ها در یک مطالعه خاص، ممکن نیست.» خطای یادکرد: برچسب تمام‌کنندهٔ </ref> برای برچسب <ref> پیدا نشد بنابراین می توان گفت که یک اثر ادبی، ریشه در نظام در هم تنیده متون گذشته دارد و در بینامتنیت، ما در پی فهم همین پیش انگاره‌های متن هستیم و به قول رولان بارت: هر متنی که با آن رو به رو می شویم، خود تكتری از دیگر متون است. مجموعه ای از رمزگان های نامحدود و یا به بیان دقیق تر، آن هایی که خاستگاهشان گم شده است و با این که نقل قول هایی که متن حاصل آن هاست، ناشناخته و غیر قابل دسترسی هستند، اما از پیش خوانده شده اند.» [۹] که آن هم به دو صورت در متون محقق می شود: یکی از طریق اشارات آشکار و دیگری به وسیله اشارات ضمنی و پوشیده.»[۱۰]
پس می توان گفت که بینامتنیت، در اصل، نوعی رسوب(Sedimentation) متون پیشین به شمار می آید و از این جهت، دارای دو کانون است: از یک سو توجه را به اهميت متون پیشین جلب می کند و یاد آوری می نماید که استقلال متون، مفهومی گمراه کننده است و از سوی دیگر، آشکار می‌کند که معناداری یک اثر، تنها به این دلیل میسر است که قبلا متون خاصی نوشته شده اند، پس این نتیجه حاصل می‌شود که متون پیشین، نقشی به‌سزایی در شکل گیری رمزگانی داشته اند که جلوه های مختلف دلالت را ممکن می کند و این گونه بینامتنیت، بیش از آن که رابطه اثر با متون خاص پیشین باشد، نشان از مشارکت در فضای گفتمانی فرهنگی دارد و گستره عملکرد آن به حدی است که گفتمان های ناشناخته و رمز گان هایی را در بر می‌گیرد که خاستگاهشان ناپیداست و چگونگی دلالت متون بعدی را تعیین می‌کنند و نفوذ پنهانی تکه متن هایی از متون دیگر در متن هر نویسنده و پیوند و ارتباط هر متنی با تکه متن‌های دیگری که خارج از اراده و اجازه نویسنده و یا با اراده او به صورت عینی یا مفهومی، وارد متن او شود و یا به هر شکل دیگری با متن نویسنده ارتباط برقرار کند، همان بینامتنیت است.
کشف این نکته که طبیعت بینامتنی، شامل مطالعات آثار دیگر و یا اندیشه‌های پیشینی است که در یک اثر به طور ضمنی یا صریح به آن ها اشاره می شود، یا به نقل قسمت هایی از آن می‌پردازد و یا این که قسمت هایی از متن پیشین را رد می کند و یا می پذیرد، در قرن بیستم شکل گرفت.
ژولیا کریستوا (Julia Kristeva) نظریه‌پرداز و منتقد بلغاری-فرانسوی با رویکردی جدید، برای نخستین بار از بینامتنیت سخن گفت. او برای اولین بار، در دهه ۱۹۶۰ این اصطلاح را رواج داد و با استفاده از نظریات میخائیل باختین و استفاده از آرای فرمالیست های روسی، مکتب پراگ و بسیاری از گرایش ها و جریان های نظری، آرای خود را ارائه داد و مورد توجه منتقدان قرار گرفت.
کریستوا، بینامتنیت را مجموعه دانشی می داند که «امکان معنادهی متن را فراهم می کند و محتوای معنایی متن هر چه که باشد، شرایط متن به عنوان یک کنش دلالی، وجود گفتمان‌های دیگر را از پیش موجود، فرض می کنند. یعنی هر متنی، از آغاز، تحت سلطه گفتمان های دیگری قرار دارد که فضای خاصی را بر آن تحمیل می کنند. (کریستوا، ۱۹۶۹: ۵۲) با این حال اگر چه «کریستوا را بنیانگذار بینامتنیت می دانند، اما در واقع، بینامتنیت، دستاورد یک فرد نیست، بلکه نتیجه ی جریان ها و کوشش افرادی است که مستقیم یا غیر مستقیم در شکل گیری آن نقش داشته اند. افرادی چون: میخائیل باختین، رولان بارت، فیلیپ سولرس، ژاک دریدا، لوران ژنی، میکائیل ريفاتر، ژرار ژنت و دیگران که زمینه ساز شکل گیری این اصطلاح و گسترش دهنده آن بوده اند. پس از «کریستوا، «ژرار ژنت» با گسترش دامنه مطالعاتی او، هر نوع رابطه یک متن با متن های دیگر را به پنج دسته تقسیم کرد که عبارتند از: سر متیت ( Arcitextualite)، پیرامتنیت ( Paratextualite) ، فرامتنیت(Metatextualite ، بینامتنیت (Intertextualite) و بیش متنیت(Hypertextualite). زمینه‌های پیدایش نظریه بینامتنیت:

فرمالیست‌ها و بینامتنیت: پیشینه بحث درباره مناسبات بینامتنی، به نظریه ادبی فرمالیست‌ها باز می‌گردد. جنبش فرمالیسم در دهه های آغازین قرن بیستم از ارتباط و همکاری «حلقه زبان شناسی مسکو» با «انجمن پژوهش زبان‌شناسی سن پترزبورگ» شکل گرفت. همان طور که از این اصطلاح بر می آید، مطالعات اعضای گروه، بیشتر بر ویژگی های صوری آثار ادبی متمرکز بوده‌اند. شایان ذکر است که نگاه ویژه آنان به متن و روابط درونی آن، معطوف بوده است و موضوعات خارج از اثر را اموری ثانوی و فرعی تلقی می کردند؛ به عنوان مثال، «نظریه فرمالیستی، نسبت نظریه سنتی از زندگی مؤلف به اثر هنری را وارونه کرده و به نسبت جدید از اثر هنری به زندگی مؤلف تغییر داده است.»( پاینده، ۱۳۸۵: ۲۳-۲۵) . درواقع مطالعات فرمالیست‌ها طیف گسترده ای از قالب های ادبی چون: شعر، داستان کوتاه، رمان، ادبیات عامیانه و نیز مباحث زبانشناسی و تاریخی را شامل بوده است. از دیدگاه این جنبش، فعالیت آنان، جنبه علمی داشت، بنابراین ضمن بررسی و عمل بر آثار منفرد، در پی طرح و تدوین قوانین عام حاکم بر ادبیات بودند. در مجموع، فرمالیست ها بر این باورند که شعر از طریق اعمال فنون ادبی در دو حوزه ی موسیقایی و زبانشناسی اتفاق می افتد. وزن، قافیه، ردیف و واج آرایی از عوامل موسیقایی هستند که موجب آشنایی زدایی از زبان می شوند و استعاره و مجاز، حس‌آمیزی، کنایه، ایجاز و باستان گرایی از جمله عوامل زبانشناسی اند که حادثه زبانی را به وجود می آورند.(برنتس، ۱۳۸۷: ۴۸) در این میان، یکی از نتایجی که اشکلوفسکی، نظریه‌پرداز مشهور فرمالیستی در مقاله هنر به مثابه ابزار، گرفته است، مربوط به اصل بینامتنی متون ادبی است. از نظر او، انگاره ها و صور خیالی که شاعران به کار می برند، تقریبا بی هیچ دگرگونی از اشعار شاعران دیگر، وام گرفته شده است.(احمدی، ۱۳۸۰: ۵۸) از این رو، «دگر گونی صور خيال در تکامل شعر بی اهمیت است؛ چرا که شاعران آن تصاویر را نمی آفرینند، بلکه آن را می یابند.» (حسینی، ۱۳۸۲: ۷۹) اشکلوفسکی سپس با تأیید حکم «فردیناند برونه»، درباره تاثیر هنری و ادبی متون، به این مطلب اشاره می کند که در فهم مناسبات بینامتنی، شباهت های شگرد و روش بیان و نزدیکی های زبانی اهمیت دارند، نه شباهت انگاری صور خیال. در نظر او اثر هنری از آثار هنری پیشین و در پیوند با آنان پدید می آید. «شکل اثر هنری به دلیل رابطه اش با سایر آثار هنری که پیش از آن وجود داشتند؛ تعریف و شناخته می شود. همچنین هدف شكل تازه این نیست که محتوایی تازه را بیان کند، بلکه شکلی تازه می آید تا جانشین شکل کهنی شود که دیگر ارزش ها و توان زیبایی شناختی خود را از دست داده است.» (احمدی، ۱۳۸۰: ۸۵)

سوسور و بینامتنیت: یکی دیگر از زمینه های ظهور نظریه بینامتنیت، آرای «فردینان دو سوسور» است. از دیدگاه «سوسور»، نشانه زبانی، ترکیبی از دال ( تصویری آوایی) و مدلول (مفهوم) است. او معتقد بود دال و مدلول، هیچ یک به خودی خود نشانه نیستند، بلکه به واسطه رابطه ساختاری، به نشانه تبدیل می شوند. پیوند دال و مدلول بر اساس قاعده خاصی نیست؛ چنان که برای نمونه، مدلول اسب در هر زبان، دال خاصی دارد. نکته ای مهم که «سوسور، در پیوند با بینامتنیت مطرح کرد، این بود که نشانه زبانی به خودی خود، بی معناست و تنها به واسطه تقابل با دیگر نشانه ها در چارچوب نظام زبان، معنا می یابد. به عبارت دیگر، از دیدگاه سوسور، واحدهای جداگانه زبان، تنها از راه تقابل ها و تفاوت ها معنادار می شود. استوت،(۳۲۸ :۱۳۹۲) در واقع ارتباط نشانه‌شناسی «سوسور با بینامتنیت، ریشه در این دیدگاه دارد که آثار ادبی نیز شامل نظامی از دال و مدلول هاست و فهم بهتر هر نشانه، در گرو مقایسه آن با دیگر نشانه هاست. اثر ادبی، به عنوان عرصه واژه ها و جملاتی که در محاق توانش های متعدد معنایی قرار گرفته است، اکنون تنها به شیوه مقایسه ای، قابل فهم بوده و خواننده از ساختار ظاهری اثر، به جانب روابط موجود آن اثر با دیگر آثار و دیگر ساختارهای زبان شناسانه حرکت می کند. چنین ادراکاتی در خصوص نشانه زبان شناسانه و ادبی، ما را به تأمل دوباره بر سرشت آثار ادبی وادار می کند.» (آلن، ۱۳۸۰: ۲۰) موضوع بسیار مهم دیگری که «سوسور را به بینامتنیت مرتبط می سازد، تمایز بین زبان و گفتمان از دیدگاه اوست: «گفتمان موجود در هر متنی با گفتمان های موجود در متون دیگر، در همان رابطه ای قرار می گیرند که «سوسور میان زبان و گفتار برقرار کرده است. بدین معنا که شرط درک هر گفتمان، آگاهی از گفتمان های هم سنخ آن است؛ درست همان طور که در هر گفتار نیز در گرو برخورداری از دانش پیش داده زبان ویژه ای است که گفتار مزبور، به آن تعلق دارد.» (حق شناس، ۱۳۷۰: ۱۴). سوسور، در کتاب دوره زبان شناسی عمومی، درباره علمی جدید سخن می گوید که به بررسی احیا نشانه ها در جامعه می پردازد. او این علم را سیمولوژی (نشانه شناسی) می نامد. نشانه شناسی یا چرخش زبان شناختی «سوسوری»، طرز تلقی‌های مختلفی در علوم انسانی ایجاد کرد که می توان آن را یکی از خاستگاه های نظریه ی بینامتنيت دانست. بنابراین، سوسور را می بایست از نظریه پردازان اصلی بینامتنیت دانست؛ اما از آن جا که او، اصطلاح «بینامتنیت» را در آثار خود به کار نبرده است، اعتبار ابداع این واژه، نصيب ژوليا کریستوا شده است.

اصول بینامتنیت: نخستین اصلی که در نظریه «بینامتنیت»، بسیار حائز اهمیت است، این است که هیچ متنی بدون پیش متن نیست و همواره متن‌ها بر پایه متن‌های گذشته بنا می‌شوند.» ( نامور مطلق، ۱۳۹۱: ۴۴۲) این اصل، بدین معنی است که هیچ متنی، جریانی یا اندیشه ای به طور ناگهانی و بدون گذشته، خلق و ایجاد نمی شود، بلکه همیشه از پیش، چیزی یا چیزهایی وجود داشته است. «انسان نمی تواند هیچ چیز از هیچ بسازد، یا از هیچ، چیزی خلق کند، بلکه باید تصویری (خیالی یا واقعی) از متنی وجود داشته باشد تا ماده اولیه ذهن او شود و او بتواند آن را همان گونه یا دگرگون شده بسازد یا تصویری را که دریافت کرده، بازسازی کند و یا از تصاویر گوناگون، ترکیبی نوین بیافریند. در این جا آفرینش و خلاقیت و ابداع، همگی مفاهیم نسبی تلقی می گردند. زیرا انسان، محکوم به تقلید و یا ترکیب است و تفاوت انسان ها در جایگاهی است که میان این دو قطب اشغال می کنند.» (همان:۴۴۳) بنابراین متن، خواه ادبی و خواه غیر ادبی، از دیدگاه بینامتنیت، مستقل و خودبسنده نیست؛ بلکه در ارتباط با دیگر متن ها معنا می یابد.» (آلن، ۱۳۸۰: ۳۱۷) دومین اصلی که نظریه «بینامتنیت»، بر آن استوار می شود، عبارت است از: « هیچ تقلید و هیچ خلاقیت مطلق و کاملی نزد انسان به وقوع نمی‌پیوندد؛ زیرا انسان در میان آن‌ها یا به این قطب و یا به آن قطب نزدیک تر است.» (همان: ۴۴۳) در نتیجه، هر اندیشه و دانشی، دارای پیشینه است. اگرچه برای هر یک، می توان بنیانگذاری فرض کرد، اما هیچ گاه نمی توان نقش پیشینه ها و زمینه‌های شناخته شده و نشده را انکار نمود. خود بینامتنیت نیز از این قاعده مستثنا نیست؛ زیرا بینامتنیت نیز دارای پیشینه‌ها و ریشه‌هایی است که همان پیش متن های آن محسوب می شوند. به عبارت دیگر، بینامتنیت نیز همانند هر نظریه و رویکردی، دارای زمینه هایی است و ریشه در آرا و آثاری دارد. اصل سوم بینامتنیت، شامل نفی هرگونه انتها یت پایان است. «بینامتنیت به همان اندازه که آغاز را انکار می کند، به همان اندازه نیز پایان را منکر می شود. در یک زنجیره و شبکه متنی، آغاز و پایانی وجود ندارد و هر متنی در میانه قرار دارد که در ساختنش، متن های دیگر حضور داشته اند و آن متن نیز در متن‌های پسین حضور خواهد داشت. هر پایانی، یک آغاز و میانه است. در قاعده بینامتنیت، نقطه ی پایانی وجود ندارد و همواره پیوندهای درونی، جهان متنی را گسترش و توسعه می بخشند.»(همان: ۴۵۵) نظریه‌پردازان بینامتنیت:

رولان بارت: یکی از بنیانگذاران نظریه بینامتنیت، «رولان بارت» است. نقشی که او در انتشار نظریه بینامتنیت داشت و همچنین ارزش‌هایی که بر آن افزود، موجب گردید تا عمدتا او را نیز در کنار کریستوا، به عنوان بنیانگذار بینامتنیت بدانند. او عقیده دارد که هر متنی، یک بافت جدید از نقل قول های متحول شده است، نقل قول هایی که در نگارش آن ها علامت نقل قول را نگذاشته اند. بنیامتنیت در نزد «بارت»، ویژگی گم‌گشتگی و پنهانی دارد؛ زیرا در متن، توزیع شده و بسیار فراتر از نقل‌قول‌های مستقیم است که مهم ترین عناصر مطالعه در نقد سنتی محسوب می شود. بنابراین امکان جداسازی بنیامتنیت از متن وجود ندارد و این پیوستگی و درهم رفتگی، تا آن جا پیش می‌رود که متن و بینامتن نزد «بارت»، یک هویت واحد پیدا می کنند. رولان بارت با وارد کردن عامل خواننده و مخاطب به تعاملات بینامتنی، تلقی دیگری از نظریه بینامتنیت ارائه کرد. در نظر وی، «ما هنگام خواندن هر متن، آن را به طور ناخودگاه یا خود آگاه در چارچوب های ارجاعی زبان قرار می‌دهیم که محدوده‌اش از نویسنده یا دوره های به خصوص و معیارهای ادبی خاص فراتر می رود. در واقع متن را در لفافی از گفتمان های متعدد می پوشانیم که از دل فرهنگ و تجارب ما سر بر آورده اند و بر حسب زمان، مکان و شخص خواننده، تفسیر می پذیرند.» (وبستر،۴۶ :۱۳۸۱) او بر این باور تأکید داشت که من (خواننده)، موضوعی نادان که در برابر متن قرار گرفته باشد نیست. آن من، که با متن روبه رو می شود، خود، مجموعه ای است از متون دیگر. او مجموعه ای است از رمزگان های بی شمار و گمشده که تبار آن ها گم شده است. پس هر متن براساس متونی که پیش تر خوانده ایم معنا می دهد و استوار به رمزگان هایی است که پیش تر شناخته ایم. بنابراین، بینامتنی پیش از این که نامی برای فهم مناسبات اثر ادبی با آثار دیگر باشد، روشنگر و تعیین کننده شکل حضور هر اثر در قلمرو فرهنگ است؛ یعنی فهم رابطه ای که میان یک متن و انواع سخن و کنش های دلالت در هر فرهنگ وجود دارد. رولان بارت نخستین کسی بود که آشکارا معنای سنتی متن را در هم شکست و در سه اثر خود: «از اثر به متن»، «نظریه متن» و «لذت متن»، معنایی نو از متن باز نمود. در گذشته، هر اثری، متن قلمداد می شد؛ برای نمونه به آثار کلاسیک، متون کلاسیک هم گفته می شد، در حالی که از دیدگاه «رولان بارت»، بسیاری از این آثار، فقط یک اثرند و متن نیستند. از دیدگاه او اثر، صورت نوشتاری آثار است. اثر در دست است؛ اما متن، در زبان.» (۱۹۸۱:۳۹,Barthes) باید در نظر داشت که «بارت» در تحليل مشهور خود از داستانی از بالزاک، وجود دو متن در گستره ادبیات را باور داشت: متن خوانا و متن نویسا. متن خوانا یا هم سازه، متنی است که به بازنمایی معنایی واحد گرایش دارد و خواننده را به معنایی واحد رهنمون می شود. در این نوع متن، خواننده منفعل است و با پی گیری اثر از آغاز تا پایان، به معنایی می رسد که مؤلف در بطن ساختار اثر نهاده است.»( مکاریک، ۱۳۸۵ ۲۷۶) در نتیجه، بسیاری از آثار کلاسیک در واقع، متونی خواندنی به شمار می آیند. از سوی دیگر، متن نویسا یا ناسازه، «متنی است که زبانی بی پایان دارد و در آن، دیگر خواننده، منفعل و فقط مصرف کننده نیست، بلکه خود نیز تولید کننده می متن است. متن نویسا به دلیل تکثر، هیچ تفسیر یا نقدی را که بخواهد كل متن را در بند کند، برنمی تابد. متن نویسا فرایندی بی پایان و متکثر است؛ زیرا زبان، بی پایان و تعین ناپذیر است.»( همان :۲۷۶) «بارت» درباره بینامتنیت می‌نویسد: «اکنون می دانیم که یک متن، رشته کلماتی عرضه دارنده یک معنای «خدا انگارانه یا واحد «پیام» (مؤلف، خدا) نبوده، بلکه فضایی چند بعدی است که در آن، طيف متنوعی از نوشته ها، بی آن که هیچ یک اصيل باشند، در هم آمیخته و با هم مصادف می‌شوند. متن، بافته ای از نقل قول های برگرفته از مراکز بی شمار فرهنگ است. نویسنده، تنها می تواند به تقلید از حالتی بپردازد که همواره پیشین بوده و هیچ گاه اصیل نیست. تنها توان او به هم آمیختن نوشته‌ها و رویارو ساختن برخی با برخی دیگر، به گونه ای است که هرگز بر هیچ یک از آن ها استوار نشود. اگر او بخواهد خود را بیان / برون افکنی کند، دست کم باید بداند آن «چیز» درونی که در اندیشه ی «ترجمان» آن بوده، خود تنها یک لغت نامه ی آسان ساخته است که هر کلمه اش تنها از طریق کلمات دیگر، قابل توضیح است و این روند تا بی نهایت ادامه دارد. (۱۹۸۱:۶۱,Barthes)

ژولیا کریستوا: ژولیا کریستوا فيلسوف، منتقد ادبی، روانکاو، فمنیست و رمان نویس بلغاری و فرانسوی، در ۲۴ ژوئن ۱۹۴۱ در اسليون بلغارستان متولد شد و بعدها در جوانی در فرانسه اقامت گزید. او از پیشگامان ساختارگرایی و اندیشه ی پساساختارگرایی است که نظریات ارزشمندی درباره ی این دو موضوع ارائه داده است. او با بررسی آرا و افکار «میخائیل باختین» خصوصا در بحث پیرامون اصل مکالمه‌گری وی، اصطلاح بينامتنيت را وارد عرصه نقد و نظریه ادبی فرانسه کرد.( مک آفی، ۱۳۸۴: ۱۲۳) اگر چه که تکیه «باختين» بیش تر بر روی رمان است، آن هم رمان های تکی آوایی و چند آوایی، اما «کریستوا بر مکالمه متون گذشته و حال تکیه دارد.»(تودوروف، ۱۳۸۰: ۳۶). کریستوا معتقد است هر متن از همان آغاز، در قلمرو پیش گفته ها و متون پیشین است. «هر متنی بر اساس متونی معنا می دهد که از پیش خوانده‌ایم. بینامتنی، در حکم اجزای رابط سخن است که به متن امکان می دهد معنا داشته باشد. او نیز چون «بارت»، بر این باور بود که هیچ مؤلفی به یاری ذهن اصيل خود به آفرینش هنری دست نمی زند، بلکه هر اثر، واگویه ای از مراکز شناخته و ناشناخته می فرهنگ است.» (احمدی، ۱۳۸۰: ۳۲۷) بر طبق دیدگاه «ژولیا کریستوا ، متن ها در یک ارتباط شبکه‌ای نامحسوس در همدیگر تأثير می‌گذارند و در شکل گیری هم، نقشی اساسی ایفا می‌کنند. چنان که بدون این رابطه آشکار و نهان، هیچ متنی نمی تواند شکل بگیرد. کریستوا بر این باور است که «روابط پنهان متن ها چنان است که نمی توان آن ها را برشمرد. به همین دلیل، بینامتنیت را در مقابل گرایش سنتی «نقد منابع» قرار داد. از نظر وی، همه متن، بر گرفته است و همه متن، بینامتن است. بنابراین جستجوی برخی روابط ظاهری و آشکار، نمی تواند کمکی به سرچشمه های اصلی یک متن بکند. به همین دلیل، بینامتنیت کریستوایی فقط جنبه ی نظری پیدا کرد و هیچ گاه برای کاربرد عملی، مورد استفاده قرار نگرفت.»( نامور مطلق، ۱۳۹۱: ۴۴۳) در نظر «کریستوا، متن ادبی، محل تلاقی گفتمان های مختلف است. فضای بینامتنی که به واسطه شبکه درهم بافته ‌ی از همبستگی های متقابل بین متون شکل می گیرد و در خلال آن متن‌ها جذب یکدیگر شده، دگرگون گشته و معنایی نو می‌پذیرند. با این همه، نگاه کریستوا به بینامتنی، صرفا در فرایند تشخیص منابع و تأثیر پذیری متون از یکدیگر خلاصه نمی شد. وی همچون «باختین» برای متن ابعادی فضایی قائل شد و برخلاف فرمالیست ها که معتقد بودند متن ادبی، ثابت و دارای معنایی لايتغير است، بینامتنی را گفتگویی میان متون و فصل مشترک سطوح مربوط به آن تلقی کرد.

لوران ژنی: لوران ژنی، محقق برجسته سوئیسی، نخستین اصلاحگر بزرگی است که در مقابل بینانگذاران بینامتنیت به ویژه کریستوا، به طرح مطالب تازه در این حوزه پرداخته است.. به همین خاطر است که او را از نسل دوم نظریه پردازان بینامتنیت دانسته اند. «نسل دوم بینامتنیت، شامل نظریه پردازانی است که در پاره ای از مطالب با نسل اول یا بنیانگذاران آن، تفاوت های اصولی دارند. این نسل، دارای برخی اشتراکات مهم و برخی تفاوت ها نیز میان خود هستند. مهم ترین ویژگی مشترک که آن ها را به هم مرتبط و از نسل اول یا بنیانگذاران، متمایز می کند، همانا گسترش دادن بینامتنيت از حوزه نظریه به کاربرد و نقد بود.»( نامور مطلق،۴۴۷ :۱۳۹۱) ژنی تعریفی که کریستوا از بینامتنیت ارائه نمود را به چالش می‌کشاند و می کوشد تعریف جدیدی را طرح کند که امکان نقادی برای بینامتنیت میسر گردد. در واقع، «مهم ترین دستاورد وی، سوق دادن بینامتنیت به سوی کاربردی شدن و در نتیجه ارائه طرحی برای نقد بینامتنی تلقی می‌گردد. وی برای اجرایی کردن این خواسته، دست به دسته بندی در بینامتنيت زد و بینامتنیت ضعیف را از بینامتنيت (قوي) متمایز نمود. از نظر ژنی، بينامتنيت می تواند در لایه‌های گوناگون لغوی، اصطلاحی، صوری و محتوایی شکل بگیرد. بینامتنیت ضعیف، آن است که از محتوای متن دیگر بهره نبرده باشد و فقط از جنبه ی صوری، بر گفته متن دیگر باشد. درواقع «ژنی» ضمن تداوم بینامتنیت مورد نظر «کریستوایی»، نسبت به آن انتقاداتی گاه اساسی و بنیادین نیز دارد. وی در تلاش برای اصلاح و بازسازی بینامتنیت با نگرشی بیشتر عمل گرایانه ، آن را به سوی کاربردی شدن سوق می دهد و در این مورد، او تأثیر گذارترین و نو آورترین چهره محسوب می شود. «ژنی» در مقاله «راهبرد اشکال» که در سال ۱۹۷۶ در مجله بوطيقا منتشر کرد، درباره تفاوت بینامتنیت خود و بینامتنيت «کریستوا می نویسد: « پیشنهاد می کنم از بینامتنیت، فقط هنگامی سخن گفته شود که در وضعیتی باشیم که در یک متن بتوان عناصر از پیش ساختارمند را نسبت به آن متن، فراتر از حد لغوی، بازیابی کنیم.(حسن نیا، ۱۳۹۰: ۳) با توجه به تأكيد «ژنی» بر تمایز بینامتنیت خود از کریستوا، در این جداسازی، توجه به منبع را برخلاف کریستوا انکار نمی کند و در ادامه چنین بحثی از «بینامتنیت ضعیف» سخن می گوید. ژنی به بینامتنیتی باور دارد که بر پایه میزان و چگونگی ارتباط دو متن استوار شده است. اگر رابطه دو متن، صرفا بر اساس حضور مشترک باشد و این حضور مشترک تا عمق مضامین گسترش پیدا نکند، آن را بينامتنيت ضعيف می نامد. در عین حال بینامتنیت، هنگامی ابعاد گسترده خود را می یابد که دو متن در جنبه های گوناگون با یکدیگر ارتباط برقرار کرده باشند. این مراتب، می‌توانند دست کم به دو دسته صورت و مضمون تقسیم شوند. از این رو، چنان که ارتباط بینامتنی در دو متن، در دو سطح صورت و مضمون انجام گیرد، بینامتنیت قوی است، اما اگر این روابط در یک سطح متوقف شود، بینامتنیت ضعیف تلقی می گردد.

میکائیل ریفاتر: ريفاتر محقق برجسته آمریکایی است که به خوبی با ادبیات و جریان روشنفکری فرانسه آشنایی داشته و هماهنگ و منطبق گردیده بود. او نیز بینامتنیت را رویکردی مهم برای فهم بهتر آثار می‌دانست و بر این باور بود که «اگر متنی را تا یک بینامتن مکمل دنبال کنیم، فهم بهتری از آن متن نصيب ما می شود.» ( رضایی، ۱۳۸۷ :۳۸) توجه «ريفاتر» به متن ادبی و مخالفتش با خوانش فرامتنی، وی را به سوی بینامتنیت سوق داد. از نظر وی، بر خلاف آنچه اغلب می پندارند و «ريفاتر» آن را «توهم ارجاعی» می نامد، متن ها به ویژه متن های ادبی و به خصوص شعری، بیش از این که به جهان واقعات وابسته باشند و از آن ها سود برده باشند از متن های دیگر و روابط میان آن ها بهره برده اند. بینامتنیت ریفاتر، پیوندهای تنگاتنگی با بلاغت و سبک شناسی برقرار کرده است. «ريفاتر» نیز همانند «ژنی»، برای استفاده کاربردی بینامتنیت، ناگزیر شد تا به تعریف مجدد از بینامتنیت پرداخته و دسته بندی های نوینی را در این حوزه ارائه نماید. تقسیم‌بندی و دسته بندی ريفاتر از بینامتنیت به «بینامتنیت حتمی» و «بینامتنيت احتمالی» از دسته بندی های اساسی در این رابطه محسوب می شود که بسیاری از محققان از آن استفاده کرده اند.» (نامور مطلق، ۱۳۹۱: ۴۴۹). از نظر نشانه شناسی اجتماعی، خواننده به اعتبار تجارب و قابلیت هایی که دارد، نقشی فعال و خلاق در خوانش شعر و تأويل آن ایفا می کند. او با توجه به «دانسته های پیشین» با متن رو به رو می شود و تجارب بر آمده از متون پیش شناخته، سلسله ای از رمز گان ها را پیش روی او قرار می دهند و افق های تازه ای از دلالت را به روی او می گشایند. تلاش او برای کشف و فهم معنا از رهگذر تکاپوی ذهن او در بستری از کنش های بینامتنی اتفاق می افتد؛ چنان که ریفاتر ، تأکید می کند که خواننده، تنها کسی است که رابطه های ظریف و نهان میان متن، تأویل و بینامتن را پدید می آورد.» (ريفاتر،۱۹۸۳: ۱۶۴)

ژرار ژنت: پس از کریستوا، «ژرار ژنت»(Gerard Genette) نظریه پرداز و منتقد معاصر فرانسوی، مطالعات او را گسترش داد. ژرار ژنت، اساس بینامتنیت را نه مناسبات پنهان و گمراه کننده، بلکه آشکار کردن پیوندهای متن با متون ماقبل می‌داند که می توان رمزگان اجتماعی یا فرهنگی هماهنگی متن با فضای فرهنگی و گفتمانی حاکم مورد نظر را نیز هم راستای آن به شمار آورد.» (کالر، ۱۳۸۸ :۲۸۶) او در مقاله ساختار گرایی و نقادی ادبی از نویسندگانی سخن می گوید که «با آرایش بخشیدن به عناصری که پیش از این در موضوعات مطالعاتی آن ها آرایش یافته اند؛ ساختاری بر آمده از یک ساختار قبلی را خلق می کنند که این ساختار حاصل از باز آرایی، با آن ساختار اصيل اولیه، یکسان نبوده، اما به واسطه همان بازآرایی، همچون توصيف مضمون ها، بن مایه ها، واژگان کلیدی، استعارات چشمگیر و ... همچون توصیف و تشریحی از آن ساختار اصیل، ایفای نقش می‌کنند.»(آلن، ۱۳۸۵: ۱۵۴) ژنت»از افراد تأثیر گذار در تکمیل نظریه «بینامتنیت» و واضع نظریه «ترامتنیت» است. او واژه ةترامتنیت» یا «چند متنیت» را عام تر از بینامتنیت در نظر گرفت و به هر نوع رابطه ای که یک متن با غیر خود دارد، اطلاق کرد و نظامی خاص را برای تحلیل دلالت های متن، ترسیم کرد. «ژنت»، همه آثار ادبی را برگرفته از این نظام خاص می دانست و برای تبیین نظریه اش، به جای تمرکز بر اثر منفرد، درباره شیوه های خلق متون و نظام های قابل توصیف بحث کرده است؛ بنابراین در نظریه او، با توجه به این که هر متن، در حقیقت، جلوه گاهی از دیگر متون است؛ رابطه یک اثر یا یک متن با یک نظام، مورد توجه است.»( عرب یوسف آبادی:۱۳۹۳: ۱۵۷) ژنت» اصطلاح «ترامتنیت» را برای نشان دادن انواع ارتباط یک متن با دیگر متون برگزید. ترامتنيت از منظر او، شامل هر نوع رابطه ای است که یک متن با غیر خود دارد و به کلیه ارتباطات متنی اطلاق می شود که بر اساس تفسير استوار شده باشد. «ترامتنیتی که او ارائه می کند، امروزه از رایج ترین رویکردهای مطالعاتی در ادبیات و هنر محسوب می شود.»(نامور مطلق، ۱۳۹۰ : ۲۲۵) ژنت، مجموعه می ارتباطات یک متن با متنی دیگر را در پنج دسته قرار می دهد که عبارتند از: بينامتنيت(Intertextualite)،پیرامتنیت(Paratextualite)،فرامتنیت(Metatextualit)، سر متنیت(Architextualite) و بیش متنیت ( Hypertextualite). او «بینامتنیت را گونه ای از زیر مجموعه ترامتنیت بر می شمارد و هر گونه اشاره تلمیحی، سرقت ادبی، نقل قول و اشارات ضمنی را در ردیفبينامتنيت می داند.» ( نامور مطلق، ۱۳۸۶: ۸۳) از نظر او، گونه های ترامتنیت باید روشن باشد، به گونه‌‌ای که خواننده مجبور نشود متن را از جهات مختلف بخواند، بلکه متن باید چنان باشد که خواننده در صورت اشاره، متن را بفهمد.» (۶ :۲۰۰۵ ,Philips) ژرار ژنت، «فرامتنیت» را نیز از گونه‌های «ترامتنیت» بر می شمارد و هر چیزی که پنهانی یا آشکارا متن را در ارتباط با دیگر متن ها قرار می دهد، «ترامتنیت» می نامد. او معتقد است که « هر گاه متن نخست، متن دوم را تفسير و نقد کند، رابطه بین آن ها رابطه ای فرامتنی است؛ یعنی متن نخست، فرامتنی برای متن دوم است.» (نامور مطلق، ۱۳۸۶: ۹۳) و متن دوم به نوعی با متن نخست، متحد است به گونه ای که بدون اجباری به نقل کردن و گاه حتی بدون نام بردن، از متن نخست سخن می گوید.» (آلن، ۱۳۸۰: ۱۴۹)