عزاداران بیل
عزاداران بَیَل مجموعه هشت داستان به هم پیوسته است که همه اتفاقات آن در روستایی به نام «بَیَل» می گذرد. «گاو» یکی از به یادماندنی ترین آثار سینمای ایران، بر اساس یکی از داستانهای عزاداران بیل ساخته شده است. خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
عزاداران بَیَل | |
---|---|
نویسنده | غلامحسین ساعدی |
ناشر | موسسه انتشارات نگاه [۱] |
محل نشر | تهران |
تاریخ نشر | ۱۳۹۱ |
شابک | ۹۷۸-۹۶۴-۳۵۱-۴۱۸-۱ |
تعداد صفحات | ۲۰۸ |
زبان | فارسی |
نوع رسانه | کتاب |
طراح جلد | سعید زاشکانی |
عزادران بیل در سال ۱۳۴۳ منتشر میشود. دو سال پس از اصلاحات ارضی. کتاب، مجموعهای از هشت قصه مستقل ولی به هم پیوسته است. چند تا از منتقدان بر این باورند که این کتاب در حکم رمان است. هر داستان در خودش جمع و جور است و آغاز و حادثه و پایان خودش را دارد. مکان، یعنی بَیَل و چند تا از آدمها در این مجموعه ثابتاند ولی پیش نمیآید که قصهای را قصهای دیگر کامل کند اما جهان بیل را در کل میتوان جهان رمان دانست زیرا مکانی است که به مرور گسترده میشود و باز میشود و از قالب داستان کوتاه بیرون میزند.
[۲]
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
آغاز با یک داستانک جذّاب دربارهٔ کتاب
یک بند در معرفی خلاصهٔ کتاب
بَیَل، جغرافیایی است از بلاهت و نیاز و هراس. روستا یکی از مکانهای مورد علاقه ساعدی است. مکانی درخور مضامین هولآور. ساعدی در عزاداران بیل سرزمینی هرز را به نمایش می گذارد. روستایی سترون با آدم هایی به غایت ساده تا نزدیکی بلاهت. آدم هایی حراف و ترسو، نشسته در انتظار فرج یا فاجعه. انگار وارد جهانی شده ایم که چیزها هنوز نامی ندارند (تکه ای از یکی از داستان های عزاداران بیل):
«موسرخه از جویدن باز ماند و گوش داد. صدایی شنیده نمیشد، جز صدای موش ها که رفته بودند توی پیت و دیوارها را با اشتها لیس می زدند و یک صدای غریب، انگار که در دوردست صدها دیگ آش روی اجاق ها غل غل می جوشند.»
عزاداران بیل ترکیب و تقابل فقر و اشتهاست و حکایت معصومیتی که مبدل به جنون شده؛ یک جور معصومیت از دست رفته. طبیعت بیل هم عنصری تهدید کننده و ناشناس است و هم جایی تهدید شده و تجاوز دیده که ویژگی اصلی اش فقر است و هراس. روستای بیل از این نظر شبیه آدم های شب نشینی با شکوه است. آنجا حرف از آدمهای فراموش شده بود و اینجا سخن از سرزمینی فراموش شده و نفرین زده است که وحشت احاطه اش کرده و سایه مرگ:
«کدخدا ایستاد و گوش داد، صدای زنگوله از بیرون ده شنیده میشد. صدای خفه و مضطربی که دور میشد و نزدیک میشد و دور ده چرخ میزد.»
بَیَل با مرگ آغاز میشود. با زنگ زنگ زنگوله مرگ. همه این صدا را می شنوند ولی کسی به روی خودش نمی آورد. یکی می گذاردش به حساب صدای چرخ گاری و یکی می گوید جیر جیر جیرجیرک هاست ولی همه می دانند که این ها نیست و چیزی، سر و کله چیزی ناآشنا پیدا شده است. بیلی ها در آستانه مرگ زن کدخدا به فکر وصلت پسرش با یکی از دختران بیل می افتند ولی پسر آنقدر شیفته مادر است که حاضر به ترک او نمی شود و در شهر می ماند و پس از مرگ مادر سرگردان و دیوانه شهر می شود و مرگ، که با صدای زنگوله حضور پیدا کرده بود، با دو شمع سبز شایع می شود:
«کاسکه که از میدان بیرون می رفت، از زیر پرده اش شمع بزرگ و سبزرنگی به زمین افتاد.»
و چند سطر بعد:
«اسلام یکدفعه برگشت و به کف جاده خیره شد. دو موش گنده آرام آرام پیش می آمدند... اسلام شلاق به دست رفت طرف موش ها. موشی که جلوتر بود شمع بزرگ و سبز رنگی به دهان داشت...»
و بعد:
«مشهدی بابا شمع را برداشت و نگاه کرد و بو کشید و گفت: «چه کارش بکنم؟». اسلام گفت: «ببریم بدیم به دختره، نگر داره واسه شب عروسیش. چطوره؟»
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
گزارشی از شخصیت حاضر در کتاب داستان، گزارشی از شعرهای مهم در کتاب شعر و گزارشی از فصلهای کتاب پژوهش
دلیل شهرت
چرا باید این کتاب را خواند
برای کسانی که کتاب را خواندهاند
آغاز با یک داستانک جذّاب دربارهٔ کتاب
سالشمار کتاب
خلاصهٔ مفصلتر کتاب در حد دو بند
محل نوشتهشدن در کتاب (در صورت مهمبودن این امر)
داستان انتشار کتاب (اوّلین بار در کجا و چگونه بوده است)
سبک کتاب
پیشینهٔ کتاب
پیرنگ
شخصیتپردازی
جنبههای جهان هول آور ساعدی را بدیهیاتی میسازند مثل مواجهه آدمهای ساده از هر نظر فقیر یا چیزی ناشناخته که چون آواری ناگاه بر سرشان فرو میریزد. تمام داستانهای ساعدی روایت رودررویی با ناشناختههاست. روستاهای او روستاهایی داستانی هستند با آدمهای داستانی. الگوی واقعی آدمهایش شاید همان دهقانان ناآشنا با ماشین باشد. ماشینی که شاه برد به روستا تا انقلاب سفیدش را شخم بزند ولی وحشت از خاک بیرون کشید. اما ساعدی باهوش تر از آن است که خود و جهانش را محدود به این چیزها کند هرچند آثاری دارد که پاسخ به واقعیتهای روزمره است ولی روی هم رفته ساعدی با خلق جهانی خاص خودش از واقعیت فرا میرود و آدمهای خودش را خلق میکند؛ آدمهایی که سالها بعد، از کتابهای او بیرون میآیند و همه چیز را به هم میریزند تا برگردند به قبل و بر هم میگردند و خالقشان را هم فراری میدهند و این آدمها همان آدمهای بیپناه نیازمند بودند، نیازمند قهرمان، قهرمانی که در جهان ساعدی نبود و او از آدمهایش دریغ کرده بود.
آدمهای تنها و اسیر دست حوادث ناخواسته و ناشناس همیشه به دنبال پشت و پناهند. این بیپناهی آنها را وامیدارد تا به دنبال کسی یا پناهگاهی بگردند این پناهگاه گاه مسجد وَرَزیل میتواند باشد و آنکس همان «اسلام» عزاداران بیل که نمیخواهد جامه قهرمانی این قوم را بر تن کند و دست آخر از «بیل» میرود یا به عبارتی میگریزد و کتاب بیل با رفتن او به پایان میرسد.
خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد