بازار خوبان
بازار خوبان | |
---|---|
نویسنده | آرش صادقبیگی |
ناشر | انتشارت نگاه |
تاریخ نشر | ۱۳۹۴ |
شابک | ۹۶۴۳۵۱۹۹۲۶۹۸۷ |
تعداد صفحات | ۹۶ |
نوع رسانه | کتاب |
[۱] بازار خوبان مجموعه داستانی از آرش صادقبیگی نویسنده معاصر ایرانی است.
این کتاب که توسط مؤسسه انتشارات نگاه در ۹ خرداد ۱۳۹۴ منتشر شد شامل ۸ داستان کوتاه است که تقریبا همگی حول و حوش شغلی در جریانند. شغل هایی که کمتر در داستانهای ایرانی محلی از اعراب داشته، مردی پارچه نویس، گرمابه داری سن وسال دار و…. فضا و نثر داستانها متنوع و به یاد ماندنی است. داستان های این مجموعه موفق به کسب جایزه اول بوشهر در سال ۱۳۹۲، جایزه تهران سال ۱۳۹۳، جایزه ادبی اصفهان سال ۱۳۸۸، جشنواره داستان های ایران شهر در سال ۱۳۸۷ و دو سالانه ادبی دانشجویان و همچنین در سی و چهارمین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، بهعنوان «کتاب سال ایران» و همزمان در نهمین دورهٔ جایزه ادبی جلال آلاحمد شد. آرش صادق بیگی متولد سال ۱۳۶۱است. او فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دارد و «بازار خوبان» اولین کار منتشر شده او است. این مجموعه داستان شامل هشت داستان کوتاه و مستقل است که داستان های آن ارتباط های مضمونی با یکدیگر دارند.[۲][۳]
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
خلاصه کتاب
این مجموعه داستان شامل ۸ داستان کوتاه است که تقریبا همگی حول و حوش شغلی در جریانند. شغل هایی که کمتر در داستانهای ایرانی محلی از اعراب داشته، مردی پارچه نویس، گرمابه داری سن وسال دار و…. فضا و نثر داستانها متنوع و به یاد ماندنی است.داستانهای این مجموعه ارتباطهای مضمونی با یکدیگر دارند. کتابی با هشت داستان به ظاهر مستقل که با موضوعی متفاوت شروع میشوند، ولی اگر بیشتر دقت کنیم داستانها همگی لایههای مشترکی دارد و خوانندگان ارتباطشان را میتوانند پیدا کنند، البته کاملا شبیه بههم نیستند و تنها در موضوعاتی مثل مکان یا از نظر فرمی مشترکند. این کتاب مجموعه پرسش و پاسخهایی است که دربارهی اخلاق و احکام میشود. راوی در پایان کتاب بازار خوبان خواننده را به نتیجهای اخلاقی راهنمایی میکند، البته هنر آرش صادقبیگی این است که تمامی این فرآیندها را پنهان کرده است و این شگردش است. عنوان داستانهای این کتاب به ترتیب «باران تابستان»، «چشمان باز»، «از طرف ما»، «عرض یک حال»، «زن دو دنیا»، «گرمابه ی زیبا»، «عریضجات» و «نقشهٔ ختایی مینا» است.[۳]
این داستانها بااینکه با فاصلهای قریببه ده سال نوشته شدهاند، حالوهوای مشترک نیز دارند و البته هر یک شیوه روایی و زاویه دید خاص خود را دارد. این تلقی شاید به خاطر اینکه مکان داستانها غالبا یک شهر است، بیشتر به ذهن میآید. بیشتر اتفاقات داستانها در اصفهان میگذرد و آدمهای کوچهوبازار، مردمان عادی شخصیتهای داستانها هستند.
«عرض یک حال» از داستانهای قابلتوجه این مجموعه است که اینطور آغاز میشود:
- «دیروز که دادگاه بودم مثلا یواشکی شکایتنامهات را دیدم خواهان فوقالانتفاعیه مثلا، شاید فکر کنی آشنایی کسی پیدا کردم و پروندهات را بیرون کشیدم که اگر جای تو بودم بالطبع این فکر توی مخم میآمد یعنی لااقل احتمالش را میدادم ولی خدا کند این نامه زودتر به دستت برسد چون قرار است کسی طوریش شود که میدانی کی را میگویم که یعنی زودتر از نگرانی بمیری. یعنی حق داری چون آن جلمبری که این عریضه را نوشته خیلی خاطرت را میخواهد حتمنی…»
جملات بلند و لحنِ خاص راوی این داستان را نسبت به دیگر داستانهای مجموعه، متفاوت کرده است. راوی پس از آنکه سه صفحه بیوقفه حرف میزند، میگوید «بدیاش این است این حرفها دردی را علاج نمیکند یعنی ایندفعه اینطوری است و انگار دفعه اولی باشد این ماشین را سیاه میکند که سرنبشتی عوض نمیشود خلاصه اینکه تکلیف همه از قبل روشن است و دارم این قضیه را برایت مینویسم چون حالاست که پا شوی و انگِ چی و چی و از این حرفها بزنی و برای همین که حالیات نیست که خلاصهاش را مینویسم…» و این خلاصه قصه چهار صفحه دیگر ادامه دارد.[۴]
معرفی نویسنده
آرش صادقبیگی (زادهٔ ۱۳۶۱در اصفهان) نویسندهٔ معاصر ایرانی و سردبیر سابق مجلهٔ «داستان همشهری» است. از سال ۱۳۸۳ که اولین کارش را نوشت، نویسندگی را جدی دید و همچنان فکر میکرد که داستان اولی که نوشته بود داستان خوبی است. سه سال پتروشیمی خوانده بود اما به عشق سینما و ادبیات بیخیالش شد، به تهران آمد و دانشگاه هنر درس خواند. آرمان ذهنیاش این بود که سینما و ادبیات بخواند. به تهران آمد اما قبول نشد ولی میدانست که این راه را باید ادامه دهد. تصمیم گرفت به مدرسهٔ کارگاهی برود و فیلمنامهنویسی یاد بگیرد. رفت. در آنجا با آقای اصغر عبداللهی آشنا شد و به سمت ادبیات کشیده شد و از سینما برید. آرش صادقبیگی فارغالتحصیل کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر است. تاکنون یک کتاب در حوزهٔ کودک و نوجوان با عنوان خاطرات یک سرتق منتشر کرده است؛ مجموعه داستان بازار خوبان اولین اثر او و قنادی ادوارد دومین مجموعه داستان و سومین اثر اوست که در سال ۱۳۹۷ منتشر شد. صادقبیگی علاوه بر داستان کوتاه فیلمنامههای «دایرهٔ راز»، «چشمان باز» و سریال «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» را هم نوشته است. کسب جایزهٔ جشنوارهٔ ادبی بوشهر، رتبهٔ دوم جایزهٔ داستان تهران، تقدیری جایزهٔ ادبی اصفهان، برگزیدهٔ داستانهای ایرانی و برگزیدهٔ دوسالانهٔ ادبی دانشجویان بخشی از افتخارات این نویسنده است. مجموعه داستان «بازار خوبان» نیز که سال ۱۳۹۴ منتشر شد، در سیوچهارمین دورهٔ جایزهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران و در نهمین دورهٔ جایزه ادبی جلال آلاحمد برگزیده شد. آرش صادقبیگی هماکنون سردبیر «فصلنامهٔ داستانی سان» و مدیر مسئول «ماهنامهٔ ناداستان» است.[۵]
چرا باید کتاب بازار خوبان را مطالعه کنیم؟
از ویژگیهای مهم داستانهای این کتاب موضوعهای حول محور اخلاق است، ما با خواندن این کتاب علاوهبر اینکه کتابی داستانی را مطالعه میکنیم بلکه احکامی را هم یاد میگیریم.[۳]
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
کتاب بازار خوبان برای طرفداران داستان کوتاه کتاب مفید و جذابی است. اگر شما جزو کسانی هستید که خواندن رمان شما را خسته میکند پیشنهاد میکنیم این کتاب را حتما امتحان کنید.[۳]
برشی از متن کتاب
- میدانستم بیست و پنج درصد موجی است اما تازه ماجرای سهمیهی موتور و دزدی و این چیزها را میشنیدم. تیر شصت وهفت سرباز وظیفهی لشکر زرهی زاهدان برای عملیات سومار به مناطق مرکزی جبهه اعزام میشود. مأموریت شناسایی مواضع دشمن بوده اما یک هفته بعد که لشکر هشتادوهشت زیر آتش خمپاره، آسیب جدی میبیند مجروحان را برمیگردانند. مابقی گروه برای پاتک راهی سومار میشوند. خودش میگفت واقعا مجروح شده اما یکبار که از بابا ماجرا را پرسیدم گفت: «گه خورده، همین دیوونه بازی های الإنش رو اونجا درمیآره اونا هم فکر میکنن یه مرگیشه برش میگردونن. اون از شیکم ننه بیست و پنج درصد موج رو داشت.» شب هیوستون بود و سر صبح ما. بالاخره زنگ زدم. اول باورش نمیشد، فکر میکرد سر کارش گذاشتهام. بعد که نامه را خواندم و دید دنبالگیرم، خندید، گفت: «چهار میلیون خرج کنم برا یه موتور که معلوم نیس چی ازش مونده دست قاچاقچی جماعت؟ لاشه ی اون موتور دویست تومن هم نمیارزه، الان خود پرواز مریوان باید همین قدرا باشه.» از فرسنگها فاصله، همیشه قیمت همه چیز را به روز داشت. انگار همهی این بیست و پنج سال مهاجرت، شبحش هر شب جامهی تن میدرانیده و در تهران میچرخیده. گفت: «خدا از عمر آدمهای احمق برداره بذاره رو عقلشون.» و قطع کرد. فرداش هنوز آفتاب نزده بود که زنگ خانه چندبار به صدا درآمد. توی خواب لرزیدم. جاكن شدم. رفتم پایین. تا چراغ بیرون را زدم صدای بلندی از پرهيب سياه پشت شیشه تگری درآمد: «صدبار گفتم این شب بند رو ننداز.» باورم نمیشد. عمومهدی بود.[۳]