جادهٔ جنگ

از ویکی‌ادبیات
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ فروردین ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۱۳ توسط محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «{{جعبه اطلاعات کتاب |عنوان = جادهٔ جنگ |تصویر = |اندازه تصویر = |زیرنو...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جادهٔ جنگ
نویسندهمنصور انوری
ناشرانتشارات سوره مهر
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب

رمان ده‌جلدی جاده‌ جنگ نوشته‌ٔ منصور انوری، از روز سوم شهریور ۱۳۲۰ و ماجرای هجوم روس‌ها به کشور از شمال شرقی خراسان به ایران و اشغال کشور توسط متفقین آغاز می‌شود و با پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اتمام می‌رسد.[۱]

* * * * *



برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

معرفی نویسنده

منصور انوری نویسندگی را از سال ۱۳۶۴، با داستان کوتاه «بی ‌بی ‌سی» آغاز کرد. پس از آن مجموعه داستان «مصافحه با ارواح» را نوشت. او تا کنون داستان‌ها و رمان‌های چندجلدی گوناگونی با موضوع دفاع مقدس، انقلاب و تاریخ ایران نوشته است. رمان ده جلدی «جاده جنگ» انوری برنده جوایز ادبی کتاب فصل، قلم زرین، کتاب سال و جلال آل احمد شده است.[۱]

خلاصه کتاب

موضوعات رمان «جاده جنگ» بر اساس واقعیات تاریخی شکل گرفته‌اند و گویای نیم قرن از حوادث تاریخ ایران‌اند. فضای اصلی این رمان هم کل کشور، به خصوص جاده شاهرود است که نقشی کلیدی در وقایع اصلی ابتدا و انتهای رمان دارد و به نوعی سمبلی از جنگ بی‌پایان است. این جاده جنگ است که روس‌ها با ابزار و ادوات جنگی‌شان هموار کرده‌اند و آغاز جاده، شرق ایران است. اما پیش از آنکه قوای روس به بهانه دفاع از ایران در مقابل آلمان‌ها به این سرزمین حمله کنند، همه چیز در آرامش بوده است. اصلاً جلد نخست از رمان بلند بالای «جاده جنگ» از آن‌جا آغاز می‌شود که یک سوار با زنی زیبا‌روی در هاله نقره‌گون سپیده‌دم به قریه ساکت بینالود می‌رسند.منصور انوری ادامه این فصل را می‌رساند به کوچ ایل قافله عشایری به رهبری گل‌مراد. بعد هم مخاطب را می‌برد به تماشای گشت‌زنی ژاندارم‌ها که برای مقابله با قاچاقچیان تریاک است. رضا دوست آن سوار و گل‌مراد هم جزو سربازان این ژاندارم‌هاست. اما دوستی‌ها نمی‌تواند برقرار بماند؛ چرا که شهریور ۱۳۲۰ است و زمان حمله روس‌ها به ایران. جنگنده‌هایشان هم به آسمان بینالود تجاوز می‌کنند، اما بمبی نمی‌اندازند و به جایش اعلامیه‌هایی پایین می‌ریزند که بگوید آن‌ها برای مقابله با فاشیسم به ایران آمده‌اند. اما از سویی دیگر غرش تانک‌های روس در محور سرخس شنیده می‌شود.

صحبت از تک‌تیرانداز ماهری هم هست به اسم مرگان که روس‌ها را کلافه کرده است. رضا سخت در پی آن است که این مرگان مرموز را پیدا کند. نهایتا هم برای عملی شدن نقشه‌هایش، دعوت روس‌ها را برای همکاری با آنان می‌پذیرد و همراه آنان به شاهرود می‌رود تا جلد نخست از «جاده جنگ» به پایان برسد و مخاطب، مشتاق و منتظر، جلد دوم را آغاز کند.[۱]

برشی از متن کتاب

شهر، زیر قدم‌های روس‌های سرمست از پیروزیِ بدون درگیری، به لرزه درآمد. کمیسری‌ها اشغال شدند. پادگان به تصرف درآمد و فرمانده نیروها، سوار بر جیپ فرماندهی، به سمت ستاد لشکر خرامید. به نظر می‌رسید که روس‌ها از وضعیت‌ شهر، فرار فرماندهان ارشد نظامی، وضعیت اماکن و مقاومت‌ناپذیری مردم شهر به‌ خوبی آگاه‌اند! بعید نبود که عوامل نفوذی اطلاعات لازم را در اختیارشان گذاشته‌ باشند. وضعیت چنان می‌نمود که گویی به خانۀ خود وارد شده‌اند؛ بدون شلیک حتی یک گلوله و بدون برخورد با حتی یک حرکت اعتراض‌آمیز. روس‌ها به‌ خوبی متوجه شده بودند که قضیه مرگان یک استثنا است و استثنا قاعده‌ پذیر نیست.

مشهد به همین ساد‌گی اشغال شد! ساده‌تر از آنچه حتی نیروهای خودی تصور می‌کردند. یک واحد نظامی نیز به تقاطع جادۀ زاهدان‌ تهران اعزام شد و با تصرف تقاطع، در عمل، ارتباط مشهد با همه شهرها قطع شد. سرهنگ افشار در حال بازی محبوبش، بیلیارد، بود که خبر ورود روس‌ها را برایش آوردند. او آخرین ضربه‌اش را به گوی روی میز وارد کرد، چوب بیلیارد را روی میز گذاشت، دکمه‌های یونیفورمش را بست، دستی به سبیل‌های تاب‌داده‌اش کشید، سینه‌اش را با تک‌سرفه خشنی صاف کرد و گفت: «اوهوم... پس بالاخره اومدن... حروم‌زاده‌ها!»

افراد معدود باقی‌مانده در ستاد، همه در سالن بازی جمع شده و با چشم‌های نگران به فرماندۀ خود زل زده بودند. سرهنگ در برابر نگاه پر استفهام آن‌ها فقط یک جمله بر زبان آورد. پاسدارایِ تشریفات آماده باشن!

وقتی اتومبیل فرمانده روس مقابل ستاد توقف کرد، پاسدارهای تشریفات و استقبال آماده بودند. فرمانده نیرو‌های روسی، که چند افسر سرخ و نمایندۀ استانداری همراهی‌اش می‌کردند، وارد ستاد شد و مورد احترام و استقبال قرار گرفت. افسر نگهبان، شمشیرکش پیش رفت، مقابل فرماندۀ دشمن خبردار ایستاد و با صدای رسا خیر مقدم گفت و اضافه کرد: «رویداد قابل به عرضی نیست!»[۱]


[۲]

پانویس