تشریف

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
تشریف
نویسندهعلی‌اصغر عزتی‌پاک
ناشرانتشارات شهرستان ادب
تاریخ نشر۱۳۹۹
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب
* * * * *

«تشریف»، آخرین اثر داستانی علی‌اصغر عزتی‌پاک ، رمانی چندلایه با شخصیت‌های متعدد در فضایی کاملاً ایدئولوژیک و با رنگ و بویی ملی و دینی، در هفده فصل بی‌عنوان نوشته شده است. این اثر یک داستان اجتماعی- عاشقانه است که مخاطب را درگیر خود می‌کند و علاقه‌مندان به رمان‌های اجتماعی مخاطبان این کتاب‌اند. به گفتۀ علی‌اصغر عزتی‌پاک، حدود ۴ سال روی این کتاب کار شده‌است. رمان‌ها و مجموعه‌داستان‌های این نویسنده نامزد یا برنده جایزه‌های ادبی مختلفی بوده‌است. کتاب صوتی تشریف به زودی در سماوا منشر می‌شود. تشریف داستان مردی به نام شهریار است که در شب عروسی‌اش متوجه می‌شود که همسرش در دوران دانش‌سرا دوست صمیمی او، مصطفی، را به امنیتی‌ها فروخته است. از آن‌جا که شهریار، مصطفی را بسیار دوست می‌داشته، تحمل از کف می‌دهد و حجله را ترک می‌کند.

بدین‌شکل آوارگی سه‌روزه‌ او آغاز می‌شود. آوارگی‌ای که سرانجامش در دل برف و یخ تپه‌های اطراف همدان رقم می‌خورد. این داستان در آذرماه سال ۱۳۵۷ در همدان می‌گذرد و قصه‌ سرگشتگی‌ها و پیداشدن‌هاست.

این اثر رمانی چندلایه با شخصیت‌های متعدد در فضایی کاملاً ایدئولوژیک و با رنگ و بویی ملی و دینی است. نویسنده در این رمان به دنبال تصویر و بازتعریف اتصال میان انقلاب اسلامی ایران در سال ۵۷ و پدیدۀ ظهور آخرین امام شیعه است.

در این رمان، حرکت انقلابی مردم ایران در شهر همدان در آستانۀ سال ۵۷ به موازات آمادگی برای درک و تشرف به ساحت قدسی امام و رهبر معصوم (حضرت ولی‌عصر(عج)) در الهیات شیعی به تصویر کشیده شده است.

شهریار در شب عروسی با اعتراف همسرش به گزارشی که منجر به اخراج مصطفی ـ دوست شهریار ـ شده است، یک سیر آفاقی و انفسی توأمان را آغاز می‌کند؛ در جست‌وجوی مصطفی؛ در جست‌وجوی خودی که نمی‌شناسدش. در این مسیر او کتک می‌خورد، موهایش می‌سوزد، گرسنگی و بی‌خوابی و سرما را متحمل می‌شود، می‌بیند و می‌شنود و می‌پرسد. این سیر و حرکت درونی و بیرونی (آفاقی و انفسی) مختص شهریار نیست. تمام دیگرانی که سیاهی‌لشکر این داستان بودند و همۀ دیگرانی که شخصیت‌های دیگر این قصه هستند، مصطفی و دیگرانِ این رمان، همه رو به آینده در حال حرکت‌اند. و در نهایت در پایان این سه روز، در میانۀ انقلابی درونی و بیرونی گره‌ها گشوده می‌شوند.[۱] «تشریف» در عین این‌که یک کلّ یک‌پارچه و منسجم و هدف‌مند است، دارای پرده‌ها و لایه‌هایی مجزا هم هست. در واقع خواننده همراه نقش اصلی در طول داستان یک سیر و حرکت طولی و عرضی در زمان را طی می‌کند و هر بار به لایه‌ای عمیق‌تر وارد می‌شود. کتاب «تشریف» در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شد. این کتاب در دومین دوره جایزه ادبی شهید سیدعلی در بخش داستان و رمان بزرگسال به‌عنوان اثر برگزیده تقدیر شد.[۲]

[۳]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

خلاصه مفصل‌تر کتاب

«تشریف» نه یک رمان تاریخی صرف و نه یک رمان مذهبی به معنای معمول است، «تشریف» ادبیات است با چشم‌اندازی تمدنی. تمدن به معنای شبکه‌ای پایدار از ساختارهای معرفتی، قانونی و فرهنگی؛ با سازه‌های سرزمین، جمعیت، آگاهی و علم نسبت به جهان، انسان و زندگی، زبان برای ارتباط، قانون و اخلاق برای پایدارسازی روابط است. مفهوم تمدن به مثابه­ پدیده‌ای تاریخی، فرآیند حرکت به وضعیت برتر، نظام‌واره‌های زنده‌ اجتماعی، سلوک، زیست و تعامل گروه‌های انسانی و کل‌های یکپارچه‌­ شبیه موجودات زنده که رشد، بلوغ و زوال را از سر می‌گذرانند، در «تشریف» قابل جست‌وجوست.

«تشریف» متفاوت از ادبیات این سال‌های ایران که فقط شکست‌ها یا پیروزی‌های این مرزوبوم را با تمرکز بر یک نقطه یا یک مقطع تاریخی و زمانی روایت کرده‌اند، انسان ایرانی را در یک بازه‌ تاریخی گسترده و تمدنی روایت می‌کند. تصویری است وسیع و چندسویه از مسیر حرکت چندهزارساله و تکوینی انسانِ یک جغرافیا، از آغاز تا میانه و پایانی که خبرش را داده‌اند اما هنوز با آن مواجه نشده است با نگاه توامان به شکست‌ها و ظفرها.

داستان از همدان امروز، هگمتانه‌ دیروز شروع می‌شود. (هگمتانه در لغت به معنای محل گردآمدگان یا جایِ به‌هم آمدگان است.) جغرافیایی که در بدو امر به نظر فقط موطن نویسنده است و به دلیل تسلط و علقه‌اش به آن انتخابش کرده است اما عقبه‌ تاریخی هگمتانه تایید می‌کند این انتخاب هوشمندانه است. همدانِ داستان شهری است که توسط اقوام آریایی ماد در سال۷۰۸ پیش از میلاد تاسیس شده است و اولین پایتخت امپراتوران و پادشاهان ایرانی است که هم‌پای آتن و روم، از معدود شهرهای باستانی و همچنان زنده‌ی جهان است. مادهای ساکن سرزمین پارس گاه‌وبیگاه مورد حمله‌ بیگانگان قرار می‌گرفتند اما با به هم پیوستن بر بیگانه پیروز می‌شوند و محل این ظفر را تپه‌ هگمتانه احتمال داده‌اند.

اما در رویکرد تمدنی علاوه بر مکان، زمان هم در اختیار است پس داستان ریزریز، ماجراهای دیروز، امروز و فردای این خاک و آدم‌هایش را روایت می‌کند. همین بازه‌ زمانی گسترده، تشریف را رمان حرکت و جست‌وجو از یک عصر به عصر دیگر کرده و به اقتضای این حرکت که شاخص‌ترین ویژگی حیات است شخصیت‌ها نه راکد و ایستا بلکه جاری و فاعل تصویر شده‌اند. شهریار، مصطفی، مهری و حتی جعفر در نقش شخصیت فرعی در حرکتند و می‌روند چون خالق آنها قائل است «هر جنبشی ما را یک قدم جلو می‌برد، چه پیروز باشیم و چه شکست خورده» و توقفی وجود ندارد. همه در حال رفتن هستند و فقط این چگونه رفتن است که شخصیت‌ها را در داستان تبیین و متمایز می‌کند. حتی نصرالله و همسرش فیروزه که یک جایی از تاریخ سَرخورده‌ تهاجمی از سمت بیگانه می‌شوند و در هیبت بازنده‌های خسته و از پا نشسته‌ داستان هستند حرکت دارند؛ هرچند کُند و بطنی است اما هست. به نظر می‌رسد بی‌حرکتی فیروزه با آن صندلی چرخ‌دار را پسرش مصطفی در نسل بعد جور کشیده است تا مبادا خللی در حرکت کلی این منظومه باشد. فیروزه را می‌شود نماد ایرانی قدمت‌دار و کهن دید و نصرالله را نشان وعده‌ی پیروزی نهایی حق در اسلامی ریشه‌دار.

حرف‌های جدی داستان «تشریف» با پیش‌بینی دو آمریکایی شروع می‌شود. آنها خودشان را آخرین توریست‌های قبل از اشغال ایران توسط شوروی معرفی می‌کنند. داستان با خنده‌ دو شخصیت تاثیرگذار داستان، شهریار و مصطفی ادامه پیدا می‌کند که این حرف‌ها را رویا و خیال آمریکایی می‌دانند تا مادامی که آنها مردم ایران را واقعی و تاثیرگذار محاسبه نکنند.

تکلیف «تشریف» با بیگانه روشن است؛ متجاوز مانع طیب‌وطاهر ماندن خاک سرزمینی است! انسان ترازِ ایرانیِ داستان، با متجاوز از سر ضعف وارد نمی‌شود؛ جسورانه و بر خلاف اغلب روایت‌های متداول، نه‌تنها نجات‌دهنده‌ او بیگانه‌ای خارج از مرزها نیست که او پیش‌تر رفته و خودش را ناجی غریبه‌هایی که به خاکش وارد شده‌اند می‌داند. آنها فقط جان غریبه را از مرگ نجات نمی‌دهند بلکه با لباس خودشان تن سرمازده‌اش را گرم می‌کنند! تا جایی که بیگانه اعتراف کند «اگر شما نبودید ما دیگر نبودیم.» اگرچه خیلی زود پشیمان می‌شوند از نجات بیگانه‌ای که آب و خاکشان را به نجاست می‌کشد. فی‌الواقع داستان می‌گوید و نشان می‌دهد که اگر قهرمان نیستیم، شکست‌خورده نباشیم. با همه‌ این نشانه‌ها اما نویسنده دنبال ایده‌آل‌گرایی نیست. هیچ کدام از شخصیت‌ها دنبال اصلاح جهان با حرکات متهواره نیستند بلکه آرام و آهسته مصائب را یکی بعد از دیگری پشت‌سر می‌گذارند، پیش می‌روند و آماده می‌شوند برای مسیر سخت اما روشنِ وعده داده شده که برای رسیدن به آن باید از موانع و حریفان گذر کرد.

داستان جابه‌جا نجات‌دهنده‌ای از جنس خود مردم شهر دارد انگار بنا نیست حتی یک نفر آنها از دست برود قبل از این که به حقیقت زمان خودش برسد؛ مصطفی، شهریار و حتی سروان رازی هر کدام در بخشی از داستان نجات‌دهنده هستند و در تبیین حوادث تاریخی زمان روایت داستان، امام‌خمینی و انقلاب‌اسلامی محرک و نجات‌دهنده‌ انسان ایرانی آن بازه است. باز ماندن ماجرا و نتیجه نگرفتن نویسنده در مورد ظفر و پیروزی قطعی به خواننده یادآوری می‌کند که این‌جایی که قصه‌اش را می‌خواند مقصد نیست! فقط ایستگاه است برای نفس گرفتن و دوباره رفتن که راه همچنان باقیست.

در تراث دینی، چه ادیان توحیدی و چه غیر توحیدی هرجا نامی از منجی بوده، امید هم‌پایش رشد کرده و تصویری که از زمانه‌ی او پیش‌بینی شده، طی طریق رهروان برای رسیدن به غایت آن را سهل کرده است؛ «تشریف» هم همین می‌کند. جابه‌جا نویسنده در میانه‌ داستان با تک‌جمله‌هایی هوشمندانه از آینده‌ای خبر می‌دهد که هنوز خواننده به آن ناآگاه است و آن را نمی‌شناسد اما در صفحات بعد آن پیش‌بینی را محقق یافته می‌بیند. جسارت نویسنده در این فقره وقتی به حد اعلا می‌رسد که از زبان یکی از شخصیت‌های پاپس‌کشیده‌ داستان، آمدن روزهای سختی را پیش‌بینی می‌کند که «مردم چنان پشت همین آیت‌اللهی که برای آمدنش تقلا دارند را خالی کنند که قصه‌ مسلم‌بن‌عقیل از یادها برود» و آنچه به ذهن متبادر می‌شود روزهایی است آشنا و نزدیک که از زبان مردی درویش مسلک در دهه پنجاه در داستان شنیده می‌شود اما دیگر خواننده یادگرفته و حواسش هست که جایی که نویسنده به آن اشاره دارد هم مقصد نیست فقط بخشی از راه است.

شهریار شیک‌پوش و کارمندزاده‌ اول داستان، دست خواننده را می‌گیرد و دالان به دالان با خودش به دل قصه می‌کشاند. قصه را دامادی رودست خورده و رنجیده از عروس و ترک حجله کرده شروع می‌کند. داستان آنچنان جدی پیش می‌رود که هنوز به میانه نرسیده از دامادِ شبِ قبل، مردی موکِزکرده با کتی خیس و چروک باقی می‌ماند که خانه به خانه و دهات به دهات دنبال رفیقش مصطفی می‌گردد تا خودش را از عذاب وجدان کاری که عروسش کرده خلاص کند. اما چون قرار نیست قصه در سطح بماند، همه آدم‌های داستان می‌افتند به حرکت و تکاپو تا برسند به میدان اصلی شهر، به محل گردآمدن!

شبی در تاریکی شهر رستاخیزی به‌پا می‌شود؛ یکی کشته می‌شود، یکی مجنون‌وار می‌گردد و ندبه ‌می‌کند. دیگری میان همین شلوغی و بلبشو، تازه راه پیدا می‌کند. هر کسی کاری می‌کند برای به سرانجام رساندن؛ جعفر کشته می‌شود، زن مسیحی نوزاد عیسی که شما بخوانید «پسر انسان» را در آغوش گرفته و ندبه‌کنان مراقبتش می‌کند برای روز موعود؛ آن نوزاد فرزند خداست و تجلی او بر زمین که باید ببالد تا همپای انسان دویست و پنجاه ساله‌ای که در موعود تجلی می‌کند و جهان را از پلیدی‌ها نجات می‌دهد باشد. این شهریار است که با همه آنچه روزهای قبل دیده و شنیده و همراه باری که از ماجرای نیمه‌شب میدان برای خودش بسته همچنان می‌رود. او شبیه زنبورعسلی است که روی گل‌ها می‌نشیند، از هر کدام گَردی برمی‌دارد و در نهایت به کندو برمی‌گردد و گرده‌هایی که هیچ طعم و مزه‌ای ندارند را در خانه‌اش تبدیل به شهدی شیرین و طلایی می‌کند. درست مثل نوح و ابراهیم و موسی‌عیسی که به مصطفی می‌رسند تا «مهدی» نواده‌ دختری «یسی» از نسل داوود پیامبر، بشود آن شهد شیرینی که کام بشر را از هرچه تلخی است برهاند.

ذوقی اگر به ماجرا نگاه کنیم تشریف ساختاری مبتنی بر تاریخ، هنر و ادبیات اصیل ایرانی دارد. پیرنگ‌ مبتنی بر ساختار اهورایی _اهریمنی است. زبان و نثر تزیین شده است و به تذهیبی می‌ماند که نویسنده برای گذاشتن رنگ‌ها و ورقه‌های طلایش دقت زیادی داشته. تابیدگی شخصیت‌ها و خرده داستان‌ها هم به بی‌شباهت به تابیدگی قلم‌زنی‌ها و نقش فرش ایرانی نیست و البته توصیف جغرافیا در سقف و دالان‌های تودرتوی بازار همدان، کتیبه‌های گنج‌نامه و بنای گنبد علویان هم باید افزوده شود به آنچه به اثر اصالت ایرانی داده است. اگرچه گاهی به اقتضای هنر، نویسنده برای نمایش کامل، دچار اغراق شده است و این مهم به ویژه در نثر و شخصیت‌پردازی به چشم می‌آید اما در نهایت پیوند این نمادهای ایرانی به باورهای ناب اسلامی نقطه عطف و اوج هنر نویسنده است؛ او شهری کاملا ایرانی می‌سازد با چشم‌انداز تمدن اسلامی و قصد تبدیل حماسه‌های تاریخی به حماسه‌های دینی و عرفانی را می‌کند.

«تشریف» داستان مضمون و نشانه‌هاست و خواننده باید در خواندن متن حواس‌جمع باشد تا بتواند سویه‌های متفاوت داستان را درک کند و حظش را از خوانش متن به تمام برساند. این می‌تواند هم عیب کار باشد و هم حسنش. دقت‌نظر نویسنده و توجهش به پیرنگ قصه و کشمکش‌های آدم‌های قصه دست خواننده را ‌می‌گیرد و می‌کشاند تا پایان داستان تا از روی بلندی، از کنار اسب‌ها و قیام‌کنندگان بیرون زده از خیابان‌ها، شهر را ببیند که سفید شد.[۴]

معرفی نویسنده

علی‌اصغر عزتی‌پاک در سال ۱۳۵۳ در همدان به دنیا آمد. کار ادبی را با نگارش داستان در مجلات آغازکرد. به‌عنوان مثال «چشم‌های آبی» در شماره ۵۸ مجله ادبیات داستانی، در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. «بر فراز تپه» در شماره ۳۴ ماهنامه نافه، در ۱۳۸۱ انتشار یافت. «ماهی در کاسه آش» در شماره ۴۱ ماهنامه نافه در مهر ۱۳۸۲ منتشر شد. و «می‌مانم پشت در» در شماره ۶۹ ماهنامه عصر پنجشنبه، در آبان همان سال انتشار پیدا کرد. در کارنامه ادبی وی، هم آثار متعددی برای گروه سنی نوجوان نوشته شده‌ است و هم بزرگ‌سال. «می‌مانم پشت در» اولین کتاب این نویسنده است که در سال ۱۳۸۵ به‌عنوان کتاب سال حوزه هنری معرفی شد. این مجموعه داستان توسط انتشارات هزاره ققنوس منتشر شده است. «زود برمی‌گردم» دومین کتاب این نویسنده است که جایزه‌ٔ دوسالانه‌ی ادبیات کودک و نوجوان ایران و همچنین جایزه‌ٔ کتاب سال سلام را به خود اختصاص داد. این داستان بلند توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.

علی‌اصغر عزتی‌پاک از آن نویسنده‌هایی است که علی‌رغم نوشتن برای بزرگسالان همچنان نوشتن در عرصه کودک و نوجوان را رها نکرده است. او برای کودکان و نوجوان از سر دغدغه می‌نویسد و کارهای او بوی بازاری‌نویسی نمی‌دهد و بر فرض اگر سفارشی هم نوشته باشد اما برای آن وقت گذاشته و به‌راحتی از آن عبور نکرده است. عزتی‌پاک برای نوجوان وقت می‌گذارد و داستانی می‌نویسد که خواندنی باشد و از داستان‌های او می‌شود فهمید که نوشته شده تا خوانده شود و مانند بسیاری نیست که فقط برای پرکردن سابقه و یا تامین معاش بنویسد. وی موسس «مدرسه رمان» است و مدیریت «دفتر داستان شهر ادب» را برعهده دارد.

نظر نویسنده درباره اثرش

تشریف داستانی است که در آذرماه ۱۳۵۷ در همدان می‌گذرد و درباره انسان‌هایی است که گم‌کرده‌ای دارند و در شهر، بیابان و یا در درون خودشان به دنبال آن هستند. من حکایت این سیر و سلوک آفاقی و انفسی را نوشته‌ام که منجر به گرایش به امام به معنای عام کلمه و به امام خمینی (ره) به‌صورت خاص کلمه شده است. باورم بر این است که نظام جمهوری اسلامی ایران خواسته تاریخی مردم ایران است و به لحاظ اعتقادی، ناگزیر باید این مسیر را طی می‌کرد.[۵] تاریخ معاصر ایران پر از وقایع شگفت انگیز است، من در این رمان از زاویه ای که کمتر به آن توجه شده به انقلاب نگاه کردم؛ چراکه نمی توانم بپذیرم که خیزش و خروش برای شکل گرفتن انقلاب اسلامی، صرفا ماهیت مادی داشته است؛ لذا با این نگاه شروع به قصه سازی با محوریت شهر همدان سال ۱۳۵۷ کردم و با شخصیت های رمان به مسیری رفتم تا نمایانگر بخشی از اعماق این خیزش انقلاب باشد.[۶]

نقدهای مثبت و منفی

محمدرضا شرفی خبوشان

هویت ایرانی در رمان تشریف به خوبی احساس می شود، در این رمان نویسنده به دور از شعار زدگی، باورهای دینی مخاطب را تقویت می کند و نشان می دهد که دین می تواند برای مدنیت، راهکارهای عملی داشته باشد. ما در این رمان با شهری به نام «همدان» روبه رو هستیم و همدان در این رمان فقط یک شهر نیست بلکه بُعد تمدنی پیدا می کند. شخصیت اصلی رمان به شهر رجعت می کند و در بلندی های این شهر است که شخصیت اصلی ما به معانی بالا تشرف پیدا می کند. «تشریف» رمانی است که در آن شهر به عنوان مکانی مطرح می شود که اشخاص با آن الفت دارند و در جاهایی از رمان، خودِ مکان تبدیل به شخصیت می شود که می تواند داستان را به پیش ببرد.همچنین مقوله هایی همچون «امید بخشی» و «اندیشه محوری» از ویژگی های آثار آقای عزتی پاک است و شهر و مکان هم به این امید کمک می کند. شهر همدان هم در این رمان، نماد ایران معرفی می شود چون شهری زنده و کهن است و این نشان از تیزهوشی نویسنده است. در رمان «تشریف» شهر به مثابه پایگاهی برای نشان دادن تمدن است. این تمدن، معرف انسان ایرانی هم خواهد بود و مباحثی مثل تاریخ، دین، نگاه انسان به خویشتن، زمینه هایی از عرفان ایرانی و نگاه انسان ایرانی به دین در این رمان نمایانگر اندیشه نویسنده است. هویت ایرانی در رمان تشریف به خوبی دیده می شود، در این رمان بدون اینکه نویسنده شعار بدهد از نمادهایی به اهل بیت(ع) می رسیم و متوجه می شویم که دین می تواند راهکاری برای مدنیت داشته باشد و این باورهای دینی است که موجب رفعت همدان می شود. رمان «تشریف»، رمان جستجوگر است و شخصیت رمان هدفی را دنبال می کند تا به مقصد دست یابد. از سوی دیگر، شهریار، شخصیت اصلی رمان در انتها به خودشناسی می رسد و جای امن خود را ترک می کند تا به پاسخ های خود دست پیدا کند، به همین دلیل این رمان، رمان بالنده ای است. این رمان به اخلاقیات و وظیفه انسان در برابر زیستن اشاره دارد و اصل انقلاب را در لابه لای داستان به مخاطب نشان می دهد و به دور از شعار به نقش امام خمینی (ره) اشاره می کند. این اثر، رمانی راهگشا است که شیوه تفکر را به مخاطب ارائه می دهد و خواننده با مطالعه آن اعتقاد و ایمانش راسخ تر و امید در دلش روشن تر می شود.[۶]

یگانه، مسئول کتابخانه پارک شهر

مخاطب با خواندن این رمان به این نتیجه می رسد که برای رسیدن به حقیقت باید از زندگی راحت و بی تحرک خود فاصله بگیرد. وی با بیان اینکه مساله تعلیق در ابتدای این رمان باعث جلب مخاطب برای ادامه داستان می شود، خطاب به نویسنده، اظهار داشت: با توجه به اینکه مخاطبین ما در فضاهای اینستاگرامی و فضاهای مجازی به مطالعه متن های کوتاه عادت کردند، اگر رمان قدری کوتاه تر نوشته می شد برای مخاطب بی حوصله امروزی ما شاید بهتر بود.[۶]

جوایز

  • برگزیده دومین دوره جایزه ادبی شهید اندرزگو.[۷]
  • در گروه رمان بزرگ‌سال «بیست و یکمین جشنواره ادبی شهید حبیب غنی‌پور» نامزد انتخاب آثار این بخش شده است.
  • این اثر در چهاردهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد به عنوان یکی از پنج اثر برگزیده در بخش ویژه (نگاهی دیگر) معرفی شده است.

جلسات نقد و بررسی

YesY نشست معرفی و بررسی رمان «تشریف» ۱۶آذر۱۴۰۰ در خانه کتاب و ادبیات ایران برگزار خواهد شد. در این نشست ابراهیم اکبری دیز‌گاه و فرازنه سکوتی به عنوان منتقد و حمید بابایی به عنوان دبیر نشست حضور خواهند داشت.[۸]

YesY یازدهمین جلسه پایگاه نقد کتابخانه مرکزی پارک شهر با بررسی کتاب «تشریف» با حضور علی‌اصغر عزتی پاک، نویسنده اثر و محمدرضا شرفی خبوشان، منتقد، ۲۹آذر۱۴۰۰با همکاری کتابخانه عمومی شهدای نیروی زمینی در سالن جلسات کتابخانه مرکزی پارک شهر برگزار و به صورت زنده از طریق فضای مجازی پخش شد.[۷]

برشی از متن کتاب

دوسه بار در طول مسیرش از خیابان باباطاهر تا میدان پهلوی مأموران جلوش درآمدند و ایست دادند. هر دفعه با کمی گفت‌وگو با هم کنار آمدند و راهش را باز کردند. اما مأمور کوتاه‌قد و لاغرمردنی دور میدان کوتاه نیامد و به حرف‌هاش گوش نداد؛ و با همان لباس آب‌چکان هلش داد داخل کیوسکِ جلوی بانکِ ملّی در جبههٔ شرقی میدان. داخل کیوسک گرم بود و نیمه‌تاریک. شبح سروانِ سفیدمویی نشسته بود پشت میز تحریر فلزی زهواردررفته، و با دود سیگار استتار کرده بود. رادیوِ کنار دست سروان روشن بود و تک‌نوازی سنتور فضا را گرم‌تر کرده بود. سروان که سرحال به نظر می‌رسید، از پشت هالهٔ دودِ سفید جوان را ورانداز کرد و سرووضع خیسش را خوب تماشا کرد. رفتار شبح‌وارش جوری بود که انگار ساعت‌ها منتظر بوده تا کسی دست شهریار را بگیرد و ببرد داخل. به مأمور قدکوتاه که او هم سر تا پا خیس بود، گفت: «خب، می‌گفتی استوار الوندی!»

استوار پا چسباند و گفت: «بی‌اعتنایی به منع آمدوشد قربان.»

سروان سرش را تکان‌تکان داد. سیگارش رسیده بود به سر چوب‌سیگار. ته‌سیگار را با نوک انگشت از بالا فشرد و انداخت داخل زیرسیگاری کنار دستش. سروان سرش را بلند نمی‌کرد، و انگار عمد داشت صورتش دیده نشود. حالش اما خوش بود و با همان حال خوش دست برد به بستة سفید سیگار و با بی‌خیالی محض یک نخ دیگر برداشت. چوب‌سیگاری قرمز را گرفت میان مشت و سیگار را با توجه و دقت جا داد در سوراخی که حتماً به‌قاعده تراش خورده بود؛ اگرچه در هر حال تنگ و تاریک. کبریت را آرام بالا آورد و چنان‌که بخواهد آئینی آباءاجدادی و محترم را مُراعات کند، خلالی را از جعبه درآورد و با ملایمت کشید بر پهلوی جیوه‌دار. گوگرد جرقه زد و شعله شد و با صدایی خفه گُر گرفت. سروان شعله را نزدیک کرد به نوک سیگار و هم‌زمان پُک زد تا آتش برود به جان توتون. شهریار سرش را انداخت پایین تا اجازه بدهد سروان آئینش را با دل‌آسودگی و خلوص تمام بر پای دارد. سروان وقتی از روشن کردن سیگار فارغ شد، دستی را که شعلة کبریت در میان انگشت‌هاش بود، چند باری تکان داد. شعله فرومرد. خلال سیاه‌شده تا نیمه را انداخت داخل زیرسیگاری سفالِ کارِ لالجین که رنگ فیروزه‌ای‌اش پیدا بود. پُک عمیقی به سیگار زد و دودش را بعد از مکثی طولانی از لوله‌های دماغ پرفشار فرستاد بیرون. چنان می‌نمود که عمد دارد همه‌چیز را کِش بدهد و بازی کند. در همة این احوال اما زیرچشمی هم شهریار را می‌پایید؛ انگار فرصتی می‌ساخت تا او خودش را پیدا کند. صدای سنتور اوج گرفته بود و هم‌زمان که بوی تند دود سیگار در مشام شهریار می‌نشست، صدای مدهوش‌کنندة سنتور هم هوایی‌اش می‌کرد؛ آن‌قدر که بی‌خیال این بگیروببندها بشود و سرخود از کیوسک بزند بیرون. هرچه بادا باد. آخرِ آخرش این بود که می‌گرفتند می‌انداختندش بازداشتگاه دیگر! چی از این بهتر. می‌توانست در خلوتی و خاموشی آن‌جا خانه کند و به سرنوشتش بیندیشد؛ به سرنوشتی که در مهم‌ترین بزنگاه زندگی برگی رو کرد که آه از نهاد او برخاست. این‌طور شاید عذاب وجدانش هم کاستی می‌گرفت. چراکه خودش هم باور نمی‌کرد عقدة رفتن مصطفی از دانش‌سرا این‌چنین سخت و جان‌کاه سر باز کند. هرچه فکر کرده بود در طول مسیر که برگردد به خانه و طور دیگری واکنش نشان بدهد تا باعث کدورت نشود و بی‌آبرویی بار نیاورد، پاهاش مجاب نشده بو د به ایستادن و واپس رفتن. چیزی می‌کشیدش به جایی نامشخص؛ می‌راندش به مقامی دور از خانه.[۱]

پانویس