آوازهای روسی
آوازهای روسی، رمان تحسین شده احمد مدقق، نویسنده افغان است که در سال ۱۳۹۶ منتشر شده است. این کتاب در قالب داستان، سفری به افغانستان میکند و از تصمیماتی سخن میگوید که به تحولی عظیم در افغانستان منجر شده است. آوازهای روسی در سال ۱۳۹۷ در یازدهمین دوره جشنواره [[جایزه ادبی جلال آلاحمد[[ به عنوان «کتاب تحسین شده» دست یافت.[۱]
برای کسانی که کتاب را نخواندهاند
خلاصهٔ کتاب
در این کتاب با یعقوب آشنا میشویم؛ پسر یکی از خانهای افغان که برای تحصیل به کابل آمده است. این سفر زندگی او را تغییر میدهد چون با گروههای مبارز چپ آشنا میشود و به آنها میپیوندد. برای اینکه به قدرت برسند از هیچ تلاشی دست نمیکشد و آنها همه جوره همراهی میکند. اما این ابتدای داستان است، چون در میانه مسیر رخدادهایی، دوباره زندگیاش را تغییر میدهند.
آوازهای روسی داستان تصمیمات خطیری است که به ساختن زیربنای آینده یک کشور منجر شده است. احمد مدقق با بردن افغانستان معاصر به بستر سنتهای قدیمی، شیوهای را که به ایجاد شدن سبک جدید زندگی منجر شده است، بررسی میکند. یکی از جذابیتهای این داستان، ظرایف زبانی آن است. نویسنده در تلاش بوده است تا رمان را به فارسی قابل فهمی برای ایرانیان بنویسد اما در کل کتاب، از عبارات، اصطلاحات و واژههایی استفاده کرده است که از زبان افغانستان و فارسی دری برآمده است. این عبارات به جای اینکه خواندن داستان را سخت کنند، به آن شیرینی خاصی بخشیدهاند.[۱]
معرفی نویسنده کتاب، احمد مدقق
سید احمد مدقق نویسنده افغانستانی، ۲۹ مهر ۱۳۶۴ در قم متولد شد. نام او با نوشتن رمان آوازهای روسی بر سر زبانها افتاد چه این کتاب موفق شد تا افتخارات بسیاری را از آن خود کند. از میان کتابهای دیگر احمد مدقق میتوان به آتشگاه (رمان نوجوان)، پروانههای دور چادر و فرشتهها زیر باران (داستانهای کودکانه) و نذر حلوای سرخ اشاره کرد. او همچنین موفق شده است تا در سال ۱۳۹۳ عنوان برگزیده یازدهمین جشنواره ملی مطبوعات کودک و نوجوان در بخش داستان نوجوان، رتبه دوم داستاننویسی سومین دوره جشنواره بینالمللی جایزه ادبی هزار و یکشب و رتبه سوم اولین جشنواره داستان اشراق را به دست بیاورد.
در سال ۱۳۹۴ هم برنده رتبه اول رمان نوجوان، جشنواره هنرهای آسمانی و برنده رتبه دوم داستاننویسی اوسانه سیسانه، بلخ افغانستان شد.[۱]
برای کسانی که کتاب را خواندهاند
چرا باید این کتاب را خواند
ترجمه به زبانهای دیگر
این رمان که به فارسی نوشته شده است، در حال حاضر به زبانهای عربی، صربی و ترکی نیز ترجمه شده است.[۱]
از متن کتاب
برشی از متن کتاب
صورت لاغر دخترک، یعقوب را یاد روزی برفی و سرد انداخته بود که ایستاده بود زیر درختان بیحاصل بید و مبارکه بخار از پنجرهای کوچک پاک کرده بود و صورتش را چسپانده بود به شیشه. یاد روزی که نشسته بود بالای بام خانه خلیفه ناصر و به جمعیت شادمانی نگاه میکرد که دورتادور اسپ عروس را گرفته بودند و نعیم با لباس سفید دامادی افسار اسپ را میکشید و شرمناک لبخند میزد. یاد صبحی زود که در میان درختچههای اطراف رودخانه کمین کرده بود تا مبارکه با پای خودش بیاید، جیغ بکشد و تا بخواهد بگریزد پاهایش بین دامن بلندش گیر کند و بغلتد روی زمین. دوید و دست در کمرش انداخت و بلندش کرد. خواست صورتش را ببوسد. چشمان خوابآلود مبارکه ترسیده بود و تا میتوانست چین بر پیشانی انداخته و صورتش را دور گرفته بود. سرکش و نافرمان. صورتش را بوسید. بدون اینکه لذتی ببرد. بدون اینکه بخواهد یک بار دیگر در تمام عمرش این کار را تکرار کند. مبارکه ناگهان آرام شد. پلک زد و گریه کرد. حتی بعد از اینکه یعقوب رهایش کرد جای دوری نرفت. سرجایش نشست و گریه کرد. گفت: یبچه خان ظلم نکند چی کند؟
دخترک دستهای تیکت را بالا گرفت و پیش چشمان عابرین بالا و پایین برد. یعقوب نگاهش را برد سمت مسافرانی که در انتظار ملیبس ایستاده بودند. دید مبارکه با دخترک همصنفی خود در صف ایستاده است. با گوشه چشم و ابرو یعقوب را نشان یکدیگر میدهند و خنده به لبشان میآید. رو برگرداند و نگاهش افتاد به پاهای لختِ زنی که یک پای در پایدان ملیبس برقی گذاشته است و با راننده گپ میزند. تا شب چند بار دیگر هم مبارکه را دیده بود بین دخترهایی که برقع پوشیده بودند و در دستههای چندنفری به زیارتِ کارته سخی میرفتند. آن طرف شیشههای لکگرفته رستورانتی شلوغ و در همه پیادهروها و هرجایی که چند نفر کنار هم ایستاده بودند. دیده بود و باز یادش افتاده بود کیلومترها با او فاصله دارد.
آمده بود آن روز را به بطالت بگذراند. بگذراند تا فردا که به رفیق فرزام وعده داده بود. به عکس روزهای قبل که از رخصتی و بیکاری لذتی نمیبرد احساس میکرد باید از تمام لحظهها استفاده کند و لذت ببرد. رفیق فرزام را اتفاقی دیده بود. بدون اینکه اصلاً در طول آن یک سالی که کابل نبود به یادش باشد. دست بر شانه یعقوب گذاشته بود و یعقوب تا سر برگردانده بود، همصنفی سالهای قبل را دیده بود. با همان موهای بلند و فرخورده.
فرزام برخلاف معمول بلند خندیده بود. بروتهای مردانه، صورتش را پختهسالتر نشان میداد و مثل همیشه انگار صدایش گرفته است.
یهمیشه با خودم میگفتم: یعقوبجان کجا شد؟ رفیقِ همصنفی. حیف از آن جوان! ما در حزب به مثل تو نیاز داریم. راستی یادم میآید شعر هم میگفتی!
به جای جواب لبخند زده بود.[۱]