نامیرا

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نامیرا
نامیرا یعنی فناناپدیر، باقی و پایدار[۱]
نویسندهصادق کرمیار
ناشرنیستان
تاریخ نشر۱۳۸۸هجری خورشیدی
شابک۰-۵۱۴-۳۳۷-۹۶۴-۹۷۸
تعداد صفحات۳۳۶
موضوعواقعهٔ عاشورا
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب

نامیرا رمانی است به قلم صادق کرمیار که واقعهٔ عاشورا را روایت می‌کند.[۲]

* * * * *

کربلا اثرگذارترین واقعهٔ تاریخ اسلام شیعی و نمایش صف کشیدن حق علیه باطل است. بیش از چهارده قرن از این رخداد سربلندی و مردانگی می‌گذرد اما هنوز هم می‌توان از این واقعه بسیار آموخت. آنچه واقعهٔ کربلا را رقم زد و نامیراترین مرد تاریخ را به قتلگاه برد خیانت مردمانی بود که ادعای دوستی داشتند. نامیرا به زیبایی کوفه را پیش از کربلا روایت می‌کند و فضای پر شک و تردید این شهر را به تصویر می‌کشد.[۳] این رمان را صادق کرمیار در سال ۱۳۸۱ نوشته و سال ۱۳۸۸ در نشر نیستان چاپ شده است. نویسنده در این کتاب واقعهٔ کربلا را در قالب داستانی روایت می‌کند تا فضای شهر کوفه پیش از حادثهٔ عاشورا را نشان دهد و شک و تردید مردم در حمایت از امام حسین (ع) و علل آن را روشن سازد. پیکرهٔ اصلی نامیرا، جریان پیوستن مردی از قبیلهٔ «بنی کلب» به نام عبدالله بن عمیر به سپاه حسین بن علی است. این کتاب روایت ساده‌ای است که از اوضاع کوفه شروع شده و به واقعهٔ کربلا می‌رسد. داستان نامیرا دربارهٔ دختر و پسر جوانی است که برای حمایت از امام حسین و یزید تردید دارند. در ادامهٔ داستان، این دو جوان طی استدلال‌های مختلف به حقانیت امام حسین(ع) پی می‌برند. بیان نامیرا روان و به زبان امروزی است به طوری که صمیمیتی را ایجاد کرده که مخاطب را به خود جذب می‌کند. نویسنده برای روایت داستان، از سوم شخص مفرد یا همان دانای کل استفاده کرده است. آیت الله خامنه‌ای، رهبر ایران از این کتاب به نیکی یاد کرده است. «نامیرا» کتاب شایستهٔ تقدیر دورهٔ بیست‌و‌هشتم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شناخته شده و چندین بار تجدید چاپ شده است. نویسنده در این اثر به بخشی از تاریخ اسلام و شیعه می‌پردازد.[۱] صادق کرمیار برای نوشتن این رمان پژوهش‌های بسیاری داشته و آثار تحلیلی و کتاب‌های مقاتل دربارهٔ امام حسین را مطالعه کرده است.[۴][۲]


برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

خلاصه

نامیرا داستانی در وصف کوفه پیش از واقعهٔ کربلاست. داستان نامیرا از جایی آغاز می‌شود که «عبدالله بن عمیر» مردی از قبیلهٔ «بنی کلب» در روزهای پیش از عاشورا با همسرش در راه نخلیه است که تشنه می‌مانند. آن‌ها در راه با «انس بن حارث» که در بیابان در انتظار قافلهٔ امام حسین(ع) نشسته است روبه‌رو می‌شوند. انس به قافلهٔ عبدااله آب می‌دهد. کمی بعد قافلهٔ عبدالله با کاروانی مواجه می‌شود که مورد حملهٔ راهزنان قرار گرفته است. عبدالله و سوارانش به کاروانیان کمک می‌کنند و راهزنان را فراری می‌دهند. پس از آن عبدالله می‌فهمد بار کاروان متعلق به «سلیمان» کاروان سالار و شریکش «عباس» است. سلیمان که در حملهٔ دزدان زخمی شده و امیدی به نجات خودش نمی‌بیند کاروان را به عبدالله می‌سپارد و او را قسم می‌دهد اموال عباس را که در حجاز کشته شده، به همسرش «ام ربیع» برساند.

با اینحال سلیمان زنده می‌ماند و ام ربیع را ملاقات می‌کند و رازی را برای او آشکار می‌کند. رازی که ام ربیع باید آن را به پسرش بگوید. اندکی بعد ربیع تصمیم می‌گیرد همراه مادرش، «بنی کلب» را به مقصد شام ترک کند. آن‌ها در مسیر شام به راهزنان برمی‌خورند و ربیع در درگیری با آن‌ها زخمی می‌شود. «عمرو بن حجاج» به بنی کلب می‌رود و آنان را از دست راهزنان نجات می‌دهد. عمرو می‌خواهد ربیع و مادرش را به بنی کلب برساند. ربیع قبول نمی‌کند. عمرو بن حاج تصمیم می‌گیرد آن‌ها را به خانهٔ خودش در کوفه ببرد. او در خانه دختری به نام سلیمه دارد. ربیع و سلیمه به هم دل می‌بازند. هر دوی آن‌ها بین حقانیت امام حسین(ع) و یزید تردید دارند. بحث‌ها و استدلال‌های طولانی میان آن دو در می‌گیرد و به موازات آن ماجراهایی در کوفه هم در جریان است...[۳]

از میان یادها

ایدهٔ نوشتن کتاب

صادق کرمیار ایدهٔ نوشتن کتاب را تفکر دربارهٔ «عبدالله بن عمیر» و چرایی واقعهٔ کوفه می‌داند. عبدالله بن عمیر مردی از قبیلهٔ «بنی کلب» بود که از ابتدا معتقد بود کوفیان بدعهدند و به همین دلیل نامه‌ای به امام حسین(ع) نوشت، هرچند در جدال میان حق و باطل در ذهن خودش در نهایت به یاری امام زمانه‌اش در کربلا رفت.[۳]

پویانمایی

بخش‌هایی از این کتاب طی یک تیزر تلوزیونی و در قالب پویانمایی با نام «نامیرا» منتشر گردید. این پویانمایی توسط آتلیهٔ طراحی نشر معارف تهیه شده و در تمامی سینماهای کشور و پیش از نمایش فیلم به نمایش گذاشته شد.[۲]

فیلم سینمایی نامیرا

صادق کرمیار در مقطعی تصمیم گرفت فیلم سینمایی رمان «نامیرا» را بسازد. او دربارهٔ‌ ساخت فیلم سینمایی این اثر می‌گوید: فیلم سینمایی نامیرا با نذور فرهنگی هیئت‌های سوگواری امام حسین(ع) کلید می‌خورد. ساخت این فیلم برای من بیزینس نبود، برای همین هم قرار است این فیلم را کارگردانی کنم. نامیرا را دوست ندارم امام حسین(ع) را دوست دارم؛ افراد دیگر هم می‌توانستند آن را بسازند اما به دلیل اینکه خودم کتاب را نوشته‌ام، تصور می‌کنم اگر نامیرا را خودم کارگردانی کنم اتفاق تازه‌ای می‌افتد ک شاید مثل کتابش بشود.[۵]

در ابتدا فیلمنامه بود

صادق کرمیار نامیرا را در سال ۱۳۸۰ در دو نسخهٔ فیلمنامه و رمان نوشت. کرمیار پس از نوشتن نامیرا قصد انتشار آن را نداشت و تنها فیلمنامه پانزده قسمتی آن را در اختیار سازمان صدا و سیما قرار داده بود. هشت سال پس از آن از طریق دوستان صادق کرمیار نامیرا به انتشارات «کتاب نیستان» رسید و آن‌ها از آن استقبال کردند. کرمیار در مدت دو ماه کتاب را بازنویسی و ویرایش کرد و سال در ۱۳۸۸ نامیرا منتشر شد و در اختیار مخاطبان قرار گرفت.[۳]صادق کرمیار برای نوشتن این داستان آثار تحلیلی که دربارهٔ امام حسین(ع) و قیام او نوشته شده و کتاب‌های مقاتل را مطالعه کرده است.[۶][۷]

پویش مطالعاتی

کتاب نامیرا به عنوان کتاب محوری دورهٔ چهارم پویش مطالعاتی روشنا -یک کمپین برگزارکنندهٔ مسابقات کتابخوانی با هدف گسترش مطالعهٔ آثار ارزشمند جبههٔ انقلاب اسلامی است- انتخاب شده بود.[۳] این پویش برای درس‌آموزی و آشنایی همگانی با ابعاد مختلف قیام جاودانهٔ امام حسین(ع) و ترویج فرهنگ کتابخوانی، در حرکتی مردمی و با همیاری مولف، ناشر، مراکز پخش و کتابفروشان با صرف نظر از حقوق مادی و کاهش قیمت بیش از ۶۰ درصدی، این کتاب را در اختیار مردم قرار داد.[۳]



کتاب در یک بند

نامیرا رمانی از صادق کرمیار است که عنوان آن به حقیقت جاودان و فراموش‌نشدنی واقعهٔ کربلا و نامیرایی آن جان‌های بزرگی اشاره دارد که در راه خداوند و حقیقت شهید شدند. نویسنده با تحقیقات فراوان دربارهٔ اتفاقات قبل از واقعهٔ عاشورا، بستری تاریخی بر مبنای حقیقت بنا کرده و سپس روایتی تخیلی و قصه‌گونه را در دل آن شکل داده است. وی ابتدا این اثر را به شکل فیلمنامه تدوین نمود اما دست سسرنوشت سبب شد تا این کتاب توسط دوستان کرمیار به دست ناشر برسد و با استقبال نشر نیستان، بازنویسی شده و به صورت کتاب در اختیار مخاطبان قرار گیرد. داستان پیش از واقعهٔ عاشورا اتفاق می‌افتد و شخصیت‌های زیادی دارد اما مهمترین شخصیت‌های آن، دو جوان به نام‌های ربیع و سلیمه هستند که به یکدیگر دل باخته‌اند و گفت‌وگویی میان آن‌ها در باب حقانیت امام سوم شیعیان و یزید بن معاویه شکل می‌گیرد. نویسنده در خلال داستان این امر را بررسی می‌کند که دعوت کوفیان از امام حسین(ع) در حمایت از حق و ایستادگی در برابر ظلم نبود. به همین دلیل ساختار سستی داشته و منجر به از هم پاشیدن پیمان آن‌ها و خیانت و پشت کردن به امام مظلوم شد. نویسندهٔ‌ این کتاب معتقد است کوفیان به دلیل به خطر افتادن منافع و کینه‌ای که از خاندان بنی‌امیه به دل داشتند، دست به این کار زدند و در نهایت، زمانی که پای نطمیع و تهدید وسط آمد، خیلی راحت موضع خود را تغییر داده و از آن برگشتند. این امر تفاوت میان یاران حقیقی امام که با وجود تعداد کم به دلیل راستی و بزرگی آرمانشان کنار حضرت ماندند را با افراد سست عنصری که تنها به دلیل مال و منفعت تظاهر به حمایت از امام حسین(ع) داشتند، به خوبی نشان می‌دهد.[۶]


گزارشی از شخصیت حاضر در کتاب

دلیل شهرت

چرا باید این کتاب را خواند

نوشتن داستانی که مخاطب، آخرش را می‌داند کار آسانی نیست. و اینجاست که صادق کرمیار با نگاه درست به عاشورا و استفاده از عنصر رمانس به خوبی بهره گرفته است. از کوفه‌ هجده هزار نامه برای امام حسین(ع) ارسال شد ولی این افراد که مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی(ع) بودند، ناکهان با زرق و برق سکه‌های پسر مرجانه پشت او را خالی کردند، سفیرش را کشتند و بزرگان کوفه ناگهان یار قدیمی ابن زیاد شدند. اینجاست که می‌فهمیم که عمروبن حجاج -از سردمداران دعوت امام به کوفه- که سعی می کرد سپاهی برای امام تهیه کند، چگونه با یک جلسه نشست و برخاست با والی خناس کوفه یک شبه از دوست به دشمن تبدیل می شود و همتش را براین می‌گذارد که مقابل یاران امام حتی اگر دختر و دامادش باشند بایستد.

در نامیرا است که می‌فهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود می‌خواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود بلکه برای طایفه‌ای سوال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابن زیاد سر کیسه را شل کرد و از بیت‌المال کیسه‌های طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایده‌ای برای این قوم نداشت. قصور معاویه را یزید جبران کرده بود، شاید اگر امام می‌آمد به کوفه و زعامت قوم را بر عهده می‌گرفت اینان باز هم مخالفت می‌کردند. هرچند ابن زیاد هلاکشان کرد و دستشان را به خون پسر پیامبر آلوده کرد.

این کتاب یک مشخصه‌ٔ بارز دارد. نامیرا یک دورهٔ فتنه‌شناسی است برای کسانی که در پی حق هستند و می‌خواهند بدانند که حق و باطل چگونه جابه‌جا می‌شوند. که حتی عبدالله بن عمیر با آن همه سابقه در چهاد با کفار تردید می‌کند که چرا پسر پیامبر به مقابلهٔ با یزید پرداخته است؟ نامیرا داستان عاشقانه هم دارد و نویسنده آگاهانه درام و رمانس را در کتابش خوب پرداخته است. عشق در نامیرا عشق بازاری نیست؛ آنجا که سلیمه، دختر عمروبن‌حجاج با ربیع پیمان زناشویی می‌بندد و خوشحال است که همسرش محب علی و اولاد اوست و خشمگین می‌شود که چرا پدرش به حسین (ع) پشت کرده است. این عشق آنقدر قوی است که وقتی ربیع کارش به تردید می‌کشد سلیمه هشدار می‌دهد که پیوند آن دو از سر حبّ علی و حسین است. در داستان کسانی را می‌بینیم که در لحظه‌های آخر به کاروان امام می‌رسند و البته چه خوش می‌رسند. اینان مدیون یک لحظه محاسبهٔ درست هستند تا به سوی امام بروند و البته می‌روند و می‌توانند با امام باشند.[۲]

برای کسانی که کتاب را خوانده‌اند

آغاز با یک داستانک جذّاب دربارهٔ کتاب

مهمترین و جالب‌ترین بازخورد

یکی از دوستانم کتاب مرا همراه تعدادی کتاب دیگر در جلسه‌ای به حضرت آقا داده بودند. ایشان تمام کتاب را خوانده بودند و گفته بودند: «کار بسیار خوبی است؛ نگاه درستی به عاشورا دارد و جذابیت داستانی هم دارد. دو صفحه از کتاب را که خواندم احساس کردم داستان جذابی است و ادامه دادم.» این برای من خیلی شیرین بود.[۸]


بازتاب در توئیت‌ها و مجازی

نقد نامیرا در محافل ادبی

نامیرا در محافل ادبی بسیار مورد توجه قرار گرفت. بسیاری از منتقدان هم آن را نمونهٔ جامعی از یک کتاب فتنه‌شناسی دانسته‌اند. کتابی که نشان می‌دهد چگونه ممکن است حق و باطل آنقدر در هم آمیخته شود که بسیاری از آدم‌های باتجربه و دانا هم به تردید بیفتند.[۳]

سال‌شمار کتاب

خلاصهٔ مفصل‌تر کتاب در حد دو بند

سبک کتاب

نامیرا داستانی شخصیت‌محور است رمانی با خرده‌روایت‌هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم‌ها. این روزگار است که آدم‌ها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن می‌گذارد و نویسندهٔ نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده، کتاب را به سبک رمان‌های کلاسیک با شروعی آرام آغاز می‌کند، تصویرسازی می‌کند، شخصیت‌ها را یک به یک وارد داستان می‌کند، آن‌ها را معرفی می‌کند و با داستان پیش می‌برد. «نامیرا» اسیر اختلاف روایت‌های تاریخی نشده و از عقبهٔ تحقیقی درستی بهره برده است.[۹] روایت این کتاب کاملا تخیلی است اما بر بستری از واقعیت و با شخصیت‌های واقعی بنا شده است.[۳]



پیشینهٔ کتاب

پیرنگ

شخصیت‌پردازی

شخصیت‌های اصلی

شخصیت‌های فرعی

نثر

ویژگی‌های مهم کتاب

زبان

گزارشی از فروش کتاب

ترجمهٔ عربی نامیرا

نامیرا با حمایت دبیرخانهٔ طرح گرنت، به زبان عربی ترجمه و در کشور لبنان منتشر شد. انتشار این رمان در کشور لبنان را انتشارات «دارالمعارف الحکمیه» بر عهده داشته و ترجمه آن را نیز «شمسی حجازی» انجام داده است.[۱۰]


نشست‌های خبرساز درباره کتاب

گزارشی از ترجمه به زبان‌های دیگر

اتفاقات سیاسی یا اجتماعی مرتبط با کتاب و جریان‌سازی‌های کتاب

اظهارنظرها

سید علی خامنه‌ای

هر کس می‌خواهد فتنهٔ ۸۸ را بشناسد این کتاب را بخواند.[۸]

از زبان نویسنده درباره‌ٔ کتاب

داستان نگارش کتاب

سال ۱۳۷۹ یکی از دوستان شاعرم گفت که داستان زندگی «عبدالله بن عمیر» داستان جالبی برای کار کردن است. در منابع اطلاعات گسترده‌ای راجع به عبدالله نبود جز اینکه مردی از قبیلهٔ بنی کلب بوده و دلش می‌خواسته با مشرکین و کفار بجنگد. وقتی می‌شنود امام حسین(ع) به کربلا آمده و ابن‌زیاد دارد لشکری را به آنجا می‌فرستد، می‌گوید جنگیدن با ابن‌زیاد برای من شیرین تر از جنگیدن با مشرکین است. این نکتهٔ خیلی مهم من را جذب کرد. طرحی نوشتم و دربارهٔ کار تحقیقی‌اش با حجت‌الاسلام سید مجید پورطباطبایی صحبت کردم و قرار شد در مرکز پژوهش‌های صدا و سیما این کار را پیش ببریم. طرح را آن‌جا بردم و استقبال شد. جلسات مشاوره‌ای گذاشتیم. منابع تاریخی را معرفی کردند و من مطالعه و فیش‌برداری را شروع کردم. یک دورهٔ تحقیقاتی را سپری کرده و پس از آن نوشتن را شروع کردم.[۸]

سخنرانی آقا

یکی از منابعی که برای تالیف این کتاب استفاده کردم، سخنرانی آقا بود دربارهٔ عوام و خواص. خواص جامعه هستند که باید پاسخگوی جامعه باشند. خواص بر عوام اثر می‌گذارند و می‌توانند نگاه و سلیقهٔ عوام را عوض کنند. بحث در این رمان و اساسا در واقعهٔ عاشورا بحث خواص است. جامعهٔ کوفه با خواص به اینجا کشیده شد و می‌بینیم که واقعهٔ کوفه و کربلا در طول تاریخ استمرار دارد.[۸]

برداشت سیاسی

با برداشت سیاسی از نامیرا مخالف نیستم چون معتقدم اثری که کارکرد روز نداشته باشد ماندگار نیست. نویسنده‌ای می‌تواند بنویسد که نسبت به آسیب‌های جامعهٔ خودش شناخت داشته باشد و بتواند این آسیب‌ها در قالب اثر ادبی و هنری عرضه کند.[۸]



نقدهای مثبت

نقدهای منفی

تأثیرپذیرفته از

تأثیرگذاشته بر

جوایز

کتاب نامیرا در سومین دورهٔ جایزه ادبی جلال آل‌احمد در سال ۱۳۸۹ شایستهٔ تقدیر شد. همچنین در بیست‌وهشتمین دورهٔ جایزهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۸۹ شایستهٔ تقدیر شناخته شد و به عنوان اثر برگزیده چهارمین جشنوارهٔ کتاب دین و پژوهش‌های برتر معرفی شد.[۴]


قطعه‌ای از کتاب

آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟

عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزه‌ها را شنید. یکباره از جا پرید و به ام وهب نگریست که همچنان آرام نشسته بود و به آتش می‌نگریست. صدا قطع شد اما عبدالله آرام به سراغ شمشیرش رفت و آن را از نیام بیرون کشید. ام وهب از رفتار او حیرت کرد و با تعجب برخاست.

عبدالله گفت: «شنیدی؟»

«نه! چیزی نشنیدم.»

عبدالله به اطراف چشم انداخت و در تاریکی بیابان اطراف را پایید. بار دیگر صدای سم اسب به گوش رسید و این بار هر دو شنیدند و با دقت به جهت صدا رو برگرداندند. از عمق تاریکی، سواری نزدیک شد. عبداالله به ام وهب اشاره کرد که کنار اسب‌ها پناه بگیرد و خود آرام به سمت سوار رفت. سوار نزدیک‌تر شد و وقتی عبدالله را در حالت هجوم دید، همان جا ایستاد و گفت: «سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور. می‌خواهم به کوفه بروم. از راه آمده مطمئن نیستم.»

عبدالله به بدگمانی به او نگریست و سپس اطراف را زیر نظر گرفت و انگار به دنبال سواران دیگری بود که با غریبه همراهند. سوار ام وهب را دید. گفت: «من تنها هستم برادر. راه کوفه را به من نشان بده. زحمت دیگری برایت ندارم!»[۴]

اما یکباره اسبش -که معلوم بود راه درازی را یک‌نفس آمده بود- نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دست‌کمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید. عبدالله هنوز تردید داشت. ام وهب جلو آمد و با تعجب به خیرگی عبدالله نگریست: «عبدالله!»

عبدالله تازه به خودش آمد و به کمک مرد رفت. او را کشان‌کشان تا پای آتش برد و روی پلاسی خواباند. ام وهب رواندازی آورد و روی او انداخت. عبدالله در حالی که به مرد می‌نگریست و می‌اندیشید، کم‌کم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیش‌تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیر‌ها و نیزه‌هایی که بالا و پایین می‌رفتند و خون‌آلود می‌شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می‌رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می‌آمیختند، خیمه‌هایی که در آتش می‌سوختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می‌شد.

یکباره عبدالله وحشت‌زده چشم با کرد و ام وهب را کنار خود دید که سعی می‌کرد او را بیدار کند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. ام وهب به کنار برکه اشاره کرد. مرد کنار برکه زانو زده بود و سر و صورت خود را می‌شست. مرد آرام از کنار برکه بلند شد به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست کشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت: «اهل کوفه‌اید، یا شما هم مسافرید؟»

«ما اهل کوفه‌ایم، اما تو که از راه دور آمده‌ای، از کوفه چه می‌خواهی؟»

«من همان می‌خواهم که همهٔ اهل کوفه می‌خواهند.»

«پس تو هم خبر حملهٔ مسلم و یارانش را به قصر ابن زیاد شنیده‌ای؟»

مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:‌ «مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!» و مستأصل به اسب نگریست.

ام وهب گفت: «ابن‌زیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»

مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را از جا بلند کند اما اسب بی‌حال‌تر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. پرسید: «تو که هستی مرد؟!»

مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: «اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی می‌دهم.»

عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری بدان که بی تو هم بر ابن‌زیاد چیره خواهند شد! من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بی‌حاصل بازدارم، اما کینه‌های کهنه، چشم‌های آنان را کور کرده، تا مسلم را به ریختن خون ابن‌زیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»

مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه می‌کنید؟»

عبدالله گفت: «ما به فارس بازمی‌گردیم تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»

مرد لحظه‌ای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت: «شما از چه می‌گریزید؟! اگر همهٔ ما کشته شویم بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.» و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظه‌ای بعد خود را به مرد رساند. گفت: «صبر کن غریبه!» عبدالله گفت: «من اسبم را به تو می‌دهم و هیچ بهایی نمی‌خواهم، فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»

مرد گفت: «من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت داده‌ام و اکنون حسین بن علی را امام و موای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه می‌گویم و آنچه می‌کنم جز سنت رسول خدا نیست حتی اگر به بهای جانم باشد.»

عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی می‌خواست خود را از گناهی که در وجودش احساس می‌کرد برهاند: «مسلمانی‌ات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم و این زن که پا‌به‌پای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که می‌داند جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»

مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت: «لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچهٔ دنیای خویش کردند و وای بر شما که نمی‌دانید بدون امام، جز طعمهٔ آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن‌زیاد نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟» و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون ام وهب نیز کنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید: «صبر کن!»

عبدالله گفت: «من هم پسر فاطمه را شایسته‌تر از همه برای خلافت می‌دانم اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش آن‌ها را آزموده‌اند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی که او را دعوت کردند، به طمع بخشش‌های ابن‌زیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابن‌زیاد خون‌ها خواهد ریخت.»

مرد آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمی‌داند؟!»

عبدالله گفت: «اگر می‌داند پس چرا به کوفه می آيد؟»

مرد گفت: «او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخوانده‌اند تا هدایتشان کند.»

عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همهٔ مسلمانان در آنجا گرد آمده‌اند. آن‌ها نیاز به هدایت ندارند؟»

مرد گفت: «آن‌ها که برای حج در مکه گرد آمده‌اند، هدایتشان را در پیروی از یزید می‌دانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند. و اگر ما را در خلوت می‌کشتند، چه کسی می‌فهمید امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»

عبدالله گفت: «می‌توانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»

مرد گفت: «اگر معاویه با گفت‌و‌گو هدایت شد فرزندش هم هدایت می‌شود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر می‌رفت سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهل‌بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس انداخت و مسلمانان را به فکر.»

خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت: «و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی‌کنم، که تکلیف خود را از حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می‌خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟» و رفت.

عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه‌ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: «صبر کن، تنها و بی‌مرکب هرگز به کوفه نمی‌رسی!»

مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: «بهای اسب چقدر است؟»

عبدالله گفت: «دانستن نام تو!»

مرد سوار بر اسب شد: «من «قیس بن مسهر صیداوی» هستم. فرستادهٔ حسین بن علی!» و تاخت.

عبدالله مانند کسی که گویی سال‌ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست‌ها گرفت.[۱۱]


جمله‌های ماندگار کتاب

منبع‌شناسی (پایان‌نامه و مقاله نوشته شده دربارهٔ کتاب)

مشخصات کتاب‌شناختی

تعداد صفحات، دفعات چاپ، جمع کل تیراژ و ناشرانی که اثر را چاپ کرده‌اند

نوا، نما و نگاه

تصویر از صفحات کتاب

طرحی از یکی از صحنه‌های کتاب

جستارهای وابسته

پانویس