بهرام صادقی
بهرام صادقی ملقب به صهبا مقدادی و ب.موزول، داستاننویس، شاعر و نمایشنامهنوس و از چهرههای مطرح جُنگ اصفهان است که با داستانهای کوتاهِ مجموعهٔ سنگر و قمقمههای خالی و داستان نیمهبلند ملکوت بهشهرت رسید.
بهرام از همان اوان کودکی تحت تأثیر شعرخوانیهای هرروزهٔ مادرش در جمع خانواده، از یکسو و مهاجرت به اصفهان و تحصیل در دبیرستان ادب از سوی دیگر، گرایش و کشش خاصی به شعر و داستان پیدا کرد و گامهای محکمی در مسیر ادبیات برداشت که همکاری با هفتهنامههای «امید ایران» و «روشنفکر» در سالهای نوجوانی نمونههایی از آن است.[۱] تواناییاش در خلق متون آمیخته با طنز تلخ او را سرآمد داستاننویس عصر خود کرد و برایش امکان حضور در مجلات بنامی چون سخن و صدف و فردوسی بههمراه آورد که فرصتهای ارزشمندی بود برای همکاری با بزرگانی نظیر ابوالحسن نجفی، و... .
خلق داستانهای متعدد و دریافت جوایز ادبی بخش حرفهای زندگی بهرام صادقی را تشکیل میدهد که گویی نفسش با نفس مادر بالا و پایین میآمد و سرانجام هم کمی بیش از یک سال پس از درگذشت مادر، به دنیای ابدی او پیوست.
داستانک
داستانکهای انتشار
گلی، نه ژیلا
در اولین دیدار، بهرام یک جلد از کتاب سنگر و قمقمههای خالی را امضا کرد و به ژیلا هدیه داد. آنها اسفند۱۳۵۵ ازدواج کردند. مراسم در باشگاه دانشگاه تهران بود و ماه عسل را بعد از عید نوروز به شیراز رفتند. از آن پس ژیلا با نام دلخواه بهرام، نامیده میشد: «گُلی»
بهرام در زندگی مشترک، همچون همیشه صبور و آرام بود. شاید چند سال بعد از مرگ بهرام بود که همسرش یک روز اتفاقی شعری را یافت. شعری که برای گُلی سروده بود و شاید رنجنامهای از یک نویسندهٔ تنها و مظلوم.(۳۲)
مصاحبهٔ جلال سرفراز با بهرام صادقی، بخش پایانی، روزنامهٔ کیهان، ۲۶آذر۱۳۵۵
«کاشف بهعمل میآید که بالاخره بهرام صادقی هم تن به ازدواج با دانشجویی به نام ژیلا پیرمرادی داده است. با خود میگویم که لابد این را نیز باید به عجایب دنیا<noinclude اضافه کرد.»
معلم اگزیستانسیالیست و ریختن حجب روستایی
ایرج پورباقر، دبیر دبیرستان ادب، مترجم گیلانیالاصل و اگزیستانسیالیستی بود که کتاب فولکیه را ترجمه کرد. او بعدها ترجمهٔ «ماندرانها»ی سیمون دوبووار را هم در دو جلد به کارنامهٔ ادبی خود افزود. صمیمیت بهرام صادقی و چند تن از دوستانش با پورباقر بهحدی بود که در جلسههایی منظم در اتاقش جمع میشدند و دربارهٔ آثار بسیاری از نویسندگان آوانگارد روز دنیا بحث میکردند. در یکی از همین جلسهها ابوالحسن نجفی اولین بار بهرام صادقی را دید، داستانی از او شنید و به استعداد والای او در داستاننویسی پیبرد. بهگفتهٔ محمد حقوقی، رابطهٔ نزدیک صادقی با پورباقر باعث شد بهرام از حالت حجب و حیای روستایی که در ابتدا واجد آن بود جدا شود.(۲۰)
داستانک شاگرد
داستانک مردم
ده تا بیست مطلب از مجلات دورهٔ خود
داستانکهای دشمنی
مرکز ثقل دوستان
دوران تحصیل در دبیرستان ادب اصفهان، بهرام با اسکندر چراغی، روزنامهفروش، بهتوافق میرسد که عصرها بهجای او در دکه، روزنامه بفروشد و درعوض یکی از روزنامهها را بخواند و باز سر جایش بگذارد یا شب با خود به خانه ببرد و صبح زود پس بیاورد. صادقی از این دکه بهعنوان «مرکز ثقل» دوستانش یاد میکند. مقابل همین دکه بود که او بهتدریج با سه هممدرسهایاش، منوچهر بدیعی، ایرج مصطفیپور و عباس رجایی دوست شد.اوایل هنوز غلامرضا لبخندی به جمعشان ملحق نشده بود و محمد حقوقی هم از قبل با صادقی دوست بود.(۱۸) منوچهر یک سال بعد از قبولی بهرام، در دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران قبول میشود و این دو باهم اتاقی را در حوالی خیابان آذربایجان، اجاره کردند. شروع رفاقت بهرام با اکبر افسری که همکلاسی منوچهر بدیعی بود نیز به همان دوره برمیگردد.(۱۹)
بهیاد چنگیز مشیری
مسعود شادبهر شاعر شیرازی، هوشنگ فیلی شاعر، بهروز فربود نویسندهٔ سلسله مقالات «سالهای سیاه» که سرگذشت خود را بیپرده شرح میدهد، هوشنگ بادیهنشین شاعر و دکتر هوتن که بهرام ازطریق تقی مدرسی با او آشنا شد، همگی در شمار افرادی بودند که صادقی در دورهٔ دانشجویی با آنها دوستی داشت و یکی پس از دیگری خودکشی کردند. در میان خودکشیهای این سالها خودکشی چنگیز مشیری دانشجوی سال پنجم رشتهٔ پزشکی دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۸ و منوچهر فاتحی همکلاسی و دوست صمیمی بهرام صادقی در آبان۱۳۳۹، بیشترین تأثیر را بر وی گذاشت. چنگیز مشیری دو کتاب در باب موسیقی نوشته بود و ترجمههایی نیز در همین زمینه بهجای گذاشت. بخشی از سوگنامهٔ صادقی به یاد مشیری:
« | آن روز همهچیز برای ما در حکم رویا بود. باران میریخت و هوای جوان، بامدادی را که به دودها و گردهها آلوده بود، میشست. هوا پاک میشد، تازه میشد و بهنرمی با مه خاکستریرنگی که هردم بیشتر زلال میشد و شفاف میشد، درهم میآمیخت و باز باران بود. ما شنیدیم؛ اما در دلها شاید اندوه بود و درد بود، و بیشتر ابهام بود. پردهای به لطافت مخملهای نایاب و به سیاهی شبهای دوردستِ آرام، انگار بر همه چیز مینشست... . دردها از حقارت خود سر خم کردند و اندوهها از تنهایی خویش گریختند. هر صدایی در گلو شکست و هر پرسشی بیپاسخ ماند. ما در ابهام آن روز بارانی که هنوز گنگ و نامفهوم بود و هنوز بار خستگی و بیحوصلگیِ شبی را که گذرانده بود بهدوش میکشید و همچنان سرد و بیاعتنا بود، حیران ماندیم. هرکس دانست که تو دیگر نیستی. خونت انگار که بر انگشتهای ما خشکید. هرکس گریست و نامت بر لبان ما نشست؛ اما تو نبودی و ما به راز این ابدیت پیبردیم. با اینهمه، خاموش بودیم. با توشهٔ ناچیزمان که اشکمان بود رهسپار دیاری دور شدیم، زائران سرگردانی بودیم که درپی جوانی خود میرفتیم؛ زیرا تو دیگر در لطافت آن مخملهای سیاه که آرامآرام، بر همه چیز نشست، خفته بودی و ما تو را فراموش کرده بودیم. ما به عزای جوانیمان میرفتیم، جوانیِ اندوهباری که فرسنگها و سالها از ما دور است و خود پیش از تو، سالیانی پیش از مرگ معصوم تو، شاید در روزی مهآلود یا در بامدادی روشن به خاک رفته است. خاموش میرفتیم و اشکمان رهتوشمان بود و بار غمهایمان بر دوش و دلهایمان، بیکینهای میتپید... به گورستان رسیدیم. آنگاه آسمان باز شد و آفتاب دمید و ما مرثیه خواندیم و هوا پاکتر بود. در پهنهٔ آسمان ابرها آرامآرام به لطافت مخملیِ سپید از هم گسیخت. گویی دست بلورین فرشتگان خدا تاروپود نادیدنیشان را از هم جدا میکرد و در سراسر زمین که اکنون مثل همیشه بود و خورشید بر آن میتابید و از هر گوشهای بخار برمیخاست بندگان خدا توشهٔ ناچیزشان را تمام کرده بودند. من بر افق نگریستم و کوهها را دیدم و کبوتران را دیدم که چون نقطههای سیاهی دور شدند و همچنان دور شدند و دور شدند و صدایی را شنیدم که از زبان خدا سخن میگفت و آمرزش ابدی میطلبید. یکدم لرزیدم و آنگاه باز گِرداگردم را نگاهکردم. به روی تو خاک میریختند... آن صدا خاموش شد و باز همه چیز خاموش بود و ما به خانههایمان میرفتیم. بیتوشهای و بیهمراهی، خستهپای و درمانده و راهی بس دراز درپیش داشتیم... . ما از دیاری آشنا برمیگشتیم. ما یکبار دیگر خودمان را به خاک سپرده بودیم. آبان۱۳۳۸/بهرام صادقی(۲۴) |
» |
خودکشی فاتحی و داستانی به یاد او
خودکشی منوچهر فاتحی تأثیر زیادی بر بهرام صادقی گذاشت و هرگز نتواست این حادثهٔ تلخ و خاطرات روزهایی را که با فاتحی بود از یاد ببرد؛ تاجاییکه سال ۱۳۴۱ داستان آوازی غمناک برای یک شب بیمهتاب را به یاد این دوست نوشت. داستان ملکوت نیز در چاپ نخست سنگر و قمقمههای خالی به منوچهر فاتحی تقدیم شده است. بهرام صادقی دقیقاً پنج ماه قبل از خودکشی منوچهر فاتحی، نامهای به او مینویسد که در آن به رابطهاش با فاتحی پایان میدهد. شاید این نامه دلیلی برای عذاب وجدان صادقی در خودکشی منوچهر فاتحی باشد؛ هرچند که گویا رابطهٔ این دو کاملاً قطع نمیشود و اتفاقاً منوچهر فاتحی چند ساعت قبل از خودکشی به بهرام صادقی گفته بود که من دیگر خسته شدهام. امشب کار را تمام میکنم. بهرام موضوع را جدی نمیگیرد؛ اما فردا صبح مقابل دانشکده هرچه انتظار او را میکشد، فاتحی نمیآید.
دلداری نجفی
« | در نامهای که ابوالحسن نجفی بهتاریخ ۹اردیبهشت۱۳۴۰ برای بهرام صادقی نوشته است، میخوانیم:
اما نامهٔ تو واقعاً مرا ناراحت کرد. اینهمه درد و رنج از تو ندیده و آه و ناله از تو نشنیده بودم. نکند خود را در مرگ فاتحی مقصر میدانی؟ شک نیست که دانسته یا ندانسته به خود شماتت میکنی که چرا رفتارت در یکی دو سال آخر با فاتحی خشن بوده است؛ ولی برای من مسلم است، هرچند حق ندارم که از راه دور قضاوت کنم که رفتار تو در تصمیم او به خودکشی تأثیری نداشته است. با بعضیها مرگ همیشه همراه است. این عده دیر یا زود خودکشی خواهند کرد. بعضی از آنها برای خودکشی دنبال بهانه میگردند؛ ولی مطمئنم که فاتحی رفتار دوستانش را بهانهٔ خودکشی قرار نداده است... . |
» |
دست و دلش به کار نمیرفت!
کمکاری بهرام صادقی بعد از سال ۱۳۴۵، شاید افسوس بزرگی برای ادبیات معاصر ایران باشد. مطالبی مانند نوشتهٔ زیر، که شامل وعدههایی برای نشر آثار دیگری از صادقی بود که هیچگاه خلق نشدند، بهوفور در نشریات آن سالها دیده میشد.
« | هفتهنامهٔ فردوسی، شمارهٔ ۸۱۲، ۱۲ اردیبهشت ۱۳۴۶:
|
» |